من از خدا خواستم

خواستم خدا از ... من

پلیدی که خواستم خدا از منبزداید مرا های

نه :   گفت خدا

که   نیستند تو در این برای آنهاآنها . بلکه بزدایم را آنها من

در تو که هستند تو در این برایکنی پایداری برابرشان

را   بدنم که خواستم خدا از منسازد کامل

نه :   گفت خدا

تو .   بدن است کامل تو روحاست موقتی

من به خواستم خدا از مندهد شکیبائی

نه :   گفت خدا

دست   به ها سختی اثر بر شکیبائی . بلکه نیست دادنی شکیبائی آید می

است آوردنی دست به

من به تا خواستم خدا از مندهد خوشبختی

نه :   گفت خدا

دهم   می برکت تو به منبستگی خودت به خوشبختی

دارد

ها درد از تا خواستم خدا از منسازد آزادم

نه :   گفت خدا

جهان   این از را تو رنج و دردمی تر نزدیک من به و کرده دور

سازد

را روحم تا خواستم خدا از مندهد رشد

نه :   گفت خدا

ولی   کنی رشد باید خودت تومیوه تا پیرایم می را تو من

دهی

من به خواستم خدا از منزندگی از تا دهد چیزهائی

بیاید خوشم

نه :   گفت خدا

تا   بخشم می زندگی تو به منببری لذت چیزها آن همۀ: از تو

من به تا خواستم خدا از منطور همان دیگران تا کند کمک

دوست ، دارد دوست او کهباشم داشته

سرانجام : ...     گفت خداگرفتی را مطلب

این ، داری دوست را خدا اگربرای را جمله 10پیام از تن

برایت را آن که کسیاحساس . بفرست ، فرستاده

داد خواهد دست تو به خوبی

بود     خواهد تو روز امروزنده هدر را آن

دهد برکت را تو خداوند که ...باشد

فقط است ممکن تو دنیا براییک برای ولی باشی نفر یک

اندازۀ: به است ممکن تو نفر،باشی داشته ارزش دنیا

نشوی . داوری تا نکن داوریو کن درک دهد می رخ را آنچه

یافت خواهی برکت