divan hafez

467
ظ حاف وان ي : د اب ت ک وان ن ع ظ ده : حاف تس ي و ي ظ حاف وان ي د ل ز غ۱ ها ل او در کاسا و ن ی ا ق سا ل ا ها ي ا ا لا ن ا لها ک5 ش م اد ت ف ی ا لد اول و و م ن سان> ا ق5 ش ع که د ان5 س گ ن زه ط ان ا ر ت ص ز خی کا ها اف وی ن ي ه ب اد در دلها ت ف ا ون خ هK چ5 ش ن ت ک5 س م عد ج اب ن ر ز دم ه ونK خ5 ش عي ن م ه اK چ ان ان ل ح ز من زا در م لها م ح م د دن ت بر ب یدارد که م اد رن ف زس خ د ون گ ان ع م ز نg ب رب گ ن ک ن گي ن اده ر ج س ی م ه ب لها ز من م س راه و ر ود ر ن ب ز ن چ ی بpه سالک ک ل ي ها ن ي تK چ ی ب ردا گ و وج م م ي ب وp ک ار ي ن ب5 ش لها ح سا ران ا ت ک ت شل ما د حا ت{ ب دا ا ج ک ز خ> د ا ت5 س ک ی م ا دن ه ن ی ب م ود کا خ ه کارم ر م ه لها ف ح م د ن و سار ا ر ک ی رار ن> د ا ی مان ک هان ي ظ و حاف5 ش م ب ي ا او ع ی ار ه وا خ ی م ه ر گ وری حض ها مل ه و ا ا ت بع الد وی د ه ي ن م ق ل ن ی ما مت ل ز غ۲

Upload: api-26591026

Post on 07-Jun-2015

405 views

Category:

Documents


0 download

DESCRIPTION

ديوان حافظ

TRANSCRIPT

حافظ : ديوان کتاب عنوانحافظ : نويسنده

حافظ ديوان۱ غزل

ناولها و کاسا ادر الساقی ايها يا االمشکل‌ها افتاد ولی اول نمود آسان عشق که

بگشايد طره زان صبا کاخر نافه‌ای بوی بهدل‌ها در افتاد خون چه مشکينش جعد تاب ز

دم هر چون عيش امن چه جانان منزل در مرامحمل‌ها بربنديد که می‌دارد فرياد جرس

گويد مغان پير گرت کن رنگين سجاده می بهمنزل‌ها رسم و راه ز نبود بی‌خبر سالک که

هايل چنين گردابی و موج بيم و تاريک شبساحل‌ها سبکباران ما حال دانند کجا

آخر کشيد بدنامی به کامی خود ز کارم همهمحفل‌ها سازند او کز رازی آن ماند کی نهان

حافظ مشو غايب او از همی‌خواهی گر حضوریاهملها و الدنيا دع تهوی من تلق ما متی

۲ غزل

کجا خراب من و کجا کار صالحکجا به تا کجاست کز ره تفاوت ببين

سالوس خرقه و بگرفت صومعه ز دلمکجا ناب شراب و مغان دير کجاست

را تقوا و صالح رندی به است نسبت چهکجا رباب نغمه کجا وعظ سماع

دريابد چه دشمنان دل دوست روی زکجا آفتاب شمع کجا مرده چراغ

شماست آستان خاک ما بينش کحل چوکجا جناب اين از بفرما رويم کجا

است راه در چاه که زنخدان سيب به مبينکجا شتاب بدين دل ای همی‌روی کجا

وصال روزگار باد خوشش ياد که بشدکجا عتاب آن و رفت کجا کرشمه آن خود

دوست ای مدار طمع حافظ ز خواب و قرارکجا خواب و کدام صبوری چيست قرار

۳ غزل

را ما دل آرد دست به شيرازی ترک آن اگررا بخارا و سمرقند بخشم هندويش خال به

يافت نخواهی جنت در که باقی می ساقی بدهرا مصال گلگشت و آباد رکن آب کنار

شهرآشوب کار شيرين شوخ لوليان کاين فغانرا يغما خوان ترکان که دل از صبر بردند چنان

است مستغنی يار جمال ما ناتمام عشق زرا زيبا روی حاجت چه خط و خال و رنگ و آب به

دانستم داشت يوسف که روزافزون حسن آن از منرا زليخا آرد برون عصمت پرده از عشق که

گويم دعا نفرين گر و فرمايی دشنام اگررا شکرخا لعل لب می‌زيبد تلخ جواب

دارند دوست‌تر جان از که جانا کن گوش نصيحترا دانا پير پند سعادتمند جوانان

جو کمتر دهر راز و گو می و مطرب از حديثرا معما اين حکمت به نگشايد و نگشود کس که

حافظ بخوان خوش و بيا سفتی در و گفتی غزلرا ثريا عقد فلک افشاند تو نظم بر که

۴ غزل

را رعنا غزال آن بگو لطف به صبارا ما داده‌ای تو بيابان و کوه به سر که

چرا باد دراز عمرش که شکرفروشرا شکرخا طوطی نکند تفقدی

گل ای نداد مگر اجازت حسنت غروررا شيدا عندليب نکنی پرسشی که

نظر اهل صيد کرد توان لطف و خلق بهرا دانا مرغ نگيرند دام و بند به

نيست آشنايی رنگ سبب چه از ندانمرا سيما ماه چشم سيه قدان سهی

پيمايی باده و نشينی حبيب با چورا بادپيما محبان دار ياد به

عيب تو جمال در گفت نتوان قدر اين جزرا زيبا روی نيست وفا و مهر وضع که

حافظ گفته به گر عجب نه آسمان دررا مسيحا آورد رقص به زهره سرود

۵ غزل

را خدا دالن صاحب دستم ز می‌رود دلآشکارا شد خواهد پنهان راز که دردا

برخيز شرطه باد ای شکستگانيم کشتیرا آشنا ديدار بازبينيم که باشد

افسون و است افسانه گردون مهر روزه دهيارا شمار فرصت ياران جای به نيکی

بلبل دوش خواند خوش مل و گل حلقه درالسکارا ايها يا هبوا الصبوح هات

سالمت شکرانه کرامت صاحب ایرا بی‌نوا درويش کن تفقدی روزی

است حرف دو اين تفسير گيتی دو آسايشمدارا دشمنان با مروت دوستان با

ندادند گذر را ما نامی نيک کوی دررا قضا کن تغيير نمی‌پسندی تو گر

خواند الخباثش ام صوفی که وش تلخ آنالعذارا قبله من احلی و لنا اشهی

مستی و کوش عيش در تنگدستی هنگامرا گدا کند قارون هستی کيميای کاين

بسوزد غيرتت از شمع چون که مشو سرکشخارا سنگ است موم او کف در که دلبر

بنگر است می جام سکندر آيينهدارا ملک احوال دارد عرضه تو بر تا

عمرند بخشندگان گو پارسی خوبانرا پارسا رندان بشارت بده ساقی

آلود می خرقه اين نپوشيد خود به حافظرا ما دار معذور پاکدامن شيخ ای

۶ غزل

را دعا اين رساند که سلطان مالزمان بهرا گدا مران نظر ز پادشاهی شکر به که

پناهم خود خدای به ديوسيرت رقيب زرا خدا دهد مددی ثاقب شهاب آن مگر

اشارت ما خون به کرد ار سياهت مژهنگارا مکن غلط و بينديش او فريب ز

برفروزی عذار چو بسوزی عالمی دلمدارا نمی‌کنی که داری سود چه اين از تو

صبحگاهی نسيم که اميدم اين در شب همهرا آشنا بنوازد آشنايان پيام به

نمودی عاشقان به که جانا است قيامت چهرا ما عذار بنما رويت فدای جان و دل

سحرخيز حافظ به تو ده جرعه‌ای که خدا بهرا شما کند اثری صبحگاهی دعای که

۷ غزل

را جام صافيست آينه که بيا صوفیرا فام لعل می صفای بنگری تا

پرس مست رندان ز پرده درون رازرا مقام عالی زاهد نيست حال کاين

بازچين دام نشود کس شکار عنقارا دام است دست به باد هميشه جا کان

برو و درکش قدح دو يک دور بزم دررا دوام وصال مدار طمع يعنی

عيش ز گلی نچيدی و رفت شباب دل ایرا نام و ننگ هنری مکن سر پيرانه

نماند آبخور چون که کوش نقد عيش دررا دارالسالم روضه بهشت آدم

است خدمت حق بس تو آستان بر را مارا غالم ترحم به بازبين خواجه ای

برو صبا ای است می جام مريد حافظرا جام شيخ برسان بندگی بنده وز

۸ غزل

را جام درده و برخيز ساقيارا ايام غم کن سر بر خاک

بر ز تا نه کفم بر می ساغررا فام ازرق دلق اين برکشم

عاقالن نزد بدناميست چه گررا نام و ننگ نمی‌خواهيم ما

غرور باد اين از چند درده بادهرا نافرجام نفس سر بر خاک

من ناالن سينه آه دودرا خام افسردگان اين سوخت

خود شيدای دل راز محرمرا عام و خاص ز نمی‌بينم کس

است خوش خاطر مرا دالرامی بارا آرام برد باره يک دلم کز

چمن اندر سرو به ديگر ننگردرا اندام سيم سرو آن ديد که هر

شب و روز سختی به حافظ کن صبررا کام بيابی روزی عاقبت

۹ غزل

را بستان دگر است شباب عهد رونقرا الحان خوش بلبل گل مژده می‌رسد

بازرسی چمن جوانان به گر صبا ایرا ريحان و گل و سرو برسان ما خدمت

فروش باده مغبچه کند جلوه چنين گررا مژگان کنم ميخانه در خاکروب

چوگان سارا عنبر از کشی مه بر که ایرا سرگردان من مگردان حال مضطرب

می‌خندند دردکشان بر که قوم اين ترسمرا ايمان کنند خرابات کار سر در

نوح کشتی در که باش خدا مردان ياررا طوفان نخرد آبی به که خاکی هست

مطلب نان و در به گردون خانه از برورا مهمان بکشد آخر در کاسه سيه کان

است خاک مشتی آخر خوابگه را که هررا ايوان کشی افالک به که حاجت چه گو

شد تو آن مصر مسند من کنعانی ماهرا زندان کنی بدرود که است آن وقت

ولی باش خوش و کن رندی و خور می حافظارا قرآن دگران چون مکن تزوير دام

۱۰ غزل

ما پير آمد ميخانه سوی مسجد از دوشما تدبير اين از بعد طريقت ياران چيست

چون آريم چون قبله سوی روی مريدان ماما پير دارد خمار خانه سوی روی

شويم منزل هم به ما طريقت خرابات درما تقدير ازل عهد در رفته‌ست چنين کاين

است خوش چون زلفش دربند دل که داند اگر عقلما زنجير پی از گردند ديوانه عاقالن

کرد کشف ما بر لطف از آيتی خوبت رویما تفسير در نيست خوبی و لطف جز زمان زان

شبی درگيرد هيچ آيا سنگينت دل باما شبگير سينه سوز و آتشناک آه

خموش حافظ بگذرد گردون ز ما آه تيرما تير از کن پرهيز خود جان بر کن رحم

۱۰ غزل

ما جام برافروز باده نور به ساقیما کام به شد جهان کار که بگو مطرب

ديده‌ايم يار رخ عکس پياله در ماما مدام شرب لذت ز بی‌خبر ای

عشق به شد زنده دلش که آن نميرد هرگزما دوام عالم جريده بر است ثبت

قدان سهی ناز و کرشمه بود چندانما صنوبرخرام سرو جلوه به کايد

بگذری احباب گلشن به اگر باد ایما پيام جانان بر ده عرضه زنهار

می‌بری چه عمدا به ياد ز ما نام گوما نام ز نياری ياد که آن آيد خود

است خوش ما دلبند شاهد چشم به مستیما زمام مستی به سپرده‌اند رو زان

بازخواست روز نبرد صرفه‌ای که ترسمما حرام آب ز شيخ حالل نان

همی‌فشان اشکی دانه ديده ز حافظما دام قصد کند وصل مرغ که باشد

هالل کشتی و فلک اخضر دريایما قوام حاجی نعمت غرق هستند

۱۲ غزل

شما رخشان روی از حسن ماه فروغ ایشما زنخدان چاه از خوبی روی آب

آمده لب بر جان دارد تو ديدار عزمشما فرمان چيست برآيد يا بازگردد

عافيت از نبست طرفی نرگست دور به کسشما مستان به مستوری نفروشند که به

مگر شد خواهد بيدار ما آلود خواب بختشما رخشان روی آبی ديده بر زد که زان

گلدسته‌ای رخت از بفرست همراه صبا باشما بستان خاک از بشنويم بويی که بو

جم بزم ساقيان ای مراد و باد عمرتانشما دوران به پرمی نشد ما جام چه گر

کنيد آگه را دلدار می‌کند خرابی دلشما جان و من جان دوستان ای زينهار

شوند همدستان که رب يا غرض اين دست دهد کیپريشان زلف ما مجموع شما خاطر

بگذری ما بر چو دامن خون و خاک از دار دورشما قربان بسيارند کشته ره اين کاندر

بگو ما از يزد شهر ساکنان با صبا ایشما چوگان گوی ناشناسان حق سر کای

نيست دور همت قرب بساط از دوريم چه گرشما ثناخوان و شماييم شاه بنده

همتی را خدا بلنداختر شهنشاه ایشما ايوان خاک اختر همچو ببوسم تا

بگو آمينی بشنو دعايی حافظ می‌کندشما شکرافشان لعل باد ما روزی

۱۳ غزل

سحاب بست کله و صبح می‌دمداصحاب يا الصبوح الصبوح

الله رخ بر ژاله می‌چکداحباب يا المدام المدام

بهشت نسيم چمن از می‌وزدناب می دم به دم بنوشيد هان

چمن به گل است زده زمرد تختدرياب آتشين لعل چون راح

دگر بسته‌اند ميخانه دراالبواب مفتح يا افتتح

نمک حقوق را دندانت و لبکباب سينه‌های و جان بر هست

باشد عجب موسمی چنين اينشتاب به ميکده ببندند که

پيکر پری ساقی رخ برناب باده بنوش حافظ همچو

۱۴ غزل

غريب اين بر کن رحم خوبان سلطان ای گفتمغريب مسکين کند گم ره دل دنبال در گفت

بدار معذورم گفت زمانی مگذر گفتمشغريب چندين غم آرد تاب چه پروردی خانه

غم چه را نازنينی شاهی سنجاب بر خفتهغريب بالين و بستر سازد خاره و خار ز گر

آشناست چندين جای زلفت زنجير در که ایغريب رنگين رخ بر مشکين خال آن فتاد خوش

وشت مه روی رنگ در می عکس می‌نمايدغريب نسرين صفحه بر ارغوان برگ همچو

رخت گرد خط مور آن است افتاده غريب بسغريب مشکين خط نگارستان در نبود چه گر

تو شبرنگ طره غريبان شام ای گفتمغريب اين بنالد چون کن حذر سحرگاهان در

حيرتند مقام در آشنايان حافظ گفتغريب مسکين و خسته نشيند گر نبود دور

۱۵ غزل

نقابت بند کشد که قدسی شاهد ایآبت و دانه دهد که بهشتی مرغ ای و

جگرسوز فکر اين در ديده از بشد خوابمخوابت و آسايش منزل شد که کاغوش

نباشد که ترسم و نمی‌پرسی درويشثوابت پروای و آمرزش انديشه

خماری چشم آن زد عشاق دل راهشرابت است مست که شيوه اين از پيداست

رفت خطا غمزه از دلم بر زدی که تيریصوابت رای کند انديشه چه باز تا

نشنيدی کردم که فرياد و ناله هرجنابت است بلند که نگارا پيداست

دار هش باديه اين از آب سر است دورسرابت به نفريبد بيابان غول تا

دل ای روی آيين چه به پيری ره در تاشبابت ايام شد صرف غلط به باری

انسی منزلگه که افروز دل قصر ایخرابت ايام آفت مکناد رب يا

گريزد خواجه از که غالميست نه حافظعتابت ز خرابم که بازآ و کن صلحی

۱۶ غزل

انداخت کمان در تو شوخ ابروی که خمیانداخت ناتوان زار من جان قصد به

بود الفت رنگ که عالم دو نقش نبودانداخت زمان اين نه محبت طرح زمانه

کرد خودفروشی به نرگس که کرشمه يک بهانداخت جهان در فتنه صد تو چشم فريب

چمن به می‌روی کرده خوی و خورده شرابانداخت ارغوان در آتش تو روی آب که

بگذشتم مست دوش چمن بزمگاه بهانداخت گمان در غنچه توام دهان از چو

می‌زد گره خود مفتول طره بنفشهانداخت ميان در تو زلف حکايت صبا

کردم نسبتش تو روی به که آن شرم زانداخت دهان در خاک صبا دست به سمن

پيش زين نديدمی مطرب و می ورع از منانداخت آن و اين در مغبچگانم هوای

می‌شويم خرقه لعل می آب به کنونانداخت نمی‌توان خود از ازل نصيبه

بود خرابی اين در حافظ گشايش مگرانداخت مغان می در ازلش بخشش که

زمان دور که شود اکنون من کام به جهانانداخت جهان خواجه بندگی به مرا

۱۷ غزل

بسوخت جانانه غم در دل آتش از سينهبسوخت کاشانه که خانه اين در بود آتشی

بگداخت دلبر دوری واسطه از تنمبسوخت جانانه رخ مهر آتش از جانم

شمع دل اشکم آتش بس ز که بين دل سوزبسوخت پروانه چو مهر سر ز من بر دوش

است من دلسوز که است غريب نه آشنايیبسوخت بيگانه دل برفتم خويش از من چون

ببرد خرابات آب مرا زهد خرقهبسوخت ميخانه آتش مرا عقل خانه

بشکست کردم که توبه از دلم پياله چونبسوخت خمخانه و می بی جگرم الله همچو

چشم مردم مرا که بازآ و کن کم ماجرابسوخت شکرانه به و درآورد به سر از خرقه

دمی نوش می و حافظ بگو افسانه ترکبسوخت افسانه به شمع و شب نخفتيم که

۱۸ غزل

بادت مبارک عيد آمدن ساقيايادت از مرواد کردی که مواعيد وان

فراق ايام مدت اين در که شگفتم درمی‌دادت دل و دل حريفان ز برگرفتی

درآی به گو رز دختر بندگی برسانآزادت بند ز کرد ما همت و دم که

توست مقدم و قدم در مجلسيان شادیشادت نخواهد که دل آن مر باد غم جای

نيافت رخنه خزان تاراج ز که ايزد شکرشمشادت و گل و سرو و سمن بوستان

بازآورد تفرقه‌ات آن کز دور بد چشممادرزادت دولت و نامور طالع

نوح کشتی اين دولت مده دست از حافظبنيادت ببرد حوادث طوفان نه ور

۱۹ غزل

کجاست يار آرامگه سحر نسيم ایکجاست عيار کش عاشق مه آن منزل

پيش در ايمن وادی ره و است تار شبکجاست ديدار موعد کجا طور آتش

دارد خرابی نقش جهان به آمد که هرکجاست هشيار که بگوييد خرابات در

داند اشارت که بشارت اهل است کس آنکجاست اسرار محرم بسی هست نکته‌ها

است کار هزاران تو با مرا موی سر هرکجاست بی‌کار گر مالمت و کجاييم ما

شکنش در شکن گيسوی ز بازپرسيدکجاست گرفتار سرگشته غمزده دل کاين

کو مشکين سلسله آن شد ديوانه عقلکجاست دلدار ابروی گرفت گوشه ما ز دل

ولی مهياست جمله می و مطرب و ساقیکجاست يار نشود مهيا يار بی عيش

مرنج دهر چمن در خزان باد از حافظکجاست خار بی گل بفرما معقول فکر

۲۰ غزل

برخاست دل‌ها و آمد عيد و شد سو يک روزهخواست بايد می و آمد جوش به خمخانه ز می

بگذشت جان گران زهدفروشان نوبهپيداست رندان کردن طرب و رندی وقت

خورد باده چنين که را آن بود مالمت چهخطاست چه وين بی‌خردی بدين است عيب چه اين

نبود ريايی و روی او در که نوشی بادهرياست و روی او در که زهدفروشی از بهتر

نفاق حريفان و رياييم رندان نه ماگواست حال بدين است سر عالم او که آن

نکنيم بد کس به و بگذاريم ايزد فرضرواست نگوييم نيست روا گويند چه وان

خوريم باده قدح چند تو و من گر شود چهشماست خون از نه است رزان خون از باده

بود خواهد خلل عيب آن کز است عيب چه اينکجاست بی‌عيب مردم شد چه نيز بود ور

۲۱ غزل

برخاست مالمت به دلبر و شد دينم و دلبرخاست سالمت تو کز منشين ما با گفت

بنشست خوش دمی بزم اين در که شنيدی کهبرخاست ندامت به صحبت آخر در نه که

زد الفی زبان به خندان لب زان اگر شمعبرخاست غرامت به شب‌ها تو عشاق پيش

سرو و گل کنار ز بهاری باد چمن دربرخاست قامت و عارض آن هواداری به

ملکوت خلوتيان از و بگذشتی مستبرخاست قيامت آشوب تو تماشای به

خجلت از برنگرفت پا تو رفتار پيشبرخاست قامت و قد از ناز به که سرکش سرو

ببری جان مگر بينداز خرقه اين حافظبرخاست کرامت و سالوس خرقه از کاتش

۲۲ غزل

خطاست که مگو دل اهل سخن بشنوی چوجاست اين خطا من جان نه‌ای شناس سخن

نمی‌آيد فرو عقبی و دنيی به سرمماست سر در که فتنه‌ها اين از الله تبارک

کيست ندانم دل خسته من اندرون درغوغاست در و فغان در او و خموشم من که

مطرب ای کجايی شد برون پرده ز دلمنواست به ما کار پرده اين از که هان بنال

نبود التفات هرگز جهان کار به مراآراست خوشش چنين من نظر در تو رخ

من دل می‌پزد که خيالی ز نخفته‌امکجاست شرابخانه دارم صدشبه خمار

دلم خون ز شد آلوده صومعه که چنينشماست دست به حق بشوييد باده به گرم

می‌دارند عزيز مغانم دير به آن ازماست دل در هميشه نميرد که آتشی که

مطرب آن می‌زد پرده در که بود ساز چههواست ز پر دماغ هنوزم و عمر رفت که

دادند اندرون در ديشب تو عشق ندایصداست ز پر هنوز حافظ سينه فضای

۲۳ غزل

ماست همره طريق هر در تو روی خيالماست آگه جان پيوند تو موی نسيم

کنند عشق منع که مدعيانی رغم بهماست موجه حجت تو چهره جمال

می‌گويد چه تو زنخدان سيب که ببينماست چه در فتاده مصری يوسف هزار

نرسد ما دست تو دراز زلف به اگرماست کوته دست و پريشان بخت گناه

بگو خاص سرای خلوت در حاجب بهماست درگه خاک نشينان گوشه ز فالن

است محجوب چه اگر ما نظر از صورت بهماست مرفه خاطر نظر در هميشه

بگشای زند دری حافظ سالی به اگرماست مه چون روی مشتاق که سال‌هاست که

۲۴ غزل

مست من از صالح و پيمان و طاعت مطلبالست روز شدم شهره کشی پيمانه به که

عشق چشمه از ساختم وضو که دم همان منهست که چه هر بر سره يک زدم چارتکبير

قضا سر از آگهی دهمت تا بده میمست که بوی از و عاشق شدم که روی به که

جا اين مور کمر از است کم کوه کمرپرست باده ای مشو رحمت در از نااميد

مرساد چشمش که مستانه نرگس آن بجزننشست خوش کسی فيروزه طارم اين زير

نظر باغ در که باد دهنش فدای جاننبست غنچه اين از خوشتر جهان آرای چمن

شد سليمانی تو عشق دولت از حافظدست به باد بجز نيست تواش وصل از يعنی

۲۵ غزل

مست بلبل گشت و حمرا گل شد شکفتهپرست باده صوفيان ای سرخوشی صالی

نمود سنگ چو محکمی در که توبه اساسبشکست طرفه‌اش چه زجاجی جام که ببين

استغنا بارگاه در که باده بيارمست چه و هوشيار چه سلطان چه و پاسبان چه

رحيل است ضرورت چون دودر رباط اين ازپست چه و سربلند چه معيشت طاق و رواق

بی‌رنج نمی‌شود ميسر عيش مقامالست عهد بسته‌اند بال حکم به بلی

می‌باش خوش و ضمير مرنجان نيست و هست بههست که کمال هر سرانجام نيستيست که

طير منطق و باد اسب و آصفی شکوهنبست طرف هيچ خواجه او از و رفت باد به

پرتابی تير که ره از مرو پر و بال بهنشست خاک به ولی زمانی گرفت هوا

گويد آن شکر چه حافظ تو کلک زباندست به دست می‌برند سخنت گفته که

۲۶ غزل

مست و لب خندان و کرده خوی و آشفته زلفدست در صراحی و خوان غزل و چاک پيرهن

کنان افسوس لبش و جوی عربده نرگسشبنشست آمد من بالين به دوش شب نيم

حزين آواز به آورد من گوش فرا سرهست خوابت من ديرينه عاشق ای گفت

دهند شبگير باده چنين که را عاشقیپرست باده نشود گر بود عشق کافر

مگير خرده دردکشان بر و زاهد ای بروالست روز ما به تحفه اين جز ندادند که

نوشيديم ما پيمانه به ريخت او چه آنمست باده وگر است بهشت خمر از اگر

نگار گير گره زلف و می جام خندهبشکست حافظ توبه چون که توبه بسا ای

۲۷ غزل

دست در قدحی يارم آمد مغان دير درمست مستش نرگس از ميخواران و می از مست

پيدا نو مه شکل او سمند نعل درپست صنوبر باالی او بلند قد وز

نيست چون خبرم خود از هست گويم چه به آخرهست چون نظرم وی با نيست گويم چه بهر وز

برخاست او چو بنشست دمسازم دل شمعبنشست او چو برخاست نظربازان ز افغان و

پيچيد او گيسوی در شد بو خوش غاليه گرپيوست او ابروی در گشت کمانکش وسمه ور

حافظ شده عمر بازآيد که بازآیشست از بشد که تيری باز نايد که چند هر

۲۸ غزل

درست عهد و قديم حق و خواجه جان بهتوست دولت دعای صبحم دم مونس که

برد دست نوح طوفان ز که من سرشکشست تو مهر نقش نيارست سينه لوح ز

بخر شکسته دل وين معامله‌ای بکندرست هزار صد به ارزد شکستگی با که

رواست و گشت دراز آصف به مور زبانبازنجست و کرد ياوه جم خاتم خواجه که

دوست بی‌نهايت لطف از مبر طمع دالچست و چابک بباز سر زدی عشق الف چو

نفست از زايد خورشيد که کوش صدق بهنخست صبح گشت روی سيه دروغ از که

هنوز و دشت و کوه شيدای تو دست ز شدمسست سلسله نطاق ترحم به نمی‌کنی

مجوی حفاظ دلبران از و حافظ مرنجنرست گياه اين چو باشد چه باغ گناه

۲۹ غزل

است شراب پروای چه تو خيال ز را مااست خراب خمخانه که گير خود سر گو خم

دوست بی که بريزيد است بهشت خمر گراست عذاب عين دهی که عذبم شربت هر

گريان ديده در و دلبر شد که افسوساست آب بر نقش او خط خيال تحرير

بود نتوان ايمن که ديده ای شو بيداراست خواب منزل اين در که دمادم سيل زين

وليکن تو بر می‌گذرد عيان معشوقاست نقاب بسته آن از همی‌بيند اغيار

ديد عرق لطف تا تو رنگين رخ بر گلاست گالب غرق دل غم از شوق آتش در

نگذاريم تا بيا دشت و در است سبزاست سراب جمله جهان که آبی سر از دست

نصيحت جای مطلب دماغم کنج دراست رباب و چنگ زمزمه از پر گوشه کاين

نظرباز و است رند و عاشق ار شد چه حافظاست شباب ايام الزم عجب طور بس

۳۰ غزل

ببست مو تار يکی به دل هزار زلفتببست سو چار از گر چاره هزار راه

جان دهند نسيمش بوی به عاشقان تاببست آرزو در و نافه‌ای بگشود

نو ماه چو نگارم که شدم آن از شيداببست رو و کرد گری جلوه و نمود ابرو

ريخت پياله اندر می رنگ چند به ساقیببست کدو در خوش چه که نگر نقش‌ها اين

خم خون که صراحی کرد غمزه چه رب ياببست گلو اندر قلقلش نعره‌های با

سماع پرده در که ساخت پرده چه مطربببست هو و های در حال و وجد اهل بر

خواست وصل و نورزيد عشق که آن هر حافظببست وضو بی دل کعبه طوف احرام

۳۱ غزل

است امشب خلوت اهل گويند که قدری شب آناست کوکب کدامين در دولت تاثير اين رب يا

رسد کم ناسزايان دست تو گيسوی به تااست يارب يارب ذکر در حلقه‌ای از دلی هر

طرف هر کز توام زنخدان چاه کشتهاست غبغب طوق زير جان گردن هزارش صد

اوست روی دار آيينه مه که من شهسواراست مرکب نعل خاک بلندش خورشيد تاج

رو گرم کفتاب بين عارضش بر خوی عکساست تب روزش هر هست تا عرق آن هوای در

می جام و يار لعل ترک کرد نخواهم مناست مذهب اينم که داريدم معذور زاهدان

زين بندند صبا پشت بر که ساعت آن اندراست مرکب مورم که من برانم چون سليمان با

می‌زند چشمی زير من دل بر ناوک که آناست لب زير خنده در حافظش جان قوت

می‌چکد بالغت منقار ز حيوانش آباست مشرب عالی چه ايزد نام به من کلک زاغ

۳۲ غزل

بست تو دلگشای ابروی صورت چو خدابست تو کرشمه‌های اندر من کار گشاد

نشاند راه خاک به را چمن سرو و مرابست تو قبای نرگس قصب تا زمانه

بگشود گره صد غنچه دل و ما کار زبست تو هوای پی اندر دل چو گل نسيم

کرد راضی چرخ دوران تو بند به مرابست تو رضای در سررشته که سود چه ولی

مفکن گره من مسکين دل بر نافه چوبست تو گشای گره زلف سر با عهد که

وصال نسيم ای بودی دگر وصال خود توبست تو وفای در اميد دل که نگر خطا

رفت خواهم شهر ز گفتم تو جور دست زبست تو پای که برو حافظ که گفت خنده به

۳۳ غزل

است حاجت چه تماشا به را گزيده خلوتاست حاجت چه صحرا به هست دوست کوی چون

خدا با هست را تو که حاجتی به جانااست حاجت چه را ما که بپرس دمی کخر

بسوختيم را خدا حسن پادشاه ایاست حاجت چه را گدا که کن سال آخر

نيست سال زبان و حاجتيم ارباباست حاجت چه تمنا کريم حضرت در

ماست خون قصد گرت نيست قصه محتاجاست حاجت چه يغما به توست آن از رخت چون

دوست منير ضمير نماست جهان جاماست حاجت چه جا آن خود احتياج اظهار

بردمی مالح منت بار که شد آناست حاجت چه دريا به داد دست چو گوهر

نيست کار تو با مرا که برو مدعی ایاست حاجت چه اعدا به حاضرند احباب

يار بخش روح لب چو گدا عاشق ایاست حاجت چه تقاضا وظيفه می‌داندت

شود عيان خود هنر که کن ختم تو حافظاست حاجت چه محاکا و نزاع مدعی با

۳۴ غزل

توست آشيانه من چشم منظر رواقتوست خانه خانه که آ فرود و نما کرم

دل ربودی عارفان از خط و خال لطف بهتوست دانه و دام زير عجب لطيفه‌های

باد خوش صبا بلبل ای گل وصل به دلتتوست عاشقانه گلبانگ همه چمن در که

کن حوالت لب به ما دل ضعف عالجتوست خزانه در ياقوت مفرح اين که

مالزمتت دولت از مقصرم تن بهتوست آستانه خاک جان خالصه ولی

شوخی هر به دل نقد دهم که نيم آن منتوست نشانه و تو مهر به خزانه در

کار شيرين شهسوار ای لعبتی چه خود توتوست تازيانه رام فلک چو توسنی که

باز شعبده سپهر بلغزد که من جای چهتوست بهانه انبانه در که حيل اين از

آرد رقص به فلک اکنون مجلست سرودتوست ترانه سخن شيرين حافظ شعر که

۳۵ غزل

فريادست چه اين واعظ ای خود کار به بروافتادست چه را تو ره از دل فتاد مرا

هيچ از است آفريده خدا که او مياننگشادست آفريده هيچ که دقيقه‌ايست

نای چون لبش مرا نرساند تا کام بهبادست من گوش به عالم همه نصيحت

مستغنيست خلد هشت از تو کوی گدایآزادست عالم دو هر از تو عشق اسير

ولی کرد خراب عشقم مستی چه اگرآبادست خراب زان من هستی اساس

يار که يار جور و بيداد ز منال دالدادست آن از اين و کرد همين نصيب را تو

حافظ مدم فسون و مخوان فسانه برويادست بسی مرا افسون و فسانه اين کز

۳۶ غزل

افتادست نسيم دست در تو زلف سر تاافتادست نيم دو غصه از سودازده دل

است سحر سواد عين خود تو جادوی چشمافتادست سقيم نسخه اين که هست اين ليکن

چيست دانی سيه خال آن تو زلف خم درافتادست جيم حلقه در که دوده نقطه

عذار فردوس گلشن در تو مشکين زلفافتادست نعيم باغ در که طاووس چيست

جان مونس ای تو روی هوس در من دلافتادست نسيم دست در که راهيست خاک

برخاست نتواند خاکی تن اين گرد همچوافتادست عظيم که رو زان تو کوی سر از

دم عيسی ای قالبم بر تو قد سايهافتادست رميم عظم بر که روحيست عکس

لبت ياد از نبد مقامش کعبه جز که آنافتادست مقيم که ديدم ميکده در بر

عزيز يار ای غمت با را گمشده حافظافتادست قديم عهد در که اتحاديست

۳۷ غزل

بنيادست سست سخت امل قصر که بيابادست بر عمر بنياد که باده بيار

کبود چرخ زير که آنم همت غالمآزادست پذيرد تعلق رنگ چه هر ز

خراب و مست دوش ميخانه به که گويمت چهدادست مژده‌ها چه غيبم عالم سروش

نشين سدره شاهباز بلندنظر ای کهآبادست محنت کنج اين نه تو نشيمن

صفير می‌زنند عرش کنگره ز را توافتادست چه دامگه اين در که ندانمت

آر عمل در و گير ياد کنمت نصيحتیيادست طريقتم پير ز حديث اين که

ياد از مبر من پند و مخور جهان غميادست روی ره ز عشقم لطيفه اين که

بگشای گره جبين وز بده داده به رضانگشادست اختيار در تو و من بر که

نهاد سست جهان از عهد درستی مجوهزاردامادست عروس عجوز اين که

گل تبسم در نيست وفا و عهد نشانفريادست جای که دل بی بلبل بنال

حافظ بر نظم سست ای می‌بری چه حسدخدادادست سخن لطف و خاطر قبول

۳۸ غزل

نماندست نور مرا روز رخت مهر بینماندست ديجور شب جز مرا عمر وز

کردم که گريه بس ز تو وداع هنگامنماندست نور مرا چشم تو رخ از دور

می‌گفت و من چشم ز تو خيال می‌رفتنماندست معمور که گوشه اين از هيهات

همی‌داشت دور سرم ز را اجل تو وصلنماندست دور کنون تو هجر دولت از

بگويد تو رقيب که دم آن شد نزديکنماندست رنجور خسته اين رخت از دور

ليکن تو هجران چاره مرا است صبرنماندست مقدور که کرد توان صبر چون

است روان آب مرا چشم گر تو هجر درنماندست معذور که ريز جگر خون گو

خنده به نپرداخت گريه از غم ز حافظنماندست سور داعيه را زده ماتم

۳۹ غزل

است صنوبر و سرو حاجت چه مرا باغاست کمتر که از ما پرور خانه شمشاد

گرفته‌ای مذهب چه تو پسر نازنين ایاست مادر شير از حاللتر ما خون کت

خواه شراب ببينی دور ز غم نقش چوناست مقرر مداوا و کرده‌ايم تشخيص

کشيم چرا سر مغان پير آستان ازاست در آن در گشايش و سرا آن در دولت

عجب وين عشق غم نيست بيش قصه يکاست نامکرر می‌شنوم که زبان هر کز

داشت شراب سر در و وصلم داد وعده دیاست سر در چه بازش و گويد چه تا امروز

نسيم خوش باد اين و رکنی آب و شيرازاست کشور هفت رخ خال که مکن عيبش

است او جای ظلمات که خضر آب از است فرقاست اکبر الله منبعش که ما آب تا

نمی‌بريم قناعت و فقر آبروی مااست مقدر روزی که بگوی پادشه با

تو کلک نباتيست شاخ طرفه چه حافظاست شکر و شهد از دلپذيرتر ميوه کش

۴۰ غزل

است باز ميکده در که لله المنهاست نياز روی او در بر مرا که رو زان

مستی ز خروشند و جوش در همه خم‌هااست مجاز نه حقيقت جاست آن در که می وان

تکبر و است غرور و مستی همه وی ازاست نياز و عجز و بيچارگی همه ما وز

نگوييم و نگفتيم غير بر که رازیاست راز محرم او که بگوييم دوست با

جانان خم اندر خم زلف شکن شرحاست دراز قصه اين که کرد نتوان کوته

ليلی طره خم و مجنون دل باراست اياز پای کف و محمود رخساره

عالم همه از باز چو ديده بردوخته‌اماست باز تو زيبای رخ بر من ديده تا

بيايد که کس آن هر تو کوی کعبه دراست نماز عين در تو ابروی قبله از

مسکين حافظ دل سوز مجلسيان ایاست گداز و سوز در که بپرسيد شمع از

۴۱ غزل

است گل‌بيز باد و بخش فرح باده چه اگراست تيز محتسب که می مخور چنگ بانگ به

افتد چنگ به گرت حريفی و ای صراحیاست انگيز فتنه ايام که نوش عقل به

کن پنهان پياله مرقع آستين دراست خون‌ريز زمانه صراحی چشم همچو که

می از خرقه‌ها بشوييم ديده آب بهاست پرهيز روزگار و ورع موسم که

سپهر باژگون دور از خوش عيش مجویاست آميز دردی جمله خم سر اين صاف که

افشان خون پرويزنيست برشده سپهراست پرويز تاج و کسری سر ريزه‌اش که

حافظ خوش شعر به گرفتی فارس و عراقاست تبريز وقت و بغداد نوبت که بيا

۴۲ غزل

است هوس گفتنم تو با دل حالاست هوس شنفتنم دل خبر

فاش قصه که بين خام طمعاست هوس نهفتنم رقيبان از

شريف و عزيز چنين قدری شباست هوس خفتنم روز تا تو با

نازک چنين دردانه‌ای که وهاست هوس سفتنم تار شب در

فرمای مدد امشبم صبا ایاست هوس شکفتنم سحرگه که

مژه نوک به شرف برای ازاست هوس رفتنم تو راه خاک

مدعيان رغم به حافظ همچواست هوس گفتنم رندانه شعر

۴۳ غزل

است خوش ياران صحبت و بخش ذوق بستان صحناست خوش ميخواران وقت وی کز باد خوش گل وقت

می‌شود خوش ما جان مشام دم هر صبا ازاست خوش هواداران انفاس طيب آری آری

کرد ساز رحلت آهنگ نقاب گل ناگشودهاست خوش افکاران دل گلبانگ که بلبل کن ناله

عشق راه کاندر باد بشارت را خوشخوان مرغاست خوش بيداران شب‌های ناله با را دوست

هست که زان ور خوشدلی عالم بازار در نيستاست خوش عياران باشی خوش و رندی شيوه

گوش به آمد آزاده‌ام سوسن زبان ازاست خوش سبکباران کار کهن دير اين کاندر

خوشدليست طريق گفتن جهان ترک حافظااست خوش داران جهان احوال که نپنداری تا

۴۴ غزل

است صاف باده جام گل کف بر که کنوناست اوصاف در بلبلش زبان هزار صد به

گير صحرا راه و اشعار دفتر بخواهاست کشاف کشف بحث و مدرسه وقت چه

داد فتوی و بود مست دی مدرسه فقيهاست اوقاف مال ز به ولی حرام می که

درکش خوش نيست حکم را تو صاف و درد بهاست الطاف عين کرد ما ساقی چه هر که

بگير کار قياس عنقا چو و خلق ز ببراست قاف تا قاف ز نشينان گوشه صيت که

همکاران خيال و مدعيان حديثاست بورياباف و زردوز حکايت همان

سرخ زر چون نکته‌های اين و حافظ خموشاست صراف شهر قالب که دار نگاه

۴۵ غزل

است خلل از خالی که رفيقی زمانه اين دراست غزل سفينه و ناب می صراحی

است تنگ عافيت گذرگاه که رو جريدهاست بی‌بدل عزيز عمر که گير پياله

بس و ملولم جهان در عملی بی ز من نهاست عمل بی علم ز هم علما ماللت

پرآشوب رهگذار اين در عقل چشم بهاست بی‌محل و بی‌ثبات جهان کار و جهان

مخوان قصه و چهره‌ای مه طره بگيراست زحل و زهره تاثير ز نحس و سعد که

داشت تو روی وصل به فراوان اميد دلماست امل رهزن عمر ره به اجل ولی

هشيارش يافت نخواهند دور هيچ بهاست ازل باده مست ما حافظ که چنين

۴۶ غزل

است کام به معشوق و کف در می و بر در گلاست غالم روز چنين به جهانم سلطان

امشب که جمع اين در مياريد شمع گواست تمام دوست رخ ماه ما مجلس در

وليکن است حالل باده ما مذهب دراست حرام اندام گل سرو ای تو روی بی

است چنگ نغمه و نی قول بر همه گوشماست جام گردش و لب لعل بر همه چشمم

را ما که مياميز عطر ما مجلس دراست مشام بوی خوش تو گيسوی ز لحظه هر

شکر ز و هيچ مگو قند چاشنی ازاست کام تو شيرين لب از مرا که رو زان

است مقيم ويرانه دل در غمت گنج تااست مقام خرابات کوی مرا همواره

است ننگ ز نام مرا که گويی چه ننگ ازاست نام ز ننگ مرا که پرسی چه نام وز

نظرباز و رنديم و سرگشته و ميخوارهاست کدام شهر اين در نيست ما چو که کس وان

نيز او که مگوييد عيب محتسبم بااست مدام عيش طلب در ما چو پيوسته

زمانی معشوق و می بی منشين حافظاست صيام عيد و ياسمن و گل کايام

۴۷ غزل

دانست ره که سالکی هر ميکده کوی بهدانست تبه انديشه زدن دگر دری

کسی به جز نداد رندی افسر زمانهدانست کله اين در عالم سرفرازی که

رهی يافت که هر ميخانه آستانه بردانست خانقه اسرار می جام فيض ز

خواند ساغر خط ز عالم دو راز که آن هردانست ره خاک نقش از جم جام رموز

مطلب ما ز ديوانگان طاعت ورایدانست گنه عاقلی ما مذهب شيخ که

جان به نخواست امان ساقی نرگس ز دلمدانست سيه دل ترک آن شيوه که چرا

چشمم سحرگهان طالع کوکب جور زدانست مه و ديد ناهيد که گريست چنان

پنهان می‌زند که ساغر و حافظ حديثدانست پادشه شحنه و محتسب جای چه

سپهر رواق نه که شاهی بلندمرتبهدانست بارگه طاق خم ز نمونه‌ای

۴۸ غزل

دانست نهانی راز می پرتو از صوفیدانست توانی لعل اين از کس هر گوهر

بس و داند سحر مرغ گل مجموعه قدردانست معانی خواند ورقی کو هر نه که

کارافتاده دل بر جهان دو کردم عرضهدانست فانی همه باقی تو عشق از بجز

انديشم عوام ابنای ز که اکنون شد آندانست نهانی عيش اين در نيز محتسب

نديد وقت مصلحت ما آسايش دلبردانست نگرانی دل ما جانب از نه ور

عقيق و لعل نظر يمن از کند را گل و سنگدانست يمانی باد نفس قدر که هر

آموزی عشق آيت عقل دفتر از که ایدانست ندانی تحقيق به نکته اين ترسم

جهان باغ گل به ننازد که بياور میدانست خزانی باد غارتگری که هر

انگيخت طبع از که منظوم گوهر اين حافظدانست ثانی آصف تربيت اثر ز

۴۹ غزل

است درويشان خلوت برين خلد روضهاست درويشان خدمت محتشمی مايه

دارد عجايب طلسمات که عزلت گنجاست درويشان رحمت نظر در آن فتح

رفت دربانی به رضوانش که فردوس قصراست درويشان نزهت چمن از منظری

سياه قلب آن پرتو از می‌شود زر چه آناست درويشان صحبت در که کيمياييست

خورشيد تکبر تاج بنهد پيشش که آناست درويشان حشمت در که کبرياييست

زوال آسيب از غم نباشد که را دولتیاست درويشان دولت بشنو تکلف بی

ولی جهانند حاجات قبله خسرواناست درويشان حضرت بندگی سببش

می‌طلبند دعا به شاهان که مقصود رویاست درويشان طلعت آينه مظهرش

ولی است ظلم لشکر کران به تا کران ازاست درويشان فرصت ابد به تا ازل از

را تو که نخوت همه اين مفروش توانگر ایاست درويشان همت کنف در زر و سر

هنوز قهر از می‌شود فرو که قارون گنجاست درويشان غيرت از هم که باشی خوانده

را کو عهدم آصف نظر غالم مناست درويشان سيرت و خواجگی صورت

می‌خواهی ازلی حيات آب ار حافظاست درويشان خلوت در خاک منبعش

۵۰ غزل

است خويشتن مبتالی دل تو زلف دام بهاست خويشتن سزای اينش که غمزه به بکش

ما خاطر مراد برآيد دست ز گرتاست خويشتن جای به خيری که باش دست به

شمع همچون که دهن شيرين بت ای جانت بهاست خويشتن فنای مرادم تيره شبان

بلبل ای گفتم تو با زدی عشق رای چواست خويشتن برای خندان گل آن که مکن

محتاج گل بوی نيست چگل و چين مشک بهاست خويشتن قبای بند ز نافه‌هاش که

دهر بی‌مروت ارباب خانه به مرواست خويشتن سرای در عافيتت گنج که

او عشقبازی شرط در و حافظ بسوختاست خويشتن وفای و عهد سر بر هنوز

۵۱ غزل

است من يار لب تشنه خون به سيراب لعلاست من کار جان دادن او ديدن پی وز

دراز مژگان و بادش سيه چشم آن از شرماست من انکار در و ديد او بردن دل که هر

کو سر کان مبر دروازه به رخت سارواناست من دلدار منزلگه که شاهراهيست

وفا قحط اين در که خويشم طالع بندهاست من خريدار سرمست لولی آن عشق

عبيرافشانش زلف و گل عطر طبلهاست من عطار خوش بوی ز شمه يک فيض

مران خويش در ز نسيمم همچو باغباناست من گلنار چو اشک از تو گلزار کب

فرمود يارم لب از گالب و قند شربتاست من بيمار دل طبيب که او نرگس

آموخت حافظ به نکته غزل طرز در که آناست من گفتار نادره سخن شيرين يار

۵۲ غزل

است من دين بتان سودای که روزگاريستاست من غمگين دل نشاط کار اين غم

بايد بين جان ديده را تو روی ديدناست من بين جهان چشم مرتبه کجا وين

دهر زينت و فلک زيب که باش من ياراست من پروين چو اشک و تو روی مه از

کرد گفتن سخن تعليم تو عشق مرا تااست من تحسين و مدحت زبان ورد را خلق

دار ارزانی من به خدايا فقر دولتاست من تمکين و حشمت سبب کرامت کاين

مفروش گو عظمت اين شناس شحنه واعظاست من مسکين دل سلطان منزلگه که زان

کيست تماشاگه مقصود کعبه اين رب يااست من نسرين و گل طريقش مغيالن که

مخوان قصه دگر پرويز حشمت از حافظاست من شيرين خسرو کش جرعه لبش که

۵۳ غزل

است من خانقاه ميخانه گوشه که منماست من صبحگاه ورد مغان پير دعای

چه نيست صبوح چنگ ترانه باک گرماست من عذرخواه آه سحر به من نوای

بحمدالله فارغم گدا و پادشاه زاست من پادشاه دوست در خاک گدای

شماست وصال ميخانه‌ام و مسجد ز غرضاست من گواه خدا ندارم خيال اين جز

نی ور برکنم خيمه اجل تيغ به مگراست من راه و رسم نه دولت در از رميدن

روی نهادم آستان اين بر که زمان آن ازاست من گاه تکيه خورشيد مسند فراز

حافظ ما اختيار نبود چه اگر گناهاست من گناه گو و باش ادب طريق در تو

۵۴ غزل

است خون در نشسته چشمم مردم گريه زاست چون مردمان حال طلبت در که ببين

ميگونت مست چشم و تو لعل ياد بهاست خون می‌خورم که لعلی می غم جام ز

تو طلعت آفتاب کو سر مشرق زاست همايون طالعم کند طلوع اگر

است فرهاد کالم شيرين لب حکايتاست مجنون مقام ليلی طره شکنج

است دلجوی سرو همچو قدت که بجو دلماست موزون و لطيف کالمت که بگو سخن

ساقی رسان راحتی جان به باده دور زاست گردون دور جور از خاطرم رنج که

عزيز رود برفت چشمم ز که دمی آن ازاست جيحون رود همچو من دامن کنار

غمگينم اندرون شود شاد چگونهاست بيرون اختيار از که اختيار به

حافظ می‌کند يار طلب بيخودی زاست قارون گنج طلبکار که مفلسی چو

۵۵ غزل

است دين و کفر دام تو زلف خماست اين شمه يک او کارستان ز

ليکن است حسن معجز جمالتاست مبين سحر غمزه‌ات حديث

برد توان کی جان تو شوخ چشم زاست کمين اندر کمان با دايم که

باد آفرين صد سيه چشم آن براست سحرآفرين کشی عاشق در که

عشق هيت علم علميست عجباست زمين هفتم هشتمش چرخ که

برد جان و رفت بدگو که پنداری تواست الکاتبين کرام با حسابش

ايمن زلفش کيد ز حافظ مشواست دين دربند کنون و برد دل که

۵۶ غزل

اوست محبت سراپرده دلاوست طلعت دار آيينه ديده

کون دو به درنياورم سر که مناوست منت بار زير گردنم

يار قامت و ما و طوبی و تواوست همت قدر به کس هر فکر

عجب چه دامنم آلوده من گراوست عصمت گواه عالم همه

صبا که حرم آن در باشم که مناوست حرمت حريم دار پرده

چشم منظر مباد خيالش بیاوست خلوت جای گوشه اين که زان

آرای چمن شد که نو گل هراوست صحبت بوی و رنگ اثر ز

ماست نوبت و گذشت مجنون دوراوست نوبت روز پنج کسی هر

طرب گنج و عاشقی ملکتاوست همت يمن ز دارم چه هر

باک چه شديم فدا گر دل و مناوست سالمت ميان اندر غرض

را حافظ که مبين ظاهر فقراوست محبت گنجينه سينه

۵۷ غزل

اوست با عالم شيرينی که چرده سيه آناوست با خرم دل خندان لب ميگون چشم

ولی پادشهانند دهنان شيرين چه گراوست با خاتم که است زمان سليمان او

پاک دامن و هنر کمال و است خوب رویاوست با عالم دو پاکان همت الجرم

است گندمگون عارض بدان که مشکين خالاوست با آدم رهزن شد که دانه آن سر

ياران را خدا کرد سفر عزم دلبرماوست با مرهم که مجروح دل با کنم چه

دل سنگين آن که گفت توان نکته اين که بااوست با مريم عيسی دم و را ما کشت

دارش گرامی است معتقدان از حافظاوست با مکرم روح بس بخشايش که زان

۵۸ غزل

دوست حضرت آستان و ما ارادت سراوست ارادت می‌رود ما سر بر چه هر که

مهر و مه از چه اگر نديدم دوست نظيردوست رخ مقابل در آينه‌ها نهادم

دهد شرح چه ما تنگ دل حال ز صباتوست بر تو غنچه ورق‌های شکنج چون که

بس و رندسوزم دير اين سبوکش من نهسبوست و سنگ کارخانه اين در که سرا بسا

را عنبرافشان زلف زدی شانه تو مگرعنبربوست خاک و گشت سا غاليه باد که

است چمن در که گل برگ هر تو روی نثارجوست لب بر که سروبن هر تو قد فدای

است ناالن شوق وصف در ناطقه زبانگوست بيهده زبان بريده کلک جای چه

يافت خواهم مراد آمد دلم در تو رخنکوست فال قفای در نکو حال که چرا

است هوس آتش در حافظ دل زمان اين نهخودروست الله همچو ازل داغدار که

۵۹ غزل

دوست جانب از عاطفتی اميد دارماوست عفو به اميدم و جنايتی کردم

او که من جرم سر ز بگذرد که دانمخوست فرشته وليکن است پريوش چه گر

برگذشت که کس هر که گريستم چندانجوست چه کاين گفت روان ديد چو ما اشک در

نشان او از نبينم و دهان آن است هيچموست چه آن که ندانم و ميان آن است موی

نرفت چون که خيالش نقش ز عجب دارمشوست و شست کار دمش به دم که ديده‌ام از

همی‌کشد را دل تو زلف گوی و گفت بیگوست و گفت روی را که تو دلکش زلف با

شنيده‌ام بويی تو زلف ز تا عمريستبوست هنوز من دل مشام در بوی زان

ولی تو پريشان حال است بد حافظنکوست پريشانيت يار زلف بوی بر

۶۰ غزل

دوست ديار از رسيد که نامور پيک آندوست مشکبار خط ز جان حرز آورد

يار جمال و جالل نشان می‌دهد خوشدوست وقار و عز حکايت می‌کند خوش

همی‌برم خجلت و مژده به دادمش دلدوست نثار کردم که خويش قلب نقد زين

کارساز بخت مدد از که خدا شکردوست بار و کار همه آرزوست حسب بر

اختيار چه را قمر دور و سپهر سيردوست اختيار حسب بر گردشند در

زند هم به را جهان دو هر فتنه باد گردوست انتظار ره و چشم چراغ و ما

صبح نسيم ای آر من به الجواهری کحلدوست رهگذار شد که نيکبخت خاک زان

نياز سر و عشق آستانه و ماييمدوست کنار اندر برد را که خوش خواب تا

باک چه زند دم اگر حافظ قصد به دشمندوست شرمسار نيم که را خدای منت

۶۱ غزل

دوست کشور به افتدت گذری اگر صبادوست معنبر گيسوی از نفحه‌ای بيار

برافشانم جان شکرانه به که او جان بهدوست بر از پيامی آری من سوی به اگر

بار نباشد حضرتت آن در که چنان گر ودوست در از غباری بياور ديده برای

هيهات او وصل تمنای و گدا مندوست منظر خيال ببينم خواب به مگر

است لرزان بيد همچو صنوبريم دلدوست صنوبر چون باالی و قد حسرت ز

را ما نمی‌خرد چيزی به دوست چه اگردوست سر از مويی نفروشيم عالمی به

آزاد دلش غم بند از شود ار باشد چهدوست چاکر و غالم مسکين حافظ هست چو

۶۲ غزل

دوست پيغام بده مشتاقان پيک ای مرحبادوست نام فدای رغبت سر از جان کنم تا

قفس در بلبل همچو دايم شيداست و والهدوست بادام و شکر عشق ز طبعم طوطی

من و دام آن دانه خالش و است دام او زلفدوست دام در افتاده‌ام دانه‌ای اميد بر

حشر روز صبح به تا برنگيرد مستی ز سردوست جام از خورد جرعه يک ازل در من چون که هر

آنک از خود شوق شرح از شمه‌ای نگويم بسدوست ابرام اين از بيش نمودن باشد دردسر

توتيا همچون ديده در کشم دستم دهد گردوست اقدام از گردد مشرف کان راهی خاک

فراق سوی او قصد و وصال سوی من ميلدوست کام برآيد تا گرفتم خود کام ترک

بساز بی‌درمان و می‌سوز او درد اندر حافظدوست بی‌آرام درد ندارد درمانی که زان

۶۳ غزل

هست رقيب هزارت و نديد کس تو رویهست عندليب صدت و هنوز غنچه‌ای در

نيست غريب چندان تو کوی به آمدم گرهست غريب هزاران ديار آن در من چون

نيست فرق خرابات و خانقاه عشق درهست حبيب روی پرتو هست که جا هر

می‌دهند جلوه را صومعه کار که جا آنهست صليب نام و راهب دير ناقوس

نکرد نظر حالش به يار که شد که عاشقهست طبيب وگرنه نيست درد خواجه ای

نيست هرزه به آخر همه اين حافظ فريادهست عجيب حديثی و غريب قصه‌ای هم

۶۴ غزل

بی‌ادبيست يار پيش هنر عرض چه اگرعربيست از پر دهان وليکن خموش زبان

حسن کرشمه در ديو و رخ نهفته پریبوالعجبيست چه اين که حيرت ز ديده بسوخت

آری نچيد کس خار بی گل چمن اين دربولهبيست شرار با مصطفوی چراغ

شد پرور سفله چه از چرخ که مپرس سببسببيست بی بهانه را او بخشی کام که

رباط و خانقاه طاق نخرم جو نيم بهطنبيست خم پای و ايوان مصطبه که مرا

مگر ماست چشم نور رز دختر جمالعنبيست پرده و زجاجی نقاب در که

خواجه ای من داشتم ادب و عقل هزاربی‌ادبيست صالح خرابم مست که کنون

استظهار هزارم حافظ چو که می بيارشبيست نيم نياز و سحری گريه به

۶۵ غزل

چيست بهار و باغ و صحبت و عيش ز خوشترچيست انتظار سبب گو کجاست ساقی

شمار مغتنم دهد دست که خوش وقت هرچيست کار انجام که نيست وقوف را کس

دار هوش موييست به بسته عمر پيوندچيست روزگار غم باش خويش غمخوار

ارم روضه و زندگی آب معنیچيست خوشگوار می و جويبار طرف جز

قبيله‌اند يک از چو دو هر مست و مستورچيست اختيار دهيم که عشوه به دل ما

خموش فلک داند چه پرده درون رازچيست دار پرده با تو نزاع مدعی ای

نيست اعتبار گرش بنده خطای و سهوچيست آمرزگار رحمت و عفو معنی

خواست پياله حافظ و کوثر شراب زاهدچيست کردگار خواسته ميانه در تا

۶۶ غزل

ياريست سر منت با اگر بلبل بنالزاريست ما کار و زاريم عاشق دو ما که

دوست طره ز وزد نسيمی که زمين آن درتاتاريست نافه‌های زدن دم جای چه

زرق جامه کنيم رنگين که باده بيارهشياريست نام و غروريم جام مست که

خاميست هر کار نه پختن تو زلف خيالعياريست طريق رفتن سلسله زير که

خيزد او از عشق که نهانی لطيفه‌ايستزنگاريست خط و لعل لب نه آن نام که

خال و عارض و زلف و است چشم نه شخص جمالدلداريست بار و کار اين در نکته هزار

نخرند جو نيم به حقيقت قلندرانعاريست هنر از که کس آن اطلس قبای

آری رسيد توان مشکل تو آستان بردشواريست به سروری فلک بر عروج

می‌ديدم خواب به چشمت کرشمه سحربيداريست ز به که خوابی مراتب زهی

حافظ کن ختم و ميازار ناله به دلشآزاريست کم در جاويد رستگاری که

۶۷ غزل

کيست کاشانه ز افروز دل شمع اين رب ياکيست جانانه که بپرسيد سوخت ما جان

است من دين و دل برانداز خانه حالياکيست همخانه و می‌خسبد که آغوش در تا

مباد دور من لب کز لبش لعل بادهکيست پيمانه ده پيمان و که روح راح

پرتو سعادت شمع آن صحبت دولتکيست پروانه به که را خدا بازپرسيد

نشد معلوم و افسونی کسش هر می‌دهدکيست افسانه مايل او نازک دل که

جبين زهره رخ ماه شاهوش آن رب ياکيست دانه يک گوهر و که يکتای در

تو بی حافظ ديوانه دل از آه گفتمکيست ديوانه که گفت زنان خنده لب زير

۶۸ غزل

ساليست چشمم به و رفت برون هفته اين ماهمحاليست مشکل چه که دانی چه تو هجران حال

او رخ در او رخ لطف ز ديده مردمخاليست مشکين که برد گمان ديد خود عکس

شکرش همچون لب از هنوز شير می‌چکدقتاليست مژه‌اش هر گری شيوه در چه گر

شهر همه در کرم به نمايی انگشت که ایاهماليست عجبت غريبان کار در که وه

فرد جوهر در شابه نبود اينم از بعداستدالليست خوش نکته اين در تو دهان که

کرد خواهی گذری ما بر که دادند مژدهفاليست مبارک که مگردان خير نيت

بکشد حالت چه به فراقت اندوه کوهناليست چون تنش ناله از که خسته حافظ

۶۹ غزل

نيست دوتا زلف آن افتاده که نيست کسنيست بال ز دامی که کيست رهگذر در

نشينان گوشه از می‌برد دل تو چشم چوننيست ما جانب از گنه بودن تو همراه

الهيست لطف آينه مگر تو روینيست ريا و روی اين در و است چنين که حقا

چشم زهی تو چشم شيوه طلبد نرگسنيست حيا ديده در و سر از خبرش مسکين

را ما که مپيرای زلف خدا بهر ازنيست صبا باد با عربده صد که نيست شب

افروز دل شمع ای تو روی بی که بازآینيست صفا و نور اثر حريفان بزم در

است جميل ذکر اثر غريبان تيمارنيست شما شهر در قاعده اين مگر جانا

آر جای به عهد صنما گفتم و می‌شد دینيست وفا عهد اين در خواجه غلطی گفتا

تفاوت چه شد من مرشد مغان پير گرنيست خدا ز سری که نيست سری هيچ در

مالمت بار نکشد گر کند چه عاشقنيست قضا تير سپر دالور هيچ با

صوفی خلوت در و زاهد صومعه درنيست دعا محراب تو ابروی گوشه جز

حافظ دل خون به فروبرده چنگ اینيست خدا و قرآن غيرت از مگر فکرت

۷۰ غزل

نيست ناظر رخت به جز ما ديده مردمنيست ذاکر را تو غير ما سرگشته دل

می‌بندد حرمت طواف احرام اشکمنيست طاهر دمی ريش دل خون از چه گر

وحشی مرغ چو باد قفس و دام بستهنيست طاير طلبت در اگر سدره طاير

نثار کرد دلش قلب اگر مفلس عاشقنيست قادر روان نقد بر که عيب مکنش

برسد بلندش سرو بدان دست عاقبتنيست قاصر او همت طلبت در را که هر

هرگز دم نزنم عيسی بخشی روان ازنيست ماهر لبت چو فزايی روح در که زان

نزنم آهی تو سودای آتش در که مننيست صابر دلم داغ بر که گفت توان کی

گفتم ديدم تو زلف سر که اول روزنيست آخر را سلسله اين پريشانی که

راست حافظ دل نه تنها تو پيوند سرنيست خاطر در تو پيوند سر کش آن کيست

۷۱ غزل

نيست آگاه ما حال از ظاهرپرست زاهدنيست اکراه هيچ جای گويد چه هر ما حق در

اوست خير آيد سالک پيش چه هر طريقت درنيست گمراه کسی دل ای مستقيم صراط در

راند خواهيم بيدقی نمايد رخ بازی چه تانيست شاه مجال را رندان شطرنج عرصه

بسيارنقش ساده بلند سقف اين چيستنيست آگاه جهان در دانا هيچ معما زين

است حکمت قادر چه وين رب يا استغناست چه ايننيست آه مجال و هست نهان زخم همه کاين

حساب نمی‌داند گويی ما ديوان صاحبنيست لله حسبه نشان طغرا اين کاندر

بگو گو خواهد چه هر و بيا گو خواهد که هرنيست درگاه بدين دربان و حاجب و ناز و کبر

بود رنگان يک کار رفتن ميخانه در برنيست راه فروشان می کوی به را خودفروشان

ماست اندام بی ناساز قامت از هست چه هرنيست کوتاه کس باالی بر تو تشريف نه ور

است دايم لطفش که خراباتم پير بندهنيست گاه و هست گاه زاهد و شيخ لطف نه ور

مشربيست عالی ز ننشيند صدر بر ار حافظنيست جاه و مال اندربند کش دردی عاشق

۷۲ غزل

نيست کناره هيچش که عشق راه راهيستنيست چاره بسپارند جان که آن جز جا آن

بود دمی خوش دهی عشق به دل که گه هرنيست استخاره هيچ حاجت خير کار در

بيار می و مترسان عقل منع ز را مانيست کاره هيچ ما واليت در شحنه کان

می‌کشد که را ما که بپرس خود چشم ازنيست ستاره جرم و طالع گناه جانا

هالل چون ديد توان پاک چشم به را اونيست پاره ماه آن جلوه جای ديده هر

نشان اين که رندی طريقه شمر فرصتنيست آشکاره کس همه بر گنج راه چون

رو هيچ به حافظ گريه تو در نگرفتنيست خاره سنگ از کم که دلم آن حيران

۷۳ غزل

نيست که نيست نظری رويت پرتو از روشننيست که نيست بصری بر درت خاک منت

آری نظرانند صاحب تو روی ناظرنيست که نيست سری هيچ در تو گيسوی سر

عجب چه برآمد سرخ ار من غماز اشکنيست که نيست دری پرده خود کرده از خجل

گردی نسيمش ز ننشيند دامن به تانيست که نيست رهگذری نظرم از خيز سيل

نزنند جا هر تو زلف سر شام از دم تانيست که نيست سحری شنيدم و گفت صبا با

نی ور برنجم شوريده طالع اين از مننيست که نيست دگری کويت سر از مند بهره

نوش چشمه ای تو شيرين لب حيای ازنيست که نيست شکری اکنون عرق و آب غرق

راز افتد برون پرده از که نيست مصلحتنيست که نيست خبری رندان مجلس در نه ور

شود روباه تو عشق باديه در شيرنيست که نيست خطری وی در که راه اين از آه

توست در خاک منت او بر که چشمم آبنيست که نيست دری خاک او منت صد زير

هست که هست نشان و نام قدری وجودم ازنيست که نيست اثری جا آن در ضعف از نه ور

است ناخشنود تو ز حافظ که نکته اين از غيرنيست که نيست هنری وجودت سراپای در

۷۴ غزل

نيست همه اين مکان و کون کارگه حاصلنيست همه اين جهان اسباب که آر پيش باده

است غرض جانان صحبت شرف جان و دل ازنيست همه اين جان و دل وگرنه است اين غرض

مکش سايه پی ز طوبی و سدره منتنيست همه اين روان سرو ای بنگری خوش چو که

کنار به آيد دل خون بی که است آن دولتنيست همه اين جنان باغ عمل و سعی با نه ور

داری مهلت مرحله اين در که روزی پنجنيست همه اين زمان که زمانی بياسای خوش

ساقی ای منتظريم فنا بحر لب برنيست همه اين دهان به تا لب ز که دان فرصتی

زنهار غيرت بازی از مشو ايمن زاهدنيست همه اين مغان دير تا صومعه از ره که

نزار و زار سوخته من دردمندینيست همه اين بيان و تقرير حاجت ظاهرا

ولی پذيرفت نيک رقم حافظ نامنيست همه اين زيان و سود رقم رندان پيش

۷۵ غزل

نيست چيزی بی تو فتان نرگس آن خوابنيست چيزی بی تو پريشان زلف آن تاب

می‌گفتم من که بود روان شير لبت ازنيست چيزی بی تو نمکدان گرد شکر اين

می‌دانم يقين که بادا تو درازی جاننيست چيزی بی تو مژگان ناوک کمان در

فراق اندوه و محنت غم به مبتاليینيست چيزی بی تو افغان و ناله اين دل ای

بگذشت گلستان به کويش سر از باد دوشنيست چيزی بی تو گريبان چاک اين گل ای

می‌دارد نهان خلق از دل چه ار عشق دردنيست چيزی بی تو گريان ديده اين حافظ

۷۶ غزل

نيست پناهی جهان در توام آستان جزنيست گاهی حواله در اين بجز مرا سر

بيندازم سپر من کشد تيغ چو عدونيست آهی و ناله‌ای از بجز ما تيغ که

برتابم روی خرابات کوی ز چرانيست راهی و رسم هيچ جهان به هم به اين کز

عمر خرمن به آتشم بزند گر زمانهنيست کاهی برگ به من بر که بسوز بگو

سروم سهی آن جماش نرگس غالمنيست نگاهی کس به غرورش شراب از که

کن خواهی چه هر و آزار پی در مباشنيست گناهی اين از غير ما شريعت در که

حسن کشور پادشاه ای رو کشيده عناننيست دادخواهی که راهی سر بر نيست که

می‌بينم راه دام سو همه از که چنيننيست پناهی مرا زلفش حمايت از به

مده خال و زلف به حافظ دل خزينهنيست سياهی هر حد چنين کارهای که

۷۷ غزل

داشت منقار در رنگ خوش گلی برگ بلبلیداشت زار ناله‌های خوش نوا و برگ آن اندر و

چيست فرياد و ناله اين وصل عين در گفتمشداشت کار اين در معشوق جلوه را ما گفت

اعتراض جای نيست ما با ننشست اگر يارداشت عار گدايی از بود کامران پادشاهی

دوست حسن با ما ناز و نياز نمی‌گيرد درداشت برخوردار بخت نازنينان کز آن خرم

کنيم افشان جان نقاش آن کلک بر تا خيزداشت پرگار گردش در عجب نقش همه کاين

مکن بدنامی فکر عشقی راه مريد گرداشت خمار خانه رهن خرقه صنعان شيخ

سير اطوار در که خوش قلندر شيرين آن وقتداشت زنار حلقه در ملک تسبيح ذکر

سرشت حوری آن قصر بام زير حافظ چشمداشت االنهار تحتها تجری جنات شيوه

۷۸ غزل

نداشت ستم و جور سر جز يار که ديدینداشت غم هيچ ما غم وز عهد بشکست

کبوترم چون دل چه ار مگيرش رب يانداشت حرم صيد عزت و کشت و افکند

يار وگرنه آمد من بخت ز جفا من برنداشت کرم طريق و لطف رسم که حاشا

او از کشيد خواری نه که آن هر همه اين بانداشت محترم کسش هيچ رفت که جا هر

بگو محتسب با و باده بيار ساقینداشت جم جام چنين که مکن ما انکار

نبرد درش حريم به ره که راهرو هرنداشت حرم در ره و وادی بريد مسکين

مدعی که فصاحت گوی تو ببر حافظنداشت هم نيز خبر و نبود هنر هيچش

۷۹ غزل

بهشت نسيم بوستان از می‌دمد که کنونحورسرشت يار و بخش فرح شراب و من

امروز سلطنت الف نزند چرا گداکشت لب بزمگه و است ابر سايه خيمه که

می‌گويد ارديبهشت حکايت چمنبهشت نقد و خريد نسيه که است عاقل نه

خراب جهان اين که کن دل عمارت می بهخشت بسازد ما خاک از که است سر آن بر

ندهد پرتوی که دشمن ز مجوی وفاکنشت چراغ از افروزی صومعه شمع چو

مست من مالمت سياهی نامه به مکننوشت چه سرش بر تقدير که است آگه که

حافظ جنازه از مدار دريغ قدمبهشت به می‌رود است گناه غرق چه گر که

۸۰ غزل

سرشت پاکيزه زاهد ای مکن رندان عيبنوشت نخواهند تو بر دگران گناه که

باش را خود برو تو بد گر و نيکم اگر منکشت که کار عاقبت درود آن کسی هر

مست چه و هشيار چه يارند طالب کس همهکنشت چه مسجد چه است عشق خانه جا همه

ميکده‌ها در خشت و من تسليم سرخشت و سر گو سخن فهم نکند گر مدعی

ازل لطف سابقه از مکن نااميدمزشت که و است خوب که که دانی چه پرده پس تو

بس و درافتادم به تقوا پرده از من نهبهشت دست از ابد بهشت نيز پدرم

جامی آری کف به گر اجل روز حافظابهشت به برندت خرابات کوی از سر يک

۸۱ غزل

گفت نوخاسته گل با چمن مرغ صبحدمشکفت تو چون بسی باغ اين در که کن کم ناز

ولی نرنجيم راست از که بخنديد گلنگفت معشوق به سخت سخن عاشق هيچ

لعل می مرصع جام آن از داری طمع گرسفت بايد مژه‌ات نوک به که در بسا ای

نرسد مشامش به محبت بوی ابد تانرفت رخساره به ميخانه در خاک که هر

هوا لطف از چو دوش ارم گلستان درمی‌آشفت سحری نسيم به سنبل زلف

کو بينت جهان جام جم مسند ای گفتمبخفت بيدار دولت آن که افسوس گفت

زبان به آيد که است آن نه عشق سخنشنفت و گفت اين کن کوتاه و ده می ساقيا

انداخت دريا به صبر و خرد حافظ اشکنهفت نيارست عشق غم سوز کند چه

۸۲ غزل

رفت ما بر از دوش که چهره پری ترک آنرفت خطا راه از که ديد خطا چه آيا

بين جهان چشم آن نظر از مرا رفت تارفت چه‌ها ديده از که نيست ما واقف کس

دوش دل آتش گذر از نرفت شمع بررفت ما سر بر جگر سوز از که دود آن

چشمم گوشه از دم به دم تو رخ از دوررفت بال طوفان و آمد سرشک سيالب

هجران غم آمد چو فتاديم پای ازرفت دوا دست از چو بمرديم درد در

يافت توان باز دعا به وصالش گفت دلرفت دعا کار در همه عمرم که عمريست

جاست اين نه قبله آن چو بنديم چه احرامرفت صفا مروه از چو کوشيم چه سعی در

ديد مرا چو حسرت سر از طبيب گفت دیرفت شفا قانون ز تو رنج که هيهات

نه قدمی حافظ پرسيدن به دوست ایرفت فنا دار از که گويند که پيش زان

۸۳ غزل

رفت رفت خطايی مشکينت زلف دست ز گررفت رفت جفايی ما بر شما هندوی ز ور

سوخت سوخت پوشی پشمينه خرمن ار عشق برقرفت رفت گدايی بر گر کامران شاه جور

بيار می نباشد خاطر رنجش طريقت دررفت رفت صفايی چون بينی که را کدورت هر

دار پای دل ای بايد تحمل را عشقبازیرفت رفت خطايی گر و بود بود ماللی گر

برد برد باری دلدار غمزه از دلی گررفت رفت ماجرايی جانان و جان ميان ور

ولی آمد پديد ماللت‌ها چينان سخن ازرفت رفت ناسزايی همنشينان ميان گر

خانقاه از رفت که واعظ مکن گو حافظ عيبرفت رفت جايی به گر بندی چه آزادی پای

۸۴ غزل

رفت صيام ماه که باده بيار ساقیرفت نام و ناموس موسم که قدح درده

کنيم قضا تا بيا رفت عزيز وقترفت جام و صراحی حضور بی که عمری

بيخودی ز ندانم که چنان آن کن مستمرفت کدام آمد که خيال عرصه در

رسد ما به جامت جرعه که آن بوی بررفت شام و صبح هر تو دعای مصطبه در

رسيد جان به حياتی بود مرده که را دلرفت مشام در می‌اش نسيم از بويی تا

راه نبرد سالمت داشت غرور زاهدرفت دارالسالم به نياز ره از رند

شد باده صرف مرا بود که دلی نقدرفت حرام در آن از بود سياه قلب

عود همچو سوخت توان چند توبه تاب دررفت خام سودای سر در عمر که ده می

نيافت ره که حافظ نصيحت مکن ديگررفت کام به نابش باده که گمگشته‌ای

۸۵ غزل

برفت و نچشيديم لعلش لب از شربتیبرفت و نديديم سير او پيکر مه روی

بود آمده تنگ به نيک ما صحبت از گويیبرفت و نرسيديم گردش به و بربست بار

خوانديم يمانی حرز و فاتحه ما که بسبرفت و دميديم اخالص سوره اش پی وز

کرد خواهی گذری ما بر که دادند عشوهبرفت و خريديم عشوه چنين که آخر ديدی

ليکن لطافت و حسن چمن در چمان شدبرفت و نچميديم وصالش گلستان در

کرديم زاری و ناله شب همه حافظ همچوبرفت و نرسيديم وداعش به دريغا کای

۸۶ غزل

برگرفت پرده رخ ز يار که بيا ساقیدرگرفت باز خلوتيان چراغ کار

برفروخت چهره دگر سرگرفته شمع آنگرفت سر ز جوانی سالخورده پير وين

برفت ره ز مفتی که عشق داد عشوه آنگرفت حذر دشمن که دوست کرد لطف وان

دلفريب شيرين عبارت آن از زنهارگرفت شکر در سخن تو پسته که گويی

بود کرده خسته ما خاطر که غمی باربرگرفت و بفرستاد خدا دمی عيسی

می‌فروخت حسن خور و مه بر که سروقد هرگرفت دگر کاری پی درآمدی تو چون

پرصداست افالک گنبد هفت قصه زينگرفت مختصر سخن که ببين نظر کوته

بخت که آموختی که ز سخن اين تو حافظگرفت زر به و را تو شعر کرد تعويذ

۸۷ غزل

گرفت جهان مالحت اتفاق به حسنتگرفت می‌توان جهان اتفاق به آری

شمع کرد خواست خلوتيان راز افشایگرفت زبان در دلش سر که خدا شکر

است من سينه در که نهفته آتش زينگرفت آسمان در که شعله‌ايست خورشيد

دوست بوی و رنگ از زند دم که گل می‌خواستگرفت دهان در نفسش صبا غيرت از

می‌شدم پرگار چو کنار بر آسودهگرفت ميان در عاقبتم نقطه چو دوران

بسوخت خرمنم می ساغر شوق روز آنگرفت آن در ساقی عارض عکس ز کتش

فشان آستين مغان کوی به شدن خواهمگرفت آخرزمان دامن که فتنه‌ها زين

بديد جهان کار آخر که هر که خور میگرفت گران رطل و برآمد سبک غم از

نوشته‌اند شقايق خون به گل برگ برگرفت ارغوان چون می شد پخته که کس کان

می‌چکد تو نظم ز لطف آب چو حافظگرفت آن بر تواند نکته چگونه حاسد

۸۸ غزل

گفت کنعان پير که خوش سخنی شنيده‌امگفت بتوان که می‌کند آن نه يار فراق

شهر واعظ گفت که قيامت هول حديثگفت هجران روزگار از که کنايتيست

باز پرسم که از سفرکرده يار نشانگفت پريشان صبا بريد گفت چه هر که

مهرگسل نامهربان مه آن که فغانگفت آسان چه خود ياران صحبت ترک به

رقيب شکر و اين از بعد رضا مقام و منگفت درمان ترک و کرد خو تو درد به دل که

کنيد دفع سالخورده می به کهن غمگفت دهقان پير است اين خوشدلی تخم که

رود مراد بر چه گر مزن باد به گرهگفت سليمان با باد مثل به سخن اين که

مرو راه ز دهد سپهرت که مهلتی بهگفت دستان ترک زال اين که گفت که را تو

مقبل بنده که دم چرا و چون ز مزنگفت جانان که سخن هر جان به کرد قبول

باز آمد تو انديشه از حافظ گفت کهگفت بهتان گفت که کس آن نگفته‌ام اين من

۸۹ غزل

سالمت به يارم که ساز سببی رب يامالمت بند از برهاندم و بازآيد

بياريد سفرکرده يار آن ره خاکاقامت جای کنمش بين جهان چشم تا

ببستند راه جهتم شش از که فريادقامت و عارض و رخ و زلف و خط و خال آن

کن مرحمتی توام دست در که امروزندامت اشک سود چه خاک شوم که فردا

عشق از زنی دم بيان و تقرير به که آن ایسالمت و خير سخن نداريم تو با ما

احبا شمشير ز ناله مکن درويشغرامت ستانند کشته از طايفه کاين

ساقی ابروی خم که آتش زن خرقه درامامت محراب گوشه می‌شکند بر

بنالم تو جفای و جور از من که حاشاکرامت و است لطف همه لطيفان بيداد

حافظ تو زلف سر بحث نکند کوتهقيامت روز تا سلسله اين شد پيوسته

۹۰ غزل

می‌فرستمت سبا به صبا هدهد ایمی‌فرستمت کجا به کجا از که بنگر

غم خاکدان در تو چو طايری است حيفمی‌فرستمت وفا آشيان به جا زين

نيست بعد و قرب مرحله عشق راه درمی‌فرستمت دعا و عيان می‌بينمت

خير دعای از قافله‌ای شام و صبح هرمی‌فرستمت صبا و شمال صحبت در

خراب دل ملک نکند غمت لشکر تامی‌فرستمت نوا به خود عزيز جان

دل همنشين شدی که نظر از غايب ایمی‌فرستمت ثنا و دعا می‌گويمت

کن خدای صنع تفرج خود روی درمی‌فرستمت نما خدای کيينه

دهند آگهی منت شوق ز مطربان تامی‌فرستمت نوا و ساز به غزل و قول

گفت مژده به غيبم هاتف که بيا ساقیمی‌فرستمت دوا که کن صبر درد با

توست خير ذکر ما مجلس سرود حافظمی‌فرستمت قبا و اسب که هان بشتاب

۹۱ غزل

می‌سپارمت خدا به نظر از غايب ایدارمت دوست دل به و بسوختی جانم

خاک پای زير نکشم کفن دامن تابدارمت دامن ز دست که مکن باور

سحرگهی تا بنما ابرويت محرابآرمت گردن در و برآرم دعا دست

بابلی هاروت سوی شدن بايدم گربيارمت تا بکنم جادويی گونه صد

طبيب بی‌وفا ای ميرمت پيش که خواهمانتظارمت در که بازپرس بيمار

کنار بر ديده از بسته‌ام آب جوی صدبکارمت دل در که مهر تخم بوی بر

داد خالص عشقم غم از و بريخت خونمگذارمت خنجر غمزه پذير منت

اشکبار سيل اين از مرادم و می‌گريمبکارمت دل در که است محبت تخم

دل سوز به تا خود سوی کرم از ده بارمبارمت ديده از گهر دم به دم پای در

توست وضع نه رندی و شاهد و شراب حافظمی‌گذارمت فرو و می‌کنی الجمله فی

۹۲ غزل

ميرمت پا و سر کاندر می‌روی خوش من ميرميرمت رعنا قد پيش که شو خرامان خوش

چيست تعجيل من پيش بميری کی بودی گفتهميرمت تقاضا پيش می‌کنی تقاضا خوش

کجاست ساقی بت مهجورم و مخمور و عاشقميرمت سروباال پيش که بخرامد که گو

او سودای از بيمارم تا که شد عمری که آنميرمت شهال چشم پيش که کن نگاهی گو

دوا هم بخشد درد هم لبم لعل گفتهميرمت مداوا پيش گه و درد پيش گاه

دور تو روی از بد چشم می‌روی خرامان خوشميرمت پا در که آن خيال سر اندر دارم

نيست تو وصل خلوت اندر حافظ جای چه گرميرمت جا همه پيش خوش تو جای همه ای

۹۳ غزل

قلمت رشحه ناگاه که بود لطف چهکرمت بر کرد عرضه ما خدمت حقوق

مرا سالم کرده‌ای رقم خامه نوک بهرقمت بی مباد دوران کارخانه که

ياد کردی سهو به بی‌دل من از نگويمقلمت بر سهو نيست خرد حساب در که

نعمت اين شکر به مگردان ذليل مرامحترمت و عزيز سرمد دولت داشت که

کرد خواهم قرار زلفت سر با که بياقدمت از برندارم برود سرم گر که

وقتی مگر شود آگه دلت ما حال زغمت کشتگان خاک از بردمد الله که

درياب جرعه‌ای به را ما تشنه روانجمت جام ز خضر زالل می‌دهند چو

تو وقت باد هميشه خوش صبا عيسی ایدمت به شد زنده دلخسته حافظ جان که

۹۴ غزل

شکايت با شکريست دلنوازم يار زانحکايت اين تو بشنو عشقی دان نکته گر

کردم که خدمتی هر منت و بود مزد بیعنايت بی مخدوم را کس مباد رب يا

کس نمی‌دهد آبی را لب تشنه رندانواليت اين از رفتند شناسان ولی گويی

جا کان مپيچ دل ای کمندش چون زلف درجنايت بی و جرم بی بينی بريده سرها

می‌پسندی و خورد خون را ما غمزه به چشمتحمايت را ريز خون نباشد روا جانا

مقصود راه گشت گم سياهم شب اين درهدايت کوکب ای آی برون گوشه‌ای از

نيفزود وحشتم جز رفتم که طرف هر ازبی‌نهايت راه وين بيابان اين از زنهار

اندرونم می‌جوشد خوبان آفتاب ایعنايت سايه در بگنجان ساعتم يک

بست توان کجا صورت نهايت را راه اينبدايت در است بيش منزل هزار صد کش

نتابم درت از روی آبم بردی چند هررعايت مدعی کز خوشتر حبيب از جور

حافظ سان به خود ار فرياد به رسد عشقتروايت چارده در بخوانی بر ز قرآن

۹۵ غزل

گيسويت جعد نسيم می‌دارد مست مداممجادويت چشم فريب دم هر می‌کند خرابم

ديدن توان رب يا شبی شکيبايی چندين از پسابرويت محراب در افروزيم ديده شمع که

دارم آن بهر از عزيز را بينش لوح سوادهندويت خال لوح ز باشد نسخه‌ای را جان که

بيارايی سر يک جهان جاويدان که خواهی گر تورويت از برقع زمانی بردارد که گو را صبا

براندازی عالم از که خواهی فنا رسم گر ومويت هر ز جان هزاران فروريزد تا برافشان

بی‌حاصل سرگردان دو مسکين صبا باد و منگيسويت بوی از او و مست چشمت افسون از من

عقبی از و دنيی از راست حافظ که همت زهیکويت سر خاک بجز چشمش در هيچ نيايد

۹۶ غزل

الغياث درمان نيست را ما دردالغياث پايان نيست را ما هجر

کنند جان قصد و بردند دل و دينالغياث خوبان جور از الغياث

طلب جانی بوسه‌ای بهای درالغياث دلستانان اين می‌کنند

کافردالن اين خوردند ما خونالغياث درمان چه مسلمانان ای

خويشتن بی شب و روز حافظ همچوالغياث گريان و سوزان گشته‌ام

۹۷ غزل

تاج چون کشوری خوبان سر بر که تويیباج دهندت دلبران همه اگر سزد

حبش و خطا زده برهم تو شوخ چشم دوخراج داده هند و ماچين تو زلف چين به

روز رخ عارض چو روشن تو روی بياضداج ظلمت هست تو سياه زلف سواد

خضر آب رواج داده تو شهد دهانرواج مصر نبات از برد تو قند چو لب

يافت نخواهم شفا حقيقت به مرض اين ازعالج به نمی‌رسد جان ای دل درد تو از که

دلی سنگ ز من جان همی‌شکنی چرازجاج چو نازکی به باشد که ضعيف دل

است حيوان آب تو دهان و خضر تو لبعاج هيت به بر و موی ميان و سرو تو قد

شهی تو چون هوای حافظ دل در فتادکاج بودی تو در خاک ذره کمينه

۹۸ غزل

مباح است عاشق خون تو مذهب به اگرصالح راست تو کان است آن همه ما صالح

الظلمات جاعل تو سياه زلف سواداالصباح فالق تو ماه چو روی بياض

خالص نيافت کسی کمندت زلف چين زنجاح چشم تير و ابرو کمانچه آن از

روان کنار در چشمه يک شده ديده‌ام زمالح آن ميان در نکند آشنا که

جان قوت هست تو حيات آب چو لبرواح ذکر اوست از را ما خاکی وجود

زاری صد به بوسه‌ای لبت لعل بدادالحاح هزار صد به او ز دلم کام گرفت

مشتاقان زبان ورد تو جان دعایصباح و مسا متصل بود که تا هميشه

حافظ مجو ما ز تقوی و توبه و صالحصالح نيافت کسی مجنون و عاشق و رند ز

۹۹ غزلفرخ روی هوای در من دل

فرخ موی همچون آشفته بود

نيست کس هيچ زلفش هندوی بجزفرخ روی از شد برخوردار که

دايم که آن است نيکبخت سياهیفرخ زانوی هم و همراز بود

آزاد سرو لرزان بيد چون شودفرخ دلجوی قد بيند اگر

ارغوانی شراب ساقی بدهفرخ جادوی نرگس ياد به

کمانی همچون قامتم شد دوتا

فرخ ابروی چون پيوسته غم ز

کرد خجل تاتاری مشک نسيمفرخ عنبربوی زلف شميم

جايست به کس هر دل ميل اگرفرخ سوی من دل ميل بود

باشد که آنم همت غالمفرخ هندوی و بنده حافظ چو

۱۰۰ غزل

باد خير به ذکرش که فروش می پير دیياد ز ببر دل غم و نوش شراب گفتا

ننگ و نام باده می‌دهدم باد به گفتمباد باد چه هر و سخن کن قبول گفتا

دست ز شدن خواهد چو مايه و زيان و سودشاد و مباش غمگين معامله اين بهر از

هيچ به نهی دل اگر باشد دست به بادتباد به رود سليمان تخت که معرضی در

است ماللت حکيمان پند ز گرت حافظباد دراز عمرت که قصه کنيم کوته

۱۰۱ غزل

بی‌بنياد کار چيست نهان عيش و شرابباد بادا چه هر و رندان صف بر زديم

مکن ياد سپهر از و بگشا دل ز گرهنگشاد گره چنين مهندس هيچ فکر که

چرخ که مدار عجب زمانه انقالب زياد دارد هزار هزاران فسانه اين از

ترکيبش که زان گير ادب شرط به قدحقباد و است بهمن و جمشيد سر کاسه ز

رفتند کجا کی و کاووس که است آگه کهباد بر جم تخت رفت چون که است واقف که

می‌بينم هنوز شيرين لب حسرت زفرهاد ديده خون از می‌دمد الله که

دهر بی‌وفايی بدانست الله که مگرننهاد کف ز می جام بشد و بزاد تا که

شويم خراب می ز زمانی که بيا بياآباد خراب اين در گنجی به رسيم مگر

سفر و سير به مرا اجازت نمی‌دهند

آباد رکن آب و مصال باد نسيم

چنگ ناله به مگر حافظ چو مگير قدحشاد دل طرب ابريشم بر بسته‌اند که

۱۰۲ غزل

باد داد سفرکرده يار ز آگهی دوشباد باد چه هر دهم باد به دل نيز من

کنم خود همراز که رسيد بدان کارمباد بامداد هر و المع برق شام هر

من حفاظ بی دل تو طره چين درباد ياد مالوف مسکن نگفت هرگز

شناختم عزيزان پند قدر امروزباد شاد تو از ما ناصح روان رب يا

چمن در که گه هر تو ياد به دلم شد خونباد می‌گشاد گل غنچه قبای بند

من ضعيف وجود بود رفته دست ازباد بازداد جان تو وصل بوی به صبحم

برآورد کامت تو نيک نهاد حافظباد نيکونهاد مردم فدای جان‌ها

۱۰۳ غزل

باد ياد دوستداران وصل روزباد ياد روزگاران آن باد ياد

گشت زهر چون غم تلخی از کاممباد ياد شادخواران نوش بانگ

من ياد از فارغند ياران چه گرباد ياد هزاران را ايشان من از

بال و بند اين در گشتم مبتالباد ياد گزاران حق آن کوشش

مدام چشمم در است رود صد چه گرباد ياد کاران باغ رود زنده

ماند ناگفته اين از بعد حافظ رازباد ياد رازداران دريغا ای

۱۰۴ غزل

باد نظر هر آفتاب جمالتباد خوبتر خوبت روی خوبی ز

را شهپرت شاهين زلف همای

باد پر زير عالم شاهان دل

نباشد زلفت بسته کو کسیباد زبر و زير و درهم زلفت چو

نباشد رويت عاشق کو دلیباد جگر خون در غرقه هميشه

فشاند ناوک غمزه‌ات چون بتاباد سپر پيشش من مجروح دل

بخشد بوسه شکرينت لعل چوباد پرشکر او ز من جان مذاق

عشقی تازه دم هر توست از مراباد دگر حسنی ساعتی هر را تو

حافظ توست روی مشتاق جان بهباد نظر مشتاقان حال در را تو

۱۰۵ غزل

باد نوشش خورد اندازه به باده ار صوفیباد فراموشش کار اين انديشه نه ور

دادن تواند دست از می جرعه يک که آنباد آغوشش در مقصود شاهد با دست

نرفت صنع قلم بر خطا گفت ما پيرباد خطاپوشش پاک نظر بر آفرين

می‌شنود مدعيان سخن ترکان شاهباد سياووشش خون مظلمه از شرمی

نگفت درويش من با سخن کبر از چه گرباد خاموشش پسته شکرين فدای جان

گشت خالش و خط داران آينه از چشممباد دوشش و بر ربايان بوسه از لبم

دارش مردم کن نوازش مست نرگسباد نوشش بخورد گر قدح به عاشق خون

حافظ شد جهان مشهور تو غالمی بهباد گوشش در تو زلف بندگی حلقه

۱۰۶ غزل

مباد نيازمند طبيبان ناز به تنتمباد گزند آزرده نازکت وجود

توست سالمت در آفاق همه سالمتمباد دردمند تو شخص عارضه هيچ به

توست صحت امن ز معنی و صورت جمال

مباد نژند باطنت و دژم ظاهرت که

يغمايی به خزان درآيد چو چمن اين درمباد بلند قامت سهی سرو به رهش

آغازد جلوه تو حسن که بساط آن درمباد بدپسند و بدبين طعنه مجال

بيند بد چشم به ماهت چو روی که آن هرمباد سپند او جان بجز تو آتش بر

جوی حافظ شکرفشان گفته ز شفامباد قند و گالب عالج به حاجتت که

۱۰۷ غزل

باد فزون در هميشه تو حسنباد گون الله ساله همه رويت

عشقت خيال ما سر اندرباد فزون در باد که روز هر

درآيد چمن در که سرو هرباد نگون قامتت خدمت در

باشد تو فتنه نه که چشمیباد خون غرق اشک گوهر چون

دلربايی بهر ز تو چشمباد ذوفنون سحر کردن در

تو غم در دليست که جا هرباد سکون بی و قرار و صبر بی

عالم دلبران همه قدباد نون چو قدت الف پيش

خالی توست عشق ز که دل هرباد برون تو وصل حلقه از

حافظ جان هست که تو لعلباد دون مردمان لب از دور

۱۰۸ غزل

باد تو چوگان خم در فلک گوی خسرواباد تو ميدان عرصه مکان و کون ساحت

توست پرچم شيفته ظفر خاتون زلفباد تو جوالن عاشق ابد فتح ديده

توست شوکت صفت عطارد انشا که ایباد تو ديوان طغراکش چاکر کل عقل

شد تو سرو چون قد طوبی جلوه طيره

باد تو بستان ساحت برين خلد غيرت

جماد و نباتات و حيوانات تنها به نهباد تو فرمان به است امر عالم در چه هر

۱۰۹ غزل

نفرستاد پيامی دلدار که است ديرنفرستاد کالمی و سالمی ننوشت

سواران شاه آن و فرستادم نامه صدنفرستاد سالمی و ندوانيد پيکی

رميده عقل صفت وحشی من سوینفرستاد خرامی کبک آهوروشی

دست از دل مرغ شدنم خواهد که دانستنفرستاد دامی سلسله چون خط آن از و

سرمست شکرلب ساقی آن که فريادنفرستاد جامی و مخمورم که دانست

مقامات و کرامات الف زدم که چنداننفرستاد مقامی هيچ از خبر هيچم

نباشد واخواست که باش ادب به حافظنفرستاد غالمی به پيامی شاه گر

۱۱۰ غزل

افتاد سر به جوانی عشق سرم پيرانهدر که راز درافتاد وان به بنهفتم دل

هواگير گشت دلم مرغ نظر راه ازدرافتاد که دام به که کن نگه ديده ای

چشم سيه مشکين آهوی آن از که درداافتاد جگر در دلم خون بسی نافه چون

بود شما کوی سر خاک رهگذر ازافتاد سحر نسيم دست در که نافه هر

برآورد گير جهان تيغ تا تو مژگانافتاد دگر يک بر که زنده دل کشته بس

مکافات دير اين در کرديم تجربه بسبرافتاد درافتاد که هر دردکشان با

نگردد لعل سيه سنگ بدهد جان گرافتاد بدگهر کند چه اصلی طينت با

بود کشش دست بتان زلف سر که حافظافتاد سر به اکنون کش حريفيست طرفه بس

۱۱۱ غزل

افتاد جام آينه در چو تو روی عکسافتاد خام طمع در می خنده از عارف

کرد آينه در که جلوه يک به تو روی حسنافتاد اوهام آيينه در نقش همه اين

نمود که نگارين نقش و می عکس همه اينافتاد جام در که ساقيست رخ فروغ يک

ببريد خاصان همه زبان عشق غيرتافتاد عام دهن در غمش سر کجا کز

افتادم خود نه خرابات به مسجد ز منافتاد فرجام حاصل ازل عهد از اينم

پرگار چون نرود دوران پی کز کند چهافتاد ايام گردش دايره در که هر

زنخ چاه از دل آويخت تو زلف خم درافتاد دام در و آمد برون چاه کز آه

بينی بازم صومعه در که خواجه ای شد آنافتاد جام لب و ساقی رخ با ما کار

رفت بايد کنان رقص غمش شمشير زيرافتاد سرانجام نيک او کشته شد که کان

است دگر لطفی دلسوخته من با دمش هرافتاد انعام شايسته چه که بين گدا اين

ولی نظرباز و حريفند جمله صوفيانافتاد بدنام دلسوخته حافظ ميان زين

۱۱۲ غزل

داد نسرين و گل رنگ را تو رخسار که آنداد مسکين من به تواند آرام و صبر

آموخت تطاول رسم را تو گيسوی که وانداد غمگين من داد کرمش تواند هم

ببريدم طمع فرهاد ز روز همان منداد شيرين لب به شيدا دل عنان که

باقيست قناعت کنج نبود گر زر گنجداد اين گدايان به شاهان به داد آن که آن

ليکن صورت ره از جهان عروسيست خوشداد کاوين خودش عمر بدو پيوست که هر

جوی لب و سرو دامن و من دست اين از بعدداد فروردين مژده صبا که اکنون خاصه

شد خون حافظ دل دوران غصه کف در

داد الدين قوام خواجه ای رخت فراق از

۱۱۳ غزل

داد نشانی خوش و گفت گل به دوش بنفشهداد فالنی طره جهان به من تاب که

قضا دست و بود اسرار خزانه دلمداد دلستانی به کليدش و ببست درش

طبيب که آمدم درگاهت به وار شکستهداد نشانی توام لطف موميايی به

خوش خاطر و باد شاد دلش و درست تنشداد ناتوانی ياری و دادش دست که

نصيحتگو ای کن خود معالجه بروداد زيانی را که شيرين شاهد و شراب

گفت رقيبان با و مسکين من بر گذشتداد جانی چه من مسکين حافظ دريغ

۱۱۴ غزل

افتد ما دام به سعادت اوج همایافتد ما مقام بر گذری را تو اگر

کاله نشاط از براندازم وار حبابافتد ما جام به عکسی تو روی ز اگر

طالع شود افق از مراد ماه که شبیافتد ما بام به نوری پرتو که بود

بار نباشد را باد چون تو بارگاه بهافتد ما سالم مجال اتفاق کی

می‌بستم خيال شد لبش فدای جان چوافتد ما کام به زاللش ز قطره‌ای که

مساز وسيله جان که گفتا تو زلف خيالافتد ما دام به فراوان شکار اين کز

فالی بزن مرو در اين از نااميدی بهافتد ما نام به دولت قرعه که بود

حافظ زند دم که گه هر تو کوی خاک زافتد ما مشام در جان گلشن نسيم

۱۱۵ غزل

آرد بار به دل کام که بنشان دوستی درختآرد بی‌شمار رنج که برکن دشمنی نهال

رندان با باش عزت به خراباتی مهمان چو

آرد خمار مستی گرت جانا کشی سر درد که

ما روزگار از بعد که دان غنيمت صحبت شبآرد نهار و ليل بسی گردون کند گردش بسی

است حکم در ماه مهد که را ليلی دار عماریآرد گذار مجنون بر که اندازش دل در را خدا

سال هر چمن اين وگرنه دل ای خواه عمر بهارآرد هزار بلبل چون و بار آرد گل صد نسرين چو

زلفت با بست قراری ريشم دل چون را خداآرد باقرار زودش که را نوشين لعل بفرما

حافظ سر پيرانه دگر خواهد خدا از باغ اين درآرد کنار در سروی و جويی لب بر نشيند

۱۱۶ غزل

دارد نظر در دوست خط و حسن که کسیدارد بصر حاصل او که است محقق

طاعت سر او فرمان ره در خامه چوبردارد تيغ به او مگر نهاده‌ايم

پروانه يافت شمع چون تو وصل به کسیدارد دگر سری دم هر تو تيغ زير که

او که رسيد کسی دست تو بوس پای بهدارد سر هميشه در بدين آستانه چو

ناب باده کجاست ملولم خشک زهد زدارد تر دماغ مدامم باده بوی که

را تو که بس نه اين نيست اگر هيچت باده زدارد بی‌خبر عقل وسوسه ز دمی

ننهاد برون قدم تقوا ره از که کسیدارد سفر ره اکنون ميکده عزم به

برد خواهد خاک به حافظ شکسته دلدارد جگر بر که هوايی داغ الله چو

۱۱۷ غزل

دارد فراغ چمن ز رويت دور به ما دلدارد داغ الله چو و است پايبند سرو چو که

کس ابروی کمان به فرونيايد ما سردارد فراغ جهان ز گيران گوشه درون که

دم زند او زلف ز که دارم تاب بنفشه زدارد دماغ در چه که بين بها کم سياه تو

الله که گل تخت بر بنگر و خرام چمن به

دارد اياغ کف به که ماند شاه نديم به

رسيدن توان کجا به بيابان و ظلمت شبدارد چراغ رهم به رويت شمع که آن مگر

بگرييم هم به ار سزد صبحگاهی شمع و مندارد فراغ ما بت ما از و بسوختيم که

بگريم چمن اين بر که بهمن ابر چو سزدمدارد زاغ که بنگر بلبل آشيان طرب

حافظ دردمند دل دارد عشق درس سردارد باغ هوای نه تماشا خاطر نه که

۱۱۸ غزل

دارد جام دست به که کس آندارد مدام جم سلطانی

يافت او از حيات خضر که آبیدارد جام که جو ميکده در

بگذار جام به جان سررشتهدارد نظام او از رشته کاين

تقوا و زاهدان و می و مادارد کدام سر يار تا

نيست ساقيا تو لب ز بيروندارد کام که کسی دور در

مستی شيوه‌های همه نرگسدارد وام به خوشت چشم از

را دلم تو زلف و رخ ذکردارد شام و صبح که ورديست

دردمندان ريش سينه بردارد تمام نمکی لعلت

جان ای حافظ چو ذقن چاه دردارد غالم صد دو تو حسن

۱۱۹ غزل

دارد جم جام و است نمای غيب که دلیدارد غم چه شود گم دمی که خاتمی ز

دل خزينه مده گدايان خال و خط بهدارد محترم که ده شاهوشی دست به

خزان جفای کند تحمل درخت هر نهدارد قدم اين که سروم همت غالم

مست نرگس چو طرب کز آن موسم رسيد

دارد درم شش که هر قدح پای به نهد

مدار دريغ گل چو اکنون می بهای از زردارد متهم عيب صدت به کل عقل که

مخوان قصه نيست آگاه کس غيب سر زدارد حرم اين در ره دل محرم کدام

شغل صد کنون زدی تجرد الف که دلمدارد صبحدم باد با تو زلف بوی به

دلداری نيست که پرسم که ز دل مراددارد کرم شيوه و نظر جلوه که

بست بتوان طرف چه حافظ خرقه جيب زدارد صنم او و طلبيديم صمد ما که

۱۲۰ غزل

دارد بان سايه سنبل ز گل گرد که دارم بتیدارد ارغوان خون به خطی عارضش بهار

رب يا رخش خورشيد بپوشانيد خط غباردارد جاودان حسن که ده جاودانش بقای

مقصود گوهر بردم که گفتم می‌شدم عاشق چودارد فشان خون موج چه دريا اين که ندانستم

می‌بينم که سو هر کز برد نشايد جان چشمت زدارد کمان اندر تير و کرده‌ست گوشه‌ای از کمين

عشاق خاطر گرد ز افشاند طره دام چودارد نهان ما راز که گويد صبا غماز به

بشنو دل اهل حال و خاک بر جرعه‌ای بيفشاندارد داستان فراوان کيخسرو و جمشيد از که

بلبل ای دامش در مشو گل بخندد رويت در چودارد جهان حسن گر نيست اعتمادی گل بر که

مجلس شحنه ای او از بستان من داد را خدادارد گران سر من با و خورده‌ست ديگری با می که

کن صيدم زود را خدا همی‌بندی ار فتراک بهدارد زيان را طالب و تاخير در آفت‌هاست که

را چشمم محروم مکن دلجويت سروقد زدارد روان آبی خوش که بنشان سرچشمه‌اش بدين

داری آن اميد اگر کن ايمن هجرم خوف زدارد امان در خدايت بدانديشان چشم از که

شهرآشوب عيار آن که گويم خود بخت عذر چهدارد دهان در شکر و را حافظ کشت تلخی به

۱۲۱ غزل

دارد نازنين يار و مجموع خاطر کو آن هردارد همنشين دولت و گشت او همدم سعادت

است عقل از باالتر بسی درگه را عشق حريمدارد آستين در جان که بوسد آستان آن کسی

است سليمان ملک مگر شيرينش تنگ دهاندارد نگين زير جهان لعلش خاتم نقش که

هست اينش و هست آنش چو مشکين خط و لعل لبدارد اين و آن حسنش که را خود دلبر بنازم

را نحيفان و ضعيفان منعم ای منگر خواری بهدارد رهنشين گدای عشرت مجلس صدر که

دان غنيمت توانايی باشی زمين روی بر چودارد زمين زير بسی ناتوانی‌ها دوران که

است مستمندان دعای تن و جان بالگرداندارد چين خوشه از ننگ که خرمن آن از خير بيند که

