رباعيات خيام

24
ﺗﺮاﻧﻪ ﺧﻴﺎم هﺎﯼ هﺪاﻳﺖ ﺻﺎدق____________________________________________ هﺪاﻳﺖ ﺻﺎدق ﺗﺼﺤﻴﺢ ﺑﻪ ﺧﻴﺎم رﺑﺎﻋﻴﺎت١۴٣ در رﺑﺎﻋﯽ٨ ﺑﺨﺶ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ راز زﻧﺪﮔﯽ درد ﻧﻮﺷﺘﻪ ازل از دوران ﮔﺮدش ﮔﺮدﻧﺪﻩ ذرات ﺑﺎد ﺑﺎدا ﭼﻪ هﺮ اﺳﺖ هﻴﭻ درﻳﺎﺑﻴﻢ را دم

Upload: nima-nilian

Post on 14-Jun-2015

1.595 views

Category:

Documents


7 download

DESCRIPTION

رباعيات خيام به تصحيح صادق هدايت

TRANSCRIPT

Page 1: رباعيات خيام

های خيام ترانه

صادق هدايت____________________________________________

رباعيات خيام به تصحيح صادق هدايت

بخش ٨رباعی در ١۴٣  

 

 

 راز آفرينش

 درد زندگی

 از ازل نوشته

 گردش دوران

 ذرات گردنده

 هر چه بادا باد

 هيچ است

 دم را دريابيم

 

 

 

Page 2: رباعيات خيام

راز آفرينش١

هر چند که رنگ و بوی زيباست مرا، چون الله رخ و چو سرو باالست مرا،

خاک ی معلوم نشد که در طربخانه نقاش ازل بهر چه آراست مرا؟

٢

آورد به اضطرارم اول به وجود، جز حيرتم از حيات چيزی نفزود، رفتيم به اکراه و ندانيم چه بود

!زين آمدن و بودن و رفتن مقصود ٣

از آمدنم نبود گردون را سود، وز رفتن من جاه و جاللش نفزود؛ وز هيچ کسی نيز دو گوشم نشنود، !کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود

۴

ای دل تو به ادراک معما نرسی، ی زيرکان دانا نرسی؛ در نکته

ساز، اينجا به می و جام بهشتی می !کانجا که بهشت است رسی يا نرسی

۵

دل سر حيات اگر کماهی دانست، در مرگ هم اسرار الهی دانست؛

امروز که با خودی، ندانستی هيچ، فردا که ز خود روی چه خواهی دانست؟

۶

تا چند زنم به روی درياها خشت، پرستان و کنشت، بيزار شدم ز بت

خيام که گفت دوزخی خواهد بود؟ که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟

Page 3: رباعيات خيام

٧ اسرار ازل را نه تو دانی و نه من،

وين حرف معما نه تو خوانی و نه من؛ هست از پس پرده گفتگوی من و تو،

مانی و نه منچون پرده برافتد، نه تو .

٨ اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت،

کس نيست که اين گوهر تحقيق بسفت؛ هر کس سخنی از سر سودا گفته است، .ز آنروی که هست، کس نميداند گفت

٩

اجرام که ساکنان اين ايوانند، اسباب تردد خردمندانند،

ی خرد گم نکنی، هان تا سر رشته سرگردانندکانان که مدبرند !

١٠

دوری که درآن آمد و رفتن ماست، او را نه نهايت، نه بدايت پيداست،

کس می نزند دمی در اين معنی راست، کاين آمدن از کجا و رفتن بکجاست؟

١١

دارنده چو ترکيب طبايع آراست، از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست؟ گر نيک آمد، شکستن از بهر چه بود؟

نيک نيامد اين صور، عيب کراست؟ ور ١٢

آنانکه محيط فضل و آداب شدند، در جمع کمال شمع اصحاب شدند، ره زين شب تاريک نبردند بروز،

ای و در خواب شدند گفتند فسانه .

