فانوس خانه دوست - y.k. shali - homepage · web view«نمیتوانی فرارکنی!...

212
ان ت س ه دا ع و م ج م وس ن ا ف ه ن ا خ ی ت س دو و رخ ط ر گ! ی های د ی ل ا ی.ک*.ش ه ن ا وس خ ن ا ف ت س ی دو هار ن اول:0 اپ0 خ1379 ان ت س م دوم: ر0 اپ0 رای خ ب ش! ی !را ب و1384

Upload: ngohuong

Post on 28-Apr-2018

221 views

Category:

Documents


3 download

TRANSCRIPT

Page 1: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

مجموعه داستان

دوست یخانه فانوسو های دیگرطرح

ی.ک.شالیی دوست فانوس خانه

1379چاپ اول: بهار 1384ویرایش برای چاپ دوم: زمستان

www.y-k-shali.com

Page 2: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

فهرست

کالچی گاوباغ همسایه

یاروکفش تازه

سرکتابآنسوی دیوار

تقیمشاضطرار

رابمقرارت

ی سگانهلهلهسماع

ی دوست فانوس خانهنبوغ

هاقانونیپوکجوک

رمئو حیرت بیگانه

حلراهسوراخ

پدرها بیآخرینکشک

حضرت سوارخارج

2

Page 3: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

دغدغه سربی

درخت

3

Page 4: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

گاوکالچی

هایش را هم دیده بود، اما بهزایید. نوهچند سال بود که دیگر نمی کرد. با من و برادر کوچکم خیلی جور بود. هر وقتتنهایی زندگی می

زد. مهربانی لیس میامان را برفتیم، دست و سر و صورتش میاشیپکشید.دید از بیقراری تمام روز را نعره میاگر مدتی ما را نمی

کردیم. در واقع مادر دوم مVVا بVVود، مییشگاو" صداهمه "کالچی ، به جز مادر و پدرم، بVVا خVVوردن شVVیرش بVVزرگ شVVدههمهچون که

بودیم. او اولین گاوی بود که من توانسVVته بVVودم شVVیرش را بدوشVVم.

ترسیدم لگدمحیوان مهربان مرا که از ناشیگری دستپاچه بودم و می کVVرد. نگVVاههبزند و نگذارد شیردوشیدن را یادبگیرم، به گرمی همیش

وقتی به سوی پستانهایش دست درازکردم با زبان سVVرم را لیسVVید. ی کارم را با غرور و خوشVVحالی بVVه مVVادرم نشVVانلحظاتی بعد ثمره

دادم.مادرم خندان گفت:

تVVوانی بVVهای! حVVاال حVVتی میالله دخترم! تVVو دیگVVر بVVزرگ شVVده»بارک اتدر فکVر جهیزیVVهکم کمراحتی گاو را بدوشی! از این به بعVد بایVVد

شود!«ی خواستگارهایت پیدا میباشم. یکی دو سال دیگر سر و کله هایش را یکی پس از دیگری فروخته بود. هرها و نوهپدرم بچه

اش را کVVه درسVVت بVVه شVVکلوقت هم به یک دلیلی. بزرگVVترین بچVVه خودش بود فVVروخت تVVا خVVرج دوا و درمVVان پVVای شکسVVته و چالقش بکند. با فروش آخرینش هم رفت مشهد بVVه زیVVارت حضVVرت غVVریب امام رضا)ع( تا نذرش را بدهد، شاید که پایش سالم شود. مادرم از

شان را نخرد و بVVه خانVVه نیVVاورد.کداماو خواسته بود که گوشت هیچ کشVVد وهVVایش را بVVو میگفت مادرشان، کالچی گVVاو، گوشVVت بچVVهمی

گیرد.اش میگریه

4

Page 5: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ی گاومان ویران شد.ی ما و هم طویلهزلزله وقتی آمد هم خانه ی جدیVVد تVVوی خانVVهمجبور شدیم تا ساختن و درست کVVردن سVVرپناه

گاو هم بVVا مVVا آمVVد و در طویلVVهها زندگی کنیم. کالچییکی از همسایههمسایه با گاوهایش زندگی کرد.

ی جدید مشکل ما شروع شVVد. مVVادرم دایم ازبا آمدن به خانه خواست که طویله و سVVرپناهی بVVرای گاومVVان درسVVت کنVVد.پدرم می

گفت کVVه سVVاختن طویلVVه بVVرایش کلی قVVرض وبرعکس او، پدرم می گاو پیر و نازا شده وآورد، از این گذشته کالچیقوله اضافی بوجود می خورد، به همین خاطر باید هر چVVه زودتVVر او رادیگر به درد کاری نمی

به قصاب محله فروخت. ی ما، بخصوص مصVVطفی، بVVرادر کVVوچکم، از شVنیدن اینهمه

گVVاو را فVVروخت؟!شد کالچیحرف پدرم خیلی غمگین شدیم. مگر می اش گرفته بود ومادرم او را از پدر و مادر خدابیامرزش جزو جهیزیه

ی بخت آورده بVVود. حیVVوان بیچVVاره بVVا تمVVام روزگVVاربا خود بVVه خانVVه ی ما نیز باهایش آشنایی داشت. همهها و شادیی غمخانواده، با همه

-ای از زندگی مVVا بVVود. حVVاال او را میاو خوگرفته بودیم. او اصال پارهدادیم به دست قصاب؟!

شود آ!«روی مدرسه؟ دیرت می»مصطفی، چرا نمی گاومقلی قصاب بیاید کالچیترسم مشتهخواهم بروم مدرسه. می»نمی

را ببرد.«گوید!«»اجی، ببین مصطفی چی می

ای؟!«ات را هنوز نپوشیده»چی شده، پسرم؟ چرا لباس مدرسه مصطفی زد زیر گریه. من علتش را برای مادرم توضیح دادم. او

گVVاوش را نخواهVVد فVVروخت.داد کVVه کالچیبرادرم را آرام کVVرد و قVVول مصطفی مردد، ولی دلگرم از قVVول مVVادر، لباسVVش را پوشVVید و بVVه

سوی مدرسه دوید. بهدو هفته بعد، روزی پدرم به همراه قصاب محله-بالأخره یکی

خانه برگشVVت. مVVادرم آنقVVدر غمگین و عصVVبانی بVVود کVVه تVVوی اتVVاق نشست و حتی برای سالم و احوالپرسی بVا مVVرد قصVVاب هم بVVیرون

5

Page 6: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

گVVاو را درنرفت. پدرم صدایم کرد و از من خواست تVVا افسVVار کالچیدست بگیرم.

کرد گفت کههای حیوان اشاره میقلی در حالیکه به دندهمشته بVVا هم سVVر قیمت خVVورد.خیلی پیر و الغر است و به درد قصابی نمی

ها را بVVا دقتچانه زدند. بعد از آنکه به توافق رسیدند، پدرم اسکناس شVمرد و بVVه من گفت کVVه حیVVوان را بVVا افسVVارش تحویVVل صVVاحبش

ی خردسVVالی بیشVVتربدهم. از ترس آنکه خیال نکنند هنVVوز دختربچVVه لغزیVVد سVVریع پVVاکهVVایم میهایم را که داشت روی گونVVهنیستم، اشک

نگVVاه کنم، بVVه چشVVمان قصVاب زلگاو بیچVVارهآنکه به کالچیکردم. بی قلی اسکناسVVی بعنVVوانزدم و افسار حیوان را به او سVVپردم. مشVVته

"الفندسVVری" بVVه من داد. سVVعی کVVردم بVVا خیVVال خوشVVحال کVVردن گVVاو دردادن کالچیی آن پول، غمی را که بVVا از دستمصطفی بوسیله

کرد فراموش کنم.دلم داشت خانه می مصطفی وقتی برای ناهار از مدرسه به خانه برگشت با دیدن

اسکناسی که تحویلش داده بودم اول خیلی ذوق کرد، امVVا وقVVتی از تکVVه کVVرد،کنVVان تکVVهجریان فروش کالچی گاو باخبر شد، آن را گریه

قطعه چوبی برداشت و تهدیدکنان به طVرفم آمVVد کVVه چVVرا گذاشVتمی ما ببرد.گاوش را از خانهقلی قصاب کالچیمشته

وقتی دستش به من نرسید، مدتی روی زمین غلت و واغلت زد و به شیون و زاری پرداخت. مادرم به سVVراغش رفت و سVVعی کVVرد

شVVدن از جVVایش برخاسVVت و عVVوض آرام امVVا مصVVطفیآرامش کند.ناسزاگویان به طرف بازار محله دوید.

در یVVک دسVت و در دسVVتایگVونیدیری نگذشت که پVVدرم بVVا عصVVبانی و خشVVمگین بVVه،ی مصVVطفیهای مهVVار شVVدهدیگرش دست

ه بVVود. بVVا کتVVک مجبVVورشدیدخانه برگشت. وسط راه اتفاقی او را کرده بود که صدایش را ببرد، به قصVVاب فحش ندهVVد، گریVVه نکنVVد و

ی آدم با او به خانه بیاید.مثل بچه ی اتVVاق ترسVVیده و در گوشVVه،ام برادر کوچک بیچVVاره،طفلکی

!غمگین کزکرد

6

Page 7: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

پدرم از من خواست تا تشتی برایش بیVVاورم. تشVVت را وقVVتی گاو خدابیامرز را درآورد و سر کالچیگونیجلویش گذاشتم، از داخل

توی تشت گذاشت. مادرم سعی کرد خود را با آتش بخاری هیزمی سرگرم کنVVد و

های معصوم حیوان افتاد. هنوز باز بVVودچیزی نگوید. چشمم به چشم هVVایمکVVرد. شرشVر اشVVک روی گونVVه میمنگاهمهربان مثل همیشهو

لغزید. ناخودآگاه سرم را به طرف مصVVطفی برگردانVVدم. او نVVیز بVVه آنکه گریه کنVVد یVVاگاو زل زده بود و بیهای مهربان مرحوم کالچیچشم

خورد.تکان می که صدایی از او برآید، لبانش متشنج های گوشت را از سVVر وبه فرمان پدرم که داشت با دقت تکه

برید، به سVVراغ سVVیخ کبVVاب رفتم. در همVVان موقVVعصورت حیوان میشود.صدا دنبال من از اتاق خارج میحس کردم که مصطفی نیز بی

ی ناهار برادر کوچکم حاضر نشد. مادرم نیز از غصهسر سفره لب به غذا نزد.

هار فکرکردیم که مصطفی طبق معمول بVVه مدرسVVهابعد از ن عصر برادرم سر موقع به خانVVه برنگشVVت. سVVراغش را رفته است.

اش گرفتیم. کسی او را بعد از ظهر در مدرسVVههای همکالسیاز بچه.ندیده بود

قلیی مشVVتههای مادرم بVVاالگرفت. رفت خانVVهتابیها و بینگرانی قصاب، شاید که برادرم آنجا رفته باشد. اما او انگVVار آب شVVده و در

.زمین فرو رفته بود با تاریک شدن هوا پدرم از سر بازار محله به خانه برگشت. ابتدا

نخواست باورکند که مصطفی غیبش زده اسVVت، ولی وقVVتی مVVادرم کنان به جستجوی بVVرادرم بVVه طVرف صVVحرا و جنگVVلرا دید که گریه

اش گل کرد.رود، او هم نگرانیی ما میاطراف خانه تعدادی از مردان همسایه نیز فانوس به دست با ما همراه شده

شدن هوا صدای مصطفیگفت که قبل از تاریکبودند. یکی از آنها میزده است.گاو را "اویی" میرا در جنگل شنیده که کالچی

7

Page 8: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

توضیحات:کالچی گاو: گاو ابلق، گاو دورنگ

اجی: مادرمشته:مشهدی

الفندسری: مبلغ ناچیزی که خریدار هنگVVام تحویVVل چهارپVVا از دسVVتدهد.کوچکترین عضو خانواده به او می

زدن: آوازدادن، صدا کردن، با صدایی بلند به نام خواندناویی

8

Page 9: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

همسایه باغ

یک

شان وجودی خانهسه درخت ازگیل پر شاخ و بال در محوطه ی هر کدام از آنها گاوی گرسنه و الغر بسVVته شVVدهداشت. زیر سایه

هایشVVان او را از خVVواب شVیرینمیش صVVبح بVVا نعVرهوبود که در گرگ ی آنهVVا درکردند. با شنیدن نخسVVتین نعVرهصبحگاه تابستانی بیدار می

شVVان بگVVیردکرد نشنیدهزد و در حالیکه سعی میرختخوابش غلتی میبست.هایش را میدوباره چشم

مان است، حسن! گرسنه! مع! مع! بیVVا مVVا را بVVبر»مع! مع! گرسنه صحرا! مع! مع! علVVف! مVVع! حسVVن! مVVع! گرسVVنه! گرسVVنه! حسVVن

نخواب! حسن! مع! مع! حسن! مع!...«-پیچید. عذاب وجدان نمیهایش میصدای ملتمس گاوها در گوش

شVVد. از سVVلطل پالسVVتیکی،میVVل بلنVVد میگذاشVVت خVVوابش بVVبرد. بی ریخت، خواب را بVVا خنکی دلپVVذیر آب"بیدره"، به کف دستش آب می

ای شVVیر گVVرم کVVه مVVادرشست. و بVVا سرکشVVیدن پیالVVهها میاز چشمرفت.گذاشت، به طرف گاوها میجلویش می

ی درخت وهر یک از گاوها در مهار طنابی که یک سرش به تنه -شان بسته شده بود، قدمی به سVVویش میسر دیگرش به دور گردن

هاکردند. وقتی طنابآمدند و با طنینی مالیمتر از پیش دوباره نعره می کرد، گاوهای گرسنه شتابان به طرف صحرای درخت باز میرا از تنه

دویدند.می قطعه چوب کوچکی را در حوالی هر گاو که با ولع به چریVVدن

ی صVVحرا مشVVغول بVVود، درشدههای کوتاه و نایاب و تازه چریدهعلف پیدربVرد، بVا قطعVه چVوب قطVورتر دیگVری روی آن پیزمین فرو می کوبید تVVا محکم و سVVفت در زمین بنشVVیند. بعVVد انتهVVایچند ضربه می

کرد تا گاوها در مهار آن گاهی نیم و گVVاهیطناب را دور آن قالب می تمام روز را در همان محدوده بسVVر برنVVد و بVVه طVVرف مVVزارع بVVرنج

9

Page 10: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

-کVVرد و میآمیزی نصVVیب آنهVVا میمردم نروند. با پایان کار لبخند ترحمگفت:

شVVود. گرسVVنگی را بایVVد یVVک»من را ببخشید! چراگاه بهتری پیدا نمیتوانم برایتان علف پیداکنم.«روم ببینم کجا میجوری تحمل کرد. می

رفت.داشت. بVVه طVرف مVVزارع می"داره" و گونی بزرگی برمی -کنVVان بVVه خانVVه بVVر میهنساعاتی بعد با گونی پVVر علفی بVVر گVVرده هن

کرد. با عجله به درخت به، انجیر یVVا زردآلVVوگشت. گونی را خالی می اش را رفVVعشان بود بVVا آن گرسVVنگیای بر شاخهبرد. اگر میوهپناه می

کشVVیدکرد، وگرنه بدون اجازه مادر به جالیز کوچک خیار سرک میمی کرد به ترتیVVبی سVVیر شVVود؛ چVVرا کVVه معمVVوال تابسVVتان درو سعی می

شد.ای پهن نمیی صبحانه آنها سفرهخانه

»طاهر! آهای... طاهر!« زنVVد. او رفتVVه»طVVاهر! بیدارشVVو، مVVادر! حسVVن دارد تVVو را صVVدا می

گاوهایشان را توی صVحرا بسVته، یVVک کیسVه علVVف هم بریVVده آوردهخانه، ولی تو هنوز خوابی! پاشو، پسرم! پاشو!«

ی حسن، با صدای او و مادرش از خوابطاهر، دوست همسایه داد:شد. از ایوان خانه جواب میبیدار می

ی کودکVVان شVVروع نشVVده، حسVVن! صVVبرکن صVVبحانه»هنVVوز برنامVVهآیم.«بخورم می

لحظاتی بعد طاهر با رادیوی ترانزیستوری کوچکی که پدرش از شهر برایش هدیه آورده بود در دست، به قرارگاه همیشگی و محVVل

نشستند و با عالقه وآمد. با هم کنار رودخانه میشان میشنای روزانه-دادند تا ادامVVهی کودکان و نوجوانان رادیو گوش میهیجان به برنامه

ی داستانی را که دیروز شنیده بودند دنبال کنند.

دو ی خدا در مکه رفته بود، درطاهر پدرش یک بار به زیارت خانه

ای داشVVت و اکVVثر اوقVVاتش را آنجVVا بVVا زن دوم و جVVوانشقم خانVVه سرگرم زیارت و عبادت و دکانداری بVVود. آنهVVا هم چنVVدین رأس گVVاو

10

Page 11: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

شVVان آنقVVدر وسVVیع بVVود کVVه طVVاهری خانVVهداشتند، اما باغ و محوطه مجبور نباشد مثل حسن گاوهVVا را در صVVحرا ببنVVدد و روزانVVه بVVه هVVر

کندنی که شده دو گونی علف از مزرعVVه برایشVVان تهیVVه کنVVد. ازجانداد.این گذشته تمام امورات خانه را شوهرخواهرش انجام می

»طاهر، بیا با رادیوات برویم علف ببریم!« کن، حسن! آن دفعه که بVVا تVVو آمVVدم، شVVبش شVVوهرخواهرم بVVه»ول

مادرم گفت که من و تو از "مرز" مردم علف دزدیدیم. مVVادرم کلی دعوایم کرد. گفت که هر وقت پدرم برگشت خانه، جریان را برایش

کند. تVVو کVVه پVVدرم را نمی شناسVVی. اگVVر کمربنVVدش را درتعریف می شود! مادرم مثل مادر تو نیست که هربیاورد تمام جان آدم سیاه می

-ات بزند مداخله کند و جلویش را بگیرد. میوقت پدرت خواست کتک ها بهتر از آن است که آدم آن دنیا به خVVاطر دزدیخوریگوید این کتک

برود توی آتش جهنم.« رویمبری که دزدی نیست! بیا! جان خVVودم این دفعVVه میه، علفه»ااه

سر بیجار خودمان!« مVVان راشود. موقVVع ظهVVر بVVا شVوهرخواهرم بایVVد بVVروم بVVاغ»نه، نمی

انVVد و دزدها و بادمجانهای ما رسیدهگوید که هندوانهبپاییم. مادرم میشان!«رود سراغمی

تنی"؟!«آیی اینجا "آب»پس، موقع ظهر دیگر نمی آیم. ولی... ولی بایVد یکجVVوری از دسVت شVوهرخواهرم در»چرا، می کند که من و تو با همفهمم چرا همیشه سعی میدانی... نمیبروم. می

نگردیم؟!« اش با پدرم خوب نیست. پدرم وقتی اینجVVا بVVود»معلوم است. میانه

-رفت و مثVVل او زیVVر کVVون مال نمیخوانVVد و بVVه مسVVجد نمینمVVازنمی رسVVد خیلی خشVVکهنشسVVت. طVVرف، شVVوهرخواهرت، بVVه نظVVر می

مقدس باشد!«-آورد را صVVرف عVVرقگوید که پدرت توی شهر هر چه پVVول در می»می

کند...«خوری و عیاشی میکند! پدرم هنوز تمام پولش را می»غلط می دهد برای قرضی کVVه قبال

خرج دوا و درمان خواهر خدابیامرزم کVVرده بVVود. این ازگVVل خVVودش

11

Page 12: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

بازیش تنهVVادانند که نمازخوانی و مقدسکاره است. همه مردم میاینبه خاطر ثروت پدرت است.«

»ولش کنیم!« »هه! شوهرخواهرت اگر آنموقع که بVVرای درمVVان خVVواهرم بVVه پVVول

مVVرد. دکVVترداد، خواهرم نمیاحتیاج داشتیم، به ما یک مقدار قرض میبردیم پیشش...«گفت او را بایستی زودتر میمی

خواهد او را مقصر مVVرگ خVVواهرت»بس است، بابا! تو هم دیگر نمیجوری خواست.«بدانی! خدا خودش این جوری خواسVVت؟! کVVدام خVVدا؟ من خVVواهر آن»چی؟ خدا خودش این

ام را جوانمرگ کرد!«خدای ظالمی را گاییدم که خواهر بیچاره»نچ!نچ!نچ! به خدا فحش نده، دیوانه! زبانت را گاز بگیر!«

دهم...«»من که به خود خدا فحش نمی زدن گناه دارد. به هر حال، یکبVVار دیVVدی»اینجوری در مورد خدا حرف

خدا تو را هم مریض کرد و...«»و من را هم مثل خواهرم کشت، ها؟!«

»نه، خدا نکند! گوش شیطان کر!« کشVVد،ی مردم را میاش را نخور. بگذار بکشد. خدایی که بچه»غصه

چون پدر و مادرش پول ندارند بVه موقVع ببرنVVدش دکVتر، دیگVر خVدا ی دیگVVر همنیست. حتما شVVیطان اسVVت. من بایVVد بVVروم یVVک کیسVVه

تنی کنیم.«توانیم آبعلف ببرم. تا برگردم هوا حسابی داغ است و می ای؟ اگVVر قبVVل از نهVVار برگVVردی، منکرده»وایستا! وایستا! چرا اخم

آیم...«هم می

-وقتی از مزرعه برگشتند مدتی با هم در رودخانه به شVنا و آب ی خود رفت. بازی پرداختند. بعد برای صرف نهار هر کس به خانه

ی حسن از چند روز پیش برنج خوراکی تمام شدهاما در خانه اش راشVVد. بVVه همین خVVاطر گVVونیی نهVVاری پهن نمیبVVود و سVVفره

رمVVق و نVVاتوان از گرسVVنگی بVVه طVVرف بVVاغ پVVربرداشت و با تVVنی بی محصVVول همسVVایه کVVه در اطVVراف صVVحرا بین دو نهVVر قرارداشVVت،

شتافت.

12

Page 13: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

یی پر خار تمشک پرچین شده بود. از روی تنههاباغ با انبوه بوته ی مVVالرو و بVVاغی نهVVر بین جVVادهدرختی که به عنوان پل روی دو لبه

قرار داده بودند، گذشت. بVVا نگVVاه بVVه بادمجانهVVا هیجVVانی آمیختVVه بVVا ترس به سراغش آمد. شکمش از گرسنگی همچنان غرغVVر میکVVرد.

-رنVVگ و جVذاب را بVVا اشVتیاق از نظVVر میدر حالیکه بادمجانهای خوش ای ازی زردرنVVگ و بVVدمزهاختیار روی زمین خم شد. مایVVهگذراند، بی

صدا قی کرد. وقVVتی خواسVVت برخVVیزد، دیVVد کVVهاش باال آمد. بیمعده زنVVد.رود و همVVه چVVیز اطVVراف دارد دورش چVVرخ میسVVرش گیج می

اش، به سراغ بادمجانها رفت.ای ایستاد. با آرام شدن معدهلحظه اش را کامال پر نکرده بود که صدای گفتگوی دو نفرهنوز کیسه

شVVدند، شVVناخت.اش رسید. صداهایی را که به باغ نزدیک میبه گوش بایسVVت اینقVدر زود بVVرایغافلگیر شد. طVاهر و شVوهرخواهرش نمی

آمدند. همین چند لحظه پیش طاهر از او جدا شدهنگهبانی به باغ می یباییست مثل همیشه سVVر سVVفرهو برای نهار رفته بود. حاال آنها می

نهار نشسته باشند. سراسیمه خواست از راهی که آمده بود پا به فرار بگذارد. اما

چوبی سر راهش بودند.آنها آن طرف پل ام!ام! گیرافتVVاده»دیگر راهی نیست. راهی نیست. وای...گیرافتاده

کردم فحشت دادم! گه خوردم! نجVVاتم بVVده! نبایVVد من راخدایا، غلط-کند. رفاقت ما را بVVه هم میاینجا ببینند! شوهرخواهرش رسوایم می

انVVد. جVVانم را اززند. خدایا، چه کار کنم؟ مادر و خواهرهVVایم گرسVVنه من بگیر! خالصم کن! نجاتم بده! یک راهی... یک راهی نشVVانم بVVده

مروت! رسیدند.«بی های پرخار تمشک محصور بVVود. هیچ راهباغ بین دو نهر با بوته

العبور خارهای تمشVVکگریزی وجود نداشت، مگر آنکه از البالی صعبرساند.خود را به نهر روبرویی می

خواهد بشود!...«»به جهنم! هر چه می گونی حاوی بادمجانها را بعنوان سپر جلVVوی خVVود گVVرفت و از

البالی خارها بVVه درون نهVVر شVVیرجه زد. بVVا پریVVدن او در آب، صVVدایاش رسید:دویدند به گوشصاحبان باغ که به سویش می

13

Page 14: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

»دزد! دزد! آهای دزد!« تVVوانی فرارکVVنی! خVVودت را بVVه کشVVتن نVVده! وایسVVتا بVVبینم کی»نمی

هستی!« »مادرجنVVده را بVVبین، چVVه جVVان سVVگی دارد! از بین این همVVه خVVار

دررفته! طاهر بدو برویم آن طرف نهر شاید گیرش آوردیم...«

سه هایی پر اشک خارهVVا را ازمادر و دو خواهرش داشتند با چشم

آوردنVVد. حسVVن کVVه سراسVVر تنش زخمی وجان مجروحش بیرون می کردنVVد،خونی بود، با دیدن بادمجانهVVا کVVه تVVوی ماهیتابVVه جلزوولVVز می

مندی بر لب آورد، آب دهVVانش را قVVورت داد ولبخند مغرور و رضایتدرد را از یاد برد.

ساعاتی بعد طاهر به سراغش رفت، اما او را در خانه نیافت. غروبدم نیز به سراغش رفت. فردا و چند روز دیگر نیز با رادیVVواش

شان او را جست؛ اما همیشVVه ازی محبوببرای گوش دادن به برنامه اش بVVه دهشنید که حسن برای انجام کاری نVVزد خالVVهاش میخانواده

همسایه رفته است.اش شده؟«گویید که حسن چه»چرا واقعیتش را به من نمی

ام.«»والله رفته پیش خاله گوییVVد. حتمVVا یVVکتVVان همیشVVه همین را می»اخ... قسVVم نخVVور! همه

اتفاقی برای حسن افتVVاده. من خیلی نگVVرانش هسVVتم. دیVVروز رفتم شVVان سVVرگفت حسن از خیلی وقت پیش به خانهات. میی خالهخانه

نزده.« دیVVدکردن خود دسVVت بVVردارد، چVVرا کVVه میمجبور شد از مخفی

ای برای غیبت او بتراشVVد.تواند دلیل قانع کنندهاش دیگر نمیخانوادهکالفه و عاصی از اتاق بیرون آمد:

»چیه، طاهر؟ چه کارم داری؟«جوری...«»حسن!... تو... تو... صورتت چرا این

14

Page 15: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

»بیا جلوتر خوب نگاهم کن!... ببین تو و آن شوهرخواهر ازگلت چVVهگیرید!«جوری دزد می

»آخ... پس، آن روز تو بودی! چرا به من نگفتی دیوانه؟! ببین بVVرایای!«ارزش چه بالیی سر خودت آوردهچهارتا بادمجان بی

»برو! دیگر سراغم نیا! همه چVVیز را هم بVVرای مVVادر و شVVوهرخواهر مقدست تعریف کن! بگو که حق با آنهاست. من آدم خوبی نیسVVتم.

روم جهنمام، آن دنیVVا هم یVVک راسVVت میجوری زخمیتوی این دنیا این سوزم... من خواهر هر که جهنم را درست کرده، گاییدم! خVVواهرمی

بادمجان را.... خواهر گرسنگی را...« طاهر از شرم و خشم و پریشانی تاب نیاورد و نتوانست بیش از

آن برابر دوست زخمی و گریVVانش بایسVتد. از نگVاهش گVریخت. بVه آنکه به مVVادر یVVا شVVوهرخواهرش چVVیزی بگویVVد داسVVیخانه رفت. بی

برداشت و خشمگین به سوی باغ به راه افتاد.

:توضیحات

بیدره: سطل داره: نوعی داس مخصوص درو برنج

مرز: کرتتنی: شناآب

ی برنج بیجار: مزرعه

15

Page 16: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

یارو

یک

شان را کاهگلیوی سرد مهوش و منوچهر به تنهایی اجاق خانه داشتند. حمید و مهری هنوز کوچکVVتر از آن بودنVVد کVVه بVVاگرم نگه می

-لقVVا و من بVVرای جمع ما بیاینVVد تVVا بVVا مVVهآنها همراه شوند و به خانهکردن هیزم به صحرا و جنگل برویم.

من و.پVVانزده-لقا و مهوش چهVVاردهمهری نه سالش بود. مه توانسVVت روی پاهVVایشمنوچهر یازده سال داشتیم. حمید اگر چVVه می

خورد.بایستد و راه برود، اما هنوز از پستان مادرش شیر می مانستیم. شاید اگر مادرهایمان یکیمن و منوچهر به دوقلوها می

بودند، واقعا هم دوقلو بودیم، چرا که تاریخ تولدمان یکی بود. یعVVنی نفرمان یک تاریخ تولد نوشVVته ی ثبت احوال برای هر دومأمور اداره

شان معمVVوال مطVVابقها در شناسنامهبود. در آبادی ما تاریخ تولد آدمشد.با تاریخ ورود مأمورین صادر می

هVVا وهمه منوچهر هم قدش از من بزرگتر بود و هم دستبا این بازوهایش.

ی دایی او بVVرایش یVVکمهوش نامزد داشVVت. یعVVنی خVVانواده روسری و انگشتر و مقداری شیرینی و چیزهای دیگر آورده بودنVVد و

بVVرد، نVVامزدکردهاو را برای پسرشان که در خدمت سربازی بسر می انگشتر" نشVVانده بودنVVد.،بودند؛ به اصطالح خودمان او را "دستمال

لقا توی نوبت بود، چون جمیله، خVVواهر بزرگVVترم، هنVVوز عروسVVیمهنکرده بود.

بین.خندیدند من و منوچهر می رفتارلقا همیشه بهمهوش و مه من و او دایم اختالف و ناسVVازگاری وجVVود داشVVت؛ بVVا این وجVVود مVVا آنقدر به همدیگر عادت کرده بVVودیم کVVه حVVتی یVVک روز را هم بVVدون

یم.کنتوانستیم سردیدن یکدیگر نمی

16

Page 17: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

کردن هیزم، گاهی اوقات درست وقتیکهدر جنگل، موقع جمع دیVVدم و بVVه طVVرفشی درخVVتی را میی خشکیده و شکستهمن شاخه

شVد وهای بزرگ منوچهر ناگهان از پشت سVرم دراز میرفتم، دستمی دادم، به شاخه مثل کنه. من هم امان نمیقاپیدمیآن را زودتر از من

کشیدم. و به این تVVرتیب دعVVواچسبیدم و آن را به طرف خودم میمیشد:و کلنجار ما شروع می

کن! این هیمه مال من است. من اول پیدایش کردم.«ش»ول«. من زودتر از تو آن را دیده بودم! کنش»تو خودت ول

کن!«شگویی. ول»دروغ می کن!«ش ول تو یاال!گویم که این هیمه مال من است»می

توانی از من بگیری.«»به زور نمی م از درختیشدگVVVویم. بVVVه خVVVدا قبال کVVVه از اینجVVVا رد می»زور نمی

اش را بVVرایم بینVVدازد پVVایین. حVVاال کVVه افتVVاده،خواستم که این شاخهمال من است خو!«

توانی هیمه را برداری!« کن! با این دروغها نمیش»ول هیمVVه کVVه قحVVط نیسVVت. بVVرو یکی دیگVVرگVVویم»بVVه خVVدا دروغ نمی

«!پیداکن دیگر پیدا کنی؟«ی»تو خودت چرا نمی روی یک هیمه

تقسیم ممعموال بین همدیگر هیزم کلنجار از مدتی بعد شد،ی کVVردیم وکشVVید و بVVا هم قهVVرمیوگرنه کارمان به جاهایی بVVاریکتر می

"یارو"بازی شروع می شد. اگر با هم کنار نمی آمدیم و یکی از دیگری به شدت عصبانی توانسVت حVVتی چنVدکرد. مراسVم قهVVری می، فورا اعالم قهری میبود

بزرگترهVVا هیچیهفتVVه هم طVVول بکشVVد؛ بVVا این تفVVاوت کVVه بVVا قهر کردیم، بVVهوآمد میشباهتی نداشت. کامال برعکس آنها، باز با هم رفت

-رفتیم، فقط اسVVم همVVدیگر را بVVه زبVVان نمیکنی میجمعبازی و هیزم کVVردیم و طVVرفی"یVVارو" اسVVتفاده میآوردیم. بVVه جVVای آن از کلمVVه

دیم.زمقابل را در حالت سوم شخص مفرد صدا می گرفت. تنها طرفی کهبایست کامال رسمی پایان میقهری ما می

درد.بدهVVبا دیگری اعالم قهری کرده بود حق داشت پیشنهاد آشتی

17

Page 18: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

البته این قهریشد.غیر این صورت خواری و ضعف تلقی می هVVا غالبVVا کننVVده در همVVانکشیدند، چونکه ممکن بود طVVرف شVVروعطولی نمی

و یVVا شVVاید تعمVVدا از روی پشVVیمانی،روز اول طبق عادت همیشگی بایست بVVه جVVانام دیگری را بر زبان بیآورد. آنوقت مراسم آشتی می

:دش میآورده کنیم؟«»به یارو بگو با هم آشتی می

»چرا نه. من که با یارو قهر نکردم. یارو خودش شروع کرد.« بین مVVا پیش آمVVده رای هVVر چ!»خVVو، یVVارو بیایVVد بVVا من آشVVتی کند

«. من با او دیگر قهر نیستم!فراموش کنیم«!طور»من هم همین

»دست بدهیم!...« با دست دادن به یکدیگر و از سرگیری آشتی و روابط معمولی،

آوردیم، بVVا همآن روز بیشتر از گذشVVته نVVام همVVدیگر را بVVر زبVVان می کردیم تا کVVدورت قبلی هVVر چVVه زودتVVر ازخوشرفتاری و مهربانی می

کردن هیزم انجاماگر این مراسم هنگام جمع خاطرمان زدوده شود.کردیم.هایمان را با هم برابر تقسیم میگرفت، تمام هیمهمی

مداخلVVهجVVور مواقVVع بیلقا و مهوش کVVه تVVا بVVه حVVال در اینمه خندیدند.میهرهر یکردند، ناگهان از خوشحالتماشامان می

دو پیر کشید. نه، شاید بود و تریاک می و شکستهپدر منوچهر پیر

ی زنVVدگی او را بVVه این روز انداختVVه بVVود؛ چVوننبود بلکه غم و غصه برادر بزرگ منوچهر را یک روز برده بودند سربازی. بعد از مVVدتی او

ای درازکش برگردانVVده بودنVVد بVه آبVVادی و گفتVه بودنVVدرا توی جعبVه موقع شنا غرق شVVده اسVVت. مVVردم روی جسVVدش آثVVاری از زخم و

اش او را کشVVتهگفتند که حتما فرماندهخوردگی دیده بودند. میضربه-است، چون او جوان مغروری بود و هرگVVز زیVVر بVVار حVVرف زور نمی

رفت. برادر دیگر منVVوچهر کVه پنج کالس سVواد داشVت، وقVVتی کVVه

ها برای سربازگیری به آبادی ما آمدند، از ترس دچارشدن بهژاندارم

18

Page 19: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ش فرارکرده و تVVوی شVVهر قVVایم شVVدهاکشته شدهسرنوشت برادر بود. هیچ کس از محل زندگی او خبر نداشت.