خوبان شه آن با بگو رمزی من عشق از صبادارد کمترين غالم کيخسرو و جمشيد صد که

مفلس عاشق حافظ چو نمی‌خواهم گويد گر ودارد همنشين گدايی سلطانی که بگوييدش

۱۲۲ غزل

دارد نگه خدا اهل جانب که آن هردارد نگه بال از حال همه در خداش

دوست حضرت به مگر نگويم دوست حديثدارد نگه آشنا سخن آشنا که

پای بلغزد گر که کن چنان معاش دالدارد نگه دعا دست دو به فرشته‌ات

پيمان نگسلد معشوق که هواست گرتدارد نگه تا رشته سر دار نگاه

بينی مرا دل ار زلف سر آن بر صبادارد نگه جا که بگويش لطف روی ز

گفت چه دار نگاه را دلم که گفتمش چودارد نگه خدا خيزد چه بنده دست ز

ياری آن فدای جانم و دل و زر و سردارد نگه وفا و مهر صحبت حق که

حافظ تا کجاست راهگذارت راه غباردارد نگه صبا نسيم يادگار به

۱۲۳ غزل

دارد نوايی و ساز عجب عشق مطربدارد جايی به راه زد که نغمه هر نقش

خالی مبادا عشاق ناله از عالمدارد هوايی بخش فرح و آهنگ خوش که

زور و زر ندارد چه گر ما کش دردی پيردارد خدايی خطاپوش و عطابخش خوش

قندپرست مگس کاين دلم دار محترمدارد همايی فر شد تو هواخواه تا

حال پرسد گرش دور نبود عدالت ازدارد گدايی همسايه به که پادشاهی

گفتند طبيبان به بنمودم خونين اشکدارد دوايی جگرسوز و است عشق درد

عشق مذهب در که مياموز غمزه از ستمدارد جزايی کرده هر و اجری عمل هر

پرست باده ترسابچه بت آن گفت نغزدارد صفايی که خور کسی روی شادی

خواند فاتحه نشين درگاه حافظ خسروادارد دعايی تمنای تو زبان از و

۱۲۴ غزل

دارد تابی غاليه او سنبل از که آندارد عتابی و ناز دلشدگان با باز

باد همچون می‌گذری خود کشته سر ازدارد شتابی و است عمر که کرد توان چه

زلف پرده پس ز نمايش خورشيد ماهدارد سحابی پيش در که آفتابيست

سرشک سيل روان گوشه هر به کرد من چشمدارد آبی تازه‌تر را تو سرو سهی تا

می‌ريزد خطا به خونم تو شوخ غمزهدارد صوابی فکر خوش که باد فرصتش

دوست لب دارد که است اين اگر حيوان آبدارد سرابی بهره خضر که اين است روشن

جگر قصد دلم ز دارد تو مخمور چشمدارد کبابی ميل مگر است مست ترک

سال روی تو ز نيست مرا بيمار جاندارد جوابی دوست از که خسته آن خوش ای

نظری حافظ خسته دل سوی کند کی

دارد خرابی گوشه هر به که مستش چشم

۱۲۵ غزل

دارد ميانی و مويی که نيست آن شاهددارد آنی که باش آن طلعت بنده

ولی است لطيف چه گر پری و حور شيوهدارد فالنی که لطافت و است آن خوبی

درياب خندان گل ای مرا چشم چشمهدارد روانی آب خوش تو اميد به که

جا آن خورشيد که تو از برد که خوبی گویدارد عنانی دست در که سواريست نه

کردی قبولش تو تا سخنم شد نشان دلدارد نشانی عشق سخن آری آری

تيراندازی صنعت در تو ابروی خمدارد کمانی که کس آن هر دست از برده

راز محرم يقين به کس نشد عشق ره دردارد گمانی فکر حسب بر کسی هر

مالف کرامات ز نشينان خرابات بادارد مکانی نکته هر و وقتی سخن هر

سرای پرده چمنش در نزند زيرک مرغدارد خزانی دنباله به که بهاری هر

مفروش حافظ به نکته و لغز گو مدعیدارد بيانی و زبانی نيز ما کلک

۱۲۶ غزل

ندارد جهان ميل جانان جمال بی جانندارد آن که حقا ندارد اين که کس هر

نديدم دلستان زان نشانی کس هيچ باندارد نشان او يا ندارم خبر من يا

است آتشين بحر صد ره اين در شبنمی هرندارد بيان و شرح معما اين که دردا

دادن دست ز نتوان فراغت سرمنزلندارد کران ره کاين فروکش ساروان ای

عشرت به می‌خواندت قامت خميده چنگندارد زيان هيچت پيران پند که بشنو

بياموز محتسب از رندی طريق دل ایندارد گمان اين کس او حق در و است مست

باد بر داد کايام قارون گنج احوال

ندارد نهان زر تا فروخوان دل گوش در

بپوشان او از اسرار است شمع رقيب خود گرندارد زبان بند سربريده شوخ کان

حافظ همچو بنده يک ندارد جهان در کسندارد جهان در کس شاهی تو چون که زيرا

۱۲۷ غزل

ندارد ماه تو طلعت روشنیندارد گياه رونق گل تو پيش

جانم منزل توست ابروی گوشهندارد پادشاه گوشه اين از خوشتر

من دل دود تو رخ با کند چه تاندارد آه تاب که دانی آينه

بشکفت تو پيش که نگر نرگس شوخیندارد نگاه ادب دريده چشم

داری تو که سيه دل چشم آن و ديدمندارد نگاه آشنا هيچ جانب

خرابات مريد ای ده گرانم رطلندارد خانقاه که شيخی شادی

نازک دل آن که نشين خامش و خور خونندارد دادخواه فرياد طاقت

شوی جگر خون به آستين و برو گوندارد راه آستانه اين در که هر

زلفت تطاول کشم تنها من نیندارد سياه آن داغ او که کيست

عيب مکن کرد تو سجده اگر حافظندارد گناه صنم ای عشق کافر

۱۲۸ غزل

ببرد ما دل که نگاری شهر در نيستببرد جا اين از رختم شود يار ار بختم

کرمش پيش که سرمست کش حريفی کوببرد تمنا نام دل سوخته عاشق

می‌بينم بی‌خبرت خزان ز باغباناببرد رعنا گل بادت که روز آن از آه

او از ايمن مشو نخفته‌ست دهر رهزنببرد فردا که نبرده‌ست امروز اگر

می‌بازم هوس به لعبت همه اين خيال در

ببرد تماشا نام نظری صاحب که بو

آورد جمع دلم سال چل به که فضلی و علمببرد يغما به مستانه نرگس آن ترسم

مخر عشوه بازدهد صدا چه گاوی بانگببرد بيضا يد از دست که کيست سامری

دليست تنگ ره سد می مينايی جامببرد جا از غمت سيل که دست از منه

است کمانداران کمينگاه چه ار عشق راهببرد اعدا ز صرفه رود دانسته که هر

يار مستانه غمزه طلبد جان ار حافظببرد تا بهل و بپرداز غير از خانه

۱۲۹ غزل

ببرد ما ياد ز دل غم باده نه اگرببرد جا ز ما بنياد حادثه نهيب

لنگر فروکشد مستی به عقل نه اگرببرد بال ورطه اين از کشتی چگونه

فلک باخت غايبانه کس همه با که فغانببرد دغا اين از دستی که نبود کس که

کو راهی خضر است ظلمات بر گذارببرد ما آب محرومی کتش مباد

چمن طرف به می‌کشد آن از ضعيفم دلببرد صبا بيماری به مرگ ز جان که

معجون اين که ده باده منم عشق طبيبببرد خطا انديشه و آرد فراغت

نگفت يار به او حال کس و حافظ بسوختببرد را خدای پيامی نسيم مگر

۱۳۰ غزل

کرد صبا با حکايت بلبل سحرکرد چه‌ها ما با گل روی عشق که

افتاد دل در خون رخم رنگ آن ازکرد مبتال خارم به گلشن آن از و

نازنينم آن همت غالمکرد ريا و روی بی خير کار که

ننالم ديگر بيگانگان از منکرد آشنا آن کرد چه هر من با که

بود خطا کردم طمع سلطان از گر

کرد جفا جستم وفا دلبر از ور

صبحگاهی نسيم آن باد خوششکرد دوا را نشينان شب درد که

سنبل زلف و کشيد گل نقابکرد وا غنچه قبای بند گره

افغان در عاشق بلبل سو هر بهکرد صبا باد ميان از تنعم

فروشان می کوی به بر بشارتکرد ريا زهد از توبه حافظ که

من با شهر خواجگان از وفاکرد بوالوفا دين و دولت کمال

۱۳۱ غزل

کرد غارت روزه خوان فلک ترک که بياکرد اشارت قدح دور به عيد هالل

برد کس آن قبول حج و روزه ثوابکرد زيارت را عشق ميکده خاک که

است خرابات گوشه ما اصلی مقامکرد عمارت اين که آن دهاد خير خداش

عقل جوهر چيست لعل چون باده بهایکرد تجارت کاين برد کسی سود که بيا

محرابی ابروان آن خم در نمازکرد طهارت جگر خون به که کند کسی

امروز شهر شيخ جماش نرگس که فغانکرد حقارت سر از دردکشان به نظر

دار منت ديده ز کن نظر يار روی بهکرد بصارت سر از نظر ديده کار که

واعظ از نه شنو حافظ ز عشق حديثکرد عبارت در بسيار صنعت چه اگر

۱۳۲ غزل

کرد طهارت عارفی می روشن آب بهکرد زيارت را ميخانه که الصباح علی

گرديد نهان خور زرين ساغر که همينکرد اشارت قدح دور به عيد هالل

درد سر از که کسی نياز و نماز خوشاکرد طهارت جگر خون و ديده آب به

دراز نماز سر بودش که خواجه امام

کرد قصارت را خرقه رز دختر خون به

آشوب خريد جان به زلفش حلقه ز دلمکرد تجارت اين که ندانم ديد سود چه

امروز کند طلب جماعت امام اگرکرد طهارت می به حافظ که دهيد خبر

۱۳۳ غزل

کرد باز حقه سر و دام نهاد صوفیکرد باز حقه فلک با مکر بنياد

کاله در بيضه بشکندش چرخ بازیکرد راز اهل با شعبده عرض که زيرا

صوفيان رعنای شاهد که بيا ساقیکرد ناز آغاز و آمد جلوه به ديگر

ساخت عراق ساز که کجاست از مطرب اينکرد حجاز راه به بازگشت آهنگ و

رويم خدا پناه به ما که بيا دل ایکرد دراز دست و کوته آستين چه زان

باخت راست نه محبت که هر که مکن صنعتکرد فراز معنی در دل روی به عشقش

پديد شود حقيقت پيشگاه که فرداکرد مجاز بر عمل که روی ره شرمنده

بايست می‌روی کجا خرام خوش کبک ایکرد نماز زاهد گربه که مشو غره

ازل در که رندان مالمت مکن حافظکرد بی‌نياز ريا زهد ز خدا را ما

۱۳۴ غزل

کرد حاصل گلی و خورد دلی خون بلبلیکرد دل پريشان خار صدش به غيرت باد

بود خوش دل شکری خيال به را ای طوطیکرد باطل امل نقش فنا سيل ناگهش

باد يادش دل ميوه آن من العين قرهکرد مشکل مرا کار و بشد آسان چه که

مددی را خدا افتاد من بار ساروانکرد محمل اين همره کرمم اميد که

مدار خوار مرا چشم نم و خاکی رویکرد کهگل اين از طربخانه فيروزه چرخ

چرخ مه حسود چشم از که فرياد و آه

کرد منزل من ابروی کمان ماه لحد در

حافظ امکان شد فوت و رخ شاه نزدیکرد غافل مرا ايام بازی کنم چه

۱۳۵ غزل

کرد خواهم يار کوی سر عزم باد چوکرد خواهم مشکبار خوشش بوی به نفس

می‌گذرد عمر معشوق و می بی هرزه بهکرد خواهم کار امروز از بس بطالتم

دين و دانش ز اندوختم که آبروی هرکرد خواهم نگار آن ره خاک نثار

روشن او مهر ز شد صبحدمم شمع چوکرد خواهم بار و کار اين سر در عمر که

ساخت خواهم خراب را خود تو چشم ياد بهکرد خواهم استوار قديم عهد بنای

گل چو گرفته خون جان اين که کجاست صباکرد خواهم يار گيسوی نکهت فدای

حافظ دل صفای نبخشد زرق و نفاقکرد خواهم اختيار عشق و رندی طريق

۱۳۶ غزل

کرد نتوان دوتا زلف آن حلقه در دستکرد نتوان صبا باد و تو عهد بر تکيه

بنمايم طلبت اندر من است سعی چه آنکرد نتوان قضا تغيير که هست قدر اين

دست به افتاد دل خون صد به دوست دامنکرد نتوان رها خصم کند که فسوسی به

گفت نتوان فلک ماه مثل به را عارضشکرد نتوان پا و سر بی هر به دوست نسبت

سماع به درآيد که گه آن من سروباالیکرد نتوان قبا که را جان جامه محل چه

ديدن جانان رخ تواند پاک نظرکرد نتوان صفا به جز نظر آيينه در که

ماست دانش حوصله در نه عشق مشکلکرد نتوان خطا فکر بدين نکته اين حل

ليکن جهانی محبوب که کشت غيرتمکرد نتوان خدا خلق با عربده شب و روز

لطيف طبع نازکی را تو که گويم چه من

کرد نتوان دعا آهسته که حديست به تا

نيست حافظ دل محراب تو ابروی بجزکرد نتوان ما مذهب در تو غير طاعت

۱۳۷ غزل

کرد نهان من از روی و برد من از دلکرد توان بازی اين که با را خدا

بود جان قصد در تنهاييم شبکرد بی‌کران لطف‌های خيالش

نباشم دل خونين الله چون چراکرد سرگران او نرگس ما با که

سوز جان درد اين با که گويم را کهکرد ناتوان جان قصد طبيبم

من بر که شمعم چون سوخت سان بدانکرد فغان بربط و گريه صراحی

است وقت وقت داری چاره گر صباکرد جان قصد اشتياقم درد که

گفت توان کی مهربانان ميانکرد چنان و گفت چنين ما يار که

نکردی آن حافظ جان با عدوکرد ابروکمان آن چشم تير که

۱۳۸ غزل

نکرد ياد سفر وقت ما ز که آن باد يادنکرد شاد ما غمديده دل وداعی به

قبول و خير رقم می‌زد که بخت جوان آننکرد آزاد چه ز ندانم پير بنده

فلک که بشويم خوناب به جامه کاغذيننکرد داد علم پای به رهنمونيم

رسد تو در مگر که صدايی اميد به دلنکرد فرهاد که کوه اين در کرد ناله‌ها

سحر مرغ چمن ز بازگرفتی تا سايهنکرد شمشاد طره شکن در آشيان

کار بياموزد تو از صبا پيک ار شايدنکرد باد حرکت اين از چاالکتر که زان

مراد نقش نکشد صنعش مشاطه کلکنکرد خداداد حسن بدين اقرار که هر

عراق راه بزن و بگردان پرده مطربا

نکرد ياد ما ز و يار بشد راه بدين که

حافظ سرود عراقيست غزلياتنکرد فرياد که دلسوز ره اين شنيد که

۱۳۹ غزل

نکرد گذر من بر و نهادم رهش بر رونکرد نظر يک و داشتم چشم لطف صد

درنبرد به کين دلش ز ما سرشک سيلنکرد اثر باران قطره خاره سنگ در

دار نگاه دالور جوان آن تو رب يانکرد حذر نشينان گوشه آه تير کز

نخفت من افغان ز دوش مرغ و ماهیبرنکرد خواب از سر که بين ديده شوخ وان

شمع چو قدم اندر ميرمش که می‌خواستمنکرد سحر نسيم چو ما به گذر خود او

بی‌کفايتيست سنگ‌دل کدام جانانکرد سپر را جان تو تيغ زخم پيش کو

انجمن در حافظ بريده زبان کلکنکرد سر ترک تا تو راز نگفت کس با

۱۴۰ غزل

نکرد خبر را دلشدگان و برفت دلبرنکرد سفر رفيق و شهر حريف ياد

فروگذاشت مروت طريق من بخت يانکرد گذر طريقت شاهراه به او يا

کنم مهربان دلش گريه به مگر گفتمنکرد اثر سنگش دل در بود سخت چون

من بی‌قرار دل مرغ که مکن شوخیدرنکرد به سر از عاشقی دام سودای

من چشم بوسيد تو روی ديد که کس هرنکرد نظر بی من ديده کرد که کاری

شمع چو فدا جان کنمش تا ايستاده مننکرد سحر نسيم چو ما به گذر خود او

۱۴۱ غزل

کرد چه دگربار عشق غم که دل ای ديدیکرد چه وفادار يار با و دلبر بشد چون

انگيخت بازی چه که جادو نرگس آن از آه

کرد چه هشيار مردم با که مست آن از آه

يار بی‌مهری ز يافت شفق رنگ من اشککرد چه کار اين در که بين بی‌شفقت طالع

سحر بدرخشيد ليلی منزل از برقیکرد چه افگار دل مجنون خرمن با که وه

غيب نگارنده که ده می‌ام جام ساقياکرد چه اسرار پرده در که معلوم نيست

مينايی دايره اين زد پرنقش که آنکرد چه پرگار گردش در که ندانست کس

سوخت و زد حافظ دل در غم آتش عشق فکرکرد چه يار با که ببينيد ديرينه يار

۱۴۲ غزل

کرد مستوری ز توبه رز دختر دوستانکرد دستوری به کار و محتسب سوی شد

کنيد پاک عرقش مجلس به پرده از آمدکرد دوری چرا که حريفان نگويند تا

عشق مطرب دگر که دل ای بده مژدگانیکرد مخموری چاره و زد مستانه راه

نرود آتش صد به رنگش که آب هفت به نهکرد انگوری می زاهد خرقه با چه آن

بشکفت نسيمش ز وصلم گلبن غنچهکرد سوری گل برگ از طرب خوشخوان مرغ

حسود که زان مده دست از افتادگی حافظکرد مغروری سر در دين و دل و مال و عرض

۱۴۳ غزل

می‌کرد ما از جم جام طلب دل سال‌هامی‌کرد تمنا بيگانه ز داشت خود چه وان

است بيرون مکان و کون صدف کز گوهریمی‌کرد دريا لب گمشدگان از طلب

دوش بردم مغان پير بر خويش مشکلمی‌کرد معما حل نظر تاييد به کو

دست به باده قدح خندان و خرم ديدمشمی‌کرد تماشا گونه صد آينه آن اندر و

حکيم داد کی تو به بين جهان جام اين گفتممی‌کرد مينا گنبد اين که روز آن گفت

بود او با خدا احوال همه در دلی بی

می‌کرد را خدا دور از و نمی‌ديدش او

جا اين می‌کرد که خويش شعبده همه اينمی‌کرد بيضا يد و عصا پيش سامری

بلند دار سر گشت او کز يار آن گفتمی‌کرد هويدا اسرار که بود اين جرمش

فرمايد مدد باز ار القدس روح فيضمی‌کرد مسيحا چه آن بکنند هم ديگران

چيست پی از بتان زلف سلسله گفتمشمی‌کرد شيدا دل از گله‌ای حافظ گفت

۱۴۴ غزل

کرد توانی نظر گه آن جم جام سر بهکرد توانی بصر کحل ميکده خاک که

سپهر طاق زير که مطرب و می بی مباشکرد توانی در به دل از غم ترانه بدين

بگشايد نقاب گه آن تو مراد گلکرد توانی سحر نسيم چو خدمتش که

اکسيريست طرفه ميخانه در گدايیکرد توانی زر خاک بکنی عمل اين گر

قدمی نه پيش عشق مرحله عزم بهکرد توانی سفر اين ار کنی سودها که

بيرون نمی‌روی طبيعت سرای کز توکرد توانی گذر طريقت کوی به کجا

ولی پرده و نقاب ندارد يار جمالکرد توانی نظر تا بنشان ره غبار

امور نظم و حضور ذوق چاره که بياکرد توانی نظر اهل بخشی فيض به

خواهی می جام و معشوق لب تا تو ولیکرد توانی دگر کار که مدار طمع

يابی آگهی گر هدايت نور ز دالکرد توانی سر ترک زنان خنده شمع چو

حافظ بشنوی شاهانه نصيحت اين گرکرد توانی گذر حقيقت شاهراه به

۱۴۵ غزل

آورد ما به رو که ندانم مستيست چهآورد کجا از باده اين و ساقی بود که

گير صحرا راه و آر چنگ به باده نيز تو

آورد نوا خوش ساز سرا نغمه مرغ که

مکن بسته کار ز شکايت غنچه چو دالآورد گشا گره نسيم صبح باد که

باد خوبی و خير به نسرين و گل رسيدنآورد صفا سمن آمد کش و شاد بنفشه

است سليمان هدهد خبری خوش به صباآورد سبا گلشن از طرب مژده که

ساقيست کرشمه ما دل ضعف عالجآورد دوا و آمد طبيب که سر برآر

شيخ ای مرنج من ز مغانم پير مريدآورد جا به او و کردی تو وعده که چرا

نازم لشکری ترک آن چشمی تنگ بهآورد قبا يک درويش من بر حمله که

کند طوع به کنون حافظ غالمی فلکآورد شما دولت در به التجا که

۱۴۶ غزل

می‌آورد يار زلف ز بويی سحر وقت صبامی‌آورد کار در بو به را ما شوريده دل

برکندم ديده باغ ز را صنوبر شکل آن منمی‌آورد بار محنت بشکفت غمش کز گل هر که

روشن او قصر بام ز می‌ديدم ماه فروغمی‌آورد ديوار در خورشيد آن شرم از رو که

کردم رها پرخون دل عشقش غارت بيم زمی‌آورد هنجار بدان ره و خون می‌ريخت ولی

بی‌گه و گه رفتم برون ساقی و مطرب قول بهمی‌آورد دشوار خبر قاصد گران راه آن کز

بود احسان و لطف طريق جانان بخشش سراسرمی‌آورد زنار اگر می‌فرمود تسبيح اگر

کرد ناتوانم چه اگر ابرويش چين عفااللهمی‌آورد بيمار سر بر پيامی هم عشوه به

پيمانه و جام حافظ ز ديشب می‌داشتم عجبمی‌آورد وار صوفی که نمی‌کردم منعش ولی

۱۴۷ غزل

آورد آگهی دوشم صبا باد نسيمآورد کوتهی به رو غم و محنت روز که

چاک جامه دهيم صبوحی مطربان به

آورد سحرگهی باد که نويد بدين

رضوان را بهشت حور تو که بيا بياآورد رهی دل برای ز جهان اين در

بخت عنايت با شيراز به همی‌رويمآورد همرهی به بختم که رفيق زهی

نمد کاله کاين کوش ما خاطر جبر بهآورد شهی افسر با که شکست بسا

ماه خرمن به دلم از رسيد که ناله‌ها چهآورد خرگهی ماه آن عارض ياد چو

حافظ فلک بر منصور رايت رساندآورد شهنشهی جناب به التجا که

۱۴۸ غزل

گيرد دست به قدح چو يارمگيرد شکست بتان بازار

گفت او چشم بديد که کس هرگيرد مست که محتسبی کو

ماهی چو فتاده‌ام بحر درگيرد شست به مرا يار تا

زاری به فتاده‌ام پاش درگيرد دست که آن بود آيا

حافظ همچو که آن دل خرمگيرد الست می ز جامی

۱۴۹ غزل

نمی‌گيرد بر طريقی رويان مه مهر جز دلمنمی‌گيرد در وليکن پندش می‌دهم در هر ز

گو می و ساغر حديث نصيحتگو ای را خدانمی‌گيرد خوشتر اين از ما خيال در نقشی که

رنگين باده بياور گلرخ ساقی ای بيانمی‌گيرد بهتر اين از ما درون در فکری که

انگارند دفتر مردم و پنهان می‌کشم صراحینمی‌گيرد دفتر در زرق اين آتش گر عجب

روزی سوختن بخواهم را مرقع دلق اين مننمی‌گيرد بر جامی به فروشانش می پير که

لعلش می با صفاها را ياران هست رو آن ازنمی‌گيرد جوهر آن در نقشی راستی از غير که

بردوز او از چشم گويی تو دلکش چنين چشمی و سر

نمی‌گيرد سر در مرا بی‌معنی وعظ کاين برو

است جنگ قضا حکم با که را رندان نصيحتگوینمی‌گيرد ساغر مگر می‌بينم تنگ بس دلش

مجلس اين اندر شمع چون که می‌خندم گريه مياننمی‌گيرد در ليکن هست آتشينم زبان

را مستت چشم بنازم کردی دلم صيد خوش چهنمی‌گيرد خوشتر اين از را وحشی مرغان کس که

است معشوق استغنای و ما احتياج در سخننمی‌گيرد دلبر در که دل ای افسونگری سود چه

سکندروار آرم دست به روزی را آيينه آن مننمی‌گيرد ور زمانی آتش اين می‌گيرد اگر

کويت سر درويش که منعم ای رحمی را خدانمی‌گيرد ديگر رهی نمی‌داند ديگر دری

دارم عجب شاهنشه ز شيرين تر شعر بديننمی‌گيرد زر در چرا را حافظ پای تا سر که

۱۵۰ غزل

اندازد جام به دست اين از باده ار ساقیاندازد مدام شرب در همه را عارفان

خال دانه نهد زلف خم زير چنين وراندازد دام به که را خرد مرغ بسا ای

حريف پای در که مست آن دولت خوشا ایاندازد کدام که نداند دستار و سر

کند جام و می انکار که خام زاهداندازد خام می بر نظر چو گردد پخته

روز خوردن می که کوش هنر کسب در روزاندازد ظالم زنگ در آينه چون دل

شب که است فروغ صبح می وقت زمان آناندازد شام پرده افق خرگاه گرد

زنهار ننوشی شهر محتسب با بادهاندازد جام به سنگ و باده‌ات بخورد

برآر خورشيد گوشه کله ز سر حافظااندازد تمام ماه بدان قرعه ار بختت

۱۵۱ غزل

نمی‌ارزد سر يک جهان بردن سر به غم با دمینمی‌ارزد بهتر اين کز ما دلق بفروش می به

نمی‌گيرند بر جامی به فروشانش می کوی به

نمی‌ارزد ساغر يک که تقوا سجاده زهی

برتاب رخ آب به اين کز کرد سرزنش‌ها رقيبمنمی‌ارزد در خاک که را ما سر اين افتاد چه

است درج او در جان بيم که سلطانی تاج شکوهنمی‌ارزد سر ترک به اما است دلکش کالهی

سود بوی به دريا غم اول می‌نمود آسان چهنمی‌ارزد گوهر صد به طوفان اين که کردم غلط

بپوشانی مشتاقان ز خود روی که به آن را تونمی‌ارزد لشکر غم گيری جهان شادی که

بگذر دون دنيی از و کوش قناعت در حافظ چونمی‌ارزد زر من صد دو دونان منت جو يک که

۱۵۲ غزل

زد دم تجلی ز حسنت پرتو ازل درزد عالم همه به آتش و شد پيدا عشق

نداشت عشق ملک ديد رخت کرد جلوه‌ایزد آدم بر و غيرت اين از شد آتش عين

افروزد چراغ شعله آن کز می‌خواست عقلزد برهم جهان و بدرخشيد غيرت برق

راز تماشاگه به آيد که خواست مدعیزد نامحرم سينه بر و آمد غيب دست

زدند عيش بر همه قسمت قرعه ديگرانزد غم بر هم که بود ما غمديده دل

داشت تو زنخدان چاه هوس علوی جانزد خم اندر خم زلف آن حلقه در دست

نوشت تو عشق طربنامه روز آن حافظزد خرم دل اسباب سر بر قلم که

۱۵۳ غزل

زد کوهساران بر علم خاور خسرو چون سحرزد اميدواران در يارم مرحمت دست به

چيست گردون مهر حال که شد روشن صبح پيش چوزد کامگاران غرور بر خوش خنده برآمد

برخاست چون رقص عزم به مجلس در دوش نگارمزد ياران دل‌های بر و ابرو از بگشود گره

دست بشستم دل خون به دم آن صالح رنگ از منزد هوشياران بر صال پيمايش باده چشم که

عياری آيين اين آموخت دلش آهن کدام

زد داران زنده شب ره آمد برون چون اول کز

مسکين دل ناگه شد و پخت شهسواری خيالزد سواران قلب بر که دارش نگه خداوندا

خورديم خون و داديم جان چه رخسارش رنگ و آب درزد سپاران جان بر رقم اول داد دست نقشش چو

آرم کمند اندر کجا پشمين خرقه با منشزد خنجرگزاران ره مژگانش که مويی زره

منصور دين و ملک شجاع فر مظفر شهنشاهزد بهاران ابر بر خنده بی‌دريغش جود که

شد مشرف او دست به می جام که ساعت آن اززد ميگساران ياد به شادی ساغر زمانه

بدرخشيد روز آن ظفر سرافشانش شمشير ززد هزاران بر تنها سوز انجم خورشيد چون که

دل ای حق لطف از بخواه او ملک و عمر دوامزد روزگاران دور به دولت سکه اين چرخ که

است شاه دولت يمن و توفيق قرعه بر نظرزد بختياران فال که حافظ دل کام بده

۱۵۴ غزل

زد توان آن ساز بر آهی که بزن راهیزد توان گران رطل او با که بخوان شعری

نهادن توان سر گر جانان آستان برزد توان آسمان بر سربلندی گلبانگ

اما نمايد سهلت ما خميده قدزد توان کمان اين از تير دشمنان چشم بر

عشقبازی اسرار نگنجد خانقه درزد توان مغان با هم مغانه می جام

سلطان سرای برگ نباشد را درويشزد توان آن در کتش دلقی کهنه و ماييم

ببازند نظر يک در عالم دو نظر اهلزد توان جان نقد بر اول داو و است عشق

گشودن دری خواهد وصالت دولت گرزد توان آستان بر تخيل بدين سرها

است مراد مجموعه رندی و شباب و عشقزد توان بيان گوی معانی شد جمع چون

نيست عجب وين تو زلف سالمت رهزن شدزد توان کاروان صد باشی تو زن راه گر

بازآی زرق و شيد کز قرآن حق به حافظ

زد توان جهان اين در عيشی گوی که باشد

۱۵۵ غزل

برانگيزد فتنه‌ها اش پی ز روم اگربرخيزد کينه به بنشينم طلب از ور

وفاداری از دم يک رهگذری به گر وبگريزد باد چو افتم اش پی در گرد چو

افسوس صد بوسه نيم طلب کنم گر وفروريزد شکر چون دهنش حقه ز

می‌بينم تو نرگس در که فريب آن منبرآميزد ره خاک با که روی آب بس

بالست دام عشق بيابان شيب و فرازنپرهيزد بال کز شيردلی کجاست

باز شعبده چرخ که صبوری و خواه عمر توبرانگيزد طرفه‌تر اين از بازی هزار

حافظ بنه سر تسليم آستانه بربستيزد روزگار کنی ستيزه گر که

۱۵۶ غزل

نرسد ما يار به کس وفا و خلق و حسن بهنرسد ما کار انکار سخن اين در را تو

آمده‌اند جلوه به فروشان حسن چه اگرنرسد ما يار به مالحت و حسن به کسی

راز محرم هيچ که ديرين صحبت حق بهنرسد ما گزار حق جهت يک يار به

يکی و صنع کلک ز برآيد نقش هزارنرسد ما نگار نقش دلپذيری به

آرند کانات بازار به نقد هزارنرسد ما عيار صاحب سکه به يکی

رفتند چنان کان عمر قافله دريغنرسد ما ديار هوای به گردشان که

باش واثق و مرنج حسودان رنج ز دالنرسد ما اميدوار خاطر به بد که

را کس شوی ره خاک اگر که بزی چناننرسد ما گذار ره از خاطری غبار

او قصه شرح که ترسم و حافظ بسوختنرسد ما کامگار پادشه سمع به

۱۵۷ غزل

باشد سودا سر سبزت خط با را که هرباشد تا ننهد بيرون دايره اين از پای

برخيزم صفت الله لحد خاک از چو منباشد سويدا سر توام سودای داغ

آخر کجايی دانه يک گوهر ای خود توباشد دريا همه مردم ديده غمت کز

بيا است روان آب مژه‌ام هر بن ازباشد تماشا و جوی لب ميل اگرت

درآ و آی برون پرده از دمی می و گل چونباشد پيدا نه مالقات دگرباره که

باد سر بر توام زلف خم ممدود ظلباشد شيدا دل قرار سايه اين کاندر

آری ميل نکند حافظ به ناز از چشمتباشد رعنا نرگس صفت سرگرانی

۱۵۸ غزل

باشد حکايت چه اين شراب انکار و منباشد کفايت و عقل قدرم اين غالبا

نمی‌دانستم ميخانه ره غايت به تاباشد غايت چه به تا ما مستوری نه ور

نياز و مستی و من و نماز و عجب و زاهدباشد عنايت که با ميان ز خود را تو تا

است معذور نبرد رندی به راه ار زاهدباشد هدايت موقوف که کاريست عشق

چنگ و دف با زده‌ام تقوا ره شب‌ها که منباشد حکايت چه آرم ره به سر زمان اين

برهاند جهلم ز که مغانم پير بندهباشد عنايت عين کند چه هر ما پير

می‌گفت رفيقی که نخفتم غصه اين از دوشباشد شکايت جای بود مست ار حافظ

۱۵۹ غزل

باشد بی‌غش صافی همه نه صوفی نقدباشد آتش مستوجب که خرقه بسا ای

شدی مست سحری ورد ز که ما صوفیباشد سرخوش که باش نگران شامگاهش

ميان به آيد تجربه محک گر بود خوش

باشد غش او در که هر شود روی سيه تا

آب بر نقش زند گونه اين از گر ساقی خطباشد منقش خونابه به که رخ بسا ای

دوست به راه نبرد تنعم پرورد نازباشد بالکش رندان شيوه عاشقی

بخور باده خوری چند دنی دنيی غمباشد مشوش که دانا دل باشد حيف

فروش باده ببرد حافظ سجاده و دلقباشد وش مه ساقی کف ز شرابش گر

۱۶۰ غزل

باشد من يار يار اگر خلوت است خوشباشد انجمن شمع او و بسوزم من نه

نستانم هيچ به سليمان نگين آن منباشد اهرمن دست او بر گاه گاه که

وصال حريم در که خدايا مدار رواباشد من نصيب حرمان و محرم رقيب

هرگز شرف سايه مفکن گو همایباشد زغن از کم طوطی که ديار آن در

دل آتش سوز که حاجت چه شوق بيانباشد سخن در که سوزی ز شناخت توان

آری نمی‌رود سر از تو کوی هوایباشد وطن با سرگشته دل را غريب

حافظ شود زبان ده اگر سوسن سان بهباشد دهن بر مهر تواش پيش غنچه چو

۱۶۱ غزل

باشد حزين که خاطر انگيزد تر شعر کیباشد همين و گفتيم معنی اين از نکته يک

زنهار انگشتری يابم گر تو لعل ازباشد نگين زير در سليمانم ملک صد

دل ای حسود طعن از بود نبايد غمناکباشد اين در تو خير وابينی چو که شايد

انگيز خيال کلک زين فهمی نکند کو هرباشد چين صورتگر خود ار حرام به نقشش

دادند کسی به يک هر دل خون و می جامباشد چنين اوضاع قسمت دايره در

بود اين ازلی حکم گل و گالب کار در

باشد نشين پرده وان بازاری شاهد کاين

خاطر از بشد رندی را حافظ که نيست آنباشد پسين روز تا پيشين سابقه کاين

۱۶۲ غزل

نباشد خوشتر آن وز گل آمد خوشنباشد ساغر بجز دستت در که

ياب در و درياب خوشدلی زماننباشد گوهر صدف در دايم که

گلستان در خور می و دان غنيمتنباشد ديگر هفته تا گل که

زرين جام کرده پرلعل ايانباشد زر کش کسی بر ببخشا

ما خمخانه از و شيخ ای بيانباشد کوثر در که خور شرابی

مايی همدرس اگر اوراق بشوینباشد دفتر در عشق علم که

بند شاهدی در دل و بنيوش من زنباشد زيور بسته حسنش که

رب يا بخش خمارم بی شرابینباشد سر درد هيچ وی با که

اويسم سلطان بنده جان از مننباشد چاکر از يادش چه اگر

خورشيد که آرايش عالم تاج بهنباشد افسر زيبنده چنين

حافظ نظم بر خطا گيرد کسینباشد گوهر در لطف هيچش که

۱۶۳ غزل

نباشد خوش يار رخ بی گلنباشد خوش بهار باده بی

بستان طواف و چمن طرفنباشد خوش عذار الله بی

گل حالت و سرو رقصيدننباشد خوش هزار صوت بی

اندام گل شکرلب يار بانباشد خوش کنار و بوس بی

بندد عقل دست که نقش هر

نباشد خوش نگار نقش جز

حافظ است محقر نقد جاننباشد خوش نثار بهر از

۱۶۴ غزل

شد خواهد فشان مشک صبا باد نفسشد خواهد جوان دگرباره پير عالم

داد خواهد سمن به عقيقی جام ارغوانشد خواهد نگران شقايق به نرگس چشم

بلبل هجران غم از کشيد که تطاول اينشد خواهد زنان نعره گل سراپرده تا

مگير خرده شدم خرابات به مسجد ز گرشد خواهد زمان و است دراز وعظ مجلس

فکنی فردا به امروز عشرت ار دل ایشد خواهد ضمان که را بقا نقد مايه

خورشيد کاين قدح دست از منه شعبان ماهشد خواهد رمضان عيد شب تا نظر از

صحبت شمريدش غنيمت است عزيز گلشد خواهد آن از و راه اين از آمد باغ به که

سرود و خوان غزل است انس مجلس مطرباشد خواهد چنان و رفت چنين که گويی چند

وجود اقليم سوی آمد تو بهر از حافظشد خواهد روان که وداعش به نه قدمی

۱۶۵ غزل

شد نخواهد بيرون سر ز چشمان سيه مهر مراشد نخواهد ديگرگون و اين است آسمان قضای

نگذاشت آشتی جای و فرمود آزارها رقيبشد نخواهد گردون سوی سحرخيزان آه مگر

نفرمودند رندی بجز کاری ازل روز مراشد نخواهد افزون آن از رفت جا آن که قسمت آن هر

بخش نی و دف فرياد به را ما محتسب را خداشد نخواهد بی‌قانون افسانه اين از شرع ساز که

ورزم او عشق پنهان که باشد همين من مجالشد نخواهد چون گويم چه آغوشش و بوس و کنار

ساقی مهربان يار و امن جای و لعل شرابشد نخواهد اکنون اگر کارت شود به کی دال

حافظ سينه لوح ز غم نقش ديده ای مشوی

شد نخواهد خون رنگ و است دلدار تيغ زخم که

۱۶۶ غزل

شد آخر يار فرقت شب و هجران روزشد آخر کار و اختر گذشت و فال اين زدم

می‌فرمود خزان که تنعم و ناز همه آنشد آخر بهار باد قدم در عاقبت

گل گوشه کله اقبال به که ايزد شکرشد آخر خار شوکت و دی باد نخوت

غيب پرده معتکف بد که اميد صبحشد آخر تار شب کار که آی برون گو

دل غم و دراز شب‌های پريشانی آنشد آخر نگار گيسوی سايه در همه

هنوز ايام بدعهدی ز نيست باورمشد آخر يار دولت در که غصه قصه

باد پرمی قدحت نمودی لطف ساقياشد آخر خمار تشويش تو تدبير به که

را حافظ کسی نياورد چه ار شمار درشد آخر شمار و بی‌حد محنت کان شکر

۱۶۷ غزل

شد مجلس ماه و بدرخشيد ستاره‌ایشد مونس و رفيق را ما رميده دل

ننوشت خط و نرفت مکتب به که من نگارشد مدرس صد آموز مسله غمزه به

صبا چو عاشقان بيمار دل او بوی بهشد نرگس چشم و نسرين عارض فدای

دوست اکنون می‌نشاند مصطبه‌ام صدر بهشد مجلس مير که کن نگه شهر گدای

اسکندر جام و بست خضر آب خيالشد ابوالفوارس سلطان نوشی جرعه به

معمور شود کنون محبت طربسرایشد مهندس منش يار ابروی طاق که

خدا برای کن پاک می ترشح از لبشد موسوس گنه هزاران به خاطرم که

پيمود عاشقان به شرابی تو کرشمهشد بی‌حس عقل و افتاد بی‌خبر علم که

آری من نظم است وجود عزيز زر چو

شد مس اين کيميای دولتيان قبول

بگردانيد عنان ياران ميکده راه زشد مفلس و رفت راه اين از حافظ که چرا

۱۶۸ غزل

نشد و تمام دل کار شود که جان گداختنشد و خام آرزوی اين در بسوختيم

شوم تو مجلس مير شبی گفت البه بهنشد و غالم کمين خويشش رغبت به شدم

رندان با نشست خواهم که داد پيامنشد و نام کشيم دردی و رندی به بشد

دل کبوتر می‌طپد اگر بر در رواستنشد و دام پيچ و تاب خود ره در ديد که

لعل لب آن ببوسم مستی به که هوس بداننشد و جام همچو افتاد دلم در که خون چه

قدم راه بی‌دليل منه عشق کوی بهنشد و اهتمام صد نمودم خويش به من که

مقصود نامه گنج طلب در که فغاننشد و تمام غم ز جهانی خراب شدم

حضور گنج جوی و جست در که درد و دريغنشد و کرام بر گدايی به شدم بسی

فکر سر از حافظ برانگيخت حيله هزارنشد و رام نگار آن شود که هوس آن در

۱۶۹ غزل

شد چه را ياران نمی‌بينيم کس اندر ياریشد چه را دوستداران آمد آخر کی دوستی

کجاست پی فرخ خضر شد گون تيره حيوان آبشد چه را بهاران باد گل شاخ از چکيد خون

دوستی حق داشت ياری که نمی‌گويد کسشد چه را ياران افتاد حال چه را شناسان حق

سال‌هاست برنيامد مروت کان از لعلیشد چه را باران و باد سعی و خورشيد تابش

ديار اين مهربانان خاک و بود ياران شهرشد چه را شهرياران آمد سر کی مهربانی

افکنده‌اند ميان در کرامت و توفيق گویشد چه را سواران نمی‌آيد در ميدان به کس

برنخاست مرغی بانگ و شکفت گل هزاران صد

شد چه را هزاران آمد پيش چه را عندليبان

بسوخت عودش مگر نمی‌سازد خوش سازی زهرهشد چه را ميگساران مستی ذوق ندارد کس

خموش نمی‌داند کس الهی اسرار حافظشد چه را روزگاران دور که می‌پرسی که از

۱۷۰ غزل

شد ميخانه به دوش نشين خلوت زاهدشد پيمانه سر با برفت پيمان سر از

می‌شکست قدح و جام دی که مجلس صوفیشد فرزانه و عاقل می جرعه يک به باز

خواب به بودش آمده شباب عهد شاهدشد ديوانه و عاشق سر پيرانه به باز

دل و دين زن راه می‌گذشت مغبچه‌ایشد بيگانه همه از آشنا آن پی در

بسوخت بلبل خرمن گل رخسار آتششد پروانه آفت شمع خندان چهره

نگشت ضايع که شکر سحر و شام گريهشد دانه يک گوهر ما باران قطره

افسونگری آيت بخواند ساقی نرگسشد افسانه مجلس ما اوراد حلقه

پادشاست بارگه کنون حافظ منزلشد جانانه بر جان رفت دلدار بر دل

۱۷۱ غزل

آمد بشارت پيک آصف جناب از دوشآمد اشارت عشرت سليمان حضرت کز

کن گل ديده آب از را ما وجود خاکآمد عمارت گاه را دل ويرانسرای

گفتند يار زلف کز بی‌نهايت شرح اينآمد عبارت کاندر هزاران از حرفيست

آلود می خرقه ای زنهار بپوش عيبمآمد زيارت بهر پاکدامن پاک کان

خوبان ز شود پيدا کس هر جای امروزآمد صدارت اندر افروز مجلس ماه کان

است آسمان معراج تاجش که جم تخت برآمد حقارت آن با موری که نگر همت

دار نگه خود ايمان دل ای شوخش چشم از

آمد غارت عزم بر کمانکش جادوی کان

درخواه شاه ز فيضی حافظ تو آلوده‌ایآمد طهارت بهر سماحت عنصر کان

ياب در و وقت درياب او مجلس درياستآمد تجارت وقت رسيده زيان ای هان

۱۷۲ غزل

آمد حيرت نهال تو عشقآمد حيرت کمال تو وصل

کخر وصل حال غرقه بسآمد حيرت حال سر بر هم

او ره در که بنما دل يکآمد حيرت خال نه چهره بر

واصل نه و بماند وصل نهآمد حيرت خيال که جا آن

کردم گوش که طرفی هر ازآمد حيرت سال آواز

عزت کمال از منهزم شدآمد حيرت جالل که را آن

حافظ وجود قدم تا سرآمد حيرت نهال عشق در

۱۷۳ غزل

آمد ياد با تو ابروی خم نمازم درآمد فرياد به محراب که رفت حالتی

مدار هوش و دل و صبر طمع اکنون من ازآمد باد بر همه ديدی تو که تحمل کان

شدند مست چمن مرغان و شد صافی بادهآمد بنياد به کار و عاشقی موسم

می‌شنوم جهان اوضاع ز بهبود بویآمد شاد صبا باد و گل آورد شادی

منما شکايت بخت از هنر عروس ایآمد داماد که بيارای حسن حجله

بستند زيور همه نباتی دلفريبانآمد خداداد حسن با که ماست دلبر

دارند تعلق که درختان بارند زيرآمد آزاد غم بار از که سرو خوشا ای

بخوان نغز غزلی حافظ گفته از مطرب

آمد ياد طربم عهد ز که بگويم تا

۱۷۴ غزل

بازآمد صبا باد دگر که دل ای مژدهبازآمد سبا طرف از خبر خوش هدهد

باز داوودی نغمه سحر مرغ ای برکشبازآمد هوا باد از گل سليمان که

سوسن زبان فهم کند که کو عارفیبازآمد چرا و رفت چرا که بپرسد تا

من به خداداد لطف کرم و کرد مردمیبازآمد وفا راه از رخ ماه بت کان

صبح دم از بشنيد نوشين می بوی اللهبازآمد دوا اميد به بود دل داغ

بماند راه قافله اين ره در من چشمبازآمد درا آواز دلم گوش به تا

بشکست پيمان و زد رنجش در حافظ چه گربازآمد ما در از لطف به که بين او لطف

۱۷۵ غزل

آمد فروش می پير تهنيت به صباآمد نوش و ناز و عيش و طرب موسم که

گشای نافه باد و گشت نفس مسيح هواآمد خروش در مرغ و شد سبز درخت

بهار باد برفروخت چنان الله تنورآمد جوش به گل و گشت عرق غرق غنچه که

کوش عشرت به و من از نيوش هوش گوش بهآمد گوش به هاتفم از سحر سخن اين که

مجموع شوی تا بازآی تفرقه فکر زآمد سروش اهرمن شد چو که آن حکم به

آزاد سوسن که ندانم صبح مرغ زآمد خموش زبان ده با که کرد گوش چه

انس مجلس است نامحرم صحبت جای چهآمد پوش خرقه که بپوشان پياله سر

حافظ می‌رود ميخانه به خانقاه زآمد هوش به ريا زهد مستی ز مگر

۱۷۶ غزل

آمد بالين به بيدار دولت سحرم

آمد شيرين خسرو آن که برخيز گفت

بخرام تماشا به سرخوش و درکش قدحیآمد آيين چه به نگارت که ببينی تا

گشای نافه خلوتی ای بده مژدگانیآمد مشکين آهوی ختن صحرای ز که

بازآورد سوختگان رخ به آبی گريهآمد مسکين عاشق فريادرس ناله

ابرويست کمان هوادار باز دل مرغآمد شاهين که باش نگران کبوتر ای

دوست و دشمن از مخور غم و بده می ساقياآمد اين و بشد آن ما دل کام به که

بهار ابر ديد چو ايام بدعهدی رسمآمد نسرين و سنبل و سمن بر گريه‌اش

بلبل از بشنيد حافظ گفته صبا چونآمد رياحين تماشای به عنبرافشان

۱۷۷ غزل

داند دلبری برافروخت چهره که هر نهداند سکندری سازد آينه که هر نه

نشست تند و نهاد کج کله طرف که هر نهداند سروری آيين و داری کاله

مکن مزد شرط به گدايان چو بندگی توداند پروری بنده روش خود دوست که

سوزم عافيت رند آن همت غالمداند کيمياگری گداصفتی در که

بياموزی ار باشد نکو عهد و وفاداند ستمگری بينی تو که هر وگرنه

ندانستم و ديوانه دل بباختمداند پری شيوه بچه‌ای آدمی که

جاست اين مو ز باريکتر نکته هزارداند قلندری بتراشد سر که هر نه

مرا توست خال ز بينش نقطه مدارداند جوهری دانه يک گوهر قدر که

شد خوبان شاه که کس آن هر چهره و قد بهداند دادگستری اگر بگيرد جهان

آگاه بود کسی حافظ دلکش شعر زداند دری گفتن سخن و طبع لطف که

۱۷۸ غزل

بماند يار حرم در دل محرم شد که هربماند انکار در ندانست کار اين که وان

مکن عيب من دل شد برون پرده از اگربماند پندار پرده در نه که ايزد شکر

رخت همه می گرو از واستدند صوفيانبماند خمار خانه در که بود ما دلق

ببرد ياد از خود فسق و شد شيخ محتسببماند بازار سر هر در که ماست قصه

ستديم بلورين دست آن کز لعل می هربماند گهربار چشم در و شد حسرت آب

رفت عاشق ابد به تا ازل کز من دل جزبماند کار در که نشنيديم کس جاودان

نرگس گردد تو چشم چون که بيمار گشتبماند بيمار و حاصل نشدش تو شيوه

خوشتر نديدم عشق سخن صدای ازبماند دوار گنبد اين در که يادگاری

می‌پوشيد داشتم مرا عيب صد و دلقیبماند زنار و شد مطرب و می رهن خرقه

شد حيران چين صورت چنان تو جمال بربماند ديوار و در در جا همه حديثش که

روزی حافظ دل زلفش تماشاگه بهبماند گرفتار جاويد و بازآيد که شد

۱۷۹ غزل

ماند نخواهد غم ايام که مژده رسيدماند نخواهد هم نيز چنين نماند چنان

شدم خاکسار يار نظر در چه ار منماند نخواهد محترم چنين نيز رقيب

را همه می‌زند شمشير به دار پرده چوماند نخواهد حرم حريم مقيم کسی

است بد و نيک نقش ز شکايت و شکر جای چهماند نخواهد رقم هستی صحيفه بر چو

بود اين گفته‌اند جمشيد مجلس سرودماند نخواهد جم که بياور باده جام که

پروانه وصل شمع ای شمر غنيمتیماند نخواهد صبحدم تا معامله اين که

آور دست به خود درويش دل توانگرا

ماند نخواهد درم گنج و زر مخزن که

زر به نوشته‌اند زبرجد رواق بدينماند نخواهد کرم اهل نکويی جز که

حافظ مبر طمع جانان مهربانی زماند نخواهد ستم نشان و جور نقش که

۱۸۰ غزل

قند حديث بر زده خنده تو پسته ایبخند شکر يک خدا برای از مشتاقم

زند دم که نيارد تو قامت ز طوبیبلند می‌شود سخن که بگذرم قصه زين

خون رود ديده از برنخيزدت که خواهیمبند کسان رود صحبت وفای در دل

می‌زنی طعنه گر و می‌نمايی جلوه گرخودپسند شيخ معتقد نيستيم ما

شود کی آگاه من حال آشفتگی زکمند اين گرفتار نگشت دل که را آن

کجاست سروقد آن شد گرم شوق بازارسپند کنم رويش آتش بر خود جان تا

زند دم شکرخنده به ما يار که جايیمخند خود به را خدا تو کيستی پسته ای

نمی‌کنی ترکان غمزه ترک چو حافظخجند يا خوارزم تو جای کجاست دانی

۱۸۱ غزل

بلند سرو آن دامن و من دست اين از بعدبرکند بيخم و بن از چمان باالی به که

بگشا برقع تو نيست می و مطرب حاجتسپند چو رويت آتش آوردم رقص به که

بخت حجله آينه نشود رويی هيچسمند سم آن در مالند که روی آن مگر

می‌باش گو بود چه هر غمت اسرار گفتمچند و کی تا کنم چه ندارم بيش اين از صبر

صياد ای مرا مشکين آهوی آن مکشکمند به مبندش و دار سيه چشم آن از شرم

برخاست نتوانم در اين از که خاکی منبلند قصر آن لب بر زنم بوسه کجا از

حافظ مشکين گيسوی آن از دل مستان باز

بند اندر بود که به همان ديوانه که زان

۱۸۲ غزل

چند ايامی شد و ننوشتی حالی حسبچند پيغامی تو به فرستم که کو محرمی

رسيد نتوانيم عالی مقصد بدان ماچند گامی شما لطف نهد پيش مگر هم

نقاب افکند گل و رفت سبو به خم از می چونچند جامی بزن و دار نگه عيش فرصت

ماست دل عالج نه گل با آميخته قندچند دشنامی به برآميز چند بوسه‌ای

بگذر سالمت به رندان کوچه از زاهدچند بدنامی صحبت نکند خرابت تا

بگو نيز هنرش گفتی چو جمله می عيبچند عامی دل بهر از مکن حکمت نفی

شماست يار خدا خرابات گدايان ایچند انعامی ز مداريد انعام چشم

خويش کش دردی به گفت خوش چه ميخانه پيرچند خامی با سوخته دل حال مگو که

بسوخت تو فروغ مهر رخ شوق از حافظچند ناکامی سوی کن نظری کامگارا

۱۸۳ غزل

دادند نجاتم غصه از سحر وقت دوشدادند حياتم آب شب ظلمت آن واندر

کردند ذاتم پرتو شعشعه از بيخوددادند صفاتم تجلی جام از باده

شبی فرخنده چه و بود سحری مبارک چهدادند براتم تازه اين که قدر شب آن

جمال وصف آينه و من روی اين از بعددادند ذاتم جلوه از خبر جا آن در که

عجب چه خوشدل و گشتم کامروا اگر مندادند زکاتم به اين‌ها و بودم مستحق

داد دولت اين مژده من به روز آن هاتفدادند ثباتم و صبر جفا و جور بدان که

می‌ريزد سخنم کز شکر و شهد همه ايندادند نباتم شاخ آن کز صبريست اجر

بود سحرخيزان انفاس و حافظ همت

دادند نجاتم ايام غم بند ز که

۱۸۴ غزل

زدند ميخانه در ماليک که ديدم دوشزدند پيمانه به و بسرشتند آدم گل

ملکوت عفاف و ستر حرم ساکنانزدند مستانه باده نشين راه من با

کشيد نتوانست امانت بار آسمانزدند ديوانه من نام به کار قرعه

بنه عذر را همه ملت دو و هفتاد جنگزدند افسانه ره حقيقت نديدند چون

افتاد صلح او و من ميان که ايزد شکرزدند شکرانه ساغر کنان رقص صوفيان

شمع خندد او شعله از که نيست آن آتشزدند پروانه خرمن در که است آن آتش

نقاب انديشه رخ از نگشاد حافظ چو کسزدند شانه قلم به را سخن زلف سر تا

۱۸۵ غزل

گيرند عياری که آيا بود را نقدهاگيرند کاری پی داران صومعه همه تا

کار همه ياران که است آن من ديد مصلحتگيرند ياری طره خم و بگذارند

ساقی زلف سر حريفان گرفتند خوشگيرند قراری که بگذارد فلکشان گر

مفروش خوبان به پرهيز بازوی قوتگيرند سواری به حصاری خيل اين در که

خون به دليرند چه ترکان بچه اين رب ياگيرند شکاری لحظه هر مژه تير به که

باشد خوش نی ناله و تر شعر بر رقصگيرند نگاری دست آن در که رقصی خاصه

نيست مسکينان غم را زمان ابنای حافظگيرند کناری که به بتوان گر ميان زين

۱۸۶ غزل

کند روا رندان حاجت فروش می گرکند بال دفع و ببخشد گنه ايزد

گدا تا باده بده عدل جام به ساقی

کند پربال جهان که نياورد غيرت

امان مژده برسد غمان اين کز حقاکند وفا امانت عهد به سالکی گر

حکيم ای راحت گر و آيد پيش رنج گرکند خدا اين‌ها که غير به مکن نسبت

نيست فضل و عقل ره که کارخانه‌ای درکند چرا فضولی رای ضعيف فهم

نمرد اجل بی کس که پرده بساز مطربکند خطا سرايد ترانه اين نه کو وان

کشت خمار بالی و عشق درد که را ماکند دوا صافی می يا دوست وصل يا

سوخت عشق به حافظ و می سر در رفت جانکند ما احيای که کجاست دمی عيسی

۱۸۷ غزل

بکند کارها تو سوز که بسوز دالبکند بال صد دفع شبی نيم نياز

بکش عاشقانه چهره پری يار عتاببکند جفا صد تالفی کرشمه يک که

بردارند حجاب ملکوتش تا ملک زبکند نما جهان جام خدمت که آن هر

ليک مشفق و است مسيحادم عشق طبيببکند دوا را که نبيند تو در درد چو

دار خوش دل و کار انداز خود خدای با توبکند خدا مدعی نکند اگر رحم که

بيداری که بود ملولم خفته بخت زبکند دعا يک صبح فاتحه وقت به

نبرد يار زلف به بويی و حافظ بسوختبکند صبا دولتش اين داللت مگر

۱۸۸ غزل

کند عيب فضول آن عشق و رندی به مراکند غيب علم اسرار بر اعتراض که

گناه نقص نه ببين محبت سر کمالکند عيب به نظر افتد بی‌هنر که هر که

بوی برآيد نفس آن بهشت حور عطر زکند جيب عبير ما ميکده خاک که

ساقی غمزه اسالم ره زند چنان

کند صهيب مگر صهبا ز اجتناب که

است دل اهل قبول سعادت گنج کليدکند ريب و شک نکته اين در که آن مباد

مراد به رسد گهی ايمن وادی شبانکند شعيب خدمت جان به سال چند که

حافظ فسانه بچکاند خون ديده زکند شيب و شباب زمان وقت ياد چو

۱۸۹ غزل

بکند گذاری باز اگر دولت طايربکند قراری وصل با و بازآيد يار

نماند چه گر گهر و در دستگه را ديدهبکند نثاری تدبير و خونی بخورد

من چاره لبش لعل بکند گفتم دوشبکند آری که داد ندا غيب هاتف

ما قصه از زند دم او بر نيارد کسبکند گذاری گوش صبا باد مگرش

پرواز تذروی به را نظر باز داده‌امبکند شکاری و نقش مگرش بازخواند

طرفی کز بود عشاق ز خاليست شهربکند کاری و آيد برون خويش از مردی

غمزده‌ای طربش بزم ز که کريمی کوبکند خماری دفع و درکشد جرعه‌ای

رقيب مرگ يا تو وصل خبر يا وفا يابکند کاری سه دو زين فلک که آيا بود

روزی هم او در از نروی گر حافظابکند کناری گوشه از سرت بر گذری

۱۹۰ غزل

کند ياد ما ز که روزی تو مشکين کلککند آزاد که بنده صد دو اجر ببرد

بادش سالمت که سلمی منزل قاصدکند شاد ما دل سالمی به گر شود چه

بدهند مرادت گنج بسی که کن امتحانکند آباد تو لطف مرا چو خرابی گر

انداز شيرين خسرو آن دل اندر رب ياکند فرهاد سر بر گذری رحمت به که

زهد و صدساله طاعت از بود به را شاه

کند داد او در که عمری ساعته يک قدر

برد بنيادم ز تو ناز عشوه حالياکند بنياد چه حکيمانه دگرباره تا

مستغنيست ما مدحت از تو پاک گوهرکند خداداد حسن با چه مشاطه فکر

شيراز اندر خود مقصود به نبرديم رهکند بغداد ره حافظ که روز آن خرم

۱۹۱ غزل

کند وفاداری ما با کرم روی کز کيست آنکند نکوکاری دم يک من چو بدکاری جای بر

وی پيغام دل به آرد نی و نای بانگ به اولکند وفاداری من با می پيمانه يک به گه وان

او از نگشود دلم کام او از فرسود جان که دلبرکند دلداری که باشد او از بود نتوان نوميد

