یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6...

1 کی الکترونیه دانشآموزی خردنامه/ نشری1396 / بهار5 د / شــمارهســه خر مدرک سالگی خردنامه ی برایروزه ای فیاب هایان تولد حب داستدرنگی هاست مداام آبی رنگ تم میزشت های رویددا یا هایش و نقاشی نقاشری. گزارش تصویستان. شعر دا

Upload: others

Post on 09-Mar-2020

19 views

Category:

Documents


5 download

TRANSCRIPT

Page 1: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

1

خردنامه/ نشریه دانش آموزی الکترونیکی مدرســه خرد / شــماره 5 / بهار 1396

برای یک سالگی خردنامه

داستان تولد حباب های فیروزه ای

آبی رنگ تمام مدادرنگی هاست

یادداشت های روی میز

نقاش و نقاشی هایش

داستان. شعر. گزارش تصویری

Page 2: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

2

خدا نــام بــه

Page 3: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

3

سردبیر: مرضیه مدنی رزاقیتحریریه: هستی ترقی، ملیکا توکل، الناز عافی، آهو عضدانلو، نگین فروزان،

فاطمه یاراحمدیرابط دبستان: آذین محمد زاده

رابط متوسطه یک: سها صادق پور، سارا مقیمی مدیر روابط عمومی: شقایق خرسندی

طراحی و صفحه آرایی: عاطفه جرنده ئیطراحی لوگوتایپ: کیانا ابریشمی

با آثاری از: نیال آمرکاشی، مهال امیری، مریم بهاری، گشتا برهمن، ویدا پالیزیان، پروا پویان، سروین تاجداری، ژینا توپا اسفندیاری، کیمیا جاوید،

هلیا حاجی حسنی، مهرو حاجی مهدی، رها حسنی مقدم، گلشید حسینی، ساغر خلیل زاده، شایلی خوئینی، مریم رنجبران، هلیا سجادیان، ستاره سردشتی،

زینب سهراب پور، پرنیان شاکری، هستی ضیایی، کیمیا عسگریان، آریانا غفوری، مینا فانی، روژین فروزندگان، حانیه کفیلی، رعنا کالنتر،

نازنین زهرا کشوری، نگین مشایخی، هستی مصّوری، سارا مقیمی، کیمیا میرجهانی، آوین ناجیان، یاسمن نامی،

مانا هژبری، فاطمه یاراحمدی

با تشکر از : پریناز رحمانی، رودابه کمالی، بهدخت نژاد حقیقی، ریحانه حاج محمد پور، سپیده فالح فر، آزاده قاهری، شهرزاد شهدوست

و بخش معاونت در تمام مدارس خرد

1396 بهار /5 شــماره خردنامه/ نشــریة دانش آموزی الکترونیکی مدرسة خرد

Page 4: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

4

سخن سردبیر... 5 برای یک سالگی خردنامه ... 6

کالس درس من بوکه بارانه ... 11

داستان تولد حباب های فیروزه ای ... 13 نقاشی با آمار ... 18

مصاحبه روز نو ... 22

کالس انشا جنگ و صلح ... 25

حکایت تردید و پشیمانی ... 26 هزار سال بعد ... 28

یک ساعت در ترافیک ... 29 نقاش و نقاشی هایش

حرفه: نقاش ... 31 از چشم دوربین ... 34

داستان چند پله کوتاه ... 38

ساعت چهار بعدازظهر ... 40 سفید عجیب ... 41 معرفی کتاب ... 42 خط خطی های ذهن

مادربزرگ ... 45 مسافر ... 45

کیک زندگی ... 45 ناکجاآباد ... 46

خورشید و ماه ... 46 یادداشت های روی میز ... 47

شعر ... 49گزارش تصویری ... 53

Page 5: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

5

خردنامه یک ساله شده.چه خردنامه را بشناســید چه نه، چه خواننده پرو پاقرصش باشــید چه نباشید، خوب می دانید که خردنامه چطورانشــای الی دفترها، بحث و فحص های توی کالس ها ویادداشت های حاشیه ی کتاب های درسی را از کنج تنهاییشان بیرون می کشد و مثل خبرهایی خوش، درهمه جا می پراکند.

خردنامه دیوار کالس ها را برداشته وحرف ها و قصه ها را به همه جا راه داده است. خردنامه یک ساله شد.

او در شناســنامه اش فهرستی از نام هایی دارد که دســتش را گرفته اند و پا به پا برده اند. همان ها که زنگ های تفریح دنبال نوشــته های دیگران دویده اند. با معلم ها و بچه ها مصاحبه کرده اند و نوشته های دست نویس را تایپ کرده اند. آن هایی که بارها به کالس ها سرزده اند و بچه ها را به آوردن عکس وشــعر و جمالت کوتاه سفارش کرده اند.عکاسان، نقاش ها، شاعران، نویسندگان، گزارشگران، تهیه کنندگان مطالب علمی و محیط زیستی. معلم هایی که تجربه های تازه و رنگین کالس هایشــان را به خردنامه آورده اند.کسانی که صفحه های مجله را کنار هم قرار داده اند و به

آن رنگ و نمایی بخشیده اند. ... چه فهرست بلندی!خردنامه به خودش می بالد. فهرست نام ها بلند باالست. بلند باالتر... بلندباالترین ... خردنامه تازه

یک ساله شده است،چه نام هایی که در راه است...

پیوســت- شاید خردنامه را هنوز نمی شناسید. شاید هنوز آن را ندیده اید. دیر نیست. او منتظر

می ماند. خردنامه ی خردمند صبور را هر وقت از سایت، دانلود کنید تازه است. مرضیه مدنی رزاقی

ــردبیر سخن س

Page 6: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

6

بــرای یــک ســالگی خردنامــهــان ــدا پالیزی وی

نوشــتن برای خردنامه سخت ترین کاراست! برای خردنامه ای که یک عمر آزگار یا اگر راستش را بخواهم بگویم دو شــماره ی آزگار برایش عرق ریختیم و مطمئن باشید فقط و فقط عشق بود که می توانست ما را در تابستان، هر روز با

پای خودمان به مدرسه بیاورد، یا از البه الی درس و امتحان به جلسات اتاق خردنامه بکشاند.قســمت ســخت ماجرا این جاســت که نمی دانم از کجا شــروع کنم و از چه بگویم. از تایپ کردن نوشته ها از روی دســت خط های ناخوانا، یا ویرایش متن هایی که بعد از هزارمین ویرایش باز هم باألخره یک جا، یک نیم فاصله شــان کم یا زیاد بود. ازعکس هایی که کیفیتشان به یک تارمو بند بود و یا از ذوق و شوق بستن مجله و قرار جشن گرفتن با