Page 4: رباعيات خيام

١٣ * اند ای ساقی، آنان که ز پيش رفته اند ای ساقی، در خاک غرور خفته

بشنورو باده خور و حقيقت از من : اند ای ساقی باد است هر آنچه گفته .

١۴ *

خبران که در معنی سفتند، آن بی ها گفتند؛ در چرخ به انواع سخن

آگه چو نگشتند بر اسرار جهان، !اول زنخی زدند و آخر خفتند

١۵ گاويست بر آسمان قرين پروين، گاويست دگر نهفته در زير زمين؛

گشاگر بينائی، چشم حقيقت ب : .زير و زبر دو گاو مشتی خر بين

درد زندگی١۶

امروز که نوبت جوانی من است، می نوشم که از آنکه کامرانی من است،

گرچه تلخ است خوش است، . عيبم مکنيد . تلخ است، از آنکه زندگانی من است

١٧

. گر آمدنم به من بدی، نامدمی ور نيز شدن بمن بدی، کی شدمی؟

به زان نبدی که اندر اين دير خراب، . نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی

١٨

از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ وز تار وجود عمر ما پودی کو؟

Page 5: رباعيات خيام

در چنبر چرخ جان چندين پاکان، شود، دودی کو؟ سوزد و خاک می می

١٩

فايده فرسوده شديم، افسوس که بی وز داس سپهر سرنگون سوده شديم،

دردا و ندامتا که تا چشم زديم، ! نابوده شديم نابوده به کام خويش،

٢٠ *

با يار چو آرميده باشی همه عمر، لذات جهان چشيده باشی همه عمر،

هم آخر کار رحلتت خواهد بود، ! خوابی باشد که ديده باشی همه عمر

٢١

اکنون که ز خوشدلی به جز نام نماند، می خام نماند؛ يک همدم پخته جز

دست طرب از ساغر می بازمگير ! امروز که در دست به جز جام نماند

٢٢

ای کاش که جای آرميدن بودی، يا اين ره دور را رسيدن بودی؛

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک، ! چون سبزه اميد بر دميدن بودی

٢٣

چون حاصل آدمی درين جای دو در، جان نيست دگر؛ جز درد دل و دادن

خرم دل آن که يک نفس زنده نبود، ! و آسوده کسی که خود نزاد از مادر

٢۴ *

آنکس که زمين و چرخ و افالک نهاد، بس داغ که او بر دل غمناک نهاد؛

بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک ! ی خاک نهاد در طبل زمين و حقه ٢۵

گر بر فلکم دست بدی چون يزدان، داشتمی من اين فلک را ز ميان؛ بر

Page 6: رباعيات خيام

از نو فلک دگر چنان ساختمی، !کازاده به کام دل رسيدی آسان

از ازل نوشته٢۶ ها بوده است، بر لوح نشان بودنی

پيوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است؛ در روز ازل هر آنچه بايست بداد، . غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است

٢٧

چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد، خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد؛

که رای من و تست کار من و تو چنان . از موم بدست خويش هم نتوان کرد

٢٨

افالک که جز غم نفزايند دگر، ننهند بجا تا نربايند دگر؛ ناآمدگان اگر بدانند که ما

. کشيم، نايند دگر از دهر چه می ٢٩ ی چهار و هفتی، ای آنکه نتيجه

وز هفت و چهار دايم اندر تفتی، : می خور که هزار باره بيشت گفتم . باز آمدنت نيست، چو رفتی رفتی

٣٠ *

اند، تا خاک مرا به قالب آميخته اند؛ بس فتنه که از خاک برانگيخته

توانم بودن من بهتر ازين نمی . اند ختهکز بوته مرا چنين برون ري

٣١ *

تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت؟ تا کی ز زيان دوزخ و سود بهشت؟

Page 7: رباعيات خيام

رو بر سر لوح بين که استاد قضا . اندر ازل آنچه بودنی بود، نوشت

٣٢ *

ای دل چو حقيقت جهان هست مجاز، ! چندين چه بری خواری ازين رنج دراز تن را به قضا سپار و با درد بساز،