بوده‌ام من تا طره زان نگشوده‌ام گره گفتمکند طراری تو با تا فرموده‌ام منش گفتا

بو نشنيده‌است عشق از تندخو پوش پشمينهکند هشياری ترک تا بگو رمزی مستيش از

چنان ياری بود مشکل بی‌نشان گدای من چونکند بازاری رند با نهان عيش کجا سلطان

ستم بينم اگر است سهل خم و پرپيچ طره زانکند عياری که کس هر غم چه زنجيرش و بند از

مدد می‌خواهم بخت از عدد بی غم لشکر شدکند غمخواری که باشد عبدالصمد دين فخر تا

او آهنگ مکن حافظ او پرنيرنگ چشم باکند طراری بسيار او شبرنگ طره کان

۱۹۲ غزل

نمی‌کند چمن ميل چرا من چمان سرونمی‌کند سمن ياد نمی‌شود گل همدم

فسوس سر از و کردم طره‌اش ز گله‌ای دینمی‌کند من به گوش کج سياه اين که گفت

او زلف چين به رفت من گرد هرزه دل تانمی‌کند وطن عزم خود دراز سفر زان

ولی همی‌کنم البه ابرويش کمان پيشنمی‌کند من به گوش آن از است کشيده گوش

عجب صبا از آيدم دامنت عطف همه با

نمی‌کند ختن مشک را خاک تو گذر کز

پرشکن بنفشه زلف می‌شود نسيم ز چوننمی‌کند عهدشکن آن از ياد چه دلم که وه

نمی‌شود جان همدم او روی اميد به دلنمی‌کند تن خدمت او کوی هوای به جان

می‌دهد درد همه گر من ساق سيم ساقینمی‌کند دهن جمله می جام چو تن که کيست

ابر فيض که رخم آب مکن جفا دستخوشنمی‌کند عدن در من سرشک مدد بی

پند ناشنيده حافظ شد تو غمزه کشتهنمی‌کند سخن درد را که هر سزاست تيغ

۱۹۳ غزل

حيرانند بی‌خبران ما نظربازی دردانند ايشان دگر نمودم که چنينم من

ولی وجودند پرگار نقطه عاقالنسرگردانند دايره اين در که داند عشق

نيست تنها من ديده او رخ گاه جلوهمی‌گردانند آينه همين خورشيد و ماه

خدا بست دهنان شيرين لب با ما عهدخداوندانند قوم اين و بنده همه ما

داريم مطرب و می هوای و مفلسانيمنستانند گرو به پشمين خرقه اگر آه

نرسد اعمی شبپره به خورشيد وصلحيرانند نظران صاحب آينه آن در که

دروغ الف زهی يار از گله و عشق الفهجرانند مستحق چنين عشقبازان

کار بياموزد تو سياه چشم مگرمنتوانند کس همه مستی و مستوری نه ور

باد تو بوی برد ارواح نزهتگه به گرافشانند نثار به هستی گوهر جان و عقل

شد چه فهم نکند حافظ رندی ار زاهدخوانند قرآن که قوم آن از بگريزد ديو

مغبچگان ما انديشه از آگه شوند گرنستانند گرو به صوفی خرقه اين از بعد

۱۹۴ غزل

بنشانند بنشينند چو غم غبار بويان سمن

بستانند بستيزند چو دل از قرار رويان پری

بربندند بربندند چو دل‌ها جفا فتراک بهبفشانند بگشايند چو جان‌ها عنبرين زلف ز

برخيزند بنشينند چو ما با نفس يک عمری بهبنشانند برخيزند چو خاطر در شوق نهال

يابند در دريابند چو را گيران گوشه سرشکدانند اگر نگردانند سحرخيزان از مهر رخ

می‌بارند می‌خندند چو رمانی لعل چشمم زمی‌خوانند می‌بينند چو پنهانی راز رويم ز

پندارد سهل کو کسی را عاشق درد دوایمانند در درمانند تدبير در که آنان فکر ز

دارند بر بردارند که آنان مراد از منصور چومی‌رانند می‌خوانند چو را حافظ درگاه بدين