اعضای تحریریه و با حضور افتخاری سرکار سردبیر مجله.اگر بخواهم از همه ی این ها بنویسم، خودش یک خردنامه خواهد شد. خالصه بگویم. ماجراها آمدند و رفتند و چیزی که برای ما ماند خاطره های به یادماندنی و دوســتی های به جاماندنی اســت. حاال دیگر اعضای تحریریه عوض شده اند، دیگر من عکســي ندارم که برای مجله بدهم، دیگر لیال داستانی، پارمیدا معرفی هنرمندی و هیدا خط خطی های ذهنی ندارد که به خردنامه بدهد. ما خردنامه را شروع کردیم و به دست بچه های دیگر سپردیم. ما خردنامه را کاشتیم وبه

تماشای بزرگ شدنش نشستیم. دعای خیر ما تا همیشه پشت سر خردنامه خواهد بود.

6

Page 7: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

7

Page 8: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

ســفردر مســیر رودخانهسـپیده فـالح فـر »همه بلند شدند و مرا بلند کردند! احساس می کنم اهمیت

دارم. احســاس ارزش می کنم. یعنی قرار است چه بشود؟ از مــن چه انتظاری دارند؟ همین طــور راه می روند و مرا روی شــانه می گیرند که ناگهان خم می شوند و مرا توی

آب چشمه می اندازند. آخر چرا؟...«

از مدت هــا قبل، قبل از آن که هنوز برای خودم روشــن باشد که وقتی می نویسم، چه دارم می کنم، شکل نوشتاری را برای خودم اتخاذ کرده بودم که ســویی به کودکانگی می برد. این کــه می گویم اتخاذکرده بودم نه این که دیگر از آن فضا دور شــده باشم، فقط آن قدر به این کودکانگی خود،آگاه شده ام که گاهی حسرت همه ی آن نوشتن های بی قید و بی آداب را می خورم و تأثیر بی واسطه شــان را بر

خودم و دیگران. در سالی که گذشــت، در کارگاه هایی شرکت کردم که ایده ی محوری همه شان یک چیز بود: تسهیل گری؛ این که معلم از برج عاج آموزگار بودن پایین بیاید و با فهم یک شــرایط برابر و به کارگیری اصولی عدالت محور، تنها،

کــودک رســاننده ی ، نوجــوان، بــه جایی پیش باید. که باشــد این بود ایده این فرض بپذیرد که که معلــم همه چیــز را نمی داند در نیســت قــرار و بازِی کالسیک انتقال اطالعات شرکت کند

و خودش را دانای کل بداند. بلکه قرار است تسهیل کننده ی یک مسیر طبیعی )دانایی( باشد و قرار است در پایان بیش از آن که به نیل به اطالعات کمک کرده باشد، به رسیدن دانش آموز به راهکارهای کســب اطالعات و بیشتر به

توانمند کردن او در تحلیل کمک کرده باشد. این ایده برای من خوشــایند بــود و در پی اجرا کردن آن در کالس های خودم بودم، مخصوصا که گاهی در کالس می بینی که چقدر دانش آموزان پیش رویت قد کشیده اند و چقدر حرف هایشــان درست اســت و معذب می شوی که حرفشــان را بپذیری یا به ســنت نقلی معلمی وفادار باشــی و این وقت ها پناه بردن به نظریه هایی که دســتت را برای پذیرفتن راهکارهای »پایین دستی« باز می گذارد، غنیمت است. در طول کارگاه ها فکر می کردم، اگر ایده ی تســهیل گری درست باشد، آن وقت باید در باب نتیجه و محصــول کالس هم تجدید

نظر کرد.کالس نــگارش را شــروع کالس بچه هــای و کردیم پنجــم، مطابــق برنامــه ای بودیم، چیده برایشــان که بــا یادگیــری توصیــف و روش های آن، زمان و مکان و شخصیت پردازی و رخداد

ــتان ــم دبس ــگارش پنج ــروژه ی ن ــر پ ــتی ب یادداش

8

Page 9: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

و همه ی معاییر بالغی دیگر،کارشان را شروع کردند. در بین اتودهای کارگاهی شــان گاهی ایده های درخشانی سر می زد. می شد نسبت به آن ها غفلت کرد و گفت:» نه! قدم به قدم!« می شد هم جســارت کرد و گفت: »می توانی این چیزی را که نوشته ای بسط بدهی؟« هرچند آن هم تحت نظر و با خاطر نشــان کردن معیارها(. راه دوم را رفتیم. از دل ایده های خودِ بچه ها، داســتان هایی شکل گرفت و باز از خودِ داســتان ها راهکارهایی برای اتصال داستان ها به هم. زمانی که بچه ها دیگر حســابی با عناصر داستان دســت و پنجه نرم کرده بودند؛ پروژه ی واران شروع شد: داستان ســفر خیالی بوکه بارانه، عروسک باران خواهی به روستاهایی ســاخته ی ذهن بچه ها. بوکه بارانه که در روستای اول، توســط دختر بچه های نوباوه ساخته شده بود، می رفت تا در ســفرش در مسیر رودخانه، چیزهای تازه ای ببیند و جهان را تجربه کند، تا جایی که ســفرش به اتمام رســد و وظیفه اش را به انجام برســاند: دعا برای ریزش باران. نوشته هایی که می خوانید بخشی از داستان

بچه های کالس پنجم است.

9

Page 10: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

چه حس عجیبی دارم! هی یک چیزی را به من می چسبانند. من چی هستم؟ هنوز معلوم نیست. چیزی را به تنم می چسبانند. من تن دارم. یک چیزی اســت مثل یک محافظ. چیز را چســباندند. دورم را چیزی گرفته است. محافظ. من توی چیزی هســتم. دو تا چیز کوچک می گذارند آن باال: یک صدایی می شنوم. چیزهایی می گویند. می ترسم. یعنی این صداها از کجا می آید؟ کسی می گوید: » آوین! چشم هایش را هم بچسبان.«. بعد جسمی را حس می کنم. دو چیز باالی صورتم می چسبد. می بینم! پس چشم ها این هاست. خدای من! چه قدر بچه اینجا هست! با لباس های سفید دور من هستند. یکی می گوید: »دارد

کم کم خوشگل می شود!«. من می خواهم بگویم من واقعا خوشگل هستم! ولی نمی توانم! نمی توانم حرف بزنم! ناگهان کسی به نام هتاو با ماژیک قرمز به من نزدیک می شود و برای من چیزی می کشد. قلقلکم می آید شاید به خاطر محافظی اســت که برایم درســت کرده اند: پوست. بعد برایم چیزی باالی کله ام می چســبانند. خیلی نرم است. یک نفر

می گوید: »موهایش را با دقت بچسبان!«. بعد مرا وسط خودشان می نشانند. دور من حلقه می زنند و شعری می خوانند: یا ُخوا دا بِکا بارانبو فقیران و َهژاران

بووَکه باران آوای َدویآوی ناو دِهَقالنی َدوی*

چه شعر قشنگی! همه بلند شدند و مرا بلند کردند! احساس می کنم اهمیت دارم. احساس ارزش می کنم. یعنی قرار اســت چه بشود؟ از من چه انتظاری دارند؟ همین طور راه می روند و مرا روی شانه می گیرند که ناگهان خم می شوند و مرا توی آب چشمه می اندازند.