زدند. چیزی که ما ازها همه از "اصالحات ارضی" حرف میوقتآن و شان را بسVVته بودندآوردیم. اما ارباب و مباشر فلنگآن سر در نمی

دادند و امیVVدوارپدرهایمان حاال دیگر سالیانه به بانک و دولت پول مید.ونشببودند بزودی مالک زمین خودشان

هو به مVVرددر این گیرودار صاحب زمین شدن، اکثر اهالی یک پولداری به نام "صقل" بدهکار شده بودند. راستش را اگر بخواهید،

شVVنید کVVهشVVد چطVVوری؟ ولی ناگهVVان آدم میاصال کسی ملتفت نمی گذشVت کVVه. دیVری نمی استفالنی هم پیش "صقل" قرض باالآورده

کرد.ها خانه میآمد و ترس در دل خیلیصقل با ژاندارم به آبادی می رسVVید این صVVقل. صVVورتی آبلVVه به نظر میخشنیآدم بسیار

گرفته، دهانی گشاد، دندانهای طالیی، گردنی کوتVVاه و کلفت، و یVVک شکم خیلی گنده داشت. من او را تنها یکبVVار بVVا چشVVم خVVودم دیVVده

وبودم. از او چنان وحشت داشتم کVVه هرگVVز در جسVVتجوی دانسVVتن دانم که آندم و هنوز هم به درستی نمییامنبر نامش درست نوشتن

نویسند؛ صقل، ثقل و یا سقل، سغل، صغل...؟را با کدام حرف می پدرم قبل از آنکه برای کار به شهر برود و ما را تنها بگذارد، به

آمVVد،ی ما میها به خانهصقل بدهکار شده بود. هر وقت او با ژاندارم شVVد، یVVا راه جنگVVلرفت و قVVایم میمVVان میپدرم یا به پشت بام خانه

گشت. یکبVVاررفتند، به خانه بر نمیگرفت. تا آنها از ده ما نمیپیش می موقع و سرزده آمدند که فرار بVVرای پVVدرم بVVه هیچ وجVVهآنها چنان بی

ممکن نبود. او مرا باالی سرش بلند کرد و تهدیدکنان دادکشید: شVVکایتت را.خVVواهم سVVرم را بتراشVVند و ببرنVVدم زنVVدان نمی!»صقل

فروشVVم و گاوهVVا و اسVVبم را می!هVVا را از اینجVVا بVVبرپس بگیر و امنیه دهم. بقیه بماند سVVر محصVVول. وگرنVVه این میات بهنصف قرضت را

افتد به گردن تو!«کوبم زمین و خونش میبچه را می

سه

19

Page 20: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

آمدند تا بهی ما نمیچند روزی بود که منوچهر و مهوش به خانه کردم شاید یکی از آنها مریضاتفاق هم به جنگل برویم. اول فکر می

شده باشVVد، و فVVردایش دوبVVاره خواهنVVد آمVVد. امVVا غیبت مجددشVVان بروم. آنهامجبورم کرد به سراغ

یخواست بروم طرف خانهراستش را اگر بخواهید دلم اصال نمی آنها. چرا که از چندی پیش با منوچهر قهرکرده بودم و شرم داشVVتم با رفتنم از او اینقدر زود طلب آشتی کنم. چنین کاری معموال ضعف

آمد. اما تأخیر طVوالنی آنهVVا هرگVVز سVابقه نداشVت. بVVهبه حساب میهمین خاطر نگران بودم.

ی آنها ایستادم و "یارو!...یارو! اوهویسر جاده، روبروی خانه زدم. اما نه منوچهر از خانه بیرون آمد، و نه هیچ کس یارو!..." صدا

دیگر. مهوش و مهری را صدا زدم. باز کسی جVVوابم نVVداد. تVVا اینکVVه ی آنها به طرفم آمد و با انگشت به خط سVVفیدی کVVه بVVازن همسایه

کVVرد و نگVVران اشVVاره،شده بودی آنها کشیدهی خانهگچ دور محوطهگفت:

توانسVVتند بدهکاریشVVان را چVVون نمی!»صقل بVVرای آنهVVا تVVأمین آوردهاند...«پس بدهند. از خانه رانده شده

»تأمین دیگر چی است، زن دایی؟« در خانVVه را.اش می گوینVVد تVVأمین»به این خط سفید نگاه کن... بVVه

.شVVاناند. هیچکس حق نVVدارد بVVرود تVVوی خانVVههر و موم کردههم مجوری دستور دادند.«ها اینامنیه

خوابند؟«ها کجا می»خو، زن دایی، حاال آنها شب »سVر پVVدر منVوچهر را تراشVیدند و بVردنش زنVدان. صVقل گفت کVVه

فروکننVVد. دایی منVVوچهر آمVVد و داغمرغسپرده آنجا توی کونش تخمی خودش...«ی آنها را برد خانههمه

چهار أخره به آبادی آمد والمدتی بعد پدر منوچهر با سری تراشیده ب

شان برگشتند. در آبادی شایعه شده بود که یک آدم خیرهمه به خانه

20

Page 21: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ده و بVVدهکاریش را بVVهسی پVVدر منVVوچهر ربVVه دادو مسVVلمان واقعی بVVرادر فVVراری این کVVارگفت حتما. مVVادرم می استصVVقل پس داده

است. منوچهر لقا اصرارداشتاما مهوش و منوچهر باز هم پیش ما نیامدند. مه

که بدون آنها به جنگل برویم. گفتم:شان، شاید امروز آمدند!«»صبرکن بروم خانه

»بیا من و تو تنهایی برویم. آنها دیگر هیمه احتیاج ندارند.« شVVانهVVای ذخVVیرهاند. هیمVVه»چرا آخر؟! خیلی وقت است که نیامده

خVVواهمشVVود. من میهیمVVه سردشVVان میدیگر حاال حتما تمام شده. بیرویم. خو؟«ی آنها. اگر نیامدند، بعد با هم میاول بروم خانه

شان کن. بیا برویم! تو که باگویم ولدانم وقتی می»من یک چیزی میکشی بروی صدایش کنی؟«منوچهر قهری. خجالت نمی

لقا بس کن! این به آن چه ربطی دارد؟«خ، مه»اخ رفتم که خواهرم خود را به من رساند وداشتم از خانه بیرون می

اصرارکنان گفت:گویم نرو! حرفم را گوش کن!«»می

»چرا آخر؟!««!»برای آنها اتفاقی افتاده»اتفاق؟! چی اتفاقی؟!«

شود!«»هیچی. سرشان خیلی شلوغ است. بیا برویم دیرمان میلقا، بگو خو چی پیش آمده؟!«»مه

«.اند توی طویله منوچهر را هم بسته.»هیچی. مهری شوهرکردهاند توی طویله؟!«»چی چی؟! مهری شوهرکرده؟! منوچهر را بسته

»آره، خو. مگر کری؟«آوری؟«میهایی است که از خودت درلقا! این چه حرف»خر نشو، مه

!«یا برویم»از خودم درنیاوردم. ب »شاید منظورت این است که مهVVوش شVVوهرکرده و منVVوچهر بVVا او

اش؟«ی داییرفته خانه!«دیگرخواهی فکرکن. بیا »حاال هر جوری می

21

Page 22: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

لقا! اگر مهVVوش عروسVVی کVVرده باشVVد،»صبرکن! صبرکن ببینم، مهشد که؟!«تمام آبادی خبر می

شود.«»بیا برویم! وگرنه شب می شانی منوچهر دویدم. جلوی خانهلقا به طرف خانهاعتنا به مهبی

ایستادم و بارها "یارو! یارو!" صدایش کردم. کسی جوابم نVVداد. بVVهشان شدم و اینبار اسمش را صدا زدم. ناچار وارد حیاط خانه

لنگهالب اتاق را بازکرد، بیرون آمد و باأخره مادرش یک ی در یی گفت:رشروت

»برو خانه، ریکه! منوچهر خانه نیست!« یکردم و از محوطهعقب حرکتبزنم. عقباز ترس نتوانستم حرفی

شان خارج شدم. همان موقع حمید به دو از اتاق بVVیرون آمVVد وخانه خVVود را بVVه دامن مVVادرش چسVVباند. پشVVت سVVرش مهVVوش بVVه آنهVVا

گرفتم و گفتم:پیوست. با دیدن او جرأتوارجنی"؟«آیی برویم"هیمهگوید نمیلقا می»مهوش، مه

«!خواهیم چه کار؟»نه. ما هیمه را می مهوش آن مهوش قبلی نبود. انگار بغضی بVVه گلVVویش چنVVگ

خواست گریه کند.ی چیزی میانداخته بود و از غصهآید...«»منوچهر چی؟ چرا او پیش من نمی

قبل از آنکه به حرفم خاتمه بدهم، مادرش سرم فریادکشید: مگر نگفتم گورت را گم کن؟«!»جن فری

-ترسیدم از پله بیاید پایین و دنبالم کند. در حالیکه پا به فرار می گفتم:،گذاشتم

ی ما با»به منوچهر بگو که دیگر با او قهر نیستم، خو! بگو بیاید خانهکنیم، خو!«هم بازی

دور نشده بودم که فکری به خاطرمکامال ی آنها هنوز از خانه رسید. دیگر احتیاج نبود از خواهر و مادر بداخالق منVVوچهر سVVراغش-را بگیرم. به دور از چشم آنها، پاورچین پاورچین بVVه سVVمت طویلVVه

شان راه افتادم. ی آنها دو اتاق داشت؛ یکی برای اسب، دیگری برای گاو وطویله

شان را به خاطر بVVدهکاری از خیلی وقت پیشگوساله. اما آنها همه

22

Page 23: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

یفروخته بودنVVد. در یکی بVVاز، ولی در دیگVVری از بVVیرون بVVه وسVVیله را از جVVایشهدنکی درختی بسته شده بود. به زحمت توانستم هدنک

به حرکت درآورم. با بازشدن در، از تعجب سر جا خشکم زد؛ دست.ای بسته شده بودپیچ و دهانش با پارچهو پای منوچهر طناب

وجوش افتVVاد. منقلب شVVدم.کشید و به جنببا دیدن من زوزه از دورش باز کVVردم. خواسVVت پارچVVه را بVVا دسVVت با عجلهطناب را

ی پارچVVه راخودش از دهان باز کند، دردش گرفت. بعد از آنکه گVVرههم بازکردم، غمگین و گریان گفت:

»به یارو بگو من بVVا او دیگVVر قهVVر نیسVVتم! اگVVر یVVارو نخواهVVد بVVا من آشتی کند، باز من بVVا یVVارو قهVVر نیسVVتم. حVVاال من بVVا یVVک نفVVر دیگVVر

گایم... با داس، با چاقو...«قهرم... مادرش را می اسVم یVارو را هفت-!»من که خیلی وقت اسVت بVVا یVVارو آشVتم، خو

!شان به زبان آوردم. خVVو، قهVVری دیگVVر شکستهشت بار جلو خانهحاال یارو برایم بگوید این همه مدت چرا خانه ی ما نیامده؟ یارو اصال

کند؟!«اینجا توی طویله چه کار می جVVان!..."والم جواب بدهد، در حالیکه "مهریئبدون آنکه به س

کشید به سوی خانه رفت.فریاد می ش، از اتVVاق مفلVVوکبا شنیدن صدای فریاد او، همه، حVVتی پVVدر

متوجVVهتVVازه بیرون آمدند و با تعجب و تشویش به او چشم دوختند. شدم که مهری بین آنها نیست.

رگی کVVه بیاه»اجان، تو دیگر اجان من نیستی! آنقدر تریVVاک کشVVیدای و مهری را فروختی... تف به روی اجانی مثل تو...«شده یپدر منوچهر از شدت تحقیر و خشم، عوض پایین آمدن از پله

چوبی، غفلتVVا پVVایش را لب ایVVوان در هVVوا گذاشVVت و... افتVVاد زمین. ها پایین آمد و به طVVرفمادرش "اوووی، خداجان!" فریادکنان از پله

کرد، شتافت. حمید ترسVVیده از اوضVVاعشوهرش که از درد پا ناله می هVVاج وای به ستونی تکیه داد و شروع به گریه کVVرد. منVVوچهر لحظVVه

حرکت ایستاد، بعد، دوان از آنجا دور شVVد. مهVVوش سر جایش بیواج نیز مثل مادر خود را به پدرش رسVاند، وحشVتزده بVVه پVVای خVVونین و

23

Page 24: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

سراسیمه و گریVVان بVVه دنبVVال منVVوچهربعد،ای او خیره شد. شکستهدوید.

پنج دیدم، امVVا در پیآبادی پشت سر ما بود. منوچهر را اصال نمی

بینVVد و بVVهدانسVVتم کVVه او بVVرادرش را حتمVVا میدویVVدم و میمهوش میدود.همین خاطر دنبالش می

جستجویشدرکرد و و گریان نام برادرش را صدا میلتمسم دوید. بعد از مدتی توانستم خودم را به او برسانم. از نفس افتادهمی

و روی زمین پهن شده بود. دستش را گرفتم: »هی، مهوش! چی شده؟ کی مهری را خریده؟ این مزخرفVVات چی

گفت؟ آدم مگVVر فروختVVنی اسVVت؟! هی، مهVVوش!بود که منوچهر میمهوش!...«

، مرا بغل کرد و متوهم، جوریکهکرد می گریههایدر حالیکه های انگار در خواب با کابوسی مواجه است، نالید:

»منوچهرجVVان! بVVرار خVVوبم، منوچهرجVVان! ارواح خVVاک برارجVVان شVVوی! اوووی...خVVدا،شVVوی بVVرار! گم میخدابیامرز نرو شهر! گم می

دیگر از من نگیر!...«را این یکی برارم -های انگور بودنVVد و روی گونVVهقطرات اشکش به درشتی دانه

خوردند. چشمان غمگینش به چشمان مهربانهایش شتابان غلت می خVVواهرم بVVود خودمانست. نه، این چشمان غمگینلقا میخواهرم مه

که می گفت:«!»آنها دیگر به هیمه احتیاج ندارند

»ولم کن، مهوش! ولم کن! من که منوچهر نیستم. بلند شVVو!... بVVهرود آخر؟!«من بگو این دیوانه کجا دارد می

وقتی به خود آمد، مغموم برایم تعریف کرد: گوید که مهVری را بVVه یVک مVVرد چهVVل سVاله فروختVVه... او»اجانم می

را گVVوش کVرد ومخرج "آقVVا" و عقVد را هم داد. مهVری حVرف اجVان

24

Page 25: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

بدون اینکه بفهمد جریان از چه قVVرار اسVVت، "بلVVه" گفت. "آقVVا" همگفت مبارک باشد، حاال دیگر حاللت است...«

هایم لبم را بین دندانهایم به جویدن گرفتم. شوری اشکگینخشم به زبانم رسید. خاموش از او جدا شدم و با سرعتی بیشVVتر از پیش

در پی منوچهر دویدم. آیم! یVVارو! یVVارو»یارو! یارو!...تنهایی نVVرو! وایسVVتا من هم بVVا تVVو می

هووووی...«

شش-برید، اما از پای نمیاگرچه خسته شده بودم و نفسم داشت می

دانستم، اگرزدم. میدویدم و نامش را فریاد میایستادم و همچنان می شنید، غیرممکن بود منتظرم نماند و تنهVVایی بVVه سVVمتصدایم را می

کمVVتر کVVاری را بVVدون دیگVVری، مثVVل دوقلوهVVا، شهر برود، چونکه مادادیم.انجام می

»اینقدر ندو، یارو! من اینجا هستم.«»ها... تو...«

ی کاملی بر زبان بیآورم. رویاز شدت خستگی نتوانستم جمله زمین پهن شدم.

منوچهر به طرفم آمد و آهسته پرسید: خواهد با من بیاید شهر؟«»یارو واقعا می

آره. آره. خو، وایستا! وایستا!«!»ها؟ شهر؟»اما یارو حق ندارد از من بخواهد آشتی کنم!«

»چی؟ ما که با هم قهر نیستیم.«»منظورم یارو نیست.«

کردیم...«»ما داشتیم توی طویله آشتی می«.»گفتم که، منظورم یارو نیست

ست، خو؟«ا»منظورت پس کی شان...«»آنها... آنها... همه

25

Page 26: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

! چرا این قدر یVVارو یVVارو می گVVویی؟!گویی، منوچهر؟»چی داری میآنها کی هستند؟!«

»من دیگر به جز یارو با همه قهرم، حتی با اجانم، با امام حسین، با اسVVم هیچ کس را!امام زین العابدین بیمار... با خود خVVدا هم قهVVرم

شVان دیگVVر احتیVVاجی بVVه هیچ کVدام!خواهم به زبVVان بیVVاورمدیگر نمی ها! اما یارو "رفق" خVVوبی اسVVت. بVVاعرضه بی،ندارم. بروند گم شوند

...«دهکنم. مادرجنیارو آشتم. من، من با هیچ کس دیگر آشتی نمی هVVاشVدهای! چVرا مثVVل طلسم»تو به جان خودم انگاری دیوانه شVده

دیگVVر بVVا منوچهر. ما حVVاال،زنی؟! یارو گفتن دیگر تمام شدحرف می آشتیم.«هم

مگVVر خVVر. خVVودش طلسVVم شVVده است.»یارو خودش دیوانVVه استفهمد منظورم او نیست؟!«است که نمی

»پس کی است، خو؟!« »صقل، آن "آقای" پفیوز، آن نامردی که مهری را خرید و با خودش

ایم!...«برد... آی... برارجان! کجایی؟! خاک بر سر شده کرد، مجالش نداد تا بیشترغم و بغضی که بر دلش سنگینی می

های درشت و جVوان و در حVال شVکل گVرفتنش درحرف بزند. شانه.ه افتادند لرز بههق گریههقاز جایم برخاستم و به طرفش رفتم و گفتم:

- منوچهر! عجله کن! تا شب نشده باید برسیم به شVVهر. می،»پا شودانی شهر کجاست؟«

خاست، گریان جواب داد:در حالیکه از روی زمین بر می »همان جایی که برارجانم قایم شده و مثل خدا دارد تنهVایی زنVVدگی

کشد!...«شان را میکند. اگر بداند سر مهری چه بالیی آمده، همهمی شود. راه شهر کVVه این ختم می"آباد»وایستا ببینم! این جاده به "تازه

«!نیست امVVا خواخVVورم مهVVری را از!شVVودآبVVاد ختم می»به جهنم که بVVه تVVازه

جان!...«همین راه بردند....هووووی مهری

26

Page 27: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

دانیقدر شیون نکن! بگو ببینم تو آخVVر از کجVVا می»هی، منوچهر! این آباد فقط جنگVVل اسVVت.شود رفت شهر؟ پشت تازهکه از این راه می

«!به خدا من و اجانم قبال یکبار از این راه رفتیم شکار گویVVد این راه شVVهر نیسVVت.»یارو خر است. یارو می ترسد. حاال می

-خواهد میپرسیم. یارو اگر دلش میها راهش را میآبادی از تازه.نباشدتواند برگردد خانه.«

اما به فVVرض کVVه بVVه!خواهد با هم دعوا کنیم خو، منوچهر. نمی،»خو کVVنیم؟شVVهر رسVVیدیم، بعVVدش چی؟ برارجVVانت را چطVVوری پیVVدا می

مهری...«خواست چیزی بشنود. الزم به ادامه حرف نبود. نمی

آباد راگرفته و پر، و پاهایی خسته و ناتوان تازههایی بغضبا دل پشت سر گذاشتیم. هوا حاال به کلی تاریک شVVده بVVود، امVVا از شVVهر

.خورد. ناگهان ترس سراغم آمدهنوز چراغی به چشم نمی »منوچهر، اگر همه مردم شهر مثل صقل باشند؟ اگر کسی نخواهVVد

مان کنند و درستها ما را بگیرند؟ اگر تعقیبمان بکند؟ اگر امنیهکمک ایم، آنها سر برسVVند و او را دسVVتگیروقتی که برارجانت را پیداکرده

کنند؟ اگر هرگز به خانه برنگردیم، منوچهر؟ اگر گم بشویم؟« تاب نیاورد. از ناتوانی و استیصال به روی زمین افتاد و گریان

بر آن مشت کوبید و "مهری جان!... مهری جان!« فریادکشید. هایش چنان متأثرم کVVرد کVVه حس تVVازه و بیگانVVه و گنگیناله

هVVا و آب دمVVاغم را بVVاکVVه اشکسراسر وجودم را فراگرفت. در حVVالی کVVردم، بVVه سVویش رفتم و یVVک دسVتش را بVVه دسVتآستین پVVاک میگرفتم و گفتم:

شویم، منوچهر! یک روز...«»یک روز بزرگ می

:توضیحاتاجان: پدر

برارجان: برادرجانخواخور: خواهر

، باشد.خو: خوب

27

Page 28: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

هیمه وارجینی: شکستن هیزم. جمع کردن هیزمآباد: نام روستایی استتازه

آقا:مال. عاقد. روحانیریکه: پسر

جن فری: جن. نوعی فحشرفق: رفیق. دوست.

28

Page 29: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

تازه کفش

ایوان، وسط حیاط و جوار چاهیجلو آب آشامیدنی، حوض نسبتا بردنVVد. دربزرگی قرارداشت که چند مVVاهی قرمVVز درون آن بسVVر می

آمVVدی، ده-شد، از چند پلVVه پVVایین میک و فلزی خانه وقتی باز میباری داشتی و از کنار حVوض و سVه پلVه کVه بVه ایVوانپانزده قدمی بر می

ای اجVVارهی پشتی خانه که اتاقگذشتی و به محوطهشد، میوصل میرسیدی.آنجا بود، می

گذشتن از جلوی ایوان خانه همیشه با معجونی از شرم و ترس همراه بود، چونکه از پشت پنجVVره زن و دو دخVVتر جVVوان صVVاحبخانه

کردی دارند تراکه احساس میهایشان دایم به بیرون بود، طوریچشم-آنکVVه بVVه مVVاهیانداختی و بیپایند. به همین خاطر سرت را پایین میمی

رفتی تVVا میت با عجله به طرف اتاق،های قشنگ حوض سالم بگویی پاییدنVVدهVVایی کVVه از پشVVت پنجVVره تVVرا میمبVVادا چشVVمت بVVا چشم

برخوردکند.- پیش دوستانش مینیخوابرادرم با خوردن شام به بهانه درس

گشVVت. من تمVVام غVVروب را در آنرفت و دیVVروقت بVVه خانVVه بVVر می هVVای درسVVی و خیVVاالتم تنهVVااتاقک منفرد و پرت پشت حیاط بVVا کتVVاب

بودم. ی پسرش که یک سال از من بزرگترزن صاحبخانه روزی بوسیله

هVVا بVVرای دیVVدن فیلم سVVینماییبود، به من پیشنهادکرد که بعضی شبتلویزیون به نزد آنها بروم.

هایم از خجVVالت درسVVت بVVهم، گونه رفت اتاقشانبهبار که اولین بVVزرگ خانVVه کVVه مثVVل بVVرادرم آخVVریند. دخترشهای انار سرخی دانه

که بودو مهربان گذراند، چنان زیبا و با طراوتسال دبیرستان را می های فیلم سینمایی، فقVVط صVVورت دلنشVVین اوتمام وقت به جای آدم

دیدم.را توی تلویزیون می

29

Page 30: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

آنکه سVVرم را از خجVVالت مVVزمن بVVه برگشت به اتاقم، بیموقع طرف کسی بVVاال بگVVیرم و تVVوی صVVورتش نگVVاه کنم، بVVا گفتن"شVVب

ی دلنشVVینبخیر!"به اتاق خودمان پناه بردم و خشنود از دیدن چهرهاو به خواب رفتم.

هایم بVVه سVVرخیم، نه تنها گونهرفت اتاقشان بهبار که اما دومین های انار شد، بلکه دلم نیز چVVون انVVاری رسVVیده تVVرک برداشVVت.دانه

این بار موقع سالم و احوالپرسی با مVVادر خVVانواده و دخVVتر بVVزرگ و انگیز دختر دیگVVر صVVاحبخانهپسرش، نگاهم روی نگاه زیبا و وسوسه

که تنها دو سال از من بزرگتر بود، نشست، طوریکه برگVVرفتن نگVVاهاز او برایم به سختی و با تأخیر ممکن شد.

ها هنگاماز آن پس، نه تنها موقع دیدن فیلم سینمایی، بلکه صبح -خارج شدن از خانه و بعدازظهرها وقت برگشVVتن از مدرسVVه، نگVVاه

کم با نگاه به هم چنان عVVادت کVVردیمجست. کم میهایمان یکدیگر را گشVVود، لبخنVVد سرشVVار از شVVعفیدر را بVVه رویم میروز هVVر اوکه

-گذشت و از پلهکنان از حیاط می پیش رویم غمزهبعدکرد، نصیبم میشد. میپنهانرفت و پشت پنجره ها باال می

رفتم و روزهاها به خواب می شب،به اشتیاق همین دیدارهای کوتاه کشیدم.صبری انتظار میآور درس مدرسه را با بیپایان ساعات مالل

تلویزیون کوچک اتاق آنها همیشه قبل از شروع فیلم سینمایی کرد. شبی تبلیغی ازای برای انواع و اقسام چیزها تبلیغ میچند دقیقه

ازهمههای صاحبخانه کفش زمستانی باب روز روی صفحه آمد. بچه مادرشان خواستند تا آن کفش را برایشان تهیه کنVVد. مVVادر خVVانواده به دختر بزرگترش بVVا رضVVایت قVVول داد کVVه در اولین فرصVVت آن را

ی سVر خVرمن به دختر کوچکVVتر و پسVرش وعVده ولیبرایش بخرد، کن نبودنVVد، هVVر شVVب گلVVه و غرغرشVVان همVVراه بVVا فیلمداد. آنهVVا ول

شد. و به این ترتیب مادر نیز برآوردن آرزوی آنها میشروعسینمایی کرد.را ناچار به هفته و ماه دیگر موکول می

بردم، از پدرم قولام بسر میای وقتی در ده نزد خانوادهآخرهفته هVVایام این بود که بچVVهگرفتم بزودی برایم کفش چرمی بخرد. بهانه

کننVVد.ام میبیننVVد، مسVVخرهمدرسه وقتی مVVرا بVVا کفش پالسVVتیکی می

30

Page 31: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

موضوعی که واقعیت هم داشت. پدرم قول داد که بعVVد از فVVروختنبرنج در اولین فرصت به شهر بیاید و برایم کفش بخرد.

پدرم به شهر آمد. باسرانجامچند هفته منتظر ماندم. تا اینکه سVVر زدیم. امVVا کفش مVVورد نظVVر منهم بVVه چنVVد فروشVVگاه کفش

-خورد. وقتی دیدم پVVدرم کمای به چشم نمیپشت ویترین هیچ مغازه کنVVد، بVVرای مVVردنظVVر میکم دارد از خریVVدن کفش چVVرمی صVVرف

ام را از طریق تبلیVVغای تعریف کردم که کفش مورد عالقهفروشندهتلویزیون می شناسم. او با لبخند رضایت سVVرش را تکVVان داد و فVVورا

منظورم را فهمید. -چند جفت کفش دلخواهم را امتحان کردم، تا اینکه کفش اندازه

ی پایم پیدا شد. پدرم راضی و سربلند از برآوردن آرزویم، وقتی کVVه من هنVVوز

کردم، به طرف مردآلم با اشتیاق بررسی میپاهایم را در کفش ایده رفت. وقتی از قیمت کفش مطلع شVVد، رنگش پریVVد و بVVاهفروشند

ها برایمیک جفت کفش دیگر به طرفم آمد و اصرارکرد که آن کفشبزرگند.

بودموبیش بو بردهی او کممن که از علت تغییر ناگهانی عقیده های رویاییم چشم بپوشم و با جفتی کفش دیگرمجبور شدم از کفش

.به خانه برگردم نتوانستم، برخالف آرزویم، مغرور از داشتن کفش زمستانی باب

روز، برابر دختر صاحبخانه ظاهر شوم تا به این وسیله بVVه او بگVVویم اش هستم. اما او و برادرش پس از مدتی مثVVل خVVواهرسلیقهکه هم

رسیدند.نم های رویاییبزرگترشان به کفش های تازه و انتخابی پدرم آنقدر راه مدرسه تا خانه را دربا کفش

ی یکی ازاشتیاق دیدار دختر صاحبخانه پیمودم که بعد از چند ماه تهآنها پاره شد.

یای مقوا قسVVمت پVVاره شVVدهبرای محافظت کف پایم با تکه کفش را پوشاندم.

ب پایم زخمیاحتیاطیا بیروزی از روی خرده شیشه گذشتم و امای پالستیک از کنار خیابان برداشVVتم و پVVای زخمیشد. با عجله تکه

31

Page 32: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

بVVار راهرا اول توی آن و بعد توی کفش فرو بردم. نمی دانم چرا این.رسیدتر از همیشه به نظر میخانه طوالنی

دستم را روی دگمه زنگ گذاشتم. به در خانه رسیدم وأخرهالب د. بVابVVازکربعد از چند لحظه دخVتر زیبVVای صVاحبخانه در را بVVه رویم

ناگهVVان نگVVران جویا شود، امVا منگاهش ابتدا خواست از علت تأخیرشد و متعجب پرسید:»وای... چی شده؟!«

نتوانستم چیزی بگویم، فقط سرم را به عالمتاز ضعف و هول اینکه چیز مهمی نیست، تکان دادم. باورم نکرد.

»بیا تو! رنگت شده مثل گچ. وای...« کن نبود. سخت و سمج روی پله، کنار در ایستاد و منتظر ماندول

، برخالف معمVVول، این بVVار من جلVVوی او نداشتمتا وارد شوم. چاره کنان غمزهانگار دوبارهتصورکردم که او خود به راه افتادم. در ذهن

و بازیگوش پیش رویم به سوی ایوان در راهست. مثل همیشه آرزو کردم که ای کاش دامنش بودم و آنهمه صمیمی و سفت و گVVرم بVVه

!سبیدمچاو و تنش می پا نگذاشته بودم که صدای خانه در حیاط بیشترهنوز چند قدمی

ترسناک جیغش بر زمینم افکند.»خون!... وای مامان! مامان، خون!«

های سرخی توی پانسمان یافتم. لکهراوقتی به هوش آمدم پایم خورد.های انار روی سفیدی آن به چشم میبه سرخی دانه

ام را به پVVا کVVردم. امVVااز آن روز به بعد، دوباره کفش پالستیک مان نVVیزیها باز نکرد و نگاهیم در را به رو دیگر هرگزدختر صاحبخانه

ننشست. به روی هم

32

Page 33: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

سرکتاب

یک ها وی غمهای مادرم استوار بود و همه روی شانهستون خانواده

یگرفت. از هشVVت بچVVهما در دل بزرگ و مهربان او جا می هایشادی توانسته بود راهی مدرسه کنVVد تVVا خوانVVدن وتنها مرا قدش قد و نیم

نوشتن یادبگیرم؛ دیگران همه بVVه کارهVVای خانVVه و مزرعVVه مشVVغولبودند.

با نخستین نمره های بیست معلم احساس غرور ودر مدرسه، شدیم، بدونکه تعطیل میگرفت. همینشادمانی سر تا پایم را فرا می

رفتم تVVاآنکه در بین راه با دوستانم بازی کنم، یکراسVت بVVه خانVVه میمادرم خوشحال شود:

»ماری جان بیست گرفتم!«»چند گرفتی؟«

بیست گرفتم.«» تVVو کVVه همیشVVه!ت بVVروم سیاههای»آخ، علی جان، قربان آن چشم

تVVر بVVاش وفقط بیست می گیری. خب، بیشVVتر درس بخVVوان، زرنVVگسی، چهل، پنجاه یا صد بگیر، پسرم!«

ی بیشتری بگVVیرم.کردم روزی نمرهگفتم و سعی میچیزی نمی ی نیسVVت. اینبعدها متوجه شدم بیشتر از بیست در مدرسVVه نمVVره

-موضوع را چند مرتبه بVVرای مVVادرم توضVVیح دادم، امVVا او مVVدتی نمیخواست باور کند.توانست یا شاید نمی

ده ما خیلی کوچک بود. اگر تمام انگشتان دستم را چندبار با هم توانستم بشمارم.کردم، تعداد خانوارش را میجمع می

-بگیرد می خواست سواد یادما اول مدرسه نداشتیم. هر کس می شVVد و...داد، بVVه چVVوب و فلVVک بسVVته میرفت پیش مالی ده، پول می

کرد و اگر زرنگ بودأخره "الم الف الم، الف زبر حه..." تمرین میالب

33

Page 34: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

توانسVVت قVVرآنگVVرفت و بعVVدها میخورد، سواد یاد میو خیلی کتک میمجید قرائت کند.

شانسVVی هسVVتم. یعVVنیراستش را اگر بخواهید من آدم خVVوش -آمVVدم، میمادرم مرا خوب زمانی به دنیا آورد. اگر زودتر بVVه دنیVVا می

-شدم مثل خواهر و برادرهVVایم، و هرگVVز خوانVVدن و نوشVVتن یVVاد نمی نVVام در کالس مال خیلی زیVVاد بVVود وگVVرفتم، چVVون شVVهریه بVVرای ثبت

ی آن برآید.هتوانست از عهدمادرم نمی پولی رفت به آسمان پیش خدا تا ازگوید که پدرم از بیمادرم می

صاحبمال و دهبان و کدخدا و ارباب و امنیه و رسم بد این روزگار بی شکایت کند. والله، از دست پدرم چه بگویم؟ کار خVVوبی نکVVرد. اگVVر

گذاشت، شاید اوضاع و احVVوال مVVارفت و ما را تنها نمیپیش خدا نمی.بهتر بود بله، در ده ما همه بودند: آسمان، زمین، درخت، مزرعه، گVVاو،

اسب، خر، خرما، خVدا و من و مVادر و خVواهر و برادرهVایم. بVه جVز اینهایی که شمردم، دو چیز دیگری هم وجود داشتند که امVVان مVVا را

کردند؛ یکی "جن"، که هر وقت کسVVیبریده و روزگار ما را سیاه می-اللهشVVنید، فVVورا از تVVرس "بسمآورد یا آن را مینامش را بر زبان می گفت تا خدای مهربVVان شVVر آن را از سVVرش کمالرحمن الرحیم" می

و دیگری بیماری مادرم.؛کند وحشتناک بود؛ هم جن و هم بیماری مادرم. اولی تمام دنیای ده

ها از ترسش شب در خانVVهما را برای خود قرق کرده بود و هموالیتی ی مVVا و تVVوی سVVررفتنVVد؛ دومی تنهVVا در خانVVهماندنVVد و بVVیرون نمیمی

مادرم النه داشت. گرفت که مثل مVVردهام سرش آنقدر شدید درد میمادر بیچاره

مان، تنها اتVVاقی کVVه همVVه دسVVتجمعی تVVوی آنچند روز در اتاقک تنگ-جVان!..." نالVه میشد و دائم "آخ...مVاریکردیم، زمینگیر میزندگی می

کرد. آمد، بجزی بیماری او هیچ کاری از دست ما بر نمیبرای معالجه

اینکه برایش "سرکتاب" بVVازکنیم. قبVVل از من یکی از برادرهVVایم بVVه رفت بVVه ده بVVاال پیش یVVک آدمشVVد میپرداخت. یعنی پVVا میاین کار می

34

Page 35: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

خوانی بVVه نVVام مVیرزا جعفVر، ملقب بVVهبسیار مؤمن و باسواد و قرآن کVVرد، روی گVVردن یVVا"شیخ سبوج"؛_ میرزا خودش را کم نظVVافت می

- پیراهنش همیشه شپشی در حVVال رژه دیVVده مییموهای سر و یقه ی مVVا و دهVVاتهVVای فضVVول و شVVوخ محلVVهشد، بVVه همین خVVاطر آدم

-گفتنVVد._ او مبلغی میاطراف به او شیخ سبوج، یعنی شیخ شپش می-خوانVVد و نسVVخه میکVVرد و دعVVا میگرفت و قرآن مجیVVدش را بVVاز می

شد.جوری سر مادرم بعد از چند روز خوب مینوشت. و این وقتی بزرگ شدم، یعنی از زمانی که به کالس چهارم ابتدایی راه

رفتند بلکه مرایافتم، برادرهایم دیگر خودشان سراغ "سرکتاب" نمیفرستادند.خواهم، میرزا جعفر_ میبه نزد شیخ سبوج_ معذرت می

گذشتم وکردم و از جنگلی میروی میباید تقریبا یک ساعت پیاده ه، لعنت به این زبانم! به خدا منهاه-ی شیخ سبوجبه ده باال به خانه

هVایم را اگر بستگانش روزی حVرف.با میرزا جعفر هیچ دشمنی ندارم ادبی من دلگیر نشوند، این لقب لعنVVتیکنم از بیشنیدند، خواهش می

مدتهاست که سر زبانم است و برایم در حالت عادی ممکن نیسVVترفتم.ی سرکتاب می برای تهیه-اسم میرزا جعفر را بر زبان بیاورم.