. ته قلم ز بهر تو نايد بازکاين رف ٣٣

: در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من ميدانی؟ در گردش خود اگر مرا دست بدی، . خود را برهاندمی ز سرگردانی

٣۴

نيکی و بدی که در نهاد بشر است، شادی و غمی که در قضا و قدر است،

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل، .تر است ز تو هزار بار بيچارهچرخ ا

گردش دوران٣۵

افسوس که نامه جوانی طی شد، و آن تازه بهار زندگانی دی شد، حالی که ورا نام جوانی گفتند، ! معلوم نشد که او کی آمد کی شد

٣۶

افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد، ! در پای اجل بسی جگرها خون شد

: کس نامد از آن جهان که پرسم از وی . کاحوال مسافران دنيا چون شد

٣٧

يک چند به کودکی به استاد شديم؛ يک چند ز استادی خود شاد شديم؛ : پايان سخن شنو که ما را چه رسيد . چون آب برآمديم و چون باد شديم

Page 8: رباعيات خيام

٣٨

ياران موافق همه از دست شدند، شدند، در پای اجل يکان يکان پست

بوديم به يک شراب در مجلس عمر، ! يک دور ز ما پيشترک مست شدند

٣٩

ی تست، ای چرخ فلک خرابی از کينه ی تست، ی ديرينه بيدادگری پيشه

ی تو بشکافند، وی خاک اگر سينه ! ی تست بس گوهر قيمتی که در سينه

۴٠

چون چرخ به کام يک خردمند نگشت، شمر، خواهی هشت خواهی تو فلک هفت

چون بايد مرد و آرزوها همه هشت، . چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

۴١

ی آب بود با دريا شد، يک قطره ی خاک با زمين يکتا شد، يک ذره

آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟ . آمد مگسی پديد و ناپيدا شد

۴٢ *

پرسيدی که چيست اين نقش مجاز، می يم حقيقتش هست دراز، گر برگو

نقشی است پديد آمده از دريايی، . وآنگاه شده به قعر آن دريا باز

۴٣

زندش، جامی است که عقل آفرين می زندش، صد بوسه ز مهر بر جبين می

گر دهر چنين جام لطيف اين کوزه ! زندش سازد و باز بر زمين می می

۴۴

ای که درهم پيوست، اجزای پياله دارد مست، ستن آن روا نمیبشک

چندين سر و ساق نازنين و کف دست،

Page 9: رباعيات خيام

از مهر که پيوست و به کين که شکست؟ ۴۵

آرايند، عالم اگر از بهر تو می مگرای بدان که عاقالن نگرايند؛ . بسيار چو تو روند و بسيار آيند . بربای نصيب خويش کت بربايند

۴۶

، ی رفتگان اين راه دراز از جمله ی کو که به ما گويد راز؟ باز آمده

هان بر سر اين دو راهه از روی نياز، ! آيی باز چيزی نگذاری که نمی

۴٧

می خور که به زير گل بسی خواهی خفت، بی مونس و بی رفيق و بی همدم و جفت؛

: زنهار به کس مگو تو اين راز نهفت . هر الله که پژمرد، نخواهد بشکفت

۴٨ *

ی خماری، ری ديدم به خانهپي نکنی ز رفتگان اخباری؟ : گفتم

گفتا، می خور که همچو ما بسياری ! رفتند و کسی باز نيامد باری

۴٩

بسيار بگشتيم به گرد در ودشت، اندر همه آفاق بگشتيم به گشت؛ کس را نشنيديم که آمد زين راه ! راهی که برفت، راهرو بازنگشت

۵٠

باز، يم و فلک لعبتما لعبتکان از روی حقيقتی نه از روی مجاز؛ يک چند درين بساط بازی کرديم، ! رفتيم به صندوق عدم يک يک باز

۵١

ای بس که نباشيم و جهان خواهد بود، نشان خواهد بود؛ نی نام زما و نه

Page 10: رباعيات خيام

زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل، . زين پس چو نباشيم همان خواهد بود