آخر چرا؟ وای آن جا را ببین!

ســـرآغازآویــن ناجیــان

10

* شعر کردی که در مراسم عروسک گردانی بوکه چوویَنه )عروسک چوبی باران( در کوچه ها، دسته جمعی خوانده می شود. معنی اش این است: ای خدا باران بباران/ برای افراد مسکین و فقیر/عروس باران آب

می خواهد/ آب را برای غالت و محصوالت می خواهد

Page 11: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

بوکه بارانه به روستا می رفت. این روستا با روستایی که در آن درســت شــده بود فاصله ی زیادی داشت. پس چند روز در راه بود. این روســتا اسحاق آباد نام داشت و اولین روســتایی بود که او به آن می رفت. حاال دیگر ماجرا را فهمیده بود. او یک مســافر بود و می بایســت مسیری را طی کند. نمی دانســت چرا اما دلش بــرای زادگاهش تنگ شــده بود. می خواست بداند به کجا می رود. کنجکاو بود. هنوز جهان را ندیده بود. آیا این تنها ســفر زندگی او بود؟ نمی دانست. تنها از دور درخت ها و خانه های روستایی را می دید. آیا در این روستا هم بچه هایی چیزهایی به او اضافه می کردند؟ نمی دانست. آیا احساسات همین هایی بود که به او بخشیده شده بود؟ آیا جز لمس کردن و دیدن و بوییدن

ــه ــه باران بوکو شنیدن و چشیدن، حس دیگری هم بود؟ چیزهایی دیگر هم بود که باید یاد می گرفت؟ اما شــاید این غیر از اولین، آخرین سفر او هم بود. نمی دانست اما باید صبر می کرد تا ببیند روزگار چه بر سر او می آورد. اسحاق آباد از بیست نفر تشکیل شــده بود . فقط چند خانه داشت اما جاهای

دیدنی زیادی داشت.

وقتی به آن جا رسیدیم دختری را دیدم که لب آب نشسته است. آن دختر مرا برداشت و خوب براندازم کرد. ناگهان : »نگار! می آیی بازی؟« او هم گفت: کسی صدایش کرد »نه، باید به خانه بروم. مادربزرگم منتظرم است . شاید

بعداً بیایم.« مرا اسم قشنگی! سپس است. چه نگار اسمش پس برداشت و شروع کرد به راه رفتن. بعد چند دقیقه، ایستاد و زنگ در خانه ای را زد. در باز شد و او به داخل رفت. پیرزنی که آن جا نشسته بود گفت: » ننه

جان، چرا انقدر دیر کردی؟ نگران شده بودم.«نگار هم کل ماجرا را از سیر تا پیازش برایش تعریف با و است دیده آب توی را عروسکی گفت کرد. خودش آورده است. بعد هم مرا به مادربزرگش نشان داد. مادربزرگ نگاهی به من انداخت و گفت: »بوکه : گفت سپس آورده ای!«. را باران عروس تو بارانه! »ننه جان بیا این جا کنار من بخواب تا برایت قصه ای تعریف کنم.« مادربزرگ پتوی خنک را روی نگار انداخت و قصه را شروع کرد. نگار خیلی زود خواب

آلود شد.

ــری ــا هژب مان

11

Page 12: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

زیر نبود. هیچ کس خدا از غیر نبود. یکی بود، »یکی گنبد کبود، دختر بچه ای بود که با مادر و پدرش زندگی می کرد. روزی پدرش با عجله به سر کار رفت و ظرف به مادرش پس گذاشت، جا خانه در را ظهرش غذای دختربچه گفت که غذای پدرش را برایش ببرد و سپس مستقیم به خانه برگردد. دختر غذا را به پدرش داد ولی از تا به رودخانه رفت و نکرد مادرش گوش به حرف این که از بعد . بچیند مادرش گل برای کنار رودخانه دسته ی کوچکی گل جمع کرد، ناگهان بوکه بارانه را دید و آن را برداشت و با خود به خانه برد تا با آن بازی کند. چند هفته ای آن را پیش خود نگه داشت. در این مدت هیچ بارانی نیامد. همه ی گیاهان خشک شدند و آب رودخانه

هم آرام آرام خشک شد.بازی بارانه بوکه با دوستانش با داشت که روز یک می کرد، ریش سفید روستا آن ها را دید و از او پرسید که بوکه بارانه را از کجا آورده است. دختر همه ماجرا را

برایش تعریف کرد .رود به را بارانه بوکه باید « گفت: او به سفید ریش برگردانی تا دوباره بتواند سفرش را ادامه دهد و در روستای ما هم باران ببارد.خودت هم می دانی که روستایمان دارد خشک می شود و تنها تو می توانی همه کردستان را با این کار کوچک نجات دهی. این یک عروسک آیینی است و باید باکمک آب، پیش خداوند برود و طلب باران کند.«. بنابراین دختر، بوکه بارانه را برداشت و به سمت رود راه افتاد و با وجود این که آن را خیلی دوست داشت، ولی چون می دانست که باید آن را به رود بدهد تا بتواند سفرش را ادامه دهد ، به راهش ادامه داد. وقتی به رود رسید، بغض گلویش را گرفت ؛ برای آخرین بار بوکه بارانه را بغل کرد و گفت هیچ وقت تو را فراموش نمی کنم. شروع کرد به گریه کردن و بوکه بارانه را به رود انداخت.در همان لحظه باران شروع به باریدن کرد و بوکه بارانه به سفرش