او اول به من که با نگرانی وضع بد حال مادرم را برایش تعریف داد، چنVVVVد سVVVVوال از گVVVVوش می،خواسVVVVتمکVVVVردم و کمVVVVک میمی

قبیل:»مادرت از کی تا حال مریض است؟ قبل از مریضی به کجاها یرفت؟ از گورسVVتان رد شVVد؟ موقVVع شVVب تVVوی تVVاریکی بVVه خانVVه

-هVVایی کVVامال دقیVVق از من میپرسVVید. جVVوابتان رفت؟...« میهمسایه کرد، قVVرآن مجیVVد راگرفت و در حالیکه کلمات نامفهومی زمزمه می

شد و سرش را، طوریکه انگار چیزکرد و مدتی به آن خیره میباز می-داد؛ بعد، مداد و کاغVVذی بVVر میمهمی را کشف کرده باشد، تکان می

نوشVVت و آن را در ازای پVVولی کVVه مVVادرمداشVVت و "سVVرکتاب" می بVVهشتابانداد. با به دست آوردن "سرکتاب" فرستاده بود به من می

دویدم.سوی والیتم می

دو

35

Page 36: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ی شیخ سVVبوج دویVVدنها بVVرایمیک روز تکرار این به سوی خانه مفهوم شد و در من هزار و یک شک و سوال بوجVودکننده و بیخسته

شد. اگرآورد؛ آخر مادرم گاهی وقتها طی یک هفته دو بار مریض می "سرکتاب" قادر به مداوای سردرد مادرم بود، پس چرا مادرم شVVفا

کرد؟! اصال این شیخ سبوج مگر چند کالس سواد داشت؟ بهپیدا نمی وپاشکسVVته قVVرآن بخوانVVد. تVVازهخدا هیچ کالس. فقVVط بلVVد بVVود دست

خVVدای متعVVال خVVودش بهVVتر از هVVر کسVVی زبVVان خVVود و پیVVامبر تواند قضVVاوت کنVVد کVVه شVVیخبزرگورارش را بلد است و به خوبی می

خواند. مگر من چVVه چVVیزی از او کمVVترسبوج چقدر صحیح یا غلط می مگر خود آقامعلم، کVVه آدم دانشVVمندی اسVVت و کلی کتVVاب!داشتم؟

خوانده، با زبان خودش بارها نگفته بود که من استعداد عجیبی دارم-و اگر همیشه پسر زرنگ و درسخوانی باشم به آقای نابغه تبدیل می

هVVایی بچVVهشوم؟ به خدا او کامال جدی چنVVدین بVVار در حضVVور همVVهجوری گفته بود!مدرسه این

از وقتی که به کار شیخ سبوج شک بVVردم، سVVعی کVVردم همVVه توانم کVVامال دقیVVقهای طبابت او را زیر نظر بگیرم. حاال میکاریریزه

خVVورم کVVهتمام فوت و فنش را نکته به نکتVVه تعریVVف کنم. قسVVم می چیزی را از قلم نیندازم، چون نه یک بار، نه ده بار، بلکه دستکم صد

بینبار با تمام چشم و گوش و هوشم ذره ذره کارهایش را زیر ذرهام.ام بردهی شاید نابغهاین کله

دادم.جریان کارش همیشه به این ترتیب بود:اول پول را به او می پرسVVید کVVه مVVادرم از چنVVد وقت پیش مVVریضبعد از گVVرفتن پVVول می

گفتم. سVVوال دومش این بVVود کVVه مVVادرماست. تVVاریخ دقیقش را می قبل از مریض شدن به کجاها رفته است. باز جوابی دقیق تحVVویلش

مانVVد وشVVد، مVVدتی سVVاکت میدادم. آن وقت ابروهVVایش در هم میمی هVVایش را بVVهزد و لبداد و قVVرآن مجیVVد را ورق میسVVرش را تکVVان می-هVVایش را میجنبانVVد. در این مVVابین چنVVدبار چشمعالمت مطالعVVه می

أخره صVVفحهالآورد و... بVVالرحیم" بر زبان میالله الرحمنبست،"بسم کVVرد، روی هVVر تکVVهاش تقسVVیم میداشت، به چهار تکVVهکاغذی بر می

توضVVیحاتینوشت. و بعد در مورد بیمVVاری مVVادرم چیزی به عربی می

36

Page 37: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

-داد. این توضیحات عموما شبیه هم بودند. البته محل وقوع حادثهمی خواسVVت اتفVVاق بیفتVVد ولی خوشVVبختانه اتفVVاقای که بVVه قVVول او می

-کVVرد. علت همیشVVه جن سVVیاه گVVاهی اوقVVات فVVرق می،نیفتVVاده بVVود کرد. مثال اگVVرجا مادرم را مثل سایه تعقیب میای بود که همهسوخته

شVVدن تVVوی خانVVهگفتم که مادرم قبل از مVVریضدر جواب سوالش می بوده و به هیچ جایی نرفته، فقط غروب برای دوشیدن شVیر گVVاو بVVه

-کنVVان از خVVواب برخاسVVته، او میطویله رفته، و بعد وسط شب نالهگفت:

»خدا بVVه یVVتیمی شVVماها رحم-خواند.ای از قرآن مجید میآیه-»ها...« . به مادرت بگو نان و خرما خیرات کنVVد! البتVVه اگVVر پVVول بVVرایهکرد

هVVا کVVه صVورتای نVVذر کنVVد بهVVتر اسVVت. پادشVVاه جنسید یا امامزاده سیاهی مثل ذغال دارد عاشق مادرت است. این دفعVVه تVVوی طویلVVه سر راه مادرت کمین کVVرده بVVود تVVا او را بVVدزدد و بVVا خVVودش بVVبرد.

ی کوچVکچهVVار کیسVه-مVادرم سهبVاخودش دارد یی که مادرتهادعا چرمی حاوی همین کاغذهایی که شیخ سبوج قبال برایش نوشته بVVود

. خدا به خVVاطرند مانع جن شدرا همیشه به گردنش آویزان داشت.- هVVا را از طویلVVه بVVیرون کVVرد. او وقت فVVراریتیمی شماها پادشVVاه جن

چنگ زد به سر مادرت و چند نخ مویش را کند و با خVVودش بVVرد. بVVه مبادا حتی یVVک نخ مVVویش ازمادرت بگو هرگز سربرهنه جایی نرود!

... این تکه کاغذ دعا را بده تا توی نعلبکی با آبروسری بیرون بزند ای دور بازوی خودشحل کند و بخوردش... این یکی را بگو با پارچه

تVVان زیVVر خVVاکببندد... این یکی را سر اولین چهارراه نزدیک به خانه کنVVد. مVVواظب باشVVد کسVVی او را موقVVع انجVVام این کVVار نبینVVد... این

VVال و اسVVاز و ذغVVت پیVا پوسVVری را بVVا از جن و ازپآخVVد تVVند دود بده «!چشم بد در امان باشد

سه

37

Page 38: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ای کVVه در یVVک روزشک من به کارهVVای شVVیخ سVبوج، و حادثVVه طوفVVانی بVVرایم اتفVVاق افتVVاد، دسVVت بVVه دسVVت هم دادنVVد و دیگVVر

اش را تجربه کنم.نتوانستم به دیدار او بروم و کارهای تکراری های دردناک مادرم دلخراشتر از همیشهروز بسیار بدی بود. ناله

رسید. از برادرهایم کسی خانVVه نبVVود. من و خواهرهVVایمبه گوش می کVVردیم. باورمVVان شVVده بVVود کVVه ایندور او نشسته بودیم و گریVVه می

ی آخر سردرد مادرمان است و او دیگر بین ما نخواهد ماند.دفعه یخواهر بزرگترم از من خواست تا دوباره به ده باال برای تهیه

هVVای پVVول را از او گVVرفتم و در کVVف دسVVتم"سرکتاب" بVVروم. سVVکهمیل از خانه خارج شدم.فشردم و بی

های ده را پشت سر نگذاشته بودم که ترسیهنوز آخرین خانه سیاه شVVده وغیرقابل توصیف سر تا پایم را فراگرفت. آسمان سیاه

باریVVد. باران نیز تندتند می.تاریکی وحشتناکی همه جا را پوشانده بودای در شرف وقوع بود.انگار حادثه

کنم او را از ما»خدای مهربان... نه، نگذار مادرم بمیرد! خواهش می شVVویم... آخVVر بیایVVد بVVهکس مینگیر! اگر او نباشد مVVا دیگVVر کVVامال بی

ات که چه؟ اصال چرا پدرم را به آنجVVا بVVردی؟ خVVواهشآسمان سیاه کنم این کار را با مادرم نکن! به خدا قسم مVVادرم هرگVVز نمVVازشمی

حVVتی بعVVد.ای توی دنیا نیستبندههیچ اصال بهتر از او.شودقضا نمی گVVیرد. "سVVرفطر" و "سVهماز ماه رمضVVان هم پVVاری وقتهVVا روزه می

دهد. از دست هیچ کسی هم بVVهامام" را هر سال سروقت به مال می وکسریی نداریم و از همVVه چVVیز وخدا شکایت ندارد. ما اصال هیچ کم

خواهVVد بفرسVVتی پVVاییناز همه کس راضی هسVVتیم. پVVدرم را هم نمی پیش ما. بگذار همان جا پیش تو بمانVVد و بVVرایت چVVای درسVVت کنVVد.

فقط مادرم... فقط مادرم...«هایم قاطی باران شد.و گریه امانم نداد و اشک ام وقتی مرا زیر باران در حال دویدن دیدمادر دوست همکالسی

روم. جVVواب نVVدادم وبا صدایی بلند پرسید که با آن عجله به کجVVا می همچنان گریان به دویدن پرداختم. ناگهان متوجه شدم که نه تنها او،

زننVVد. از دویVVدنصVVدا اسVVمم را فریVVاد میاش یVVکبلکه تمVVام خVVانواده

38

Page 39: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

شVVانبازایستادم و بVVه سVVوی آنهVVا نگVVاه کVVردم. از من خواسVVتند پیشبروم.

وقتی متوجه قصدم شدند مرا با اصرار به درون اتاق گرمشان بردند. مادر دوستم دلجویانه گفت:

- سVVال.بشVVو نیست»علی، حال مادرت با دعاهVVای شVVیخ سVVبوج خVVوبگیرد. باید او را برد پیش دکتر...«جوری درد میهاست که سرش این

لباسم خشک شد و ذره ای گرما توی استخوانهایم دوید،وقتی بلند شVVدم و خواسVVتم بVVه راهم ادامVVه بVVدهم. پVVدر دوسVVتم بVVا دیVVدن

سرسختی من گفت: بارد!»دیوانه، ببین آسمان چه جوری سیاه شده و چه بارانی دارد می

خواهد دوبVVاره طوفVVان؟ خدا غضب کرده. میهدانی این عالمت چیمی ی ما را در آب غرق کنVVد. اگVVر مVVادرتبیندازد و همهحضرت نوح راه

را دوست داری برو خانه و مواظب باش که غرق نشود!« مجبور شدم، یعنی آنها قانعم کردند تا از رفتن به دهسرانجام

ای کVVه آمVVده بVVودم، زیVVر بVاران بVVهنظر کنم. با همان عجلVVهباال صرفطرف خانه دویدم.

حاال برادرهایم نیز مثل خواهرهایم به گرد مادرم حلقه زده بودند خVVالیکردند. برادر بزرگترم وقتی فهمید که دستو نگران نگاهش می

ام، سیلی محکمی زیر گوشم خواباند و برادر دیگرم را برایبرگشته چVVوبی فرسVVتاد، تVVا دیگVVر این قVVدر ترسVVوی مفصلم سراغ ترکهتنبیه

نباشم و به حرف دیگران توجه نکنم و برای نجات جان مادرم به هرکاری دست بزنم.

های مادرم پیوست. خواهری من به نالهبا سیلی او صدای گریه هVVای خیسVVم رابزرگم مرا از دست برادرم گVVرفت و دلجویانVVه لبVVاس

عوض کرد. چوب آماده شد. برادرم تهدیدکنان به طرفم آمد. صVداییترکه

جیغم دوباره به هوا برخاست. خVVواهرم در حالیکVVه مVVرا پشVVت خVVود داد، بVVVرادرم را مالمت کVVVرد کVVVه چVVVرا او خVVVودش دنبVVVالپنVVVاه می

-خVVورد، نالVVه شVVد، تکVVانی رود. مادرم متوجه شلوغی"سرکتاب" نمی

39

Page 40: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

کVVVاری بازداشVVت و گفت کVVه احتیVVاج بVVVهکنVVVان بVVVرادرم را از کتک"سرکتاب" نیست.

شد،هر چه هوای این روز فراموش نشدنی تابستانی تاریکتر می گران گردنگرفت. و ما همچنان ترس و بهت بیشتری خانه را فرا می

مادر حلقه زده بVودیم و در وحشVVت و اضVطراب توفVVان و مVVرگ بVVهلرزیدیم.خود می

دادن مادرم باشم.ی جانگر صحنهاتوانستم بیشتر از این تماشنمی -زدم. چVVه کVVاری؟ نمیرفتم. باید دست بVVه کVVاری میبا خود کلنجار می

سVVبوج سVVبب شVVده بVVود تVVادانستم. شاید شک من به دعاهای شیخ اثVVر بمانVVد؟ شVVاید همین شVVک لعنVVتی من بVVاعث بوجVVودسرکتابش بی

آمدن چنین روز سیاه و وحشتناکی شده بود؟ خودم را به گناهکاری، ای بVVه نتیجVVهدر نهVVایتعرضVVگی محکVVوم کVVردم و... به ترسویی و بیمثبت رسیدم:

خواهد پیشگردم، یا با حضرت نوح... هر چه می»یا با سرکتاب بر می بیاید!...«گذاربیاید ب شد برداشVVتم. کسVVی بVVاپنهانی چیزهای را که احتماال الزمم می

رفتنم مخالفت نکرد. مادرم آنقدر درد داشت که متوجVVه خVVروج مناز خانه نشد. زیر باران و رعد و برق به دویدن پرداختم.

ترس و اضطراب حاال جVVایش را بVVه امیVVد و بیبVVاکی داده بVVود. های والیت را پشت سVVر گذاشVVتم. دیگVVر هیچ چVVیز دور وآخرین خانه

غرنبه و برقی زودگVVذربرم نبود به جز جنگل و غرش ترسناک آسمان و باد تند و ویرانگر و گاهی افتادن و شکستن درخVVتی و... تVVاریکی و

تاریکی و تاریکی و شرشر باران. ناگهان آسمان در پی غرشی گوشVVخراش شVVکاف برداشVVت و

ی انVVدکی پیش رویم بVVرروشنی هولناکی با صدایی مهیب در فاصVVله های ترسVVناک جن و پVVری کVVه تVVاکنون تمام قصه.درختی فرونشست اره به ذهنم هجوم آوردند، با این تفاوت که اینبVVاربشنیده بودم به یک

-ی بVVزرگی از جن بVVه طVرفم میها بودم: گلVهمن خودم در متن قصه آمدند. یکی از آنان صورتی سیاه مثل قیر و قدی بسیار بلند داشVVت

ی بین آنها و من هVVر لحظهکرد. فاصلهو در پیشاپیش گله حرکت می

40

Page 41: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

الرحیم"بر زبVVانالرحمناللهشد. خواستم"بسم کمتر و کمتر میداشت جوری از دست آنها خالص شوم، چرا کVVه شVVنیدهبیاورم، شاید که این

هVVایمناپدید خواهند شد. اما انگVVار لب بودم اجنه با شنیدن این کلمات هVای سVال بVVه هم قفVل شVده بودنVد. در تمVام ذهنم تنهVا همینسVال

-جنبیVVد. حVVتی نمیکلمVVات مقVدس جریVVان داشVVت. ولی لبم اصVال نمی هVVا تVVا چنVVد قVVدمی منتوانستم از جای خودم تکانی بخVVورم. حVVاال جن

ی گلو فریاد بکشم. بVVاز این هم ممکنآمده بودند. تالش کردم از تهمنبود. پادشاه جن VVرد. نمیها دست سVVرفم درازکVVه طVVدانمدارش را ب

چگونه توانستم سرم را به طرفی دیگر بجنبانم. با برگرداندن سرم، متوجVVه کشVVتی بVVزرگی شVVدم. پVVیرمردی بVVا ریش سVVفید و بلنVVد بVVر

ی آن ایستاده بود.عرشه»حضرت نوح! حضرت نوح!...«

فریاد زدم. هVVای جنشنید. بVVه طVVرفش دویVVدم. گلVVهاما انگار صدایم را نمی

همچنان در پی من بودند. هVVا نجVVاتم»حضرت نوح! حضرت نوح! تو را به خدا از دسVVت این جن

ات را نگهدار و من را هم با خودت بVVبر...کنم کشتیبده! خواهش میخواهم...«شکایت دارم... پیش خدا می

های من نکردها و استغاثهاما نه. حضرت نوح هیچ اعتنایی به حرف اش به سرعت از نظرم دور شد.و با کشتی

هVVایم پیچیVVد.شانگیز"ووواووو....ووواووو..."در گوصدای هراس ام را گVVرفت. از حVVرکت بازمانVVدم. دیگVVر نVVه بVVهدستی از پشت یقVه

دادم.ها، بلکه فقVVط فحش میکردم و نه به جنکلمات مقدس فکر می به زمین، به زمVVان، حVVتی بVVه حضVVرت نVVوح کVVه در آن وضVVع مرگبVVار

دادم: فحش می،تنهایم گذاشته بود-خVVواهم بیVVایم آسVVمان... هیچ کس روی زمین بVVه فریVVاد آدم نمی»می

رسد... خدایا کجایی؟ بیا نگاه کن... این هم از پیغمبرت... آخVVر این ها را دیگر چرا آفریدی؟... آخر من و مادرم را چرا آفریVVدی... تVVوجن

پVVدر مVVادر!... کی از تVVوآخVVر چVVه خVVدای بVVیرحمی هسVVتی، نVVامرد بی

41

Page 42: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ات سرت بخورد! آسمانتندار؟! خداییخواست خدای ما باشی هیچیسرت بخورد!...«

ی درختی خورد و منی شکستهآنکه متوجه شوم پایم به شاخهبی ها نقش بر زمین شدم.در چنگ جن

چهار وقتی به هوش آمدم دنیا را جور دیگری یافتم؛ انگار هیچ دستی

ی آنچه که دیده و حس کVVرده بVVودمپشت گردنم را نگرفته بود. همهبه ناگاه ناپدید شده بودند.

»ترسو! ترسو! گناهکار!... چرا بVVه پیغمVVبر خVVدا فحش دادی؟! چVVراشوی...« کفر گفتی؟! به خدا توی آتش جهنم کباب می

ام گرفت.به مالمت خود پرداختم و گریه درختی سراپا خیس باران از جVا بلنVد شVدم و بVVه زیVVر سVایه

توسکای پیر و تنومندی پناه بردم. برایم مسلم شده بود که توانVVایی رفتن به ده باال را ندارم. راهی نداشتم مگر آنکVVه فکVVری را کVVه قبال در سر پرورانده بودم به اجرا درآورم. قلم و کاغVVذ پیچیVVده شVVده در

ای پالسVVتیک را از جیب خیسVVم بVVا احتیVVاط بVVیرون آوردم.البالی تکVVه روی کاغذ به تقلید از شیخ سبوج چیزی نوشVVتم. از تVVرس آن کVVه بVVا زود به خانه برگشتنم مبادا به "سرکتاب" شک کننVVد، مVVدتی همانجVVا وقت تلف کردم و از خدا خواستم یا مادرم را شفا بدهد، یا کVVه مVVرا

هم همرا او بمیراند. خواست دعایم را مستجابأخره بند آمد. گویی خدا میالباران ب کند.

»آفرین خدا! تو واقعا بخشنده و مهربانی! آفرین بVVه قVVدرت تVVو! تVVو هVVای کVVه کVVردم و بVVه پیغمVVبرتبهترین خدا هستی. من را بVVا فضVVولی

دانی من واقعا تو را دوست دارم. بعVVدفحش دادم، ببخش! تو که می کنم سردرد مادرم رااز مادرم تو برایم همه چیز هستی. خواهش می

خوب کن! اگر او بمیرد، دیگر کسی را نداریم تا از ما نگهداری کنVVد. توانی کار دنیای به این بزرگی را ول کنی و از آسمانتتو هم که نمی

42

Page 43: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

مVVیریم،بیایی پایین و معطل ما بشوی. آن موقع از گرسنگی حتما می کنند. بیVVا و دعVVایی را کVVه نوشVVتمآیند و کلک ما را میها مییا اینکه جن

«، شVVرمگین و شVVکرگزار زیVVر لب!قبول کن! آمین یا رب العVVالمینزمزمه کردم.

همراه با بندآمدن باران شب دهان گشوده بود و صدای شغاالن ی آنهVVا شVVدنرسید. از ترس طعمهی جنگل به گوش میاز هر گوشه

پا به فرار گذاشتم و به طرف خانه دویدم.

به راهم دوخته برادرهایم دلواپس و پشیمان چشم خواهرها و کردند شاید بالیی سرم آمده باشد.بودند. آنها با تأخیر من گمان می

همه خوشحال شدند. خVVواهر بVVزرگم مVVرا درمبا شنیدن صدای آغVVوش گVVرفت. بVVرادرم در حالیکVVه بVVا دسVVتهای سVVنگینش سVVرم را

کVVرد، خوشVVنود و سVVربلند بVVه شVVجاعتم آفVVرین گفت.نVVوازش می "سرکتاب" را با احتیVVاط از جیب کت خیس و پالسVVتیکی کVVه دور آن پیچیده شده بود، درآوردم. مثVVل همیشVVه دسVVتورات شVVیخ سVVبوج را

آنکه صدایم از دروغ و تردید حتی کمی بلرزد، توضیحنکته به نکته، بی کنVVان دوبVVاره بVVه زیVVردادم. مادرم آنها را مو به مو اجرا کVVرد و نالVVه

لحاف پناه برد.کمصبح فردا حال مادرم ی بهتر شد. هنگام ظهر که هوا کامال

آفتابی و تابستانی شده بود، او توانست حتی لبخند به لب آورد و بVVا ما حرف بزند. شب بعد حال مادرم چنVVان خVVوب شVVد کVVه مVVرا مثVVل

همیشه در آغوش خود فشرد و آرام به خواب رفتیم. گنجیدم. مکرر زیرچند روزی از خوشحالی در پوست خودم نمی

گفتم:لب می دانسVVتم!عجب! پس، من هم یVVک پVVا دعVVانویس بVVودم و خVVودم نمی»

یعنی، یعنی من هم مثل شیخ سبوجم؟! خدایا الهی که همیشه زندهباشی و مادرم را زنده نگهداری!«

برخالف انتظارم بعد از مدتی دوباره طبق معمول سر مVVادرم درد گرفت. مجبور شدم باز به طرف ده باال بروم و به همان درخت

43

Page 44: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

توسکای پیر و تنومند آن غVVروب توفVVانی پنVVاه بVVبرم و بعVVد از مVVدتیکشی با "سرکتاب" به خانه برگردم.وقتپنج ها از شیخ سبوج خیلی راضی بود و سر نماز به جانمادرم تازگی

کVVرد، چVVون او از بVVابت نوشVVتن "سVVرکتاب"اش دعVVا میاو و خانوادهبخشید.های یتیم مادرم میگرفت و آن را به بچهدیگر پولی نمی

کردم که ممکن است روزی کسی مچم را سVVرهرگز فکر نمی جعل "سرکتاب" بگیرد؛ آخر از این موضوع جVVز خVVدا و من و درخت توسکای پیر هیچ کس دیگری با خVVبر نبVVود. امVVا بVVرخالف انتظVVار من

های دنیا روی سرم فروشکست. تمام کاسه و کوزهسرانجام روزی مادرم بر حسب اتفاق شیخ سبوج را در "شنبه بازار" ده

اشباال دید و از او به تعریVVف و تمجیVVد پVVرداخت و از کارهVVای مجVVانی تشVVکر کVVرد. شVVیخ سVVبوج اول متوجVVه منظVVور مVVادرم نشVVد و از برخVVوردش خوشVVش آمVVد. ولی بعVVد، وقVVتی کVVه شVVنید صVVحبت از "سرکتاب" واقعا مجانی است، اخم کVVرد و گفت کVVه مVVدتها مVVرا در

ی خود ندیده است. خانه مادرم وقتی به خانه برگشت از من توضیح خواست. صورتم تا

شVVدن از اینهایم سرخ شد. توضیحی نداشتم. برادرم با آگاهبناگوش مرا به زیر مشت و لگVVد گVVرفت، دسVVتها و پاهVVایم را بسVVت و،دروغ

ام کرد.درون طویله زندانی ها از ماجرایم باخبری همسایهچند ساعتی طول نکشید که همه

تقی بVVه فریVVادم رسVVید. او آدم آرام و بسVVیارشدند. قبل از همه مش کرد. تا آن موقع شش بار بVVهمهربانی بود. هرگز نمازش را قضا نمی سVVفیدهای محلVVه بVVه حسVVابزیارت امام رضا رفته بود، و جVVزو ریش

آمد. می ام را بیرون طویله نگهداشت و به تنهاییتقی افراد خانوادهمش

ام گرفت. دلجویانه به من قVVولپیش من آمد. با دیدنش بیشتر گریه-داد که اگر تمام ماجرا را بدون دروغ بVVرایش تعریVVف کنم، آزادم می

کنVVان تمVVام داسVVتان را بVVرایشی دیگVVری نداشVVتم. گریVVهکند. چVVارهتعریف کردم.

44

Page 45: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ها به سرم کشید و آنهایش راتقی دستعوض ناراحت شدن، مش را به صVVورتش مالیVVد و بعVVد رو بVVه سVVقف طویلVVه کلمVVاتی زیVVر لب

زمزمه کرد: دانی کVVه کی را گرسVVنه»خVVدای دو طفالن مسVVلم، تVVو خVVودت می

دانی که به کی عقل بVVدهی و بVVه تو خودت می.نگهداری، کی را سیر ای و اوی یتیم و معصوم را انتخاب کردهکی ثروت. از اینکه این بچه

ای صدهزار بار شکرت!...«را برای عالج دردهای ما فرستاده تقی آزادم کرد و با خود از طویله بVVیرون آورد. در حالیکVVهمش

پیچ شVVدن دسVVتها و پاهVVایم را بVVه مVVادر و بVVرادرمزخم ناشی از طنابکنان گفت:داد مالمتنشان می

- من می!های ناشVVکر خVVدا، لیVVاقت داشVVتن علی را ندارید»شما بنده هVVایش را در جVVان این خداونVVد روح امVVامزداده.ی خودمبرمش خانه

طفل معصوم دمیده و او را برای عالج دردهای شما فرستاده، ببینیداید!...«با او چه کار کرده

از آن وقت به بعد تبدیل شدم به "علی سرکتاب نویس". از آنجا که نه پدرم عرب و سید بود تا به خاطرش سیدعلی، و نه مادرم که

علی صدایم کنند، مردم به "میرزاعلی" نامیدنم اکتفا کردند.شیخ هVVانویس نوجوانی کVVه روح امVVامزدادهاسم میرزاعلی، سرکتاب

توسط شخص حضرت نوح در جانش دمیده شVVده، دسVVتش سVVبک و هVVایپران است، با هزار آب و تVVاب و تعریVVفچشمش تیز و نافذ و جن

.های اطراف پیچیدآمیز در تمام آبادیباورنکردنی و مبالغه اواخر تابستان آن سال دیگر در کVVار کشVVاورزی نتوانسVVتم بVVه

هVVای قبVVل کمVVک کنم، چونکVVه وقت فراغVVتیام مثVVل سVVالخVVانواده نداشتم. هر چه کور، کر، کجل، و هر بیمار دیگری کVVه در آن حVVوالی

کVVرد تVVاآورد و نVVذر میای بVVرایم میکVVرد، هدیVVهبود بVVه من مراجعVه میخوب شود.

ها را ببینم وچاره نبود. مجبور بودم الاقل هر کدام از این مریض هایشان گVVوش بVVدهم. گVVاهی اوقVVات خVVود من هم بVVه خVVودمبه حرف

برد؛ چون یکی دو بار بیمVVار زمینگVVر و نVVاتوانی بVVا دیVVدن منشکم می ناگهان از جVVایش بلنVVد شVVده بVVود و در برابVVر چشVVمان حVVیران من و

45

Page 46: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

افتاده و سVVردیگران با فریاد"شفا پیداکردم! شفا پیداکردم!" به راه-اش رفته بود. البته بیمVVارانی کVVه هرگVVز شVVفا پیVVدا نمیکار و زندگانی

مردنVVد تعدادشVVان خیلی بیشVVتر از اینکردنVVد و بعVVد از مVVدتی میهای باورنکردنی بود.معجزه

از سرکتاببرخالف شیخ ها و دکترهای دیگر،نویسسبوج و خیلی گVVرفتم. بVVه همین خVVاطرمن از مVVردم پVVولی بعنVVوان دسVVتمزد نمی

محبوبیتم در چشم بهم زدنی صد برابVVر آنهVVا شVVد. ناگفتVVه نمانVVد کVVه آوردنVVد. آن موقVVع من در طیای بVVرایم میخود مVVردم همیشVVه هدیVVه

الباغه،مدت کوتاهی صاحب نوزده جلد قرآن مجید، چهارده جلد نهج شVVانزده هفده جلد غزلیات شVVمس،بیست و دو جلد مثنوی مولوی،

پنج تVVا دفVVتر صVVدبرگ، و کلی خودکVVار،وسیجلد اشعار حافVVظ، صVVدو اردک و خیلی چیزهVVای دیگVVر شVVدم.، غVVاز،خودنویس، مداد، خروس

نوشVتم. جمالتی کVهآن هم تنها بVVه ازای جمالتی کVه روی کاغVذها می آنها را جایی خوانده یا شنیده بودم و یا همین جوری به نظرم جVVالب

نیVVک کنیVVد! دروغ نگوییVVد! خرمVVا بخوریVVد! آروغ آمد، از قبیVVل:کVVارمی را قبل از مصرف بجوشVانید! نمVاز بخوانیVVد!...نزنید! آب آشامیدنی

ها، گم شوید!... خدایا به این بدبخت رحم کن شش تا نVVانخورای جندارد...

وجود دل خوشی از این کار نداشتم. خیلی زود متوجه شدهبا این ام. چون همه به من با چشمی دیگر نگاهبودم که بدجوری گیرافتاده

پنداشVVتند. حVVتیام میکردنVVد و بVVه عنVVوان آدمی غیبگVVو و اسVVتثناییمی-مادرم نیز برایم فقط مریضم بود. او دیگر مرا در آغVVوش خVVود نمی

خواباند.ها کنار خود نمیگرفت و شب ی کارهVایم دروغ و مسVخره و پVVوچروزی به او گفتم کVه همVه

است. گفتم که من نه میرزاعلی، بلکVVه پسVVر او هسVVتم. همVVانی کVVه خواهVVد بVVرود و اصVVال هنVVوزموقع پاییز تازه به کالس پنجم ابتدایی می

وخواندن بلد نیست، حاال چه برسد به رابطه با اجنه و امامزادهقرآنحضرت نوح.

هایم را جدی نگرفت، اما وقتی دید که از نوشتنمادرم اول حرف یکنم، مرا بVVا خVVود بVVه بقعVVه"سرکتاب" برای او و دیگران امتناع می

46

Page 47: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ی امVVامزاده را بVه دور گVردنم بسVت ومحله برد. زنجیری از مقVبره کنان از امVVامزاده خواسVVت تVVا روحش را دوبVVاره درگریان و استغاثه

من بدمد و سر عقلم بیاورد.

شش هVVایی روابط معمولی زندگی محروم شدم. بچهکم از همهکم

شVVدند. هVVر کس بVVه نحVVوی از منوالیت دیگVVر بVVا من همبVVازی نمی حوصVVلگی بVVههVVا وقVVتی کVVه از بیبرد و ترس داشVVت. غVVروبحساب می شVVدم کVVهرفتم تا گاوهایمان را به خانه برگردانم، متوجه میصحرا می

زنVد.ای یک نفر دارد زاغ سیاهم را چوب می پشت بیشهدر هر گوشه کردند که من با جن و انس و عVVالم غیبراست راستی همه فکر می

خواسVVتند شVVاهد کارهVVایهVVا میرابطVVه دارم. بVVه همین خVVاطر بعضVVیعجیبم باشند و از اسرارم سردرآورند.

-گرفت، مردم همچنان مریض میبا اینهمه سر مادرم باز درد می چVVون بسVVیاری از بیمVVاران از-شVVدند، و اگVVر چVVه کمVVتر از گذشVVته

، ولی باز-شان نشده بود"سرکتاب" و دست سبک من شفاهی نصیبکردند.به من مراجعه می

بردم.حاال دیگر بیشتر از گذشته به مسخره بودن اعمالم پی می کردم تا به شهر نVVزد مVVیرزا وگاهی صراحتا به مراجعین سفارش می

بروند. راسVVتش را اگVVر بخواهیVVد نویس دیگری به نام "دکتر"سرکتاب کردم که اوآن روزها من هنوز دکتری به چشم ندیده بودم و فکر می

-نویسی معمولی است، با این تفاوت که دستش تندتر میهم سرکتاب بیند و بخاطر همین چیزهVVا دسVVتمزدشتر مینویسد و چشمش درست

رسد تا بVVه اوخیلی زیاد است، آنقدر زیاد که وسع مالی هر کس نمیمراجعه کند.

روزی یکی از مردان "پایین محله" بدون آنکه در بزند، با عجله وارد کالس درس مدرسه شد و دستپاچه و پریشان گفت:

»میرزاعلی!... میرزاعلی!... میرزاعلی!«

47

Page 48: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

اش گرفت ودادن بود از کار او خندهمعلم ما که مشغول درس گفت:

خواهی وارد کالس درس بشوی، اول در»مشهدی جان، هر وقت می تVVازه اگVVر بVVا!بزن، اگVVر کسVVی بVVه تVVو اجVVازه داد، آن وقت وارد شو

کسی کار داری، باید بروی پیش آبدارچی، تنهVVا او اجVVازه دارد اینجVVادنبال کسی بیاید!«

مرد بیچاره در حالیکه شرمنده و گیج شده بود، قدمی به عقب کنان تکرارکرد:برداشت و التماس

میرزاعلی، آقای مدیر!«.»با میرزاعلی کار دارممعلم با مهربانی گفت:

آیVVد»مشهدی جان، اینجا کجا و میرزاعلی کجVVا؟! مVVیرزاعلی کVVه نمی- برو سر بازار محله، شاید مVVیرزاعلی.ها بنشیندتوی کالس درس بچه

ات آنجا باشد!«مرد با دستش به من اشاره کرد و اصرارکنان گفت:

علی رحم کنیVVد! بگذاریVVد»رحم کنیVVد، آقVVای مVVدیر! بVVه حVVق مرتضVVی میرزاعلی به فریVVاد زنم برسVVد! سVVرش گیج رفتVVه. افتVVاده زمین. از

هVVایمآید. اگر میرزاعلی عجله نکند، بچهدهانش یک بند کف بیرون میمادر می شوند...«بی

ای حیرانیمعلم با ناباوری نگاهی به من انداخت و بعد از لحظه از مرد پرسید:

تواند به داد زنت برسد؟!«»مشهدی، آخر این فسقلی چه طوری می هVVا بVVا او اسVVت، آقVVای مVVدیر. دسVVتش»روح حضرت نوح و امامزاده

دهد...«خیلی سبک است. با یک سرکتاب شفا می نجواکرد. مرد را از کالس بیرون«معلم با ناباوری »سرکتاب؟!