آرند ناز آرند نياز مشتاقان چو حضرت اين دردرمانند درمانند دربند اگر درد اين با که

۱۹۵ غزل

تاجدارانند تو مست نرگس غالمهوشيارانند تو لعل باده خراب

غماز شد ديده آب مرا و صبا را تورازدارانند معشوق و عاشق نه گر و

بنگر کنی گذر چون دوتا زلف زير زسوگوارانند چه يسارت و يمين از که

ببين و زار بنفشه بر صبا چو کن گذاربی‌قرارانند چه زلفت تطاول از که

برو خداشناس ای بهشت ماست نصيبگناهکارانند کرامت مستحق که

بس و سرايم غزل عارض گل آن بر من نههزارانند طرف هر از تو عندليب که

من که خجسته پی خضر ای شو دستگير توسوارانند همرهان و می‌روم پياده

کن ارغوانی چهره و ميکده به بياکارانند سياه جا کان صومعه به مرو

مباد تابدار زلف آن از حافظ خالصرستگارانند تو کمند بستگان که

۱۹۶ غزل

کنند کيميا نظر به را خاک که آنان

کنند ما به چشمی گوشه که بود آيا

مدعی طبيبان ز به نهفته دردمکنند دوا غيبم خزانه از که باشد

نمی‌کشد در رخ ز نقاب چون معشوقکنند چرا تصور به حکايتی کس هر

زاهديست و رندی به نه عاقبت حسن چونکنند رها عنايت به خود کار که به آن

عشق يزيد من در که مباش معرفت بیکنند آشنا با معامله نظر اهل

می‌رود فتنه بسی پرده درون حالیکنند چه‌ها برافتد پرده که زمان آن تا

مدار عجب بنالد حديث اين از سنگ گرکنند ادا خوش دل حکايت دالن صاحب

حجاب در اغيار ز گناه صد که خور میکنند ريا و روی به که طاعتی ز بهتر

يوسفم بوی او از آيد که پيراهنیکنند قبا غيورش برادران ترسم

حضور زمره تا ميکده کوی به بگذرکنند دعا صرف تو بهر ز خود اوقات

منعمان که خوان خودم به حاسدان ز پنهانکنند خدا رضای برای نهان خير

نمی‌شود ميسر وصل دوام حافظکنند گدا حال به التفات کم شاهان

۱۹۷ غزل

کنند سان زين دلبری گر شاهدانکنند ايمان در رخنه را زاهدان

بشکفد نرگس شاخ آن کجا هرکنند نرگسدان ديده گلرخانش

ببر گويی سروقد جوان ایکنند چوگان قامتت کز آن از پيش

نيست حکم خود سر بر را عاشقانکنند آن باشد تو فرمان چه هر

قطره‌ای از است کمتر چشمم پيشکنند طوفان از که حکايت‌ها اين

سماع آغاز گيرد چون ما يارکنند افشان دست عرش بر قدسيان

شد آغشته خون به چشمم مردم

کنند انسان بر ظلم اين کجا در

راز کاهل دل غصه‌ای با برآ خوشکنند هجران بوته در خوش عيش

شب نيم آه ز حافظ مکش سرکنند رخشان آينه صبحت چو تا

۱۹۸ غزل

کنند کامران لبت و دهان ام کی گفتمکنند چنان گويی تو چه هر چشم به گفتا

لبت می‌کند طلب مصر خراج گفتمکنند زيان کمتر معامله اين در گفتا

راه برد که خود دهنت نقطه به گفتمکنند دان نکته با که حکايتيست اين گفت

نشين صمد با مشو پرست صنم گفتمکنند آن هم و اين هم عشق کوی به گفتا

دل ز می‌برد غم ميکده هوای گفتمکنند شادمان دلی که کسان آن خوش گفتا

است مذهب آيين نه خرقه و شراب گفتمکنند مغان پير مذهب به عمل اين گفت

سود چه را پير لبان نوش لعل ز گفتمکنند جوان شکرينش بوسه به گفتا

می‌رود حجله سر به کی خواجه که گفتمکنند قران مه و مشتری که زمان آن گفت

است حافظ ورد او دولت دعای گفتمکنند آسمان هفت ماليک دعا اين گفت

۱۹۹ غزل

می‌کنند منبر و محراب در جلوه کاين واعظانمی‌کنند ديگر کار آن می‌روند خلوت به چون

بازپرس مجلس دانشمند ز دارم مشکلیمی‌کنند کمتر توبه خود چرا فرمايان توبه

داوری روز نمی‌دارند باور گوييامی‌کنند داور کار در دغل و قلب همه کاين

نشان خودشان خر با را نودولتان اين رب يامی‌کنند استر و ترک غالم از ناز همه کاين

مغان دير در که برجه خانقه گدای ایمی‌کنند توانگر را دل‌ها که آبی می‌دهند

می‌کشد عاشق که چندان او بی‌پايان حسن

می‌کنند بر سر غيب از عشق به ديگر زمره

گوی تسبيح ملک ای عشق ميخانه در برمی‌کنند مخمر آدم طينت جا آن کاندر

گفت عقل خروشی می‌آمد عرش از صبحدممی‌کنند بر از حافظ شعر که گويی قدسيان

۲۰۰ غزل

می‌کنند تقرير چه عود و چنگ که دانیمی‌کنند تعزير که باده خوريد پنهان

می‌برند عشاق رونق و عشق ناموسمی‌کنند پير سرزنش و جوان عيب

هنوز و حاصل نشد هيچ تيره قلب جزمی‌کنند اکسير که خيال اين در باطل

مشنويد و مگوييد عشق رمز گويندمی‌کنند تقرير که حکايتيست مشکل

فريب صد مغرور شده در برون از مامی‌کنند تدبير چه پرده درون خود تا

باز می‌دهند مغان پير وقت تشويشمی‌کنند پير با چه که نگر سالکان اين

خريد می‌توان نظر نيم به دل ملک صدمی‌کنند تقصير معامله اين در خوبان

دوست وصل نهادند جهد و جد به قومیمی‌کنند تقدير به حواله دگر قومی

دهر ثبات بر مکن اعتماد الجمله فیمی‌کنند تغيير که کارخانه‌ايست کاين

محتسب و مفتی و حافظ و شيخ که خور میمی‌کنند تزوير همه بنگری نيک چون

۲۰۱ غزل

رهند دام دو خوش ساقی و بی‌غش شرابنرهند کمندشان از جهان زيرکان که

سياه نامه و مست و رند و عاشقم چه ار منبی‌گنهند شهر ياران که شکر هزار

راهروی و درويشيست پيشه نه جفارهند مرد نه سالکان اين که باده بيار

قوم کاين را عشق گدايان حقير مبينکلهند بی خسروان و کمر بی شهان

استغنا باد هنگام که باش هوش به

ننهند جو نيم به طاعت خرمن هزار

شود شکسته دلبری کوکبه که مکنبجهند چاکران و بگريزند بندگان چو

رنگم يک کشان دردی همت غالمسيهند دل و لباس ازرق که گروه آن نه

ادب شرط به جز خرابات به منه قدمپادشهند محرمان درش سالکان که

حافظ همتی است بلند عشق جنابندهند خود به بی‌همتان ره عاشقان که

۲۰۲ غزل

بگشايند ميکده‌ها در که آيا بودبگشايند ما فروبسته کار از گره

بستند خودبين زاهد دل بهر از اگربگشايند خدا بهر از که دار قوی دل

زدگان صبوحی رندان دل صفای بهبگشايند دعا مفتاح به بسته در بس

بنويسيد رز دختر تعزيت نامهبگشايند دوتا زلف مغبچگان همه تا

ناب می مرگ به ببريد چنگ گيسویبگشايند مژه‌ها از خون همه حريفان تا

مپسند خدايا ببستند ميخانه دربگشايند ريا و تزوير خانه در که

فردا ببينی تو داری که خرقه اين حافظبگشايند دغا به زيرش ز زنار چه که

۲۰۳ غزل

بود صهبا گرو در ما دفتر سال‌هابود ما دعای و درس از ميکده رونق

بدمستان ما چو که بين مغان پير نيکیبود زيبا کرمش چشم به کرديم چه هر

می به بشوييد جمله ما دانش دفتربود دانا دل قصد در و ديدم فلک که

دل ای شناسی حسن ار طلب آن بتان ازبود بينا نظر علم در که گفت کسی کاين

می‌کرد دورانی سو هر به پرگار چو دلبود پابرجا سرگشته دايره آن اندر و

می‌پرداخت عملی محبت درد از مطرب

بود پاال خون مژه را جهان حکيمان که

جوی لب بر گل چو که زان طرب ز می‌شکفتمبود باال سهی سرو آن سايه سرم بر

پوشان ازرق حق اندر من گلرنگ پيربود حکايت‌ها نه ار نداد خبث رخصت

نشد خرج او بر حافظ اندوده قلببود بينا نهان عيب همه به معامل کاين

۲۰۴ غزل

بود ما با نظری نهانت که آن باد يادبود پيدا ما چهره بر تو مهر رقم

می‌کشت عتابم به چشمت چو که آن باد يادبود شکرخا لب در عيسويت معجز

انس مجلس در زده صبوحی که آن باد يادبود ما با خدا و نبوديم يار و من جز

می‌افروخت طرب شمع رخت که آن باد يادبود ناپروا پروانه سوخته دل وين

ادب و خلق بزمگه آن در که آن باد يادبود صهبا زدی مستانه خنده او که آن

زدی خنده قدح ياقوت چو که آن باد يادبود حکايت‌ها تو لعل و من ميان در

بربستی کمر چو نگارم که آن باد يادبود پيما جهان پيک نو مه رکابش در

مست و بودم نشين خرابات که آن باد يادبود جا آن است کم امروز مسجدم در وآنچه

راست می‌شد شما اصالح به که آن باد يادبود را حافظ که ناسفته گوهر هر نظم

۲۰۵ غزل

بود خواهد نشان و نام می و ميخانه ز تابود خواهد مغان پير ره خاک ما سر

است گوش در ازلم از مغان پير حلقهبود خواهد همان و بوديم که همانيم بر

خواه همت گذری چون ما تربت سر بربود خواهد جهان رندان زيارتگه که

تو و من چشم ز که خودبين زاهد ای بروبود خواهد نهان و است نهان پرده اين راز

امروز رفت برون مست من کش عاشق ترک

بود خواهد روان ديده از که خون دگر تا

لحد به سر نهد تو شوق ز که دم آن چشممبود خواهد نگران قيامت صبح دم تا

کرد خواهد مدد گونه اين از گر حافظ بختبود خواهد دگران دست به معشوقه زلف

۲۰۶ غزل

بود عشاق انديشه اين از بيش اينت از پيشبود آفاق شهره ما با تو مهرورزی

لبان نوشين با که شب‌ها صحبت آن باد يادبود عشاق حلقه ذکر و عشق سر بحث

برکشند مينا طاق و سبز سقف کاين اين از پيشبود طاق جانان ابروی مرا چشم منظر

ابد شام آخر تا ازل صبح دم ازبود ميثاق يک و عهد يک بر مهر و دوستی

شد چه عاشق بر افتاد اگر معشوق سايهبود مشتاق ما به او بوديم محتاج او به ما

دين و می‌برد دل چه گر مجلس رويان مه حسنبود اخالق خوبی و طبع لطف در ما بحث

کرد کار در نکته‌ای گدايی شاهم در بربود رزاق خدا بنشستم که خوان هر بر گفت

بدار معذورم بگسست اگر تسبيح رشتهبود ساق سيمين ساقی دامن اندر دستم

مکن عيبم کرده‌ام صبوحی ار قدر شب دربود طاق کنار بر جامی و يار آمد سرخوش

خلد باغ اندر آدم زمان در حافظ شعربود اوراق زينت را گل و نسرين دفتر

۲۰۷ غزل

بود منزل توام کوی سر که آن باد يادبود حاصل درت خاک از روشنی را ديده

پاک صحبت اثر از گل و سوسن چون راستبود دل در را تو چه آن مرا بود زبان بر

می‌کرد معانی نقل خرد پير از چو دلبود مشکل او بر چه آن شرح به می‌گفت عشق

است دامگه اين در که تطاول و جور آن از آهبود محفل آن در که نيازی و سوز آن از آه

هرگز نباشم دوست بی که بود دلم در

بود باطل دل و من سعی که کرد توان چه

شدم خرابات به حريفان ياد بر دوشبود گل در پا و دل در خون ديدم می خم

فراق درد سبب بپرسم که بگشتم بسبود اليعقل مسله اين در عقل مفتی

بواسحاقی فيروزه خاتم راستیبود مستعجل دولت ولی درخشيد خوش

حافظ خرامان کبک قهقهه آن ديدیبود غافل قضا شاهين سرپنجه ز که

۲۰۸ غزل

نبود قوت و باشد طلب چو را خستگاننبود مروت شرط کنی بيداد تو گر

نپسندی خود تو و نديديم تو از جفا مانبود طريقت ارباب مذهب در چه آن

عشق گريه نبرد آبش که ديده آن خيرهنبود محبت شمع او در که دل آن تيره

او سايه و طلب همايون مرغ از دولتنبود دولت شهپر زغن و زاغ با که زان

مکن عيب مغان پير از خواستم مدد گرنبود همت صومعه در که گفت ما شيخ

يکيست بتخانه و کعبه نبود طهارت چوننبود عصمت که خانه آن در خير نبود

شاه مجلس در که ورز ادب و علم حافظانبود صحبت اليق ادب نيست را که هر

۲۰۹ غزل

نبود تقدير تو شمشير به خسته اين قتلنبود تقصير تو بی‌رحم دل از هيچ نه ور

می‌کردم رها تو زلف چو ديوانه مننبود زنجير حلقه از اليقترم هيچ

دارد جوهر چه حسن آينه اين رب يانبود تاثير قوت مرا آه او در که

برگردم ميکده‌ها در به حسرت ز سرنبود پير يک صومعه در تو شناسای چون

نرست ناز چمن در قدت ز نازنينترنبود تصوير عالم در تو نقش از خوشتر

رسم تو کوی به باز صبا همچو مگر تا

نبود شبگير ناله بجز دوش حاصلم

شمع چو که هجران آتش ای تو ز کشيدم آننبود تدبير تو دست از خودم فنای جز

تو بی حافظ انده عذاب بود آيتینبود تفسير حاجت کسش هيچ بر که

۲۱۰ غزل

بود تو گيسوی قصه ما حلقه در دوشبود تو موی سلسله از سخن شب دل تا

می‌گشت خون در تو مژگان ناوک از که دلبود تو ابروی کمانخانه مشتاق باز

می‌داد پيامی تو کز صبا عفاالله همبود تو کوی از که نرسيديم کس در نه ور

نداشت هيچ خبر عشق شر و شور از عالمبود تو جادوی غمزه جهان انگيز فتنه

بودم سالمت اهل از هم سرگشته منبود تو هندوی طره شکن راهم دام

من دل بگشايد تا قبا بند بگشابود تو پهلوی ز بود مرا که گشادی که

بگذر حافظ تربت بر که تو وفای بهبود تو روی آرزوی در و می‌شد جهان کز

۲۱۱ غزل

بود برافروخته رخساره و می‌آمد دوشبود سوخته غمزده‌ای دل باز کجا تا

شهرآشوبی شيوه و کشی عاشق رسمبود دوخته او قامت بر که بود جامه‌ای

می‌دانست خود رخ سپند عشاق جانبود برافروخته کار بدين چهره آتش و

می‌ديدم بکشم زارت که می‌گفت چه گربود دلسوخته من با نظری نهانش که

دل سنگين آن و می‌زد دين ره زلفش کفربود برافروخته چهره از مشعلی اش پی در

بريخت ديده ولی آورد کف به خون بسی دلبود اندوخته که و کرد تلف که الله الله

نکرد سود بسی که دنيا به مفروش ياربود بفروخته ناسره زر به يوسف که آن

حافظ بسوزان خرقه برو گفت خوش و گفت

بود آموخته که ز شناسی قلب اين رب يا

۲۱۲ غزل

بود افتاده اتفاق سحرگه دی جامم دو يکبود افتاده مذاق در شرابم ساقی لب از و

شباب عهد شاهد با دگر مستی سر ازبود افتاده طالق ليکن می‌خواستم رجعتی

سير کرديم کجا هر طريقت مقامات دربود افتاده فراق نظربازی با را عافيت

طريق سير در که ده دمادم جام ساقيابود افتاده نفاق در نيامد وش عاشق که هر

آفتاب دوشم که فرما مژده‌ای معبر ایبود افتاده وثاق هم صبوحی شکرخواب در

مست چشم زان گوشه‌ای گيرم که می‌بستم نقشبود افتاده طاق ابروش خم از صبر و طاقت

کرم از يحيی شاه دين نصرت نکردی گربود افتاده اتساق و نظم ز دين و ملک کار

می‌نوشت پريشان نظم اين که ساعت آن حافظبود افتاده اشتياق دام به فکرش طاير

۲۱۳ غزل

بود که است همان اسرار مخزن گوهربود که است نشان و مهر بدان مهر حقه

باشند امانت ارباب زمره عاشقانبود که است همان گهربار چشم الجرم

صبح دم تا شب همه را ما که پرس صبا ازبود که است جان مونس همان تو زلف بوی

خورشيد وگرنه نيست گهر و لعل طالببود که است کان و معدن عمل در همچنان

درياب زيارت به را خود غمزه کشتهبود که است دل‌نگران همان بيچاره که زان

می‌داری نهان که را ما دل خون رنگبود که است عيان تو لعل لب در همچنان

نزند ره دگر که گفتم تو هندوی زلفبود که است سان و سيرت بدان و رفت سال‌ها

چشم خونابه قصه بازنما حافظابود که است روان آب همان چشمه اين بر که

۲۱۴ غزل

بود پياله دستم به که خوش خواب به ديدمبود حواله دولت به کار و رفت تعبير

عاقبت و کشيديم غصه و رنج سال چهلبود دوساله شراب دست به ما تدبير

بخت ز می‌خواستم که مراد نافه آنبود کالله مشکين بت آن زلف چين در

سحر غمم خمار بود برده دست ازبود پياله در می و آمد مساعد دولت

مدام می‌خورم خون ميکده آستان بربود نواله اين قدر خوان ز ما روزی

نچيد گلی خوبی ز و مهر نکاشت کو هربود الله نگهبان باد رهگذار در

صبح وقت افتاد گذر گلشنم طرف بربود ناله و آه سحر مرغ کار که دم آن

شاه مدح به حافظ دلکش شعر ديديمبود رساله صد از به قصيده اين از بيت يک

شيرگير خورشيد که تندحمله شاه آنبود غزاله کمتر معرکه روز به پيشش

۲۱۵ غزل

بود مشغله چه سحر رب يا ميکده کوی بهبود مشعله و شمع و ساقی و شاهد جوش که

مستغنيست صوت و حرف از که عشق حديثبود ولوله و خروش در نی و دف ناله به

می‌رفت جنون مجلس آن در که مباحثیبود مسله قيل و قال و مدرسه ورای

ولی بود شکر به ساقی کرشمه از دلبود گله اندکی بختش نامساعدی ز

مست جادوانه چشم آن و کردم قياسبود گله در سامريش چون ساحر هزار

کن حوالت بوسه‌ای لبم به بگفتمشبود معامله اين من با ات کی گفت خنده به

دوش که است ره در سعد نظری اخترم زبود مقابله من يار رخ و ماه ميان

داشت حافظ درد درمان که يار دهانبود حوصله تنگ چه مروت وقت که فغان

۲۱۶ غزل

بود پری جای ما خانه او کز يار آنبود بری عيب از پری چون قدمش تا سر

بويش به شهر اين کنم فروکش گفت دلبود سفری يارش که ندانست بيچاره

برافتاد پرده من دل راز ز نه تنهابود دری پرده او شيوه فلک بود تا

را او که ماه آن من خردمند منظوربود نظری صاحب شيوه ادب حسن با

دربرد به بدمهر اختر منش چنگ ازبود قمری دور دولت کنم چه آری

را او و درويشی تو که دل ای بنه عذریبود تاجوری سر حسن مملکت در

رفت سر به دوست با که بود آن خوش اوقاتبود بی‌خبری و بی‌حاصلی همه باقی

نسرين و سبزه و گل و آب لب بود خوشبود رهگذری روان گنج آن که افسوس

را گل که رشک اين از بلبل ای بکش را خودبود گری جلوه سحر وقت صبا باد با

حافظ به داد خدا که سعادت گنج هربود سحری ورد و شب دعای يمن از

۲۱۷ غزل

بود دلی وقتی مرا مسلمانانبود مشکلی گر گفتمی وی با که

غم از می‌افتادم چو گردابی بهبود ساحلی اميد تدبيرش به

بين مصلحت ياری و همدرد دلیبود دلی اهل هر استظهار که

جانان کوی اندر شد ضايع من زبود منزلی رب يا دامنگير چه

ليکن نيست حرمان بی‌عيب هنربود سالی کی محرومتر من ز

آريد رحمت پريشان جان اين بربود کاملی کاردانی وقتی که

کرد سخن تعليم عشق تا مرابود محفلی هر نکته حديثم

است نکته‌دان حافظ که ديگر مگو

بود جاهلی محکم و ديديم ما که

۲۱۸ غزل

بود ارزانی دولت فيض به کو هر ازل دربود جانی همدم مرادش جام ابد تا

کار توبه شد خواستم می از که ساعت همان منبود پشيمانی باری دهد ار شاخ اين گفتم

دوش به سوسن چون سجاده کافکنم گرفتم خودبود مسلمانی می رنگ خرقه بر گل همچو

نشست نمی‌يارم خلوت در جام چراغ بیبود نورانی که بايد دل اهل کنج که زان

مباش گو مرصع جام طلب عالی همتبود رمانی ياقوت عنب آب را رند

مبين سهلش ما کار نمايد بی‌سامان چه گربود سلطانی رشک گدايی کشور اين کاندر

مدار صحبت بدان با دل ای خواهی نامی نيکبود نادانی برهان من جان خودپسندی

ميان اندر شعر بحث و بهار و انس مجلسبود جانی گران جانان از می جام نستدن

شراب پنهان می‌خورد حافظ گفت عزيزی دیبود پنهانی که به آن عيب نه من عزيز ای

۲۱۹ غزل

وجود به عدم از گل آمد چمن در که کنونسجود به سر نهاد او قدم در بنفشه

چنگ و دف ناله به صبوحی جام بنوشعود و نی نغمه به ساقی غبغب ببوس

چنگ و شاهد و شراب بی منشين گل دور بهمعدود بود هفته‌ای بقا روز همچو که

روشن آسمان چو رياحين خروج از شدمسعود طالع و ميمون اختر به زمين

دم عيسی عذار نازک شاهد دست زثمود و عاد حديث کن رها و نوش شراب

گل و سوسن دور به شد برين خلد چو جهانخلود است ممکن نه وی در که سود چه ولی

وار سليمان هوا بر شود سوار گل چوداوود نغمه به درآيد مرغ که سحر

زردشتی دين آيين کن تازه باغ به

نمرود آتش برافروخت الله که کنون

عهد آصف ياد به صبوحی جام بخواهمحمود دين عماد سليمان ملک وزير

تربيتش يمن به حافظ مجلس که بودموجود باشدش جمله می‌طلبد چه آن هر

۲۲۰ غزل

رود ما روی بر همه دل خون ديده ازرود چه‌ها گويم چه ديده ز ما روی بر

نهفته‌ايم هوايی سينه درون در مارود هوا زان ما دل رود اگر باد بر

چاک جامه رشک از کند خاوری خورشيدرود قبا در من مهرپرور ماه گر

خويش روی نهاديم يار راه خاک بررود آشنا اگر رواست ما روی بر

بگذرد که کس هر و ديده آب است سيلرود جا ز هم بود سنگ ز دلش خود گر

ماجراست روز و شب ديده آب به را مارود چرا کويش سر بر که رهگذر زان

دل صدق به دايم ميکده کوی به حافظرود صفا از دار صومعه صوفيان چون

۲۲۱ غزل

رود تاب به زنم زلفش سر بر دست چورود عتاب سر با طلبم آشتی ور

نظاره بيچارگان ره نو ماه چورود نقاب در و ابرو گوشه به زند

بيداری به کند خرابم شراب شبرود خواب به کنم شکايت روز به وگر

دل ای است فتنه و پرآشوب عشق طريقرود شتاب با راه اين در که آن بيفتد

مفروش سلطنت به جانان در گدايیرود آفتاب به در اين سايه ز کسی

شد طی چون سياه موی نامه سوادرود انتخاب صد گر نشود کم بياض

سر اندر نخوت باد فتد چو را حبابرود شراب سر اندر داريش کاله

برخيز ميان از حافظ تويی راه حجاب

رود بی‌حجاب راه اين در که کسی خوشا

۲۲۲ غزل

برود ماللت به کو هر تو کوی سر ازبرود خجالت به آخر و کارش نرود

خدا حفظ بدرقه‌اش بود که کاروانیبرود جاللت به بنشيند تجمل به

دوست به راه ببرد هدايت نور از سالکبرود ضاللت به گر نرسد جايی به که

بگير معشوق و می از عمر آخر خود کامبرود بطالت به سر يک که اوقات حيف

مددی را خدا گمگشته دل دليل ایببرد داللت به ره نبرد ار غريب که

تست خاتم بر همه مستی و مستوری حکمبرود حالت چه به آخر که ندانست کس

جامی آور کف به حکمت چشمه از حافظبرود جهالت نقش دلت لوح از که بو

۲۲۳ غزل

نرود جان و دل لوح از تو نقش هرگزمنرود خرامان سرو آن من ياد از هرگز

دهنت خيال سرگشته من دماغ ازنرود دوران غصه و فلک جفای به

پيوند زلفت سر با دلم بست ازل درنرود پيمان سر از و نکشد سر ابد تا

است من مسکين دل بر غمت بار جز چه هرنرود آن من دل از و من دل از برود

گرفت جای جان و دل در توام مهر چنان آننرود جان از و دل از برود سر اگر که

است معذور من دل خوبان پی از رود گرنرود درمان پی کز کند چه دارد درد

سرگردان نشود حافظ چو که خواهد که هرنرود ايشان پی از و ندهد خوبان به دل

۲۲۴ غزل

نرود نظر پی از مدام که دلی خوشانرود بی‌خبر بخوانند که درش هر به

اولی نکردنم شيرين لب آن در طمع

نرود شکر پی از مگس چگونه ولی

مشوی اشک به غمديده‌ام ديده سوادنرود نظر از هرگز توام خال نقش که

مدار دريغ خود بوی صبا باد چو من زنرود سر به توام زلف سر بی که چرا

هرجايی و گرد هرزه چنين مباش دالنرود هنر بدين پيشت ز کار هيچ که

مست من در نگاه حقارت چشم به مکننرود قدر بدين شريعت آبروی که

دارم سروقامتی هوس گدا مننرود زر و سيم به جز کمرش در دست که

دگری عالمی اخالق مکارم کز تودرنرود به خاطرت از من عهد وفای

نمی‌بينم کسی خود از نامه‌تر سياهنرود سر به دل دود قلمم چون چگونه

سفيد باز که مبر ره از هدهدم تاج بهنرود مختصر صيد هر پی در باشه چو

ده حافظ دست به اول و باده بياردرنرود به سخن مجلس ز که آن شرط به

۲۲۵ غزل

می‌رود الله و گل و سرو حديث ساقیمی‌رود غساله ثالثه با بحث وين

يافت حسن حد چمن نوعروس که ده میمی‌رود دالله صنعت ز زمان اين کار

هند طوطيان همه شوند شکرشکنمی‌رود بنگاله به که پارسی قند زين

شعر سلوک در زمان و ببين مکان طیمی‌رود ساله يک ره شبه يک طفل کاين

بين عابدفريب جادوانه چشم آنمی‌رود دنباله ز سحر کاروان کش

عجوز اين که دنيا عشوه به مرو ره ازمی‌رود محتاله و می‌نشيند مکاره

شاه گلستان از می‌وزد بهار بادمی‌رود الله قدح در باده ژاله از و

دين غياث سلطان مجلس شوق ز حافظمی‌رود ناله از تو کار که مشو غافل

۲۲۶ غزل

شود در پرده ما غم در اشک که ترسمشود سمر عالم به مهر به سر راز وين

صبر مقام در شود لعل سنگ گويندشود جگر خون به وليک شود آری

دادخواه و گريان ميکده به شدن خواهمشود مگر جا آن من خالص غم دست کز

روان کرده‌ام دعا تير کرانه هر ازشود کارگر يکی ميانه آن کز باشد

بازگو دلدار بر ما حديث جان ایشود خبر را صبا که مگو چنان ليکن

من روی گشت زر تو مهر کيميای ازشود زر خاک شما لطف يمن به آری

رقيب نخوت از حيرتم تنگنای درشود معتبر گدا که آن مباد رب يا

کسی تا که ببايد حسن غير نکته بسشود نظر صاحب مردم طبع مقبول

راست وصل کاخ کنگره که سرکشی اينشود در خاک او آستانه بر سرها

توست دست به زلفش سر نافه چو حافظشود خبر را صبا باد نه ار درکش دم

۲۲۷ غزل

نشود آسان سخن اين شهر واعظ بر چه گرنشود مسلمان سالوس و ورزد ريا تا

است هنر چندان نه که کن کرم و آموز رندینشود انسان و می ننوشد که حيوانی

فيض قابل شود که ببايد پاک گوهرنشود مرجان و لل گلی و سنگ هر نه ور

باش خوش دل ای خود کار بکند اعظم اسمنشود مسلمان ديو حيل و تلبيس به که

شريف فن اين که اميد و می‌ورزم عشقنشود حرمان موجب دگر هنرهای چون

دلت کام بدهم فردا که می‌گفت دوشنشود پشيمان که خدايا ساز سببی

را تو خوی می‌طلبم خدا ز خلقی حسننشود پريشان تو از ما خاطر دگر تا

حافظ عالی همت نبود تا را ذره

نشود درخشان خورشيد چشمه طالب

۲۲۸ غزل

شود چه بچينم ميوه يک تو باغ از من گرشود چه ببينم تو چراغ به پايی پيش

بلند سرو آن سايه کنف اندر رب ياشود چه بنشينم دم يک سوخته من گر

آثار همايون جمشيد خاتم ای آخرشود چه نگينم نقش بر تو عکس فتد گر

گزيد شحنه و ملک مهر چو شهر واعظشود چه بگزينم نگاری مهر اگر من

است اين می گر و دررفت به خانه از عقلمشود چه دينم خانه در که پيش از ديدم

می و معشوقه به مايه گران عمر شد صرفشود چه اينم از آيد پيش به چه آنم از تا

نگفت هيچ و عاشقم من که دانست خواجهشود چه چنينم که بداند نيز ار حافظ

۲۲۹ غزل

نمی‌دهد نشانم دوست دهان از بختنمی‌دهد نهانم راز ز خبر دولت

همی‌دهم جان لبش ز بوسه‌ای بهر ازنمی‌دهد آنم و همی‌ستاند اينم

نيست راه پرده آن در و فراق اين در مردمنمی‌دهد نشانم دار پرده و هست يا

بين سفله چرخ صبا باد کشيد زلفشنمی‌دهد بادوزانم مجال جا کان

می‌شدم پرگار چو کنار بر که چنداننمی‌دهد ميانم به ره نقطه چو دوران

ولی عاقبت دهد دست صبر به شکرنمی‌دهد زمانم زمانه بدعهدی

دوست جمال ببينم و خواب به روم گفتمنمی‌دهد امانم ناله و آه ز حافظ

۲۳۰ غزل

شايد کشد دلم مشکين باده به اگرنمی‌آيد ريا زهد ز خير بوی که

عشق از کنند من منع گر همه جهانيان

فرمايد خداوندگار که کنم آن من

کريم خلق که مبر کرامت فيض ز طمعببخشايد عاشقان بر و ببخشد گنه

اميد بدان دل است ذکر حلقه مقيمبگشايد يار زلف سر ز حلقه‌ای که

بخت حجله و هست خداداده حسن که را توبيارايد مشاطه‌ات که است حاجت چه

بی‌غش می و است دلکش هوا و است خوش چمننمی‌بايد در هيچ خوش دل بجز کنون

دار هش ولی جهان عروس جميله‌ايستنمی‌آيد کس عقد در مخدره اين که

اگر باشد چه رخ ماه ای گفتمش البه بهبياسايد دلخسته‌ای تو ز شکر يک به

مپسند را خدای حافظ که گفت خنده بهبيااليد را ماه رخ تو بوسه که

۲۳۱ غزل

آيد سر غمت گفتا دارم تو غم گفتمبرآيد اگر گفتا شو من ماه که گفتم

بياموز وفا رسم مهرورزان ز گفتمآيد کمتر کار اين خوبرويان ز گفتا

ببندم نظر راه خيالت بر که گفتمآيد ديگر راه از او است رو شب که گفتا

کرد عالمم گمراه زلفت بوی که گفتمآيد رهبر اوت هم بدانی اگر گفتا

خيزد صبح باد کز هوايی خوشا گفتمآيد دلبر کوی کز نسيمی خنک گفتا

کشت آرزو به را ما لعلت نوش که گفتمآيد پرور بنده کو کن بندگی تو گفتا

دارد صلح عزم کی رحيمت دل گفتمدرآيد آن وقت تا کس با مگوی گفتا

آمد سر چون که ديدی عشرت زمان گفتمآيد سر هم غصه کاين حافظ خموش گفتا

۲۳۲ غزل

برآيد دست ز گر که آنم سر برآيد سر غصه که زنم کاری به دست

اضداد صحبت جای نيست دل خلوت

درآيد فرشته رود بيرون چو ديو

يلداست شب ظلمت حکام صحبتبرآيد که بو جوی خورشيد ز نور

دنيا بی‌مروت ارباب در بردرآيد به کی خواجه که نشينی چند

بيابی گنج که مکن گدايی ترکآيد گذر در که روی ره نظر از

نمودند خويش متاع طالح و صالحآيد نظر در که و افتد قبول که تا

آخر که خواه عمر تو عاشق بلبلبه گل شاخ و سبز شود آيد باغ بر

نيست عجب سراچه اين در حافظ غفلتآيد بی‌خبر رفت ميخانه به که هر

۲۳۳ غزل

برآيد من کام تا ندارم طلب از دستبرآيد تن ز جان يا جانان به رسد تن يا

بنگر و وفات از بعد را تربتم بگشایبرآيد کفن از دود درونم آتش کز

حيران و شوند واله خلقی که رخ بنمایبرآيد زن و مرد از فرياد که لب بگشای

لبانش از که دل در حسرت و است لب بر جانبرآيد بدن از جان کامی هيچ نگرفته

جانم تنگ به آمد دهانش حسرت ازبرآيد دهن زان کی تنگدستان کام خود

عشقبازان خيل در خيرش ذکر گويندبرآيد انجمن در حافظ نام که جا هر

۲۳۴ غزل

برآيد پياله مشرق از می آفتاب چوبرآيد الله هزار ساقی عارض باغ ز

سنبل کالله بشکند گل سر در نسيمبرآيد کالله آن بوی چمن ميان از چو

حاليست حکايت آن نه هجران شب حکايتبرآيد رساله صد به بيانش ز شمه‌ای که

داشت نتوان طمع فلک نگون خوان گرد زبرآيد نواله يک غصه صد ماللت بی که

مقصود گوهر به پی برد نتوان خود سعی به

برآيد حواله بی کار کاين باشد خيال

طوفان غم در هست صبر نبی نوح چو گرتبرآيد هزارساله کام و بگردد بال

حافظ تربت به بگذرد چون تو زلف نسيمبرآيد الله هزار صد کالبدش خاک ز

۲۳۵ غزل

بازآيد يار که زمانی خجسته زهیبازآيد غمگسار غمزدگان کام به

چشم ابلق کشيدم خيالش خيل پيش بهبازآيد شهسوار آن که اميد بدان

من سر رود او چوگان خم در نه اگربازآيد کار چه خود سر و نگويم سر ز

گرد چون نشسته‌ام راهش سر بر مقيمبازآيد رهگذار بدين که هوس بدان

داد قراری او زلفين سر با که دلیبازآيد قرار دل بدان که مبر گمان

دی از بلبالن کشيدند که جورها چهبازآيد نوبهار دگر که آن بوی به

حافظ آن اميد هست قضا بند نقش زبازآيد نگار دستم به سرو همچو که

۲۳۶ غزل

بازآيد درم ز قدسی طاير آن اگربازآيد سرم پيرانه به بگذشته عمر

دگر که باران چو اشک اين بر اميد دارمبازآيد نظرم از برفت که دولت برق

بود پايش کف خاک من سر تاج که آنبازآيد سرم به تا می‌طلبم خدا از

عزيز ياران به رفت عقبش اندر خواهمبازآيد خبرم بازنيايد ار شخصم

نکنم گرامی يار قدم نثار گربازآيد دگرم کار چه به جان گوهر

بزنم سعادت بام از نودولتی کوسبازآيد نوسفرم مه که ببينم گر

صبوح شکرخواب و است چنگ غلغل مانعشبازآيد سحرم آه بشنود گر نه ور

حافظ ماهم چو شاه رخ آرزومند

بازآيد درم ز سالمت به تا همتی

۲۳۷ غزل

نمی‌آيد بر تو از کام و برآمد نفسنمی‌آيد در خواب از من بخت که فغان

کويش از خاکی انداخت من چشم به صبانمی‌آيد نظر در زندگيم آب که

نمی‌گيرم بر به تا را تو بلند قدنمی‌آيد بر به مرادم و کام درخت

نی ور ما يار دالرای روی به مگرنمی‌آيد بر کار دگر وجه هيچ به

ديد سوادی خوش که دل شد تو زلف مقيمنمی‌آيد خبر بالکش غريب آن وز

دعا تير هزار گشادم صدق شست زنمی‌آيد کارگر يکی سود چه ولی

سحر نسيم با هست دل حکايت بسمنمی‌آيد سحر امشب من بخت به ولی

هنوز و عمر زمان شد سر به خيال اين درنمی‌آيد سر به سياهت زلف بالی

کس همه از رميده حافظ دل شد که بس زنمی‌آيد در به زلفت حلقه ز کنون

۲۳۸ غزل

کشيد وسمه هالل از عيد ابروی بر جهانديد بايد يار ابروی در عيد هالل

من قامت هالل پشت چو گشت شکستهبازکشيد وسمه چو يارم ابروی کمان

بگذشت چمن در صبح خطت نسيم مگردريد جامه صبح چو تن بر تو بوی به گل که

بود که عود و نبيد و رباب و چنگ نبودنبيد و گالب آغشته من وجود گل

دل ماللت غم بگويم تو با که بياشنيد و گفت مجال ندارم تو بی که چرا

خريدارم بود جان گر تو وصل بهایخريد ديد چه هر به مبصر خوب جنس که

می‌ديدم زلف شام در تو روی ماه چومی‌گرديد روز چو روشن تو روی به شبم

کام برنيامد و جان مرا رسيد لب به

نرسيد سر به طلب و اميد رسيد سر به

چند حرفی نوشت حافظ تو روی شوق زمرواريد چو کن گوش در و نظمش ز بخوان

۲۳۹ غزل

دميد سبزه و بهار آمد که مژده رسيدنبيد و است گل مصرفش برسد گر وظيفه

کجاست شراب بط برآمد مرغ صفيرکشيد که گل نقاب بلبل به فتاد فغان

دريابد ذوق چه بهشتی ميوه‌های زنگزيد شاهدی زنخدان سيب که آن هر

طلب طريق در که شکايت غصه ز مکننکشيد زحمتی که آن نرسيد راحتی به

امروز بچين گلی وش مه ساقی روی زدميد بنفشه خط بستان عارض گرد که

ببرد دست ز دلم ساقی کرشمه چنانشنيد و گفت برگ نيست دگرم کسی با که

سوخت بخواهم گل چو رنگين مرقع اين مننخريد جرعه‌ای به فروشش باده پير که

درياب دادگسترا می‌گذرد بهارمی‌نچشيد هنوز حافظ و موسم رفت که

۲۴۰ غزل

وزيد نوروزی باد برآمد آذاری ابررسيد می‌گويد که مطرب و می‌خواهم می وجه

کيسه‌ام شرمسار من و جلوه در شاهدانکشيد می‌بايد است صعب مفلسی و عشق بار

فروخت نمی‌بايد خود آبروی است جود قحطخريد می‌بايد خرقه بهای از گل و باده

دوش که کاری دولتم از گشود خواهد گوييامی‌دميد صادق صبح و دعا همی‌کردم من

باغ به گل آمد خنده هزاران صد و لبی باشنيد بويی گوشه‌ای در گوييا کريمی از

باک چه رندی عالم در شد چاک گر دامنیدريد می‌بايد نيز نامی نيک در جامه‌ای

گفت که گفتم من تو لعل لب کز لطايف اينديد که ديدم من تو زلف سر کز تطاول وين

عشق مظلومان حال نپرسد گر سلطان عدل

بريد بايد طمع آسايش ز را گيران گوشه

زد که حافظ دل بر ندانم کش عاشق تيرمی‌چکيد خون ترش شعر از که دانم قدر اين

۲۴۱ غزل

آريد ياد شبانه حريف ز معاشرانآريد ياد مخلصانه بندگی حقوق

عشاق ناله و آه از سرخوشی وقت بهآريد ياد چغانه و چنگ نغمه و صوت به

ساقی رخ در جلوه کند باده لطف چوآريد ياد ترانه و سرود به عاشقان ز

اميد دست آوريد مراد ميان در چوآريد ياد ميانه در ما صحبت عهد ز

رود سرکشيده چند اگر دولت سمندآريد ياد تازيانه سر به همرهان ز

وفاداران غم زمانی نمی‌خوريدآريد ياد زمانه دور بی‌وفايی ز

جالل صدر ساکنان ای مرحمت وجه بهآريد ياد آستانه اين و حافظ روی ز

۲۴۲ غزل

رسيد پادشاه منصور رايت که بيارسيد ماه و مهر به بشارت و فتح نويد

انداخت نقاب ظفر روی ز بخت جمالرسيد دادخواه فرياد به عدل کمال

آمد ماه که کند اکنون خوش دور سپهررسيد شاه که رسد اکنون دل کام به جهان

ايمن شوند زمان اين طريق قاطعان زرسيد راه مرد که دانش و دل قوافل

غيور برادران رغم به مصر عزيزرسيد ماه اوج به برآمد چاه قعر ز

ملحدشکل فعل دجال صوفی کجاسترسيد پناه دين مهدی که بسوز بگو

عشق غم اين در سرم بر چه‌ها که بگو صبارسيد آه دود و سوزان دل آتش ز

فراق اسير بدين شاها تو روی شوق زرسيد کاه برگ به آتش کز رسيد همان

قبول بارگاه به حافظ که خواب به مرو

رسيد صبحگاه درس و شب نيم ورد ز

۲۴۳ غزل

شنيد صبا باد ز که هر تو خوش بویشنيد آشنا سخن آشنا يار از

فکن گدا حال به چشم حسن شاه ایشنيد گدا و شاه حکايت بس گوش کاين

جان مشام مشکين باده به می‌کنم خوششنيد ريا بوی صومعه پوش دلق کز

نگفت کس به سالک عارف که خدا سرشنيد کجا از فروش باده که حيرتم در

زمان يک که رازی محرم کجاست رب ياشنيد چه‌ها و گفت چه که دهد آن شرح دل

من گزار حق دل نبود سزا اينششنيد ناسزا سخن خود غمگسار کز

شد چه او کوی سر ز شدم اگر محرومشنيد وفا بوی که زمانه گلشن از

بلند می‌کند ندا عشق که بيا ساقیشنيد ما ز هم ما قصه گفت که کس کان

می‌خوريم امروز نه خرقه زير باده ماشنيد ماجرا اين ميکده پير بار صد

می‌کشيم امروز نه چنگ بانگ به می ماشنيد صدا اين چرخ گنبد که شد دور بس

خير عين و است صواب محض حکيم پندشنيد رضا سمع به که کسی آن فرخنده

بس و است گفتن دعا تو وظيفه حافظشنيد يا نشنيد که مباش آن دربند

۲۴۴ غزل

کنيد باز يار زلف از گره معاشرانکنيد دراز قصه‌اش بدين است خوش شبی

جمعند دوستان و است انس خلوت حضورکنيد فراز در و بخوانيد يکاد ان و

می‌گويند بلند بانگ به چنگ و ربابکنيد راز اهل پيغام به هوش گوش که

ندرد شما بر پرده غم که دوست جان بهکنيد کارساز الطاف بر اعتماد گر

است بسيار فرق معشوق و عاشق ميان

کنيد نياز شما نمايد ناز يار چو

است حرف اين صحبت پير موعظه نخستکنيد احتراز ناجنس مصاحب از که

عشق به زنده نيست حلقه اين در که کسی آن هرکنيد نماز من فتوای به نمرده او بر

حافظ شما از انعامی کند طلب وگرکنيد دلنواز يار لب به حوالتش

۲۴۵ غزل

اسرار گويای طوطی ای االمنقار ز شکر خاليت مبادا

جاويد باد خوش دلت و سبز سرتيار خط از نمودی نقشی خوش که

حريفان با گفتی سربسته سخنبردار پرده معما زين را خدا

گالبی ساغر از زن ما روی بهبيدار بخت ای آلوده‌ايم خواب که

مطرب پرده در زد که اين بود ره چههشيار و مست هم با می‌رقصند که

می‌افکند در ساقی که افيون آن ازدستار نه ماند سر نه را حريفان

آبی نمی‌بخشند را سکندرکار اين نيست ميسر زر و زور به

بشنو درد اهل حال و بيابسيار معنی و اندک لفظ به

دل‌هاست و دين عدوی چينی بتدار نگه دينم و دل خداوندا

مستی اسرار مگو مستوران بهديوار نقش با مگو جان حديث

شاهی منصور دولت يمن بهاشعار نظم اندر حافظ شد علم

کرد بندگان جای به خداوندیدار نگه آفاتش ز خداوندا

۲۴۶ غزل

انتظار در ياران و گل آخر و است عيدبيار می و ماه ببين شاه روی به ساقی

ولی گل ايام از بودم برگرفته دل

دار روزه پاکان همت بکرد کاری

کن سال مستی به و مبند جهان در دلکامگار جمشيد قصه و جام فيض از

کو شراب ندارم دست به جان نقد جزنثار کنم ساقی کرشمه بر نيز کان

کريم خسروی خوش و خرم دولتيست خوشزمانش زخم چشم ز رب دار يا نگاه

دهد دگر زيبی که بنده شعر به خور میشاهوار در بدين تو مرصع جام

هست صبوح نقصان چه سحور شد فوت گريار طالبان گشا روزه کنند می از

توست کريم عفو پوشی پرده که جا زانعيار کم نقديست که ببخش ما قلب بر

رود عنان بر عنان حشر روز که ترسمشرابخوار رند خرقه و شيخ تسبيح

می‌رود نيز گل و روزه رفت چو حافظکار رفت دست از که نوش باده ناچار

۲۴۷ غزل

مدار دريغ گذر جانان منزل ز صبامدار دريغ خبر بی‌دل عاشق به او وز

گل ای بخت کام به شکفتی که آن شکر بهمدار دريغ سحر مرغ ز وصل نسيم

بودی نو ماه چو بودم تو عشق حريفمدار دريغ نظر تمامی ماه که کنون

است مختصر و سهل هست او در چه هر و جهانمدار دريغ مختصر اين معرفت اهل ز

نوشينت لعل است قند چشمه که کنونمدار دريغ شکر طوطی ز و بگوی سخن

شاعر می‌برد آفاق به تو مکارممدار دريغ سفر زاد و وظيفه او از

است اين سخن می‌کنی طلب خير ذکر چومدار دريغ زر و سيم سخن بهای در که

حافظ شود خوش حال برود غم غبارمدار دريغ رهگذر اين از ديده آب تو

۲۴۸ غزل

آر من به فالنی کوی از نکهتی صبا ای

آر من به جانی راحت غمم بيمار و زار

مراد اکسير بزن را ما بی‌حاصل قلبآر من به نشانی دوست در خاک از يعنی

است جنگ خويشم دل با نظر کمينگاه درآر من به کمانی و تير او غمزه و ابرو ز

شدم پير دل غم و فراق و غريبی درآر من به جوانی تازه کف ز می ساغر

بچشان ساغر سه دو می اين از هم را منکرانآر من به روانی نستانند ايشان وگر

مفکن فردا به امروز عشرت ساقياآر من به امانی خط قضا ديوان ز يا

می‌گفت حافظ چو دوش بشد دست از دلمآر من به فالنی کوی از نکهتی صبا کای

۲۴۹ غزل

بيار يار ره خاک از نکهتی صبا ایبيار دلدار مژده و دل اندوه ببر

بگو دوست دهن از فزا روح نکته‌ایبيار اسرار عالم از خبر خوش نامه‌ای

مشام تو نسيم لطف از کنم معطر تابيار يار نفس نفحات از شمه‌ای

عزيز يار آن ره خاک که تو وفای بهبيار اغيار از آيد پديد که غباری بی

رقيب کوری به دوست رهگذر از گردیبيار خونبار ديده اين آسايش بهر

نيست جانبازان شيوه دلی ساده و خامیبيار عيار دلبر آن بر از خبری

چمن مرغ ای عشرتی در تو که را آن شکربيار گلزار مژده قفس اسيران به

دوست بی کردم که صبر از شد تلخ جان کامبيار شکربار شيرين لب زان عشوه‌ای

نديد مقصود چهره دل که روزگاريستبيار کردار آينه قدح آن ساقيا

کن رنگين می‌اش به ارزد چه به حافظ دلقبيار بازار سر از خراب و مست گهش وان

۲۵۰ غزل

ببر ياد از خودم وجود و بنمای روی

ببر باد گو همه را سوختگان خرمن

بال طوفان به ديده و دل داديم چو ماببر بنياد ز خانه و غم سيل بيا گو

هيهات ببويد که خامش عنبر چون زلفببر ياد از سخن اين طمع خام دل ای

بکش فارس آتشکده شعله گو سينهببر بغداد دجله رخ آب گو ديده

است سهل باقی که باد مغان پير دولتببر ياد از من نام و برو گو ديگری

نرسی جايی به راه اين در نابرده سعیببر استاد طاعت می‌طلبی اگر مزد

بده ديدار وعده نفسی مرگم روزببر آزاد و فارغ لحد به تا گهم وان

بکشم درازت مژگان به می‌گفت دوشببر بيداد انديشه خاطرش از رب يا

يار خاطر نازکی از کن انديشه حافظببر فرياد و ناله اين درگهش از برو

۲۵۱ غزل

هجر نامه شد طی و است وصل شبالفجر مطلع حتی فيه سالم

باش قدم ثابت عاشقی در دالاجر بی کار نباشد ره اين در که

توبه کرد نخواهم رندی از منالحجر و بالهجر آذيتنی لو و

را خدا دل روشن صبح ای برآیهجر شب می‌بينم تاريک بس که

دلدار روی نديدم و رفت دلمزجر اين از آه تطاول اين از فغان

حافظ باش جفاکش خواهی وفاالتجر فی الخسران و الربح فان

۲۵۲ غزل

دگر بار رسم ميخانه به عمر بود گردگر کار نکنم رندان خدمت از بجز

بروم گريان ديده با که روز آن خرمدگر بار يک ميکده در آب زنم تا

سببی را خدا قوم اين در نيست معرفت

دگر خريدار به را خود گوهر برم تا

نشناخت ديرين صحبت حق و رفت اگر ياردگر يار پی ز من روم که لله حاش

کبود چرخ دايره شودم مساعد گردگر پرگار به باز آورمش دست به هم

بگذارند ار خاطرم می‌طلبد عافيتدگر طرار طره آن و شوخش غمزه

گفتند دستان به که بين ما سربسته رازدگر بازار سر بر نی و دف با زمان هر

ساعت هر فلک که بنالم درد از دم هردگر آزار به ريش دل قصد کندم

تنهاست حافظ واقعه اين در نه بازگويمدگر بسيار باديه اين در گشتند غرقه

۲۵۳ غزل

عمر زار الله رخت فروغ از خرم ایعمر بهار رويت گل بی ريخت که بازآ

رواست چکد باران چو سرشک گر ديده ازعمر روزگار بشد برق چو غمت کاندر

است ممکن ديدار مهلت که دم دو يک اينعمر کار پيداست نه که ما کار درياب

بامداد شکرخواب و صبوح می کی تاعمر اختيار گذشت که هان گرد هشيار

نکرد ما سوی نظر و بود گذار در دیعمر گذار از نديد هيچ که دل بيچاره

را که هر نيست فنا محيط از انديشهعمر مدار باشد تو دهان نقطه بر

کمين‌گهيست حوادث خيل ز که طرف هر درعمر سوار دواند گسسته عنان رو زان

مدار عجب بس اين و من زنده‌ام عمر بیعمر شمار در نهد که را فراق روز

جهان صفحه بر که بگوی سخن حافظعمر يادگار قلمت از ماند نقش اين

۲۵۴ غزل

صبور بلبل سهی سرو شاخ ز ديگردور به گل روی از بد چشم که زد گلبانگ

حسن پادشاه تويی که آن گلبشکر ای

غرور مکن شيدا بی‌دل بلبالن با

نمی‌کنم شکايت تو غيبت دست ازحضور لذت نبود غيبتی نيست تا

شاد و خرمند طرب و عيش به ديگران گرسرور مايه بود نگار غم را ما

اميدوار است قصور و حور به اگر زاهدحور يار و است قصور شرابخانه را ما

کسی ور غصه مخور و چنگ بانگ به خور میهوالغفور گو مخور باده که را تو گويد

می‌کنی چه هجران غم از شکايت حافظنور است ظلمت در و باشد وصل هجر در

۲۵۵ غزل

مخور غم کنعان به بازآيد گمگشته يوسفمخور غم گلستان روزی شود احزان کلبه

مکن بد دل شود به حالت غمديده دل ایمخور غم سامان به بازآيد شوريده سر وين

چمن تخت بر باز باشد عمر بهار گرمخور غم خوشخوان مرغ ای کشی سر در گل چتر

نرفت ما مراد بر روزی دو گر گردون دورمخور غم دوران حال نباشد سان يک دايما

غيب سر از نه‌ای واقف چون نوميد مشو هانمخور غم پنهان بازی‌های پرده اندر باشد

برکند هستی بنياد فنا سيل ار دل ایمخور غم طوفان ز کشتيبان است نوح را تو چون

قدم زد خواهی کعبه شوق به گر بيابان درمخور غم مغيالن خار کند گر سرزنش‌ها

بعيد بس مقصد و است خطرناک بس منزل چه گرمخور غم پايان نيست را کان نيست راهی هيچ

رقيب ابرام و جانان فرقت در ما حالمخور غم گردان حال خدای می‌داند جمله

تار شب‌های خلوت و فقر کنج در حافظامخور غم قرآن درس و دعا وردت بود تا

۲۵۶ غزل

مگير بهانه و بشنو کنمت نصيحتیبپذير بگويدت مشفق ناصح چه آن هر

بردار تمتعی جوانان روی وصل ز

پير عالم مکر است عمر کمينگه در که

بجوی عاشقان پيش جهان دو هر نعيمکثير عطای آن و است قليل متاع اين که

می‌خواهم بساز رودی و خوش معاشریزير و بم ناله به بگويم خويش درد که

نکنم گنه و می ننوشم که سرم آن برتقدير شود من تدبير موافق اگر

کردند ما حضور بی ازلی قسمت چومگير خرده رضاست وفق به نه اندکی گر

مشک و می ساقيا ريز قدحم در الله چوضمير ز نمی‌رود نگارم خال نقش که

ساقی ای خوشاب در ساغر بياربمير و ببين آصفی کرم گو حسود

بار صد کف ز قدح نهادم توبه عزم بهتقصير نمی‌کند ساقی کرشمه ولی

ساله چارده محبوب و دوساله میکبير و صغير صحبت مرا است بس همين

می‌گيرد پيش که را ما رميده دلزنجير از خسته مجنون به دهيد خبر

حافظ مگو بزمگه اين در توبه حديثتير به زنند ابرويت کمان ساقيان که

۲۵۷ غزل

برگير دل جان ز که گو مرا و بنما رویدرگير گو جان به نه پروا آتش شمع پيش

دريغ آب مدار و بين ما تشنه لب دربرگير خاکش ز و آی خويش کشته سر بر

زرش و سيم نبود ار مگير درويش ترکگير زر را رخش و اشک شمار سيم غمت در

باک چه عود نبود ار بساز و بنواز چنگگير مجمر تنم و عود دلم و عشق آتشم

برقص و برانداز خرقه سر ز و آی سماع درگير سر در ما خرقه و رو گوشه با نه ور

درکش صافی باده و سر ز برکش صوفگير بر در سيمبری زر به و درباز سيم

باش دشمن جهان دو هر و شو يار گو دوستگير لشکر زمين روی مکن پشت گو بخت

باش ما با دمی دوست ای مکن رفتن ميل

گير ساغر کف به و جوی طرب جوی لب بر

چشم و دل آب و آتش وز برم از گير رفتهگير تر کنارم و خشک لبم و زرد گونه‌ام

را واعظ بگو و بزم کن آراسته حافظگير منبر سر ترک و مجلسم ببين که

۲۵۸ غزل

باز خويشت کام به ديدم که شکر هزاردمساز دلم با گشته صفا و صدق روی ز

سپرند بال ره طريقت روندگانفراز و نشيب از دارد غم چه عشق رفيق

رقيب گوی و گفت ز به نهان حبيب غمراز محرم کينه ارباب سينه نيست که

مستغنيست غير عشق از تو حسن چه اگرباز آيم عشقبازی اين از که نيم آن من

می‌بينم چه درون سوز ز که گويمت چهغماز نيم من که حکايت پرس اشک ز

انگيخت قضا مشاطه که بود فتنه چهناز سرمه به سيه مستش نرگس کرد که

دوست به است منور مجلس که سپاس بدينبساز و بسوز رسد جفايی شمع چو گرت

نيست حاجت نه ور است حسن کرشمه غرضاياز زلف به را محمود دولت جمال

نبرد صرفه‌ای ناهيد سرايی غزلآواز برآورد حافظ که مقام آن در

۲۵۹ غزل

باز کردم دوست ديدار به ديده که منمنواز بنده کارساز ای گويمت شکر چه

مشوی غبار از رخ گو بال نيازمندنياز کوی خاک است مراد کيميای که

دل ای متاب عنان طريقت مشکالت زفراز و نشيب از نينديشد راه مرد که

عاشق طهارت کند جگر خون به نه ارنماز نيست درست عشقش مفتی قول به

مگير پياله بجز مجازی مقام اين درمباز عشق غير بازيچه سراچه اين در

دلی اهل ز بخر دعايی بوسه نيم به

باز دارد جسم و جان از دشمنت کيد که

عراق و حجاز در عشق زمزمه فکندشيراز از حافظ غزل‌های بانگ نوای

۲۶۰ غزل

ناز به می‌روی خوش که حسن ناز سرو اینياز صد لحظه هر تو ناز به را عشاق

ازل در که خوبت طلعت باد فرخندهناز قبای سروت قد بر ببريده‌اند

آرزوست تو زلف عنبر بوی که را آنساز و بسوز سودا آتش بر گو عود چون

ولی دل سوز بود شمع ز را پروانهگداز بود را دلم تو عارض شمع بی

دوش بود کرده می ز توبه تو بی که صوفیباز ديد ميخانه در چون عهد بشکست

من عيار نگردد رقيب طعنه ازگاز دهان در مرا برند اگر زر چون

يافت وقوف کويت کعبه طواف کز دلحجاز سر ندارد حريم آن شوق از

نيست چو وضو حاجت چه ديده خون به دم هرجواز مرا نماز تو ابروی طاق بی

زنان کف رفت خم سر بر باز باده چونراز شنيد ساقی لب از دوش که حافظ

۲۶۱ غزل

باز درآيد توان خسته دل در که درآباز درآيد روان مرده تن در که بيا

بست در چنان من چشم تو فرقت که بياباز گشايد مگر وصالت باب فتح که

بگرفت دل ملک زنگ سپه چون که غمیباز زدايد رخت روم شادی خيل ز

می‌دارم چه آن هر دل آينه پيش بهباز نمی‌نمايد جمالت خيال بجز

تو از روز است آبستن شب که مثل بدانباز زايد چه شب که تا می‌شمرم ستاره

حافظ خاطر مطبوع بلبل که بياباز می‌سرايد تو وصل گلبن بوی به

۲۶۲ غزل

باز گويد که دالن خونين حالباز جويد که خم خون فلک از و

باد پرستان می چشم از شرمشباز برويد اگر مست نرگس

شراب نشين خم فالطون جزباز گويد که ما به حکمت سر

شد گردان کاسه الله چون که هرباز بشويد خون به رخ جفا زين

اگر غنچه چو دلم نگشايدباز نبويد لبش از ساغری

سخن گفت چنگ پرده در که بسباز نمويد تا موی ببرش

حافظ خم الحرام بيت گردباز بپويد سر به نميرد گر

۲۶۳ غزل

انداز شراب شط در ما کشتی و بياانداز شاب و شيخ جان در ولوله و خروش

ساقی ای درافکن باده کشتی به مراانداز آب در و کن نکويی گفته‌اند که

خطا راه ز برگشته‌ام ميکده کوی زانداز صواب ره با کرم ز دگر مرا

جامی بو مشک گلرنگ می زان بيارانداز گالب دل در حسد و رشک شرار

کن لطفی نيز تو خرابم و مست چه اگرانداز خراب سرگشته دل اين بر نظر

می‌بايد آفتاب اگرت شب نيم بهانداز نقاب رز گلچهر دختر روی ز

بسپارند خاک به وفاتم روز که مهلانداز شراب خم در بر ميکده به مرا

دلت رسيد جان به حافظ چو چرخ جور زانداز شهاب ناوک محن ديو سوی به

۲۶۴ غزل

انداز طربناک آب زر کاسه در و خيزانداز خاک سر کاسه شود که زان پيشتر

است خاموشان وادی ما منزل عاقبت

انداز افالک گنبد در غلغله حاليا

است دور جانان رخ از نظر آلوده چشمانداز پاک آينه از نظر او رخ بر

شوم خاک گر که سرو ای تو سبز سر بهانداز خاک اين بر سايه و بنه سر از ناز

بخست تو زلف سر مار ز که را ما دلانداز ترياک شفاخانه به خود لب از

ندهد ثباتی که دانی مزرعه اين ملکانداز امالک در جام جگر از آتشی

گويند طريقت کاهل زدم اشک در غسلانداز پاک آن بر ديده پس و اول شو پاک

نديد عيب بجز که خودبين زاهد آن رب ياانداز ادراک آيينه در آهيش دود

حافظ کن قبا جامه او نکهت از گل چونانداز چاالک قامت آن ره در قبا وين

۲۶۵ غزل

هنوز کامم لبت تمنای از برنيامدهنوز آشامم دردی لعلت جام اميد بر

تو زلفين سر در دينم رفت اول روزهنوز سرانجامم سودا اين در شد خواهد چه تا

من که آتشگون آب زان جرعه‌ای يک ساقياهنوز خامم او عشق پختگان ميان در

ختن مشک را تو زلف شبی گفتم خطا ازهنوز اندامم بر مو تيغی لحظه هر می‌زند

آفتاب ديد خلوتم در تا تو روی پرتوهنوز بامم و در بر دم هر سايه چون می‌رود

سهو به جانان لب بر روزی رفته‌ست من نامهنوز نامم از می‌آيد جان بوی را دل اهل

لبت لعل ساقی را ما داده‌ست ازل درهنوز جامم آن مدهوش من که جامی جرعه

جان آرام باشدت تا بده جان گفتی که ایهنوز آرامم نيست سپردم غم‌هايش به جان

لبش لعل قصه حافظ آورد قلم درهنوز اقالمم ز دم هر می‌رود حيوان آب

۲۶۶ غزل

شورانگيز لولی‌وشيست رميده دلم

آميز رنگ و وضع قتال و وعده دروغ

باد رويان ماه چاک پيرهن فدایپرهيز خرقه و تقوا جامه هزار

برد خواهم خاک به خود با تو خال خيالعبيرآميز شود خاکم تو خال ز تا که

ساقی ای چيست که نداند عشق فرشتهريز آدم خاک به گالبی و جام بخواه

حشر سحرگه تا بند کفنم بر پيالهرستاخيز روز هول ببرم دل ز می به

رحمی آمدم درگاهت به خسته و فقيرآويز دست هيچ نيست توام والی جز که

گفت من با دوش ميخانه هاتف که بيامگريز قضا از و باش رضا مقام در که

نيست حال هيچ معشوق و عاشق ميانبرخيز ميان از حافظ خودی حجاب خود تو

۲۶۷ غزل

ارس رود ساحل بر بگذری گر صبا اینفس کن مشکين و وادی آن خاک بر زن بوسه

سالم صد ما از دم هر بادش که سلمی منزلجرس بانگ و بينی ساربانان پرصدای

دار عرضه زاری به گه آن ببوس جانان محملرس فرياد مهربان ای سوختم فراقت کز

رباب قول خواندمی را ناصحان قول که منبس پند اينم که هجران از ديدم گوشمالی

عشق راه کاندر نوش می کن شبگير عشرتعسس مير با آشنايی‌هاست را روان شب

بباز سر دل ای نيست بازی کار عشقبازیهوس چوگان به زد نتوان عشق گوی که زان

يار مست چشم به جان می‌سپارد رغبت به دلکس به خود اختيار ندادند هشياران چه گر

می‌کنند کامرانی شکرستان در طوطيانمگس مسکين می‌زند سر بر دست تحسر از و

دوست کلک زبان بر برآيد گر حافظ نامملتمس اين است بس شاهم حضرت جناب از

۲۶۸ غزل

بس را ما جهان گلستان ز گلعذاری

بس را ما روان سرو آن سايه چمن زين

باد دورم ريا اهل همصحبتی و منبس را ما گران رطل جهان گرانان از

می‌بخشند عمل پاداش به فردوس قصربس را ما مغان دير گدا و رنديم که ما

ببين عمر گذر و جوی لب بر بنشينبس را ما گذران جهان ز اشارت کاين

جهان آزار و بنگر جهان بازار نقدبس را ما زيان و سود اين بس نه را شما گر

طلبيم زيادت که حاجت چه ماست با ياربس را ما جان مونس آن صحبت دولت

مفرست بهشتم به را خدا خويش در ازبس را ما مکان و کون از تو کوی سر که

ناانصافيست گله قسمت مشرب از حافظبس را ما روان غزل‌های و آب چون طبع

۲۶۹ غزل

بس نيکخواهت بخت سفر رفيق دالبس راهت پيک شيراز روضه نسيم

درويش مکن سفر جانان منزل ز دگربس خانقاهت کنج و معنوی سير که

دل گوشه ز غمی بگشايد کمين وگربس پناهت مغان پير درگه حريم

می‌نوش ساغر و بنشين مصطبه صدر بهبس جاهت و مال کسب جهان ز قدر اين که

کن آسان خود بر کار مطلب زيادتیبس ماهت چو بتی و لعل می صراحی

مراد زمام دهد نادان مردم به فلکبس گناهت همين دانش و فضلی اهل تو

قديم يار عهد و ملوف مسکن هوایبس عذرخواهت سفرکرده روان ره ز

جهان دو در که مکن خو دگران منت بهبس پادشاهت انعام و ايزد رضای

حافظ ای حاجت نيست دگر ورد هيچ بهبس صبحگاهت درس و شب نيم دعای

۲۷۰ غزل

مپرس که کشيده‌ام عشقی درد

مپرس که چشيده‌ام هجری زهر

کار آخر و جهان در گشته‌اممپرس که برگزيده‌ام دلبری

درش خاک هوای در چنان آنمپرس که ديده‌ام آب می‌رود

دوش دهانش از خود گوش به منمپرس که شنيده‌ام سخنانی

مگوی که می‌گزی چه لب من سویمپرس که گزيده‌ام لعلی لب

خويش گدايی کلبه در تو بیمپرس که کشيده‌ام رنج‌هايی

عشق ره در غريب حافظ همچومپرس که رسيده‌ام مقامی به

۲۷۱ غزل

مپرس که چندان گله سياهش زلف از دارممپرس که سامان و سر بی شده‌ام او ز چنان که

مکناد دين و دل ترک وفا اميد به کسمپرس که پشيمان کرده اين از من چنانم که

نيست پی در کسش آزار که جرعه يکی بهمپرس که نادان مردم از می‌کشم زحمتی

لعل می کاين بگذر سالمت به ما از زاهدمپرس که سان بدان دست از می‌برد دين و دل

بگدازد جان که راه اين در گفت‌وگوهاستمپرس که آن مبين که اين عربده‌ای کسی هر

ولی بود هوسم سالمت و پارسايیمپرس که فتان نرگس آن می‌کند شيوه‌ای

پرسم حالی صورت فلک گوی از گفتممپرس که چوگان خم اندر می‌کشم آن گفت

گفتا شکستی که خون به زلف گفتمشمپرس که قرآن به است دراز قصه اين حافظ

۲۷۲ غزل

باش جان مونس مرا تنگ دل و بازآیباش نهان اسرار محرم را سوخته وين

فروشند عشق ميکده در که باده زانباش رمضان گو و بده ساغر سه دو را ما

سالک عارف ای زدی آتش چو خرقه در

باش جهان رندان سرحلقه و کن جهدی

است نگران دل توام به گفتا که دلدارباش نگران سالمت به اينک می‌رسم گو

بخش روان لعل آن حسرت از دلم شد خونباش نشان و مهر همان به محبت درج ای

ننشيند غباری غصه از دلش بر تاباش روان نامه عقب از سرشک سيل ای

بين جهان جام می‌کندش هوس که حافظباش مکان جمشيد آصف نظر در گو

۲۷۳ غزل

باش پيمان درست شفيقی رفيق اگرباش گلستان و گرمابه و خانه حريف

مده باد دست به پريشان زلف شکنجباش پريشان گو عشاق خاطر که مگو

باشی همنشين خضر با که هواست گرتباش حيوان آب چو سکندر چشم ز نهان

مرغيست هر کار نه نوازی عشق زبورباش خوان غزل بلبل اين نوگل و بيا

کردن بندگی آيين و خدمت طريقباش سلطان و ما به کن رها که را خدای

زنهار برمکش تيغ حرم صيد به دگرباش پشيمان کرده‌ای ما دل با که آن از و

شو دل يک و زبان يک انجمنی شمع توباش خندان و بين پروانه کوشش و خيال

نظربازيست در حسن و دلبری کمالباش دوران نادران از نظر شيوه به

و حافظ مکن خموش ناله يار جور ازباش حيران خوب روی در که گفت که را تو

۲۷۴ غزل

می‌باش بی‌ريا و گير قدح الله دور بهمی‌باش صبا همدم نفسی گل بوی به

کن پرستی می ساله همه که نگويمتمی‌باش پارسا ماه نه و خور می ماه سه

کند حواله می به عشقت سالک پير چومی‌باش خدا رحمت منتظر و بنوش

رسی غيب سر به جم چون که هواست گرت

می‌باش نما جهان جام همدم و بيا

جهان کار فروبستگيست چه گر غنچه چومی‌باش گشا گره بهاری باد همچو تو

نمی‌شنوی سخن ور کس ز مجوی وفامی‌باش کيميا و سيمرغ طالب هرزه به

حافظ مشو بيگانگان طاعت مريدمی‌باش پارسا رندان معاشر ولی

۲۷۵ غزل

بخش خار به مرقع و بچين گلی صوفیبخش خوشگوار می به را خشک زهد وين

نه چنگ آهنگ ره در شطح و طاماتبخش ميگسار و می به طيلسان و تسبيح

نمی‌خرند ساقی و شاهد که گران زهدبخش بهار نسيم به چمن حلقه در

عاشقان مير ای زد لعل شراب راهمبخش يار زنخدان چاه به مرا خون

کن عفو بنده گنه گل وقت به رب يابخش جويبار لب سرو به ماجرا وين

برده‌ای مقصود مشرب به ره که آن ایبخش خاکسار من به قطره‌ای بحر زين

نديد بتان روی تو چشم که را شکرانهبخش خداوندگار لطف و عفو به را ما

صبوح باده کند نوش شاه چو ساقیبخش دار زنده شب حافظ به زر جام گو

۲۷۶ غزل

بايدش گل صحبت روزی پنج گر باغبانبايدش بلبل صبر هجران خار جفای بر

منال پريشانی از زلفش اندربند دل ایبايدش تحمل افتد دام به چون زيرک مرغ

کار چه بينی مصلحت با را سوز عالم رندبايدش تامل و تدبير که آن است ملک کار

کافريست طريقت در دانش و تقوا بر تکيهبايدش توکل دارد هنر صد گر راهرو

حرام نظربازی بادا رخش و زلف چنين بابايدش سنبل جعد و ياسمين روی که هر

کشيد بايد مستانه‌اش نرگس زان نازها

بايدش کاکل و جعد آن تا شوريده دل اين

چند به تا تعلل ساغر گردش در ساقيابايدش تسلسل افتد عاشقان با چون دور

رود آواز بی باده ننوشد تا حافظ کيستبايدش تجمل چندين چرا مسکين عاشق

۲۷۷ غزل

يارش شد گل که است آن همه بلبل فکرکارش در کند عشوه چون که انديشه در گل

بکشند عاشق که نيست آن همه دلربايیخدمتگارش غم باشد که است آن خواجه

لعل دل در زند موج خون که است آن جایبازارش می‌شکند خزف که تغابن زين

نبود نه ور سخن آموخت گل فيض از بلبلمنقارش در تعبيه غزل و قول همه اين

می‌گذری ما معشوقه کوچه در که ایديوارش می‌شکند سر که باش حذر بر

اوست همره دل قافله صد که سفرکرده آندارش سالمت به خدايا هست کجا هر

دل ای افتاد خوش چه گر عافيتت صحبتفرومگذارش است عزيز عشق جانب

کاله کرد کج که دست اين از سرخوش صوفیدستارش شود آشفته دگر جام دو به

بود شده خوگر تو ديدار به که حافظ دلآزارش مجو است وصال نازپرورد

۲۷۸ غزل

زورش بود مردافکن که می‌خواهم تلخ شرابشورش و شر و دنيا ز بياسايم دم يک تا که

آسايش شهد ندارد پرور دون دهر سماطشورش از و تلخ از بشو دل ای آز و حرص مذاق

ايمن آسمان مکر ز شد نتوان که می بياورسلحشورش مريخ و چنگی زهره لعب به

بردار جم جام بيفکن بهرامی صيد کمندگورش نه و است بهرام نه صحرا اين پيمودم من که

بنمايم دهر راز صافيت می در تا بياکورش دل طبعان کج به ننمايی که آن شرط به

نيست بزرگی منافی درويشان به کردن نظر

مورش با بود نظرها حشمت چنان با سليمان

حافظ از سر نمی‌پيچد جانان ابروی کمانزورش بی بازوی بدين می‌آيد خنده وليکن

۲۷۹ غزل

بی‌مثالش وضع و شيراز خوشازوالش از دار نگه خداوندا

الله لوحش صد ما آباد رکن ززاللش می‌بخشد خضر عمر که

مصال و جعفرآباد ميانشمالش می‌آيد عبيرآميز

قدسی روح فيض و آی شيراز بهکمالش صاحب مردم از بجوی

جا آن برد مصری قند نام کهانفعالش ندادند شيرينان که

سرمست شنگول لولی زان صباحالش است چون آگهی داری چه

بريزد خونم پسر شيرين آن گرحاللش کن مادر شير چون دال

را خدا بيدارم خواب از مکنخيالش با خوش خلوتی دارم که

هجر از می‌ترسيدی چو حافظ چراوصالش ايام شکر نکردی

۲۸۰ غزل

عنبرافشانش زلف صبا برشکست چوجانش شد تازه پيوست که شکسته هر به

دهم عرضه شرح به تا همنفسی کجاستهجرانش روزگار از می‌کشد چه دل که

بست تو روی مثال گل ورق از زمانهپنهانش کرد غنچه در تو شرم ز ولی

پديد کرانه را عشق نشد و خفته‌ای توپايانش نيست که ره اين از الله تبارک

خواهد روان ره عذر مگر کعبه جمالبيابانش در سوخت دالن زنده جان که

می‌آرد که الحزن بيت شکسته بدينزنخدانش چه از دل يوسف نشان

دهم خواجه دست به و زلف سر آن بگيرم

دستانش و مکر ز بی‌دل حافظ سوخت که

۲۸۱ غزل

منش به سپردی که خندان نوگل اين رب ياچمنش حسود چشم از تو به می‌سپارم

دور مرحله صد به گشت وفا کوی از چه گرتنش و جان از فلک دور آفت باد دور

صبا باد ای رسی سلمی سرمنزل به گرمنش ز برسانی سالمی که دارم چشم

سياه زلف آن از کن گشايی نافه ادب بهبرمزنش هم به است عزيز دل‌های جای

دارد خالت و خط با وفا حق دلم گوعنبرشکنش طره آن در دار محترم

نوشند می او لب ياد به که مقامی درخويشتنش از خبر باشد که مست آن سفله

اندوخت نشايد ميخانه در از مال و عرضفکنش دريا به رخت خورد آب اين که هر

حالل نه عشقش انده مالل ز ترسد که هردهنش و ما لب يا قدمش و ما سر

است معرفت الغزل بيت همه حافظ شعرسخنش لطف و دلکش نفس بر آفرين

۲۸۲ غزل

هوش و طاقت و قرار من از ببردبناگوش سيمين دل سنگين بت

کلهدار شنگی چابکی نگاریقباپوش ترکی وشی مه ظريفی

عشقش سودای آتش تاب زجوش می‌زنم دايم ديگ سان به

خاطر آسوده شوم پيراهن چوآغوش در گيرم قبا همچون گرش

استخوانم گردد پوسيده اگرفراموش جانم از مهرت نگردد

ببرده‌ست دينم و دل دينم و دلدوش و بر دوشش و بر دوشش و بر

حافظ توست دوای تو دواینوش لب نوشش لب نوشش لب

۲۸۳ غزل

گوش به مژده رسيد غيبم هاتف ز سحربنوش دلير می است شجاع شاه دور که

می‌رفتند کناره بر نظر اهل که آن شدخاموش لب و دهان در سخن گونه هزار

حکايت‌ها آن بگوييم چنگ صوت بهجوش می‌زد سينه ديگ آن نهفتن از که

خورده محتسب ترس خانگی شرابنوشانوش بانگ و بنوشيم يار روی به

می‌بردند دوش به دوشش ميکده کوی زدوش به می‌کشيد سجاده که شهر امام

نجات راه به کنم خيرت داللت دالمفروش هم زهد و مباهات فسق به مکن

شاه انور رای تجليست نور محلکوش نيت صفای در طلبی او قرب چو

ضمير ورد مساز جاللش ثنای بجزسروش پيام محرم دلش گوش هست که

دانند خسروان ملک مصلحت رموزمخروش حافظا تو نشينی گوشه گدای

۲۸۴ غزل

دوش ميخانه گوشه از هاتفیبنوش می گنه ببخشند گفت

خويش کار بکند الهی لطفسروش برساند رحمت مژده

بر ميخانه به خام خرد اينجوش به خون آوردش لعل می تا

دهند کوشش به نه وصالش چه گربکوش توانی که دل ای قدر هر

ماست جرم از بيشتر خدا لطفخموش دانی چه سربسته نکته

يار گيسوی حلقه و من گوشفروش می در خاک و من روی

صعب گناهيست نه حافظ رندیپوش عيب پادشه کرم با

کرد که آن شجاع شاه دين داورگوش به امرش حلقه قدس روح

بده مرادش العرش ملک ای

گوش دار بدش چشم خطر از و

۲۸۵ غزل

پوش جرم خطابخش پادشاه عهد درنوش پياله مفتی و شد کش قرابه حافظ

نشست خم پای با صومعه کنج ز صوفیدوش به می‌کشد سبو که محتسب ديد تا

اليهودشان شرب و قاضی و شيخ احوالفروش می پير از صبحدم سال کردم

محرمی چه گر سخن گفتنيست نه گفتابنوش می و دار نگه پرده و زبان درکش

می‌نماند وجه و می‌رسد بهار ساقیجوش به غم ز آمد دل خون که بکن فکری

نوبهار و جوانی و مفلسی و است عشقبپوش کرم ذيل به جرم و پذير عذرم

کنی آوری زبان شمع همچو چند تاخموش محب ای رسيد مراد پروانه

تو مثل که معنی و صورت پادشاه ایگوش هيچ نشنيده و ديده هيچ ناديده

قبول کند ازرق خرقه که بمان چندانپوش ژنده پير فلک از جوانت بخت

۲۸۶ غزل

تيزهوش کاردانی پنهان گفت من با دوشفروش می سر کرد نشايد پنهان شما از و

طبع روی کز کارها خود بر گير آسان گفتسختکوش مردمان بر جهان می‌گردد سخت

فلک بر فروغش کز جامی درداد گهم واننوش می‌گفت زنان بربط و آمد رقص در زهره

جام همچو بياور خندان لب خونين دل باخروش اندر چنگ چو آيی رسد زخمی گرت نی

نشنوی رمزی پرده زين آشنا نگردی تاسروش پيغام جای نباشد نامحرم گوش

مخور غم دنيا بهر از و پسر ای پند کن گوشهوش داشت توانی گر حديثی در چون گفتمت

شنيد و گفت از دم زد نتوان عشق حريم درگوش و بود بايد چشم اعضا جمله جا آن که زان

نيست شرط خودفروشی دانان نکته بساط بر

خموش يا عاقل مرد ای گو دانسته سخن يا

کرد فهم حافظ رندی‌های که ده می ساقياپوش عيب بخش جرم قران صاحب آصف

۲۸۷ غزل

خوش تو جای همه و مطبوع تو شکل همه ایخوش تو شکرخای شيرين عشوه از دلم

لطيف تو وجود هست طری گلبرگ همچوخوش تو سراپای خلد چمن سرو همچو

مليح تو خال و خط شيرين تو ناز و شيوهخوش تو باالی و قد زيبا تو ابروی و چشم

نگار و پرنقش تو ز خيالم گلستان همخوش تو سای سمن زلف از دلم مشام هم

گذار نيست بال سيل از که عشق ره درخوش تو تمنای به را خود خاطر کرده‌ام

بيماری بدان که گويم چه تو چشم شکرخوش تو زيبای رخ از مرا درد کند می

خطريست سو هر ز چه گر طلب بيابان درخوش تو توالی به بی‌دل حافظ می‌رود

۲۸۸ غزل

خوش ياری و شعر طبع و بيد پای و آب کنارخوش گلعذاری ساقی و شيرين دلبری معاشر

می‌دانی وقت قدر که طالع دولتی ای االخوش روزگاری داری که عشرت اين بادت گوارا

باريست دلبری عشق ز خاطر در که را کس آن هرخوش باری و کار دارد که نه آتش بر گو سپندی

می‌بندم بکر فکر ز زيور را طبع عروسخوش نگاری افتد دست به ايامم دست کز بود

بستان خوشدلی داد و دان غنيمت صحبت شبخوش زاری الله طرف و است افروز دل مهتابی که

بناميزد را ساقی است چشم کاسه در می‌ایخوش خماری می‌بخشد و عقل با می‌کند مستی که

ميخانه به ما با بيا حافظ شد عمر غفلت بهخوش کاری بياموزند باشت خوش شنگوالن که

۲۸۹ غزل

مهش چو عذار است لطف و خوبی مجمع

بدهش خدايا نيست وفا و مهر ليکنش

روزی بازی به و است طفل و شاهد دلبرمگنهش نباشد شرع در و زارم بکشد

دل دارم نگه نيک او از که به همان مننگهش ندارد و نديده‌ست نيک و بد که

می‌آيد شکرش همچون لب از شير بویسيهش چشم شيوه از می‌چکد خون چه گر

دارم شيرين چابک بتی ساله چاردهچاردهش مه است گوش به حلقه جان به که

رب يا ما دل نورسته گل آن پی ازگهش چند اين در نديديم که شد کجا خود

شکند سان بدين قلب ار من دلدار يارپادشهش خود جانداری به زود ببرد

در دانه آن گر صرف کنم شکرانه به جانآرامگهش بود حافظ سينه صدف

۲۹۰ غزل

درويش من غافلم و شد رميده دلمپيش آمد چه را سرگشته شکاری آن که

می‌لرزم خويش ايمان سر بر بيد چوکافرکيش ابروييست کمان دست به دل که

هيهات می‌پزد بحر حوصله خيالانديش محال قطره اين سر در چه‌هاست

را کش عافيت شوخ مژه آن بنازمنيش سر بر نوش آب می‌زندش موج که

بچکد خون هزار طبيبان آستين زريش دل بر نهند دستی تجربه به گرم

روم سرفکنده و گريان ميکده کوی بهخويش حاصل ز همی‌آيدم شرم که چرا

اسکندر ملک نه بماند خضر عمر نهدرويش مکن دون دنيی سر بر نزاع

حافظ گدا هر دست نرسد کمر بدانبيش قارون گنج ز آور کف به خزانه‌ای

۲۹۱ غزل

خويش بخت شهر اين در آزموده‌ايم ماخويش رخت ورطه اين از بايد کشيد بيرون

می‌کشم آه و می‌گزم دست که بس از

خويش لخت لخت تن به گل چو زدم آتش

می‌سرود که آمد خوش چه بلبلی ز دوشمخويش درخت شاخ ز کرده پهن گوش گل

تندخو يار آن که باش شاد تو دل کایخويش بخت ز نشيند تندروی بسيار

بگذرد تو بر جهان سست و سخت که خواهیخويش سخت سخن‌های و سست عهد ز بگذر

اندرون سوز وز تو فراق کز است وقتخويش پخت و رخت همه به درافکنم آتش

مدام شدی ميسر مراد ار حافظ ایخويش تخت ز نماندی دور نيز جمشيد

۲۹۲ غزل

شجاع شاه جالل و جاه و حشمت به قسمنزاع جاه و مال بهر از کسم با نيست که

بيار مغانه می بس خانگيم شرابوداع توبه رفيق ای رسيد باده حريف

کنيد خرقه شوی و شست می‌ام به را خدایاوضاع اين از خير بوی نمی‌شنوم من که

چنگ ناله به می‌رود کنان رقص که ببينسماع استماع نفرمودی رخصه که کسی

نعمت اين شکر به کن نظری عاشقان بهمطاع پادشاه تو مطيعم غالم من که

ولی تشنه‌ايم تو جام جرعه فيض بهصداع نمی‌دهيم دليری نمی‌کنيم

مکناد جدا خدا حافظ چهره و جبينشجاع شاه کبريای بارگه خاک ز

۲۹۳ غزل

ابداع کاخ خلوتگه ز که بامدادانشعاع اطراف همه بر فکند خاور شمع

آن در و چرخ افق جيب از آينه برکشدانواع هزاران به گيتی رخ بنمايد

فلک جمشيد طربخانه زوايای درسماع آهنگ به زهره کند ساز ارغنون

منکر شد کجا که آيد غلغله در چنگمناع شد کجا که آيد قهقهه در جام

برگير عشرت ساغر بنگر دوران وضع

اوضاع بهين است اين حالتی هر به که

فريب و است بند همه دنيی شاهد طرهنزاع نجويند رشته اين سر بر عارفان

می‌خواهی جهان نفع ار طلب خسرو عمرنفاع کريم عطابخش وجوديست که

امل چشم روشنی ازل لطف مظهرشجاع شاه جهان جان عمل و علم جامع

۲۹۴ غزل

شمع چو خوبانم مشهور تو عشق وفای درشمع چو رندانم و سربازان کوی نشين شب

پرست غم چشم به نمی‌آيد خوابم شب و روزشمع چو گريانم تو هجر بيماری در که بس

شد ببريده غمت مقراض به صبرم رشتهشمع چو سوزانم تو مهر آتش در همچنان

رو گرم نبودی گلگونم اشک کميت گرشمع چو پنهانم راز گيتی به روشن شدی کی

توست سرگرم همچنان آتش و آب ميان درشمع چو بارانم اشک نزار زار دل اين

فرست وصلی پروانه مرا هجران شب درشمع چو بسوزانم را جهانی دردت از نه ور

است شب چون روزم تو آرای عالم جمال بیشمع چو نقصانم عين در تو عشق کمال با

غمت دست در موم چون شد نرم صبرم کوهشمع چو گدازانم عشقت آتش و آب در تا

تو ديدار با باقيست نفس يک صبحم همچوشمع چو برافشانم جان تا دلبرا بنما چهره

نازنين ای خود وصل از شبی کن سرفرازمشمع چو ايوانم ديدارت از گردد منور تا

گرفت سر در عجب حافظ را تو مهر آتششمع چو بنشانم ديده آب به کی دل آتش

۲۹۵ غزل

باغ در شدم دمی گلستان بوی به سحردماغ عالج کنم بی‌دل بلبل چو تا که

می‌کردم نگاه سوری گل جلوه بهچراغ چو روشنی به تيره شب در بود که

مغرور خويشتن جوانی و حسن به چنان

فراغ گونه هزار بلبل دل از داشت که

چشم از آب حسرت ز رعنا نرگس گشادهداغ صد دل و جان به سودا ز الله نهاده

سوسن سرزنش به تيغی چو کشيده زبانايغاغ مردم چو شقايق گشاده دهان

دست اندر صراحی پرستان باده چو يکیاياغ گرفته کف به مستان ساقی چو يکی

دان غنيمت گل چو جوانی و عيش و نشاطبالغ غير رسول بر نبود حافظا که

۲۹۶ غزل

کف به آورم دامنش دهد مدد اگر طالعشرف زهی بکشد ور طرب زهی بکشم گر

من پراميد دل اين نبست کس ز کرم طرفطرف هر به من قصه همی‌برد سخن چه گر

نشد گشايشی هيچ توام ابروی خم ازتلف شد عزيز عمر کج خيال اين در که وه

من خيال کش دست شود کی دوست ابرویهدف بر مراد تير کمان اين از نزده‌ست کس

دل سنگ بتان مهر پرورم ناز به چندناخلف پسران اين نمی‌کنند پدر ياد

آنک طرفه و نشين گوشه زاهدی خيال به مندف و چنگ به می‌زندم طرف هر ز مغبچه‌ای

تقل ال و بخوان نقش زاهدان خبرند بیتخف ال و بده باده محتسب رياست مست

می‌خورد شبهه لقمه چون که بين شهر صوفیعلف خوش حيوان آن باد دراز پاردمش

صدق به خاندان ره در زنی قدم اگر حافظنجف شحنه همت شود رهت بدرقه

۲۹۷ غزل

فراق بيان سر ندارد خامه زبانفراق داستان تو با دهم شرح وگرنه

وصال اميد بر که عمرم مدت دريغفراق زمان سر به نيامد و رسيد سر به

می‌سودم فخر به گردون سر بر که سریفراق آستان بر نهادم که راستان به

وصال هوای در بال کنم باز چگونه

فراق آشيان در پر دلم مرغ ريخت که

گردابی به غم بحر در که چاره چه کنونفراق بادبان ز صبرم زورق فتاد

شود غرقه عمر کشتی که نماند بسیفراق بی‌کران بحر در تو شوق موج ز

بکشم را فراق افتد من دست به اگرفراق مان و خان و باد سيه هجر روز که

شکيب همنشين و خياليم خيل رفيقفراق قران هم و هجران آتش قرين

شده‌ست که جان به کنم وصلت دعوی چگونهفراق ضمان دلم و قضا وکيل تنم

يار از دور کباب شد دلم شوق سوز زفراق خوان ز می‌خورم جگر خون مدام

عشق چنبر اسير را سرم ديد چو فلکفراق ريسمان به صبرم گردن ببست

حافظ شدی سر به ره اين گر شوق پای بهفراق عنان کسی ندادی هجر دست به

۲۹۸ غزل

شفيق رفيق و بی‌غش می و امن مقامتوفيق زهی شود ميسر مدام گرت

است هيچ بر هيچ جمله جهان کار و جهانتحقيق کرده‌ام نکته اين من بار هزار

ندانستم زمان اين تا که درد و دريغرفيق بود رفيق سعادت کيميای که

وقت غنيمت شمر فرصت و رو ممنی بهطريق قاطعان عمرند کمينگه در که

جام خنده و نگار لعل ز توبه که بياتصديق نمی‌کند عقلش که حکايتيست

نرسد منی چون به ميانت موی چه اگردقيق خيال اين فکر از خاطرم است خوش

است زنخدان چه در را تو که حالوتیعميق فکر هزار صد نرسد آن کنه به

عجب چه من اشک شد عقيقی رنگ به اگرعقيق همچو هست تو لعل خاتم مهر که

توام طبع غالم حافظ که گفت خنده بهتحميق همی‌کند حدم چه به تا که ببين

۲۹۹ غزل

خاک بر فشان جرعه‌ای خوری شراب اگرباک چه غير به رسد نفعی که گناه آن از

مخور دريغ بخور داری تو چه هر به بروهالک تيغ روزگار زند بی‌دريغ که

من نازپرور سرو ای تو پای خاک بهخاک سر از وامگيرم پا واقعه روز که

پری چه آدمی چه بهشتی چه دوزخی چهامساک است طريقت کفر همه مذهب به

جهتی شش دير راه فلکی مهندسمغاک دير زير نيست ره که ببست چنان

عقل ره می‌زند طرفه رز دختر فريبتاک طارم خراب قيامت به تا مباد

رفتی جهان از خوش حافظ ميکده راه بهپاک دل مونس باد دلت اهل دعای

۳۰۰ غزل

هالک قصد می‌کنند ار دشمنم هزارباک ندارم دشمنان از دوستی تو گرم

می‌دارد زنده تو وصال اميد مراهالک بيم توست هجر از دمم هر نه گر و

بويش نشنوم باد از اگر نفس نفسچاک گريبان کنم غم از گل چو زمان زمان

هيهات تو خيال از چشم دو خواب به رودحاشاک تو فراق اندر دل صبور بود

مرهم ديگری که به زنی زخم تو اگرترياک ديگری که به دهی زهر تو گر و

ابدا حياتنا قتلی سيفک بضربفداک يکون ان طاب قد روحی الن

شمشيرم به می‌زنی گر که مپيچ عنانفتراک از ندارم دستت و سر کنم سپر

بيند کجا نظر هر تويی که چنان را توادراک کند کسی هر خود دانش قدر به

حافظ شود جهان عزيز خلق چشم بهخاک بر مسکنت روی نهد تو در بر که

۳۰۱ غزل

نمک حق تو لب با مرا ريش دل ای

معک الله می‌روم من که دار نگه حق

قدس عالم در که پاکيزه گوهر آن تويیملک تسبيح حاصل بود تو خير ذکر

کن تجربه شکی هست ار منت خلوص درمحک چو نشناسد خالص زر عيار کس

بدهم بوست دو و مست شوم که بودی گفتهيک نه و ديديم دو نه ما و بشد حد از وعده

کن شکرريزی و خندان پسته بگشاشک به مينداز خويش دهن از را خلق

گردد مرادم غير ار زنم برهم چرخفلک چرخ از کشم زبونی که آنم نه من

باری نگذاری خويشش حافظ بر چوندورترک قدم دو يک او بر از رقيب ای

۳۰۲ غزل

شمال نسيم ای باشی خبر خوشوصال زمان می‌رسد ما به که

لها انفصام ال العشق قصهالقال لسان هنا فصمت‌ها

سلم بذی من و مالسلمیالحال کيف و جيراننا اين

عافيه بعد الدار عفتاالطالل عن حالها فاسالوا

منی نلت الکمال جمال فیکمال عين عنک الله صرف

الله حماک الحمی بريد ياتعال تعال مرحبا مرحبا

ماند خالی بزمگاه عرصهماالمال جام و حريفان از

هجر شب حاليا افکند سايهخيال روان شب بازند چه تا

نمی‌نگرد کس سوی ما ترکجالل و جاه و کبريا اين از آه

چند تا صابری و عشق حافظابنال است خوش عاشقان ناله

۳۰۳ غزل

وصال برق شمت و وداد روح شممت

شمال نسيم ای ميرم را تو بوی که بيا

انزل و قف الحبيب بجمال احادياجمال اشتياق ز جميلم صبر نيست که

به فروگذاشته هجران شب حکايتوصال روز پرده برافکند که آن شکر به

چشم خانه هفت گلريز پرده که بياخيال کارگاه تحرير به کشيده‌ايم

می‌طلبد عذر و است صلح سر بر يار چوحال همه در رقيب جور ز گذشت توان

تنگ دل در نيست تو دهان خيال بجزمحال خيال پی در من چو مباد کس که

ولی غريب حافظ شد تو عشق قتيلحالل مات خون که کن گذری ما خاک به

۳۰۴ غزل

کامل خسرو دين نصرت جهان دارایعادل عالم ملک مظفر بن يحيی

گشاده تو پناه اسالم درگه ایدل در و جان روزنه زمين روی بر

الزم و واجب خرد و جان بر تو تعظيمشامل و فايض مکان و کون بر تو انعام

سياهی قطره يک تو کلک از ازل روزمسال حل شد که افتاد مه روی بر

گفت دل به ديد سيه خال آن چو خورشيدمقبل هندوی آن بودمی من که کاج ای

است سماع و رقص در تو بزم از فلک شاهامگسل زمزمه اين دامن از طرب دست

کمندت زلف از که بخش جهان و نوش میسالسل گرفتار بدخواه گردن شد

است عدل منهج بر سره يک فلکی دورمنزل به راه نبرد ظالم که باش خوش

است رزق مقسم جهان شاه قلم حافظباطل انديشه مکن معيشت بهر از

۳۰۵ غزل

خجل شراب توبه از شدم گل وقت بهخجل ناصواب کردار ز مباد کس که

بحث زين من و است ره دام همه ما صالح

خجل باب هيچ به ساقی و شاهد ز نيم

کريم خلق به ما ز نرنجد يار که بودخجل جواب از و ملوليم سال از که

چشم سراچه از دوش شب رفت که خون زخجل خواب روان ره نظر در شديم

پيش در سر فکند ار مست نرگس رواستخجل پرعتاب چشم آن شيوه ز شد که

خدا شکر و آفتاب ز خوبتری که تويیخجل آفتاب روی در تو ز نيستم که

گشت که خضر آب بست آن از ظلمت حجابخجل آب همچو طبع آن و حافظ شعر ز

۳۰۶ غزل

وصول مجال مرا باشد تو کوی به اگراصول به من کار تو وصل دولت به رسد

رعنا نرگس دو آن من ز برده قرارمکحول جادوی دو آن من ز برده فراغ

زور و زر بی بی‌نوای من تو در بر چودخول و خروج ره ندارم باب هيچ به

جويم کجا از چاره کنم چه روم کجاملول روزگار جور و غم ز گشته‌ام که

يابم زندگی بدحال شکسته منمقتول شوم غمت تيغ به که زمان آن در

نيافت جای تو غم من دل ز خرابترنزول قرارگاه تنگم دل در ساخت که

دارد صيقلی چو مهرت جواهر از دلمصقول آينه هر حوادث زنگ ز بود

تو حضرت به دل و جان ای کرده‌ام جرم چهمقبول نمی‌شود بی‌دل من طاعت که

حافظ کن خموش و بساز عشق درد بهعقول اهل پيش فاش مکن عشق رموز

۳۰۷ غزل

شمايل آن وصف در گفتم که نکته‌ای هرقال در لله گفتا شنيد کو هر

اول نمود آسان رندی و عشق تحصيلفضايل اين کسب در جانم بسوخت آخر

سرايد خوش نکته اين دار سر بر حالج

مسال اين امثال نپرسند شافعی از

ناتوانم جان بر ببخشی کی که گفتمحال ميانه در جان نبود که زمان آن گفت

نگاری کشی شوخی ياری به داده‌ام دلالخصال محموده السجايا مرضيه

مستت چشم چو بودم گيری گوشه عين درمايل تو ابروی چون مستان به شدم اکنون و

ديدم نوح طوفان ره صد ديده آب اززايل نگشت هرگز نقشت سينه لوح از و

است زخم چشم تعويذ حافظ دست دوست ایحمايل گردنت در را آن ببينم رب يا

۳۰۸ غزل

سلسبيل لعلت و خلد چون رخت ایسبيل دل و جان کرده سلسبيلت

لب گرد بر خطت سبزپوشانسلسبيل گرد مورانند همچو

گوشه‌ای هر در تو چشم ناوکقتيل صد دارد افتاده من همچو

است من جان در که آتش اين رب ياخليل بر کردی که سان زان کن سرد

دوستان ای مجال نمی‌يابم منجميل بس جمالی او دارد چه گر

دراز بس منزل و است لنگ ما پاینخيل بر خرما و کوتاه ما دست

نگار عشق سرپنجه از حافظپيل پای در شد افتاده مور همچو

ناز و عز و بقا را عالم شاهقبيل زين باشد که چيزی هر و باد

۳۰۹ غزل

فام لعل شراب و جوانی و عشقبازیمدام شرب و همدم حريف و انس مجلس

سخن شيرين مطرب و شکردهان ساقینام نيک نديمی و کردار نيک همنشينی

زندگی آب رشک پاکی و لطف از شاهدیتمام ماه غيرت خوبی و حسن در دلبری

برين فردوس قصر چون نشان دل بزمگاهی

دارالسالم روضه چون پيرامنش گلشنی

باادب پيشکاران و نيکخواه نشينان صفدوستکام حريفان و اسرار صاحب دوستداران

سبک خوار خوش تيز تلخ گلرنگ بادهخام ياقوت از نقلش و نگار لعل از نقلش

تيغ آهخته خرد يغمای به ساقی غمزهدام گسترده دل صيد برای از جانان زلف

سخن شيرين حافظ چون گو بذله دانی نکتهقوام حاجی چون افروز جهان آموزی بخشش

تباه وی بر خوشدلی نخواهد عشرت اين که هرحرام وی بر زندگی نجويد مجلس اين که وان

۳۱۰ غزل

پيام فرخنده پی فرخ طاير مرحباکدام راه کجا دوست خبر چه مقدم خير

باد بدرقه ازل لطف را قافله اين رب ياکام به معشوقه و آمد دام به خصم او از که

نيست پايان مرا معشوق و من ماجرایانجام نپذيرد ندارد آغاز چه هر

بنما رخ نفسی تنعم برد حد ز گلبخرام را خدا نيست خوش و می‌نازد سرو

همی‌فرمايد زنار چو دلدار زلفحرام خرقه ما تن بر شد که شيخ ای برو

صفير سدره سر ز همی‌زد که روحم مرغدام در فکندش تو خال دانه عاقبت

باشد درخور نه خواب مرا بيمار چشمدا يقتل له ينام Yمن کيف دنف

گفتم مخلص من بر نکنی ترحم توااليام تلک و انت ها و دعوای ذاک

شايد دارد تو ابروی به ميل ار حافظکالم اهل کنند محراب گوشه در جای

۳۱۱ غزل

نوخاسته‌ام خوش جوانی روی عاشقخواسته‌ام دعا به غم اين دولت خدا از و

فاش می‌گويم و نظربازم و رند و عاشقآراسته‌ام هنر چندين به که بدانی تا

می‌آيد خود آلوده خرقه از شرمم

پيراسته‌ام شعبده صد به وصله او بر که

نيز من اينک که شمع ای غمش از بسوز خوشبرخاسته‌ام و کمربسته کار بدين هم

کار صرفه بشد دست از حيرتم چنين باکاسته‌ام جان و دل از آنچ افزوده‌ام غم در

قبا جامه روم خرابات به حافظ همچونوخاسته‌ام دلبر آن کشد بر در که بو

۳۱۲ غزل

سلم بذی حلت السالمه اذ بشریالنعم غايه معترف حمد لله

داد مژده فتح اين که کجاست خبر خوش آنقدم در سيم و زر چو فشانمش جان تا

است منزل طرفه اين در شاه بازگشت ازعدم سراپرده به او خصم آهنگ

حال شکسته گردد هرآينه شکن پيمانذمم النهی مليک عند العهود ان

ولی رحمتی امل سحاب از می‌جستنم نداد بيرون معاينه ديده‌اش جز

گفت طنز به سپهرش فتاد غم نيل درالندم ينفع ما و ندمت قد ان

بود راز اهل از و رخ مه يار چو ساقیهم فقيه و شيخ و باده بخورد حافظ

۳۱۳ غزل

خدمتم هواخواه که ساقيا بازآیدولتم دعاگوی و بندگی مشتاق

توست فروغ سعادت جام فيض که جا زانحيرتم ظلمات ز نمای شدی بيرون

جهت صد ز گناهم بحر غرق چند هررحمتم اهل ز شدم عشق آشنای تا

حکيم ای بدنامی و رندی به مکن عيبمقسمتم ديوان ز سرنوشت بود کاين

اختيار و است کسب به نه عاشقی که خور میفطرتم ميراث ز رسيد موهبت اين

خويش عمر به نگزيدم سفر وطن کز منغربتم هواخواه تو ديدن عشق در

ضعيف و خسته من و ره در کوه و دريا

همتم به کن مدد خجسته پی خضر ای

تو دولتسرای در از صورت به دورمحضرتم مقيمان ز دل و جان به ليکن

جان سپرد خواهد تو چشم پيش به حافظمهلتم عمر بدهد ار خيالم اين در

۳۱۴ غزل

دستم از ببرد تو چشم بيماری دوشمی‌بستم جان صورت لبت لطف از ليکن

نيست امروزی تو مشکين خط با من عشقمستم هاللی جام اين کز است ديرگاه

جور به که آمد خوش نکته اين خودم ثبات ازننشستم طلب پای از تو کوی سر در

نشين ميخانه من از مدار چشم عافيتهستم تا زده‌ام رندان خدمت از دم که

است خطر صد فنا سوی آن از عشق ره دررستم آمد سر به عمرم چو که نگويی تا

حسود انداز کج تير از غم چه اينم از بعدپيوستم خود ابروی کمان محبوب به چون

مرا است حالل تو عقيق درج بر بوسهنشکستم وفا مهر جفا و افسوس به که

برفت و کرد دل غارت لشکريم صنمیدستم نگيرد شاه عاطفت اگر آه

بود برشده فلک به حافظ دانش رتبتپستم بلندت شمشاد غمخواری کرد

۳۱۵ غزل

دستم از دانش و دين بشد که آن از غير بهبربستم طرف چه عشقت ز که بگو بيا

باد به داد تو غم عمرم خرمن چه اگرنشکستم عهد که عزيزت پای خاک به

عشق دولت به ببين حقيرم چه گر ذره چوپيوستم مهر به چون رخت هوای در که

امن سر از من تا عمريست که باده بيارننشستم عيش بهر از عافيت کنج به

نصيحتگو ای هشياری مردم ز اگرمستم من که چرا ميفکن خاک به سخن

دوست بر برآورم خجالت ز سر چگونه

دستم از برنيامد سزا به خدمتی که

نگفت دلنواز يار آن و حافظ بسوختخستم خاطرش که بفرستم مرهمی که

۳۱۶ غزل

بادم بر ندهی تا مده باد بر زلفبنيادم نکنی تا مکن بنياد ناز

جگر خون نخورم تا کس همه با مخور میفريادم فلک به سر نکشد تا مکش سر

دربندم نکنی تا مکن حلقه را زلفبادم بر ندهی تا مده تاب را طره

خويشم از نبری تا مشو بيگانه يارناشادم نکنی تا مخور اغيار غم

گلم برگ از کنی فارغ که برافروز رخآزادم کنی سرو از که برافراز قد

را ما بسوزی نه ور مشو جمع هر شمعيادم از نروی تا مکن قوم هر ياد

کوه در سر ننهم تا مشو شهر شهرهفرهادم نکنی تا منما شيرين شور

رس فريادم به و مسکين من بر کن رحمفريادم نرسد آصف در خاک به تا

روی بگرداند که حاشا تو جور از حافظآزادم توام دربند که روز آن از من

۳۱۷ غزل

دلشادم خود گفته از و می‌گويم فاشآزادم جهان دو هر از و عشقم بنده

فراق شرح دهم چه قدسم گلشن طايرافتادم چون حادثه دامگه اين در که

بود جايم برين فردوس و بودم ملک منآبادم خراب دير اين در آورد آدم

حوض لب و حور دلجويی و طوبی سايهيادم از برفت تو کوی سر هوای به

دوست قامت الف جز دلم لوح بر نيستاستادم نداد ياد دگر حرف کنم چه

نشناخت منجم هيچ مرا بخت کوکبزادم طالع چه به گيتی مادر از رب يا

عشق ميخانه در گوش به حلقه شدم تا

بادم مبارک به نو از غمی آيد دم هر

سزاست ديده مردمک دلم خون خورد میدادم مردم جگرگوشه به دل چرا که

اشک ز زلف سر به حافظ چهره کن پاکبنيادم ببرد دمادم سيل اين نه ور

۳۱۸ غزل

دردم می‌کنی زيادت دم هر و می‌بينی مرادم هر می‌شود زيادت ميلم و می‌بينم را تو

داری سر چه نمی‌دانم نمی‌پرسی سامانم بهدردم مگر نمی‌دانی نمی‌کوشی درمانم به

بگريزی و خاک بر مرا بگذاری که اين است راه نهگردم رهت خاک تا پرس بازم و آر گذاری

هم دم آن و خاک در بجز دامن از دستت ندارمگردم دامنت گرد به گردی روان خاکم بر که

کی تا می‌دهی دم دمم عشقت غم از فرورفتبرآوردم نمی‌گويی برآوردی من از دمار

می‌جستم باز زلفت ز تاريکی به را دل شبیمی‌خوردم باز هاللی جامی و می‌ديدم رخت

گيسويت تاب در شد و ناگاه برت در کشيدمکردم فدا دل و جان و را لب لبت بر نهادم

می‌ده جان خصم گو برو حافظ با می‌باش خوش توسردم دم خصم از باک چه می‌بينم تو از گرمی چو