ادامه داد.«

پیرزن به نوه اش گفت: » ننه جان، اگر تو هم این فداکاری را بکنی، نه تنها آدم های روستایمان، بلکه کل آدم های استان را خوشحال خواهی کرد. می دانم عروسکی را که پیدا کرده ای خیلی دوست داری، اما او یک عروسک معمولی نیست. به لباس های رنگارنگش نگاه کن! او را دختربچه های یک روستا درست کرده اند و به آب سپرده اند تا دعای درخواست

باران مردم را، پیش خدا ببرد.«حتی اشک در چشمان من هم که یک عروسکم جمع شد. من هیچ وقت گریه نمی کنم. پس من یک عروسک آیینی

هستم. من باید پیش خدا بروم. باید از او باران بخواهم. نگار گفت:» نمی شود قبل از آن، روستا را به او نشان دهم

ننه ؟«پیرزن هم گفت :» باشه، برو اما زود باش.«

نگار از رختخواب بیرون آمد، مرا برداشت و به سرعت اول می خواهم به من گفت: » بیرون زد. در راه از خانه ادامه داد: »آن جا تاب و .« و پارک را به تو نشان دهم سرسره است؛ آن جا هم بزرگساالن می نشینند.در سمت راست پارک، بّقالی آقا جعفر است. کمی که جلوتر بروی به قصابی آقا اسد و نانوایی شاطر عباس می رسی. اما در سمت چپ پارک ، مکتب خانه روستا را می بینی. همه بچه های روستا برای درس خواندن به این مدرسه می آیند. روستا اهالی دارد. قرار روستا درمانگاه مدرسه، پشت هنگام بیماری، به این درمانگاه می آیند تا طبیب روستا

آن ها را معاینه کند و به آن ها دارو دهد.«سپس به سمت رود راه افتاد. وقتی به رود رسید، با ناراحتی گفت: »حاال دیگر وقتش است تو را به رود بسپارم.« و وقتی سرم داد. آب به و بغل کرد بار آخرین برای مرا بود از غم پر دلم دارد گریه می کند. را برگرداندم دیدم اما برایش چشمکی زدم تا شاید کمی خوشحال شود و با سرعت به سمت روستای بعدی حرکت کردم تا زودتر

بتوانم بچه های کردستان را خوشحال کنم.

12

Page 13: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

وقتی بهشان گفتم قرار است همیشه دوشنبه ها بخشی از کالس را پروژه کار کنیم، چشم هایشان برق زد. بیشتر از همه دلم می خواســت در این پروژه البه الی ضرب المثل ها شنا کنند. دلم می خواست از هم جواری آن ها به نتایجی که باید برسند. ازشان خواستم بروند و از آدم های دور و برشان ضرب المثل بپرسند. گفتم به این می گویند تحقیق میدانی. رفتند، پرســیدند، آمدند توی گروه ضرب المثل هایشان را

یک کاسه کردند. دو تا کالس درباره ی دوســتی و حیوانات به اندازه کافی ضــرب المثل پیدا کرده بود، امــا ضرب المثل کودکی کم داشــتیم. کتاب کوچه و امثال و حکم را گذاشــتم روی میزهایشان، بعضی کلمه ها را نتوانستند بخوانند، بعضی را هم غلط خواندند اما از کتاب های پیش رویشــان شگفت زده شده بودند، به خواندن ادامه می دادند و از کشف کردن لذت می بردنــد. ضرب المثل هایمان که جمع و جور شــد دوباره رفتند، از همان آدم های دور و برشان معنای ضرب المثل ها را پرســیدند. آمدند، کاربرد آن ها را به یکدیگر یاد دادند. بعد از آن، یک جاهایی ازشان خواستم بگویند

دوست دارند با ضرب المثل هایشــان چه کار کنند. یک جاهایی هم پیشــنهاد دادم با یک مشت ضرب المثل توی دســتمان چه کار کنیم. دلشان خواســت کتاب بسازند،

گفتم باشد. با هم دیدیم مردمان این کشور درباره ی رابطه دوستانه چه فکری دارند و از چه حیواناتی بیشتر در ضرب المثل هایشان استفاده می کنند، با هم دیدیم بزرگترها درباره بچه ها چه فکــری دارند. با هم میان ضرب المثل ها غلت زدیم و غلت زدیــم. از میان همیــن غلت زدن هــا، همجواری ها و نفس کشــیدن ها، حباب های کوچک فیروزه ای متولد شــدند. حباب های کوچک فیروزه ای همان زمانی متولد شــدند که با برق چشم هایشــان، نفس زنان به سمتم می دویدند، داســتانی را برایم تعریف می کردنــد و آخرش می گفتند من هم فالن ضرب المثــل را بابت این موضوع به او گفتم. حباب های فیروزه ای همان زمانی متولد شدند که به عنوان کودک برای خودشــان ضرب المثل ساختند، همان زمانی که ذهنشــان و یادشان رنگی از این ضرب المثل ها به خود

گرفته بود.

داســتان تولــد حباب هــای فیــروزه ای

ریحانه حاجــی محمدپور

یادداشــتی بــر پــروژه ی ادبــی ســوم دبســتان

13

Page 14: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

بررســی دلیل علمی ضرب المثل های فارسی : تا گوساله گاو شود ، دل صاحبش آب شود / مثل کبک سرش را زیر برف کرده.

14

Page 15: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

نوشتن داستان با ضرب المثل های فارسی. شخصیت اصلی این داستان ها همان آنی شــرلی معروف اســت که معنی ضرب المثل های فارسی را

نمی داند و به همین خاطر گرفتار مسایل و مشکالتی می شود.

15

Page 16: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

بررسی ضرب المثل هایی با موضوع دوستی و نوشتن داستان هایی دربارة آن ها.

16

Page 17: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

ســاختن ضــرب المثل با موضــوع کودک

17

تعدادی از ضرب المثل هایی که بچه ها با موضوع کودک ساخته اند:- به بچه که می رسه میگن نه اما به بزرگتر که می رسه می گن آره.

- بچه رو جوری تربیت کن که دست مردم رو نگاه نکنه وگرنه بیچاره ای.- دختری که تو کالس بود وقتی بزرگ شد معلم کالس شد.

- به بچه مارک، پارک یاد نده، براش بده.- بچه ی با خرد تو خرد درس می خواند.