ای تهیه کنVVد و بVVا آن زنش را بVVه شVVهر نVVزدفرستاد و گفت تا وسیلهدکتری ببرد. بعد به طرف من آمد. و فریاد زد:

خر کالش، بیا بیرون!«»کره-هرگز او را اینقدر عصبانی ندیده بودم. اصال تصورش را هم نمی

یاخالقی او کVVه در هVVر لحظVVهکVVردم معلمی بVVه مهربVVانی و خVVوش-هVای دور میفراغت کالس برای مVا داسVتان جVVالبی از شVهر و دهVVات

48

Page 49: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

کرد بتواند روزیهای داستان تشویق میخواند و ما را به خواندن کتاببه این شدت از کوره در برود.

ها ایستادم، تمام تنم از شرم و احساسوقتی در برابر همکالسی گناه شروع به لرزیدن کرد. معلم غضبناک پرسید:

خVVر، بگVVو بVVبینم چطVVوری این مVVردم بیچVVاره را بVVا سVVرکتاب»کVVرهای!«نوشتنت خر کرده

انداختم. معلم عصبانی پایین تر شد. بهجوابی نداشتم. سرم را هVVای کالسای پرت کرد. بعد از بچهطرفم آمد و با لگد مرا به گوشه

ها توضیح داد کVVه چگونVVه روزیدر مورد کارهایم پرسید. یکی از بچه خVVواهر در حVVال مVVرگش را بVVا نوشVVتن "سVVرکتاب" از مVVرگی حتمی

هVای خVودهای دیگVر نVVیز شVروع بVه شVرح شVنیدهام. بچهنجات دادهکردند.

»خفه شوید!« های پیش مثVVلکالس با فریاد او ساکت شد. همه به رسم سال

چVVوبی خشVVک، شVVق و رق سVVر جاهایشVVان حVVالت گرفتنVVد، جوریکVVه شان هم به گوشکشیدنکردند حتی مژه نزنند و صدای نفسسعی می

تا مبVVادا توجVVه معلم بVVه او جلب شVود و مVورد خشVVم وکسی نرسد.غضبش قرارگیرد

اش دوبارهزدنهای بیرحمانهی خشونت معلم قبلی و کتکخاطره یها زنده شVVد. معلم مبصVVر کالس را سVVراغ ترکVVهی بچهدر دل همه

ی من به باغ پر درخت جوار مدرسه فرستاد. چوب برای تنبیه هنوز مبصVVر از کالس خVVارج نشVVده بVVود کVVه من از روی زمین

کردم و معترض گفتم:برخاستم. بغضم را در گلو خفه هر چنVVد تVVا!»آقامعلم، اجازه بدهید خودم برایتان ترکه چوب بیاورم

که بخواهید!« ی لگدی مرامعلم به طرف من آمد. گوشم را گرفت و با حواله

از کالس بیرون انداخت و گفت:ی خودتان رفتار کرد...«خرها باید به شیوه»با شما کره

معلم در را بست. مبصر بعد از چند لحظه از کالس بیرون آمد و به طرف باغ پر درخت جوار مدرسه رفت. من هم بVVه دنبVVال او راه

49

Page 50: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

افتادم. زودتر از او چند ترکه چوب تهیه کردم و بدون آنکVVه در بVVزنم همVVهوارد کالس شVVدم. در بغض و گریVVه و فریVVاد غVVرق بVVودم، بVVا این

ی قهرمانان داسVVتانهای آقVVامعلمکردم زور و نیروی همهاحساس می هVVابVVار روح حضVVرت نVVوح و امVVامزادهدر من جمع شده است. نه، این

تقی خوشباور به غلط در من دیده و پرورانده بود، بلکVVهنبود که مش هVVای جگرخVVراش مVVادرم،هVVای آقVVامعلم، نالVVههVVای داسVVتانفریVVاد آدم

ی بیماریشVVان بVVه نVVزدمکه بVرای معالجVVهی آنهاییبیچارگی من و همهآمدند، در من جاری بود:می

خVVرخواهVVد کتکم بزنیVVد! امVVا من کVVره»بفرمایید... هر چVVه دلتVVان می افتیVVد.نیستم. اگر شما هم مادرتان دم مرگ باشد بVVه فکVVر چVVاره می

من، من مجانی برای مردم سرکتاب نوشتم. وقتی هم کVVه دیVVدم بVVا شVVان گفتم. گفتم کVVهشVVود، واقعیت را بVVهدعVVای من دردی عالج نمی

ای در من حلول نکرده، و آنها بایVVد بVVه شVVهر پیشروح هیچ امامزاده مان هستید. فقط بلدید کتVVکهای قبلیدکتر بروند. شما هم مثل معلم

گوییVVد بیاییVVد مریضVی این مVVردم را دوابزنید. اگVر... اگVر راسVت می کنید... اصال بروید آن دکترتان را از شهر بیاوریVVد تVVا بVVرای اینهVVا یVVک

سVVبوج...سVVرکتاب مجVVانی بنویسVVد.. سVVرکتاب... سVVرکتاب... شVVیخدکتر... همه... همه...«

-توانستم حرف بVVزنم. دلم میآب دهانم خشکیده بود. دیگر نمی خواست بلندتر داد بکشم. اما ممکن نبود.

کردم و دلزده و بیزار از آنجاهای چوب را روی کف کالس ولترکه خارج شدم.

بین راه فکر جالب و آرامبخشی به ذهنم خطورکرد:

هVVای آقVامعلم مگVVر چVVه چVیز بVVه درد»چرا مدرسVه؟ بVه جVVز داسVتانخواهم...«نمی بخوری آنجاست؟! کافیست!...

50

Page 51: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

دیوار آنسوی

! چقدر آدم و؟اوه... این شهر چقدر کوچه و خیال و خیابان دارد ! و... و چقVVدر،؟! چقدر میوه و مغازه و ماشین؟آهن و خانه و ایوان

! انگار یVVک؟گذرندچقدر کیف دارد وقتی که دخترهایش از کنارت می گویند:»بیVVاکنان به تو میچیزی را از تو می قاپند و بعدش هم عشوه

« بیا! بیا!دنبالم! هی، با توام! بیا دنبالم! ... تا اینکه دری بهروی میروند، توروی، آنها میروند، تو میآنها می

ی گرسنه ود. مثل گربهمان و به روی تو بسته میشود میروی آنها باز- گیج دور و برت را میوبیقراری پشت در و دیوارهای بلند در عذاب

، فقط بVVه سVVوییبینی تمام درهای زندگی به سوی تو، آرپایی و می.زده بسته استتو یکی فلک

هایی که همهه الی پاهایت، در کوچهگرفت...آنوقت دمت را، شق گVVاهیکشVVی. گVVهچیزش برای تو خواستنی است، با خودت یVVدک می

خVVوردن قاشVق وگVVذرد. صVVدای بهمیکی با نگاه سردی از کنVVارت می چنگVVال و بشVVقاب دیرتVVر از بVVوی خVVوش خورشVVت و خVVوردنی و

انVVد، در تمVVام کوچVVههاشان را به روی تو بسVVتهدخترهایی که در خانه نVVه،،پیچد... و تVVو سرمستات میهای کلهکه هیچ، در تمام سیم میم

روی... روی، راه میروی، راه میبوکشان و با حسرت راه می خدای عادل من، پدر مسیح مظلوم و آقای یک صد و بیست و

ها بVVه دنیVVاچهار هزار رسول بزرگوار... کاش توی یکی از همین خانه خوردم! دختری از دخترهVVایآمده بودم! روزی یک شکم سیر غذا می

دیدم و بوکردم، میدیدم و بو میاین شهر را از نزدیک لخت و عور می دیدم این... چیز، این خوشی، این لVVذت، ایندیدم و... میکردم، میمی

چیز من ناچیز چه چیزی است که همیشه با او استگیجی، این همه کشVVاند و آخرسVVری پشVVتها به دنبالش میو مرا دایم ویالن در کوچه

گذارد!در و دیوارهایی این همه بلند با حسرتهایم تنها می

51

Page 52: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

دارد تVVوی یVک چVیزی!یمممم... به! بVه! چVه بVVوی مطبVVوعح کند... ها، ماهی است! مVVاهی اسVVت! حتمVVا اینماهیتابه جلزوولز می

بوی ماهی است! باید اینجا بنشینم و یک دماغ سVیر از مVVاهی سVرخ-مچ چVVه آبی از دهن آدم راه میمچمچمممم.. مچهشVVده بVVو کنم...

افتد! طوری بپرم بهتوانستم یکاگر گربه بودم شاید از این دیوارها می

شد؟!... نه، آنVVوقت هم بVVازشد... خداجان، چه میآن طرف... چه می دادند... اینها انگار خدایشان هم یVVک خVVدایدخترهاشان را به من نمی

شان... حVVتی عطVVر تن وشان، خانه و خوراکدیگر است! سر و وضع هVVایی مثVVل من کلی فVVرق دارد. کVVاششVVان بVVا آدم نگVVاه کVVردنشیوه

شدم مثVVلخدای آنها یک ذره با خدای من الاقل فامیل بود! اوه... می ریختم روی هم... یVVک ماشVVینهاشان میخودشان! با یکی از خوشگل

-گذاشتم زیVVر پVVایم... یVVک روزی صVVاحب خانVVه و زن و زنVVدگی میمی بروند رفتنشدند مثل من عوض مدرسههایم مجبور نمیشدم... بچه

آید خدای من بشود.نان در بیاورند... نه، نه. خدای آنها که هرگز نمی مثلی خودم، دمت داغ! خیلی داغ! صد درجه داغ!خدای بیچاره

، چVVون اگVVر خVVدای آنهVVا بهVVتر استمباشVVراضی با خود تواینکه من جای تو را بگیرد، تو هم که وضعت مثل وضع اسفبار من خیط خیVVط

کف از تنهایی و تحقیرشوی وپا میاست، عمو، خیط خیط! حتما کله کنی! فقط... فقط... گربVVه... امVا نVه. بVه من کVه مثVل خودشVانمی

ولی... ولی،.زبVVانی بیدهند، حاال چه برسد به یک گربهآدمم راه نمی بردنVVد...کردند، با خودشVVان تVVوی تخت خVVواب میخب، شاید بغلم می

-طوری اصال خوب نبود، گاهی گربه میآره، نه، آره، نه، آره، نه... این ی بVVامزهشVVدم، گVVاهی آدم. آخ... خVVدای من، خورشVVتها و دخترهVVای

کنند؟!ها دارند زهرمار میها را کیتوی این خانه

52

Page 53: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

تقیمش

سVر آبیVVاریها اگرچه بار.تقی نیستتقی دیگر آن مشاین مش یم، امVVا وقتیکVVه چهVVار خوشVVهشد بVVا هم دسVVت بVVه یقVVه میمزرعه

کشVVید، مVVا دوبVVاره همVVانشVVد و قVVد میمحصول به شکر خدا سبز می گفVVتیم، سVVیگارهVVای قVVدیمی بVVودیم. بVVه هم "خVVداقوت!" میهمسVVایه

آورد.ای شVVیر بVVرای مVVا میکردیم. زنش بعضی وقتهVVا پیالVVهتعارف میبردند.پسرهایم هم انجیر و زردآلو برایشان می

آنوقتها، هی... یادش بخیر!.تقی نیستتقی دیگر آن مشاین مش رسیدیم و مشVVکل هVVر یVVکما دوست و همسایه بودیم، به داد هم می

از ما، علیرغم همه دعواهایمان سVVر آبیVVاری مزرعVVه، انگVVار مشVVکل نه، یکی!دیگری بود. تف به روی این دنیا! تف! انگار خودش نیست

تقی! پدربیامرز، تو کVVهتقی! مش مش.گمان رفته توی جلدشدیگر بی ایای و افتVVاده نبود! مرد، آرزوهایت را ول کردهنهاسر و کارت با ای که چی؟!آدمکشدنبال یک مشت

دلم خیلیتقی مشبرای آن .تقی نیستتقی دیگر آن مشاین مش یتقی، همسVVایهشVVد. بیچVVاره مشسوخت از اینکه زنش باردار نمیمی

خVVودم، چقVVدر از این مال و دعVVانویس و رمVVال بVVه آن مال وبینVVوای دعانویس و رمال، از این سVVید و امVVامزاده بVVه آن سVVید و امVVامزاده

! چند کیلو ساچمه به پیشنهاد؟دار بشودمراجعه کرد تا که شاید بچه اش پاشVVید تVVا جنهVVا تVVرسهمین خرهای غیبگو خرید و دور و بر خانه

اش برونVVد و مVVانع زنی خانVVهورشان دارد و جرأت نکنند به محوطه!؟شودب پدرتقی نشین و نازایش بشوند، تا که مشچله

یکبار آمد و خVVبر داد کVVه.قی نیستتتقی دیگر آن مشاین مش اش طلسVVم شVVده و تVVا گفتVVه خانVVه اوهVVا بVVهیکی از همین دعVVانویس

شVVود. گفتزمانیکه توی این خانه و این محله باشد برایش بچVVه نمیخواهد باروبندیلش را جمع کند و برود شهر. گفتم:که می

53

Page 54: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

مVVرد؟! ول کن این آخونVVدها و،خواهی چVVه کVVارتقی، بچه را می»مش خواهی، بیVVا یکی از شVVش تVVا پسVVرهایم راها را! دردسر میدعا نویس

بردار برای خودت! نرو شهر! خدا حتما یک صVVالحی در کVVارت دیVVده مگر ماهایی که زنهایمان تقریبا هVVر سVVال یکی.کنددارت نمیکه بچه

داریخوریم؟ نه واللVVه! بVVه خVVدا بچVVهزاییدند چهاردستی داریم پلو می« دردسر!جان!دردسر است مش تقی

هVVایم خیلی آنوقتها با بچه.تقی نیستتقی دیگر آن مشاین مش کVVرد درس بخوانVVد و معلم شVVود.ایاق بود. پسر بزرگم را تشویق می

کردنVVد و هVVر از دیدنش ذوق می،گفتند همه به او عموتقی مییمهابچه ی خود یکجVVوری کمکش کنVVد تVVا زیVVادکرد به نوبهشان سعی میکدام

تقی... کاش بVVهدارشدن را نخورد. اما... مشتقی... مشحسرت بچهتقی!رفت آن مششهر نمی

- بیچاره توی شهر هم بچه.تقی نیستتقی دیگر آن مشاین مش مVVاپیشگشVVت و دار نشد. از آن به بعد هر وقت که از شVVهر بVVر می

-زد. بلکه فقط سVVعی میآمد، دیگر از آرزوی پدرشدنش حرف نمیمیVVومشکرد به یک ترتیبی فراموشVVم و رسVVرای همین از رسVVد. بVVکن

تقیتقی همVVان مشزد. بVVا اینهمVVه بVVاز مشها برایمان حVVرف میشهری هو عوض شد. ریش گذاشVVت. ازتقی یکبود. تا اینکه اینها آمدند. مش گVVویی کVVرد و از چشVVم هVVر آدم معقVVولامام و اسالم و انقالب گنده

دانم چه جوری با هر چه اوبVVاش اینافتاد. خیلی طول نکشید که نمی!منطقه همراه شد

چVVراای تVVو؟ مرد؟! مگر خل شده، به این کارهاهتقی، تو را چ»مش گویی؟! کی گفته این چماقدارها برادر تVVواین قدر "برادر، برادر" می

« هستند؟! یVVک اسVVلحه روی دوشVش.تقی نبVVودتقی انگار آن مشاما مش

هVVایم راکVVرد. بچVVههVVایم اصVVال اعتنVVا نمیآویزان کVVرده بVVود و بVVه حVVرف گفت که جلویشان را بگیرم تا بیشVVتر ازخواند و به من میمنحرف می

ی اسVVتکبار جهVVانی و ضVVدانقالب نشVVوند. وگرنVVهاین اسVVیر دسیسVVهروزگار به حالم خون گریه خواهد کرد. گفتم:

54

Page 55: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

تقی، استکبارجهانی دیگر خر کی است؟ ضد انقالب یعنی چه؟»مش های خودتند. تو عموی آنهایی. بزرگه با تشویق تو درسهایم بچهبچه

«خواند و معلم شد... م یکبار آمد و گفت که پسر بزرگ.تقی نبودتقی دیگر آن مشمش

شVVان باشVVم. و خVVودش رفتهای دیگVVرم را مVVواظباند. بچهرا گرفتهجبهه به سوی کربال و قدس تا در راه اسالم شهید بشود.

اگر چه از دستگیری پسرم خیلی دلواپس بVVودم، ولی بVVاز دلم -تقی را توی جنگی که اصال معلVوم نبVود چVرا یVک عVده مینیامد مش

خواهند هی طولش بدهند، از دست بدهم. گفتم: اللVVه بVVل!تقی، تو مگر قبال مسVVلمان نبVVودی مVVرد؟ واللVVه بVVودی»مش

ی حق بر علیه باطل دیگVVر چVVه کشVVکیبودی! بیا دست بردار! جبهه-خواهی چه کار؟ قدس بVVه چVVه دردت میتقی؟ کربال را میاست، مش

اتات را ول کن! تو را خدا بیا بیVVلخورد؟ این ریش و پشم و اسلحه را بگVVیر تVVوی دسVVتت و زمینت را آبVVاد کن، بنVVده خVVدا! دنیVVا دو روز

هVVاالله این آیتتقی! نگو، مش!"جنگ، جنگ تا پیروزی"است! این قدر حتما یک قصدهای دیگری دارند. به چان تو نه، به جان هVVر شVVش تVVا

ها قصدشان خدمت به اسالم نیسVVت. کVVدام پیVVامبری تVVاپسرهایم اینحال گفته که "جنگ نعمت است"؟!«

تقی نبود. از جبهVVه وقVVتی برگشVVت یVVکتقی دیگر آن مشقمش ههVVای گریVV و هVVاینگVVیرمدست نداشت. بVVا دیVVدنش نتوانسVVتم بغلش

زدر و بVVا من زارزابغلم کVVرددسVVتی . او هم بغضVVش ترکیVVد. یکنکنم تقیزیر گریه. در این حین هر چه فکرکردم نتوانستم بفهمم که مش

گریه می کند یا برای پسر بزرگم که اول به چهاردارد برای دستش کشVVیدن سVVر اما بعد از دو سال زندانی،سال حبس محکوم شده بود

به نیستش کرده بودند.

55

Page 56: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

اضطرار

زیVVر لب فشVVرد وسفتاش را بین پاهایش ساک سیاه برزنتی :نالید

صVاحب!... عجب گVیری»برو! برو! عجلVه کن! د، بVVرو دیگVر پدرسگام!...«افتاده

یکارش بود. بعد از آنکه کرکره تقصیر با پدر جوانک صاحبیهمه مغازه را پایین آورده بودنVVد، او سVVر رسVVیده بVVود. وقVVتی فهمیVVد کVVه

یپادوی جدید پسرش قصد دارد شب را توی مغازه بگذراند، کرکره:شنگه راه انداخته بوددر را باال برده و الم آن هم یVVک!ات بخوابVVد؟گVVذاری تVVوی مغVVازه»یVVک بیگانVVه را می

خVVواهی اینجVVا... تVVو کی هسVVتی، پسVVر؟ چVVرا می؟!شهرسVVتانی را ات را نشVVانم بVVدهبخوابی؟ مگر خانVVه و زنVVدگی نVVداری؟ شناسVVنامه

ببینم!« باپسر جوان حاجی با شرمساری سرش را پایین انداخته بود و

اشداد که این پVVدرش اسVVت کVVه در مVVورد مغVVازه نشان میرفتارشگیرد. تصمیم می

آقVVا، پVVدر صVVاحبجوان شهرستانی که از حضور ناگهانی حVVاج اش را بVVا دسVVتپاچگیکارش، هول شده بود، از توی ساک شناسنامه

کرد بر اوضVVاع مسVVلط باشVVد، آن را بVVهدرآورد و در حالیکه تالش میطرف او گرفت:

؟ هیجان زیادی بVVرای قلب آدم، حاج آقاچرا اینقدر عصبانی هستید»« !ام بفرمایید، شناسنامه!خوب نیست

خوابیدی؟«ها کجا میکنی؟ تا حاال شب»توی تهران چه کار می هVVا را در محVVل کVVار»آمدم تهران پول دربیاورم، حاج آقا. تا حVVاال شب

کVVردم.خوابیدم. البته اکثر اوقات تVVا دیVVروقت شVVب کVVار میام میقبلی عروسVVی کنم. بVVه همین خVVاطر بVVزودیقصد دارم، اگر خدا بخواهد،

...« خانه ندهم تامجبورم فعال کرایه

56

Page 57: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

از کجا بدانم که جزو ضدانقالب نیستی...«.»باید کمیته را خبر کنم پشتبا شنیدن نام "کمیتVVه" قلبش از تVVرس تنVVدتر از پیش بVVه

کرد اضطراب درونش را پوشیده نگهVVدارد،افتاد. در حالیکه سعی می ای بVVهاش را بVVه همVVراه برگVVهلبخندزنان کارت پایان خدمت سVVربازی

طرفش گرفت و با مالیمتی افتخارآمیز گفت: شVVود.فرمایید، حاج آقا. این روزها همVVه جVVور آدم پیVVدا می»صحیح می

و بفهمVVد بVVا کی طVVرفدبکشVV دسVVتش را بVVو کفتواند نمی کهآدم . اگVVر مایلیVVد، برادرهVVای کمیتVVه را خبرکنیVVد. این کVVارت پایVVاناست

ی رشVVادت کVVههم برگVVه سVVپاه، این بVVرادران پیشامخVVدمت سVVربازی دهVVد دو سVVال سVVرباز اسVVالم بVVودم و تVVوی صVVف مقVVدمگVVواهی می

جبهه...« و با لحن مالیمی گفت:حاجی با دیدن آنها آرام شد

اگVVر.شVVود بخVVوابیی من نمی باشد. ولی تVVوی مغVVازه.»باشد، برادرVرایم مسVد، بVVاقی بیفتVرایت اتفVVو بVب این تVرده شVدای نکVولیتئخ

دارد.« پیش باورش شده بود که مردکنفس راحتی کشید. چند لحظه

دهد. چند تا ماژیک و اسپریبازاری او را تحویل کمیته و پاسدارها می ای اعالمیه که ساعاتی پیش بهمخصوص نوشتن روی دیوار، و بسته

شVVان کنVVد، تVVوی بVVود آبکVVردهدستش رسVVیده بVVود و هنVVوز فرصVVت ن.نددزمیاش را دامن ساکش بودند و تشویش

به خیر گذشته بود. حاال به جای ترس، سعی داشت پیچش شکم بری را که از این هیجان جهنمی نصVVیبش شVVدهو نفخ دردناک و نفس

بود، در خود مهار کند و از سرنشینان اتوبوس پنهان نگهدارد. عصر هنVVوز خیلیصاحب! برو! برو! تا میدان ولی»د، برو دیگر پدرسگ

مانده... لعنت به این تهران! مثال پایتخت است... یک جای ریدن همبرای آدم ندارد. آخ...«

ش ران. چندبار پVVیراموراه رفتشدن از اتوبوس مدتی پیادهاب نیی کرد تا مطمئن شود کVVه کسVVی در تعقیبش نیسVVت. بVVا سVVنگچک

بر شکمش زنگ در شرکتی را بVVه صVVدا در آورد.ساک و پیچش نفس

57

Page 58: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ها باال رفت و به چیزی گفت. شتابان از پلهدر دستگاه شنودبا عجله دستشویی پناه برد.

ها؟!« آقاهادی؟ این وقت شب این طرف،»چی شدهترکیدم.«»خوب شد که در را بازکردی، جواد! داشتم می

آقاهادی؟«،ای»هنوز کار گیرنیاورده توی مغازه بخVVوابم. امVVا آخرسVVریه بودام. قرار شد»چرا گیرآورده

کارم آمد و با داد و قال بیرونم کرد. قرار است فردا صVVبحپدر صاحبروم. پفیوزها!«بروم. ولی نمی

آقاهادی. کم کم عادت می،جوریست دیگر»تهران این کنی. خب، فعال ها زود بزن بیرون. کی استها بیا اینجا توی شرکت بخواب. صبحشب

که متوجه بشود... بیا یک چیزی نشانت بدهم... جواد پانزده سال داشت. مدرسه را ول کرده بود و از شهرستان

-به تهران آمده بود و بعنوان خدمتکار و آبدارچی توی شرکت کار می-جا بVVا پتVVویی روی صVVندلی راحVVتی دفVVتر شVVرکت میها همانکرد. شبخوابید.

بVVو بکن بVVبین.»نگاه کن!... دامن خانم ترابی، منشی شرکت است-دهVVد! همیشVVه یکی را زاپVVاس تVVوی کشVVو مVVیزش میچه عطVVری می

است! به رییس شرکت آنقدر حVVالقدر خوشگلدانی چگذارد... نمی دهد!... زهرمارت بشود آقVVای مهنVVدس کVVاظمی... آسVVتر دامن رامی

بینی چه نرم است؟... پوستش هم حتما بVVهدست بزن، آقاهادی! می ه آتشی بVVه جVVان آدمدانی این خانم ترابی چمین .همین نرمی است

-، آقا هادی! خیلی فضولی است، هر وقت برایش چVVایی میاندازدمی گویVVدخنVVدد و یکجVVوری میکنVVد و میبرم آ، به خشتک شلوارم نگاه می

خواهVVد بغلش کنم... این حیVVوان المVVذهب هم"مرسVVی" کVVه دلم می شنوم، یا عطVVرشدهد. همین که صدایش را میهمیشه کار دستم می

«دهد...م میاشود و لوبلند میهو یکرسد، به دماغم می چیVVد و روی آنهVVا درازکشVVید. در هادی چند صندلی را کنVVار هم

ها را روی همداد، با تشویش، پلکحالیکه به میزبان جوانش گوش می-گذاشت. خواست خانم ترابی را آنگونه که جواد برایش توصVVیف می

کرد، در ذهن خود مجسم کنVVد. امVVا حVVاجی، بVVا آنهمVVه ریش و پشVVم

58

Page 59: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

-ی سیاه جای مهر نماز بر پیشانی، مزاحمش بود و میصورت و لکهخواست کمیته را خبر کند.

59

Page 60: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

راب

دور، دور، خیلی دورتر از دور است آقVVای راب. وقVVتی از کVVار و شود، یعنی درست از همان زمانی کVVه بVVهی روزانه خالص میمشغله

شVVود.افتVVد، این دورشVVدنش شVVروع میسوی خانه با عجله به راه می کنVد بVVاالبته او حتی موقع کارش هم خیلی دور است، ولی سVعی می

اختیار در صورتش نقشگاهی بیلبخندی از رضایت و تحسین که گاهها نزدیک شود.بندد، به اطراف و آدممی

با دیگران همین لبخند است، لبخندی اودر واقع رمز همزیستی که همیشVVه فقVVط بVVه معVVنی رضVVایت و تحسVVین نیسVVت، بلکVVه کمی

بیشتر و دورتر از آن، شگفتی و حیرانی؛ شاید هم خیلی دورتر. کند. اواما آقای راب در مورد همین دوری کامال برعکس فکر می

کنVVد کVVه خیلی نزدیVVک اسVVت، و وقتیکVVهرود فکVVر میوقتیکVVه دور می کند که بس، بسی، بسVVیار بسVVیار دورشود همیشه حس مینزدیک می

رسVVد در را پشVVت سVVراست. به همین خاطر وقتیکه به خانه میهترف کنVVد، و بVVه خVVودشبنVVدد، زنVVگ در خانVVه را قطVVع میخVVود دو قفلVVه می

نزدیک شود. ایروی دیواری از اتاقش عکسی بVVزرگ و رنگی از خVVر مVVاده

هVای حیVوان بVا خوشVحالی و شVعف فراگVیر ونصب شVده اسVت. لب ای که برایکشد، خمیازهخاصی گشوده است، انگار دارد خمیازه می

آقای راب به خنده شباهت دارد. چVVنین اسVت کVVه آقVای راب بVVا هVVرد.بند مینقشنگاه به او تبسم شیرینی در صورتش

د، مدتی به تمثال شVVادوش میولو کهنه و راحتش یروی کاناپه ، بعد، همچنان درازکش، سرش را به طرف دیVVوارکندمینگاه حیوان

تر از قبل بVVه تصVVویر گVVاوی کVVهگرداند و لحظاتی طوالنیمجاور بر می-شVVود. گVVاو آرام و بیاش در عکس مشخص نیسVVت، خVVیره میجنسیت

-سVVیری و بیرسد که از روی شکمحرکت ایستاده است و به نظر میجود.حوصلگی دارد چیزی را الینقطع می

60

Page 61: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

هاست که آقای راب وجودش با نگاهی ازحوصلگی...و در همین بی ی دور، خیلیهVای درخت تنومنVد ایسVتاده در کوچVVهپنجره بVVه شVاخهرود.دورتر از دور می

-اندیشد. می...و در همین دورتر از دورترهاست که آقای راب می اندیشد کVVهشود. میاندیشد که به خودش، به نیاکانش دارد نزدیک می

کند.ای دارد آغاز میکم از نقطهاندیشیدن را کم»اه همه تالش؟! این همه عجله؟! این همه حVVرکت؟! این! اه...ه! ا

جنبVVد، زمین چVVنین خسVVته وآن هم وقتی که برگ چنین بVVه آرامی می !...؟کشVVد... چقVVدر تنVVدم منذره قد میچرخد، و درخت ذرهکاهل می

!... و چقVVدر... چقVVدر بVVه؟از زنVVدگی، از خVVودممن چقVVدر دورم !... کVVه چVVه؟!؟چیزهایی که اصال از من و بVVرای من نیسVVت نVVزدیکم

چرا؟! کجا؟!...« آنکه بی.شودسوال پشت سر سوال در ذهن آقای راب مطرح می

دوزد و خیلیحوصVVله چشVVم میپاسخی یافته باشد، به تصVVویر گVVاو بیگوید:آهسته و صمیمی می

ی بVVارکش و خنVVدان مVVا چقVVدر خوشVVبخت»افالتVVون، این همسVVایهاست!«

توضیح:راب: حلزون به گویش گیلکی

61

Page 62: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

مقررات

ی سVVاختمانماند تحقیق کنم که محوطVVه وقت نمی برایمهرگز ی هفVدهم آنمحVVل سVکونتم چقVدر درازا و پهنVVا دارد. من در طبقVVه

خواهم بگویم، ولی بVVرای آمVVدنی اتاقم را نمیکنم. شمارهزندگی می نیم در ورودی سمت شمالوپنجوی سیپیش من از آسانسور شماره

شرقی باید استفاده کرد. اجازه بدهید ذهن شVVما را بVVا سیسVVتم مقVVررات زنVVدگی اینجVVا

. منهسVVتندمغشوش نکنم. باالی سر اتاقم باز اتاقهVVای دیگVVری هم نه با ساکنان آن اتاقها، و نه با ساکنان اتاقهای مجاورم هرگز کVVار و

ی مVا خیلی خVوب وجVوری مثVل اینکVه بVرای همVهتماسی ندارم. این.شودمیراحت است، کسی مزاحم کس دیگر ن

شناسم.ی سیزدهم را هم میی هفدهم، طبقهالبته من جز طبقه یکVVف محVVل عبVVور و مVVرور هVVر روزهی همناگفته پیداست که طبقه

من و سایر ساکنان این واحد مسکونی است. ی سیزده آسانسور قرمز اسVVت. همیشVVهی شمارهرنگ دگمه

کنVVدی حرکت آسانسور تغییر میرسم شیوهوقتی که به این طبقه می لرزد. رهگذران هم در این ناآرامی ناگهان سرشان را بVVرو ناآرام می

گردانند. امVVا قبVVل از آنکVVهسوی همدیگر برمیهخالف عادت معمول ب آیVVد کVVه چVVنیننگاه کسی با نگاه دیگری تالقی کند، همVVه یادشVVان می

-کاری خالف عادت و مقررات نانوشVVته اسVVت. بنVVابراین دوبVVاره روی و مVVدتی زیVVر لب چVVیزی نشVVنیدنیگردانند از یکVVدیگر بVVرمیشVVان را

دانVVد چیسVVت. خوشVVبختانه منکنند. چیزی که هیچکس نمیزمزمه می ی مرموز عابران تحقیقات مفصلی کردم، چVVوندر مورد این زمزمه

ی دکترای من در مورد آن بوده است.ادعانامه ی دستسهدر جریان تحقیقاتم به گزارش ضبط شده در یک په

برخVVوردم. در این گVVزارش بVVه05891سیصد و سی و سه از سال سVههVا در آرشVیو مرکVزی پVهد آمده بVود:"تVرس". من مVVدتعنوان ک

62

Page 63: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

بشکنم. اما متاسفانه نتوانستم بVVه مفهVVوم آن رادسعی کردم این کدست پیدا کنم.

دهای از قبیVل "ورد"،Vتر نیز به کهای قدیمیسهدر گزارشات په "اعتقاد"،"آمین" و چیزهایی مشابه برخوردم که اصVVال نتوانسVVتند در

- کنند. به همین خاطر مجبور شدم آن را نیمهم کمکنوشتن ادعانامهکاره ول کنم.

-ی قرمز میی مربوط به دگمههمیشه وقتی آسانسور به طبقه افتد. بVVه همینرسد، برخالف دیگران نگاهم به صورت اطرافیانم می

شوم مثل آنها چVVیزی مرمVVوز زیVVر لب زمزمVVه کنم.خاطر موفق نمی بVVریکند، فشVVار شVVکننده و نفسوقتی نگاهم با نگاه کسی تالقی نمی

شود. بVVه دنبVVال آن مجبVVورم شVVلوارم رای آبگاهم شروع میدر ناحیه اختیVVار خیسی سVVیزده، بی قرمVVز طبقVVهیتوی آسانسور، در محوطه

کنم... ی خودم برگVVردم، چونکVVه شVVلوارم امVVروز همببخشید، باید به طبقه

دوباره خیس شده.