۵٢

بينم، بر مفرش خاک خفتگان می بينم؛ در زيرزمين نهفتگان می نگرم، چندانکه به صحرای عدم می ! بينم ناآمدگان و رفتگان می

۵٣

اين کهنه رباط را که عالم نام است آرامگه ابلق صبح و شام است،

ی صد جمشيد است، ست که وامانده بزمی ! گوريست که خوابگاه صد بهرام است

۵۴

آن قصر که بهرام در او جام گرفت، آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت،

گرفتی همه عمر، بهرام که گور می ديدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

۵۵

مرغی ديدم نشسته بر باره توس، ی کيکاووس، در چنگ گرفته کله ! افسوس، افسوس: با کله همی گفت که کوس؟ ی ها و کجا ناله کو بانگ جرس

۵۶

زد پهلو، آن قصر که بر چرخ همی بر درگه آن شهان نهادندی رو،

ای اش فاخته ديديم که بر کنگره »کوکو، کوکو؟«: بنشسته همی گفت که

ذرات گردنده۵٧

از تن چو برفت جان پاک من و تو، خشتی دو نهند بر مغاک من و تو؛

Page 11: رباعيات خيام

و آنگه ز برای خشت گور دگران، کشند خاک من و تو در کالبدی .

۵٨ *

هر ذره که بر روی زمينی بوده است، جبينی بوده است، خورشيدرخی، زهره

گرد از رخ آستين به آزرم فشان، هم رخ خوب نازنينی بوده است کان .

۵٩

تر برخيز، ای پير خردمند پگه بيز را بنگر تيز، و آن کودک خاک

، بيز پندش ده و گو که، نرم نرمک می !مغز سر کيقباد و چشم پرويز

۶٠ بنگر ز صبا دامن گل چاک شده، بلبل ز جمال گل طربناک شده،

ی گل نشين که بسيار اين گل، در سايه !از خاک برآمده است و در خاک شده

۶١

ابر آمد و زار بر سر سبزه گريست، شايد زيست؛ رنگ نمی ی گل بی باده

ه ماست، اين سبزه که امروز تماشاگ ی خاک ما تماشاگه کيست تا سبزه !

۶٢

چون ابر به نوروز رخ الله بشست، جام باده کن عزم درست؛ برخيز و به

کاين سبزه که امروز تماشاگه توست، !فردا همه از خاک تو برخواهد رست

۶٣

هر سبزه که برکنار جويی رسته است، گويی ز لب فرشته خويی رسته است؛ پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی،

.کان سبزه ز خاک الله رويی رسته است

Page 12: رباعيات خيام

۶۴

خور که فلک بهر هالک من و تو، می قصدی دارد به جان پاک من و تو؛

خور، در سبزه نشين و می روشن می !کاين سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

۶۵ *

ديدم به سر عمارتی مردی فرد، کرد، زد و خوارش می کو گل به لگد می

گفت وان گل به زبان حال با او می : !ساکن، که چو من بسی لگد خواهی خورد

۶۶

پياله و سبو ای دل جو، \بردار زار و لب جو؛ برگرد به گرد سبزه

رو، کاين چرخ بسی قد بتان مه !صد بار پياله کرد و صد بار سبو

۶٧ بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،

بدم چو کردم اين عياشی سرمست گفت سبو با من به زبان حال می :

!من چون تو بدم، تو نيز چون من باشی ۶٨

ی می که نيست در وی ضرری، زان کوزه پر کن قدحی بخور، بمن ده دگری؛

تر ای پسر که در رهگذری، زان پيش گری کند کوزه خاک من و تو کوزه .

۶٩ *

گری پرير کردم گذری، بر کوزه از خاک همی نمود هر دم هنری؛

بصری، من ديدم اگر نديد هر بی گری خاک پدرم در کف هر کوزه .