۳۱۹ غزل

کردم رندان مذهب پيروی سال‌هاکردم زندان به حرص خرد فتوی به تا

راه بردم خود به نه عنقا سرمنزل به منکردم سليمان مرغ با مرحله اين قطع

روان گنج ای فکن ريشم دل بر سايه‌ایکردم ويران تو سودای به خانه اين من که

کنون و ساقی لب نبوسم که کردم توبهکردم نادان به گوش چرا که لب می‌گزم

من که کام بطلب عادت آمد خالف درکردم پريشان زلف آن از جمعيت کسب

توست و من دست به نه مستی و مستوری نقشکردم آن بکن گفت ازل سلطان چه آن

طمع فردوس جنت ازل لطف از دارم

کردم فراوان ميخانه دربانی چه گر

بنواخت يوسف صحبت سرم پيرانه که اينکردم احزان کلبه در که صبريست اجر

حافظ چون طلبی سالمت و خيزی صبحکردم قرآن دولت از همه کردم چه هر

عجب چه صدرنشينم غزل ديوان به گرکردم ديوان صاحب بندگی سال‌ها

۳۲۰ غزل

می‌زدم خواب ره اشک سيل به ديشبمی‌زدم آب بر تو خط ياد به نقشی

سوخته خرقه و نظر در يار ابرویمی‌زدم محراب گوشه ياد به جامی

بجست سخن شاخ سر کز فکر مرغ هرمی‌زدم مضراب به تو طره ز بازش

می‌نمود جلوه نظرم در نگار رویمی‌زدم مهتاب رخ بر بوسه دور وز

چنگ قول به گوشم و ساقی روی به چشمممی‌زدم باب اين در گوش و چشم به فالی

صبحدم وقت تا تو روی خيال نقشمی‌زدم بی‌خواب ديده کارگاه بر

می‌گرفت کاسه غزلم اين صوت به ساقیمی‌زدم ناب می و سرود اين می‌گفتم

کام و مراد فال و حافظ وقت بود خوشمی‌زدم احباب دولت و عمر نام بر

۳۲۱ غزل

شدم ناتوان و دل خسته و پير چند هرشدم جوان کردم تو روی ياد که گه هر

خدا از کردم طلب چه هر که خدا شکرشدم کامران خود همت منتهای بر

من که بخور دولت بر جوان گلبن ایشدم جهان باغ بلبل تو سايه در

نبود خبر وجودم فوق و تحت ز اولشدم دان نکته چنين تو غم مکتب در

می‌کند خرابات به حوالتم قسمتشدم چنان آن و شدم چنين کاين چند هر

شد گشوده معنی در دلم بر روز آن

شدم مغان پير درگه ساکنان کز

بخت تخت به سرمد دولت شاهراه درشدم دوستان دل کام به می جام با

رسيد من به چشمت فتنه که زمان آن ازشدم آخرزمان فتنه شر ز ايمن

بی‌وفاست يار نيم ماه و سال پير منشدم آن از پير می‌گذرد عمر چو من بر

حافظا که عنايت داد نويد دوشمشدم ضمان گناهت عفو به من که بازآ

۳۲۲ غزل

کشيدم ديده کارگاه در تو نقش خيالنشنيدم و نديدم نگاری تو صورت به

شمالم باد همعنان طلبت در چه اگرنرسيدم قامتت خرامان سرو گرد به

نبستم عمر روز به زلفت شب در اميدببريدم دل کام ز دهانت دور به طمع

فشاندم که قطره‌ها چه نوشت چشمه شوق بهخريدم که عشوه‌ها چه فروشت باده لعل ز

گشادی که ها تير چه ريشم دل بر غمزه زکشيدم که بارها چه کويت سر بر غصه ز

غباری صبح نسيم ای بيار يار کوی زشنيدم تراب آن از ريش دل خون بوی که

دلخواه گردن و بود تو سياه چشم گناهبرميدم آدمی ز وحشی آهوی چو من که

نسيمی گذشت او کوی از سرم بر غنچه چوبدريدم او بوی به خونين دل بر پرده که

حافظ ديده نور و سوگند تو پای خاک بهنديدم ديده چراغ از فروغ تو رخ بی که

۳۲۳ غزل

بارم زير خود کوته دست زشرمسارم باالبلندان از که

دست گيردم مويی زنجير مگربرآرم شيدايی به سر نه وگر

گردون اوضاع بپرس من چشم زمی‌شمارم اختر روز تا شب که

جام لب می‌بوسم شکرانه بدين

روزگارم راز ز آگه کرد که

فروشان می دعای گفتم اگرمی‌گزارم نعمت حق باشد چه

شکر بسی دارم خود بازوی از منندارم آزاری مردم زور که

ليکن مست حافظ چو دارم سریاميدوارم سری آن لطف به

۳۲۴ غزل

کارم در گرهی زلفش ز افتاد چه گرمی‌دارم کرمش از گشاد چشم همچنان

جام چو که رويم سرخی مکن حمل طرب بهرخسارم از می‌دهد برون عکس دل خون

برد خواهد برون دست از مطربم پردهبارم نباشد پرده اين در که زان اگر آه

شب همه شب شده‌ام دل حرم پاسباننگذارم او انديشه جز پرده اين در تا

سخن افسون به که ساحر شاعر آن منممی‌بارم شکر و قند همه کلک نی از

خواب در شد او افسانه به بخت ديدهبيدارم کند که عنايت ز نسيمی کو

ديد نمی‌يارم يار ای گذر در را تو چونيارم با سخنی بگويد که گويم که با

ريا و است روی همه حافظ که می‌گفت دوشبازارم بود که با درش خاک از بجز

۳۲۵ غزل

نگارم پای کف خاک دهد دست گربنگارم غباری خط بصر لوح بر

است اميد و غرق شدم تو کنار بوی برکنارم به رساند که سرشکم موج از

جان طلب در رسدم گر او پروانهبسپارم جان دمی به دم همان شمع چون

انديش و من وفای ز سر مکش امروزبرآرم دست دعا به غم از من که شب زان

عشاق دلداری به تو سياه زلفينقرارم ببردند و قراری دادند

آور من به نسيمی باده آن از باد ای

خمارم دفع بود شفابخش بوی کان

عياری دوست ننهد را دلم قلب گرشمارم ديده از دمش در روان نقد من

من از پس که خاکی من از مفشان دامنغبارم باد برد که نتواند در زين

است عزيز جان مرا چو لعلش لب حافظآرم لب به را جان که لحظه آن بود عمری

۳۲۶ غزل

دارم خوش صنمی عشرت نهانخانه دردارم آتش در نعل رخش و زلف سر کز

بلند آواز به ميخواره و رندم و عاشقدارم پريوش حور آن از منصب همه وين

داری سامان و سر بی مرا دست زين تو گردارم مشوش زلف سحرت آه به من

دوست زنگاری خط گشايد چهره چنين گردارم منقش خونابه به زرد رخ من

زد خواهی قدمی رندان کاشانه به گردارم بی‌غش می و شکرين شعر نقل

من که زلف رسن و بيار غمزه ناوکدارم بالکش مجروح دل با جنگ‌ها

است گذر در جهان شادی و غم چون حافظادارم خوش خود خاطر من که است آن بهتر

۳۲۷ غزل

دارم بدن در جان تا که جانان با عهديست مرادارم خويشتن جان چو را کويش هواداران

جويم چگل شمع آن از خاطر خلوت صفایدارم ختن ماه آن از دل نور و چشم فروغ

حاصل خلوتی دارم چو دل آرزوی و کام بهدارم انجمن ميان بدگويان خبث از فکر چه

قدش سايه کاندر هست سروی خانه در مرادارم چمن شمشاد و بستانی سرو از فراغ

سازند کمين دل قصد به خوبان از لشکر صد گرمدارم لشکرشکن بتی المنه و الله بحمد

سليمانی الف زنم لعلش خاتم کز سزددارم اهرمن از باک چه باشد اعظمم اسم چو

ميخانه ز عيبم مکن فرزانه پير ای اال

دارم شکن پيمان دلی پيمانه ترک در من که

نه هم بر ديده زمانی امشب رقيب ای را خدادارم سخن صد نهانی خاموشش لعل با من که

بحمدالله خرامانم اقبالش گلزار در چودارم نسترن برگ نه نسرين و الله ميل نه

ليکن همدمان ميان حافظ شد شهره رندی بهدارم حسن الدين قوام عالم در که دارم غم چه

۳۲۸ غزل

گذرم عاطر خاطر آن بر که باشم که منسرم تاج درت خاک ای می‌کنی لطف‌ها

بگو آموخت که نوازيت بنده دلبرانبرم هرگز تو رقيبان به ظن اين من که

قدس طاير ای کن راه بدرقه همتمنوسفرم من و مقصد ره است دراز که

برسان من بندگی سحری نسيم ایسحرم دعای وقت مکن فراموش که

بار بربندم مرحله اين کز روز آن خرمخبرم رفيقان پرسند تو کوی سر از و

وصل گوهر طلب در اگر شايد حافظاخورم غوطه او در و اشک از کنم دريا ديده

بگو گير جهان و است بلند نظم پايهپرگهرم دهان بحر پادشه کند تا

۳۲۹ غزل

برابرم حمايل نهاد سحر جوزامی‌خورم سوگند و شاهم غالم يعنی

کارساز بخت مدد از که بيا ساقیميسرم شد خدا ز خواستم که کامی

شاه روی شادی به باز که بده جامیسرم در جوانيست هوای سر پيرانه

من که خضر زالل وصف به مزن راهمکوثرم حوض کش جرعه شاه جام از

فضل سرير رسانم عرش به اگر شاهادرم اين مسکين و جنابم اين مملوک

سال هزار بودم تو بزم نوش جرعه منخوگرم طبع کند آبخورد ترک کی

حديث اين بنده از نمی‌کند باورت ور

بياورم دليلی کمال گفته از

مهر تو از بردارم و تو از دل برکنم گربرم کجا دل آن افکنم که بر مهر آن

من حرز غازيست مظفر بن منصورمظفرم اعدا بر نام خجسته اين از و

بود شاه عشق با همه من الست عهدبگذرم عهد بدين عمر شاهراه از و

شاه نام به ثريا نظم کرد چو گردونکمترم که از نکنم چرا در نظم من

شاه دست ز چشيدم طعمه چو صفت شاهينکبوترم صيد به التفات باشد کی

شود ار گردد کم چه شيرگير شاه ایميسرم فراغت ملک تو سايه در

گشاد دل ملک صد تو مدح يمن به شعرمسخنورم زبان توست تيغ که گويی

صبح باد چو بگذشتم اگر گلشنی برصنوبرم شوق نه و بود سرو عشق نی

تو روی ياد بر و می‌شنيدم تو بویساغرم دو يک طرب ساقيان دادند

نيست بنده وضع عنب دو يک آب به مستیپرورم خرابات پير سالخورده من

بسيست داوری فلکم اختر سير باياورم قصه اين در باد شاه انصاف

بارگاه اوج اين در باز که خدا شکرشهپرم صيت می‌شنود عرش طاووس

باد محو عشاق کارخانه ز ناممديگرم شغل بود تو محبت جز گر

من و کرد حمله دلم صيد به االسد شبلغضنفرم شکار وگرنه الغرم گر

بيشتر ذره از تو روی عاشقان ایکمترم ذره کز تو وصل به رسم کی من

کيست تو رخ حسن منکر که من به بنمابرآورم غيرت گزلک به ديده‌اش تا

سلطنت خورشيد سايه فتاد من برخاورم خورشيد ز است فراغت اکنون و

است بازارتيزی معامله اين از مقصودمی‌خرم عشوه نی و می‌فروشم جلوه نی

۳۳۰ غزل

سحرم خلوت شمع من و صبحی همچو توهمی‌سپرم چون که بين جان و کن تبسمی

توست سرکش زلف داغ من دل در که چنيندرگذرم چو تربتم شود زار بنفشه

چشم در گشاده‌ام مرادت آستان برنظرم از فکندی خود فکنی نظر يک که

الله عفاک غم خيل ای گويمت شکر چهسرم ز نمی‌روی آخر بی‌کسی روز که

دلی سياه با که چشمم مردم غالمشمرم دل درد چو ببارد قطره هزار

ليکن می‌کند جلوه ما بت نظر هر بههمی‌نگرم من که نبيند کرشمه اين کس

باد چون بگذرد يار اگر حافظ خاک بهبدرم کفن تنگنا آن دل در شوق ز

۳۳۱ غزل

نگيرم دستش کشد گر تيغم بهپذيرم منت زند تيرم وگر

تير بزن گو را ابرويت کمانبميرم بازويت و دست پيش که

درآرد پايم از گر گيتی غمدستگيرم باشد که ساغر بجز

اميد صبح آفتاب ای برآیاسيرم هجران شب دست در که

خرابات پير ای رس فريادم بهپيرم که کن جوانم جرعه يک به

سوگند دوش خوردم تو گيسوی بهنگيرم بر سر تو پای از من که

حافظ تو تقوا خرقه اين بسوزنگيرم وی در شوم آتش گر که

۳۳۲ غزل

تيرم غمزه نوک ز دل بر مزنبميرم بيمارت چشم پيش که

است کمال حد در حسن نصابفقيرم و مسکين که ده زکاتم

فريبی زاهد ای کی تا طفالن چو

شيرم و شهد و بوستان سيب به

دوست از سينه فضای شد پر چنانضميرم از شد گم خويش فکر که

عشق دولت در من که کن پر قدحپيرم چه گر جهانم بخت جوان

فروشان می با بسته‌ام قرارینگيرم ساغر بجز غم روز که

می و مطرب حساب جز مبادادبيرم کلک کشد نقشی اگر

نپرسد را کس کس که غوغا اين درپذيرم منت مغان پير از من

مستی استغنای کز دم آن خوشاوزيرم و شاه از باشد فراغت

سحرگاه و شام هر که مرغم آن منصفيرم می‌آيد عرش بام ز

دارم سينه در او گنج حافظ چوحقيرم بيند مدعی چه اگر

۳۳۳ غزل

آغازم گريه چو غريبان شام نمازپردازم قصه غريبانه مويه‌های به

زار بگريم چنان آن ديار و يار ياد بهبراندازم سفر رسم و ره جهان از که

غريب بالد از نه حبيبم ديار از منبازم رسان خود رفيقان به مهيمنا

من تا ره رفيق ای مددی را خدایبرافرازم علم ديگر ميکده کوی به

برگيرد حساب کی من پيری ز خردمی‌بازم عشق طفل صنمی با باز که

کس نمی‌شناسد شمالم و صبا بجزدمسازم نيست باد بجز که من عزيز

ماست زندگانی آب يار منزل هوایشيرازم خاک ز نسيمی بيار صبا

روی به روی بگفت عيبم و آمد سرشکمغمازم خانگيست کنم که از شکايت

می‌گفت صبحدم که شنيدم زهره چنگ زآوازم خوش لهجه خوش حافظ غالم

۳۳۴ غزل

بازم تو زلفين سر در رسد دست گربازم تو چوگان به که سرها چه گوی چون

نيست ولی است دراز عمر مرا تو زلفدرازم عمر آن از مويی سر دست در

امشب که شمع ای بده راحت پروانهگدازم شمع چون تو پيش دل آتش از

صراحی چو جان دهم خنده يک به که دم آننمازم گزارند که خواهم تو مستان

نمازی آلوده من نماز نيست چونگدازم و سوز نشود کم زان ميکده در

آيد اگر خيالت ميخانه و مسجد درسازم تو ابروی دو ز کمانچه و محراب

بفروزی رخ از شبی را ما خلوت گربفرازم سر جهان آفاق بر صبح چون

راه اين در کار عاقبت بود محمودايازم سودای سر در برود سر گر

دور اين در که بگويم که با دل غم حافظرازم محرم بود که نشايد جام جز

۳۳۵ غزل

بازم افتد گذر گر مغان خرابات دردربازم روان سجاده و خرقه حاصل

زنم زهاد چو امروز گر توبه حلقهبازم در نکند فردا ميکده خازن

بالی فراغ دست دهد پروانه چو ورپروازم نبود شمعی عارض بدان جز

قصور عين بود که نخواهم حور صحبتپردازم دگری با اگر تو خيال با

پنهان بماندی سينه در تو سودای سررازم نگردی فاش اگر تردامن چشم

گشتم هوايی خاک قفس از سان مرغشهبازم کند صيد مگر که هوايی به

دلم کام ندهی کناری به ار چنگ همچوبنوازم نفسی يک نی چو خويش لب از

کس با نگويم گشته خون دل ماجرایدمسازم کسی نيست غمت تيغ جز که زان

باشد حافظ تن بر سری موی هر به گر

اندازم قدمت در را همه زلفت همچو

۳۳۶ غزل

برخيزم جان سر کز کو تو وصل مژدهبرخيزم جهان دام از و قدسم طاير

خوانی خويشم بنده گر که تو والی بهبرخيزم مکان و کون خواجگی سر از

بارانی برسان هدايت ابر از رب يابرخيزم ميان ز گردی چو که زان پيشتر

بنشين مطرب و می با من تربت سر بربرخيزم کنان رقص لحد ز بويت به تا

حرکات شيرين بت ای بنما باال و خيزبرخيزم فشان دست جهان و جان سر کز

کش آغوشم در تنگ شبی تو پيرم چه گربرخيزم جوان تو کنار ز سحرگه تا

بده ديدار مهلت نفسی مرگم روزبرخيزم جهان و جان سر ز حافظ چو تا

۳۳۷ غزل

باشم خود ديار عزم پی در نه چراباشم خود يار کوی سر خاک نه چرا

نمی‌تابم بر چو غربت و غريبی غمباشم خود شهريار و روم خود شهر به

شوم وصال سراپرده محرمان زباشم خود خداوندگار بندگان ز

اولی آن باری پيداست نه عمر کار چوباشم خود نگار پيش واقعه روز که

بی‌سامان کار و خواب گران بخت دست زباشم خود رازدار گله‌ای بود گرم

بود رندی و عاشقی من پيشه هميشهباشم خود کار مشغول و بکوشم دگر

حافظ شود رهنمون ازل لطف که بودباشم خود شرمسار ابد به تا وگرنه

۳۳۸ غزل

دلکشم موی و خوش روی دوستدار منبی‌غشم صاف می و مست چشم مدهوش

بگو سخن يک ازل عهد سر ز گفتی

درکشم پيمانه دو که بگويمت گه آن

سفر اين در اما بهشتيم آدم منوشم مه جوانان عشق اسير حالی

سوز و ساز ز نباشد گزير عاشقی درآتشم ز مترسان شمع چو استاده‌ام

حسن کان و است لعل لب معدن شيرازمشوشم ايرا مفلسم جوهری من

ديده‌ام شهر اين در مست چشم که بس ازسرخوشم و اکنون نمی‌خورم می که حقا

جهت شش ز حوران کرشمه پر شهريستششم هر خريدار نه ور نيست چيزيم

دوست سوی رخت کشم که دهد مدد ار بختمفرشم ز فشاند گرد حور گيسوی

آرزوست جلوه مرا طبع عروس حافظمی‌کشم آه آن از ندارم آيينه‌ای

۳۳۹ غزل

چشم گلشن به بگذرد چون تو روی خيالچشم روزن سوی به آيد نظر پی از دل

نمی‌بينم منظری گهت تکيه سزایچشم معين گوشه اين و عالم ز منم

تو مقدم نثار در گهر و لعل که بياچشم روزن به می‌کشم دل خانه گنج ز

داشت خرابی سر روانم سرشک سحرچشم دامن می‌گرفت جگر خون نه گرم

می‌گفت دل تو رخ ديدم که روز نخستچشم گردن به من خون خللی رسد اگر

دوش شب سحر تا تو وصل مژده بوی بهچشم روشن چراغ نهادم باد راه به

را حافظ دردمند دل که مردمی بهچشم افکن مردم دلدوز ناوک به مزن

۳۴۰ غزل

جوشم در می خم چون دل آتش از که منخاموشم و می‌خورم خون زده لب بر مهر

کردن جانان لب در طمع است جان قصدمی‌کوشم جان به کار اين در که بين مرا تو

دم هر چون دل غم از شوم آزاد کی من

گوشم در کند حلقه بتی زلف هندوی

خويش طاعت معتقد نيم که لله حاشنوشم می قدحی گه گه که هست قدر اين

جزا روز عدو عليرغم که اميدم هستدوشم بر گنه بار ننهد عفوش فيض

بفروخت گندم دو به رضوان روضه پدرمنفروشم جوی به را جهان ملک چرا من

نيست داری دين غايت از من پوشی خرقهمی‌پوشم نهان عيب صد سر بر پرده‌ای

خم راوق از بجز ننوشم که خواهم که منننيوشم مغان پير سخن گر کنم چه

عشق ره مجلس مطرب زند دست اين از گرهوشم از سماع وقت ببرد حافظ شعر

۳۴۱ غزل

انديشم مدعيان سرزنش از من گرپيشم از نرود رندی و مستی شيوه

بدهيست راهی نوآموخته رندان زهدانديشم صالح چه جهانم بدنام که من

را بی‌سامان من خوان سران شوريده شاهبيشم عالم همه از خردی کم در که زان

خالی من دل خون از کن نقش جبين برکافرکيشم تو قربان که بدانند تا

خدا بهر بگذر و بنما اعتقادینادرويشم چه که ندانی خرقه اين در تا

رسان يار بدان باد ای من خونبار شعرنيشم زد جان رگ بر سيه مژگان ز که

کس با کارم چه نه ور خورم باده اگر منخويشم وقت عارف و خود راز حافظ

۳۴۲ غزل

تنم غبار می‌شود جان چهره حجاببرفکنم پرده چهره آن از که دمی خوشا

الحانيست خوش من چو سزای نه قفس چنينچمنم آن مرغ که رضوان گلشن به روم

رفتم کجا آمدم چرا که نشد عيانخويشتنم کار ز غافل که درد و دريغ

قدس عالم فضای در کنم طوف چگونه

تنم بند تخته ترکيب سراچه در که

می‌آيد شوق بوی دلم خون ز اگرختنم نافه همدرد که مدار عجب

شمع چون مبين زرکشم پيرهن طرازپيرهنم درون نهانی سوزهاست که

بردار او پيش ز حافظ هستی و بيامنم که من ز نشنود کس تو وجود با که

۳۴۳ غزل

می‌زنم الف من که رفت بيش سال چلمنم کمترين مغان پير چاکران کز

فروش می پير عاطفت يمن به هرگزروشنم صاف می ز نشد تهی ساغر

پاکباز رندان دولت و عشق جاه ازمسکنم بود مصطبه‌ها صدر پيوسته

مبر بد ظن دردکشی به من شان درپاکدامنم ولی جامه گشت کلوده

است حالت چه اين پادشهم دست شهبازنشيمنم هوای برده‌اند ياد کز

قفس اين در اکنون من چو بلبلی است حيفسوسنم چو خامش که عذب لسان اين با

است پرور سفله عجب فارس هوای و آببرکنم خاک اين از خيمه که همرهی کو

کشی کی به تا قدح خرقه زير به حافظبرافکنم کارت ز پرده خواجه بزم در

فضل يزيد من در که خجسته تورانشهگردنم طوق او مواهب منت شد

۳۴۴ غزل

می‌زنم گامی روز هر طلب در من تا عمريستمی‌زنم نامی نيک در زمان هر شفاعت دست

خود روز بگذرانم تا خود مهرافروز ماه بیمی‌زنم دامی به مرغی می‌نهم راهی به دامی

کو مهر و وفا نقش کو گلچهر کو اورنگمی‌زنم تمامی داو عاشقی اندر من حالی

سهی سرو سايه از آگهی يابم که بو تامی‌زنم خرامی خوش بر طرف هر از عشق گلبانگ

دل کام نبخشد دانم دل آرام کان چند هر

می‌زنم دوامی فال می‌کشم خيالی نقش

را قصه برآرد رنگين را غصه آرد سر دانممی‌زنم شامی و صبح هر من که افشان خون آه اين

تايبم حافظ چو می از و غايبم وی از که آن بامی‌زنم جامی گاه گه روحانيان مجلس در

۳۴۵ غزل

کنم چه گلشن و گل با روان سرو ای تو بیکنم چه سوسن عارض کشم چه سنبل زلف

رويت نديدم بدخواه طعنه کز آهکنم چه آهن ز روی آينه‌ام چون نيست

مگير خرده دردکشان بر و ناصح ای بروکنم چه من اين می‌کند قدر کارفرمای

غيب مکمن از می‌جهد چنين چو غيرت برقکنم چه خرمن سوخته من که بفرما تو

انداخت چاهم به و پسنديد چو ترکان شاهکنم چه تهمتن لطف نشود ار دستگير

طور آتش نکند چراغی به گر مددیکنم چه ايمن وادی شب تيره چاره

است من موروث خانه برين خلد حافظاکنم چه نشيمن ويرانه منزل اين اندر

۳۴۶ غزل

کنم ساغر و شاهد ترک که رندم آن نه منکنم کمتر کارها اين من که داند محتسب

بارها باشم کرده کاران توبه عيب که منکنم گر باشم ديوانه گل وقت می از توبه

ميکده دريا و غواص من و دردانه‌ست عشقبرکنم سر کجا تا جا آن در فروبردم سر

فسق نام ما بر و مست نرگس و ساغرگير اللهکنم داور را که رب يا بسی دارم داوری

من شهرآشوب ترک ای عنان دم يک بازکشکنم گوهر و پرزر راهت چهره و اشک ز تا

گنج‌ها دارم اشک لعل و ياقوت از که منکنم بلنداختر خورشيد فيض در نظر کی

شست لطف آب به را گل مجموعه صبا چونکنم دفتر صفحه بر نظر گر خوان کجدلم

اعتبار چندان نيست را فلک پيمان و عهد

کنم ساغر با شرط بندم پيمانه با عهد

دست به سلطانی گنج گدايی در دارم که منکنم پرور دون گردون گردش در طمع کی

همتم از باد شرم فقرم گردآلود چه گرکنم تر دامن خورشيد چشمه آب به گر

دوست لطف می‌پسندد آتش در گر را عاشقانکنم کوثر چشمه در نظر گر چشمم تنگ

ولی را حافظ می‌داد عشوه‌ای لعلش دوشکنم باور افسانه‌ها اين وی کز آنم نه من

۳۴۷ غزل

کنم تدبير چه تو عشق غم با صنماکنم شبگير ناله تو غم در کی به تا

شنود نصيحت که شد آن از ديوانه دلکنم زنجير تو زلف سر ز هم مگرش

هيهات کشيدم تو هجر مدت در چه آنکنم تحرير که است محال نامه يکی در

خود پريشانی مجموع تو زلف سر باکنم تقرير همه سراسر که مجالی کو

باشد جانم ديدن کرزوی زمان آنکنم تصوير تو خوب رخ نقش نظر در

دهد دست بدين تو وصال که بدانم گرکنم توفير و دربازم همه را دل و دين

مگوی بيهوده و واعظ ای برم از شو دورکنم تزوير به گوش دگر که آنم نه من

حافظ فساد ز صالحی اميد نيستکنم تدبير چه است چنين تقدير که چون

۳۴۸ غزل

فکنم صحرا به صبر و کنم دريا ديدهفکنم دريا به خويش دل کار اين اندر و

آهی برآرم گنهکار تنگ دل ازفکنم حوا و آدم گنه اندر کتش

جاست آن دلدار که جاست آن خوشدلی مايهفکنم جا آن مگر را خود که جهد می‌کنم

خورشيدکاله مه ای قبا بند بگشافکنم پا در سودازده سر زلفت چو تا

سرمست تا بده باده فلک تير خورده‌ام

فکنم جوزا ترکش کمر دربند عقده

افشانم روان تخت اين بر جام جرعهفکنم مينا گنبد اين در چنگ غلغل

خطا و است سهو چو ايام بر تکيه حافظافکنم فردا به امروز عشرت چرا من

۳۴۹ غزل

کنم بيرون سر ز گفتم رخش سودای دوشکنم مجنون اين تدبير تا زنجير کو گفت

خشم به من از کشيد سر گفتم سرو را قامتشکنم چون نگارم می‌رنجد راست از دوستان

دار معذور دلبرا گفتم ناسنجيده نکتهکنم موزون را طبع من تا فرمای عشوه‌ای

بی‌گناه نازک طبع زان می‌کشم زردرويیکنم گلگون را چهره تا بده جامی ساقيا

کی به تا را خدا ليلی منزل نسيم ایکنم جيحون را اطالل زنم برهم را ربع

دوست بی‌پايان حسن گنج به بردم ره که منکنم قارون اين از بعد را خود همچو گدای صد

کن ياد حافظ بنده از قران صاحب مه ایکنم روزافزون حسن آن دولت دعای تا

۳۵۰ غزل

کنم استخاره گفتم سحر توبه عزم بهکنم چاره چه می‌رسد شکن توبه بهار

ديد نمی‌توانم بگويم درست سخنکنم نظاره من و حريفان خورند می که

شاه مجلس ياد به خندان لب با غنچه چوکنم پاره جامه شوق از و گيرم پياله

کنيد عالج مرا دماغ الله دور بهکنم کناره طرب بزم ميانه از گر

شکفت مراد گل چون مرا دوست روی زکنم خاره سنگ به دشمن سر حواله

بين مستی وقت ليک ميکده‌ام گدایکنم ستاره بر حکم و فلک بر ناز که

پرهيزی لقمه رسم و ره نيست که مراکنم شرابخواره رند مالمت چرا

سلطانی چو بتی بنشانم گل تخت به

کنم ياره و طوق ساز سمنش و سنبل ز

حافظ شد ملول پنهان خوردن باده زکنم آشکاره رازش نی و بربط بانگ به

۳۵۱ غزل

کنم می ترک گل موسم به من که حاشاکنم کی کار اين می‌زنم عقل الف من

علم و زهد محصول همه تا کجاست مطربکنم نی آواز و بربط و چنگ کار در

گرفت دلم حالی مدرسه قال و قيل ازکنم می و معشوق خدمت نيز چند يک

بيار می جام وفا زمانه در بود کیکنم کی کاووس و جم حکايت من تا

حشر روز که نترسم سياه نامه ازکنم طی نامه اين از صد او لطف فيض با

فراق شب گله‌های تا صبح پيک کوکنم پی فرخنده طالع خجسته آن با

دوست سپرد حافظ به که عاريت جان اينکنم وی تسليم و ببينم رخش روزی

۳۵۲ غزل

می‌کنم خدمت ميخانه در که شد روزگاریمی‌کنم دولت اهل کار فقر لباس در

خرام خوش تذروی آرم وصل دام اندر کی تامی‌کنم فرصت وقت انتظار و کمينم در

سخن کاين بشنو نشنيد حق بوی ما واعظمی‌کنم غيبت نه می‌گويم نيز حضورش در

دوست کوی تا می‌روم خيزان و افتان صبا بامی‌کنم همت استمداد ره رفيقان از و

اين از بيش برنتابد ما زحمت کويت خاکمی‌کنم زحمت تخفيف بتا کردی لطف‌ها

بالست تير غمزه‌اش و راه دام دلبر زلفمی‌کنم نصيحت چندينت که دل ای دار ياد

پوش عيب کريم ای بپوشان بدبين ديدهمی‌کنم خلوت کنج در من که دليری‌ها زين

محفلی در کشم دردی مجلسی در حافظممی‌کنم صنعت خلق با چون که شوخی اين بنگر

۳۵۳ غزل

نمی‌کنم ساغر و شاهد عشق ترک مننمی‌کنم ديگر و کردم توبه بار صد

حور و قصر و طوبی سايه و بهشت باغنمی‌کنم برابر دوست کوی خاک با

است اشارت يک نظر اهل درس و تلقيننمی‌کنم مکرر و کنايتی گفتم

مرا خبر خود سر ز نمی‌شود هرگزنمی‌کنم بر سر ميکده ميان در تا

کن عشق ترک رو که گفت طعن به ناصحنمی‌کنم برادر نيست جنگ محتاج

شهر شاهدان با که تمام تقواام ايننمی‌کنم منبر سر بر کرشمه و ناز

است دولت جای مغان پير جناب حافظنمی‌کنم در اين بوسی خاک ترک من

۳۵۴ غزل

دينم در رخنه هزاران کردی سيه مژگان بهبرچينم درد هزاران بيمارت چشم کز بيا

ياد از برفت يارانت که دل همنشين ای االبنشينم تو ياد بی که دم آن مباد روزی مرا

فرياد فرهادکش اين از بی‌بنياد و است پير جهانشيرينم جان از ملول نيرنگش و افسون کرد که

گل چون عرق غرق شدم دوری آتش تاب زچينم عرق زان نسيمی شبگيری باد ای بيار

ساقی و شاهد فدای باقی و فانی جهانمی‌بينم عشق طفيل را عالم سلطانی که

اوست حاکم دوست گزيند غيری من جای بر اگربگزينم دوست جای به جان من اگر باد حرامم

برخيز ساقيا کجايی بلبل زد الخير صباحدوشينم خواب خيال سر در می‌کند غوغا که

حورالعين قصر در روم بستر از هم رحلت شببالينم شمع باشی تو دادن جان وقت در اگر

افتاد ثبت نامه اين در که آرزومندی حديثتلقينم داد حافظ که باشد بی‌غلط همانا

۳۵۵ غزل

می‌بينم آن در وقت مصلحت حاليا

بنشينم خوش و ميخانه به رخت کشم که

شوم دور ريا اهل از و گيرم می جامبگزينم پاکدلی جهان اهل از يعنی

نديم و يار نبود کتابم و صراحی جزبينم کم جهان به را دغا حريفان تا

سرو چون برآرم خلق از آزادگی به سردرچينم جهان ز دامن که دست دهد گر

صالح الف زدم آلوده خرقه در که بسرنگينم می و ساقی رخ از شرمسار

هيهات او غم بار و من تنگ سينهمسکينم دل نيست گران بار اين مرد

شهر زاهد گر و خراباتم رند اگر منزينم کمتر و همی‌بينی که متاعم اين

مبر راه از دلم عهدم آصف بندهکينم بخواهد چرخ از زنم دم اگر که

مپسند خدايا ستم‌هاست گرد دلم برمهرآيينم آيينه شود مکدر که

۳۵۶ غزل

بنشينم دلدار با که برخيزد دست از گرمچينم گل عيش باغ ز می‌نوشم وصل جام ز

برد بخواهد بنيادم سوز صوفی تلخ شرابشيرينم جان بستان و ساقی ای نه لب بر لبم

روز تا شب که سودا اين در شد خواهم ديوانه مگرمی‌بينم خواب در پری می‌گويم ماه با سخن

ميخواران به می چشمت و داد مستان به شکر لبتاينم با نه آنم با نه حرمان غايت کز منم

انعامت از برد فيضی آورد باد که خاکی هر چوديرينم خدمتگار که آور ياد بنده حال ز

افتد دلپذير کالمش زد نظمی نقش کو هر نهشاهينم است چاالک که گيرم من طرفه تذرو

پرس چين صورتگر از رو نمی‌داری باور اگرمشکينم کلک نوک ز می‌خواهد نسخه مانی که

باشد کسی هر کار نه گويی حق و وفاداریالدينم و الحق جالل ثانی آصف غالم

واعظ از نه بشنو من ز رندی و مستی رموزپروينم و ماه نديم دم هر قدح و جام با که

۳۵۷ غزل

می‌بينم خدا نور مغان خرابات درمی‌بينم کجا ز نوری چه که بين عجب اين

تو که الحاج ملک ای مفروش من بر جلوهمی‌بينم خدا خانه من و می‌بينی خانه

کردن گشايی نافه بتان زلف از خواهممی‌بينم خطا که همانا است دور فکر

شب ناله سحر آه روان اشک دل سوزمی‌بينم شما لطف نظر از همه اين

خيال راه زندم نقشی تو روی از دم هرمی‌بينم چه‌ها پرده اين در که گويم که با

چين نافه و ختن مشک ز نديده‌ست کسمی‌بينم صبا باد از سحر هر من چه آن

مکنيد حافظ نظربازی عيب دوستانمی‌بينم شما محبان ز را او من که

۳۵۸ غزل

نمی‌بينم کران هيچش که زمانه غمنمی‌بينم ارغوان چون می جز دواش

گفت نخواهم مغان پير خدمت ترک بهنمی‌بينم آن در خود مصلحت که چرا

بگير عيش ارتفاع قدح آفتاب زنمی‌بينم چنان آن وقت طالع که چرا

دار خود با عاشقيست خدا اهل نشاننمی‌بينم نشان اين شهر مشايخ در که

افسوس هزار من حيران ديده دو بديننمی‌بينم عيان رويش آينه دو با که

من ديده جويبار از بشد تا تو قدنمی‌بينم روان آب جز سرو جای به

نمی‌بخشد جرعه‌ای کسم خمار اين درنمی‌بينم ميان در دلی اهل که ببين

بستم او در دل که ميانش موی نشاننمی‌بينم ميان در خود که مپرس من ز

دريا اين در جز که حافظ سفينه و مننمی‌بينم درفشان سخن بضاعت

۳۵۹ غزل

بروم ويران منزل اين کز روز آن خرم

بروم جانان پی از و طلبم جان راحت

غريب راه نبرد جايی به که دانم چه گربروم پريشان زلف آن سر بوی به من

بگرفت سکندر زندان وحشت از دلمبروم سليمان ملک تا و بربندم رخت

بی‌طاقت دل و بيمار تن با صبا چونبروم خرامان سرو آن هواداری به

رفت بايد سرم به گر قلم چو او ره دربروم گريان ديده و کش زخم دل با

روزی درآيم به غم اين از گر کردم نذربروم خوان غزل و شادان ميکده در تا

کنان رقص صفت ذره او هواداری بهبروم درخشان خورشيد چشمه لب تا

نيست باران گران احوال غم را تازيانبروم آسان و خوش تا مددی پارسايان

بيرون ره نبرم بيابان ز حافظ چو وربروم دوران آصف کوکبه همره

۳۶۰ غزل

روم خانه سوی به ويران منزل اين از گرروم فرزانه و عاقل روم که جا آن دگر

بازرسم وطن به سالمت به گر سفر زينروم ميخانه به راه از هم که کردم نذر

سلوک و سير اين از شد کشفم چه که بگويم تاروم پيمانه و بربط با صومعه در به

بخورند خون گرم عشق ره آشنايانروم بيگانه سوی شکايت به گر ناکسم

نگار زنجير چو زلف و من دست اين از بعدروم ديوانه دل کام پی از چند و چند

باز محرابش چو ابروی خم ببينم گرروم شکرانه پی از و کنم شکر سجده

وزير توالی به حافظ چو که دم آن خرمروم کاشانه به دوست با ميکده از سرخوش

۳۶۱ غزل

راهم خاک چو کرد جفا پامال که آنمی‌خواهم قدمش عذر و می‌بوسم خاک

حاشا بنالم تو جور ز که آنم نه من

دولتخواهم چاکر و معتقد بنده

دراز اميد تو گيسوی خم در بسته‌امکوتاهم طلب دست کند که مبادا آن

است خوش جای توام کوی در و خاکم ذرهناگاهم ببرد بادی که دوست ای ترسم

داد بينم جهان جام سحر ميخانه پيرآگاهم کرد تو حسن از آينه آن اندر و

ليکن قدسم عالم صومعه صوفیحوالتگاهم است مغان دير حاليا

آی ميکده سوی و خيز نشين راه من باجاهم صاحب چه که ببينی حلقه آن در تا

نبود انديشه حافظت از و بگذشتی مستآهم بگيرد تو حسن دامن اگر آه

می‌گفت خاور خسرو سحر که آمد خوشمتورانشاهم بنده پادشهی همه با

۳۶۲ غزل

هم کنار و بوس و ميسر شد ديدارهم روزگار از و دارم شکر بخت از

است من طالع اگر طالع که برو زاهدهم نگار زلف و باشد دست به جامم

نمی‌کنيم رندی و مستی به کس عيب ماهم خوشگوار می و است خوش بتان لعل

نماند محتسب دهمت بشارتی دل ایهم ميگسار بت و است پر جهان می از و

زيرکيست نه دادن تفرقه دست به خاطرهم بيار صراحی و بخواه مجموعه‌ای

لبش جرعه فشان عشق خاکيان برهم مشکبار و شود گون لعل خاک تا

کمين از بودی نگران بد چشم که شد آنهم کنار از سرشک و برفت ميان از خصم

زنده‌اند تو بوی به جمله کانات چونهم برمدار ما ز سايه آفتاب ای

توست حسن فيض گل و الله روی آب چونهم ببار خاکی من بر لطف ابر ای

بترس خدا از شد تو زلف اسير حافظهم اقتدار جم آصف انتصاف از و

وزارتش دست ز که دين و ملک برهان

هم يسار دريا و شد يمين کان ايام

صبح به آسمان او انور رای ياد برهم نثار کواکب و فدا می‌کند جان

اوست عدل چوگان ربوده زمين گویهم حصار نيلی گنبد برکشيده وين

آورد جنبش در تو عنان سبک عزمهم مدار عالی مرکز پايدار اين

اوست دور طور و فلک نتيجه از تاهم بهار و خزان و سال و ماه تبديل

سروران ز جاللش کاخ مباد خالیهم گلعذار سروقد ساقيان از و

۳۶۳ غزل

هم نيز درمان و است يار از دردمهم نيز جان و شد او فدای دل

حسن ز خوشتر آن می‌گويند که اينهم نيز آن و دارد اين ما يار

ما خون قصد به کو آن باد يادهم نيز پيمان و بشکست را عهد

سخن می‌گويم پرده در دوستانهم نيز دستان به شد خواهد گفته

وصل شب‌های دولت آمد سر چونهم نيز هجران ايام بگذرد

اوست روی فروغ يک عالم دو هرهم نيز پنهان و پيدا گفتمت

جهان کار بر نيست اعتمادیهم نيز گردان گردون بر بلکه

بيار می نترسد قاضی از عاشقهم نيز ديوان يرغوی از بلکه

است عاشق حافظ که داند محتسبهم نيز سليمان ملک آصف و

۳۶۴ غزل

داده‌ايم دست از دل مست غمان بی ماباده‌ايم جام همنفس و عشق همراز

کشيده‌اند مالمت کمان بسی ما برگشاده‌ايم جانان ابروی ز خود کار تا

کشيده‌ای صبوحی داغ دوش تو گل ای

زاده‌ايم داغ با که شقايقيم آن ما

شد ملول گر ما توبه ز مغان پيرايستاده‌ايم عذر به که کن صاف باده گو

راه دليل ای مددی می‌رود تو از کاراوفتاده‌ايم راه ز و می‌دهيم کانصاف

کار ميان در قدح و مبين می الله چوننهاده‌ايم خونين دل بر که بين داغ اين

چيست خيال و رنگ همه اين حافظ که گفتیساده‌ايم لوح همان که مبين غلط نقش

۳۶۵ غزل

نهاده‌ايم رو غمت راه به تا عمريستنهاده‌ايم سو يک به خلق ريای و روی

علم قيل و قال و مدرسه رواق و طاقنهاده‌ايم رو مه ساقی و جام راه در

سپرده‌ايم جادو نرگس دو بدان جان همنهاده‌ايم هندو سنبل دو بدان دل هم

اشارتی اميد به تا گذشت عمرینهاده‌ايم ابرو گوشه دو بدان چشمی

گرفته‌ايم لشکر به نه عافيت ملک مانهاده‌ايم بازو به نه سلطنت تخت ما

باز که کند بازی چه يار چشم سحر تانهاده‌ايم جادو کرشمه بر بنياد

مالل از سودايی سر سرکشش زلف بینهاده‌ايم زانو سر بر بنفشه همچون

ماه نظارگان چو اميد گوشه درنهاده‌ايم ابرو خم آن بر طلب چشم

کجاست سرگشته‌ات دل حافظا که گفتینهاده‌ايم گيسو خم آن حلقه‌های در

۳۶۶ غزل

آمده‌ايم جاه و حشمت پی نه در بدين ماآمده‌ايم پناه به جا اين حادثه بد از

عدم سرحد ز و عشقيم منزل رو رهآمده‌ايم راه همه اين وجود اقليم به تا

بهشت بستان ز و ديديم تو خط سبزهآمده‌ايم مهرگياه اين طلبکاری به

امين روح او خازن شد که گنج چنين با

آمده‌ايم شاه خانه در به گدايی به

کجاست توفيق کشتی ای تو حلم لنگرآمده‌ايم گناه غرق کرم بحر اين در که

ببار خطاپوش ابر ای می‌رود آبروآمده‌ايم سياه نامه عمل ديوان به که

ما که مينداز پشمينه خرقه اين حافظآمده‌ايم آه آتش با قافله پی از

۳۶۷ غزل

قديم قوليست و دارم مغان پير فتوینديم است يار نه که جا آن می است حرام که

کنم چه ريايی دلق اين زدن خواهم چاکاليم عذابيست ناجنس صحبت را روح

من بر جانان لب فشاند جرعه مگر تامقيم ميخانه در بر منم که شد سال‌ها

برفت ياد از من ديرين خدمت مگرشقديم عهد دهش ياد سحری نسيم ای

گذری خاکم سر بر اگر سال صد بعدرميم عظم کنان رقص گلم ز برآرد سر

دل اول ستد اميد صد به ما از دلبرکريم خلق نکند فرامش عهد ظاهرا

مباش فروبسته کار از دل تنگ گو غنچهنسيم انفاس و يابی مدد صبح دم کز

کن ديگر دری ز دل ای خود بهبود فکرحکيم مداوای به به نشود عاشق درد

ببری خود با که آموز معرفت گوهرسيم و زر نصاب است دگران نصيب که

خدا لطف شود يار مگر است سخت دامرجيم شيطان ز صرفه نبرد آدم نه ور

باش شاکر شد چه نيست زرت و سيم ار حافظسليم طبع و سخن لطف دولت از به چه

۳۶۸ غزل

طلبيم گشادی ميخانه در از تا خيزطلبيم مرادی و نشينيم دوست ره به

مگر نداريم وصل حرم راه زادطلبيم زادی ميکده در ز گدايی به

ولی است روان چه گر ما آلوده اشک

طلبيم نهادی پاک او سوی رسالت به

حرام باد ما دل بر غمت داغ لذتطلبيم دادی تو عشق غم جور از اگر

زد نتوان بصر لوح بر تو خال نقطهطلبيم مدادی ديده مردمک از مگر

جان به خواست دل تو شيرين لب از عشوه‌ایطلبيم مزادی گفت لبت شکرخنده به

را سودازده دل عطری نسخه بود تاطلبيم سوادی تو سای غاليه خط از

شاد دل در مگر يافت نتوان را غمت چونطلبيم شادی خاطر غمت اميد به ما

حافظ نشينی چند تا مدرسه در برطلبيم گشادی ميخانه در از تا خيز

۳۶۹ غزل

داشتيم ياری چشم ياران ز ماآن بود غلط پنداشتيم خود ما چه

دهد برگی دوستی درخت تاکاشتيم تخمی و رفتيم حاليا

نبود درويشی آيين گو و گفتداشتيم ماجراها تو با نه ور

داشت جنگ فريب چشمت شيوهانگاشتيم صلح و کرديم غلط ما

دلفروز شد خود نه حسنت گلبنبگماشتيم او بر همت دم ما

نکرد کس شکايت و رفت نکته‌هافرونگذاشتيم حرمت جانب

حافظا دل ما به دادی خود گفتنگماشتيم کسی بر محصل ما

۳۷۰ غزل

گفتيم صال را مستان که می‌جويی چه ما از صالحگفتيم دعا را سالمت مستت نرگس دور به

نگشود خانقه از هيچ که بگشا ميخانه‌ام درگفتيم ما و بود اين سخن نه ور بود باور گرت

ليکن افتاده‌ام خراب ساقی ای تو چشم از منگفتيم مرحبا هزارش آيد حبيب کز باليی

آخر خوری پشيمانی نبخشايی من بر اگر

گفتيم کجا خدمت در که معنی اين دار خاطر به

آورد بار به خجلت بس است شمشاد که گفتم قدتگفتيم چرا بهتان اين و کرديم چرا نسبت اين که

نمی‌بايد زينم کم گشت خون نافه‌ام چون جگرگفتيم خطا چين از سخن زلفت با که آن جزای

درنگرفت يار با ولی حافظ ای گشتی آتش توگفتيم صبا با حکايت گويی گل بدعهدی ز

۳۷۱ غزل

نهاديم ميخانه ره در سحر درس مانهاديم جانانه ره در دعا محصول

آتش زند عاقل زاهد صد خرمن درنهاديم ديوانه دل بر ما که داغ اين

داد ما به عشق غم گنج ازل سلطاننهاديم ويرانه منزل اين در روی تا

را بتان مهر اين از پس ره ندهم دل درنهاديم خانه اين در بر او لب مهر

بود نتوان منافق بيش اين از خرقه درنهاديم رندانه شيوه اين از بنياد

آخر که سرگشته کشتی اين می‌رود چوننهاديم دانه يک گوهر آن سر در جان

بود دين و بی‌دل ما چو که لله المنهنهاديم فرزانه و عاقل لقب که را آن

حافظ چو بوديم تو ز خيالی به قانعنهاديم بيگانه و گداهمت چه رب يا

۳۷۲ غزل

بگذريم ميخانه شارع ز تا بگذاردريم اين محتاج همه جرعه‌ای بهر کز

عشق و زديم رندی دم چون نخست روزنسپريم شيوه آن ره جز که بود آن شرط

باد به می‌رود جم مسند و تخت که جايیمی‌خوريم که به نبود خوش خوريم غم گر

زدن توان او کمر در دست که بو تااحمريم ياقوت چو نشسته دل خون در

ما که شوريدگان نصيحت مکن واعظننگريم فردوس به دوست کوی خاک با

مقتدا رقصند و حالت به صوفيان چون

برآوريم دستی شعبده به هم نيز ما

يافت لعل و در زمين خاک تو جرعه ازکمتريم خاک از تو پيش که ما بيچاره

نيست وصل کاخ کنگره به ره چو حافظبريم سر به در اين آستانه خاک با

۳۷۳ غزل

بريم خرابات به صوفی خرقه تا خيزبريم خرافات بازار به طامات و شطح

سفر آورد ره به قلندر رندان سویبريم طامات سجاده و بسطامی دلق

گيرند صبوحی جام خلوتيان همه تابريم مناجات پير در به صبحی چنگ

بستيم ايمن وادی در که عهد آن تو بابريم ميقات به گوی ارنی موسی همچو

زنيم عرش کنگره بر تو ناموس کوسبريم سماوات بام بر تو عشق علم

فردا قيامت صحرای به تو کوی خاکبريم مباهات بهر از سر فرق بر همه

زاهد مالمت خار ما ره در نهد وربريم مکافات زندان به گلستانش از

خويش آلوده پشمينه ز باد شرممانبريم کرامات نام هنر و فضل بدين گر

نکند کاری و دل نشناسد ار وقت قدربريم اوقات حاصل اين از که خجالت بس

برخيز مقرنس سقف اين از می‌بارد فتنهبريم آفات همه از پناه ميخانه به تا

کی تا آخر شدن گم فنا بيابان دربريم مهمات به پی مگر بپرسيم ره

مريز سفله هر در بر خود رخ آب حافظبريم حاجات قاضی بر که به آن حاجت

۳۷۴ غزل

اندازيم ساغر در می و برافشانيم گل تا بيادراندازيم نو طرحی و بشکافيم سقف را فلک

ريزد عاشقان خون که انگيزد لشکر غم اگربراندازيم بنيادش و تازيم هم به ساقی و من

ريزيم قدح اندر گالب را ارغوانی شراب

اندازيم مجمر در شکر را عطرگردان نسيم

خوش سرودی مطرب بزن خوش رودی است دست در چواندازيم سر پاکوبان و خوانيم غزل افشان دست که