63

Page 64: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

سگانه یلهله

افتد. اینگونهشود، آب دهان سگ خانه راه میزن وقتی لخت می

زنVVد،لVVه میخورد و سVVگ هرچVVه لVVهاست که عشق الی صفحه اتو میی کتاب بزداید.تواند گرد و غبار از قفسهنمی و این خودش عادت شده است، عادت. عادتی ویرانگر به تنهایی

کنVVد وو تکرار. و تکرار نVVه، تنهVVایی اسVVت کVVه زن را بیخVVود لخت می تتت تنتن تتنت تنتت...تنآیVVد و تن... تن... تبیخودی به سVVراغ تVVو می

گذارد تا لخت شوی و کشف کنی کVVه نVVه، چنVVدانهایت میت... تنتنتن خVVواهیپنداشVVتی هسVVتی و میای کVVه بVVودی یVVا کVVه میهم چنان نبوده

همین حاال که نیستی، باشVVی و حVVاال همیVVنی کVVه هسVVتی، در نیسVVتیها.ها و شاید... شاید... شاید در هستی نیستیهستی

اند که تو باات چنان وارونه و ویران خواندههه! هه! هه! در گوش بیVنی، شVاید فقVطبینی، یVVا نمیات چنین وارونه و ویرانم میعینک ارثی

زن درلVVههVVا... بVVا سVVگی لVVهها... نیستی هسVVتیخوانی هستی نیستیمی ظن... ظن ذهن... ظن زن... زن....ی ذهن... ذهن... ذهنخانVVVVVVه

درختVVانی.زن! زن ذهن... ذهن زن... خانه نه، حیVVاط پVVر درخت زن.سیب و باسیاست و خیسبی

پس این سگ از چه آب دهانش راه افتاده اسVت؟! وقVVتی کVه گمان؟ هان؟! سبب! سبب سیم!.گمانسیب نیست، سبب است بی

هVVا،سیب و سبب است و... سVVگ نVVه، سگسیم تنها سیم است که بی یعنی یک سگ... سه سگ... سی تا سگ صد تا... سیصVVد تVVا سVVگ و

سسVVانؤسVس، مؤشاید هم بیشتر به شکل مجلس سگان، سگان م صرعی و خبره که سیاست را از بلندگوهای باسیم و بیسیم و سمی

کننVVد. درسVVت بVVهدر گوش خالیق الیق هاوو... هVVاووو... هVVاووووو می ص شاخص که به زن بااشخا یکی از این همهشکل پزشک شخصی

سیم و سبش قبل از رفتن برای جراحی زیبVVایی دمVVاغ و گVVوش و...کند.میی االغهای پزشک سرم و سیم تزریق مثل همه،الخ

64

Page 65: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

خدای من! چقدر خنگ و خر شب و روز شاش و منی خوک که خورنVVد تVVا زیبVVا و برجVVا و جاویVVد و جدیVVدهیچ، خود و خون آدمیزاد می

و Genدانند هر چVVه هایشان میبمانند! آن هم وقتی که با همه نادانیDNAگندد! سیب را دستکاری بکنند، باز روزی سیب می

رفت که آمد... یعنی درکجا بودم؟ یادم رفت... نرفت، داشت می واقع نیامد که افتاد به خاک و... خاطرم. سیب! سیب! جریان سیب بود که آمد... یعنی افتVVاد، نVVه خیلی ببخشVVید، نیفتVVاد بلکVVه اول رفت

اش، وقتیکVVه پVVاپتی پVVاپتی بعد آمد پایین و نیوتن در اوان طفولیت،باال اش دکتربازی شروع نکرده بVVود،رفت و هنوز با دختر همسایهراه می

ه... ایف ایف ف فVVف ففVVف فتVVادهه... اهتف کرد توی... هوا و... اه گفتم؟ هVVا... هVVا...همVVه روی صVVورتم... چی... چی؟ داشVVتم چی می

قانون کرد. چی؟ قانونی... قVVانونی... قVVانون را قVانونی کVVرد. یعVنی منهای من و دور از جناب اسVVاتید-افتادن را قانونی کرد تا هر خنگی

ادب و فضول که حVVاالافخم و فخیم ادیب و ادیبان استاد و نقادان بی بفهمد که هر چVVیزی بVVاال رفت، بVVا همVVانآید-جانشان دارد به لب می

آیVVد، مثVVلسرعت نه، بVVا سVVرعتی دو برابVVر سVVرعت اولش پVVایین می دی خرس خرسک، چوچول چرچیلک،پیشوا آدولف، رفیق ژوزف، ته

جنگ و نVVاامنی جهVVانی و موشVVک، و پینوشVVه و فVVامیلش این وبوش بی عمامVVه و ریش و کیش کVVه بVVهیاآقایان شر و شغال و شVVیاد بVVا

شکل مارند و سال به سال که هیچ، روز به روز و ساعت به ساعتکنند.سیاست و پوست عوض می

همین، بله. به همین سبب است که سگ اصVVال سVVیب دوسVVت بVVرد و بVVهگVVاهی بVVا عالقVVه بVVه دهVVان میندارد. اما زن همیشه نه، گVVه

گیرد، هم سیب و هم سیاست را.آرامی گاز می ی من و پVVدربزرگاما... اما... اما کسی جز پسVVر پVVدر نادیVVده

یا صد چیست؟ سگ چسان صVVدتا سVVی فهمد که سیانشتاین چه می سم چقVVدر وزنژن و بیو سی ا سیست؟ و دوتا سیب دست نخورده

E=mc²هVVا چVVرا این قVVدر دارد؟ و... وزن زنهVVای پشVVت جلVVد مجلVVه اسVVت؟ و... و... و چVVرا... چVVرا... چVVرا مادرشVVوهر خالVVه جVVانش

Blumieدن و داشت و ثروتش را دستکم روزی بیستVVبار به روی تم

65

Page 66: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

-گالب به روی ماه شما و داشم فریدریش نیچه که چون می-مدرنیته جVVوریخواست خود مرگ را به چشم ببینVVد خVVودش را نکشVVت و این

-ووو... ووو...ق...ق...وووق.-پرچمدار ستمکشVVان پسVVت مVVدرن شدکرد؟ق... قی می

-شود و خواب میآید، خسته میآب دهان سگ خانه وقتی بند می کشVVد، دسVVتش بVVه در بسVVترش دراز میحوصVVله و بیرود. و زن بیدار

دستی و ذهنش به دستی و سگ و سگانی دیگر. زند. به زن مظلوم و زنگ و ذهن را میمسائلی دارد زنگ در ذهن

خواهد بپرسVVد کVVه سVVگان این ناحیVVه چVVرادانم، میشوم. میظنین نمی گVVذارم وخیزم. قلم را الی صVVفحه میمیچنین شل و ولند. از جایم بر

پیچم تا عشق برای من نیز دردفترم را توی کاپوتی ویژه و سفت می سطور کتاب اتو نخورد و طومVVار تنهVVایی و تکVVرار انسVVان بVVرزخی و

همیشه رهگذر ناگزیر این عصر سرعت سرسامی غبار نگیرد.

66

Page 67: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

سماع

آغاز شد. پسراندرپسین پسرهمه چیز همین جوری خیلی ساده ی دخترتر، و دختر دخترزادهی شش-هفت سده پس بزرگزاده،موالنا سخن، بدون آنکه ازدواج کرده باشند، نگاهاشVVانشاعری شیرینشیخ

در هوا با هم بVVه-حجاب!بی بخوانید خیلی -چادر و چاروق و چارقد،بیرقص آمد.

نا" خواست بگوید:»هو!...« اما ترسید تویدر این سماع "مولی یسVVررفتهحوصVVلههVVای تمام گورستانهای دنیا غلغله بپا شود و مرده

،پسشVVان برونVVد؛ بیکار از جاشان برخیزند و سر کار و زندگی سابق-شVVکری و شVVیرینکرد. بVVانوی لببه جنباندن اسرارآمیز سرش بسنده

ی پدرانVVدر پVVدر مVVادر مVVادررخ و ناقال هم به شور عتیقهسخن و زیبا مادرجانش بر آن شVVد تVVا در همین رقص روحVVانی و سVVماع مختصVVر

بینVVد،فاقد حجاب نگاه بگوید:»هی!...« که دید، ای دل غافل، چه نمیاز مولی حامله شده است!

شان نگذشته بود که دوقلوهاشان باهنوز پاسی از شب عروسی دو دهVVه تVVأخیر بVVه دنیVVا-ی یکیاندک زمانی نسبتا طوالنی بVVه انVVدازه

.-به چه دنیایی؟! کاش نمی آمدند!-آمدند این دوقلوهای عزیز به خواهر و برادرهایی شVVرمگین، ولی بVVه

وقت و بVVه جVVای خVVود جسVVور و گسVVتاخی تبVVدیل شVVدند کVVه شVVکوه"افسانه"ای گذشته را ناخواسته خواستند "تولدی دیگر" سازکنند.

پسرک در شرمش از دست هنجارهای ناهنجار زمانه به کوه و -جنگل گریخت و پیر شد. دخترک سویچ ماشینش را برداشVVت، بVVوق

زنان و عاصی از دنیای پدر قدرقدرت و مردهایی کVVه همیشVVه آقVVا و بVVه گVVویش-کالجمقتVVدر و برحقنVVد، در خیابانهVVای سVVنگالخ بیابVVانی بی

به راه افتاد.-کالغ:بیگیلکی بخوان وزد و تVVار مVVویی ازهاست کVVه هرازگVVاهی نسVVیمی میحاال سال

زنVVد؛ را کنVVار می،اشی عتیقهی اجبار والدههعگیسوان گلبافتش، مقن

67

Page 68: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

شVVود و گVVورکن بVVا بیVVلاز این گشایش، در گورستان غلغله به پVVا می.کندزدایی میهای غزل و قصیده و مثنوی را غباردسته بلندش کتاب

بیل! بیل... بیل! گور! گور... و گورکن؟! هی... کسی در جنگل ام می نالد:»آخ!...« سینه بی چاروق و،بینم که شاعر تنهاییخیزم و میمن از جایم بر می

رود و با خود زمزمه می کند: روی خط استوا دارد راه می،پاپوش»چه هوایی! شبنم را... دانش علف... معرفت نیست!«

کنVVد و بVVا را بVVا "لVیزر" پVVاک می-چپق پسVامدرنش-اشپدرم پیپ دهد:حسرت توضیح می

« ...»یادش بخیر، چه روزگاری! نا نیست و از سر و جادویالتفات بفرمایید، نامش مولی-و پسرم

اش جVVاز،سVVماع اصVVال سVVر در نمی آورد، ولی بVVا همین قVVد فسVVقلی-انVVدرول، والس و چاچاچVVا و سالسVVا و بVVرک را از بVVر میجفتک، روک

نویسد:ش می در انشاء-داند!»دانش علف را گاوها خوردند و ... خران جوان با تف...«

ترین دخترهاسVVت. چVVنین گلVVرخ دخVVتریکه خود خوب-دختر زنم گوید:زند و می تشر میاش ناتنی به برادر- شما هم بشود!نصیب

شVVبنم! تVVازه شVVبنم ژل یاهوی ننویس، خره! با تف نVVه، باجور بی»این هVVایشهم چند نوع است... کم چرب، پر چرب و... منهVVای مصVVنوعی

«زاست!که آلرژی شود.هایش به من خیره میهای شوق جاری روی گونهزنم با اشک

کشم تا مبادا زنم بVVازروی نگاهم می-ببخشید، چادری-من "کاپوت"ی ی زمین را در ازدیVVاد سرسVVامی من بVVاردار بشVVود و سVVیارهحاز شب-اش به سوی انفجار سوق دهد. با انVVدکی تردیVVد، دلجویانVVه مینفوسگویم:

»دختر ما بالغ شده، خانم! خدا کند با شعر نیامیزد!«

68

Page 69: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

دوست یخانه فانوس

شوم.بینم؛ خرسند می...پدرت را درون حیاط خانه در جستجو می تVVانی قVVدیمیای بر جایگاه خانVVهاست. دستی خانهپس، او هنوز زنده

کنم کVVه من این دسVVت و این خانVVه رااسVVت، احسVVاس میبنVVاکرده ام. پیشترها، وقتی که شVVنیده بVVودم دیگVVرداشتههمیشه بسیار دوست

، پشتم خم شVد و در درونمتان ویران گشتهکسی آنجا نیست و خانه هایم از اشک شVVوقبه گریستن پرداخت. اما اینک چشم هاییکی های

شVVود کVVرد، تVVو کVVهاست؛ پدرت نیسVVت، خVVوب، نباشVVد، چVVه میانبوههستی.

گویی همین خانه با دو اتاق درندشتش برای زن و فرزندتمی ات با همه تغییر باز صVVفای آن خانVVه رااست. هی... پسر... خانهکافی دیوارهایش چه پهن و مقاوم و ضدزلزله و توفVVان! رنگش چVVه!دارد

حضوری از آبی! و... این... این ستون... ستونهایش پس کجاست؟!ستون و با سقف است؟! ایوانش چرا بی

گویی آنها را بعدا خواهی ساخت، فعال با همین وضع نیز خوبمی یVVابی کVVه چقVVدر بVVه ایVVوان وجنبVVانم و میآیVVد. من سVVر میبه کارت می

ستون شک دارم.سقف بی کن... انگVVار بVVاز دارمام است؟!.. خدای من، نگVVاه...من چه

هVVایم جاریسVVت! ولی...بینم و در خVVواب اشکزنVVدگانی را خVVواب می کن... خVVودشولی... نVVه، من... من بیVVدارم... من بیVVدارم. نگVVاهش

خوشحالم از اینکVVه شVVماخیلی حالتان چطور است؟ !است! »سالم تان هم که کامال سالم سرجایش اسVVت. خانه! خدا را شکر.سالمتید

تVان هم ویVVران شVده. چVهیVد و خانVVهاهبودم که شما مVVردمن شنیده زنیVVد؟! چVVه شVVده؟ شVVماستونی! چه ستونی! چرا بVVا من حVVرف نمی

کجائید؟ من کجایم؟ خVVوابم... بیVVدارم... خVVوابم... بیVVدارم.... بVVا من !خواستم بVVرومخدا من نمیه خب! با من حرف بزنید! ب،حرف بزنید

کشد. ببخشید از اینکVه تنهایتVVان گذاشVتم!قدر طول میدانستم ایننمی

69

Page 70: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

من من من بVVا من حVVرف بزنیVVد! بVVا من... من خVVواب نیسVVتم من بیدارم... بیVVدارم... بیVVدارم... اگVVر خVVوابم، پس بیVVداری چیسVVت؟! و اگVVر... اگVVر بیVVدارم پس، خVVواب کجاسVVت و این... این بVVودن این حضVVور... این سVVکوت... این شVVما... این خانVVه... این کوچVVه... این کVVودکی... این بVVازی... این شVVوق... این... اشVVک از چیسVVت؟! از

اشچیست؟! از چیسVت؟! و آدمی... آدمی... آدمی اصVال آیVا بیVداری بیدارنیسVVت،خواب نیست خواب نیست خواب نیسVVت و بیدارنیست

وقتی که خVVواب اسVVت؟! و این... این بگسسVVته... این بVVودن... این هرزه... این هستن بر باد نیست وقتی که خواب هست؟! اگر از من

هایم جVVواب بدهیVVد!خواهید حرف بزنید حداقل به سؤالدلگیرید و نمیشما را به خدا...«

متVVانت همVVه صVVفا وهی... دوباره پدرت را خواب دیدم. با آن زد. خیلی اصVVرارکردم بVVااش خانه بود، اما با من حVVرف نمیهمیشگی

هVVا یVVادتوقتکVVردم بیVVدارم. بگVVذریم. آن می من حVVرف بزنVVد. فکر های شر شاید دیداریهمه سایهبار ما را بدور از آنهست... سالی یک

-تVان میشد، حاال نیز دستکم سالی یکبار در خواب بVVه خانVهمیسر می هایم از اشک سرشارست. مVVا رابار چشمآیم. و همیشه در همین یک

هامان ازدر هر دیدار چقدر حرف برای گفتن بود، درست مثل کودکیخیال و آرزو انبوه.

آید وشود باال برد. زنت میگویی ستونهای خانه را بعدا هم میمی اش را با من آشVVنا کنVVد، امVVادارد دو دوست قدیمیگوید میلمؤدب می

بینم از زیبایی و نشاطباید مواظب باشم، آنها دختران وسواسند. میآید. سرشارند؛ از بد گفتن بدم می

گویی:».مزاحم احوالند. شاید با آمدن تو به نزد ما آنها رفتند.می پر از شکل و اطوارند، هVVر وقت بخواهنVVد زننVVد و!شان نبیناینگونه

بیشمار گاهان دیگر مردند در سیمای زنانی جذاب.« به مرد و زن تقیسم کرده؟! چهمی گویم:»آدمی را چه کسی

توفیری دارد، من کاری به کارشانم نیست.« گویی:»این همان عمویی است که گفتم بیگمانآید. میپسرت می

روزی باز خواهد گشت!«

70

Page 71: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

-درست به شکل توست. هی... در همین سن و سال ما دوستی یابم که در خVVوابم و بVVابینم و میبود... من ترا در او میمان آغاز شده

گVVویم. صVVدای جیVVغ زنت مVVا رااو از رؤیاهVVای روشVVن دوردسVVت می ای را در خانهسازد. حتما باز دوستان همزادش وسیلهمتوجه خود می

بینیم که چVVهشتابیم و میشان میاند. به سراغای دیگر چیدهبه سلیقهپا افتاده با هم درگیرند.پیش-ی ما چندان هم کوچک نیست که میگوید:»عمو، خانهپسرت می

بVVرد. در هVVر اتVVاق دری بVVهبینی...« و مرا از اتاقی به اتاقی دیگVVر می گVVویم:»چVVه اتاقهVVای تودرتVVویمی شVVود.سوی اتاقی دیگر گشVVوده می

انبوهی!« شود.خندد و از نظرم دور میمی

ها از دیدار تVVو بازآمVVد وگویی:»چند سال پیش در پس سالمی جVVایهای حضور ترا با خود به اینجا آورد، درآغوشش گرفتم و بهذره

کردم عطر ترا با خود دارد.« صورتش را بوئیدم و حس،بوسیدنگیرد.ام میگریه

ام است؟! چرا چنین گریانم؟!« »خدای من... من چهگوید:پرسد. زنت به همزادانش میپسرت از حال من می ی مردها هم این شده کVVه زارزار زیVVر گریVVهروزها عادت ماهیانه»این

بزنند!« گVVویم:»یVVادت هسVVت... آنیابVVد. مییابم که کسVVی مVVرا نمیمی

ببنVVد... یVVادت و روزهVVای پریشVVان جبهVVه و جنVVگ و جسVVد و بگVVیرهست؟«

خواهیمی روند. گویی بازهایت درهم میگویی، تنها اخمهیچ نمی دانی... بعدا همVVهچیزی را از من پنهان نگهداری. اما هی... تو که می

چیز را خواهم دانست. مثل آن... آن درخت... آن... آن سVVرو یVVادت هست؟ چقدر به جستجویش رفتیم... عاقبت تنها کاجی یVVافتیم، یVVک کاج کوچک و سرشکسته و غمگین. هرچه از تو پرسیدم آن را بVVرای

خواهی، نگفتی. بعد... بعد با هم آن را هنگام غروب سر قبریچه می کاشتیم... تا نه همVVه، دسVVتکم مVVادری بدانVVد کVVه فرزنVVدش همچنVVان هست، من هستم، تو هستی، هستی هست و زندگانی... آن... آن...

71

Page 72: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

آن دوسVVت... آن انسVVان... آن درخت، آن کVVاج در قبرسVVتان، آن... آن... آن سرو جوان، نه... نVVه... خVVدای من... خVVدای من... آن... آن

کاج سرشکسته و غمگین در سروستان اکنون چقدر قد دارد؟-هایم همچنان جاریست... تو تاکنون آیا هرگز اینسانم دیدهاشک

ای؟ ببین... ببین... چه بشکسته و ویرانم از... ین خانه همینجوری فعال کVVافی اسVVت، بایVVد بVVا آناگویی:»می

ساخت. برای تو هم جای دنجی هست. تنهVVا... تنهVVا از دوسVVتان زنم آنچه هسVVتند نیسVتند و آنچVVه نیسVVتند هسVتند. گVVاهی!برحذر باید بود

دانم از چه با آنان همراهسVVت؟!... هرچVVهمردند، گاهی زن. زنم نمیها با هم هستیم، دوستانی همسفره.« باشد سال گویم:»چVVرا دخVVتران زیبVVای مVVردم راشوم. میاز تو دلگیر می

بینی؟!« اینچنین بد می بار دخVVترانی برهنVVه رویروز که با هم برای اولینگویی:»آنمی

ساحل دیدیم یادت هست؟« گویی:»یادت هست اولین حرفی که به زبانمی گویم:»آره.«می

آوردیم؟...« زنانهمی ساحل چه گفتم عشق!...می ای!«گویم:»گفتی گویی

عشVVق!... دریVVا چVVه باشVVکوه از آب و مVVوج و عشVVق انبوهسVVت! درجوابم گفتی عشق نه، زن.

-می گVVویم. فVVرقش چیسVVت؟«گVVویم:»خVVوب، بVVازهم میمی گویی:»خیلی... شاید... شVاید بVVه بلنVدی همین سVتونهایی کVه هنVوز

سازند.«ایوان خانه را به سقف مرتبط نمی ام و هنوز همفهمم. اصال هرگز نفهمیدهبینم کم نیست. نمیمی

اش دوسVVتی...فهمم در وجود انسان چه سری است... دستیهیچ نمی اش زیبVVایی... دیگVVر دسVVتش... دیگVVردسVVتی دیگVVرش حیلVVه، دسVVتی

دستش زشتی، نفرت، کینه... سقف این ایوان... سقف همین ایوانستون برجاست؟!چگونه آخر بی

بیندازی وها برایت فلسفه بافتم تا عروسی راهگویی آن سالمی باشی که... بیشماری آغازش اینجاست. به حداقل زیستن قانع

72

Page 73: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

گویی:»تو آن زمان چههای بودن یعنی این...« میگویم:»ریشهمی پیرتر از حاالیت بودی!«

تکیه بدهم، بهخگریم. میهای میهای ناتوانی به ستونی از واهم پرسد:رسم. میپاهای پسرت که باالی سرم ایستاده است می

عمو؟!« ،هایت برای چیست»اشک آیید، اینگونه ازدانم، همیشه هر گاه که به خوابم میگویم:»نمیمی

اشک و بغض و غم سرشارم.« خوانندات او را به اتاقی از اتاقهای تودرتو میزنان مهمان خانه گویند:و می

ات کجاست؟«»بپرس خانه یابم و در جستجوی پاسخمن ناگهان فانوسی آویز بر سقف می

سVVتون هVVر چVVه بVVد همی بیگVVویم:»خانVVهمانم. با تو میبه آن خیره میای...« باشد باز خانه است، تو همیشه درست اندیشیده

بینم که چه دور و دیر از فانوسم. کشی و من میتو آه می گویم:»های... چه گریزگویی:»خوب شد که گریختی...« میمی

ناگزیری! لعنت... ببین... ببین اکنVVون چVVه پریشVVان بVVر دار زمVVان درتعلیقم!«

خیزم؛ تو نیستی، پسرت نیست، من نیستم، خانه واز خواب برمی زنت و همزادانش نیز. بالشم اما خیس است.

از عابران پنهان میاشک روم.کنم و به سوی ساحل میهایم را آمVVیزد! در پس هVVرخدای من... دریا مرا چه شور بVVا یVVاد دوسVVت می

آیVVد. و دور... دور... دررود، کVVه میموجش گVVویی این اوسVVت کVVه می ی اوسVVت کVVهها این فانوس خانهی دوردستدورتر از دور و پس همه

خواند.مرا روشن می

73

Page 74: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

نبوغ

ی پدرش فلسفه راها در کتابخانهی کشف نشده کوچک سالنابغه یبا چای و ادبیات را با قهوه نوشVVیده بVVود و همیشVVه بVVرای مطالعVVه

رفت که ناگهان جنگ شVVروع شVVد. داشVت بVVاسیاست به مستراح می آیVVد، و در یVVکاندیشید که چرا و برای چVVه جنVVگ بوجVVود میخودش می

جنگ جهمنی و خانمانسوز حق بیشتر با کدام طرف اسVVت و طVVرف کی را باید گرفت، که دیVVد آتش بس شVVده اسVVت. پس، بVVه خVVودش

توانVVد سVVردربیاورد.آمد و به این نتیجه رسید که از اوضاع زمانVVه نمی نان نقاشیوناماش را به هدف تبدیل کرد و شغل بیبنابراین سرگرمی

خود ساخت.یرا پیشه ا طرح و تابلو از توپ و تانک و هواپیماهای جنگی و... سربازهده

در مدتی نه چندان کوتاه با زحماتی شبانه روزی به وجود آورد. -گرفتن جنگ مردم آنقدر درگیر مسایل زندگی روزمرهاما با پایان

اسVVهال و خفت،شان بودند که هر گونه تVVداعی روزهVVای بمبVVاران وشد.شان را موجب میاستفراغ عمومی

اش را بسVVت و بVVهدلسرد از آنهمه تجVVارب، باروبنVVدیل نقاشVVی جان روسVVتا روستای دوردستی پناه برد. اول به نقاشی از طبیعت با

ی اهVVالی آنجVVا پVVرداخت. در این کVVار شVVانس بVVزرگی بVVرایو پرتVVره دید، چرا که در جایی خوانده بود که یک نقاشمعروف شدن خود می

-از روستا و مردم سیببا نقاشی ی نامی در ابتدای کارش بریدهگوش.ه استخور آغاز کرده بودزمینیاقامتش در محیط جدید نمی گذشت که مردهنوز چند ماهی از

ی مجلس،ی انتخابVVات آینVVدهشVVدن در مسVVابقهری بVVرای برنVVدهVVخی روز باز بودحمامی عموی برای اهالی ساخت. این حمام تمام شبانه

و مرد و زن، جدا از هم، حتی از دهات اطراف، یک روز در میان بVVهردند. بنوبت به آنجا هجوم می

74

Page 75: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ی کوچک بر آن شد تا از این جنجال تبلیغاتی برای رسیدننابغه به هدف خود استفاده کند. به همین خاطر سVه پایVVه و پVVالت رنVVگ و

ی مسVVتقرکرد و بVVهومی عمVVبوم و سایر ابزار کارش را جلو گرمابه و خونکنقاشی از هجوم مردم به حمام برای شستشوی تن از چر

پرداخت.،ی جنگو دیگر آثار بازمانده ی انتخاباتر مسابقهبزودی تیرش به هدف خورد. کاندیدای خی

ی پوسترهای تبلیغاتش کرد. آتی تابلویی از او خرید و ضمیمه صبرانه در جان شرعیقاضی شهر که خودش شوق وکالت را بی

کردن رقیب، نه بهدربهپروراند، برای از میداناش میو عرفی و قانونی یاش حملVVه بVVرد. دیVVری نگذشVVت کVVه نابغVVهاو، که به پوستر تبلیغاتی

به صد ضVVربه،کوچک به جرم نقاشی از زنان در حال رفتن به حمامشالق محکوم شد.

ی کوچک از شر شرع و حمام و مردمبعد از این جریان، نابغه ای کرایVVه داشت بVVرود؟ بVVه ناچVVار طویلVVه راگریخت. اما بیچاره کجا

کVVرد و بVVا خVVدای خVVود عهVVد بسVVت کVVه جVVز از چهارپVVا و چوپVVان، ازموجودی به نام زن و انسان دیگر هرگز در عمرش طرحی نزند.

بیت قاضVVی اسVبق شVهر کVه حVاال وکیVلچندی بعد یکی از اهل ، بهجمهور بشودخواست رئیس و احتماال در آینده میمجلس شده بود

کرد که حضرتش از دوران طفVولیت بسVیار بVVهسراغش آمد و اعالم اند، به همین خاطر مایلند داشتههنر و جماعت هنرمند توجه و عالقه

اش را بVVه صVVورتی جدید و مVVدرن نقاشVVیای از آثار ارزندهمجموعهکتابی واال و نفیس در دسترس مشتاقان هنر قرار دهد.

ی کوچک بزودی به شکل کتابیتعدادی از تابلوهای نقاشی نابغه با حاشیه و پایین و باالنویسVVی تحلیلی و تحقیقی و تضVVمینی توسVVط

ی دانشگاهی منتشرتنی چند از استادان و هنرشناسان حاذق و زبده شد. البته پشت جلد کتاب با خطی زیبا و درشVVت نوشVVته شVVده بVVود کVVه این شVVاهکارهای هVVنری بVVا حمVVایت و پشVVتیبانی بیVVدریغ مVVالی و معنوی حضرت قاضVVی اسVVبق و وکیVVل کنVVونی مجلس... بVVه انتشVVار

رسیده است.

75

Page 76: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

های ابداعی و مدرن خالقالزم به تذکر است که یکی از ویژگی انگیز جدید این بود که هر جا خواسVVته بVVود بVVه حضVVوراین آثار شگفت

ه بود.زن اشاره کند، به کشیدن چادری بسنده کرد ی هنری سال به اوی کوچک، نه تنها جایزهبرخالف انتظار نابغه

مVVرغتعلق نگرفت، که حتی کدخVVدای هیچ روسVVتایی هم چهارتVVا تخم محلی برایش به پیشکش نفرستاد. با اینهمه نباید فراموش کرد کVVه

مشهور شده بود. حاال دیگر کم و بیشاو در بین اهل هنر ی آن روستای دوردست را ترک گفت و بابه این ترتیب، طویله

پولی که در این مابین نصیبش شده بود، گالریی در شهر برای خVVوددست و پا کرد.

در پی آمVد و شVدش بVا اهVVل هVنر، روزی بVVا شخصVی کVه او را سازی بزرگی می نامیدند، آشنا شد.ی شرکت شربتنماینده بVVزودیکنVVده بVVود، کVVردن نبVVوغش جVVانها برای جهانیاو که سال

شنای بانفوذ داد. مرد متشVVخصآطرحی جدید و جنجالی تحویل این کوچک، ابتکVVارش را سVVتود و قVVولی با اولین نگاه به اثر هنری نابغه

داد کVVه از آن نVVه تنهVVا بVVرای تبلیغVVات شVVرکتش اسVVتفاده کنVVد، بلکVVه ای را نVVیز بVVه دفVVتر مرکVVزی تبلغیVVات انحصVVارات در خVVارج ازنسVVخه

یکشور بفرستد تا احیانا ترتیب کاندیدکردن او برای دریافت جVVایزهنوبل داده شود.

ی کوچVVک در حالیکVVه از این مVVوفقیتشVVدهکشفی تVVازهنابغVVه اش کVهگنجیVد شVادمان بVه گVالریچشمگیر در پوست کلفت خود نمی

کVVه ای کVVاشآرزو کVVردراه ن شVVتافت. در بی، هم بVVودشمحل سکونت این توفیVVق بVVزرگ در هیجVVان در شور و و او رااش بودزنی در خانه دیVVوانگی ابVVداع و جنVVون واالی جVVانمتأسVVفانه ؛کشVVیدآغVVوش می

شVVریک نپVVذیرد هرگVVز هیچ زنی تاکنونث شده بود کهعهنرمندش با کVVردگمVVان افتخVVار میفقرش شود. اما... اما... اما حاال هر بانویی بی

شVVد،ای بVVزرگ تبVVدیل میهمبستر او باشد، چرا کVVه داشVVت بVVه نابغVVه ای که در اثر جدیدش هر وقت کVVه خواسVته بVVود بVVه موجVودیتنابغه

ای شربت ترسیم کرده بود.زن اشاره کند، شیشه

76

Page 77: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

هاقانونی

کن معامله نیستند،شان! اینجا هم ول...تف به این بند و بساط این یکی را نگVVاه کنیVVد... ایVVف... ایVVف... بVVوی!هVVای قVVانونیالVVدلنگ

کند. همچین لنVVدهوریاش استخوانهای آدم را پوک میادوکلن کافوری.تا حال هرگز به پستم نخورده بود

شان نیستم تا در موردم تصمیم بگیرند وخوب شد که دیگر بین خطی کنم که چVVرااعصابم را خط حرص بخورم و من از ناتوانی هی

توانایی مقابله با آنها را ندارم. ببینیVVد!... ببینیVVد... انصVVاف هم خVVوب چیزی است، من که دستم کوتاه است و کاری به کار کسVVی نVVدارم؛

گذارنVVد حVVتیشVVوند و نمیاجازه و با سر و صVVدا وارد میهمینجوری بی شVVان هم کVVه شVVده آرامی لعنVVتیتوی این مکان گنگ و نهایی سVVیاره

م.گیرب شVVانشناسVVم، بیهVVوده نیسVVت کVVه از دسVVتبه خوبی می ها رااین

شVVد از خوشVVحالی بVVا هیچ کدامشVVان منفرارکVVردم و وقVVتی نVVوبت خداحافظی نکردم و راهم را گرفتم و یکراست آمدم اینجا. همیشVVه

-هVVVVا. اسVVVVم خودشVVVVان را هم میهمینجVVVVوری بودنVVVVد این الVVVVدنگ امام پوکیده و از جمجمهمثل اینکه حافظه-گذارند"هومومافیا". نه...

…Ho…Homo…Homo…شان چی بود؟! جدا شده... خدایا، اسم آره،"هومVVVوزاپینس"! یعVVVنی- HomosapiensهVVVا! یVVVادم آمVVVد.

شان خیلی زور اضافی دارد و به همین خVVاطر هم که عقلموجوداتیخیلی متمدن و با فرهنگ تشریف دارند. زکی!