Page 13: رباعيات خيام

٧٠ *

گرا بپای اگر هشياری، هان کوزه تا چند کنی بر گل مردم خواری؟ انگشت فريدون و کف کيخسرو،

پنداری؟ ای، چه می بر چرخ نهاده ٧١

گری کردم رای، ه کوزهدر کارگ پای ی چرخ ديدم استاد به در پله

کرد دلير کوزه را دسته و سر، می ی پادشاه و از دست گدای از کله !

٧٢

اين کوزه چو من عاشق زاری بوده است، ست؛ در بند سر زلف نگاری بوده ا بينی اين دسته که بر گردن او می :

ست ست که برگردن ياری بوده ا دستی ا ! ٧٣ گری بودم دوش، در کارگه کوزه

ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش؛ :هر يک به زبان حال با من گفتند

« خر و کوزه فروش؟ گر و کوزه کو کوزه »

هر چه بادا باد٧۴

هستم، گر من ز می مغانه مستم، پرستم، هستم، گر کافر و گبر و بت

ای به من گمانی دارد، هر طايفه . من زان خودم، چنان که هستم هستم

٧۵

می خوردن و شاد بودن آيين منست، فارغ بودن ز کفر و دين؛ دين منست؛

Page 14: رباعيات خيام

کابين تو چيست؟ : گفتم به عروس دهر . دل خرم تو کابين منست - : گفتا

٧۶

من بی می ناب زيستن نتوانم، بي باده، کشيد بارتن نتوانم،

: گويدی آن دمم که ساقي من بنده . و من نتوانم» يک جام دگر بگير«

٧٧

امشب می جام يک منی خواهم کرد، خود را به دو جام می غنی خواهم کرد،

طالق عقل و دين خواهم داد، اول سه . پس دختر رز را به زنی خواهم کرد

٧٨ *

چون مرده شوم، خاک مرا گم سازيد، احوال مرا عبرت مردم سازيد؛

به باده آغشته کنيد، خاک تن من . وز کالبدم خشت سر خم سازيد

٧٩ *

چون درگذرم به باده شوييد مرا، تلقين ز شراب ناب گوييد مرا،

خواهيد به روز حشر يابييد مرا؟ . از خاک در ميکده جوييد مرا

٨٠ *

چندان بخورم شراب، کاين بوی شراب آيد ز تراب، چون روم زير تراب،

اک من رسد مخموری، گر بر سر خ . از بوی شراب من شود مست و خراب

٨١

روزی که نهال عمر من کنده شود، و اجزام ز يکدگر پراکنده شود؛

گر زانکه صراحيی کنند از گل من، . حالی که ز باده پرکنی زنده شود

٨٢ *

در پای اجل چو من سرافکنده شوم، وز بيخ اميد عمر برکنده شوم،

Page 15: رباعيات خيام

گلم به جز صراحی نکنيد، زينهار، . باشد که ز بوی می دمی زنده شوم

٨٣ * ياران به موافقت چو ديدار کنيد، بايد که ز دوست يار بسيار کنيد؛

ی خوشگوار نوشيد به هم، چون باده . نوبت چو به ما رسد نگونسار کنيد

٨۴ *

آنان که اسير عقل و تمييز شدند، شدند؛ در حسرت هست و نيست ناچيز

رو با خبرا، تو آب انگور گزين، ! خبران به غوره ميويز شدند کان بی

٨۵ *

ای صاحب فتوی، ز تو پرکارتريم، با اين همه مستی، از تو هشيارتريم؛

تو خون کسان خوری و ما خون رزان، انصاف بده؛ کدام خونخوارتريم؟

٨۶

مستی، : شيخی به زنی فاحشه گفتا دام دگری پا بستی؛ هر لحظه به

گفتا؛ شيخا، هر آنچه گويی هستم، نمايی هستی؟ آيا تو چنان که می ٨٧ *

گويند که دوزخی بود عاشق و مست، قولی است خالف، دل در آن نتوان بست، گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود، ! فردا باشد بهشت همچون کف دست

٨٨

بهشت و حور عين خواهد بود،: گويند و آنجا می ناب و انگبين خواهد بود؛ گر ما می و معشوق گزيديم چه باک؟ آخر نه به عاقبت همين خواهد بود؟