انداز جناب عالی بدان ما وجود خاک صبااندازيم منظر بر نظر را خوبان شاه کن بود

می‌بافد طامات يکی می‌الفد عقل از يکیاندازيم داور پيش به را داوری‌ها کاين بيا

ميخانه به ما با بيا خواهی اگر عدن بهشتاندازيم کوثر حوض به روزی خمت پای از که

شيراز در نمی‌ورزند خوشخوانی و سخندانیاندازيم ديگر ملکی به را خود تا که حافظ بيا

۳۷۵ غزل

برکشيم سالوس خرقه که بيا صوفیکشيم سر به بطالن خط را زرق نقش وين

می‌نهيم وجه در صومعه فتوح و نذربرکشيم خرابات آب به ريا دلق

دهند ما به رضوان روضه نه اگر فردادرکشيم به جنت ز حور روضه ز غلمان

صوفيان بزم از و سرخوش جهيم بيرونکشيم بر به شاهد و باده کنيم غارت

کشندمان حسرت به نه ور کنيم عشرتکشيم دگر جهانی به جان رخت که روزی

منزويست غيب تتق در که خدا سربرکشيم رخسار ز نقاب مستانه‌اش

نو ماه چو تا او ابروی ز جلوه‌ای کوکشيم زر چوگان خم در سپهر گوی

زدن الف‌ها چنين ماست حد نه حافظکشيم بيشتر چرا خويش گليم از پای

۳۷۶ غزل

کوشيم عشرت به که به آن گل وقت دوستانبنيوشيم جان به و اين است دل اهل سخن

می‌گذرد طرب وقت و کرم کس در نيستبفروشيم می به سجاده که است آن چاره

بفرست خدايا بخش فرح هواييست خوشنوشيم گلگون می رويش به که نازنينی

است هنر اهل رهزن فلک ساز ارغنون

نخروشيم چرا و نناليم غصه اين از چون

آبی نزديمش می از و آمد جوش به گلمی‌جوشيم هوس و حرمان آتش ز الجرم

موهوم شرابی الله قدح از می‌کشيممدهوشيم می و مطرب بی که دور بد چشم

ما که گفت توان که با عجب حال اين حافظخاموشيم گل موسم در که بلبالنيم

۳۷۷ غزل

بکنيم دعايی و برآريم دست شبی مابکنيم جايی ز چاره را تو هجران غم

مددی رفيقان دست از شد بيمار دلبکنيم دوايی و آريم سر به طبيبش تا

رفت و زد تيغم به و برنجيد جرم بی که آنبکنيم صفايی که را خدا آريد بازش

کجاست خرابات راه طرب بيخ شد خشکبکنيم نمايی و نشو هوا و آب آن در تا

نه ور دل ای طلب رندان خاطر از مددبکنيم خطايی که مبادا است صعب کار

نکند کاری حوصله کم طاير سايهبکنيم همايی ميمون سايه از طلب

کجاست خوشگوی حافظ بشد پرده از دلمبکنيم نوايی ساز غزلش و قول به تا

۳۷۸ غزل

نکنيم ناحق به ميل و بد نگوييم مانکنيم ازرق خود دلق و سيه کس جامه

است بد بيش و کم به توانگر و درويش عيبنکنيم مطلق که است آن مصلحت بد کار

نزنيم دانش دفتر بر مغلطه رقمنکنيم ملحق شعبده ورق بر حق سر

نوشد حرمت به نه رندان جرعه اگر شاهنکنيم مروق صاف می به التفاتش

راهروان نظر در جهان برانيم خوشنکنيم مغرق زين و سيه اسب فکر

می‌شکند هنر ارباب کشتی آسماننکنيم معلق بحر اين بر که به آن تکيه

رنجيد رفيقی و حسودی گفت بدی گر

نکنيم احمق به گوش ما که باش خوش تو گو

او بر نگيريم گفت خطا خصم ار حافظنکنيم حق سخن با جدل گفت حق به ور

۳۷۹ غزل

می‌گويم بلند بانگ به و است خوش سرممی‌جويم پياله از حيات نسيم من که

ننشيند خمار وجه به زهد عبوسخويم خوش کشان دردی خرقه مريد

دوست ابروی و سرگشتگی به فسانه شدمگويم چون خويش چوگان خم در کشيد

بگشايد روی به در مغان پير نه گرمجويم کجا از چاره بزنم در کدام

خودرويی به سرزنش چمنم اين در مکنمی‌رويم می‌دهند پرورشم که چنان

مبين ميانه در خرابات و خانقاه تواويم با هست که جا هر که گواه خدا

بهروزيست کيميای طلب راه غباربويم عنبرين خاک آن دولت غالم

بلندبااليی مست نرگس شوق زجويم لب بر افتاده قدح با الله چو

پاک دل از حافظ فتوی به که می بيارفروشويم قدح فيض به زرق غبار

۳۸۰ غزل

می‌گويم دگر بار و گفته‌ام بارهامی‌پويم خود به نه ره اين دلشده من که

داشته‌اند صفتم طوطی آينه پس درمی‌گويم بگو گفت ازل استاد چه آن

هست آرايی چمن گل گر و خارم اگر منمی‌رويم می‌کشدم او که دست آن از که

مکنيد حيران بی‌دل من عيب دوستانمی‌جويم نظری صاحب و دارم گوهری

است عيب گلگون می ملمع دلق با چه گرمی‌شويم ريا رنگ او کز عيب مکنم

است دگر جايی ز عشاق گريه و خندهمی‌مويم سحر وقت و شب به می‌سرايم

مبوی ميخانه در خاک که گفت حافظم

می‌بويم ختن مشک من که عيب مکن گو

۳۸۱ غزل

پادشهيم بندگان ما چه گرصبحگهيم ملک پادشاهان

تهی کيسه و آستين در گنجرهيم خاک و نما گيتی جام

غرور مست و حضور هوشيارگنهيم غرقه و توحيد بحر

کند کرشمه چون بخت شاهدمهيم چو رخ آيينه ماش

شب هر را بخت بيدار شاهکلهيم و افسر نگهبان ما

ما صحبت شمار غنيمت گوگهيم ديده به ما و خواب در تو که

ما که است واقف منصور شاهنهيم که کجا هر به همت روی

سازيم کفن خون ز را دشمناندهيم فتح قبای را دوستان

نبود ما پيش تزوير رنگسيهيم افعی و سرخيم شير

بازدهند که بگو حافظ وامگوهيم ما و اعتراف کرده‌ای

۳۸۲ غزل

بخوان خسته‌ای سر بر آمدی چو فاتحه‌ایجان مرده به لبت لعل می‌دهد که بگشا لب

می‌رود و خواند فاتحه و آمد پرسش به که آنروان اش پی از می‌کنم را روح که نفسی گو

ببين من زبان روی خسته‌ای طبيب که ایزبان بر است دل بار سينه‌ام دود و دم کاين

رفت و گرم مهر ز کرد من استخوان تب چه گراستخوان از مهر آتش نمی‌رود تبم همچو

وطن آتشش در هست تو خال ز دلم حالناتوان و شده‌ست خسته تو چشم دو آن از چشمم

ببين و ديده دو آب ز حرارتم بازنشاننشان زندگی ز هيچ می‌دهد که مرا نبض

است داده عيش پی از شيشه‌ام مدام که آن

زمان هر طبيب پيش می‌برد چه از شيشه‌ام

شربتم داد تو شعر زندگی آب از حافظبخوان شربتم نسخه بيا کن طبيب ترک

۳۸۳ غزل

طبيبان با غم گفتم که چندانغريبان مسکين نکردند درمان

باديست دست در دم هر که گل آناز بادش شرم عندليبان گو

بازبيند تا ده امان رب ياحبيبان روی محبان چشم

نيست خود مهر بر محبت درجرقيبان کام مبادا رب يا

جودت خوان بر آخر منعم اینصيبان بی از باشيم چند تا

گيتی شيدای نگشتی حافظاديبان پند می‌شنيدی گر

۳۸۴ غزل

بگردان جفا از روی فراقت از می‌سوزمبگردان بال رب يا شد ما بالی هجران

گردون خنگ سبز بر می‌نمايد جلوه مهبگردان پا رخش بر درآيد سر به او تا

سنبل رغم به يعنی برافشان را غول مربگردان صبا همچون بخوری چمن گرد

سرمست خرام بيرون را دين و عقل يغمایبگردان قبا بر در بشکن کاله سر در

انتظارم عين در مستان چشم نور ایبگردان يا بنواز جامی و حزين چنگ

خوش خطی عارضش بر همی‌نويسد دورانبگردان ما يار از بد نوشته رب يا

نيست قدر اين جز بختت خوبرويان ز حافظبگردان قضا حکم رضايی نيستت گر

۳۸۵ غزل

بازرسان ختن به مشکين آهوی آن رب يابازرسان چمن به خرامان سرو سهی وان

بنواز نسيمی به را ما آزرده دل

بازرسان تن به رفته تن ز جان آن يعنی

رسند تو امر به چو منزل به خورشيد و ماهبازرسان من به نيز مرا روی مه يار

شد خون يمانی لعل طلب در ديده‌هابازرسان يمن به رخشان کوکب آن رب يا

آثار همايون ميمون طاير ای بروبازرسان زغن و زاغ سخن عنقا پيش

حيات نخواهيم تو بی ما که است اين سخنبازرسان سخن و خبرگير پيک ای بشنو

رب يا حافظ ديده وطنش بودی که آنبازرسان وطن به غريبی ز مرادش به

۳۸۶ غزل

پوشان خرقه با نشين کم را خدامپوشان بی‌سامان رندان از رخ

هست آلودگی بسی خرقه اين درفروشان می قبای وقت خوشا

نديدم دردی وشان صوفی اين دردردنوشان عيش باد صافی که

نياری طاقت و طبعی نازک توپوشان دلق مشتی گرانی‌های

منشين مستور کرده‌ای مستم چومنوشان زهرم داده‌ای نوشم چو

بين سالوسيان اين غبن از و بياخروشان بربط و دل خون صراحی

باش حذر بر حافظ دلگرمی زجوشان ديگ چون سينه‌ای دارد که

۳۸۷ غزل

دهنان شيرين خسرو شمشادقدان شاهشکنان صف همه قلب شکند مژگان به که

انداخت درويش من بر نظر و بگذشت مستسخنان شيرين همه چراغ و چشم ای گفت

بود خواهد تهی کيسه زرت و سيم از کی تاسيمتنان همه ز برخور و شو من بنده

بورز مهر مشو پست نه‌ای ذره از کمترزنان چرخ رسی خورشيد خلوتگه به تا

داری می قدحی ور مکن تکيه جهان بر

بدنان نازک و خور جبينان زهره شادی

باد خوش روانش که من کش پيمانه پيرشکنان پيمان صحبت از کن پرهيز گفت

بگسل دشمن ز و آر دست به دوست دامناهرمنان از گذر فارغ و شو يزدان مرد

می‌گفتم سحر الله چمن در صبا باکفنان خونين همه اين که‌اند شهيدان که

نه‌ايم راز اين محرم تو و من حافظ گفتدهنان شيرين و کن حکايت لعل می از

۳۸۸ غزل

شکن توبه و گشت انگيز طرب گل و بهاربرکن دل ز غم بيخ گل رخ شادی به

هواداری در غنچه صبا باد رسيدپيراهن دريد خود بر و شد برون خود ز

دل صافی آب از بياموز صدق طريقچمن سرو ز آزادگی طلب راستی به

نگر کالله گل گرد صبا دستبرد زسمن روی به ببين سنبل گيسوی شکنج

سعد طالع به حرم از رسيد غنچه عروسحسن وجه به می‌برد دين و دل عينه به

هزار نفير و شوريده بلبل صفيرحزن بيت ز برون آمد گل وصل برای

بگو باده جام و خوبان صحبت حديثفن صاحب پير فتوی و حافظ قول به

۳۸۹ غزل

تن در جامه بويت به دم هر گل چودامن به تا گريبان از چاک کنم

باغ در که گويی گل ديد را تنتتن بر بدريد را جامه مستان چو

جان برم مشکل غمت دست از منمن از بردی آسان تو را دل ولی

دوست از برگشتی دشمنان قول بهدشمن دوست کس هيچ نگردد

باده جام در چون جامه در تنتآهن سيم در چون سينه در دلت

خونين چشم از اشک شمع ای ببار

روشن خلق بر دلت سوز شد که

جگرسوز آه سينه‌ام کز مکنروزن راه از دود همچو برآيد

مينداز پا در و مشکن را دلممسکن تو زلف سر در دارد که

حافظ بسته‌ست تو زلف در دل چوميفکن پا در او کار سان بدين

۳۹۰ غزل

چمن طرف از شد پيدا گل سلطان افسرسمن و سرو بر باد مبارک رب يا مقدمش

خسروی نشست اين بود خويشتن جای به خوشخويشتن جای به اکنون کسی هر نشيند تا

خاتمت حسن به ده بشارت را جم خاتماهرمن دست کوتاه او از کرد اعظم کاسم

درش خاک کز خانه اين باد معمور ابد تايمن باد می‌وزد رحمان بوی با نفس هر

او عالمگير تيغ و پشنگ پور شوکتانجمن داستان شد شهنامه‌ها همه در

زين زير در شد رام چرخت چوگانی خنگبزن گويی آمدی ميدان به چون شهسوارا

توست شمشير روان آب را ملک جويباربکن بدخواهان بيخ بنشان عدل درخت تو

خوشت خلق نکهت با اگر نشکفت اين از بعدختن مشک نافه ايذج صحرای از خيزد

می‌کنند خوش جلوه انتظار گيران گوشهبرفکن رخ از برقع و کاله طرف برشکن

بنوش می حافظ گفت کردم عقل با مشورتمتمن مستشار قول به ده می ساقيا

دار عرضه اتابک بزم ساقی بر صبا ایمن به بخشد جرعه‌ای زرافشان جام آن از تا

۳۹۱ غزل

بودن خواهد چه جام و می فکر از خوشتربودن خواهد چه سرانجام که ببينم تا

نماند ايام که خورد توان چند دل غمبودن خواهد چه ايام نه و باش دل نه گو

او بر که خور خود غم گو را حوصله کم مرغ

بودن خواهد چه دام نهد که کس آن رحم

منيوش مقلد پند و مخور غم خور بادهبودن خواهد چه عام سخن اعتبار

کام به صرف شود که به همان تو رنج دستبودن خواهد چه ناکام به که آخر دانی

دوش معمايی همی‌خواند ميخانه پيربودن خواهد چه فرجام که جام خط از

غزل و چنگ و دف به حافظ دل ره از بردمبودن خواهد چه بدنام من جزای تا

۳۹۲ غزل

ديدن يار ديدار دولت چيست که دانیگزيدن خسروی بر گدايی او کوی در

وليکن بود آسان بريدن طمع جان ازبريدن توان مشکل جانی دوستان از

تنگ دل با غنچه چون بستان به شدن خواهمدريدن پيراهنی نامی نيک به جا وان

گفتن نهفته راز گل با نسيم چون گهشنيدن بلبالن از عشقبازی سر گه

مگذار دست ز اول يار لب بوسيدنگزيدن لب و دست از گردی ملول کخر

منزل دوراهه اين کز صحبت شمار فرصترسيدن هم به نتوان ديگر بگذريم چون

يحيی شاه ياد از حافظ برفت گويیپروريدن درويش آور يادش به رب يا

۳۹۳ غزل

ورزيدن عشق به شهرم شهره که منمديدن بد به نيالودم ديده که منم

باشيم خوش و کشيم مالمت و کنيم وفارنجيدن کافريست ما طريقت در که

نجات راه چيست که گفتم ميکده پير بهپوشيدن عيب گفت و می جام بخواست

چيست عالم باغ تماشای ز دل مرادچيدن گل تو رخ از چشم مردم دست به

آب بر زدم خود نقش آن از پرستی می بهپرستيدن خود نقش کنم خراب تا که

نه ور واثقم تو زلف سر رحمت به

کوشيدن سود چه سو آن از نبود چو کشش

مجلس زين تافت خواهيم ميکده به عناننشنيدن است واجب عمالن بی وعظ که

خوب رخ با مهر بياموز يار خط زگرديدن است خوش خوبان عارض گرد که

حافظ می جام و ساقی لب جز مبوسبوسيدن خطاست زهدفروشان دست که

۳۹۴ غزل

حسن نوبهار تو منظر ماه روی ایحسن مدار و حسن مرکز تو خط و خال

سحر فسون پنهان تو پرخمار چشم درحسن قرار پيدا تو بی‌قرار زلف در

نيکويی برج از تو همچو نتافت ماهیحسن جويبار از قدت چون نخاست سروی

دلبری عهد تو مالحت از شد خرمحسن روزگار تو لطافت از شد فرخ

جهان در تو خال دانه و زلف دام ازحسن شکار نگشته نماند دل مرغ يک

جان ميان از طبع دايه لطف به دايمحسن کنار در را تو ناز به می‌پرورد

است تر و تازه آن از بنفشه لبت گردحسن جويبار از می‌خورد حيات کب

تو نظير بيند که بريد طمع حافظحسن ديار اندر رخت جز نيست ديار

۳۹۵ غزل

کن نقاب مشکين سنبل ز را گلبرگکن خراب جهانی و بپوش رخ که يعنی

را باغ اطراف و چهره ز عرق بفشانکن پرگالب ما ديده شيشه‌های چون

کرد شتاب رفتن به عمر چو گل ايامکن شتاب گلگون باده دور به ساقی

را مست پرخواب نرگس شيوه به بگشاکن خواب به رعنا نرگس چشم رشک از و

گير نگار زلف و بشنو بنفشه بویکن شراب عزم و الله رنگ به بنگر

توست عاشق‌کشی عادت و رسم که جا زان

کن عتاب ما با و کش قدح دشمنان با

گشای قدح روی به ديده حباب همچونکن حباب از اساس قياس را خانه وين

دعا ره از می‌طلبد وصال حافظکن مستجاب دالن خسته دعای رب يا

۳۹۶ غزل

کن پرشراب قدحی ساقيا است صبحکن شتاب ندارد درنگ فلک دور

خراب شود فانی عالم که پيشتر زانکن خراب گلگون باده جام ز را ما

کرد طلوع ساغر مشرق ز می خورشيدکن خواب ترک می‌طلبی عيش برگ گر

کند کوزه‌ها ما گل از چرخ که روزیکن پرشراب ما سر کاسه زنهار

نيستيم طامات و توبه و زهد مرد ماکن خطاب صافی باده جام به ما با

حافظا پرستيست باده صواب کارکن صواب کار به جزم عزم و برخيز

۳۹۷ غزل

کن منور ما شبستان و درآ در زکن معطر روحانيان مجلس هوای

مباز عشق که کند نصيحت فقيه اگرکن تر را دماغ گو بدهش پياله‌ای

جان و دل سپرده‌ام جانان ابروی و چشم بهکن منظر و طاق تماشای و بيا بيا

نور نمی‌فشاند هجران شب ستارهبرکن مه چراغ و برآ قصر بام به

مجلس اين خاک که جنت خازن به بگوکن مجمر عود و فردوس سوی بر تحفه به

تنگم در نيک خرقه و مزوجه اين ازکن قلندر وشم صوفی کرشمه يک به

تواند حسن زيردست چمن شاهدان چوکن صنوبر بر جلوه و سمن بر کرشمه

ساقی کند بسی حکايت نفس فضولکن ساغر به می و دست از مده خود کار تو

جمال شعاع شد ادراک ديده حجاب

کن منور را خورشيد خرگه و بيا

نبود ما حد تو وصال قند به طمعکن شکر همچو لعل لب به حوالتم

ده مستان به آنگهی ببوس پياله لبکن تر معاشران دماغ دقيقه بدين

رويان مه عشق و عيش مالزمت از پسکن بر از حافظ شعر کنی که کارها ز

۳۹۸ غزل

کن گوش هست سخنی من چشم نور ایکن نوش و بنوشان است پر ساغرت چون

بسيست اهرمن وسوسه عشق راه درکن سروش پيام به دل گوش و آی پيش

نماند طرب ساز و شد تبه نوا برگکن خروش دف ای و برکش ناله چنگ ای

نبخشدت مستی لذت خرقه و تسبيحکن فروش می از طلب عمل اين در همت

گفتمت گويند تجربه ز سخن پيرانکن گوش پند شوی پير که پسر ای هان

عشق دست ننهاد سلسله هوشمند برکن هوش ترک کشی يار زلف که خواهی

نيست مال و عمر در مضايقه دوستان باکن نيوش نصيحت يار فدای جان صد

مباد تهی صافی می از جامت که ساقیکن دردنوش من به عنايتی چشم

بگذری چو زرافشان قبای در سرمستکن پوش پشمينه حافظ نذر بوسه يک

۳۹۹ غزل

بشکن ساحری بازار و کن کرشمه‌ایبشکن سامری ناموس و رونق غمزه به

يعنی عالمی دستار و سر ده باد بهبشکن سروری آيين به گوشه کاله

بگذار دلبری آيين که گوی زلف بهبشکن ستمگری قلب که گوی غمزه به

کس همه از خوبی گوی ببر و خرام برونبشکن پری رونق بده حور سزای

بگير آفتاب شير نظر آهوان به

بشکن مشتری قوس دوتا ابروان به

باد دم از سنبل زلف شود عطرسای چوبشکن عنبری زلف سر به قيمتش تو

حافظ ای فروشد فصاحت عندليب چوبشکن دری گفتن سخن به او قدر تو

۴۰۰ غزل

من باز نقش گر عشوه باالبلندمن دراز زهد قصه کرد کوتاه

علم و زهد و پيری آخر که دال ديدیمن باز معشوقه ديده کرد چه من با

می‌برد که ايمان خرابی از می‌ترسممن نماز حضور تو ابروی محراب

عشق نشان بپوشم زرق دلق به گفتممن راز کرد عيان و اشک بود غماز

نمی‌کند حريفان ياد و يار است مستمن نواز مسکين ساقی خير به ذکرش

آن نسيم کز بوزد صبا آن کی رب يامن کارساز کرمش شمامه گردد

حاليا گريه از می‌زنم آب بر نقشیمن مجاز حقيقت قرين شود کی تا

می‌کنم گريه زنان خنده شمع چو خود برمن ساز و سوز کند چه دل سنگ تو با تا

نمی‌رود کاری تو نماز از چو زاهدمن نياز و راز و شبانه مستی هم

صبا ای حالش بگو سوخت گريه ز حافظمن گداز دشمن پرور دوست شاه با

۴۰۱ غزل

من ز بيفشاند دامن رهش خاک شوم چونمن ز بگرداند رو بگردان دل بگويم ور

گل همچو می‌نمايد کس هر به را رنگين رویمن ز بازپوشاند بازپوشان بگويم ور

ببين سيرش نظر يک آخر گفتم را خود چشممن ز راند خون جوی تا مگر می‌خواهی گفت

شود چون تا لبش بر من و تشنه خونم به اومن ز بستاند داد يا او از بستانم کام

نيست باک برآيد جان تلخی به فرهادم چو گر

من ز می‌ماند باز شيرين حکايت‌های بس

شود خندان غمم بر ميرم پيش شمعش چو گرمن ز برنجاند نازک خاطر برنجم ور

بنگريد دهانش بهر داده‌ام جان دوستانمن ز می‌ماند باز چون مختصر چيزی به کو

غم درس باشد دست زين گر که حافظ کن صبرمن ز خواند افسانه‌ای گوشه‌ای هر در عشق

۴۰۲ غزل

ببين رو مه آن خال بگويم دلکش نکته‌ایببين گيسو آن زنجير بسته را جان و عقل

مباش هرجايی و وضع وحشی که کردم دل عيبببين آهو آن غنج و شيرگير چشم گفت

صباست باد تماشاخانه زلفش حلقهببين مو يک بسته جا آن دل صاحب صد جان

غافلند ما دلبر از آفتاب عابدانببين رو آن مبين رو را خدا مالمتگو ای

نهاد گردن بر بند را صبا دزدش دل زلفببين هندو حيله رو ره هواداران با

شدم فارغ خود ز او جوی و جست در من که اينببين سو هر از مثلش نبيند و نديده‌ست کس

رواست می‌نالد محراب گوشه در ار حافظببين ابرو خم آن را خدا نصيحتگو ای

برمتاب سر فلک ای منصور شاه مراد ازببين بازو قوت بنگر شمشير تيزی

۴۰۳ غزل

بين جبينان مه روی و کش لعل شراببين اينان جمال آنان مذهب خالف

دارند کمندها ملمع دلق زير بهبين آستينان کوته اين درازدستی

نمی‌آرند فرو سر جهان دو خرمن بهبين چينان خوشه و گدايان کبر و دماغ

طلبند جان هزار کرشمه نيم بهایبين نازنينان ناز و دل اهل نياز

برفت و داد باد به را ما صحبت حقوقبين همنشينان و ياران صحبت وفای

است من خالص چاره شدن عشق اسير

بين بينان پيش انديش عاقبت ضمير

دوست صحبت ببرد حافظ دل از کدورتبين پاکدينان و پاکان همت صفای

۴۰۴ غزل

اين از بهتر نظری رندان صف بر می‌فکناين از بهتر گذری کن می ميکده در بر

می‌فرمايد که لطف اين لبت من حق دراين از بهتر قدری وليکن است خوب سخت

بگشايد جهان کار از گره فکرش که آناين از بهتر نظری بفرما کار اين در گو

عشق دارد هنر چه غم جز که گفت ناصحماين از بهتر هنری عاقل خواجه ای برو

ندهم گر کنم چه گرامی رود بدان دلاين از بهتر پسری ندارد دهر مادر

بوس ساقی لب و نوش قدح که گويم چو مناين از بهتر دگری نگويد که من از بشنو

چين به نباتيست ميوه شکرين حافظ کلکاين از بهتر ثمری نبينی باغ اين در که

۴۰۵ غزل

او صحبت حق و خرابات پير جان بهاو خدمت هوای جز من سر در نيست که

است گناهکاران جای نه چه اگر بهشتاو همت به مستظهرم که باده بيار

باد روشن سحاب آن صاعقه چراغاو محبت آتش ما خرمن به زد که

بينی سری گر ميخانه آستانه براو نيت نيست معلوم که پای به مزن

غيب عالم سروش مستی به دوش که بيااو رحمت فيض است عام که داد نويد

مست من در نگاه حقارت چشم به مکناو مشيت بی زهد و معصيت نيست که

ولی توبه و زهد ميل من دل نمی‌کنداو دولت فر و بکوشيم خواجه نام به

است گرو در باده به حافظ خرقه مداماو فطرت بود خرابات خاک ز مگر

۴۰۶ غزل

نو ماه تماشای به شدی برون گفتارو باد شرم منت ابروان ماه از

ماست زلف اسيران ز دلت تا عمريستمشو خود ياران جانب حفظ ز غافل

ما زلف هندوی به عقل عطر مفروشجو نيم به مشکين نافه هزار جا کان

زار کشته کهنه اين در مهر و وفا تخمدرو موسم بود که شود عيان گه آن

بگويمت رمزی که باده بيار ساقینو ماه و سير کهن اختران سر از

نشان می‌دهد مه سر هر هالل شکلزو کاله ترک و سيامک افسر از

وفاست مامن مغان پير جناب حافظشنو او ز و خوان او بر عشق حديث درس

۴۰۷ غزل

نو مه داس و ديدم فلک سبز مزرعدرو هنگام و آمد خويش کشته از يادم

دميد خورشيد و بخفتيدی بخت ای گفتممشو نوميد سابقه از همه اين با گفت

فلک به مسيحا چو مجرد و پاک روی گرپرتو صد رسد خورشيد به تو چراغ از

عيار کاين مکن دزد شب اختر بر تکيهکيخسرو کمر و ببرد کاووس تاج

گوش دارد گران چه ار لعل و زر گوشواربشنو نصيحت است گذران خوبی دور

حسن عرصه در که تو خال ز دور بد چشمگرو خورشيد و مه از برد که راند بيدقی

عشق کاندر عظمت اين مفروش گو آسمانجو دو به پروين خوشه جوی به مه خرمن

سوخت خواهد دين خرمن ريا و زهد آتشبرو و بينداز پشمينه خرقه اين حافظ

۴۰۸ غزل

تو جمال دار آينه آفتاب ایتو خال گردان مجمره سياه مشک

سود چه ولی بشستم ديده سرای صحن

تو خيال خيل درخور نيست گوشه کاين

حسن پادشاه ای نعمتی و ناز اوج درتو زوال قيامت به تا مباد رب يا

باز نبست صورت تو نقش ز مطبوعترتو مثال مشکين ابروی طغرانويس

چگونه‌ای مسکين دل ای زلفش چين درتو حال شرح صبا باد گفت کشفته

درآی آشتی در ز گل بوی برخاستتو فال فرخنده رخ ما نوبهار ای

شود ما گوشان به حلقه ز آسمان تاتو هالل همچون ابروی ز عشوه‌ای کو

کنان تهنيت بازروم بخت پيش تاتو وصال عيد مقدم ز مژده‌ای کو

نور مدار آمد که سياه نقطه اينتو خال ز بينش حديقه در عکسيست

کنم جفا کدامين عرض شاه پيش درتو مالل يا خود نيازمندی شرح

بسيست سرکشان سر کمند اين در حافظتو مجال نباشد که مپز کج سودای

۴۰۹ غزل

تو راه خاک چين نافه خونبهای ایتو کاله طرف پرور سايه خورشيد

خرام برون حد از می‌برد کرشمه نرگستو سياه چشم شيوه فدای من ای

جمال چنان با ملک هيچ که بخور خونمتو گناه نويسد که نيايدش دل از

تويی سبب را جهان خلق خواب و آرامتو گاه تکيه دل و ديده کنار شد زان

شبم هر است کار و سر ستاره‌ای هر باتو ماه همچو رخ فروغ حسرت از

شدند جدا هم از همه همنشين يارانتو پناه دولت آستانه و ماييم

عاقبت که عنايت ز مبر طمع حافظتو آه دود غم خرمن به زند آتش

۴۱۰ غزل

تو باالی بر راست پادشاهی قبای ای

تو واالی گوهر از نگين و تاج زينت

می‌دهد طلوعی دم هر را فتح آفتابتو سيمای مه رخسار خسروی کاله از

کجا هر باشد اقبال طاير گاه جلوهتو سای گردون چتر همای سايه‌اندازد

اختالف هزاران با حکمت و شرع رسوم ازتو دانای دل از فوت نشد هرگز نکته‌ای

می‌چکد بالغت منقار ز حيوانش آبتو شکرخای کلک يعنی لهجه خوش طوطی

است عالم چراغ و چشم فلک خورشيد چه گرتو پای خاک اوست چشم بخش روشنايی

روزگار ندادش و کرد طلب اسکندر چه آنتو افزای جان جام زالل از بود جرعه‌ای

نيست محتاج حضرتت حريم در حاجت عرضتو رای فروغ با نماند مخفی کس راز

می‌کند جوانی حافظ سر پيرانه خسرواتو فرسای گنه بخش جان عفو اميد بر

۴۱۱ غزل

تو سای مشک طره می‌دهد بنفشه تابتو دلگشای خنده می‌درد غنچه پرده

مسوز را خويش بلبل من نسيم خوش گل ایتو دعای شب همه شب می‌کند صدق سر کز

فرشتگان نفس از گشتمی ملول که منتو برای از می‌کشم عالمی مقال و قال

افتخار و فقر سر از چون که بين عشق دولتتو گدای می‌شکند سلطنت تاج گوشه

همند درخور نه چه گر می جام و زهد خرقهتو رضای جهت از می‌زنم نقش همه اين

سر ز رود نفسم آن تو عشق شراب شورتو سرای در خاک شود پرهوس سر کاين

توست خيال گه تکيه من چشم شاهنشينتو جای مباد تو بی من شاه دعاست جای

حسن بهار در که خاصه عارضت چمنيست خوشتو سخنسرای مرغ شد کالم خوش حافظ

۴۱۲ غزل

ابرو کمان آن دست ز افشان خون چشميست مرا

ابرو آن از و چشم آن از ديد خواهد فتنه بس جهان

مستی خوش خواب در که ترکم آن چشم غالمابرو سايبان مشکين و است روی گلشنش نگارين

ابرويش طغرای با که غم زين تنم شد هاللیابرو آسمان طاق ز بنمايد که مه باشد که

دم هر جبين و چشم آن از را ما و غافل رقيبانابرو ميان در حاجب و است پيغام گونه هزاران

گلزاريست طرفه جبينش را گيران گوشه روانابرو چمان همی‌گردد زارش سمن طرف بر که

حسنی چنين با نگويد کس را پری و حور دگرابرو چنان آن را آن و است چشم چنين اين را اين که