Page 18: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

آمار با نقاشــی

آزاده قاهــری

در کالس درس آمار و مدل ســازی، بچه های سوم تجربی موضوعات مختلفی را به عنوان پروژه انتخاب کرده بودند. پیش از این با هم به بررســی چکیده های تصویری مقاالت معتبر پژوهشی پرداخته بودیم و قرار بود بچه ها هم پس از انجام پرو ژه های درس آمار، خالصه ی روش کار و نتایج بدســت آمده را به تصویر بکشند. موضوع یکی از پروژه ها » بررســی رضایت از زندگی در دانش آموزان تک فرزند« بود که رها حســنی مقدم، مریم رنجبران، ســاغر خلیل زاده و رعنا کالنتر با انتخاب یک نمونــه ی تصادفی از جامعه ی آماری دانش آموزان دبیرســتان خرد، این پروژه را به انجام رساندند. گرچه خواندن نتایج یک پژوهش این روزها کمی وقت و صبوری

می خواهد اما از این گزارش های تصویری به سختی می توان چشم برداشت.

Page 19: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

19

Page 20: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

20

Page 21: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

21

Page 22: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

هــر چیزی آغــازی دارد .یک نقطه شــروع بــرای همه چیز هســت. درهفته معلم با تعدادی از معلم ها گفتگویی کردیم درباره اولین روز معلمی شان. از آن ها پرسیدیم چه خاطره ای از اولین روز شروع معلم شدنشان دارند. متن زیر

پاسخ آن ها به سؤال ماست:

پگاه پورگلدوز اولین باری که رفتم ســر کالس نوزده ســالم بود. زمانی بود که پیش دانشــگاهی ام تازه تمام شــده بود، بعد من به عنوان معلم رفتم ســر کالس. اول مهر، روز شنبه، زنگ اول با راهنمایی کالس داشتم. دانش آموزان مانتوی طوسی با مقنعه مشکی به تن داشتند، من هم همان مانتورا پوشیده بودم با مقنعه سرمه ای. وقتی وارد کالس شدم بچه ها فکر کردند من از خودشــان هستم، دنبال یک جا بودند که به من بدهند تا بنشینم، بعد من خیلی شیک رفتم پشت میز معلم نشستم. آن وقت زمزمه ها شروع شد که:»هیس، مثل

این که این معلمه.«

مسعوده محمدیاولین باری که تدریس کردم، برای بچه های ســال ســوم ریاضی بــود. کامپیوتر درس می دادم. خــب، چه بگویم؟

شروع کردم بهشان الگوریتم یاد دادن.

مریم رحمانیاولین باری که رفتم سر کالس، سال 90 بود. فکر می کنم، اولین کالسم با بچه های دوم راهنمایی بود. اول مهرافتاده بود به شنبه و کالسم در زنگ اول بود. شب قبلش خیلی اســترس داشتم، کلی هم تمرین کرده بودم که اولین بار را چطور باید با بچه ها برخورد کنم. یک قرص ضد اضطراب هم خورده بودم. وقتی رفتم سرکالس، زمانی که به بچه ها نگاه کردم حالم کالًخوب شد. مخصوصاً که دیدم یکی دو تا از آن ها ســال قبل با من انجمن داشتند، انگار آشنا دیده بودم. احســاس خوبی داشتم. بعد از این که کار را شروع کردم، آن روز شد یکی از بهترین تجربه هایم. دیگراز آن اســترس هم خبری نبود. جو کالس شــده بود یک جو

خوب و صمیمی.

مریم شیخ علیانبچه ها تقریباً هم ســن خــودم بودند؛ مثالً من ســال اول دانشگاه بودم، آن ها سوم دبیرســتان بودند. خودم داشتم پای تابلو سؤال ها را حل می کردم تا اول خودم بفهمم، بعد به آن ها بگویم. احساســم را دقیق یادم است. مطمئن بودم وقتی بروم سر کالس، همه به درس گوش می کنند، چون آن موقع بچه ها با بچه های حاال فرق داشــتند و دیگر این که فاصله سنی من با آن ها کمتر بود و آن ها را بهتر درک

نازنیــن زهرا کشــوری – هســتی ضیایی

ــو روز ن

22

Page 23: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

می کردم و این ها باعث می شد شرایط کالس خوب باشد.اولین سال تدریسم، جزو بهترین سال های تدریسم بود.

مریم پروین دقیقاً یادم نمی آید که چند سالم بود و چه سالی بود، فقط یادم اســت که به دانش آمــوزان راهنمایی فیزیک درس می دادم. از کلمات قلنبه ســلنبه و ســخت، زیاد استفاده می کردم و بچه ها متوجه حرف هایم نمی شدند. سعی کردم با بچه ها راه بیایم و با زبان خودشان با آن ها حرف بزنم. وقتی که سواالتشــان شروع شد، اعتماد به نفسم زیاد شد و از این که بچه ها متوجه درس می شوند، خوشحال شدم.

هانیه حاتمی اولین باری که رفتم ســر کالس در دانشــگاه بود. خیلی جوانتر از اآلن بودم. وقتی وارد کالس شــدم هیچ کس به من توجه نکرد و بچه ها به شلوغ بازی هایشان ادامه دادند. بعد که من رفتم وکوله پشــتی ام را گذاشــتم روی صندلی استاد و خودم هم نشستم پشت میز، یک پسر از ته کالس

بلند گفت : »اینه استادمون؟«

الهام خطاییخاطره من مربوط به ســال دوم یا ســوم تدریسم است . کالس اول دبیرستان. معلم جوانی بودم و با دانش آموزان چندان اختالف ســنی نداشــتم با هم دوست بودیم. برای اولین بــار ابتدای کالس های ادبیاتشــان معرفی کتاب را تجربه می کردند. بعضی ها نخستین بار بود که کتاب و شعر غیر درسی می خواندند. مدرسه کتابخانه داشت اما بچه ها کتاب هایش را دوست نداشتند. قدیمی بودند و بیشترشان کتــاب مرجع بود یا کتاب های حوزوی ودانشــگاهی. آن موقــع تازه موضوع پایــان نامه ام تصویب شــده بود و به کتابخانه ی مرجع کانون رفت وآمد می کردم. پیشنهاد دادم برای کالس یک کتابخانه درســت کنیم. از جلسه ی بعد هرکس هرچقدر می خواست پول می آورد و من برایشان رمان و کتاب شعر نوجوان می خریدم. مجموعه ی خوبی از آب درآمد. لک لک ها بــر بام٬ جاناتان مرغ دریایی، بند رختی که برای خود قلب داشت را خاطرم هست و حدود

ده، پانزده کتاب دیگر.هنوز هم دوســتانی از آن کالس که بامن ارتباط دارند از کتابخانه یاد می کنند. خوب اســت همیشه یک گوشه ی

زندگی آدم به کتاب گره خورده باشد.