٨٩ *

بهشت و حور و کوثر باشد، : گويند جوی می و شير و شهد و شکر باشد؛

پر کن قدح باده و بر دستم نه،

Page 16: رباعيات خيام

. نقدی ز هزار نسيه بهتر باشد٩٠ * حور خوش است، گويند بهشت عدن با

گويم که آب انگور خوش است؛ من می اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار، . کاواز دهل برادر از دور خوش است

٩١

کس خلد و جحيم را نديده است ای دل گويی که از آن جهان رسيده است ای دل؟

اميد و هراس ما به چيزی است کزان، ! دل جز نام ونشانی نه پديد است ای

٩٢ *

من هيچ ندانم که مرا آنکه سرشت، از اهل بهشت کرد، يا دوزخ زشت؛ جامی و بتی و بربطی بر لب کشت، . اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت

٩٣

چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم، . پس بی می و معشوق خطايی است عظيم

تا کي ز قديم و محدث اميدم و بيم؟ . چون من رفتم، جهان چه محدث چه قديم

٩۴

چون آمدنم به من نبد روز نخست، مراد عزمی است درست، وين رفتن بی

برخيز و ميان ببند ای ساقی چست، . کاندوه جهان به می فرو خواهم شست

٩۵

چون عمر بسر رسد، چه بغداد چه بلخ، پيمانه که پر شود، چه شيرين و چه تلخ؛

که بعد از من و تو ماه بسی، خوش باش ! از سلخ به غره آيد، از غره به سلخ

٩۶ *

خانه مپوی، جز راه قلندران می جز باده و جز سماع و جز يار مجوی؛

برکف قدح باده و بر دوش سبوی،

Page 17: رباعيات خيام

. می نوش کن ای نگار و بيهوده مگوی

٩٧ *

ساقی غم من بلندآوازه شده است، دازه شده است؛ سرمستی من برون ز ان

با موی سپيد سرخوشم کز می تو، . پيرانه سرم بهار دل تازه شده است

٩٨ *

تنگی می لعل خواهم و ديوانی، سد رمقی بايد و نصف نانی،

وانگه من و تو نشسته در ويرانی، . تر بود آن ز ملکت سلطانی خوش

٩٩ *

من ظاهر نيستی و هستی دانم، پستی دانم؛ من باطن هر فراز و

با اين همه از دانش خود شرمم باد، . ای ورای مستی دانم گر مرتبه

١٠٠

از من رمقی به سعی ساقی مانده است، وفايی مانده است؛ وز صحبت خلق بی

. ی نوشين قدحی بيش نماند از باده !از عمر ندانم که چه باقی مانده است

هيچ است١٠١

خبران شکل مجسم هيچ است، ای بی سپهر ارقم هيچ است وين طارم نه .

خوش باش که در نشيمن کون و فساد، ی يک دميم و آن هم هيچ است وابسته !

١٠٢

دنيا ديدی و هرچه ديدی هيچ است، و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است،

سرتاسر آفاق دويدی هيچ است،

Page 18: رباعيات خيام

خزيدی هيچ استو آن نيز که در خانه .

١٠٣ دنيا به مراد رانده گير، آخر چه؟

ی عمر خوانده گير؛ آخر چه؟ وين نامه گيرم که به کام دل بماندی صد سال، صد سال دگر بمانده گير، آخر چه؟

١٠۴ *

رندی ديدم نشسته بر خنگ زمين، نه کفر و نه اسالم و نه دنيا و نه دين،

يعت نه يقين نه حق، نه حقيقت، نه شر ی اين؟ اندر دو جهان که را بود زهره

١٠۵

اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم، :فانوس خيال از او مثالی دانيم

خورشيد چراغ دان و عالم فانوس، .ما چون صوريم کاندر او گردانيم

١٠۶

چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست، چون هست ز هرچه هست نقصان و شکست،