می‌ترسم و زلف نقاب نمی‌بندی کافردل توابرو دلستان آن خم بگرداند محرابم که

هواداری در حافظ بود زيرک مرغ چه اگرابرو کمان آن چشم کرد صيدش غمزه تير به

۴۱۳ غزل

او از ماه بگرفت که يار عذار خطاو از راه نيست در به ليک حلقه‌ايست خوش

است دولت محراب گوشه دوست ابرویاو از بخواه حاجت و چهره بمال جا آن

دار پاک سينه جم مجلس نوش جرعه ایاو از آه که بين جهان جام کيينه‌ايست

پرست می کرد صومعه‌ام اهل کرداراو از سياه شد من نامه که بين دود اين

بکن بگو تواند چه آن هر غم سلطاناو از پناه فروشان باده به برده‌ام من

دار آفتاب ره به می چراغ ساقیاو از صبحگاه مشعله برفروز گو

فشان ما اعمال روزنامه به آبیاو از گناه حروف سترد توان باشد

کرد ساز عشاق مطرب ساز که حافظاو از بزمگاه اين عرصه مباد خالی

شهر گدای دارد که خيال اين در آيااو از پادشاه کند ياد که بود روزی

۴۱۴ غزل

کو گلعذار ساقی می‌دمد عيش گلبن

کو خوشگوار باده می‌وزد بهار باد

ولی همی‌کند ياد گلرخی ز نو گل هرکو اعتبار ديده کجا شنو سخن گوش

نيست مراد غاليه را عيش بزم مجلسکو يار زلف نافه نفس خوش صبح دم ای

صبا ای تحمل نيست گلم فروشی حسنکو نگار خدا بهر دل خون به زدم دست

زد تو عارض ز الف اگر سحرگهی شمعکو آبدار خنجر شد دراز زبان خصم

آرزو نداری بوسه من لعل ز مگر گفتکو اختيار و قدرت ولی هوس اين از مردم

است حکمت گنج خازن سخن در چه اگر حافظکو گزار سخن طبع دون روزگار غم از

۴۱۵ غزل

بگو ما يار خبر راستان پيک ایبگو سرا دستان بلبل به گل احوال

مخور غم انسيم خلوت محرمان مابگو آشنا سخن آشنا يار با

مشکبار زلفين سر آن می‌زد چو برهمبگو خدا بهر ز داشت چه سر ما با

توتياست دوست در خاک گفت که کس هربگو ما چشم در معاينه سخن اين گو

می‌کند خرابات ز ما منع که کس آنبگو ماجرا اين من پير حضور در گو

بود گذر دولت در آن بر ديگرت گربگو دعا عرض و خدمت ادای از بعد

مگير بدان را ما تو بديم ما چند هربگو گدا گناه ماجرای شاهانه

بخوان محتشم آن نامه فقير اين بربگو پادشا آن حکايت گدا اين با

می‌فشاند خاک بر چو زلف دام ز جان‌هابگو صبا ای گذشت چه ما غريب آن بر

معرفت ارباب قصه است پرور جانبگو بيا حديثی بپرس برو رمزی

می‌دهند راه او مجلس به گرت حافظبگو خدا بهر ز زرق ترک و نوش می

۴۱۶ غزل

دلخواه شمامه‌ای معنبر نسيم خنکپگاه بامداد برخاست تو هوای در که

لقا خجسته طاير ای شو راه دليلدرگاه آن خاک شوق از شد آب ديده که

است دل خون غرق که نزارم شخص ياد بهنگاه کنيد افق کنار ز را هالل

خجلت زهی می‌کشم نفس تو بی که منمگناه عذر چيست نه ور کنی عفو تو مگر

مهر طريقت در آموخت تو دوستان زسياه شعار زد چاک صبا که دم سپيده

بروم جهان از که روزی تو روی عشق بهگياه جای به گل سرخ بدمد تربتم ز

زود من از ماللت نازک خاطر به مدهالله بسم گفت لحظه اين خود تو حافظ که

۴۱۷ غزل

دلخواه لعل از است مدام عيشمالحمدلله است کام به کارم

کش بر به تنگش سرکش بخت ایدلخواه لعل گه کش زر جام گه

کردند افسانه رندی به را ماگمراه شيخان جاهل پيران

توبه کرديم زاهد دست ازاستغفرالله عابد فعل از و

فراقت شرح گويم چه جاناآه صد و جانی نم صد و چشمی

ديده‌ست که غم اين مبيناد کافرماه عارضت از سرو قامتت از

حافظ ياد از برد لبت شوقسحرگاه ورد شبانه درس

۴۱۸ غزل

ماه آن کوی در بارد تيغ گرلله الحکم نهاديم گردن

دانيم نيز ما تقوا آيينگمراه بخت با چاره چه ليکن

شناسيم کمتر واعظ و شيخ ما

کوتاه قصه يا باده جام يا

گل موسم در عاشق و رند مناستغفرالله توبه گاه آن

نيفکند ما بر عکسی تو مهرآه دلت از آه رويا آيينه

فان العمر و مر الصبرالقاه حتام شعری ليت يا

خواهی وصل گر نالی چه حافظبی‌گاه و گاه در خورد بايدت خون

۴۱۹ غزل

به جاودان عمر ز او وصالبه آن که ده آن مرا خداوندا

نگفتم کس با و زد شمشيرم بهبه نهان دشمن از دوست راز که

در اين بر مردن بندگی داغ بهبه جهان ملک از که او جان به

بپرسيد من طبيب از را خدابه ناتوان اين شود کی آخر که

گشت ما سرو پايمال کان گلیبه ارغوان خون ز خاکش بود

مفرما زاهد ای دعوت خلدم بهبه بوستان زان زنخ سيب اين که

باش او کوی گدای دايم دالبه جاودان دولت که آن حکم به

پيران پند از متاب سر جوانابه جوان بخت از پير رای که

نديده‌ست کس چشم می‌گفت شبیبه جهان در گوشم مرواريد ز

است حيات آب رود زنده چه اگربه اصفهان از ما شيراز ولی

شکر دوست دهان اندر سخنبه آن از حافظ گفته وليکن

۴۲۰ غزل

چه يعنی برانداخته‌ای پرده ناگهانچه يعنی تاخته‌ای برون خانه از مست

رقيب فرمان به گوش صبا دست در زلف

چه يعنی درساخته‌ای همه با چنين اين

شده‌ای گدايان منظور و خوبانی شاهچه يعنی نشناخته‌ای مرتبه اين قدر

دادی دستم به تو اول خود زلف سر نهچه يعنی درانداخته‌ای پای از بازم

ميان سر کمر و گفت دهان رمز سخنتچه يعنی آخته‌ای ما به تيغ ميان از و

مشغول نقشی به تو مهر مهره از کس هرچه يعنی باخته‌ای کج همه با عاقبت

يار آمد فرود چو تنگت دل در حافظاچه يعنی نپرداخته‌ای غير از خانه

۴۲۱ غزل

زده آب و بود رفته مغان سرای درزده شاب و شيخ به صاليی و پير نشسته

کمر بسته بندگيش در همه سبوکشانزده سحاب بر چتر کله ترک ز ولی

پوشيده ماه نور قدح و جام شعاعزده آفتاب راه مغبچگان عذار

ناز هزاران با حجله آن در بخت عروسزده گالب گل برگ بر و کسمه شکسته

رحمت فرشته عشرت ساغر گرفتهزده گالب پری و حور رخ بر جرعه ز

کار شيرين شاهدان عربده و شور ززده رباب ريخته سمن شکسته شکر

گفت خندان روی به من با و کردم سالمزده شراب مفلس خمارکش ای که

رای و همت ضعف به کردی تو که کند اين کهزده خراب بر خيمه شده خانه گنج ز

ندهند ترسمت بيدار دولت وصالزده خواب بخت آغوش در تو خفته‌ای که

کنم عرضه تو بر که حافظ ميکده به بيازده مستجاب دعاهای ز صف هزار

است الدين نصره شاه کش جنيبه فلکزده رکاب در دست ملکش ببين بيا

شرف کسب بهر است غيب ملهم که خردزده جناب بر بوسه صدش عرش بام ز

۴۲۲ غزل

آمده‌ای دراز زلف سلسله با که ایآمده‌ای نواز ديوانه که باد فرصتت

عادت بگردان و مفرما ناز ساعتیآمده‌ای نياز ارباب پرسيدن به چون

جنگ به چه و صلح به چه ميرم تو باالی پيشآمده‌ای ناز برازنده حال هر به چون

لعل لب از آميخته‌ای هم به آتش و آببازآمده‌ای شعبده بس که دور بد چشم

ثواب بهر از که تو نرم دل بر آفرينآمده‌ای نماز به را خود غمزه کشته

دلم يغمای به که سنجد چه تو با من زهدآمده‌ای راز خلوتگه به آشفته و مست

آلوده‌ست شراب خرقه دگرت حافظ گفتبازآمده‌ای طايفه اين مذهب از مگر

۴۲۳ غزل

آلوده خواب ميکده در به رفتم دوشآلوده شراب سجاده و تردامن خرقه

فروش باده مغبچه کنان افسوس آمدآلوده خواب رو ره ای شو بيدار گفت

خرام خرابات به گه آن و کن شويی و شستآلوده خراب دير اين تو ز نگردد تا

کنی چند پسران شيرين لب هوای بهآلوده مذاب ياقوت به روح جوهر

مکن و پيری منزل گذران طهارت بهآلوده شباب تشريف چو شيب خلعت

درآی به طبيعت چاه از و شو صافی و پاکآلوده تراب آب ندهد صفايی که

نيست عيبی گل دفتر جهان جان ای گفتمآلوده ناب می از بهار فصل شود که

عميق بحر اين در عشق ره آشنايانآلوده آب به نگشتند و گشتند غرقه

مفروش ياران به نکته و لغز حافظ گفتآلوده عتاب انواع به لطف اين از آه

۴۲۴ غزل

ديده‌ای نور توام که مشو جدا من از

رميده‌ای قلب مونس و جان آرام

عاشقان ندارند دست تو دامن ازدريده‌ای ايشان صبوری پيراهن

آنک از گزند مبادت خويش بخت چشم ازرسيده‌ای خوبی غايت به دلبری در

زمان مفتی ای وی عشق ز مکن منعمنديده‌ای را او تو که دارمت معذور

حافظا دوست را تو کرد که سرزنش آنکشيده‌ای پا مگر خويش گليم از بيش

۴۲۵ غزل

زرکشيده شرب در همی‌شد کشان دامندريده قصب جيب رشکش ز رو ماه صد

خوی عارضش گرد بر می آتش تاب ازچکيده گل برگ بر شبنم قطره‌های چون

چابک بلند قدی شيرين فصيح لفظیکشيده خوش چشمی زيبا لطيف رويی

زاده لطف آب از فزايش جان ياقوتپروريده ناز در خرامش خوش شمشاد

آشوب دل خنده وان بين دلکشش لعل آنآرميده گام وان بين خوشش رفتن وان

شد برون ما دام از چشم سيه آهوی آنرميده دل اين با سازم چاره چه ياران

ميازار نظر اهل توانی تا زنهارديده دو هر نور ای ندارد وفا دنيا

دلفريبت چشم از عتيبت کشم کی تابرگزيده يار ای کن کرشمه‌ای روزی

حافظ ز شد رنجيده شريفت خاطر گرشنيده و گفته از کرديم توبه که بازآ

خواجه بندگی در بازگويم شکر بسرسيده ميوه آن دستم به اوفتد گر

۴۲۶ غزل

نامه دوست نزديک نوشتم دل خون ازالقيامه هجرک من دهرا رايت انی

عالمت صد ديده در فراقش از من دارمالعالمه لنا هذا عينی دموع ليست

سودم نبود وی از کزمودم چند هر

الندامه به حلت المجرب جرب من

گفتا دوست احوال طبيبی از پرسيدمعذاب بعدها السالمه فی قربها فی

گردم دوست گرد گر آيد مالمت گفتممالمه بال حبا راينا ما الله و

شيرين جان به جامی آمد طالب چو حافظالکرامه من کاسا منه يذوق حتی

۴۲۷ غزل

پروانه گشت شمع را تو روی چراغنه پروا خويش حال با تو حال ز مرا

می‌فرمود عشق مجانين قيد که خردديوانه گشت تو زلف سنبل بوی به

شد چه رفت باد به جان گر تو زلف بوی بهجانانه فدای گرامی جان هزار

دوش فتادم پا ز غيرت ز رميده منبيگانه دست به ديدم چو خويش نگار

نداشت سود و برانگيختيم که نقشه‌ها چهافسانه است گشته او بر ما فسون

سپند جای به او زيبای رخ آتش بردانه به ديد که سياهش خال غير به

نفسی در شمع داد صبا به جان مژده بهپروانه رسيد چون تواش روی شمع ز

پيمانی هست دوست لب دور به مراپيمانه حديث جز نبرم زبان بر که

باز که مگوی خانقه و مدرسه حديثميخانه هوای حافظ سر در فتاد

۴۲۸ غزل

شبانه مخمور که سحرگاهانچغانه و چنگ با باده گرفتم

می از توشه ره را عقل نهادمروانه کردم هستيش شهر ز

داد عشوه‌ای فروشم می نگارزمانه مکر از گشتم ايمن که

شنيدم ابرو کمان ساقی زنشانه را مالمت تير ای که

کمروار طرفی ميان زان نبندی

ميانه در ببينی را خود اگر

نه دگر مرغی بر دام اين بروآشيانه است بلند را عنقا که

شاهی حسن از وصل طرف بندد کهجاودانه بازد عشق خود با که

اوست همه ساقی و مطرب و نديمبهانه ره در گل و آب خيال

برانيم خوش تا می کشتی بدهناپيداکرانه دريای اين از

حافظ معماييست ما وجودفسانه و است فسون تحقيقش که

۴۲۹ غزل

می ز پر الله قدح شد که بيا ساقیکی به تا خرافات و چند به تا طامات

روزگار ديده‌ست که ناز و کبر ز بگذرکی کاله طرف و قيصر قبای چين

هان گشت مست چمن مرغ که شو هشيارهی است پی در عدم خواب که شو بيدار

نوبهار شاخ ای می‌چمی نازکانه خوشدی باد آشوب از مبادت کشفتگی

نيست اعتماد او شيوه و چرخ مهر بروی مکر ز ايمن شد که کسی بر وای ای

ماست برای از حور و کوثر شراب فردامی جام و روی مه ساقی نيز امروز و

می‌دهد ياد صبی عهد ز صبا بادصبی ای درده ببرد غم که دارويی جان

بسپرد که گل سلطنت و مبين حشمتپی زير به را ورقش هر باد فراش

منی يک جام طی حاتم ياد به دردهطی کنيم بخيالن سياه نامه تا

ارغوان به لطافت و حسن داد که می زانخوی به رخش از مزاج لطف فکند بيرون

بندگان چو خدمت به که بر باغ به مسندنی است بسته کمر و سرو است استاده

رسيد خوشت سحرفريب حديث حافظری و روم اطراف به و چين و مصر حد تا

۴۳۰ غزل

می ننوشی اگر قمری و بلبل صوت بهآخرالدوا کنمت کی الکی Yعالج

بهار فصل بوی و رنگ از بنه ذخيره‌ایدی و بهمن رهزنان پی ز می‌رسند که

هوهو زد مرغ و برافکند نقاب گل چوهی هی می‌کنی چه پياله دست ز منه

داد ثباتی کی حسن و سلطنت شکوهکی افسر و است مانده سخنی جم تخت ز

است کفر خوارگان ميراث داری خزينهنی و دف فتوی به ساقی و مطرب قول به

بازنستاند که نبخشد هيچ زمانهشی ال شيه که مروت سفله ز مجو

الماوی جنه ايوان بر نوشته‌اندوی به وای خريد دنيی عشوه که هر که

کجاست شراب کنم طی سخن نماند سخاطی حاتم روان و روح شادی به بده

حافظ بيا نشنود خدا بوی بخيلعلی الضمان و ورز کرم و گير پياله

۴۳۱ غزل

می می‌کشم در و می‌بوسم لبشپی برده‌ام زندگانی آب به

کس با گفت می‌توانم رازش نهوی با ديد می‌توانم را کس نه

جام می‌خورد خون و می‌بوسد لبشخوی می‌کند گل و می‌بيند رخش

ياد مکن جم از و می جام بدهکی کی و بود کی جم که می‌داند که

مطرب ماه ای چنگ پرده در بزنوی از بخروشم تا بخراش رگش

مسند آورد باغ به خلوت از گلطی کن غنچه همچون زهد بساط

مگذار مخمور را مست چشمش چومی بده ساقی ای لعلش ياد به

جدايی قالب آن از جان نجويدپی و رگ در جامش خون باشد که

زمانی حافظ ای درکش زبانت

نی از بشنو زبانان بی حديث

۴۳۲ غزل

شرابی بده ساقی عشقم جام مخمورآبی ندارد مجلس می بی که قدح کن پر

نايد راست پرده در ماهش چو رخ وصفشرابی بده ساقی نوايی بزن مطرب

رقيبت اين از بعد تا من قامت حلقه شدبابی هيچ به را ما نراند دگر در زين

اميدواری و ما رويت انتظار درخوابی و خيال و ما وصالت عشوه در

جامی کجاست آيا چشمم دو آن مخمورجوابی از کم آخر لعلم دو آن بيمار

خوبان خيال در تو دل می‌نهی چه حافظسرابی لمعه از گردد سير تشنه کی

۴۳۳ غزل

انداختی نقاب مشکين خط از ماه بر که ایانداختی آفتاب بر سايه‌ای کردی لطف

عارضت رنگ و آب ما با کرد خواهد چه تاانداختی آب بر خوش نقشی نيرنگ حاليا

باش شاد خلخ خوبان از بردی خوبی گویانداختی کافراسياب طلب کيخسرو جام

باخت عشق وجهی به رخسارت شمع با کسی هرانداختی اضطراب در را پروانه ميان زان

ما ويران دل در نهادی خود عشق گنجانداختی خراب کنج اين بر دولت سايه

آن از را شيران که عارض آن آب از زينهارانداختی آب در را گردان و کردی لب تشنه

خيال نقش از گه وان ببستی بيداران خوابانداختی خواب خيل روان شب بر تهمتی

گاه جلوه در نظر يک برفکندی رخ از پردهانداختی حجاب در را پری و حور حيا از و

جم اورنگ بر که بين عالم جام از نوش بادهانداختی نقاب رخ از را مقصود شاهد

پرست می لعل و مخمور نرگس فريب ازانداختی شراب در را نشين خلوت حافظ

زلف زنجير گردنم در دل صيد برای از و

انداختی رقاب مالک خسرو کمند چون

آفتاب تاج که آن شکوه‌ای دارا داورانداختی جناب خاک بر تعظيم سر از

را ملک خصم که آن يحيی شاه الدين نصرهانداختی آب در آتش چون شمشير دم از

۴۳۴ غزل

مستی و عشق ز خالی دم يک مباش دل ایهستی و نيستی از رستی که برو گه وان

شو او کار مشغول ببينی تن به جان گرخودپرستی ز بهتر بينی که قبله‌ای هر

باش خوش نسيم همچون ناتوانی و ضعف باتندرستی ز بهتر ره اين اندر بيماری

است کفر نشان خامی طريقت مذهب درچستی و است چاالکی دولت طريق آری

نشينی بی‌معرفت بينی عقل و فضل تارستی که مبين را خود بگويم نکته‌ات يک

مينديش آسمان از جانان آستان درپستی خاک به افتی سربلندی اوج کز

بخواهد آن عذر گل بکاهد جان چه ار خارمستی ذوق جنب در می تلخی است سهل

پرهيز قرابه حافظ پيما پياله صوفیدرازدستی کی تا آستينان کوته ای

۴۳۵ غزل

مستی و عشق اسرار مگوييد مدعی باخودپرستی درد در بميرد بی‌خبر تا

آيد سر جهان کار روزی نه ار شو عاشقهستی کارگاه از مقصود نقش ناخوانده

مغانم مجلس در گفت خوش چه صنم آن دوشنمی‌پرستی بت گر کارت چه کافران با

را ما شکست زلفت را خدا من سلطاندرازدستی چندين سياهی کند کی تا

بود توان چون مستور سالمت گوشه درمستی رموز گويد ما با تو نرگس تا

برخاست که فتنه‌ها اين بودم ديده روز آننمی‌نشستی ما با زمانی سرکشی کز

حافظ سپرد خواهد طوفان دست به عشقت

جستی که پنداشتی کشاکش اين از برق چون

۴۳۶ غزل

نوشتی نامه ما سوی گر خط غاليه آندرننوشتی ما هستی ورق گردون

برآرد وصل ثمر هجران که چند هرنکشتی تخم اين که کاش جهان دهقان

جا اين در که را کسی است نقد آمرزشبهشتی چو سرايی و حوری چو ياريست

کرد نتوان تنعم عشق مصطبه درخشتی به بسازيم نيست زر بالش چون

شداد نخوت و ارم باغ به مفروشکشتی لب و لبی نوش و می شيشه يک

دانا دل ای دنی دنيای غم کی تازشتی عاشق شود که خوبی ز است حيف

است جهان خرابی خرقه آلودگیسرشتی پاک دلی اهل راهروی کو

حافظ تو زلف سر هشت چرا دست ازنهشتی که کردی چه بود چنين تقدير

۴۳۷ غزل

حکايتی کويت ز بهشت قصه ایروايتی رويت ز حور جمال شرح

لطيفه‌ای لعلت لب از عيسی انفاسکنايتی لبانت نوش ز خضر آب

قصه‌ای غصه از و من دل از پاره هرآيتی رحمت از و تو خصال از سطری هر

شدی روحانيان مجلس عطرسای کیرعايتی کردی تو بوی نه اگر را گل

سوختيم يار در خاک آرزوی درحمايتی نکردی که صبا ای آور ياد

رفت باد به عمرت و دانش هرزه به دل ایکفايتی نکردی و داشتی مايه صد

گرفت را آفاق من کباب دل بویسرايتی هم بکند درون آتش اين

می‌دهد دست رخش خيال ار آتش درشکايتی دوزخ ز نيست که بيا ساقی

چيست غصه و درد اين از حافظ مراد دانی

عنايتی خسرو ز و کرشمه‌ای تو از

۴۳۸ غزل

فادی بصدغيها سلمی سبتينادی لی يوم کل روحی و

ببخشای بی‌دل من بر نگارااالعادی رغم علی واصلنی و

عشقت سودای غم در حبيباالعباد رب علی توکلنا

سلمی عشق عن انکرتنی امنبوادی نهکو روی آن تزاول

ره ای و دل بوتن به مت همچون کهالوداد بحر فی العشق غريق

بسپريمن غرامت ماچان پی بهامادی از روشتی وی يک غرت

ناچار خورد بواتت دل اين غمنشادی آنچت بنی او نه غر و

زلفت چين اندر شد حافظ دلهادی الله و مظلم بليل

۴۳۹ غزل

برآمدی ماهی که دوش خواب به ديدمآمدی سر هجران شب او روی عکس کز

می‌رسد سفرکرده يار رفت تعبيردرآمدی در از زودتر چه هر کاج ای

من فال فرخنده ساقی خير به ذکرشآمدی ساغر و قدح با مدام در کز

خويش ديار بديدی خواب به ار بودی خوشآمدی رهبر ما سوی صحبتش ياد تا

دست به آمدی ار زر و زور به ازل فيضآمدی اسکندر نصيبه خضر آب

مرا در و بام از که باد ياد عهد آنآمدی دلبر خط و يار پيام دم هر

ظلم مجال چندين تو رقيب يافتی کیآمدی داور در به شبی ار مظلومی

عشق ذوق دانند چه نرفته ره خامانسرآمدی دليری بجوی دريادلی

رهنمون کرد دلی سنگ به را تو کو آن

برآمدی سنگی به پاش که کاشکی ای

رقم زدی حافظ شيوه به ديگری گرآمدی هنرپرور شاه طبع مقبول

۴۴۰ غزل

آرزومندی حديث می‌گفتم باد با سحرواثق که آمد خداوندی خطاب الطاف به شو

است مقصود گنج کليد شب آه و صبح دعایپيوندی دلدار با که می‌رو روش و راه بدين

باز گويد عشق سر که نبود زبان آن را قلمآرزومندی شرح است تقرير حد ورای

مغرور سلطنت کردت که مصری يوسف ای االفرزندی مهر شد کجا آخر بازپرس را پدر

نيست جبلت در ترحم را رعنا پير جهانمی‌بندی چه همت او در می‌پرسی چه او مهر ز

کی تا استخوان حرص قدر عالی تو چون همايیافکندی نااهل بر که همت سايه آن دريغ

است خرسند درويش با سوديست اگر بازار اين درخرسندی و درويشی به گردان منعمم خدايا

می‌نازند و می‌رقصند شيراز حافظ شعر بهسمرقندی ترکان و کشميری چشمان سيه

۴۴۱ غزل

بودی مهربان ماه آن دل ار بودی چهبودی چنان ار بودی چنين نه ما حال که

دوست طره نسيم ارزد چه که بگفتمیبودی جان هزار مويی سر هر به گرم

رب يا شدی کم چه ما خوشدلی براتبودی زمان بد از امان نشان گرش

عزيز و داشتی سرافراز زمانه گرمبودی آستان خاک آن عزتم سرير

اشک قطره چو آمدی برون کاش پرده زبودی روان او حکم ما ديده دو بر که

بربستی راه عشق دايره نه اگربودی ميان در سرگشته حافظ نقطه چو

۴۴۲ غزل

بودی جان به دسترس گرم که او جان به

بودی آن بندگانش پيشکش کمينه

را پايش خاک چيست بها که بگفتمیبودی جاودان مايه گران حيات اگر

گشتی معترف سرو قدش بندگی بهبودی زبان ده آزاده سوسن چو گرش

وصال جای چه نمی‌بينمش نيز خواب بهبودی آن باری نديديم و نبود اين چو

او طره پايبند نشدی دلم اگربودی خاکدان تيره اين در قرار اش کی

است آفاق بی‌نظير فلک مهر چو رخ بهبودی مهربان ذره يک که دريغ دل به

نور لمعه چو کاشکی درم ز درآمدیبودی روان او حکم ما ديده دو بر که

افتادی کی برون حافظ ناله پرده زبودی خوان صبح مرغان همدم نه اگر

۴۴۳ غزل

گلزاری به دمی بخرامی اگر سرو چوخاری گلی هر تو روی غيرت ز خورد

آشوبی و حلقه‌ای هر تو زلف کفر زبيماری و گوشه‌ای هر تو چشم سحر ز

خواب به يار مست چشم ای من بخت چو مروبيداری آه سويت هر ز است پی در که

چند هر من جان نقد رهت خاک نثارمقداری تو بر را روان نقد نيست که

دلبندان زلف الف مزن هميشه دالکاری گشايدت کی شوی رای تيره چو

کار اين نرفت سر به زمانی و برفت سرمگرفتاری غم نبودت و گرفت دلم

آی دايره ميان اندر گفتمش نقطه چوپرگاری چه اين حافظ ای که گفت خنده به

۴۴۴ غزل

نگاری طرف هر از و پرظريفان شهريستکاری می‌کنيد گر است عشق صالی ياران

جوانی طرفه‌تر زين نبيند فلک چشمنگاری خوبتر زين نيفتد کس دست در

مرکب جان ز جسمی باشد ديده که هرگز

غباری خاکيان زين مبادا دامنش بر

رانی چه خود پيش از را شکسته‌ای من چونکناری يا بوسيست توقع غايت کم

بشتاب است خوش وقتی درياب است بی‌غش مینوبهاری اميد دارد که دگر سال

گل و الله مانند حريفان بوستان درياری روی ياد بر جامی گرفته يک هر

نمايم چون راز وين گشايم گره اين چونکاری صعب و کاری دردی سخت و دردی

شوخی زلف دست در حافظ موی تار هردياری چنين اين در نشستن توان مشکل

۴۴۵ غزل

داری جهان در است مراد چه هر که را توداری ناتوان ضعيفان حال ز غم چه

بستان روان و بنده از دل و جان بخواهداری روان آزادگان سر بر حکم که

ساعت هر که عجب دارم و نداری ميانميانداری کنی خوبان مجمع ميان

آنک از درخور نقش نيست را تو روی بياضداری ارغوان بر مشکين خط از سوادی

مدام لطيف و سبکروحی که می بنوشداری گران سر که دم آن در الخصوص علی

ما دل بر جور و بيش اين از عتاب مکنداری آن جای که توانی چه آن هر مکن

جفاست تير هزار صد اگر اختيارت بهداری کمان در خسته من جان قصد به

حسود جور و مدام رقيبان جفای بکشداری مهربان يار اگر باشد سهل که

دم يک می‌دهد دست گرت دوست وصل بهداری جهان در است مراد چه هر که برو

حافظ می‌بری باغ اين از دامن به گل چوداری باغبان فرياد و ناله ز غم چه

۴۴۶ غزل

داری بو مشک زلف آن نکهت تو صباداری او بوی که بمانی يادگار به

اوست در عشق و حسن اسرار گوهر که دلم

داری نکو گرش دادن تو دست به توان

گفت نتوان هيچ مطبوع شمايل آن درداری تندخو رقيبان که قدر اين جز

افتد پسند کجا گل ای بلبلت نوایداری گو هرزه مرغان به هوش و گوش که

باد نوشت گشت مست سرم تو جرعه بهداری سبو در که اين است خم کدام از خود

مناز جويبار سرو ای خود سرکشی بهفروداری سر شرم از رسی بدو گر که

زدن آفتاب چو خوبی ممالک از دمداری رو ماه غالمان که رسد را تو

بس و برازد را تو فروشی حسن قبایداری بو و رنگ آيين همه گل همچو که

عشق گوهر مجوی حافظ صومعه کنج زداری جو و جست ميل اگر نه برون قدم

۴۴۷ غزل

داری کينه اين مورز ما با بياداری ديرينه صحبت حق که

به بسی در کاين کن گوش نصيحتداری گنجينه در که گوهر آن از

رندان به رخ نمايی کی وليکنداری آيينه مه و خورشيد کز تو

دار هش و شيخ ای مگو رندان بدداری کينه خدايی حکم با که

آتشينم آه ز نمی‌ترسیداری پشمينه خرقه دانی تو

رس مفلسان خمار فرياد بهداری می‌دوشينه گر را خدا

حافظ تو شعر از خوشتر نديدمداری سينه اندر که قرآنی به

۴۴۸ غزل

داری مقامی خرابات کوی در که ایداری جامی به دست ار خودی وقت جم

روز و شب گذاری يار رخ و زلف با که ایداری شامی و صبحی خوش که باد فرصتت

منتظرند ره سر بر سوختگان صبا ای

داری پيامی سفرکرده يار آن از گر

ولی عيشيست دانه خوش تو سرسبز خالداری دامی چه که وه چمنش کنار بر

می‌شنوم قدح خندان لب از جان بویداری مشامی که زان اگر خواجه ای بشنو

نبود ثباتيت هيچ وفا هنگام به چونداری دوامی جور بر که شکر می‌کنم

شود چه غريبی تو از طلبد ار نيک نامداری نامی که شهر اين در امروز تويی

بود خواهد جان مونس سحرت دعای بسداری غالمی شبخيز حافظ چون که تو

۴۴۹ غزل

می‌داری روا عشاق مهجوری که ایمی‌داری جدا خويش بر ز را عاشقان

درياب زاللی به هم را باديه تشنهمی‌داری خدا به ره اين در که اميدی به

ليکن جان ای کردمت بحل و ببردی دلمی‌داری مرا که نگاهش دار اين از به

می‌نوشند دگر حريفان که ما ساغرمی‌داری روا تو ار نکنيم تحمل ما

توست جوالنگه نه سيمرغ حضرت مگس ایمی‌داری ما زحمت و می‌بری خود عرض

محروم در اين از افتادی خود تقصير به تومی‌داری چرا فرياد و می‌نالی که از

طلبند خدمت به پايه پادشهان از حافظمی‌داری عطا اميد چه نابرده سعی

۴۵۰ غزل

می‌داری نگران را ما که روزگاريستمی‌داری دگران وضع به نه را مخلصان

نشد باز منت به رضايی چشم گوشهمی‌داری نظران صاحب عزت چنين اين

نگار بهر از چو تو بپوشی که به آن ساعدمی‌داری پرهنران دل خون در دست

باغ در بلبل نه و رست غمت دست از گل نهمی‌داری دران جامه زنان نعره را همه

حضور نقد طلبی ملمع دلق در که ای

می‌داری بی‌خبران از عجب سری چشم

چراغ و چشم ای نظر باغ نرگس تويی چونمی‌داری گران دلخسته من بر چرا سر

است دگر جهانی کان از جم جام گوهرمی‌داری گران کوزه گل ز تمنا تو

روی چه ز آخر تويی دل ای تجربه پدرمی‌داری پسران زين وفا و مهر طمع

پرداخت ببايد پاک زرت و سيم کيسهمی‌داری سيمبران از تو که طمع‌ها اين

ولی ماست گنه خرابی و رندی چه گرمی‌داری آن بر بنده تو که گفت عاشقی

حافظ مالمت به سالمت روز مگذرانمی‌داری گذران جهان ز توقع چه

۴۵۱ غزل

داوری روز فلکت ياوری کرد خوشآوری شکرانه چه و کنی چون شکر تا

دست گرفت خدايش اوفتاد که کس آنخوری افتادگان غم تا باد تو بر گو

نمی‌خرند شاهی شوکت عشق کوی درچاکری اظهار و کن بندگی اقرار

درآی درم از عيش مژدگانی به ساقیدربری به دنيا غم دلم از دم يک تا

بسيست خطر بزرگی و جاه شاهراه دربگذری سبکبار گريوه اين کز به آن

گنج و تاج سودای و لشکر فکر و سلطانقلندری کنج و خاطر امن و درويش

است اجازت بگويم صوفيانه حرف يکداوری و جنگ از به صلح ديده نور ای

است همت و فکر حسب بر مراد نيلياوری توفيق ز و خير نذر شاه از

مشوی رخ ز قناعت و فقر غبار حافظکيمياگری عمل از بهتر خاک کاين

۴۵۲ غزل

پری و آدمی عشقند هستی طفيلببری سعادتی تا بنما ارادتی

مباش بی‌نصيب عشق از و خواجه بکوش

بی‌هنری عيب به کس نخرد را بنده که

چند تا صبحدم شکرخواب و صبوح میسحری گريه و کوش شبی نيم عذر به

کار شيرين شهسوار ای لعبتی چه خود تونظری از غايب و چشمی برابر در که

غيرت زين بسوخت مقدس جان هزاردگری مجلس شمع مسا و صباح هر که

پيغام می‌برد که آصف حضرت به من زدری نظم به من ز مصرع دو گير ياد که

ديدم من که چنان را جهان وضع که بيانخوری غم و خوری می بکنی امتحان گر

حسن سر بر مباد کج سروريت کالهسری تاج و ملک سزاوار و بخت زيب که

می‌آيند و می‌روند رخت و زلف بوی بهگری جلوه به گل و سايی غاليه به صبا

مجوی وصال نيستی نظر مستعد چوبی‌بصری وقت سود نکند جم جام که

بگرداند بال نشينان گوشه دعاینمی‌نگری ما به چشمی گوشه به چرا

حسن مايه به بخر ما از سلطنت و بياخوری حيف که مشو غافل معامله اين از و

است خطرناک عجب طريقی عشق طريقنبری مقصدی به ره اگر نعوذبالله

باز که هست اميد حافظ همت يمن بهالقمر ليله ليالی اسامر اری

۴۵۳ غزل

مغروری خويش به دايم که ایمعذوری نيست عشق را تو گر

مگرد عشق ديوانگان گردمشهوری عقيله عقل به که

تو سر در نيست عشق مستیانگوری آب مست تو که رو

دردآلود آه و است زرد رویرنجوری دوای را عاشقان

حافظ خود ننگ و نام از بگذرمخموری که می‌طلب ساغر

۴۵۴ غزل

باد نسيم می‌آيد يار کوی نوروزی زبرافروزی دل چراغ خواهی مدد ار باد اين از

کن عشرت صرف را خدا داری خرده‌ای گر گل چوزراندوزی سودای داد غلط‌ها را قارون که

است لعل می مست چنان بلبل دگر گل جام زفيروزی تخت صفير فيروزه چرخ بر زد که

بيفشانی غم غبار دامن از که رو صحرا بهبياموزی گفتن غزل بلبل کز آی گلزار به

نيست ايوان فيروزه اين در دل ای خلود امکان چوبهروزی و فيروزی به دان فرصت عيش مجال

کردن خود کام ترک چيست بخشی کام طريقبردوزی ترک اين کز است آن سروری کاله

آی بيرون غنچه از گل چو می‌گويم پرده در سخننوروزی مير حکم نيست روزی پنج از بيش که

چيست جويباران طرف به قمری نوحه ندانمشبانروزی دارد غمی من همچون نيز او مگر

عيبش می‌کند صوفی و صافی جان چو دارم می‌ایروزی بد بخت مبادا را عاقل هيچ خدايا

شمع ای نشين تنها کنون شيرينت يار شد جداسوزی گر و سازی اگر است اين آسمان حکم که

محروم طرب اسباب ز شد نتوان علم عجب بهروزی می‌رسد هنيتر را جاهل که ساقی بيا

نوش جاللی نوروز به آصف مجلس اندر مینوروزی ساز را جهان جامت جرعه بخشد که

تورانشاه خواجه دعای تنها می‌کند حافظ نهنوروزی و عيدی جهان خواهد آصفی مدح ز

ديده و دل محراب راست پارسايان جنابشفيروزی و فتح روز راست خيزان صبح جبينش

۴۵۵ غزل

بوالهوسی و بی‌حاصلی به بگذشت عمربرسی پيری به که ده می‌ام جام پسر ای

شده‌اند قانع که شهر اين در شکرهاست چهمگسی مقام به طريقت شاهبازان

می‌رفتم درش غالمان خيل در دوشکسی چه باری تو بيچاره عاشق ای گفت

بود بايد خوشش نافه چون شده خون دل با

نفسی مشکين به گشت جهان مشهور که هر

به آنست و الطور من البرق لمعقبس بشهاب آت لک فلعلی

پيش در بيابان و خواب در تو و رفت کاروانجرسی چندين غلغل از بی‌خبر بس که وه

زن طوبی شجر از صفير و بگشا بالقفسی اسير که مرغی تو چو باشد حيف

گيرم جانان دامن نفسی مجمر چو تانفسی خوش پی ز آتش بر نهاديم جان

حافظ سو هر ز تو هوای به پويد چندملتمسی يا بک طريقا الله يسر

۴۵۶ غزل

باشی خوشدل که کوش آن در است نوبهارباشی گل در تو و باز بدمد گل بسی که

بنوش چه و نشين که با کنون که نگويم منباشی عاقل و زيرک اگر دانی خود تو که

ولی پند می‌دهدت همين پرده در چنگباشی قابل که سود کند گاه آن وعظت

است دگر حالی دفتر ورقی هر چمن درباشی غافل همه کار ز که باشد حيف

گزاف به دنيا غصه ببرد عمرت نقدباشی مشکل قصه اين در روز و شب گر

دوست بر تا ما ز بيم از پر راهيست چه گرباشی منزل واقف ار بود آسان رفتن

باشد بلندت بخت از مدد گر حافظاباشی شمايل مطبوع شاهد آن صيد

۴۵۷ غزل

باشی من يار که بکردم جهد هزارباشی من بی‌قرار دل مرادبخش

گردی من دار زنده شب ديده چراغباشی من اميدوار خاطر انيس

نازند بندگان به مالحت خسروان چوباشی من خداوندگار ميانه در تو

او عشوه ز دلم خونين که عقيق آن ازباشی من غمگسار گله‌ای کنم اگر

گيرند عاشقان دست بتان که چمن آن در

باشی من نگار برآيد دست ز گرت

آيی عاشقان احزان کلبه به شبیباشی من سوکوار دل انيس دمی

من الغر صيد خورشيد غزاله شودباشی من شکار دم يک تو چو آهويی گر

من وظيفه کرده‌ای لبت دو کز بوسه سهباشی من دار قرض نکنی ادا اگر

شبی نيم که خود به ببينم مراد اين منباشی من کنار در روان اشک جای به

نمی‌ارزم جوی شهرم حافظ چه ار منباشی من يار خويش کرم از تو مگر

۴۵۸ غزل

باشی گلگون می از خراب که دم آن دل ایباشی قارون حشمت صد به گنج و زر بی

بخشند فقيران به صدارت که مقامی درباشی افزون همه از جاه به که دارم چشم

آن در خطرهاست که ليلی منزل ره درباشی مجنون که است آن قدم اول شرط

مکن سهو هان تو به نمودم عشق نقطهباشی بيرون دايره از بنگری چون نه ور

پيش در بيابان و خواب در تو و رفت کاروانباشی چون کنی چه پرسی که ز ره روی کی

بنمای ذاتی گوهر طلبی شاهی تاجباشی فريدون و جمشيد تخمه از خود ور

فشان افالک بر جرعه و کن نوش ساغریباشی جگرخون ايام غم از چند و چند

است اين شعر گر که ناله مکن فقر از حافظباشی محزون تو که نپسندد خوشدل هيچ

۴۵۹ غزل

می‌کشی رخسار گل بر که رقم خوش زينمی‌کشی گلزار و گل صحيفه بر خط

مرا نهانخانه نشين حرم اشکمی‌کشی بازار به پرده هفت سوی زان

زلف بوی به را صبا باد چو روی کاهلمی‌کشی کار در سلسله قيد به دم هر

مست چشم و ميگون لب آن ياد به دم هر

می‌کشی خمار خانه به خلوتم از

شود ما فتراک بسته تو سر گفتیمی‌کشی بار اين زحمت تو اگر است سهل

کنم دل تدبير چه تو ابروی و چشم بامی‌کشی بيمار من بر که کمان زين وه

می‌کند دفع رخت ز بد چشم که بازآمی‌کشی خار اين از دامن که گل تازه ای

دهر نعيم از می‌طلبی چه دگر حافظمی‌کشی دلدار طره و می‌خوری می

۴۶۰ غزل

بالعراق حلت منذ سليمیاالقی ما نواها من االقی

دوست منزل ساروان ای االاشتياقی طال رکبانکم الی

نوش می و انداز رود زنده در خردعراقی جوانان گلبانگ به

حماکم مرعی فی العمر ربيعالتالقی عهد يا الله حماک

گرانم رطل بده ساقی بيادهاق کاس من الله سقاک

يادم به می‌آرد باز جوانیساقی افشان دست و چنگ سماع

خوشدل و مست تا بده باقی میباقی عمر برفشانم ياران به

دوست ناديدن از شد خون درونمالفراق اليام تعسا اال

تحقروها ال بعدکم دموعیسواقی من عميق بحر فکم

باش متفق نيکخواهان با دمیاتفاقی امور دان غنيمت

خوشگو خوشخوان مطرب ای بسازعراقی صوت فارسی شعر به

رز دختر ای خوشی بس عروسیطالقی سزاوار گه گه ولی

برازد را مجرد مسيحایوثاقی هم سازد خورشيد با که

نيست ما روزی دوستان وصال

فراقی غزل‌های حافظ بخوان

۴۶۱ غزل

باکی مدمعی و شوقی قصه کتبتغمناکی ز آمدم جان به تو بی که بيا

خود ديده دو با شوق از گفته‌ام که بساسلماک فاين سلمی منازل ايا

حادثه‌ای غريب و واقعه‌ای عجيبشاکی قاتلی و قتيال اصطبرت انا

پاکت دامن عيب کند که رسد را کهپاکی چکد گل برگ بر که قطره همچو که

گل و الله روی آب داد تو پای خاک زخاکی و آبی به زد رقم صنع کلک چو

برخيز ساقيا گشت عبيرفشان صبازاکی مطيب کرم شمسه هات و

مثل جری فقد تغنم التکاسل دعچاالکی و است چستی راهروان زاد که

آری شمايلت بی من ز نماند اثرمحياک من محيای مثر اری

زند نطق چگونه حافظ تو حسن وصف زادراکی ورای خدايی صنع همچو که

۴۶۲ غزل

الاللی من درجا يحاکی مبسما ياهاللی خط گردش آمد درخور چه رب يا

فريبم می‌دهد خوش وصلت خيال حالیخيالی صورت اين بازد نقش چه خود تا

عالم سياه نامه گشتم چه گر که ده میاليزالی لطف از بود توان کی نوميد

کش برون خلوتم از و جامی بيار ساقیالابالی و قالش بگردم در به در تا

زيرک و عاقلی گر مگذر چيز چار ازخالی جای و معشوق بی‌غش شراب و امن

ثابت حال هيچ در دوران نقش نيست چونحالی خوريم می تا شکايت مکن حافظ

عهد آصف دور در خاطر جام صافيستالزالل من اصفی رحيقا فاسقنی قم

جده و جده من تباهی قد الملک

معالی اين و قدر اين باد جاودان که رب يا

شوکت و شکوه کان دولت مسندفروزبوالمعالی بونصر ملت و ملک برهان

۴۶۳ غزل

الليالی کر ما الله سالمالمثالی و المثانی جاوبت و

عليها من و االراک وادی علیالرمال فوق باللوی دار و

جهانم غريبان دعاگویالتوالی و بالتواتر ادعو و

را خدا آرد رو که منزل هر بهاليزالی لطف به دارش نگه

زلفش زنجير در که دل ای منالحالی آشفته است جمعيت همه

افزود ديگر جمال صد خطت زجاللی سال صد باد عمرت که

است سهل نه ور باشی که می‌بايد تومالی و جاهی مايه زيان

باد آفرين قدرت نقاش آن برهاللی خط کشد مه گرد که

حين کل فی راحتی فحبکحال کل فی مونسی ذکرک و

قيامت تا من دل سويدایخالی تو سودای و شوق از مباد

شاهی تو چون وصال يابم کجاالابالی رند بدنام من

چيست غرض را حافظ که داند خداسالی من حسبی الله علم و

۴۶۴ غزل

کمالی من عشق چون حسنت کار بگرفتزوالی را دو هر اين نبود که زان باش خوش

عقل تصور کاندر می‌نگنجد وهم درمثالی خوبتر زين معنی هيچ به آيد

را ما تو با که زان گر حاصل عمر حظ شدوصالی شود روزی روزی عمر به هرگز

روزی هست سال يک باشم تو با که دم آن

سالی هست لحظه يک باشم تو بی که دم وان

بينم خواب به جانا رويت خيال من چونخيالی بجز چشمم می‌نبيند خواب کز

خوبت روی مهر کز من دل بر آر رحمهاللی چون باريک ناتوانم شخص شد

خواهی دوست وصل گر شکايت مکن حافظاحتمالی هجرت بر ببايد بيشتر زين

۴۶۵ غزل

گلی چنم تا صبحدمی باغ به رفتمبلبلی آواز ناگهم گوش به آمد

مبتال گشته گلی عشق به من چو مسکينغلغلی فرياد ز فکنده چمن اندر و

دم به دم باغ و چمن آن اندر می‌گشتمتاملی بلبل و گل آن اندر می‌کردم

عشق قرين بلبل و گشته حسن يار گلتبدلی را اين و نه تفضلی را آن

عندليب آواز اثر دلم در کرد چونتحملی نماندم هيچ که چنان گشتم

ولی را باغ اين می‌شود شکفته گل بسگلی او از نچيده‌ست خار بالی بی کس

چرخ مدار از فرج اميد مدار حافظتفضلی ندارد و عيب هزار دارد

۴۶۶ غزل

اولی شراب رهن در دارم من که خرقه ايناولی ناب می غرق بی‌معنی دفتر وين

کردم نگه که چندان کردم تبه عمر چوناولی خراب افتاده خراباتی کنج در

درويشی ز است دور انديشی مصلحت چوناولی پرآب ديده هم آتش از پر سينه هم

گفت نخواهم خلق با را زاهد حالت مناولی رباب و چنگ با گويم اگر قصه اين

دست زين فلک اوضاع باشد پا و سر بی تااولی شراب دست در ساقی هوس سر در

آری برنکنم دل دلداری تو همچو اززان باری کشم تاب اولی چون تاب به زلف

آی بيرون ميکده از حافظ شدی پير چون

اولی شباب عهد در هوسناکی و رندی

۴۶۷ غزل

خامی هر شود پخته او کز عشق می زانجامی بياور است رمضان ماه چه گر

نگرفت مسکين من دست که رفت روزهااندامی سيم ساعد شمشادقدی زلف

دل ای است عزيز مهمان که چند هر روزهانعامی شدن و دان موهبتی صحبتش

نپرد اکنون خانقه در به زيرک مرغدامی وعظی مجلس هر به نهاده‌ست که

است اين رسم نکنم بدخو زاهد از گلهشامی افتد اش پی در بدمد صبحی چو که

چمن تماشای به بخرامد چون من يارپيغامی صبا پيک ای من ز برسانش

کشد صاف می روز و شب که حريفی آندردآشامی ز ياد کند که آيا بود

عهد آصف دلت داد ندهد گر حافظاخودکامی از آوری دست به دشوار کام

۴۶۸ غزل

پيامی گدا من ز شاهان نزد به برد کهجامی به جم هزار دو فروشان می کوی به که

اميدوارم هنوز و بدنام و خراب شده‌امنامی نيک به برسم عزيزان همت به که

کن ما قلب به نظری کيميافروشی که تودامی فکنده‌ايم و نداريم بضاعتی که

نفرمود عنايتی که جانان وفای از عجبسالمی خامه به نه پيامی نامه به نه

پخته حريف آن اگر است خام شراب اين اگرخامی پخته هزار ز بهتر بار هزار به

تسبيح دانه‌های به شيخ ای ميفکن رهم زدامی هيچ به نفتد افتد زيرک مرغ چو که

مفروش و لطف به بخرم دارم تو خدمت سرغالمی مبارکی به افتد کمتر بنده چو که

حکايت اين گويم که به شکايت برم کجا بهدوامی نداشتی و بود ما حيات لبت که

حافظ خون بريز و مژگان تير بگشای

انتقامی کس نکند را کشنده‌ای چنان که

۴۶۹ غزل

غرامی زاد و الحمی رند رواح انتگرامی جان باد دوست در خاک فدای

سالمت و است سعادت شنيدن دوست پيامسالمی سعاد الی عنی المبلغ من

بين من ديده آب و غريبان شام به بياشامی آبگينه در صافی باده سان به

خير طار االراک ذی عن تغرد اذاحمامی انين روضها عن تفرد فال

آيد سر يار فراق روز که نماند بسیخيام قباب الحمی هضبات من رايت

سالمت به گويمت و درآيی که دمی خوشامقام خير نزلت قدوم خير قدمت

کهالل ذابا صرت قد و منک بعدتتمامی به نديده‌ام ماهت چو روی چه اگر

عهد ناقض صرت و بخلد دعيت ان ومنامی استطاب ما و نفسی تطيب فما

ببينم نيک بخت به زودت که هست اميدغالمی به من و فرماندهی به گشته شاد تو

حافظ تو نغز شعر است خوشاب در سلک چونظامی نظم ز می‌برد سبق لطف گاه که

۴۷۰ غزل

مرهمی دريغا ای است درد ماالمال سينههمدمی را خدا آمد جان به تنهايی ز دل

تيزرو سپهر از دارد که آسايش چشمدمی بياسايم تا ده من به جامی ساقيا

گفت و خنديد بين احوال اين گفتم را زيرکیعالمی پريشان کاری بوالعجب روزی صعب

چگل شمع آن بهر از صبر چاه در سوختمرستمی کو ما حال از است فارغ ترکان شاه

بالست آسايش و امن عشقبازی طريق درمرهمی خواهد تو درد با که دل آن باد ريش

نيست راه رندی کوی در را ناز و کام اهلبی‌غمی خامی نه سوزی جهان بايد روی ره

دست به نمی‌آيد خاکی عالم در آدمی

آدمی نو از و ساخت ببايد ديگر عالمی

دهيم سمرقندی ترک بدان خاطر تا خيزهمی آيد موليان جوی بوی نسيمش کز

عشق استغنای پيش سنجد چه حافظ گريهشبنمی دريا هفت نمايد دريا اين کاندر

۴۷۱ غزل

قلمی نوازش رساند که دلبرم زکرمی همی‌کند گر صبا پيک کجاست

عشق ره در عقل تدبير و کردم قياسرقمی می‌کشد بحر بر که است شبنمی چو

ميکده‌هاست رهن چه گر من خرقه که بيادرمی من نام به نبينی وقف مال ز

دل ای دهد سر درد چرا و چون حديثدمی خويش عمر ز بياسا و گير پياله

نشناسد عشق درد نشين راه طبيبدمی مسيح دل مرده ای کن دست به برو

گليم زير طبل و سالوس ز گرفت دلمعلمی برکشم ميخانه در بر که آن به

بفروشند کون دو شناسان وقت که بياصنمی صحبت و صاف می پياله يک به

است عشق شيوه نه تنعم و عيش دوامغمی نيش بنوش مايی معاشر اگر

دوست رحمت ابر ليک گله‌ای نمی‌کنمنمی نداد جگرتشنگان زار کشته به

کس آن نمی‌خرند قندش نی يک به چراقلمی نی از شکرافشانی صد کرد که

نيست حافظ دست به شاها تو قدر سزایصبحدمی نياز و شبی دعای از جز

۴۷۲ غزل

السلطان معدله علی الله احمدايلخانی حسن اويس شيخ احمد

نژاد شهنشاه شهنشاه و خان بن خانخوانی جهانش جان اگر می‌زيبد که آن

آورد ايمان تو اقبال به ناديده ديدهارزانی خدا لطف چنين به ای مرحبا

بزنند نيمش دو به برآيد تو بی اگر ماه

سبحانی معجزه و احمدی دولت

گدا و شاه از می‌برد دل تو بخت جلوهجانانی هم و جانی هم که دور بد چشم

توست طالع در که ترکانه کاکل برشکنچنگزخانی و خاقانی کوشش و بخشش

می‌گيريم قدح تو ياد به دوريم چه گرروحانی سفر در نبود منزل بعد

نشکفت عيشی غنچه پارسيم گل ازريحانی می و بغداد دجله حبذا

بود معشوق در خاک نه که عاشق سرسرگردانی محنت از بود خالصش کی

بيار يار در خاک سحری نسيم اینورانی دل ديده او از حافظ کند که

۴۷۳ غزل

بتوانی که قدر آن دان غنيمت را وقتدانی تا است دم اين جان ای حيات از حاصل

دارد عوض در عمر گردون بخشی کامبستانی عيش داد دولت از که کن جهد

باد حرامت بگذرم جا زين من چو باغبانبنشانی دوست غير سروی من جای به گر

کشت خواهد باده ذوق را پشيمان زاهدپشيمانی کورد کاری مکن عاقال

را صوفی که قدر اين نمی‌داند محتسبرمانی لعل همچو باشد خانگی جنس

مستيز شکردهان ای شبخيزان دعای باسليمانی خاتم است اسم يک پناه در

بازآ طرب در از و بشنو عاشقان پندفانی عالم شغل نمی‌ارزد همه کاين

رحمی برادران ای رفت عزيزم يوسفکنعانی پير حال بينم عجب غمش کز

گفت نتوان که مزن دم رندی از زاهد پيشپنهانی درد حال نامحرم طبيب با

می‌ريزد خلق خون مژگانت و می‌رویفرومانی ترسمت جانا می‌روی تيز

ليکن داشتم گوش چشمت ناوک ز دلپيشانی به می‌برد کماندارت ابروی

را پريشان حافظ احسانی به کن جمع

پريشانی مجمع گيسويت شکنج ای

دل سنگين نگار ای ما از فارغی تو گرثانی آصف پيش گفت بخواهم خود حال

۴۷۴ غزل

می‌دانی که می‌دانم و جانا توام هواخواهمی‌خوانی ننوشته هم و می‌بينی ناديده هم که

معشوق و عاشق ميان دريابد چه مالمتگوپنهانی اسرار خصوص نابينا چشم نبيند

آور رقص و پابازی به را صوفی و زلف بيفشانبيفشانی بت هزاران دلقش رقعه هر از که

است دلبند ابروی آن در مشتاقان کار گشادپيشانی ز بگشا گره بنشين نفس يک را خدا

کرد نيت تو بوس زمين آدم سجده در ملکانسانی حد از بيش ديد لطفی تو حسن در که

است جانان زلف نسيم ما چشم افروز چراغپريشانی باد از غم رب يا را جمع اين مباد

بگذشت سحر خواب در که شبگيری عيش دريغادرمانی که وقتی مگر دل ای وقت قدر ندانی

نيست کاردانی طريق بودن همرهان از ملولآسانی عهد ياد به منزل دشواری بکش

حافظ می‌دهد فريبت زلفش چنبر خيالنجنبانی ناممکن اقبال حلقه تا نگر

۴۷۵ غزل

ثانی يوسف تويی که خاليق گفتندآنی از به حقيقت به بديدم نيک چون

گويم که شکرخنده به آنی از شيرينترزمانی شيرين تو که خوبان خسرو ای

غنچه به کرد نتوان دهانت تشبيهدهانی تنگ بدين غنچه نبود هرگز

کام دهنت زان دهم که بگفتی بار صدزبانی جمله چرا آزاده سوسن چون

بستانم جانت و کامت بدهم گويیبستانی جانم و کامم ندهی ترسم

گذراند جان سپر از خدنگ تو چشمکمانی سخت بدين ديده‌ست که بيمار

مردم ديده از بيندازيش اشک چون

برانی خويش نظر از دمی که را آن

۴۷۶ غزل

دانی تو که نشان بدان سعادت صبح نسيمدانی تو که زمان آن در کن فالن کوی به گذر

راهت سر بر ديده و رازی خلوت پيک تودانی تو که بران چنان فرمان به نه مردمی به

را خدا رفت دست ز عزيزم جان که بگودانی تو که آن ببخش فزايش روح لعل ز

ندانست غير که چنان نوشتم حروف اين مندانی تو که بخوان چنان کرامت روی ز هم تو

است آب و تشنه حديث ما با تو تيغ خيالدانی تو که چنان بکش گرفتی خويش اسير

ببندم چگونه زرکشت کمر در اميددانی تو که ميان آن در نگارا دقيقه‌ايست

حافظ معامله اين در تازی و ترکی يکيستدانی تو که زبان بدان کن بيان عشق حديث

۴۷۷ غزل

دومنی کهن باده از و زيرک يار دوچمنی گوشه و کتابی و فراغتی

ندهم آخرت و دنيا به مقام اين منانجمنی دم هر افتند ام پی در چه اگر

داد دنيا گنج به قناعت کنج که آن هرثمنی کمترين به مصری يوسف فروخت

نشود کم کارخانه اين رونق که بيامنی همچو فسق به يا تويی همچو زهد به

ديدن نمی‌توان حوادث تندباد زسمنی يا است بوده گلی که چمن اين در

غيب بندی نقش جام آينه در ببينزمنی عجب چنين ندارد ياد به کس که

بگذشت بوستان طرف بر که سموم اين ازنسترنی رنگ و هست گلی بوی که عجب

نکند رها حق که دل ای تو کوش صبر بهاهرمنی دست به نگينی عزيز چنين

حافظ بال اين در شد تبه دهر مزاجبرهمنی رای و حکيمی فکر کجاست

۴۷۸ غزل

منی يک شراب جام کن نوشبرکنی دل از غم بيخ بدان تا

شراب جام چون دار گشاده دلدنی خم چون چند گرفته سر

کشی رطلی بيخودی جام ز چونمنی الف خويشتن از زنی کم

آب همچو نی قدم در شو سنگسانتردامنی و آميزی رنگ جمله

وار مردانه تا دربند می به دلبشکنی تقوا و سالوس گردن

مگر تا حافظ چو کن جهدی و خيزافکنی معشوق پای در خويشتن

۴۷۹ غزل

بهمنی ابر از می‌چکد ژاله و است صبحمنی يک جام بده و ساز صبوح برگ

بيار افتاده‌ام منی و مايی بحر درمنی و مايی از بخشدم خالص تا می

او خون است حالل که خور پياله خونکردنی کاريست که باش يار کار در

ماست کمين در غم که باش دست به ساقیمی‌زنی که ره همين دار نگاه مطرب

گفت و چنگ آورد من گوش به سر که ده میاين از بشنو و بگذران منحنی خوش پير

بده می که رندان بی‌نيازی به ساقیهوالغنی مغنی صوت ز بشنوی تا

۴۸۰ غزل

نکنی مدارا هيچ ما کشتن در که اینکنی محابا و بسوزی سرمايه و سود

دارند هالهل زهر بال دردمنداننکنی تا هان باشد خطا قوم اين قصد

چشم گوشه يک به برد توان که را ما رنجنکنی مداوا که نباشد انصاف شرط

چرا درياست تو اميد به چو ما ديدهنکنی دريا لب بر گذری تفرج به

کردند کريمت خلق از که جور هر نقل

نکنی آن‌ها تو است غرضان صاحب قول

زاهد ای ما شاهد کند جلوه گر تو برنکنی تمنا معشوق و می جز خدا از

بر محرابش چو ابروی به سجده حافظانکنی جا آن جز صدق سر ز دعايی که

۴۸۱ غزل

کنی آزاده غم ز را خود که نکته اين بشنوکنی ننهاده روزی طلب گر خوری خون

شد خواهی گران کوزه گل آخراالمرکنی باده از پر که کن سبو فکر حاليا

است هوس بهشتت که آدميانی آن از گرکنی زاده پری چند ای آدمی با عيش

گزاف به زد نتوان بزرگان جای بر تکيهکنی آماده همه بزرگی اسباب مگر

دهنان شيرين خسرو ای باشدت اجرهاکنی افتاده دل فرهاد سوی نگاهی گر

هيهات پذيرد فيض رقم کی خاطرتکنی ساده ورق پراگنده نقش از مگر

حافظ بازگذاری کرم به گر خود کارکنی خداداده بخت با که عيش بسا ای

کن الدين جالل خواجه بندگی صبا ایکنی آزاده سوسن و پرسمن جهان که

۴۸۲ غزل

نمی‌کنی گذاری عشق کوی به دل اینمی‌کنی کاری و داری جمع اسباب

نمی‌زنی گويی و کف در حکم چوگاننمی‌کنی شکاری و دست به ظفر باز

را تو جگر اندر می‌زند موج که خون ايننمی‌کنی نگاری بوی و رنگ کار در

صبا چون که خلقت دم نشد آن از مشکيننمی‌کنی گذاری دوست کوی خاک بر

گل آستين نبری چمن اين کز ترسمنمی‌کنی خاری تحمل گلشنش کز

است مدرج نافه صد تو جان آستين درنمی‌کنی ياری طره فدای را وان

خاک به افکنی می و دلکش و لطيف ساغر

نمی‌کنی خماری بالی از انديشه و

وقت پادشاه بندگی که برو حافظنمی‌کنی باری تو می‌کنند جمله گر

۴۸۳ غزل

سرزمينی در روی ره سحرگهقرينی با معما اين همی‌گفت

صاف شود گه آن شراب صوفی ای کهاربعينی برآرد شيشه در که

بار صد است بيزار خرقه زان خداآستينی در باشدش بت صد که

است بی‌نشان نامی چه گر مروتنازنينی بر کن عرضه نيازی

خرمن دارای ای باشد ثوابتچينی خوشه بر کنی رحمی اگر

کس در عيش نشاط نمی‌بينمدينی درد نه دلی درمان نه

غيب از که باشد شد تيره درون‌هانشينی خلوت برکند چراغی

نباشد سليمانی انگشت گرنگينی نقش دهد خاصيت چه

تندخوييست خوبان رسم چه اگرغمينی با بسازد گر باشد چه

بپرسم تا بنما ميخانه رهبينی پيش از را خويش مال

خلوت درس حضور را حافظ نهاليقينی علم را دانشمند نه

۴۸۴ غزل

بنشينی هوس به آبی لب بر مگر توبينی خود از همه بينی که فتنه هر نه ور

او بگزيده بنده تويی که خدايی بهنگزينی کسی ديرينه چاکر اين بر که

نيست باکی ببرم سالمت به امانت گربی‌دينی نبود گر بود سهل دلی بی

کرد رويان مه خسرو را تو شرم و ادبچندينی صد شايسته که تو بر آفرين

خار با نشستی که گل ای تو لطف از عجب

می‌بينی آن در وقت مصلحت ظاهرا

نکنم گر کنم چه رقيبت جور بر صبرمسکينی بجز چاره نبود را عاشقان

برخاست گلستان ز هوايت به صبحی بادنسرينی از تازه‌تر و گل ز خوشتر تو که

راست و چپ از نگری سرشکم بازی شيشهبنشينی نفسی بينش منظر اين بر گر

بشنو مخلص بنده از بی‌غرض سخنیبينی حقيقت بزرگان منظور که ای

نهاد پاک و دل پاکيزه تو چو نازنينیننشينی بد مردم با که است آن بهتر

برد حافظ دل و صبر روان اشک اين سيلبينی عينی مقله يا الطاقه بلغ

چگل شمع ای سرکشی و نازکی بدين توالدينی جالل خواجه بندگی اليق

۴۸۵ غزل

جوی لب و بهار و است ابر سايه ساقيابگوی تو خود دلی اهل ار کن چه نگويم من

خيز نمی‌آيد نقش اين از رنگی يک بویبشوی ناب می به صوفی آلوده دلق

مکن تکيه کرمش بر جهان است طبع سفلهمجوی سفله از قدم ثبات ديده جهان ای

ببر گنج صد و بشنو کنمت نصيحت دومپوی عيب ره به و درآ عيش در از

بهار به رسيدی دگربار که را آن شکربجوی تحقيق ره و بنشان نيکی بيخ

ساز قابل را آينه طلبی جانان رویروی و آهن ز ندمد نسرين و گل هرگز نه ور

می‌گويد فغان به بلبل که بگشای گوشببوی توفيق گل مفرما تقصير خواجه

می‌آيد ريا بوی ما حافظ از گفتیبوی بردی خوش که باد نفست بر آفرين

۴۸۶ غزل

پهلوی گلبانگ به سرو شاخ ز بلبلمعنوی مقامات درس دوش می‌خواند

گل نمود موسی آتش که بيا يعنی

بشنوی توحيد نکته درخت از تا

گوی بذله و سنجند قافيه باغ مرغانپهلوی غزل‌های به خورد می خواجه تا

نبرد جهان از جام حکايت جز جمشيددنيوی اسباب بر مبند دل زنهار

واژگون بخت از شنو عجب قصه اينعيسوی انفاس به يار بکشت را ما

امن خواب و گدايی و بوريا وقت خوشخسروی اورنگ درخور نيست عيش کاين

کرد خراب مردم خانه غمزه به چشمتمی‌روی مست خوش که مباد مخموريت

پسر با گفت خوش چه سالخورده دهقانندروی کشته از بجز من چشم نور کای

داد زياده حافظ وظيفه مگر ساقیمولوی دستار طره گشت کشفته

۴۸۷ غزل

شوی خبر صاحب که بکوش بی‌خبر ایشوی راهبر کی نباشی راهرو تا

عشق اديب پيش حقايق مکتب درشوی پدر روزی که بکوش پسر ای هان

بشوی ره مردان چو وجود مس از دستشوی زر و بيابی عشق کيميای تا

کرد دور خويش مرتبه ز خورت و خوابشوی خور و خواب بی که خويش به رسی گه آن

اوفتد جانت و دل به حق عشق نور گرشوی خوبتر فلک آفتاب کز بالله

مبر گمان شو خدا بحر غريق دم يکشوی تر موی يک به بحر هفت آب کز

شود خدا نور همه سرت تا پای ازشوی سر و پا بی چو ذوالجالل راه در

نظر منظر شودت اگر خدا وجهشوی نظر صاحب که نماند شکی پس زين

شود زبر و زير چو تو هستی بنيادشوی زبر و زير که هيچ مدار دل در

حافظا است وصال هوای سرت در گرشوی هنر اهل درگه خاک که بايد

۴۸۸ غزل

دولتخواهی به ميخانه هاتف سحرمدرگاهی اين ديرينه که بازآی گفت

جهان دو سر ز که کش ما جرعه جم همچوآگاهی دهدت بين جهان جام پرتو

باشند قلندر رندان ميکده در برشاهنشاهی افسر دهند و ستانند که

پای اختر هفت تارک بر و سر زير خشتجاهی صاحب منصب و نگر قدرت دست

بامش طرف که ميخانه در و ما سرکوتاهی بدين ديوار و شد بر فلک به

مکن خضر همرهی بی مرحله اين قطعگمراهی خطر از بترس است ظلمات

دل ای ببخشند فقر سلطنت اگرتماهی تا بود ماه از تو ملک کمترين

مده دست از زدن ندانی فقر دم توتورانشاهی مجلس و خواجگی مسند

بدار قصه اين از شرمی طمع خام حافظمی‌خواهی برين فردوس که چيست عملت

۴۸۹ غزل

پادشاهی انوار پيدا تو رخ در ایالهی حکمت صد پنهان تو فکرت در

گشاده دين و ملک بر الله بارک تو کلکسياهی قطره از حيوان آب چشمه صد

اعظم اسم انوار نتابد اهرمن برخواهی چه هر فرمای خاتم و توست آن ملک

نمايد شک که کس هر سليمان حکمت درماهی و مرغ خندند او دانش و عقل بر

کالهی نهد سر بر گاهی گاه چه ار بازپادشاهی آيين دانند قاف مرغان

آب دهد خود فيض از آسمانش که تيغیسپاهی منت بی بگيرد جهان تنها

اغيار و يار شان در نويسد خوش تو کلککاهی عمر افسون فزايی جان تعويذ

عزت کيميای از مخلوق تو عنصر ایتباهی وصمت از ايمن تو دولت ای و

خرابات چشمه از آبی بيار ساقی

خانقاهی عجب از بشوييم خرقه‌ها تا

جامم تهيست می کز پادشاها عمريستگواهی محتسب از و دعوی بنده ز اينک

افتد معدن و کان بر تيغت ز پرتوی گرکاهی رنگ بخشند را رو سرخ ياقوت

نشينان شب عجز بر ببخشد دلت دانمصبحگاهی باد از پرسی بنده حال گر

زد صفی آدم بر عصيان برق که جايیبی‌گناهی دعوی زيبد چگونه را ما

نام می‌برد گاه گه پادشاهت چو حافظعذرخواهی به بازآ منما بخت ز رنجش

۴۹۰ غزل

شيدايی من چو نيست مغان دير همه درجايی دفتر و باده گرو جايی خرقه

دارد غباری شاهيست آيينه که دلرايی روشن صحبت می‌طلبم خدا از

فروش باده صنم دست به توبه کرده‌امآرايی بزم رخ بی نخورم می دگر که

مرنج تو چشم شيوه از زد الف ار نرگسنابينايی پی از نظر اهل نروند

زبان به برآرد شمع مگر قصه اين شرحپروايی سخن به ندارد پروانه نه ور

مگر که دامان به ديده از بسته‌ام جوی‌هابااليی سهی بنشانند کنارم در

دوست رخ بی مرا که بياور باده کشتیدريايی دل غم از چشم گوشه هر گشت

پرست معشوقه من با مگو غير سخنپروايی کس به نيست می‌ام جام و وی کز

می‌گفت سحرگه که آمد خوش چه حديثم اينترسايی نی و دف با ميکده‌ای در بر

دارد حافظ که است اين از مسلمانی گرفردايی بود امروز پی از اگر آه

۴۹۱ غزل

سيمايی ماه ابروی کرده‌ام چشم بهجايی بسته‌ام نقش سبزخطی خيال

من عشقبازی منشور که هست اميد

طغرايی به رسد ابرو کمانچه آن از

بسوخت انتظار از چشم بشد دست ز سرمآرايی مجلس چشم و سر آرزوی در

زد خواهم خرقه به آتش دل است مکدرتماشايی می‌کند را که که ببين بيا

کنيد سرو ز ما تابوت واقعه روز بهبلندبااليی داغ به می‌رويم که

درويش من داده‌ام کسی به دل زمامپروايی تخت و تاج از کس به نيستش که

زنند تيغ غمزه ز خوبان که مقام آن درپايی در اوفتاده سری مدار عجب

است شبستان در ماه او رخ از که مراپروايی ستاره فروغ به بود کجا

طلب دوست رضای باشد چه وصل و فراقتمنايی او غير او از باشد حيف که

نثار به ماهيان برآرند شوق ز درردريايی به رسد حافظ سفينه اگر

۴۹۲ غزل

آشنايی خوش بوی چو سالمیروشنايی ديده مردم بدان

پارسايان دل نور چو درودیپارسايی خلوتگه شمع بدان

جای بر هيچ همدمان از نمی‌بينمکجايی ساقی غصه از شد خون دلم

جا آن که مگردان رخ مغان کوی زگشايی مشکل مفتاح فروشند

است حسن حد در چه گر جهان عروسبی‌وفايی شيوه می‌برد حد ز

هست همتی گرش من خسته دلموميايی دالن سنگين ز نخواهد

می‌فروشند کجا افکن صوفی میريايی زهد دست از تابم در که

شکستند صحبت عهد چنان رفيقانآشنايی خود نبوده‌ست گويی که

طامع نفس ای بگذاری تو گر مراگدايی در کنم پادشايی بسی

سعادت کيميای بياموزمت

جدايی جدايی بد همصحبت ز

شکايت دوران جور از حافظ مکنخدايی کار بنده ای تو دانی چه

۴۹۳ غزل

تنهايی غم از داد خوبان پادشه ایبازآيی که است وقت آمد جان به تو بی دل

نمی‌ماند شاداب بستان اين گل دايمتوانايی وقت در را ضعيفان درياب

همی‌کردم باد با زلفش گله ديشبسودايی فکرت زين بگذر غلطی گفتا

می‌رقصند سلسله با جا اين صبا باد صدنپيمايی باد تا دل ای حريف است اين

کرد چنانم تو از دور مهجوری و مشتاقیشکيبايی پاياب شد بخواهد دست کز

عالم در که نکته اين گفت شايد که به رب ياهرجايی شاهد آن ننمود کس به رخساره

نيست رنگی تو روی بی را گل چمن ساقیبيارايی باغ تا کن خرامان شمشاد

ناکامی بستر در درمان توام درد ایتنهايی گوشه در مونس توام ياد ای و

تسليميم نقطه ما قسمت دايره درفرمايی تو چه آن حکم انديشی تو چه آن لطف

نيست رندی عالم در خود رای و خود فکرخودرايی و خودبينی مذهب اين در است کفر

ده می جگرم خونين مينا دايره زينمينايی ساغر در مشکل اين کنم حل تا

آمد وصل خوش بوی شد هجران شب حافظشيدايی عاشق ای باد مبارک شاديت

۴۹۴ غزل

درآيی به زنخدان چاه آن از گر دل ایدرآيی به پشيمان زود روی که جا هر

گوش کنی عقل وسوسه گر که دار هشدرآيی به رضوان روضه از صفت آدم

نگيرد دست فلکت آبی به که شايددرآيی به حيوان چشمه از لب تشنه گر

صبح چون تو ديدار حسرت از می‌دهم جان

درآيی به درخشان خورشيد چو که باشد

همت دم گمارم تو بر صبا چو چنداندرآيی به خندان و خرم گل چو غنچه کز

آمد لب به جانم تو هجر شب تيره دردرآيی به تابان مه همچون که است وقت

جوی صد دو ديده از بسته‌ام رهگذرت بردرآيی به خرامان سرو چون تو که بو تا

رو مه يوسف آن که انديشه مکن حافظدرآيی به احزان کلبه از و بازآيد

۴۹۵ غزل

می‌جويی چه دهر از کن افشان گل و خواه میمی‌گويی چه تو بلبل گل سحرگه گفت اين

را ساقی و شاهد تا بر گلستان به مسندبويی گل و نوشی می بوسی رخ و گيری لب

کن گلستان آهنگ و کن خرامان شمشاددلجويی تو قد از بياموزد سرو تا

داد خواهد که به دولت خندانت غنچه تامی‌رويی که بهر از رعنا گل شاخ ای

است خريدار پرجوش بازارت که امروزنيکويی مايه از گنجی بنه و درياب

است باد رهگذر در نکورويی شمع چوننکورويی شمع از بربند هنری طرف

ارزد چين نافه صد جعدش هر که طره آنخويی خوش ز بوييش بودی اگر بودی خوش

آمد شاه گلشن در دستانی به مرغ هرگويی غزل به حافظ نواسازی به بلبل