کنند که اشVرفشود، اینها واقعا جدی جدی فکر میباورتان نمی یVVک!شVVانمخلوقات و خیلی قVVادر و قهارنVVد بVVا این فرهنVVگ و تمVVدن درآوردی ودستگاه مفنگی دارند به نام قVVانون. بVVا همین دسVVتگاه من

متمدن برای هر تجاوز و تعارض و اجحVVافی بVVه حقVVوق دیگVVران یVVکآورند. سوراخ مقدس توجیه بوجود می

77

Page 78: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

این لندهور بوگندوی الدنگ کافور به لب هم حتما از یک سوراخ کنم...ی قانونی وارد حریم ابدی سکوت من شVVده. اشVVتباه نمیسنبه

اش کردند... چند نفVVر حVVتیها هم بدرقهیارو قانونی آمد اینجا... خیلی در موردش روضVVه و همبرایش زارزار زدند زیر گریه. دو-سه نفری

رفتهای دراز و بلند خواندند. مثل اینکه آنجVVا خیلی خVVرش میخطابه شVVدش بVVود هرگVVز مایVVل نمی خVVودو اگر اختیار به اینجا آمVVدن دست

اشدبVVهکبVVه و دبشرش را از سر دیگران کم کند. اما حاال با همVVه کب هVVایکامال قانونی اینجا افتVVاده؛ درسVVت مثVVل من و این همVVه اسVVکلت

قانونی و غیرقVVانونی دیگVVر. آخ، ببینیVVد... شVVما را بVVه آن یVVک مثقVVال شود، ببینید پیدا میهایتان بعضیتوی جیبها وجدانی که هنوز پاری وقت

آبرو چه جوری تلپ شده روی استخوانهایم!این یاروی بی شان بودمها که بینوقتشود کرد؟ باید تحملش بکنم. آنچه کار می

یک وکیل الدنگ و مفنگی کVVه چVVه عVVرض کنم، حVVتی یVVک همسVVایه و در برابVVر آن همVVه جنVVگ و بVVا منهمصدا هم هرگVVز نصVVیبم نشVVد که

شان صدایش را به اعتراض بلندهای قانونیجنایت و چپاول و زورگویی خواهم کاری بVVه کVVار کسVVی داشVVتهتوانم و نه میکند. حاال دیگر نه می

باشم. خواهد بکنند این بوگندوهایشان میبگذارید آنجا هر غلطی که دل -دار. به من یکی دیگر هیچ ربطی ندارد. نه، نه. مگر حرف حVVالیکرم

شVVان هرگVVز آدم آدم نیسVVت. اگVVرشVVود؟ در دسVVتگاه قVVانونیشان می گوینVVد کVVه یکی آدمبخواهند دور از جان شما خیلی منصف باشند، می

حوا. شما حVVاال بیاییVVد بگوییVVد کVVه نVVه، آدم آدم اسVVت،ی دیگر،است-حتی خود حواخانم هم. آن وقت قVVانون خیلی معطرشVVان را بVVه رخ

بندنVVد کVVه مثVVل منتVVان را چنVVان نVVامریی میکشند و کت و بVVالتان میشان تالقی نکند.تان با بیراهشوید تا ابدالدهر دیگر راهراضی می

ام دوبVVارهخVVواهم حافظVVهمعVVذرت می-اینها را بیهوده همومافیا جVVان،ام را ترک کرده... خب، بیا دیگVVر! حافظههمراه روحم جمجمه

شVVان؟... هVVومی هومVVا فVVامیقربان قدت، بیا دیگر!... چه بود اسVVمVVVا فیVVVافی فی مVVVوزاپینس!همVVVد، هومVVVادم آمVVVان! یVVVآره،- ا...آه

گوینVVد؛ زورشVVان آنقVVدر عقVVل اضVVافی دارد کVVه اینهوموزاپینس نمی

78

Page 79: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

عمامVVه و دسVVتار دنیVVا را عبا ودم با کت و کراوات ووشاخهای بیغول فکسVVتنییشVVود، سVVیارهکننVVد. باورتVVان میبین خودشVVان تقسVVیم می

کنند! هاهاها... خدای من، دنیVVای تVVوزمین را بین خودشان تقسیم می کننVVVد!تکVVVه بین خودشVVVان تقسVVVیم میالکی تکهرا همینجVVVوری الکی

وطن، ملVVک، خانه،اشکند که این تکههاهاها... و هر الدنگی ادعا می خود خودش است! عقیده، طلب،، ملب، کشک و... قانون و سنت

اینخب، عوضی کنید باشد، پس، اینجور که شما ادعا میها، اگر یک وجب زمین هم مVVال اسVVتخوانهای من اسVVت دیگVVر! هVVان؟ چVVرا

تان یVVکها! نکند دوباره در سوراخ قانونانصافگذارید آخر بیراحتم نمی خواهید جوری دیگر تعبیرش کنید، ها؟ گند بزنVVدتبصره باز شده و می

تVVان! این لنVVدهور بوگنVVدو کی اسVVت کVVه بVVا سVVالم وبه هر چVVه تمVVدن صلوات آوردید انداختید روی من؟ ببینید! ببینید چقدر کVرم دارد روی

خورد!ول میسر و صورت کافوریش ول من همه جورشان را دیده بودم، این یکی اما انگار از قماشVی

-گندهکنم از آن کلهرسد. فکر میمی دیگر است. خیلی عجیب به نظر هاشان بوده باشد این هومومافیا... حتما سVVالی سVVی-چهVVل تVVا گVVاو،

هفتاد تا گوساله، یک گلVVه گوسVVفند و کلی مVVرغ و خVVروس و-شصت بلعید قبال. ببینیVVد...های دیگر میچندین تن کاهو و علف و آت و آشغال

ای دارد! هیشVVت!هVVای گنVVدهببینید چقVVدر سVVنگین اسVVت و چVVه کVVرم هیشت!... بروید کنار! بروید کنار! به طرفم نیایید! من دیگر پوسVVت

هVVایاش را قبال دادم بVVه کVVرمو گوشVVتی بVVرایم بVVاقی نمانVVده. همVVه قانونی دیگVVر. برویVVد! هیشVVت! هیشVVت! آخ، خVVدایا، پس کی بVVه داد

رسی؟ آن دنیا کم عذابم دادند؟ نگVVاه کن!جمجمه و استخوانهایم می ها.گذارند این قانونیاینجا توی گور هم راحتم نمی

79

Page 80: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

پوکجوک

های آن روزها و روزهایآن روزها که روزهایش خیلی بهتر از شب افتخVVارجVVانم بVVا در حضور بابام به خالهم یک روز مامان،امروزی بود

موقع بابام کVVهپوک" شباهت دارم. همانگفت که من خیلی به"جوک-هایشان نیسVVت و هی غلغلکم میکرد اصال گوشش به حرفوانمود می

هو دودولم را با دستش گرفت آهسته کشید و نوازشم کرد:داد یکپوک!...«پوک! جوک»جوک

ازلی و،م بودسنتر از اگرچه عقلم بیشیادش بخیر آن روزها! فهمیVVدم کVVه چVVرا شVVبیهفهمیدم. مثال نمیهیچی نمیهنوز خیلی چیزها

و این یارو اصال چه کاره است که.پوکمخودم نیستم ولی شبیه جوک شVVود، آن هم همیشVVه خVVوش واکثر اوقات توی تلویزیون پیدایش می-زننVVد، زنهVVا بVVا عالقVVه بغلش میخندان، طوریکه همه برایش کVVف می

شوند؟!کنند و لوس میشان را برایش باز مینشینند و نیش خودم رایرسید، من دیگر اجازه نداشتم برنامهوقتی وقتش می شVVان یVVک ذره کنم. بابا و مامانم بدون آنکه توجهنگاه تلویزیون توی

پVVوک. همVVانجVVوکبVVه زدند به تلویزیون و به من باشد، یک بند زل می ها بود که شروع کردم به بازی با دودولم؛ بVVاها، آره، از همان وقتوقت

گفتم:کشیدمش و توی دلم میدست مثل بابام هی می پوک بشوم تا همVVه نگVVاهمشود من هم قد جوک»آی خداجانم، کی می

کنند؟!« که این کارم عیب است. هر وقتمدانستمن آن موقع اولش نمی

جVVوریآوردم آ، همینکشVVیدمش. البتVVه بVVیرونش نمیکردم میهوس می توی شلوار. تا اینکه مامانم یکبار متوجه این عادتم شVVد. وای... چVVه

مامVVان! بVVا دسVVت محکم زد پشVVت دسVVتم و داد،اوقات تلخیی کVVردکشید:

کنی؟!«ات بازی میآبرو، هیچی نشده داری با مردیبی وجبی»نیم

80

Page 81: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

دودولم از ترس یک ذره شد. بابام خندید. من خیلی دلخور شدم، -هو این قدر بدخلق شده بود، و هم از بابا که نمیهم از مامان که یک

امخVVوردههای مامان و یا شاید به دودول تVVرسدانم به من یا به حرفخندید.ر میهرهداشت

خیلی حیف! بابا و مامانم آن روزها که روزهایش حیف!حیف! های آن روزها و روزهای امروزی بود، آنقVVدر بVVا همخیلی بهتر از شب

-پوک و فVVک و فVVامیلش کVVه تVVوی تلویزیVVون زنVVدگی میدر مورد جوک ازتوانسVVتند بVVا هم کنVVار بیاینVVد و ن آخرسVVریشان شد که کردند، بحث

. همدیگر جداشدند مامانم بعدها یک بابای دیگر برایم آورد خانه. این بابا اصال با من

کVVرد.پوک صدایم نمیکشید و جوکوقت دودولم را نمیخوب نبود، هیچ بVVاردانم چVVرا، ولی یVVکشVVد. نمیاش میاما مامVVانم بVVا او خیلی کم بحث

پوک است. جوکگفت خیلی شبیهجانم میشنیدم به خالهام را دیدم و پرسیدم:یک روز بابای اصلی

زنهVVا و دخترهVVایتاشVVوم پVVوک میأخره کی قVVد جVVوکال»بابایی، من بشوند؟«بزیادی دورم جمع

آنکه مثل همیشه دودولم را بکشدهایم و بدونزد به چشمبابام زل پوک صدایم کند خندید و گفت:و جوک

پسرم!«،ات کف کرد»هر وقت جیش عقلم شروع کرد به قدکشیدن. رفتم یک قالب! ببخشید،من، نه

کVVردمصابون برداشتم و سفت و سخت مثل یک آبشار گVVرفتم جیشکرد. بعدش هم به بابام گفتم:رویش تا حسابی کف

پس این زنها و دخترهVVا کجVVا!کند، بابایی»جیشم که حسابی کف میهستند که بیایند خودشان را برایم لوس بکنند؟!«

تکانکنان سر تا پایم را برانداز کرد، مدتی سرش را مالمتمبابا داد و با بدخلقی گفت:

ی؟! همین روزهاست که...«اهدادن یادگرفت»کلک، تو هم امضاء جوری بگVVویم...ه نه اینکه ببینم آ، بلکه... چ-هو دیدمهمین. یک

ام. درسVVت بVVه قVVدشاید... شاید خوابش را دیدم._ کVVه بVVزرگ شVده ؟ بگVVویم کجاپوک! اما نه توی تلویزیون آ، توی... تVVوی... بگVVویمجوک

81

Page 82: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

،جاگویم. توی، توی خو خو خVVودم... همینگویید بی ادبم؟ خب، مینمیراست شد و علمدار ایستاد.

افتد کVه دخVتری خVودش را بVرایمها اتفاق میو حاال بعضی وقت هایش نه آ، بVVا... بVVا کلی ادا و اطVVوارشکند... فقط با چشملوس می

شود.یک جوری لوس می هنوزتوی دلمپوک شدن خیلی حیف! کاش جوک اما... اما حیف!

توانستم باز دودولم راماند! کاش میفقط به عنوان یک آرزو باقی می-شود من هم قVVد جVVوکبکشم و از خدا بخواهم:»آی خداجانم، کی می

و من نVVه،پوک بشوم!« چون حاال که نه مامانم هست و نه باباهVVایم ام درسVVت همVVانتنهVVا سVVن، کVVه عقلم هم خیلی قدکشVVیده و شVVده

خیلی جVVوکم و...فهمم کVVه خیلیچیزی کVVه دوسVVت داشVVتم باشVVم، میهم پوکم. تنها چیزی که نیستم، خودم هستم. خیلیخیلی کنم. البته بعضی اوقات همانصافی دارم می در حق خودم بی،نه

-ذره خودم هستم، مثل حاال. نگاه کنید...»جوککنم که یکاحساس می- جVVوک؟خVVوریپVVوک! چی شVVده؟ چVVرا دیگVVه جنب نمیپVVوک! جVVوک

پوک؟!...«

82

Page 83: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

رومئو

وقVVتی بVVه فVVردا کVVه روزتولVVدش بVVود فکرکVVرد، نگVVاه گVVرم و گیههVVای خسVVته از روزمرمشتاق"رومئو" از خاطرش گذشت. قدم

را آرام بین دندانهایش فشردشافقش سرعتی هیجانی گرفت. لببیو با خود گفت:

«!کنم میش»تمام امسالم را وقف خندید. به افکار مغشوش سال قبل خVVود بVVا کمی حس شVVرم

ی روز تولVVدش؟!...خندید. چقدر احمق شده بود پارسال در آسVVتانه مادر شود،اشتدقصد هایی که ی آن سالنه، نه، پارسال نه، در همه

چقدر احمق شده بود؟! کرد آنهاشان بود و فکر می عاشق زمانیی مردهایی کهخاطره

اش هستند، با حس سVVردی بVVه طعم تنفVVر وهم خیلی کشته و مرده انزجار، در ذهنش زنده شد. این شرم و انزجVVار از خVVود و آرزوهVVا و مردهایی که دیده بود چنان قدکشید کVVه بVVا عصVVبانیت بVVر زمین تVVف

گمVانانVVداخت. بعVد، دوبVاره غVرق در نگVاه گVرم رومئVو کVه حVاال بی بین راه خیVVال کVVرد بVVه سVVوی خانVVه شVVتافت.قVVراری میبVVرایش بی

:شد گفتگو مشغول را سامان داد و با خود اشمغشوش نVVه، فقVVط امسVVال نVVه،.کنم میفش»آره. حتمVVا تمVVام امسVالم را وق

.کنم میشی عمرم را وقفدیگر از این به بعد، اگر خدا بخواهد، همه توی این چند ماهی که زیر یک سقف زندگی کردیم با همدیگر خوب کنار آمدیم. در آینده هم همینجوری خواهد بVVود. تفVVاهم یعVVنی همین.

خVVواهم؟ بچVVه؟ نVVه، بچVVه بVVزایم کVVه چی؟ من خVVودم چVVهدیگر چه می گلی به آب دادم که او... چی؟! برای سVVرگرمی خVVودم یکی رادسته

به دنیا بیاورم تا عذاب بکشد؟ که مدتی هدف زندگیم باشد؟...که... که امیدم باشد؟... که وقت مردن فکرکنم کسVVی از من، از پوسVVت

زنVVدگیبVVه و گوشت و خون و استخوانم همچنان توی این دنیVVا دارد -وقتخواستم؟ خب، آنخواهم. چرا قبال می که... نه. نمی!؟دهدادامه می

83

Page 84: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

-خواسVVت. خVVوب شVVد کVVه نشVVد. دیگVVر نمیام میی زنانVVههVVا غریضVVه خواهم. از فVVردا حVVتی بVVه سVVر وخواهمش. اصال من دیگر هیچی نمی

بگVVذار هVVر چVVه!گویند؟ بVVه جهنمرسم. دیگران چی میوضعم هم نمی خواهند در مورد ظاهرم بگویند. خVVودم را هVVر روز برایشVVان رنVVگمی

شVVان جداسVVت. او من رارمئVVو حسVVابش بVVا همVVهامVVا کنم کVVه... -کردنها و چاپلوسیموسهمینجوری که هستم قبول دارد. اااق... موس

تVVر شVVدی!...زند!... امروز چVVه خوشVVگلهاشان حال آدم را به هم میهایت...«آید!... اوه، چشمات میاین بلوزت خیلی به

شان خندید. به خVVودش هم، از اینکVVهاش گرفت. به همهخنده ان محتاج بود، خندید. دیگرهگاهی به این توجه دروغیناگ

کردن»آدم چقدر بیچاره باید باشد که با پوشیدن لباس و رنگ و بزک سر و رویش بخواهد توجه دیگران را به خودش جلب کند! کVVه چی؟ که یعنی من هستم... من را هم به حسVVاب بیاوریVVد... اینم... من را

قبVVولمجوری کVVه هسVVتم که تو همین شدبخواهید... رومئو! چه خوب! خدایا رمئو را هرگز از من نگیر! چقدر با او خوشبختم!«داری

شد خورشید را از پشت پنجرهصبح روز تولدش بود. اگرچه نمی رسید. شVVب خVVوش و آرامی بVVا رمئVVودید، اما هوا روشن به نظر می

خواسVت تVVا ابVVدمونی بین آنها انگVVار میاره بود. تفاهم و هشدسپری داشVVتنی روی او گVVرم و نVVرمادامVVه یابVVد. رمئVVوی عزیVVز و دوست

کشید.درازکشیده بود و در خواب خرناسه می هایش را روی هم گذاشت تا مباداخواست برخیزد، اما دوباره پلک

ی روزها در کام خVVود بگVVیرد.گی او را مثل همههبیدار شود و روزمر از این گذشVVته حیVVف نبVVود در چVVنین روز خجسVVته و بVVه یادمانVVدنی رومئوی عزیVVزش را بیدارکنVVد؟ دسVVتش را بVVه طVVرفش درازکVVرد تVVا

ایبیشتر از گرمی تن او سرشار شود. رمئو جنبیVVد، پس از خمیVVازه دریاوو"کنVVان بVVه کVVف اتVVاق جسVVت. چنگVVال چپش را روی کوتاه "می

یاوو!« کرد.یاوو! میکشید و دوباره پشت سر هم "می یبر اساس تفاهم عمیقش ناگفته فهمید کVه وقت ادرار گربVVه اش فرا رسیده است.نازنین

84

Page 85: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

حیرت

گذرانVVدم.ی وقتم را در خانVVه می بVVود کVVه همVVه مدیVVدیمVVدت تصVVمیم گVVرفتم خVVودم را از تبعیVVد خVVانگی خالص کنم. بVVاسVVرانجام

مقاومت با آنهVVا همVVراه شVVدم.رسیدنم به خیابان دستگیرم کردند. بی تفVVاوتی حVVتیبرنVVد. از بی کVVه مVVرا بVVه کجVVا میبVVرایم اصVVال مهم نبVVود

شVVانخواهند. در بازداشتگاهنپرسیدم که کی هستند و از جانم چه می کردند که خVVودمام گرفت. باورکردنی نبود. متهمم میاز جرمم خنده

.امرا در خانه کشته به آنها گفتم که این ادعایشان برایم بسیار مضحک است، چرا

نشVVین شVVوم،کVVه قبال، یعVVنی پیش از آنکVVه بVVرای مVVدتی مدیVVد خانVVه اند. مؤدبانVVهبودهکسانی مرا به جرم کشتنم در خیابان دستگیر کرده

از آنهVVا خواسVVتم تVVا دسVVت از سVVرم بردارنVVد و مVVرا بVVه حVVال خVVودمبگذارند.

شVVانکم سر آمد و از بازجوییام کمکن نبودند. من هم حوصله ولکالفه شدم. فریادزنان گفتم:

ی آنهVVارا مسVVبب همVVهن گVVیرد، بیاییVVد خب مهمه قتل صورت می»این دانم کVVهجوری الاقل بتوانم باورتان کنم، چون دسVVتکم میبدانید تا این

ایVVدگرفتVVه، قتلی کVVه قVVاتلش را بVVه هVVر دلیVVل نتوانسVVتهقتلی صVVورت!«هدستگیر کنید و دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نشد

شVVان اسVVت از همکVVارانشیکی از آنها که بعدا فهمیدم رئیس هایشان را ببندند. بعد بVVه دور از چشVVم آنهVVا سVVیلیخواست تا چشم

محکمی زیر گوشم خواباند، طوریکه انگار تلفنی در گوشم دلینVگ... هVVایش بVVازبودهایش بسته و گVVوشزد. کارمندی که چشمدلینگ... زنگ

بلند آروغ زد. صدایی در اتاق پیچید:حوصله بلندبیشود!« میشروع»اقرار

شان گفتم:به رئیس

85

Page 86: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

خطی بکنید. من بدون سVVیلیتان را خط»آقا شما الزم نیست اعصاب پذیرم. حق با شماست... یعVVنی حVVق بVVاهم هر چه را شما بگویید می

من بود... من قاتلم. قاتل خودم، قاتل شما، قاتل هVVر کسVVی کVVه در یرود، دستش ماشVVهجای ناکجای این ناکجاآباد پایش روی مین مییک

-ای برای او فشارداده میی اسلحهدهد و ماشهای را فشار میاسلحه گیرد را همهای خونی که صورت میها و حمامی جنگشود. لطفا همه

«!ام برگردم فقط اجازه بدهید به خانه! بنویسیدامتوی پرونده مأموری پاهایم را بست و به دهانم افسار زد. بعد مدادی بVVه

گفت:کناندستم داد و پرخاش ات را الزم نیست بVVازکنی و حVVرف مفت بVVزنی! همVVه»حیوان، پوزه

چی را از سیر تا پیاز بنویس!«چ که بپرسم اقرارکنم کهیخواستم یعنی بنویسم، بنویسم؟

حیوانم؟ روابط و مقررات بین حیوانVVات را شVVرح بVVدهم؟ امVVا کVVدام حیوان؟ چه نوعی از آن؟ روابط و مقررات؟! من که جVVز بVVا خVVودم،

بVVودم، دیگVVر بVVا حیVVوانیکه به ادعایشVVان او را هم بVVه قتVVل رسVVانده هVVا آنهVVا... ولی دهVVانم بسVVته نداشتم. و حاال... حاال بعد از مدترابطه

گمVVانتوانستم سؤالی مطرح کنم. به خاطرم آمد که بیبود و من نمی خواهند از من اقرار بگیرند. حتما، یعVVنیدر مورد محل وقوع قتلم می

برایشVVان خب خیلی مهم بVVود.خواستند بدانندبدون شک همین را می ام یVVا در خیابVVان،أخره بدانند من قتلم را در خانه مرتکب شدهالکه ب

بستند و...ام را میبعد هم پرونده ای از نظرگذراندم. ناگهان حس کردم که دردور و برم را لحظه

ای حضور دارم، جایی که دیوار دارد و شVVبیه خانVVه اسVVتجای بیگانه مانVVد ولی... ازولی... خانه نیست؛ در خیابان اسVVت و بVVه خیابVVان می

مشخصVVات خیابVVان هم در آن هیچ نشVVانه نیسVVت. غمگین، غمگین غمگین غمگین شدم و روی کاغذ نوشتم:"دلم دارد هم برای خانVVه و

شود!"هم برای خیابان بدجوری تنگ می ایتوجVVه روزنامVVهشVVان بیمنشVVی بازجویVVان آروغ زد. رئیس

برداشت. بVا نگVاه پرسشVگری بVVه او زل زدم. پاهVایش را روی مVیز خوانVVد.کVVرد کVVه مطلب مهمی را دارد میمی بVVود و وانمVVوددرازکVVرده

86

Page 87: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ها در مورد قتلم گزارشی نوشVVته باشVVند.فکرکردم شاید در روزنامه درصدد برآمدم نام روزنامه را بدانم. امVVا بVVرعکس بVVود. من داشVVتم

بود؟! را برعکس گرفته دیدم یا که رئیس آنبرعکس می :»آخ...بنVVالمبازجویی افسارم را بیرحمانVVه کشVVید. خواسVتم

دندانهایم!«دیVVدم دندانهایشVVان خیلی تVVیز اسVVت. ترسVVیده و زبVVون و های آدمیزاد سربراه باشم؛ نوشتم:"...چVVهکردم مثل بچهزخمی سعی

چیزی دوست دارید بنویسم؟"بازجویی کاغذ را از دستم قاپید و با خوشحالی فریاد زد:

»خودش است!« زدن انگVVار شVVرم داشVVت وکVVه از آروغ-را ابتدا به منشیبعد آن

بعVVد بVVه خVVودش و-بوددندانهایم را با کف دست جلوی دهانش گرفتهی همکاران و نهایتا به رئیس نشان داد.بعدتر به همه

از این فرصت-رئیس با دیدن یادداشتم روزنامه را کنار گذاشت -سVVفید اسVVت.کردم و دزدکی دیدم که کاغذ روزنامه سVVفیداستفاده

مدتی به من، مدتی نVVیز بVVه کاغVVذم کVVه پیشVVرویش بVVود خVVیره شVVد. طVVرفش برگشVVتند. رئیسمنشی دوباره آروغ زد. همکVVاران همVVه بVVه

خواست چیزی بگوید، اما نگفت؛ من این را از نگاهش خواندم. ولی-نفهمیدم بVVه من، بVVه او، یVVا کVVه بVVه همکVVاران؟ من نVVیز سVVرم را بVVه

و-البد از شرم!-طرفش برگرداندم. دیدم منشی سرش پایین است-آنکه چیزی بگوید، با چیز... با دندانهایم چیزی را چک... چVVک... میبی

جوید. کشد. به خاطرم آمد کهحس کردم پاهایم بدجوری از درد تیر می

نوشتن معموال شغل بیکارمردمVVانی چVVون اوسVVت و من بVVا نوشVVتنم !؟ام. و این چقVVدر غیرمنصVVفانه بVVودنان کVVردهای را بیمنشی بیچاره

آهی کشیدم و پشیمان از به خیابان آمدن با خودم گفتم:کشیدنت هم به ضرر دیگران است!«بینی، حتی نفس»می

رئیس نگاهش همچنان با نگVاهم بVVود. بVVا نگVاهم بVه نگVVاهش -فهماندم که مایلم چیزی بنویسم. کاغVVذ را بVVه من برگرداندنVVد. هیچ

نبVVVود. پس... پس... آن... آن... آننشVVVده چVVVیزی روی آن نوشVVVته

87

Page 88: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

-چیز... آن کلمه، آن جمله، آن سؤال، آن اقرار مVVرکبش کجVVا رفتVVهبود؟! روی کاغذ با احتیاط اما خوانا و پررنگ نوشتم:"حیرت" بعد یک

نقطه کنارش گذاشتم و شد "حیرت." دیدم یک پVVایم بVVا من نیسVVت.-بازجویی با سه پا از اتاق خارج شد. درد امانم را بریVVده بVVود. زوزه

کشان گفتم:»سگ خور!«

سVویکس صVVدایم را نشVVنید. منشVVی عVذر خواسVت و بVVههیچ مستراح دوید. بازپرسی افسارم را شل کVرد. حس کVVردم کVه خیلی

ام. در فکر دندانهایم بودم که تلفن زنگ زد. رئیس پشتراحت شده گوشی خندان با کسی خVVوش و بش کVVرد. منش خیلی زود بVVه اتVVاق برگشت. زیبا، زیبای زیبا شVVده بVVود! در "حVVیرت"م مانVVدم کVVه او در

این فرصت کوتاه چگونه آنهمه به سر و وضع خود رسیده است؟! دستگاه چاپ متصل به کامپیوتر قرارگرفته روی میز با سر و

دادن چنVVدین بVVرگ کاغVVذ. رئیس کVVه همچنVVانصدا شروع کرد به پس یکی از منشVVی گVVرفت و ازمشغول گفتگVVوی تلفVVنی بVVود آنهVVا را یکی

شVVود. در همانVVدم بVVانوییکم کم مینظر گذراند. دیVVدم دردم دارد کم سپیدپوش با عینکی آویزان روی سینه وارد شد. سگی نیز همراهش

است. با را به دندان گرفتهمبود. من بدون عینک دیدم که حیوان پاینگاهم گفتم:

»نوش جانت! نگذار حتی یک تکه هم به دیگران برسد!« سگ با نگاهش نگاهم را فهمید و سه بار پشت سر هم "هاپ...

هVVا راهVVاپ... هVVاپ..." کVVرد. دلم بVVرایش سVVوخت، من همیشVVه سگ ام، چVVون... پVVایم از دهVVانشداشVVتههVVا دوسVVتخیلی بیشتر از بVVازپرس

افتاد. امشدهبانوی سپیدپوش عینکش را بر چشم گذاشت و پای قطع

را روی میز رئیس نهاد. سرم را چندین دور بVVه دور مVVیز و دور پVVایم بVVود! انگVVار بVVادوراندم. زیر کاغذهای روی میز امضاء من حک شVVده

بودم!دستم، نه، با پایم همه چیز را تایید کرده

88

Page 89: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

بیگانه

تنها یک لحظه غفلت کرده بود که دید گم شده است.،یک لحظه سراسیمه تمام شهر را زیر پا گذاشت شاید کVVه خVVود را در گنگنVVای

ها بیگانه و. نبود. هیچ جا هیچ نشانی از او نبود و آدمپیداکند یاکوچهکردند.ویرانش نگاه می

اش دامن گسترد. شور و شوقش در هم شکست وبهت و حیرانی امVVان راه رفتVVه و در بین راه پیوسVVتهشکش باال شد. دریVVافت کVVه بی

چاه کنده است، بین خود و دیگران؛ چاهی که در اعماقش "من" جا.خوش کرده بود

ید. نتوانست دریابد. بودنپرس خود ز ا،»من اصال هستم یا نیستم؟« توانست بیندیشد، اما اندیشVVیدن را تVVاب بVVودنش نبVVود. نیسVVتیرا می

توانست باشد؟!راستی چه می ندانست کیست و چرا آمده، یا که چرا چنین عمیVVق از سVVطح

گذشتند سراپا خVVیرهتک آنهایی که از برابرش میگذشته است. به تک شد. تنها، مکرر، مغشوش، سر به هوا و هوی در سر بVVا نگVVاهی کVVه

اشگذشتند؛ مانند آب که هیچ قطVVرهرقصید میدر سطحی معتدل میای دیگر تفاوت نیست. رود نبود اما، جویبار هم. شوق؟!را با قطره

نبود. دیگر خودش در هیچ کجا پیدا نبود. تنها چیزی، حسی، نه، خانه به خانه، بستر به بستر و انساناینکآهنگی به رنگ اجبار او را

نمVVود و بسVVیار گاهVVان در عمVVق گنVVگ وبVVرد؛ گVVاهش میبه انسVVان میداد.ناپذیری نشانش میوصف

- می.شVVنیدخوانVVد، نمی می.رسVVیدشتافت، نمی می.دیدرفت، نمیمی عVVابران امVVا انگVVار همVVه چشVVم بودنVVد، مقصVVد و.فهمیدآموخت، نمی

هVVایش را درمقصود هم و... انبوه انبوه دهان و چشم و گوش. گوش-"بیگانه" میانزجاری شدید گرفت. شنید که همه همصدا همدیگر را

خوانند.

89

Page 90: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

داالن پیچ در پیچ. آدم و آهنگ ناتوانی توانمنVVد. غرولنVVد غفلت. ای مکرر. بیهودگی جاوید. هیهات! هیهات...جستجوی کهنه و افسانه

-ایستاد. واداد... به خود نه، به خدایش داد و آغاز شد. دید که می همهمVVه ازبینVVد، هم خVVود، هم دیگVVران و هم وهم جسVVتن را. همVVه بی

ای انگار باشVVان حتی خاطره.کردندجوار هم نه، از روی هم عبور می همراه نبود. تنها در دست هر کس بیش و کم ریسمان سگی؛ سگی

رسVVید، صVVدایی کVVهکه نبود ولی صدایش از دوردسVVت بVVه گVVوش می ی انس بVVا همسVVایه را "بیگانVVه! بیگانVVه!"حس شیرین و ماوراء کهنه

کرد!عوعو می اما دستان او مثل همیشه از هرچه ریسمان خالی بود. به یادش

ای در ذهن دارد. دریVVافت کVVه اجVVدادشآمد که هنوز از خود خVVاطره انVVد؛ پس خم شVد و بVVهنیز کم و بیش با "عو! عVVو!" آشVVنایی داشVVته

یروی زمین نشسVVت. مشVVتی خVVاک در دسVت فشVVرد و بVVرای همVVهبیگانگان عالم آه کشید.

90

Page 91: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

حلراه

هاز دیدن همراه جدید دخترش برخالف گذشتگرسنه مادر اصالکنان گفت:خوشحال نشد. پسرش را پیش خود خواند و مالمت

ید؟! مگر نگفته بVVودم کسVVی بVVهاه»این یکی را دیگر از کجا گیرآورد مان را با خودتان نیاوریVVد؟! بVVه خVVواهرت یکجVVوریهای محلهجز بچه

خورد!حالی کن او را از اینجا گم و گورش بکند! اصال به دردمان نمیفهمیدی؟«

ی ممتد، با آستین پیراهنپسرک الغر و زردنبو، بعد از چند سرفه آب،ای که خیلی وقت پیش آن را توی آشغالدانی پیداکرده بVVودپاره

-هایش سرازیر شده بود پاک کVVرد و معVVترض و بیدماغش را که تا لبصبر گفت:

ام است.«»معطل نکن، مامان! من خیلی گرسنه-مادر گرسنگی خود را از خاطر برد. دوباره یادش آمد که بچه

اند. کاپشVVن کهنVVه امVVاهایش چند روزی است چیزی به دندان نگرفته ی اتVVاق بی در و پیکVVرش برداشVVت. بVVا مهربVVانی وسالمی از گوشVVه

غمخواری مستأصلی آن را به تن پسرش کرد و گفت:»نگفتم یک چیز گرم بپوش؟ این سرما اگر هالکت نکرد!«

میلی به خواهرش اشاره کرد تا از خانه خارج شوند.پسرک با بی شVVان راتعجب در و دیVVوار محVVل سVVکونتمدخترک، همVVراهش را کVVه

ای به حال خود گذاشت و به سVVوی بVVرادرش آمدکرد، لحظهنگاه می:و پرسید

ای؟«»چی شده؟ چرا اخم کردهبینی از گرسنگی نا ندارم؟«»مگر نمی

شVVود؟! نکنVVدام. مامان چرا دست بVVه کVVار نمی»خب، من هم گرسنهتنور باز از کار افتاده؟«

91

Page 92: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

خVVورد.گوید این یارو به دردمVVان نمیاش نیست. مامان می»تنور هیچی ببریمش بیرون. بگذاریم برود پی کVVارش. بایVVد یکی دیگVVر تورکVVنیم.

است!« و خوردنیحیف شد! خیلی گوشتالو تام تو خودت دیدی که چقدر جان کند!»نه. نبایستی ببریمش بیرون

اش کنم بیاید اینجا.«راضی »حق با توست. خودت بVVرو بVVا مامVVان صVVحبت کن! شVVاید توانسVVتی

شود.«ها پیدا نمیحالیش کنی که کس بهتری این طرفبا نگرانی به طرف مادر رفت. برادرش که در کاپشن دخترک

رسید، در حالیکه سVVعیبزرگ جدید خیلی کوچکتر از قبل به نظر می-امانش را به هر ترتیبی شده بروز ندهVVد، سVVرفهداشت گرسنگی بی

کند.شکنان به مهمان پیوست تا سرگرمشوی؟!«»چی شده، مامانی؟ چرا دست به کار نمی

ی؟ مگر صد بVVاراهکجا گیر آورداز »عزیز دلم، این عروسک را دیگر خورند؟!«ها به دردمان نمیم این تیپ بچهاهنگفت

شVVود. از گرسVVنگی»بس کن مامانی! از این خوبترش دیگر پیVVدا نمی که استفراغ کردم. فقVVط آبرفتتوی راه چندبار دلم آنقدر ضعف

ام بیرون آمد. چیزی نمانده بVVود کVVه این دخVVتره متوجVVهزرد از معدهبشود و...«

-! به دردمVان نمی دخترم،دخورن نمی به دردمانهای محالت دیگر»بچه ای خدا، از دست این دو تا بچه چه کVVار کنم؟ کVVاش بVVه دنیVVاخورند!

هVVای قربVVان چشمعزیVVزم،بVVبین آمدنVVد... این شVVکم المVVذهب... نمی خVواهی بفهمی؟ بVبرش بVیرون! بVبرش! چVVرا نمیات بVروم!خوشVگل

ی خودمVVان بایVVد باشVVد! وگرنVVه سVVر وهVVای محلVVهگفتم فقط از بچVVه هاست. زود ببرش بVVیرون و دسVVت بVVه سVVرش کن!مأمورکارمان با

خVVبرمأموری غیبتش شده و شاید مادرش همین حاالیش هم متوجهکرده. برو! زود باش!«

»فVVدای سVVرم کVVه مامVVانش فهمیVVده. هیچ کس او را بVVا من ندیVVده. ی مVVاتوانند بفهمند که با من آمده اینجا. توی محلVVهها اصال نمیمأمور

شوند. این یکی راهایی که همسن و سال ما باشند دیگر پیدا نمیبچه هVVایبا هزار جور مکافات توی شهر گیرآوردم. خب، فVVرقش بVVا بچVVه

92

Page 93: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

امدیگVVر چی اسVVت؟ یVVک کVVارش بکن، مامVVانی! من خیلی گرسVVنهاست!«

های در هم به فکر فرورفت. دخترش ادامه داد:مادر با اخم ، مامانی؟«ه»نکند تنورمان دوباره از کار افتاد

حلی برسد.تر از قبل سعی کرد در ذهنش به راهمادر مستأصل های دیگVVران را هم کم و بیشهایش را خیلی دوست داشت. بچهبچه

ای حس مادرانVVه و گVVرمی درهمین طور. همیشه بVVا دیVVدن هVVر بچVVه خواست او را در آغوش بگیرددرونش به جریان می افتاد و دلش می

قVVد محلVVه کVVه شVVب و روز تVVویهVVای قVVد و نیمش کند. بچهاو نوازش-هVVایش او را متVVأثر می از بچهترلولیدند نیز بیشهای شهر میآشغالدانی

های کوچک و معصVVومی بVVه این زیبVVایی بVVرای چVVه بVVهکردند. فرشته ی سرد و بی در و پیکر شهر محکوم شده بودنVVد؟!زندگی در حاشیه

هVVایهایش دوید. به یادش آمد که تقریبا تمام بچهتبسم تلخی روی لب پناه محله را از شر سرما و گرسنگی و بیماری نجVVات داده اسVVت.بی

او مانده بودند. دخVترش هنVوز سVالم خودیهای بیچارهحاال تنها بچه این زمسVتان را دوام بتواندبود. اما شک داشت که پسرک بیمVVارش

رفته مهمVVان... بVVه یVVک دسVVتهآورد. دخترک مهمان... دخترک شسته گذاشت بVVرود. او جVVایش تVVوی آن محلVVه باید می، نه.گل می مانست

اششVVناخت. در آغVVوش خVVانوادهنبVVود. خوشVVبختانه گرسVVنگی را نمی توانستهای صاحب سقف و چاردیوار و نام و نان میی آدممثل همه

مند باشد...های معمول زندگی بهرهاز لذت-در حالیکه مشکوک و مهرآمیز پسرک بیمVVارش را از نظVVر می

گذراند، خطاب به دخترش گفت: تVVاتنهایی ببرش بیرون! بگذار برود پیش پدر و مادرش، عزیزم! تو »

« !کنم یک فکری میمان برای رفع گرسنگیمن خودمتو برگردی،

93

Page 94: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

سوراخ

ام روزی باغ پری اتاقی که من در آن ایستادهاینجا پشت شیشه م. راستش را اگVVراه خودم به چشم ندید،گفتنددرخت زیتون بود. می

ام و نه عطرش بVVهبخواهید، من اصال در عمرم نه زیتونی را چشیده یمشامم خVورده اسVت. اینهVا، همین موجVوداتی کVه پشVت شیشVه

ی این سVVاختمان عجیب و غVVریب کVVروی شVVکل دراتاقم در محوطVVه هVVا وضVVعانVVد نVVیز از آن هیچ اطالعی ندارنVVد. اینکمین یکدیگر نشسته

تر از وضع افتضVVاح اطالعVVات من اسVVت،احضشان خیلی افتاطالعاتی داننVVد "بVVاغ" چیسVVت، حVVاال چVVه برسVVد بVVه زیتVVون. ازچونکه حتی نمی

ای بهتر اسVVت اصVVال کالمیشاخه و برگ و سمبل این درخت افسانهبر زبان نیاورم.