انگار که هست، هر چه در عالم نيست، .پندار که نيست، هرچه در عالم هست

١٠٧

بنگر ز جهان چه طرف بربستم؟ هيچ، وز حاصل عمر چيست در دستم؟ هيچ،

هيچ، شمع طربم، ولی چو بنشستم، .من جام جمم، ولی چو بشکستم، هيچ

دم را دريابيم١٠٨

Page 19: رباعيات خيام

از منزل کفر تا به دين، يک نفس است، وز عالم شک تا به يقين، يک نفس است،

دار، اين يک نفس عزيز را خوش می . کز حاصل عمر ما همين يک نفس است

١٠٩

شادی بطلب که حاصل عمر دمی است، هر ذره ز خاک کيقبادی و جمی است، احوال جهان واصل اين عمر که هست،

. فريبی و دمی است خوابی و خيالی و ١١٠

تا زهره و مه در آسمان گشته پديد، بهتر ز می ناب کسی هيچ نديد؛

فروشان کايشان، من در عجبم ز می زين به که فروشند چه خواهند خريد؟

١١١

مهتاب بنور دامن شب بشکافت، تر از اين نتوان يافت؛ می نوش، دمی خوش

، خوش باش و بينديش که مهتاب بسی ! يک خواهد تافت به اندر سر گور يک

١١٢

شود کسی فردا را، چون عهده نمی حالی خوش کن تو اين دل سودا را، می نوش به ماهتاب، ای ماه که ماه

. بسيار بگردد و نيابد ما را ١١٣

! گذرد ی عمر عجب می اين قافله گذرد؛ درياب دمی که با طرب می . ه خوریساقی، غم فردای حريفان چ

. گذرد پيش آر پياله را، که شب می ١١۴

دم خروس سحری هنگام سپيده گری؟ کند نوحه دانی که چرا همی

ی صبح نمودند در آيينه: يعنی که ! کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

١١۵

Page 20: رباعيات خيام

ی ناز، وقت سحر است، خيز ای مايه نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز،

پايند کسی، کانها که بجايند ن ! آيد باز و آنها که شدند کس نمی

١١۶ هنگام صبوح ای صنم فرخ پی،

آور می؛ ای و پيش برساز ترانه کافکند بخاک صد هزاران جم و کی

. اين آمدن تيرمه و رفتن دی ١١٧

صبح است، دمی بر می گلرنگ زنيم، ی نام و ننگ بر سنگ زنيم، وين شيشه

باز کشيم، دست از امل دراز خود . در زلف دراز و دامن چنگ زنيم

١١٨

روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همی شويد گرد، بلبل به زبان پهلوی با گل زرد،

! بايد خورد می: فرياد همي کند که ١١٩

فصل گل و طرف جويبار و لب کشت، با يک دو سه تازه دلبری حور سرشت؛

آر قدح که باده نوشان صبوح، پيش . آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت

١٢٠ ی گل نسيم نوروز خوش است، بر چهره

افروز خوش است، در صحن چمن روی دل از دی که گذشت هر چه گويی خوش نيست . خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است

١٢١

ست، ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده ا ست؛ ی دگر خاک شده ا که هفتهدرياب

می نوش و گلی بچين، که تا درنگری . ست ست و سبزه خاشاک شده ا گل خاک شده ا

١٢٢

چون الله به نوروز قدح گير بدست،

Page 21: رباعيات خيام

با الله رخی اگر ترا فرصت هست؛ می نوش به خرمی، که اين چرخ کبود

. ناگاه ترا چون خاک گرداند پست ١٢٣ *

شه جامه در رنگ زند، هر گه که بنف در دامن گل باد صبا چنگ زند،

بری هشيار کسی بود که، با سيم . می نوشد و جام باده برسنگ زند

١٢۴

برخيز و مخور غم جهان گذران، خوش باش و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفايی بودی، . نوبت به تو خود نيامدی از دگران