23

Page 24: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

24

Page 25: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

جنــگ و صلحــی مهدی مهرو حاج

گفت و گــو، بحث، اختالف، تشــابه، تحقیر، دعوا، قهر، آشــتی، دوستی، دشمنی. می توان تا ابد این کلمات متضاد را ادامــه داد اما در آخر چه؟ به چه می رسیم؟ تک تک این حروف، یکی پس از دیگری می آید و کلمه ای می سازد به ظاهر بی معنا. درســت مثل هزاران هــزار کلمه ی دیگر. تک تک افــراد اطراف ما هم، کنــار یکدیگر قرار می گیرند و درست مثل نمایش، این کلمات را اجرا می کنند. این جاســت که ما معنای آن ها را درک می کنیــم و هرازگاهــی در نمایش آن شریک می شویم. همین جاســت که زیاده روی می کنیم و دو کلمه ی دیگر به لیست این کلمات

اضافه می شود: »جنگ« و »صلح«. شاید این دو کلمه ی ســه حرفی از قدیمی ترین کلمات باشند. در گذشته وقتی یک گفت و گوی ســاده به بحــث تبدیل می شــد، بی هیچ معطلی جنگ آغاز می شــد و به همین سرعت هم صلح شــکل می گرفت. درســت مثل یک چرخه ی تکرار شونده. کم کم این چرخه شدت گرفت و خسارت ها و آسیب هایی به بار آورد. حال دیگر این آسیب ها محدود به منطقه ی جنگی نبود و نه تنها مردم منطقه ی جنگ، بلکه مردم اطراف هم

تحت تاثیر این خسارت ها قرار گرفتند. مدت ها طول کشــید که مردم متوجه شوند هر آســیب و ضرری که به آن ها می رسد، لزوما به خاطــر خدایان آن ها و شــانس و بخت و اقبال نیســت و موضوعی جدی تر علت آن است. طول

کشــید که فهمیدند شــرایط اطراف در زندگی آن ها تأثیر می گــذارد. باری دیگر حروف کنار هم قرار گرفتند، با هم مرتبط شــدند و کلمه ی

»ارتباط« را به وجود آوردند. این جاســت که برخی از مــردم هنوز در درک آن مشکل دارند، در مرتبط کردن این سه کلمه: جنگ، صلح، ارتباط. همان طور که خوشــحالی من بر بقیه تأثیر می گــذارد، مفهوم بزرگی مثل جنگ یا صلح نیز به همان نسبت تأثیر بزرگتری بردیگران دارد. دیگر به همین سادگی نیست که گفت وگویی به جنگ تبدیل شود و هیچ کس از آن خبردار نشود. شاید هنوز هم این خشکی ها با مرزها و خطوط از یکدیگر جدا شده باشند، شــاید مردم هر منطقه با هم تفاوت هایی داشته باشند، اما مسئله این است که کمتر پیش می آید ایــن تفاوت ها مســتقل ازهم پیــش بروند وبر هم بی تأثیر باشــند. همان طور که آلودگی هایی که یک کشــور تولید می کنــد، همه ی جهان را تحت الشــعاع قرار می دهد، نمی توان تصور کرد جنگی اتفاق بیفتد و آب از آب تکان نخورد، یا درهنگام صلح، مردم از آرامش آن بی بهره باشند. شــاید دیگر نتوان کره ی زمین را با این مرزها از هم جدا کرد. »ارتباط« این اجازه را نمی دهد، ارتباط باعث می شود بخش های تکه تکه شده از این کره ی خاکی جمع شــوند، یکی شوند. دیگر کشور چه معنا دارد؟ همه ی مردم جهان در یک

شهر، نه، در یک دهکده زندگی می کنند.

25

Page 26: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

داستان درخت گالبی نوشــته ی گلی ترقی، داستان نوشــتن کتاب آخر یک نویسنده است. نویسنده ای که تمام عمر به نوشتن عادت کرده و نمی تواند کتاب آخــر خود را، که قرار اســت مکمل تمام کتاب ها و مقاالتــش باشــد، بنویســد. مردی که اســتعداد ذاتی خودش را از دســت داده و زیــر بار انتظارات اطرافیانش خم شده است؛ بنابراین به خاطر دوری از شر فضولی شاگردان و ناشران، به باغ خانوادگی اش در دماوند پناه برده اســت، غافل از این که برگشت به باغ کودکی هایش نیز، آرامشی برایش به ارمغان

نمی آورد.درخت گالبی حکایت دردناک فراموشــی عشق و پشیمانی است. آخر و عاقبت عقب انداختن پاسخ به نامه ها. داستان تابستان آخر. داستان دیدار آخر در

بین تب و هذیان و بیماری.داســتان درخت گالبی با شروعی عذاب آور و کند، خواننده را در طی داســتان، درگیــر ماجرا می کند. در ابتدا بــه هیچ وجه اجازه نمی دهد که خواننده با شخصیت اول داستان، یعنی نویسنده ای بد اخالق و

بی صبر، ارتباط برقرار کرده و همذات پنداری کند. چراکه نویسنده حتی حاضر نیست که جواب باغبان پیر و نگرانی را بدهد که مدام ســعی می کند توجه او را به مشــکلی جدی در باغ میوه جلب کند. هر چه خواننده پیش می رود، بیشتر در عمق مشکالت نویسنده فرو می رود و مشکل باغ را مسئله ای جزئی و بی اهمیت می شمارد. مگر رسیدگی به درختی که

بار نمی دهد چه قدر سخت و دشوار است؟ نویسنده نماد جامعه ی روشــنفکر زمانه است که به عقاید خود شک کرده اســت. به انتخاب هایش شک کرده است. اصالً به خودش شک کرده است. نویسنده ای که غرق کتاب ها، سخنرانی ها، مقاالت و کنفرانس ها شده و زندگی کردن را فراموش کرده. در عیــن حال بــاغ دماوند و درخــت گالبی، نقش بیدار کننده احساســاتش را دارند. باغ دماوند با به یادآوردن شیطانی ها و امید و آرزوهای نویسنده، تب و تابی در دلــش می اندازد که بر دلش چنگ می زند و البته بــه یاد آوردن خاطره میم نیز حالش را بهتر

نمی کند. درخت گالبی اما، تصویری از خودش را

پشــیمانی و تردید حکایت نگاهی به داستان درخت گالبی

زینب سـهراب پور

26

Page 27: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

برایــش تداعی می کند: لبانی دوخته و شــاخه هایی بی بار. شــرمنده، ســر به زیر و مبهــوت. اما پر از خاطرات تلخ و شیرین، از فرارکردن و قایم شدن از چشم بزرگترها، تا نگاه کردن به میم درحال کتاب خواندن یا یادگاری هایی کــه خواهر و برادرش بر