داند. دانستن خود کالمی است که کسیاینجا هیچکس هیچی نمی داند معنایش چیست.نمی

پنجرههمه تمام ساختمان، حتی اینجا کروی شکل است. -چیز لولند_تا آنجا کVVه من توانسVVتمهایش. و اینهایی که در این حوالی می

-کنند که هر کVVدامش نیمببینم و بدانم._ دو چیز با خودشان حمل می-شود یک کرهکروی است. یعنی اگر آن دو را به هم وصل بکنید، می

ی کامل؛ یکی داسی که به دست دارند، دیگری کالهی که روی سVVرپوشانند.گذارند و با آن نیمی از خود را از نیم دیگر دیگران میمی

خورد. اینها کهها سوراخی به چشم میجا در یکجای این کرههمه ست.یدانم که این سوراخ از برای چهیچ، خود من هم نمی

گوید._ همه چیز از همین سوراخ آغVVازگفتند_دیگر کسی نمیمی - می.چVVیز بVVه شVVکل کVVره نبVVودجVVا و همهشد. یعVVنی پیش از آن همVVه

-دانم، چVVون میتوانم بگویم کVVه از کجVVا میخواهم و نه میگفتند_نه می ترسم چنانچه کسی بداند، او هم به مصVVیبتی کVVه حVVاال من دچVVارش

ها به اشکالی متنوعها و پنجرههستم، دچارشود._که پیش از آن خانه شVد سVاختمانی بVVه شVکل. یعنی گاهی واقعا میه استشدساخته می

94

Page 95: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

.مربع یا مستطیل و یا حتی به شکل ذوزنقه و مثلث و غVVیره هم دید هVVا زنVVدگی بVVرای همVVه چنVVدان هموقتگفتنVVد کVVه آنالبته این را هم می

هVVای مVVربعی و... کVVوچکیها در اتاقکآسان نبوده است؛ خیلی از آدمبردند.مثل همین اتاقک کروی من در حبس بسر می

بار از اوضاع حاال بهVVتر ها صدها هزاروقتهمه باز اوضاع آنبا این -بVVود. اوضVVاع امVVروز_چVVه جVVوری بگVVویم؟_ اصVVال اوضVVاع نیسVVت. بی

-ها کسانی بودند که دستکم نهال زیتون میاوضاعی است. آخر آنوقت هVVایکاشVVتند، زمین سVVفت و سVVخت و حاصVVلخیزی بVVود کVVه ریشVVه

گرفت... اما... اما... اما حاال بهدرختان را توی خودش در آغوش می جز من کسی با نام زیتون آشVVنا نیسVVت، از شVVاخه و بVVرگ و رویVVای

اش اصال نپرس!صلح وضعی، با همین یVVک سVVوراخ آغVVازاین کروی بودن، این بیبله،

گذاشتی!... کاش همه جVVایشد._خدای من، کاش آن روز تنهایم نمی جهانت تنها تاکستانی مملو از انگور قرمز بود و اینان به جVVای خVVون

نوشیدند! کاش... کاش... کVVاش هرگVVز نبVVودمن، آب انگور قرمز می این سوراخ!_ و آن انگار مثل همیشه تنها یک حادثه بود، یک حادثVVه!

هVVا وی کرویی کVVه در آن آدمکاش دستکم همین یک حادثه در سیاره-زیسVVتند، اتفVVاق نمیاشکال متنوع گاه در کنار و گاه در برابVVر هم می

افتاد! _ شب بود یا روز که سنگیدانم نمیداند_من همافتاد. کسی نمی

سوزنده از آسمان آسمانها بر زمین فرو افتVVاد و... آن را سVVوزاند و درآورد.اشدر هم شکاند و سوراخ کرد و به شکل کنونی

تنها به همین یک سوراخ خالی بسنده می شد!و... کاش فاجعه نشد. کم آبی آمد. کم عقلی رویید. قحطی نیز به شکل کVVره شVVد و

.ش را چنان از دسVVت داد کVVه حVVتی زبVVان را از یVVاد بVVرداآدم حافظه _خواندن و نوشتن را نیز._ و... کالهی نیم کVVروی بVVه سVVر کVVرد و از

ی ایننیم دیگرش داسVVی سVVاخت و بVVا آن داس حVVاال پشVVت شیشVVه بینی، گرسنه و وحشی در کمین همنوع خود ایسVVتادهپنجره که تو می

.است

95

Page 96: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

پدرهابی

هVVایی ازهVVا و ذرهمادرش را جایی جا گذاشته بود دختر، کودکی همVVه شVVبیه مVVادر بVVود و او را در. بVVا اینطVVور همینوجVVود خVVود را هم

جاگفت. جای مادر همههایش می چشم؛هایش با خود داشتگمگشتگی ... وجویVVانمVVواظب و هVVای هVVای نوازشVVگر... چشمخVVالی بVVود؛ دست

هVا و همین... همین چشم. آغVوش مهربVانی و نVVوازش وبستر بسVتر گفت دنیVVا را چVVه مهربVVان وبود که در هر نگVVاه کنجکVVاو بVVه آدمی می

بیند.مادرانه می هایش لبیهای اشک را از گوشهقطار وقتی ایستاد، آخرین قطره

با زبان قاپید. صورتش را کمی آراست. بعد، چمVVدان کوچVVک یادگVVارمادر را برداشت و... در ازدحام عابران به راه افتاد.

- طالب و خواهان نگاهش میهای جوانبزودی دریافت که مرد زده از رفتنای ذوقد. حVVتی لحظVVهز لبخندکننVVد. بVVه بعضVVی از آنهVVا بازایستاد و با خود گفت:

دانست!«خواه! کاش مادرم میخاطر»چقدر توجه! چقدر گونه و گرم. و همین گرمی هر آدمخوب بود و مهربان بود و گل

داد تVVا امVVروز را دربخشید و تVVوانش میاش میمشتاق گرمی را گرمیخواب گرم فردا گرم دریابد.

کرد مردیچقدر گرمش بود دختر، وقتیکه برای نخستین بار حس دارد!را بیشتر از مادرش، نه، جوری دیگر و گرمترش دوست می

های گرم فرار، گرم با مردیای از آن لحظهروزی، شبی، لحظه گفت:

»خیلی دوست دارم مادر بشوم!« سردش شد. گریان به. مرد در کنارش نبود،وقتی به خود آمد

پنداشVVت._ مبVVادا بالیی بVVرکرد_مادرانVVه میجستجویش رفت. فکر می از،مVVرد آن پVVدر باشد. بعدها به سVVردی دریVVافت کVVه بیسرش آمده

رسیده است.تپدرشدن

96

Page 97: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

هایش. مادر، مادر جایش... اشک ها وگشتگی... گم ش بود وابالش از و... مVVرد... مVVرد چVVه ترسVVی... چVVه ترسی! خVVالی بVVودچقVVدر

داشت؟!پدرشدن در تنهایی و تردید و ترس با یاد مادر و یاد یادهای بسVVیار گVVرم

اش مVVردی بVVاها را سرد سرکرد، تا که در پی گرمیمرد، روزها و شب هایی سردتر آمد. مرد اما نه مادر بود و نه گرم چونتردیدها و توهم

ی مرد. با این حال، مرد نه، شبه مرد، خود خردکگشتههای گمگرمیگرمی بود با یاد یادهای ماندگار گرم.

! و مرد نه،؟زن، آه، اینک چه سرد بود و تنها بود با تردیدهایش اششان، به راسVVتی آیVVا گVVرمیهای شبه شوقمردان، با آن همه نگاه

توانستند بخشید؟«می مادر خVVودمرد آمد، زن رفت. مرد رفت، زن آمد... او بعدها بی

مادر شد، با فرزندی که چون او پدر نداشت و... شبیه مادر بود.

97

Page 98: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

آخرین

آمد.بایست به سراغش میآمد. نه، نمیبایست به سراغش مینمی آمد مردک. میشبایست به سراغوقت نمیدستکم آنگونه بی

جلVVو آینVVه رفت. دیVVد بههایش پاک کVVرد.ها و لبخون را از دست هVVایش خیلی خسVVته اسVVت. بVVه یVVادش آمVVد کVVه او، آن مVVردک،چشم

هایش را خیلی دوسVVتهمیشه این خستگی، این حالت خماری چشم ازای حس کرد که جایش خالی اسVVت. پشVVیمان. لحظهه استداشت

خواسVت قی کنVد و او را بVاال بیVاورد. انگشVVتش را دری خVودکVرده حلقوم خود فرو برد. موفق نشد. یعVنی نیامVVد. هVVر کVVاری کVVرد، بVVاال

آن دیدار نادیVVدار، آن… آن نخسVVتین بVVار بVVه،نیامد مردک. در عوض سراپا سالم در برابرش ایستاده بود.،یادش نه، به درون آینه آمد

ها او را نظاره کردهچه روز سختی بود! با همین… همین چشم بود. و او، آن مردک، چقدر آسان به تورش افتاده بود!

امقدمه بVنه نامش را پرسیده بود، نه نامی بر خود نهاد بود. بی لکنت گفته بود:

هاهایت!«هایت چچشم»ت ت تو تت تت وو تو چچشش چشم آمد، به دلش می دنیاهایهایش تازه به دیدن دیدنیچشمو او که بی

آنکه دستگاهبرات شده بود که تیرش به هدف خورده است. پس، بی ای درازاش را ذرهاش را از کیVVف درآورد، طVVول تبسVVمگVVیریانVVدازه

کرده و تقریبا تنها یک چهVVارم عVرض لبخنVدش را بVVه مVVردک عرضVهه بود.داشت آمد.بایست به سراغش میآمد. نه، نمیبایست به سراغش مینمی

بایسVت بVVهوقت نمیای دیگVVر بVود، دسVتکم آنگونVVه بیاو کVه بVه گونVه از همیشه چقدرتر مردک. با اینهمه جایش حاال بیش،آمدسراغش میخالی بود!

98

Page 99: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

اش را با دستآورد. چشم از آینه برگرفت. معدهداشت باال می فشرد. دهانش را گشود. مدتی منتظر ماند. اما نیامد. هر چه سVVعی

کرد باال نیامد مردکی که آمده بود. اش نشسته بود، پاکهایی را که در حین استفراغ روی گونهاشک

را از کیفش درآورد. سطح ناهموار صورتش را دررکرد. قوطی پود با. مردک،وقت آنجا در آینه بود بی.رایش گرفت. باز آنجا بودآآینه به .گلی در دستشاخه خVورد.به صرافت افتاده بود کار را یکسره کند. بVVه دردش نمی

هVVایشرفتارش بVVا رفتVVار مVVردان دیگVVر هیچ شVVباهتی نداشVVت. چشم چشVم هVVر چVه تالشدیدنVVد. و او بیهای خمارش را میانگار تنها چشم

هایش را به تماشا بنشاند، توفیق نیافت. در عوض، او، آنکرد زنانگی ی گVVل بعVVدها شاخه.کرد که زن انگار علفخوار استمردک، خیال می

های گل تبدیل شد. با همان تمجمج مکرر:به دستههاهایت!«هایت چچشم» ت ت تو تت تت وو تو چچشش چشم

ش برعکس بنویسد.امجبور شده بود نامش را در دفتر یادداشت هVVا بVVر لیسVVتشنVVامی مVVدتبVVود کVVه در بیو او، آن مVVردک، اولین نVVامی

خورد… و اگرخورد… نمیخورد. مینشسته بود، چرا که به دردش نمی خورد…کرد. نمیکرد… نه… نمیکرد… میخورد سیرش نمیچنانچه می

-… چشمدعقVل و بVVا علVVف بوخورد… بVVوق بVVود… بیخورد… اگر نمی-هVVا و نVVاهمواریدید و برآمVVدگیها را میهایش در زن تنها خماری چشم

،هایش انگار… اما، امVVا… بین آن همVVه مVVرد تVVک بVVود و همVVراه بVVود!مردک

ها خاتمهنگاهش را از آینه برگرفت. آرایش چهره و پشت چشم نVVه در اتVVاق و نVVه در رختخVVواب، هیچ جVVا حضVVور نداشتحاال یافت. های خود چسVVباند و تنهVVا از خانVVه خVVارج شVVد.. تبسمی روی لبمردک

شهر پر از مرد بود.

99

Page 100: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

کشک

کم هVVاپی شVVکم! اخخخشVVکم! کمپیکم! هاهاهاپششهاهاهاپیش ام سVVرخ نیسVVت! من چقVVدر فهمیVVده وتف... تVVف! آخیش... سVVرفه

پس سل ندارم. یعنی احتیVVاج نیسVVت پیش دکVVتر بVVروم و!خوشبختم دکترهVVا از بیکVVاری بایVVد بنشVVینند بVVا خودشVVان وربرونVVد. شVVاید یVVک سرماخوردگی بسیار ریز و خیلی خفیVVف بVVه سVVراغم آمVVده؟ بVVه هVVر

حسVVابصورت این روزهVVا فقطکVVردم صورت، خدا را شVVکر! فکVVر میآید.بدهکاری به سراغ آدم می

ب ولششششهاهاهاپیش VVگ مسVVت،کم! هاپیشکم! سVVکن نیس گVVویم...، چVVه دارم میههدرسVVت مثVVل تعارفVVات... نVVه، تعلقVVات... اه

دانمی نمیهمه کاال و آدم بVVاال و مال و غVVیرمال و... نماینVVدهتبلیغات این.چه چی چچ چی

ام! سر ما هم که سرسرکی چندیاما نه، من که سرما نخورده - پس حتمVVا کسVVی یVVا چVVیزی، چVVیزک خورده شVVد.سر جنجال... پیش

میزکی درصدد است سر شما را بخVVورد. مواضVVب باشVVید! ویVVروسخطرناکی است! هاهاهاپیشکم!

راستی، اگر سر شما خورده نشود، پس چه چیز دیگری بVVرای های دست و پVVا شسVVته وخوردن است؟ این سوال شامل حال خانم

اآقایان که خیلیا_بعضی از آغققغا خیلی درست و حسابی بدحساب-اند و حاال دلشان از خVVانمکردهشان را جمعوکوزهوقت است کاسه

-شVVان خیلی پVVر اسVVت فعال میمایندهمسبق و ابلق و آیندههای اسبق رویی کVVه همVVه وقتشان را چند میلیمتر بگشایند. گشادهتوانند نیش

آید._شان بوده؛ تا ببینیم بعدا چه پیش میای، نه، اصلیشغل اسطوره هVVا اطالعVاتی وافVVر"پساخودشان"نیست، زیرا کVه آنهVا در خVوردنی و

و خودشVVان اااگررررچVVه آآشVVپوزی...نVVه، آشVVپزی را نVVه بلدند دارند_ داننVVد؛ بVVویژه این روزهVVا کVVهبهتر از هر کس جVVواب همVVه چVVیز را می

لبVVاس مردهVVای خیلی دو دو دو بVVه بVVه دو بVVدو دو... در دردر در...

100

Page 101: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

کتVVاب بVVرای همVVه الگVو نVه،وبی بابVVاب... باحسVابدرست و بVVا بابVVا بیب!... چVیزی مثVلشکم...اخخخ... تVف! سگشانگو... هاهاهاپیش Vمس

الن النگوگوگVVو... آب، نVVاب، آداب...نVVه، داب داب دیبالالنگVVو و ال دیب داداب داب دیب داب... دادا دادا داب داب_اجازه بدهید فرهنگ لغات انگلیسی به اسکیمویی یا برعکس کامپیوترم را ورق بVVزنم..._

تVVان راها، مد، نه، بد... کد... همان، مد شده اسVVت. یعVVنی در گVVوش یدم همVVه _دماگر واکنید و پای صحبت هر مVVادربزرگی بنشVVینید یVVک

داشتنی بسیار جوان خیلی گVVرم از اینکVVههای عزیز و دوستمادربزرگ خواهVVد شVVمازنVVد و میاز آن حرف می اند!_این روزها فمینیست شده

تVVان کاندیVVدهVVای بابVVابزرگی غلطکVVاریجهت کتکخوری به خVVاطر همVVه بشوید تا اینها که خودشان چیزی برای گفتن... هاهاهاپیشVVکم... نVVه،

-شان، یعنی هم بابابزرگ و هم مامانچون همه برای خوردن ندارند_ دیدند چVVهبزرگ، آنقدر کورخوانده بودند و دست و پا نداشتند که نمی

-خVVردک خVVورده و بلعیVVده میجوری یک جوری دارند دستجمعی خVVرد دلش را خالی بکنند و سرشان با همین چیزها گرم باشVVددق شوند!_

کنVVد نفهمنVVد، پیش خVVودش بگویVVد غلVVط_هر کسی ادعا می و نفهمند جوری قبVVول نیسVVت!کردم، عرق خوردم، گناهکارم، علفخوارم... این

هم قبVVول نیسVVت. شVVانزده بVVار شش بار تکرار کند تا اژان نیاید! باز ی کتبکالغپر برود، شصت بار جریمه بنویسد و یک بار هم بVVه همVVه

مقVVدس مراجعVVه کنVVد تVVا مVVنزلت مهم زن را خVVوب بفهمVVد و دیگVVر دیگVVر.، یعVVنی رفترکVVه... پVV مرتکب گناه پررویی و نفهمی نشود!_

رفت. بعله، رفت! یارو دزده نVVه آ، خVVودش، عمVVر، هسVVتی، جVVوانی، تVVان رفت و شVVماهاهاهVVاپپپ...پیشVVکم!_ از بغVVل گVVوش مسVVتی، و...

خورید!دارید ماست می حاال از این رو به آن رو نشوید و نپرسید که ماست چه ربطی

به مسائل فانسقه و شالق و ارشاد، یعVVنی منطVVق و فلسVVفه قVVاطی کنیVVد خVVود من ریش و دارد؟ فکر می،هم، یا برعکس، یا هیچکدامش

پیشم هنوز سفید نیست و تا حاال صVVد تVVا کتVVاب توضVVیح المسVVایل... دانم کVVه آدم بVVا پVVای راسVVت بVVهام و نمیهVVای دهVVر را نخوانVVدهعالمه

رود یا با پای چپ؟ و سVVواالتی شVVبیه این سVVوال شVVما رامستراح می

101

Page 102: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

موشVVکافی و تجسVVس_کسVVی لطفVVا سVVس و سوسVVیس نخVVورد و شVVانهای نرود! سVVازمان جاجاجوسVVیسیاسی نشود و سراغ انگلیسی

-نکVVرده د._رجور مسائل دیگر عنایت نداخور نیست و به اینسوسیس ام؟ چVVه بی بVVه سVVراغش نرفتVVهاینVVترنتام و بVVا "مVVاووس"م تVVوی

ها! ماست خیلی ربط دارد! کشک و کاست هم. حاال هر جVVایانصافی کند که به کدام کاست تعلق داریVVد، تVVا چشVVم بVVهدنیا باشید فرق نمی

بینیVVد هاهVVاپیش هVVاپیش هاپیشVVکم... هحهحهح... هسVVتیهم بزنید می-ایVVد و از بیرفت و شما در نینینیVVنی... نیسVVتی نی بVVه دسVVت گرفتVVه

خورید!دندانی دارید ماست می دیدید که ماست یکی از موضعات لبنانی... لبنی... حیوانی است

که حیات دارد و بسیار مفید است و در دستگاه گوارش خیلی خVVوب هVVا ونیآرام سVVنگیکنVVد، جوریکVVه دسVVتگاه فلسVVفی آدم آرامعمVVل می

های این هسVVتی سرشVVار از نیسVVتی را بVVا یVVا بی نی چVVه بVVرایسختی شVVگاهی ونداپیشوهVVای پسفراآمVVدگان و چVVه بVVرای پیروپتVVالتVVازه

کم... اخ...کند؟! هاپیشکم کمگورستانی هضم می خورد؟گویید این یارو مخ ما را دارد میما که دعوا نداریم، چرا می

-دانیVVد کVVه مخاصال کسی مخ خودش را تا حال دیده؟ پس از کجا می کند و دنبVVالبع میدارید؟ اگر کسی خیلی با مخ باشد مثل گوسفند بع

-رود و ادایش را در میچوپان و سگ و سVتاره و... پتیVاره و رهVVبر می آورد؟! بنVVازم بVVه این مخ! دیدیVVد؟! بالأخVVره یVVک حVVرف درسVVت و

خیلی ببخشVVید، دسVVتگاه _امحسVVابی از دسVVتگاه کشVVکی و فسVVقلی! نیامد،_ بیرون آمد! هاهاهاپیپپ. خدا را شکر.فلسفی منظورم بود

از سرما و عطسه و سرفه و سر ما و مو و مستراح و ماست و -جVVور موضVVوعات توضVVیحکشک و کاست بگذریم که پرداختن بVVه این

آکادمیVVک نیVVازدارد و خVVودش وایالمسایلی بVVه نVVوعی سVVواد حVVوزه فرهنگ لغات شما هنوز بVVاز اسVت؟_ همکVVار._استخورینوعی ماست

VVانککشVVدرنی روزی خاطرنشVVر مVVروف و دور و بVVیار معVVاب بسVVس ساخت؛ انسان موجودی هستی است. هستی این انسان هسVVتی آن هستی است. موضوع موضوع این هستی اسVVت. این هسVVتی گVVاهی آن هستی، یعنی آنجاهسVVتی، و پVVاری اوقVVات هم این هسVVتی، یعVVنی

102

Page 103: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

پیش... گVVرفتم. کVVاش این روزهVVااینجاهسVVتی اسVVت... هاهاهVVاپیش ودسVVتگاهی بVVود تVVا بVVرای مVVا از ماسVت کشVVکی بVVا دمدوباره نابغVVه

خVVودبسVVازد و حقیقتش بخوانVVد و "پیشVVوا"یی را راه بVVبرد و خVVود ش شVکم از سVرشجوری حتما دیگر شر هاهاهVVاپیپ این!حقیتش بنامد

شد!ما کم می کند، تازه آدم به یادش...این ویروس لعنتی وقتی شیوع پیدا می

-ذره هم ادامهآید که واقعا موضوع موضوع هستی است._البته یکمی یهVVا تنVVازع بگابگVVا... بگذاریVVد بVVروم تVVوی صVVفحهاش کVVه بعضی

-اصالحات... نه، اصطالحات عربی کVVامپیوترم... هVVا "تنVVازع بقVVا" میپس، هسVVتم اگVVر نیسVVتم، نیسVVتی گویند._ ام هسVVتی اسVVت. مطمئنVVا

خورم بیگمان نوعی کشکهستم وقتی مستم، و وقتی که ماست می سازم. یعنی نیستم وقVVتی کVVه هسVVتم و... اینگونVVه همVVه را بVههم می

کنم تVVا زیVVاد از خVVود خودشVVانمستی و ماست و زهرمVVار دعVVوت می داننVVد و هیچ چیزشVان از همVVه چVVیزنگویند و ادعا نکننVVد کVVه خیلی می

-ی کاست دوبVVاره اینجVVا میبینید کلمه_می؛دیگران بیشتر و بهتر است اش! کشک را شما خودتVVان لطفVVا یVVک کVVاری؟تواند به خوبی بکار آید

جVVوری آدم بعلVVه، این.یعنی دیگران هیچ، خودشان همVVه چVVیز بکنید!_ شیست که چVVه عVVرض کنم،یواش فاالنژ و فونتامنتالیست و فهیواش

بVVرد، و اگVVر خیلیشVVود و دیگVVران را بVVه "آشVVویتس" میفاشیست می منطقی و خداشVVVناس و... مVVVردمی و مسVVVتظعف بVVVود از "اوین"

سازد تا... خخخخخخ... تف! تف! تف! تف!...دانشگاه می پسر وی اینها، افالطون پدرمرده، نبود و اگر بودکاش پدر همه

بVههVایش بVا اسVکندر در بچگیشVاگرد و رفیVVق و رقیبش ارسVطو را و فیلش فیلسVVوف و فیلسVVوفش شVVاه و...فرسVVتادنمیبVVازی بچVVه

شVVهر تبVVدیلشهرش به دنیاشVVهر و منشهر و... دولتجمهوریش شاش ش راناجVVام شVVوکررفت و شد! کاش سقراط هفتاد سVVاله در مینمی

، شاید کVVه بVVه اینشدکشید و قهرمان نمیبه حماقت الجرعه سر نمی ای از وفاداری به بزرگان و قVVانون بVVرای دخVVتر نVVازنینم قطرهترتیب

-که در سن بحرانی بلوغ فیلسوف "پسافمینیسVVت" شVVده، بVVاقی می هVVاآسمان امروز که در عمرشVVان بیچVVارههای بیماند تا به این ستاره

103

Page 104: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

بVVزرگ_بگذاریVVد مثVVل مVVادر،اند حاال چه برسد به ستارهآسمان ندیده عزیزم که قبل از به دنیا آمدن عمرش را برای شما سفارش کVVرده

ریسمان بکنم! چه عیبی دارد؟اش آسمانریسیی دوک نخبود، بوسیله هVVایام مثVVل دم و دسVتگاهشVاید این کشVVک، این... دسVتگاه فلسVVفی

شVان سVر بخVVورد اگVVر سVرجوری هستیبدهد و این دیگران جا افتاد!_خورند!نمی

ربطی! آدم صVVاحب یVVک جVVو عقVVلچه سوال بی پرسید چرا؟می -جود و... بعد میجود و میعموما یک سوال را صد بار الی دندانش می

-خود در میپرسد، چون خودش به خودیپرسد و یا شاید هم هرگز نمی نخود سVVیاهی را کVVه در سرتاسVVر؛خودی نیستها بییابد که این حرف

دردزندگی به دنبالش راه افتاده بایVVد ول بکنVVد، تVVا دریابVVد کVVه دنVVدان دارد، یعنی که دندانش را کرم خورده اسVVت و خVVودش بVVاز دارد هی

خVVوردکنVVد و... بVVاز میکنVVد... مVVژ میخVVورد... کVVژ میخورد... هی میمی کVVه یکی دندانپزشVVکیدست و دل مرا و سر نازنین شما را! همکVVار

گفت، هVVر چVVههVVای شVVهر اسVVت، روزی میچیتVVرین نظVVافتاز شایسته خورد بلکهکند به مشتریانش حالی کند که کرم دندان را نمیسعی می

.روددندان کرم را، کسی به خر و خرجش نمیآیا دوزاریش افتاد؟ هاهاهاپیششش... ببخشید، بیشتر از کسی

زدن بVVا سVVوال شVVما و کشVVک و کاسVVت واین فعال وقت سVVر و کلVVه تان را متأسفانه ندارم. چون باید بروم بVVه بابVVابزرگم در بسVVتنماست

_در فرهنVVگ ی زمینرود آنور پشVVت کVVرهکنم. دارد میچمدانش کمک ی نزدیک بهتان نگاه کنید. ببینید سومین سیارهلغات کاکاکاکامپیوتری

! آره، بابVVابزرگ عزیVVزم؟ی ماماماما... چه نVVام داردی گندیدهسیاره چند ساعت نوری دیگر همانجاها در حال دختربVVازی اسVVت. بگذاریVVد

تان از غصه دندانهای طالی خودش را بگیرد توی دستش وبزرگمامان شدن که برایش نه تنبVVان شVVد و نVVهاز تنهایی اسهال بگیرد! فمینیست اش حVVاال در این مسVVافرت فضVVاییشلوار. برعکس، خاطرخواه قبلی

بVVرد تVVا همراه، کلی پوشاک بچه بVVه همVVراه خVVود می یک بانویعوض اش را بگذرانVVد. خداکنVVدتعطیالت تابسVVتانی_ وقVVتی زورش گVVرفت...

برگشتنا با خودش یک مادر بزرگ جدید برایم نیاورد! چون پدرم کVVه

104

Page 105: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

تVVان مگVVر گذاشVVتبVVزرگتVVا بVVه حVVال بVVه دنیVVا نیامVVده_ عشVVق مامVVان دوست نVدارد من بVه دنیVVا بزرگی دیگر؟_پدربزرگم برود سراغ مامان

بیایم. هاهاهاپیششش... بگیرید! نگذارید من... هاهاهاپیش ششکم!هاهاهاپ شی شکم...

105

Page 106: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

بازگشت

رسید وی محل سکونتش دیگر چندان جالب به نظر نمیمنطقه خVVاطر آنجVVا را تVVرک کVVرد. پس ازهمینبVVرد، بهاش را سVVر میحوصVVله

ی دلنشین و خVVوش آب و هVVوایی رسVید کVVه زنVVان ومدتی به منطقه دخترانش سراسVVر بVVه شVVکل و طعم هلVVو بودنVVد، همVVه خواسVVتنی و

.سحرآمیز زنان و تشنه به سوی یکی از آنها رفت. هنوز به او نرسیدهلهله

وکنان چVVون آهVVو خیزبرداشVVتهبود که دید هم او و هم دیگران غمزهند. کنفرار میاز او

ای متعجب ماند. اما زود نیاز آمیختن با آنها به سVVراغشلحظه ی زیبا و شادیکرد. چه منطقهآمد و لبخندزنان به اطراف خود نگاه

طعم وبVVرای زنVVدگی جلVVویش بVVود! جVVز او و آنهمVVه هلوهVVای خVVوش .خوردزیباروی گریزان دیگر کسی یا رقیبی به چشم نمی

بVVه بخت خVVودوشحالاز این اتفاق چنان کیفش کوک شد و خ اراده بلند بلند فریاد زد:بالید که بی

»هلوها! های، هلوها!« ی در دستاناگهان متوجه شد که موتورسیکلت سواری با اره

ایتهدیدکنان به سوی او در حرکت است. غVVافلگیر شVVد. در منطقVVه هلوهVVایی سرتاسVVر آن بایی،به این فرحبخشVVی و خVVوش آب و هVVوا

خVVو مVVردکی وحشVVی بVVا اره ورسVVیده و ظریVVف و عسVVلی، درنVVدهکرد؟!موتورسیکلت چه کار می

ای بگریزد،رویی با او اجتناب کند و به گوشهیااول خواست از رو جVVوان را بVVا مVVردک وحشVVی تنهVVا همه زن و دخVVترولی حیفش آمد آن

بگذارد. بنابراین پیشدستی کرد و برای ترساندن حریفش قVVدمی بVVهجلو برداشت.

موتورسوار جلویش ایستاد و نعره زد: ی من بگذاری؟«ات اجازه داده پا توی منطقه»کونی، کی به

106

Page 107: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ترس را همراه با آب دهانش قورت داد، دستش را تهدیدکنان به طرف حریف گرفت و گفت:

صحبت کردن...«طرز»حرف دهانت را بفهم، نفهم! این چه هنوز کلمات شکل گرفته در ذهن را کامال بر زبان نیاورده بود که

هVا احسVاس کVرد. در پی آن بVای یکی از دستدرد شدیدی در ناحیVVه ی مVVرد دسVVتش را بVVه طVVرف دخVVتران وناباوری متوجه شد کVVه اره

زنان تماشاچی پرت کرده است. از شدت درد تازه داشVVت بVVه نالVVه افتVVاد کVVه دیVVد اره بVVه سVVوی پاهVVایش در حVVرکت اسVVت. نVVیروییمی

ناگهانی و عظیم در جانش جاری شد. در حالیکه قسمت قطع شVVده پVVا بVVه فVVرار، نVVاالنفشVVرد دستش را بVVا دسVVت دیگVVر میفشانو خون

گذاشت.- دست قطع با ولعترین بانواندر حین دویدن دید که یکی از زیبا

دهVVان گرفتVVه اسVVت،بVVاالی سVVر و جلVVویشVVده و خونچکVVانش را کشVVیدند وهمراهانش هر یک با ولعی خاص، گرسنه اما شاد هوار می

به آنها برسد. نیزدر صدد بودند تا چیزی از آن دست اهدایی دیری نگذشت که موتورسوار از تعقیب جوانک متجاوز به حریم

خود دست کشید و مغرور از مVVوفقیت بVVه سVVوی بVVانوی زیبVVایی کVVهدست بریده را به دندان گرفته بود خیز برداشت.

ای رسVVید. از درد وها دویدن به دخمVVهمتواری زخمی بعد از مدت :زدزنان فریاد نفسدرماندگی نفس

کمک!« »کمک! هایی زجرآلود از همه سوی دخمهناگهان صدای گوشخراش ضجه

او را از کمک خواستن بازداشت. هVVراز روی ترحم به درون آن دخمه پVVا گذاشVVت. با همه درد، دخمه اسکلت و جسVVد مVVرده یVVا مجVVروحی از پVVای درآمVVدهیگوشه

پیوسVVته و الینقطVVع داشVVتندافتاده بود. آنهاییکه هنوز رمقی در جVVانزدند:فریاد میناالن

»آب! آب!...« ها چنان ناقص و علیلتک آنها آب داد. بیچارهبا تنها دستش به تک

نستند از جای خود برخیزند.اتوو زخمی بودند که نمی

107

Page 108: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ی خوش آب و هوا پاگذاشته وهمه مثل او روزی به آن منطقه -بعد از درگVVیری بVVا حVVریفی بسVVیار قویVVتر از خVVود، زخمی و شکسVVت

رسانده دخمهکشان به آنشان را کشانمانده بدنخورده اعضای باقیبودند.

آنها برایش تعریف تنهایی زمانیبعضی از به آنها خود کردند که های متجاوز را دریده و پیشکش زیباترین زنVVان آنجVVاتعدادی از غریبه

شVVدن دوران بVVارداری واند تا با آنها معاشقه کنند. بعد از سپریکرده هایشVVانتکه کVVرده و دوبVVاره بVVا جوانVVترینزایمان، خود آنان را نیز تکه

ی متجVVاوزانVVد تVVا... وقVVتی کVVه غریبVVهمدتی به خوشVVخواری پرداختVVهقویتری از راه رسید و آنها را زبون و متواری کرده است.

هVVایکردن به ضجهدادن و گوشدست بعد از آبجوان زخمی یک خوردگان در حال مرگ، آنها را تVVرک گفت و از دخمVVه بVVیرونشکست

اندیشید سرمست از عطVVراش میزد. در حالیکه به دست قطع شده ی دلنشVVین بVVه راهسحرآمیز هلوها آهسته و محتاط به سوی منطقه

افتاد.

108

Page 109: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

گیسکاله

تنها دست سالمش مرتب با سرانگشتان کرد و باگیسوانش را کنVVاندانست جواب سVVوالش مثبت اسVVت، عشVVوهلحنی که انگار می

پرسید:آید؟«»سر و وضعم چطور است؟ خوشت می

، دود غلیظی دربرداشتلبان خود ش را ازامرد پیپ استخوانی حوصلگی جواب داد: کرد و با بیفوتفضای بین خود و زن

مانVVد.»این ادا و اطوارت مثل ادا و اطوار پیرزنهای عهVVد بVVوق را می شود گفت بد است. اما...یمموهایت مال خودت نیست، ولی خب، ن

ی،اهزند. زیVVادی سVVرخش کVVردهایت... حال آدم را به هم میاما... لبپاکش کن!«

-گیسزن با پشت دست خون چسبیده به لبانش را پاک کرد. کاله اش را از سر کشید و غرزد:

ه، تو هم فقط بلدی ایراد بگیری!«ه»اهات دروغ بگویم؟«خواهی به»خب، نظرم را نپرس! می

«!ام اصال مثل تو نبود»رفیق قبلیاش!«»از من اگر راضی نیستی، برو پیش

کنی اگر زنده بود، حاال پیش تو بودم؟«»فکر می بVVود کVVه منی خب، رفیقت چVVه جVVور!»آهVVان، پس زنVVده نیست

«!نیستم؟آمد.«کردم، او خیلی خوشش میهایم را وقتی سرخ می»لب

هایش اشکال مشکال که نداشت؟«»عجب! ببینم، چشمه بدجنس، ولم کن تو هم!«ه»اه

این دیگر چه ریختی اسVVت.گویم»سر و وضعت واویالست، جدی میای؟!«ات بهم زدهگیس مردانهآخر که با این کاله

گفت موهVVای کوتVVاه مردانVVه»یادگاری است. خVVودش بVVه من داد. میآید.«م میاخیلی به

109

Page 110: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

گیس زن را از او گرفت. بVVا دقVVتی آمیختVVه بVVه بهتمرد کاله نگاهش کرد و گفت:

»این موهای خودش است. تو حتما از سرش کندی.«داد: انکارکنان جوابهزن غافلگیر و دستپاچ

گفت بVVا. میبVVه من دادزنی تو؟! گفتم که خVVودش ها می»نه. چه حرفهای خودش از سر یکی کنده.«دست گیس را به او پس داد و در حالیکه به عالمتمیلی کالهمرد با بی

اش را دوباره چاق کVVرد. زن آن راجنباند، پیپ استخوانیتردید سر میمجددا روی سر خود کشید و پرسید:

هایم خونی نیست.«جوری چطور است؟ حاال که لب»اینکنان، گفت:اش را در هم فشرد، با خود اندیشهمرد پیشانی

آیVVد. حVاال تVVو چVراات می»بدک نیست. موهای خودت ولی بیشVVتر بVVه مVVااینقدر اصرار داری درست مثVVل مردهVVا بVVه نظVVر برسVVی؟! مگVVر

ان را در بیاوری؟!«مخواهی ادا که تو میای هستیمتحفهمردها چه »شما مردها همه کم و بیش مثVVل همیVVد. تVVا یVVک زن خVVودش را بVVه

کنیVVد و یکجVVوری می شVVوید.تان در می آورد، احساس خطVVر میشکل شود شناخت، مگVVر اینکVVه آدم مثVVل خودتVVان مVVردشماها را اصال نمی

«!باشد؟! حرفاست پر تدلاز مردها »اوهوو... تو مثل این که هVVایت کVVامال

خواهی؟!« از من چه میرک و راست بگوجدی است... ببینم، شVVود،شوی و صورتت سرخ و خشن می»همین را. وقتی عصبانی می

جوری بود.«ام هم همیشه اینکنم. رفیق قبلیکیف می-»برای همین آخرسری پوست سرش را کندی و بVVرای خVVودت کاله

گیس درست کردی؟« »چی؟! من کندم؟! بVVدجنس تهمت نVVزن! مگVVر نشVVنیدی چی گفتم؟ خVVودش کنVVد. یادگVVاری دادش بVVه من. تVVو اصVVال خVVوب نیسVVتی! هیچ

حوصله!«بی دوستم نداری... خود را در آغوش مرد رهVVاکرد. مVVرد بVVا دسVتی گیسVVوان زن -برداشVVتهی زن را لمس کرد و با دست دیگرش قسمت زخممردانه

اش را به نوازش گرفت و پرسید:ی دست ناقص و قطع شده

110

Page 111: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

أخره نگفتی دستت را چی شده؟«ال»بخواهی بدانی؟«»راست راستی می «.»آره. جان تو جدا

»خورد.«»چی؟!«»خورد.«»کی؟!«

»خودش.«ات؟!«»رفیق قبلی

»ها.«»دست تو را دیگر برای چه؟!«

»برای اینکه... برای اینکه خیلی دوستم داشت...«

111

Page 112: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

سوار حضرت

بار توی عمرم حرف زنم را گوش کVVردم. همینبار، فقط یکیک اگر مثVVل همیشVVه اعتنVVایی آمد! پیش نمی هرگز کاش همبار لعنتییک

جوری گرفتار نبودم.کردم، حاال اینهایش نمیبه حرف شVVد.کVVردیم نمیشد. هر کVVاری میخواستیم، اما نمی می ماهر دو

ها کVVه از من واش نرفته باشیم. چه آزمایشدیگر دکتری نبود که پیشزبVVانم الل!_هVVایی کVVه یVVک روزیاو نکردنVVد. آخرسVVری بVVاز این خنگ

شVVانجانشین خدا بودند، با همVVه سVVواد و فهم خVVدایی و دانشVVگاهی_مان است.نتوانستند بفهمند که چه مرگ

یک روز به زنم گفتم: »خانم، من یکی دیگر از خیر آزمایشگاه و بیمارسVVتان و دوا و دکVVتر

از خر شیطان بیا پایین و ولش کن!«!گذشتم کشم، چون خود او هم مثلفهمید که چه دارم میبیچاره زنم می

- هیچی نگفت و سرش را پایین انداخت تVVا اشک.من کالفه شده بودهایش را نبینم.