١٢۵

ی سپهر ناپيدا غور، در دايره دلی دور است به جور؛ می نوش به خوش

نوبت چو به دور تو رسد آه مکن، ! جامی است که جمله را چشانند به دور

١٢۶

از درس علوم جمله بگريزی به، و اندر سر زلف دلبر آويزی به،

زآن پيش که روزگار خونت ريزد، . تو خون قنينه در قدح ريزی به

١٢٧

ايام زمانه از کسی دارد ننگ، کو در غم ايام نشيند دلتنگ؛

ی چنگ، می خور تو در آبگينه با ناله ! زآن پيش که آبگينه آيد بر سنگ

١٢٨ *

از آمدن بهار و از رفتن دی، اوراق وجود ما همی گردد طی

: می خور، مخور اندوه، که گفته است حکيم . های جهان چو زهر و ترياقش می غم

١٢٩

Page 22: رباعيات خيام

زان پيش که نام تو زعالم برود می خور، که چو می به دل رسد غم برود؛

بگشای سر زلف بتی بند ز بند، ! زآن پيش که بند بندت از هم برود

١٣٠ * ای دوست بيا تا غم فردا نخوريم، وين يکدم عمر را غنيمت شمريم؛ فردا که ازين دير کهن درگذريم

. سر به سريمبا هفت هزار سالگان ١٣١ *

باکی، تن زن چو به زير فلک بی ناکی؛ می نوش چو در جهان آفت

چون اول و آخرت به جز خاکی نيست، . ای در خاکی انگار که بر خاک نه

١٣٢ *

می بر کف من نه که دلم در تابست، وين عمر گريزپای چون سيمابست،

درياب که، آتش جوانی آبست، . يداری دولت خواب استکه ب هش دار،

١٣٣

می نوش که عمر جاودانی اينست، خود حاصلت از دور جوانی اينست،

هنگام گل و مل است و ياران سرمست، . خوش باش دمی، که زندگانی اينست

١٣۴

با باده نشين که ملک محمود اينست، وز چنگ شنو، که لحن داود اينست؛

از آمده و رفته دگر ياد مکن، . حالی خوش باش، زانکه مقصود اينست

١٣۵

امروز ترا دسترس فردا نيست، ی فردات بجز سودا نيست، و انديشه

ضايع مکن اين دم ار دلت بيدار است، . کاين باقی عمر را بقا پيدا نيست

١٣۶ *

Page 23: رباعيات خيام

دوران جهان بی می و ساقی هيچ است، ی نای عراقی هيچ است؛ بی زمزمه

نگرم، هرچند در احوال جهان می . حاصل همه عشرت است و باقی هيچ است

١٣٧ تا کی غم آن خورم که دارم يا نه؛ وين عمر به خوشدلی گذارم يا نه، پرکن قدح باده، که معلومم نيست . کاين دم که فرو برم برآرم يا نه

١٣٨

تا دست به اتفاق برهم نزنيم، نيم، پايی زنشاط بر سر غم نز

خيزيم و دمی زنيم پيش از دم صبح، ! کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنيم

١٣٩

لب بر لب کوزه بردم از غايت آز، ی عمر دراز، تا زو طلبم واسطه

: گفت به راز لب بر لب من نهاد و می ! آيی باز می خور، که بدين جهان نمی

١۴٠

خيام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛ رخی اگر نشستی، خوش باش؛ هبا الل

چون عاقبت کار جهان نيستی است، . انگار که نيستی، چو هستی خوش باش

١۴١

فردا علم نفاق طی خواهم کرد، با موی سپيد قصد می خواهم کرد؛

ی عمر من به هفتاد رسيد، پيمانه اين رم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟

١۴٢

ست، ی ما گردون نگری ز قد فرسوده ی ماست، جيحون اثری ز اشک پالوده ی ماست، دوزخ شرری ز رنج بيهوده . ی ماست فردوس دمی ز وقت آسوده

١۴٣

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد،

Page 24: رباعيات خيام

يا در پی نيستی و هستی گذرد؛ می خور که چنين عمر که غم در پی اوست

.آن به که به خواب يا به مستی گذرد