تنه ی محکم و ناهموار درخت حک کرده اند.کتاب پر از صحنه هایی نمادین اســت: باغبان تبر به دســت، درخت گالبی را تهدید می کند و به او لگد می زند در حالی که کدخدا و ســه چهار نفر دیگر که دور درخت جمع شــده و به خاطر بی باریش او را ســرزنش می کنند. آن ها مراسم را لفت می دهند و کدخدا تنها وقتی وارد عمل می شود که باغبان تبر را بــاال برده تا درخت را قطــع کند و همگی بعد از

مراسم، خندان باغ را ترک می کنند.”نثر داســتان درخت گالبی روان نیســت ولی بیانی رک دارد که احساســات و خاطرات را به روشنی بیان می کند. داســتان در بین واقعیــت و خاطرات نویسنده می چرخد، اما حتی زمانی که کامال در عمق احساسات و خاطرات او است، ایده ی اصلی داستان

را که تغییر و تحوالت نویســنده در طی زندگی اش است، از دست نمی دهد.

در پایان داســتان، رهایی نویسنده را از نگرانی ها و مشــغولیت هایش و به قول خانم ترقی، خالی شدنش را از حســاب و کتــاب و میزان و مقیــاس و اندازه می بینیم. می بینیم که دوباره پسر بچه ای می شود که به تار تنیدن عنکبوت چشــم دوختــه ولی نمی دانیم که این تحول موقتی و محدود به همان شــب اســت یا نویســنده را عوض می کند. پایان باز این داســتان، آزار دهنده نیست و خواننده را به طور ناگهانی رها

نمی کند.

گلی ترقــی، زاده ی هفده مهر 1318 در شــمیرانات تهران، ساکن فرانسه اســت. داستان درخت گالبی، داســتانی از کتاب جایی دیگر اســت که در ســال 1379 چاپ شده. تمام آثار او) به جز کتاب “خواب زمستانی” ( داستان کوتاه اند. جالب است بدانید که گلی ترقی، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد دوستان

خوبی بوده اند.

27

Page 28: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

بعضی وقت ها فیلم های علمی - تخیلی و آخرالزمانی را با جهان واقعی خودمان مقایسه می کنم.در فیلم میان ستاره ای طوفان های گردوغبار زمین را احاطه کرده است و روزی نیست که این گرد و غبار ها به شهر هجوم نیاورند. همیشه همه جا پرازگرد وغبار است. آفت ها زیاد شده اند و دلیلش افزایش گاز نیتروژن و کاهش اکسیژن هواست؛ برای همین تنها گیاهی که باقیمانده، ذرت است و زمین فقط تا چند سال دیگر قابل سکونت است. انسان ها باید زمین را به سرعت ترک کنند. ناسا به

دنبال جای دیگری برای سکونت انسان ها می گردد، اّما این کار، کار آسانی نیست .چند فضانورد، باید از طریق کرمچاله ای به کهکشانی دیگر بروند و چند سیاره مختلف را از نظر شرایط زیستی بررسی کنند. از جمله یک پدر که ناچار است فرزندانش را روی زمین ترک کند و برود؛ اما آیا وقتی او برگردد آن ها هنوز زنده اند؟ آیا وقتی ماموریت فضانوردان به پایان برسد،

کسی روی زمین برای نجات دادن باقی مانده؟از فیلم و داســتان بیرون می آیم و بر می گردم به دنیای واقعی. به میز تحریرم نگاه می کنم. همان قسمتی که کمتر با آن سروکار دارم. تنها دو روز است که تمیزش نکرده ام. انگشتم را می کشم

رویش... پتویی از غبار روی انگشتم می نشیند.گرمایش جهانی دارد ذره ذره سروصدا به پا می کند. آن قدر بی سروصدا که هنوز بی خیال هستیم.

دارد آرام آرام همه را نابود می کند. از جمله گیاهان را...چند هفته پیش، استیون هاوکینگ گفت که انسان ها فقط هزارسال فرصت دارند تا جای دیگری

را برای زندگی پیدا کنند.می دانید چیســت؟ شاید برخی فیلم های علمی تخیلی، آن قدر هم تخیلی نباشند، شاید هزار سال بعد، عین واقعیت آن زمان باشند. شاید باید این فیلم ها را ببینیم که بیشتر به خودمان بیاییم. زیرا

سکانس هایی از واقعیت در ُبن آن ها پنهان است.

ــال بعد هزارسیادداشــتی دربــارة فیلم میان ســتاره ای

ــه یاراحمدی فاطم

28

Page 29: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

شــهر تهران، شهری پر سروصدا، شــهری که من در آن زندگــی می کنم. این شــهرعیب های فراوانــی دارد مثل آلودگــی هوا، شــلوغی وزیاد بودن جمعیــت، ترافیک ... همه ی ما تا به حال ســاعت ها در ترافیک این شــهر گیرکرده ایم. ترافیکی که آدم را دیوانه می کند، اما خب این لحظاتی که در ماشــین هستیم هم لحظه های زندگی

هستند و بهتر است سعی کنیم از آن ها لذت ببریم.روزی مــن و مادرم در حــال رفتن به خانــه ی یکی از بســتگانمان بودیم .آن روز، روز شــلوغی بود و معلوم بود در ترافیک گیر می کنیم اما باز هم بی خیال نشدیم. بیســت دقیقه ی اول راه خوب بود اما ده دقیقه بعد از آن در ترافیکی سنگین گیر افتادیم. ابروهای مادرم باال رفته بود و با عصبانیت به ترافیک نگاه می کرد. ابروهای من هم باال رفته بود و باعث درد پیشــانیم شــده بود. صدای دشــنام گویی مردم و بوق ماشین ها، گوشم را می لرزاند.