شاید تقصیر زنم نبود، بلکه این اطرافیان خنگش بودند که او را دوباره به وسوسه انداختند. بعد از مدتی، خانمی که زن عزیVVز بنVVده باشد، باز دنبال دردسر رفتن را از نو شروع کرد. هر روز، هر هفته، هر ماه الطائالت رمال و فالگیر جدیدی را مو به مو اجرا کرد تا کVVه

مان دلخوشی وای به زندگیشاید حامله بشود و با به دنیا آوردن بچه.شدشد که نمیصفا و عشقی تازه ببخشد؛ اما... نمی

این اواخر زنم دست به اقدام جدیدی زده بود؛ هر روز صبح زود -رفت و تمVVام کوچVVه را جVVارو میشد و به کوچVVه میاز خواب بیدار می

کرد. متعجب شدم. چند بVار از او علت این کVارش را پرسVیدم. امVا ها کامال ساکتزدهشنود، مثل جنخانم انگار نه انگار که صدایم را می

پرداخت.به کار و سرگرمی جدیدش میروزی عصبانی شدم و سرش داد زدم:

112

Page 113: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

بVری؟! تVVو کVه شVهردار یVVا را توی محVVل میم آبروی چرا داری»خانم، هVVابVVازیکارمند شهرداری نیستی تا کوچه را تمیز نگهداری. این دیوانه

چه معنا دارد آخر؟! اگVVر کوچVVه کVVثیف اسVVت، چشVVم شVVهردار کVVور، کار صVVاحب شVVغلکارگر بیشتری استخدام کند تا هم یک عده آدم بی

کVVه کVVار شوند، و هم شهر تمیز نگهداشته شود. اینبو منبع درآمدی رود چرا پVVای صVVندوق رأی میدهد، چرا مالیات میتو نیست. آدم پس

خب!«،کند؟ برای همین کارهاو شهردار انتخاب می آنکه توضیحی بدهد کماکان هر روز صبح به کار جدیدشاما باز بی پرداخت.می

سه هفته حسابی کالفه شدم و یک شب در را قفVVل-بعد از دو کردم و کلیدش را پیش خودم نگهداشتم. فردا صVبح زنم وقVVتی دیVVد

VVه در بVVده و نمیه کVVته شVVهرویش بسVVا بVVود تVVه شVVد وارد کوچVVتوان زبVVان وی بی گربVVه یکجVVاروکردنش بVVپردازد، زد زیVVر گریVVه و مثل

و نVVاالن چرخیVVد. آخرسVVری در برابVVرگیجمظلVVوم دور و بVVر خVVود سرسختی و پافشاری من قسمتی از رازش را فاش کرد که جدیVVدا پیش یک آدم خیلی مقدس و دانایی رفته است و به پیشنهاد او چهل

کنVVد تVVا بVVهمVVیز روز پشت سر هم، صVVبح خیلی زود، بایVVد کوچVVه را ت دانسVتم مVVرادش چیسVVت، چVیزی نگفتم ومرادش برسد. من کVVه می

بVVرایش بVVه تنهVVاییخواهدام هVVر چقVVدر دلش میگذاشتم زن بیچVVارهتالش کند.

چهل روز گذشت. هیچ اتفاقی نیفتاد. چهل و یکمین و... پنجاه و صVVبح پنجVVاه وتVVا اینکههفتمین روز هم گذشت. بVVاز اتفVVاقی نیفتVVاد.

کشان با سالم و صلوات بVVههشتمین روز خانم عزیزم خری را کشانی خانه آورد.محوطه

ای؟!«»این حیوان الغر و گرسنه را دیگر کجا گیر آورده »دیدی آمد؟! توی کوچه بود. حیوان خدا تVVا در را بVVازکردم آمVVد تVVو.

مال خودش است! خدا را شکر! ای خدا...« یی حتما خVVرش را گم کVVرده»خانم، این خر صاحب دارد. یک بیچاره

و حاال دارد توی خیابانهای پر از اتومبیل این شVهر در بVVه در دنبVالشگردد...«می

113

Page 114: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

گویی تو؟! مال خود حضرت سوار است!«»چه داری می »عزیزم، حیوان را ول کن برود پی کارش! خودت مگVر ندیVVدی بعVد

هVVا مVVالات حضرتش تشریف نیاورد؟ این حرفاز چهل روز سپورگری-هاست. تازه، کسی به چشم خودش ندیVVده کVVه حVVتی آنقدیم و ندیم

ها هم آیا هرگز این حضرت بVVه سVVراغ کسVVی آمVVده بVVوده یVVا نVVه.وقت ولش کن!«!ولش کن خره را برود، عزیز من

»نه. مگر دیوانه ام؟! غیبگو به من گفت کVVه بعVVد از چهVVل رور حتمVVا آید. اما باید خوب مواظب باشم، چون امکان زیVVادی دارد خVVودشمی

نتVVوانموریکVVه ط ،وردبیادیگVVر در یVVک نفVVر را بVVه شVVکل و لبVVاس و او هم به راه خودش برود.«ششناسمب

»خانم جان، گور پدر هر چه رمVVال و آدم مقVVدس و غیبگVVو! اگVVر این رسVVیدکرد که خودش به نوایی میگفت کاری میپدرسوخته راست می

کرد. آخر این روزها حضرت سوارهایی مثل تو را سرکسیه نمیو آدم دیگر کجا بود تا جرأت کند با خرش تVVوی خیابانهVVای بVVه این شVVلوغی

خVVرش را تVVوی راهدانی اگVVر پلیسراه بیفتVVد بیاییVVد پیش مVVا؟ میبرد؟«ترافیک ببیند چه جریمه سنگینی برایش می

!آوری میدرات دیگر داری شVVورش را اعتقادیه! تو هم با این بیه»اه خب، من چه کار کنم تو اگر اعتقاد نداری؟ این خر یک خر معمVVولی

ای که داری ازتواند ببیندش. تو دیگر چقدر سادهنیست. هر کس نمی گفت کVVه حضVVرت سVVوار! غیبگو می؟یشنترساپلیس راه و جریمه می

شVVود کVVه یVVک آدم معمVVولی نتوانVVد بشناسVVدش. اینوری ظاهر میط اوآیVVا طرفی را که حاجت دارد محک بزند ببیند کVVه خواهد میوریط

واقعا آدم معتقVد و پرهیزکVاری هسVت یVVا نVVه. اگVر آدم امتحVVانش را شVVود. صVVبرکن پس بدهد، تازه آن وقت آرزویش بVVرآورده میتدرس

دار نشدیم!«ببین اگر بچه دارمان کند؟!تواند بچهبسته و گرسنه می»یعنی، یعنی این حیوان زبان

زن!«،ایتو انگاری واقعا مغز خر خورده »شVVاید خVVود این حیVVوان نVVه، بلکVVه حضVVرت سVVوار اول خVVرش را

...« بعد خودشفرستاده و

114

Page 115: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

از آن وقت به بعدجوری شد که حرف زنم را گوش کردم وو این ی ما جا خوش کرده اسVVت. حVVاالسوار در خانهصاحب و بیاین خر بی

دروپیکVVرهاسVت کVVه مجبVVورم بVVرایش تVVوی این شVهر بVVزرگ و بیمدت هنVVوز خVVبری سراغ علوفه و ... زهرمار بگردم. از حضرت سوار اما

ایم. اما خب... خداکند... خداکنVVد صVVاحبشدار هم نشدهنیست. بچهمن و زنم را از ما نگیرد!و سرگرمی پیدا نشود و تنها دلخوشی

115

Page 116: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

خارج

چهVVارده سVVال اسVVت کVVه درنه، ،چهارده سال است که خارجم شان است، سVVر اینخارجم. دختر و پسرم که بیشتر از چهارده سال

هVVا خیلی زیVVاددو جمله همیشه با من اختالف دارنVVد. اختالفم بVVا بچVVه دانید که موضوعی معمولی است. امااست. اختالف بین دو نسل می

اختالف بین ما از مVVرز معمVVول گذشVVته اسVVت. موضVVوع، موضVVوعی بینم که قید زمان بین دستوری است. من هر سال با دقت میماوراء

گمVVان نVVهما اصال مطرح نیست. این چهارده سال، پنج سال پیش، بیهای پیش اصراردارند:ها باز مثل سالسال بود... با این وجود بچه

»پاپی، چرا حالیت نیست... نگو خارجم. آدم خارج نیسVVت. بلکVVه درخارج...«

فهمم. شاید به این خاطر که خودهایم را خیلی خوب میمن بچه فهمنVVد.ها ولی هرگز حVVال مVVرا نمیمن هم زمانی سن آنها بودم. بچه

بینم حق هم با آنهاست و هم با دستور زبانی کVVهها میمن در این بحث هVVاها حساسVVند. بچVVهخواهم. بچهآنها با آن درگیرند. و صریحا عذر می

فهمنVVد. عVVذر من هم بVVه همینها نبایVVد گفت نمیرا نباید آزرد. به بچهگویم:هاست. اما پیش خودم میعلت

»من خارجم. خارج.« زن من نیست. زن من رفته است. زن من وقتی آمد، ما خیلی

عاشVVق بVVودیم. زن من وقVVتی رفت بVVاز عشVVق بVVا مVVا بVVود. فقVVط...-فقط... این... این... این چVVیزی کVVه بVVه آن شVVانس... یVVا... بخت می

گویند نخواست با ما باشد. گفت که خواهرش خیلی تنهاست. خواهرش بعVVد اززن من می

هVVای شسVVته وها انتظار بیهوده هVVر پنجشVVنبه بVVا سVVاکی از لبVVاسسال دانVVدگفت کVVه میکVVرد و میاتVVوکرده بVVه دربVVان زنVVدان مراجعVVه می

شVVوهرش هنVVوز زنVVده اسVVت... هی... این اشVVک... این پشVVتم... هVVا؟! هVVا؟! چی... چی... چی... باجنVVاقم چVVه انسVVان عزیVVزی بVVود!

116

Page 117: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

اند؟! کی...ک...شده؟ کجا هستم؟! آنهایی که دنبالم بودند کجا رفته . یادم آمVVد. من، یادم آمدنهاآگفتم؟ کجا... کجا بودم؟ چه داشتم می

گفتم و از از زنم، از زن خوب و نازنینم میحواسم اصال پرت نیست.هایم.اختالف با بچه

رفت عشق هنوز در ما بود، بخت تنها درزن من، گفتم، وقتی می خاطر پشتم رفت. پشته پیشم نه، در پشتم بود. زن من در واقع ب

ها بVVود. من همچنVVان همVVانی هسVVتم کVVهمن روزی نشانی از قهرمانی روزگاری بودم، پشVVت من امVVا حVVاال دیگVVر پشVVت من نیسVVت، یعVVنی

گفت:بینی بود. مثال میقهرمانی نیست. زن من انسان واقع هVVا بایVVد بداننVVد کVVه پVVدر و مادرشVVان قبال چVVه کVVاره»یعنی چه؟! بچه

ات را از آنهVVا پشVVت جVVای زخم تVVو نبایدانVVد.به اینجVVا آمVVدهبودند، چرا پنهان نگهداری!«

پوشاندم.ها همیشه پشتم را میولی من جلوی بچه همه چیز را فهمیدند، دیگر سVVر بVVه سVVرما باألخرههوقتی بچه

روم. تنهVVا دو سVه جملVه ازنگذاشتند که چرا با پVVیراهن بVVه حمVVام میجانب آنها چند بار تکرار شد:

مگVVر آنجVVا... فهمم؟! چVVنین چVVیزی ممکن نیسVVت؟!»چVVرا؟!...نمی نفVVVرتتآزادی؟!... مVVVردم؟!... یعVVVنی چVVVه؟ وطن؟! من از وطن

های تو؟!...«اند هموطن.. این قدر وحشی!.دارم پVVا و دمVVاغ و مدرسه دست وتویپسرم حالش خیلی بد شد.

حVVالکVVه گفت ساالنش را داغان کرد. معلمی میدندان چند تن از هم هVVا را. در دعواها گیسوان بچVVهه استها غیرعادی بوددخترم هم ماه

کند. نه، گیسوان خودش را با چنگ می مدیر مدرسه وقتی ما را خواند، زنم ذوق کرد. ولی من عرق از

همه جایم راه افتاد. روی این نکتVVه نVVزد مقامVVات،»من از هر نوع خشونت بدم می آید«

ی خVارج و خVVارجیهVایم روی کلمVهمدرسه خیلی تأکید کردم. »بچVVهحساسند. شاید اگر...«

ها... چه بگویم که برای شماهایهی... زنم... عشقم... پشتم! های جالب باشد؟ جذب و جلب و جالبی آیا اصال هنوز در دنیا هست؟

117

Page 118: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

ها، بد نیست بگویم که من از اونیفورم و از پلیس و از هر آدم نظامی، چه ریشو، چه غیر ریشو، وحشت دارم. از چVVراغ راهنمVVایی

ایسVVتم. خVVدایا، این منهVVا در برابرشVVان میهم همین طور. پاری وقتایستم یا کسی در من هست که ایستاده است؟!هستم که می

روزی زنم، زن خوبم، زنی که عاشقانه رفت و حVVاال نیسVVت و جایش خیلی خالیست، با عصبانیت گفت:

ه،ه»پلیس آنجاست... یارو اصال کاری به کار ما ندارد. تVVو چVVرا... اهایستند!«جلوی چراغ سبز که نمی

هVVا رفتVه بVVودم، بVVرایمیک روز انگار خیلی توی اعصاب راننVده تVVویشان پیشم آمVVد و غVVرزد کVVه سمفونی بوق به راه انداختند. یکی

امدن نیست... پلیس بعدها گواهینامهچرت زخیابان جای ماشین در .از من گرفترا

چرا من حاال دوباره اینجا روی این برگ کاغVVذ پیش روی شVVما شVVوم و بیاینVVد جلبمام؟ نکنVVد مVVرتکب کVVار خالفی دارم میایسVVتاده

کند که راه چرا کسی بیدارم نمی،بکنند؟ شاید من خوابم؟ اگر خوابم بیفتم. زن من کجاسVVت؟ این صVVداهای شVVیون و فریVVاد کVVه دایم در

- خاموش نمی همها است چرا حتی با شلیک دایمی مسلسلمهایگوش تواند بلندگوها را از کVVار بینVدازد تVا صVدای کسی راستی نمی!شوند؟

ای قطع شود و من یVVک چVVرت خVVوابمگوشخراش قاری قرآن لحظه-پار شVVده را نمیو لتنببرد؟... بوق نزن آقا! بوق نزن! مگر این جوا

-دهد؟! چی؟ کدام جVVوان؟! اینجVVا... اینجVVا... میبینی که دارد جان میاند... آخی... هاهاها... کردهاششقه شقه…بینیاو همیشه خوب بود! نازنینم کاش... کاش... دستکم زنم، زن

شان انداخت.ها را هم در واقع او راهتوانست راهم بیندازد. بچهمی ام از دست رفت، با تمسخری پرپسرم وقتی شنید که گواهینامه

دانسVVتم کVVه آنجVVا تVVوی وطنت همدرد گفت:»من از همVVان اول میات کم داشتی، وگرنه...«چیزی در کله

با او هم کنان سر برادرش دادرأی شود. گریهدخترم نخواست کشید:»خفه شو! پاپی هیچ چیزش نیست! حتمVVا چVVراغ راهنمVVا روی

بود که جلوش ایستاد...«کردهقرمز گیر

118

Page 119: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

:زیر لب زمزمه کردممن سرم را پایین انداختم و »من خارجم، خارج.«

ها، مثل حاال، که با خودم تنها هسVVتم، پشVVتم مثVVل آنپاری وقت شود.هایم جاری میکشد، آنقدر که اشک از چشمروزها از درد تیر می

گویم:در دلم میشان مثل پشتم بشود!«هایم روزی دل»خدایا، نکند بچه

119

Page 120: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

دغدغه

های این دور و زمانهآورم، من از کار نابکار دنیا و بچهسر در نمی آورم. یک عمر دویدم تا به سر و سامان و زن و بچهاصال سر در نمی

ام بایدبرسم، حاال که سنم به این همه سال رسیده و از توان افتاده اش باز در توانم بود تا بVVدوم و کدر حسرت خود دویدن باشم که ای

سامان به سامان برسانم. امVVابهایم را یکجوری توی این دنیای نابچهحاال دیگر توان دویدن در من نیست.

ی دویدنهایم چندانبینم که همهام و با ناتوانی میدیگر پیر شده کردم به سوی به سامان رسVVیدن نبVVود. منکه تصور می آن طوریهم

ها و این دنیا؟ اگر دهان به انتقVVادام با این بچهکجا به سامان رسیده هVVا تVVازهه و مرتجع و واپسگرا. این بد و بVVیرایشوم قدیمباز کنم، می

ذره خوشVVبخت بودنVVد تVVا من بVVا خیVVالهیچ، کاش خودشان الاقVVل یک!گذاشتمراحت چشم روی هم می

پسرم چهل و دو سال دارد، هنVوز کVه هنVوز اسVت آقVا آرزوی -پدربزرگ شدن را به دلم گذاشته است. هر روز و هر سال به بهانه

ای به سرش زده. ترشیدهی تازه این روزها هم خیال و وسوسه.ای آلش بVVهی نازنینم قصد دارد برای پیداکردن زن ایدهعرضهپیرپسر بی

دانVVد بVVا آرزوی پVVدربزرگریخ" مسافرت کند. هVVه! خVVدا میی "بیکره!شدنم چه خواهد شد

از دخترم جای گله نیست، طفلکی فردا روز تولدش است. یعنی شVVود سVVی سVVاله. او هنVVوز خیلیام تازه میکوچولی عزیز و ته تغاری

وقت دارد. آلیها هرگز برای همدیگر زن و مرد چندان ایدهمن و مادر بچه

-ذره رابطهها یکایم. قبال بین ما دائم اختالف وجودداشت. تازگینبوده مان دوبارهردانهی روز تولد دختر دمان خوبتر شده. اما بخاطر هدیه

هVای دیگVرشVود. خVانم در کنVVار هدیVهنزاع و گرفتاری دارد شروع می

120

Page 121: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

روی کارتی به او قول مسافرت به جایی به نام"بVVاریخ" را داده و ازگویم: امضاء کنم. میشخواهد تا مثل خودش زیرمن می

همه قول و قرار نباید به بچه داد! باریخ دیگر کجای دنیاست؟!«»این-گوید که من هرگز پدر الیقی برای بچهشان برخورده. میخانم به

ام. بVVه مVVا چVVه ربطی دارد کVVه بVVاریخ کجاسVVت، مهم اینهایم نبVVوده ما خودش خیلی دوست دارد به آنجا مسVVافرت کنVVد. است که دختر

می گویم: ریخ وی بی برود به سیارهن»خانم، چشم! دستکم صبرکن پسر پیرماداماد بشود و با عروس خانمی برگردد!«

ترسد دخترمان هم در پیداکردن شVVریکی و می.گوید نهخانم می دلخواه برای زندگی، روزی مثل پسرمان دیرش بشود.

هVVایم بVVودمسن و سال بچههمهی... یادش بخیر! آن زمان که ی آنها بVVود. خVVودی فکر و ذکرم کار و دوندگی برای تأمین آیندههمه انVVد بVVبین در چVVهها که حاال به سن و سال آن موقVVع من رسVVیدهبچه

-اند که هیچ، یک شریک سر و سادهدار نشدهفکرهایی هستند؟! بچه برای خودشان هنVVوز نتوانسVتند پیداکننVVد. مسVافرت... همی زندگی

شVVور هVVر چVVه سVVفر و سVVیاره را بVVبرد! هم مVVرده.ریخبVVاریخ... بی شان به آنجVVا هم کVه کشVیدهترسم پایریختش را! میباریختش، هم بی

سامان باقی بمانند.جوری عذب و بیشد، باز همین-کنیم؟ بعد چVVه میمگر من و مادرشان چند سال دیگر عمر می

شود؟ بگذار زیر این کارت تولد امضاء بکنم. بادا باد!... اصVال بگVVذار ایهر دوتاشان با هم در یک روز مسافرت کننVد. شVاید تVوی سVیاره

شVVان بیایVVد ودیگر توانستند یکی را پیدا بکننVVد کVVه از همVVدیگر خVVوش-هو شریک ایVVدهکارشان راست و ریست بشود. دیدی شد! دیدی یک

ده،یامVقتم ن وأخره آنجVVا گیرآوردنVد!... تVVا عزرائیVVل سرلشان را باآلخدا کند مرا به آرزویم برسانند!

121

Page 122: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

سربی

رود، یعنی همیشه در راهست و انگار بارود. دایم راه میراه می ی من.ای ایستادن آشنایی ندارد همخانهلحظه ایم. راستش را اگVVرمدت چندان کمی نیست که با هم همخانه

تری بود. از سVVر و وضVVع، ازبخواهید، او اول برایم موجود خیلی جالب زده بVVVودم و آرزوخVVVودش و از اینهمVVVه راه رفتنش من قبال شVVVگفت

هVVاداشتم اگر نه مثل او، الاقل با او و در کنارش باشVم. بعVVد از مVVدت تصمیم گرفتم سر گفتگو را با او یکجVVوریسرانجامکلنجار با خودم کنید این کار برایم آسان بود؟بازکنم. فکر می

رفت. مدتیدنبالش به راه افتادم. مثل همیشه داشت راه می کمام کمی لعنتیرسیدم. از خودم و از سلیقهرفتم به او نمیهر چه می

سرعتش را کمی کم کرده است.مآمد که دیدداشت بدم می هVVا کVVار خیلیگفت کنارآمVVدن بVVا آدمخواسVVت بایسVVتد. مینمی

توانVVد بVVا کسVVی همخانVVه شVVود. و... وقVVتی بVVا همدشواریسVVت و نمی دیدم بیچاره چه برحق بوده است.،همخانه شدیم

هیچ معمVVولی نیسVVت. نVVه خVودش و نVVه راه رفتنش اصVVال هیچ -رسد، کمی از سرعتش کاسته می به خانه وقتی می.معمولی نییست

دارد و بVVه جVVاییشVVود، در این فرصVVت کوتVVاه کالهخVVودش را بVVر می از ترس اینکه مبادا فردا از دویدن غافل بماند یVVا_کند. بعدآویزان می

دوبVVاره_د و زیVVر کارهVVایش بزایVVد!شوکVVه حVVرکتش دچVVار اختالل رود... و این راهرود. راه میگVVVیرد و درون اتVVVاق راه میسVVVرعت می

گی... این خودش،هرفتن، این دایم دویدن، این عادت، این... مسخرکند.ام میمن، حسابی رفته توی اعصابم و دارد کالفه خدای

-اوایل وضع خیلی بدتر بود. حتی همین کالهخودش را هم بر نمی اگر آن را بردارد دیگر جالب نخواهد بود. گفتم: کهگفتداشت. می

تنها تو هسVVتی و من. دوسVVت دارم تVVو رایاینجا توی این چاردیوار»دستکم اینجا آنجور که واقعا هستی ببینم! این که پرتوقعی نیست!«

122

Page 123: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

پذیرفت. تا اینکه یکبار از کورهکردم نمیپذیرفت. هر کاری مینمی در رفتم و گفتم:

روم!« ماندن ندارم... من میب»دیگر تا آنموقع کوتاه آمد. یعنی به دست و پایم افتاد... نه، نیفتاد... به

دسVVت و پVVایم نیفتVVاد، بلکVVه دلVVواپس شVد و در حین رفتن مغمVVوم و مستأصل از من خواست تا نروم، چرا که اگر بروم به سرنوشVVت او

.دچار خواهم شد لجم را درآورده بود، آنقدر که سرنوشت او یا من دیگر بVVرایم

بسVVVتم کVVVهاهمیت نداشVVVت. داشVVVتم در خانVVVه را پشVVVت سVVVرم می رویم کالهخودش را برداشVVته و... دیدم پیش_دیدم!کاش نمی_دیدم...

رود. آمدم تو. پرسیدم:زند و راه میدر جا پا میجوری است؟!«»چی شده؟! سر و صورتت چرا این

هVVایش را بVVه پشVVت گVVردنش بVVرد.آنکVVه چVVیزی بگویVVد، دستبی نوارچسبی را که به رنگ پوستش بود از دور گVVردن کنVVد. سVVرش را

دست گرفت و در طVVول اتVVاق مثVVل همیشVVه بVVه راه رفتنببرداشت .پرداخت، اما این بار بدون سر

خانه است. همیشه با کالهخود، خیلیهاست که با من همحاال مدت -رسVVد و پیش سVVر میرسVVرود، سVVر وقت بیمنظم از خانVVه بVVیرون می

.ی همیشه در راه منرود همخانهرود... مرتب راه میرویم... می

123

Page 124: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

درخت

آنکVVهی جدید آورد، بیاش را وقتی به درون خانهاسباب و اثاثیه تمایلی به ردیف کردن و تنظیم آنها داشته باشVVد، بVVه طVVرف پنجVVره رفت، آن را گشود و با نگVVاهی گVVذرا پVVیرامون سVVاختمان را از نظVVر

با خود زمزمه کرد:افسرده .گذراند؟«بیاورم جوری دوام چه»چه خیابان دلگیری! اینجا

ی خانه از آنهمه که در انتظارش بود، خواست هم پنجرههراسان اش در هوایهای صاف و حساسکه شیشه_ی خیالش راو هم پنجره

ببنVVدد و بVVه_های نVVاگوار غبVVار گرفتVVه بVVود.ها و تجربهمسموم رابطه شده بر کف اتاق بVVپردازد کVVهومرتب کردن خرده اسباب منقول ول

ی کوچVVک و خVVرد درخVVتی الی پنجVVره گVیرکرده اسVت. دردید شVاخه گفت، سراسVVیمه و بVVا تVVرحم بVVهخواهم!« می»آخ، معذرت می حالیکه

ی خرد دقت کرد. دوباره به پشVVت پنجVVره نظVVرپوست زخمی شاخهانداخت و از غفلت خود شرمگین شد.

م. من را ببخش! سVVرمایدیداصVVال نتVVو را »سVVالم، دوسVVت عزیVVز! خیلی کVVور کVVرده کVVه نتوانسVVتم تVVو رادرونم را روزگVVار مثVVل اینکVVه

آفرین! چه ساکت و مقاوم در برابر اینهمه سردیاما…تو…ببینم...ای! با یک استکان چای چطوری؟!«ایستاده

خشنود و سرحال استکانی چای برای خود ریخت و دوباره جلو ای که در ابتدا اصال متوجVVه حضVVورشپنجره در برابر درخت پرشاخه

ی جدید با درخت ایستاد... و به این ترتیب زندگی در خانه،نشده بود یتو خیال دوستی و دوست آهنگ گرفت؛ آهنگی به رنگ عادت! عاد

. و شادبخش آرامبه شکل شوق، تک، زیبا و-اش میدر ابتدا تنها چای را با دوست ساکت مقیم پشت پنجره

نوشید، بعدها غذاخوردن هم با»بفرما!« به آن اضافه شد، طوریکVVه ی صVVمیمی آن همسVVایه حضVVورکم بیشVVتر اوقVVات شVVب و روز باکم

آمیخت.

124

Page 125: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

حVVال درهمهر دو همیشه بدون آنکه کالمی بر زبان بیاورند با گفتگو بودند. یکی تنها با دو چشم و یک جان و دل روشن، دیگری با

.بخششمار چشم و شاخه و جان گویا و زیبا و حیاتبی کم اختالل در بکاربردنکالمی و کمی جدید با بی...و اینگونه خانه

بVVرایزبVVان روزمVVره و معمVVول کهنVVه شVVد. و او، آن انسVVان تنهVVا، دریVVافت کVVه بVVدون ردوبVVدل کVVردن حVVرفی واش بار در زندگینخستین

تواند ایام را به خوشی و آرامش بگذرانVVد؛ای هر چند کوتاه، میجملهها. پیوند با آدممترینمنتها با ک

. تا خودیدارکرد از خواب ب او راصبح صدای گوشخراشییک روز را جلوی پنجره برساند و کوچه را از نظر بگذرانVVد و دریابVVد کVVه چVVه

ی موتوری خوابید.اره خبر است، صدای .درختای بیاو حاال بیدار بود، ماتم زده و حیران پشت پنجره های مهربانش، مجروحها و شاخهها و دست چشمبا همه و دوست

- بVVر خVVاک افتVVاده بVVود و دیگVVر نفس نمیی خیابان در حاشیهو بیجانگفت. و سخن نمیکشید

-را می یش گلوسVVنگینیبغض خواست فریاد بکشد. نتوانست. VVرا و تیزشVVان گذاشت دیگران با داس و ارهفشرد. در ناتوانی های ب

هVVایش روی گونVVه اشکهVVایکم قطره درخت بیداد کنند. کمسدبر ج شقه شVVدن دوسVVتش بیشتر از آن شاهد شقهتاب نیاورد. جاری شد

باشد.به نزد صاحبخانه کرد به رسم. سعیرفتساعاتی بعد پریشان

ها بVVا مدت، چرا کهادب سالمش بگوید. نتوانست کالمی بر زبان آورد درخت حرف نزده بود. به ناچار کاغذ و مدادی برداشت باکسی جزو نوشت:

«!خواهم. دوستم را کشتندنمیدیگر تان را »خانه

125

Page 126: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

متشکرم! اید،خوانده را کتابم اینکه از

نویسیکوه" گیالن به دنیا آمدم. انشاء در "سوخته1342سال ام دردر کالس چهارم ابتدایی کار دسVVتم داد؛ معلمم مVVرا بVVا نوشVVته

های دیگVVر بVVرد و از من خواسVVت تVVا آن رامورد "فواید گاو" به کالس دهد... مادرم ازها بخوانم. و من خواندم:"...گاو ما شیر میبرای بچه

کنVVد... بVVرادرم دوغ را بVVهشVVیر ماسVVت و از ماسVVت دوغ درسVVت می هایفروشم! دوغ!< بچهزند:>دوغ! دوغ میبرد و داد میبازار میشنبه

کردند.محله مدتی مدید "دوغی!" صدایم می ...اینگونه شد که من نوشتن را با شرمساری آغازکردم. روزی

سندز"، زندانی اعتصابی، سرودم و آن را بVVهشعری در ستایش "بابی کVVردنمهVVا بVVه مسVVخرهای فرسVتادم. در سVتون رسVیدهآدرس مجلVه

ام بVVه ایرلنVVدپرداختند که کلی موضوع در پیرامونم است و من رفتهو...

بعدها، مهمانی در خانه داشتم. چشمش به دفتر شعرم افتاد. دانسVVتم مVVال توسVVت،روی همان شVVعر مکث کVVرد و گفت:»اگVVر می

کردم...«حتما چاپش می ی مجالت خیلی خوب و متعهVد، بVه خVاطربا شرمساری به همه

اعتماد شدم و خودم را از فرستادن کارهVVایم بVVهروابط آن چنانی، بیشان محروم کردم.آدرس

به آلمان پناهنVVده شVVدم. اولین شVVاعری کVVه بVVه1365سال -تVVرم کVVرد. اولین ناشVVری کVVه میدیVVدارش رفتم از نوشVVتن مVVأیوس

خواست کتVVاب شVVعری بVVرایم منتشVVر کنVVد، دوهVVزار مVVارک پVVولم را هVVا"یمخواست "خشکسVVالیباالکشید. اولین اهل قلمی که با عالقه می

اش گمی آن را دو سVVال و نیم در انبVVاری خانVVهرا بخواند، تنها نسخهکرد…

پردازم.به این خاطر است که گاهی شخصا به نشر کارهایم می دانم که کارهایم چون شاهکارهای دیگران به کاربیش از هر کس می

هایم متأسفانه هیچ کلید سVعادتی را بVهآید. یعنی با نوشته"نوبل" نمی

126

Page 127: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

کنم. اما… مجبورم بنویسVVم… چVVون قصVVد دارمای هدیه نمیخواننده ناپذیر… این کالف سVVر درام… چون این وصفبیندیشم… چون زنده

گم… این نادانی… این هرزه… این زندگی هنوز خیلی چیزهVVا بVVرای هVا.فراگرفتن دارد. و نوشتن برای من آغازیست برای همین فراگیری

ی گVVاو چیسVVت؟ آدم کیسVVت؟… دلتنگیفراگیری این نکته که فایده چه معنا دارد؟ چه معنا دارد دلتنگی وقتی که انسVVانی حVVتی درختVVان

ریزد؟زادگاهش را اشک می گذرد؟ از زندگانی چه خبر دارید؟ برایشما روزگارتان چگونه می

من بVVه آدرس راسVVتی، ناسVVامانی، پریشVVانی، شVVوق… از حVVال و ی دیگVVری بازگشVVت چنVVد ثانیهروزتان بنویسید! بنویسVVید تVVا هنگامVVه

مانده است؟!شالی

127

Page 128: فانوس خانه دوست - Y.K. Shali - Homepage · Web view«نمیتوانی فرارکنی! خودت را به کشتن نده! وایستا ببینم کی هستی!» «مادرجنده

:از این قلم منتشر شد

ها رمانخشکسالیهای گریز دفتر شعروسوسه

آنسوی مرز راستی دفتر شعرمحبوب من، ای خاک! دفتر شعر

سخن بگو وطن! دفتر شعر برای لبخندهای تندر دفتر شعر

ی انتشار:آماده

هVVای انVVار مجموعVVهشVVکوفهقصه

هامان را خواهد شست! دفتر شعرباران ترانههاست دفتر شعردستم بسوی آبی

128