انگارماشین ها هم فریاد می زدند و دشنام می دادند. بعد از مدتی تصمیم گرفتیم به موسیقی گوش دهیم. در زمان ترافیک می شــد به خیلی چیزها فکر کرد مثأل به افکارمردم، مشــکالت جامعه و یا حتی چایی که قرار بود بعد از این شــلوغی بنوشیم. هم صحبتی با مادرم در این موقعیت ها لذت بخش ترین کار اســت. آن قدر او را درک می کنم، که گاهی فکر می کنم او خود من است. در مورد همه چیزحرف زدیم از موضوعات فلســفی گرفته تا حرف زدن درباره ی رســتوران ها و مغازه ها. ماشــین

قــدم به قدم حرکــت می کرد. نگاه کردن بــه تابلوهای تبلیغاتی و فکرکردن درمورد آن ها هم سرگرمی خوبی بود. من هیچ وقت معنی ایــن تبلیغات را نمی فهمم. مردم حاضرند برای قافیه دار کردن جمالتشان در تبلیغ ها هر چیزی بنویســند، حتی اگر جمله کامال بی ربط شــود. آدم نمی فهمد تبلیغ برای چه چیزی اســت. بعد از آن به موســیقی گوش دادیم، در مورد موضوعات جدی و غیر جدی حرف زدیم و حتی با موســیقی بلندبلند خواندیم و رقصیدیم. گمان کنم مردم فکر کردند دیوانه ای، چیزی

هستیم.باالخره به مقصد رســیدیم. من از آن روز درس بزرگی گرفتم: ثانیــه به ثانیه ی زندگی خاطره می شــود. گاهی خاطــره ی خوب وگاهــی هم بد. همه ی مــا می خواهیم کارهایــی را انجــام دهیم و بعد هم به هدف برســیم و راحت شــویم. همیشــه می گوییم:»اتاقــم را تمیزکنم، راحت شوم. غذایم را بپزم، راحت شوم. درسم را بخوانم، راحت شــوم و...«، اما نمی دانیم همین کارها هستند که زندگی را می ســازند. راهی که ما برای رسیدن به هدف طــی می کنیم، هدف را باارزش می کند. پس چه بهتر که از لحظات زندگی لذت ببریم. تا در زمان مرگ وقتی به زندگی ای که داشتیم فکر می کنیم، نفس راحتی بکشیم، لبخند بزنیم و آرام چشمانمان را ببندیم.)البته اگر قرار

باشد آن قدر راحت بمیریم!(

یــک ســاعت در ترافیک

جاوید کیمیــا

29

Page 30: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

30

Page 31: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

حرفـــه: نقـــاشنقاشی ها زندگی خودشان را دارند. زندگی ای که از روح نقاش آن سرچشمه می گیرد.

وینسنت ونگوگمن کیمیا میرجهانی هستم.

از دوره ی دبستان نقاشی را دوست داشتم و تقریبا تمام یا بیشتر وقتم را به این کار اختصاص می دادم، اما در ســال هفتم به طور جدی نقاشی را دنبال کردم، بدون رفتن به کالس و بدون استاد. بیشتر تمرین هایم، رســم آناتومی بدن انسان، پرتره و کمیک بود. کارهای لئوناردو

داوینچی کمک بسیاری به من کردند. ســال نهم با هنر دیجیتال آشــنا شــدم. در این سبک از نقاشــی، به جای بوم و کاغذ از تبلت دیجیتال اســتفاده می شود. نقاشــی دیجیتال )Digital Painting( پیشرفته را در یک مدرســه هنری آموختم. در این دوره ی آموزشی با مباحث نورپردازی، کشیدن پرتره و چگونگی کار با برنامه فتوشــاپ آشنا شدم. استادم آقای محمد کیوانمرز، در این زمینه

راهنمایی های بسیاری به من کردند. در حال حاضر تصمیم دارم نقاشی مفهومی )Concept Art( را که سبک جدیدی است دنبال کنم و با ترکیب آن با هنر دیجیتال، یک نقاش مفهومی )Concept Artist( شوم

.31

Page 32: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

32

Page 33: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

33

Page 34: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

34

Page 35: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

عسگریان کیمیا از عکس هایی

35

Page 36: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

36

Page 37: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

37

Page 38: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

چند پله بیشتر تا روشنایی روز باقی نمانده بود. نور خورشید از باالی پله ها به پایین می رسید و مستطیل کوچکی را روی زمین روشن می کرد. حرکت گرد و غبار در تابش نور مشــخص بود. ســکوت محض زیرزمیــن با صداهای گنگی شکســته می شــد. با صد اهایی از ســمت باالی پله هــا. همان پله هایی که

فاصله ی اصوات و اتاق را پر می کردند.سرباز با خود اندیشید:

- چند قدم، و دیگر تردیدی نخواهد بود.چند قدم کوتاه، شــاید به انــدازه ی فاصله ی خانه ی کودکی اش تا رودخانه، یا فاصله ی درخت افرای پیر تا باغ پشتی آن خانه ی کوچک، یا حتی مسافت بین

انبارکاه و بیشه زار. چند پله ی کوتاه.با تیر کشــیدن زخم زانویش کف دســتش را روی آن فشــار داد. عرق، صورتــش را خیس کرده بود و موهایش را به پیشانی اش چسبانده بود. همان طور که تکیه به دیوار زده، روی زمین نشسته بود، چشم هایش

را بست. خواست ترس هایی که در لحظه وجودش را تسخیر کرده بودند فراموش کند.

تالش کرد به دریا فکر کند و یا جنگل و یا هر چیز دیگری جز ترس و درد، اما نمی شــد. پلک های روی هم افتاده اش هر بار جوازی می شدند برای خاطرات تاریکــش تا در ذهنــش نفوذ کننــد. خاطراتی که تلخی شان در عرض دو ســال، شیرینی بیست و سه

سال شادی را ربوده بود.دلش می خواســت به آرامش فکر کنــد؛ به درخت زیتونی کــه می گفتند در همان نزدیکی هاســت و هیچ وقت پیدا نمی شــد. به پرواز کبوتر سپیدی که بال هایش قفس فوالدی را می شکست، اما چه فایده! جز فریاد و زخم و اشــک، چیز دیگری در نظرش

ظاهر نمی شد.کالفه پلک هایش را باز کــرد. به پلکانی که روبه رویش بود چشم دوخت. به پله های چوبی و به نور

خورشید.

چنـــد پله ی کوتـــاه

ــی ــا فان مین

38

Page 39: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

همچنان که نگاهش را به سمت روبه رو نشانه رفته بود، با زحمت از جایش بلند شد. به اسلحه ای که به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد و ناگهان احساس کرد می خواهد فریاد بزند، از هرچه کینه بود خالی شود

و وحشت هایش را بیرون بریزد.با شکستن بغض فروخورده اش ،زانوانش هم خم شد. دستش را به دیوار گرفت و با یادآوری تصویر حک شده در ذهنش شروع به گریستن کرد. تصویر صورتی که عادت داشت آن را در چمنزارهای نزدیک خانه ی بچگی هایش ببیند. صورتی که ساعت ها با صاحبش در ســاحل شــنی راه می رفت، می خندید و کودکی می کرد و بزرگ می شــد. صورتی که سرانجامش با

تکه ای سرب به پایان رسید.- و پایان من چه خواهد بود؟سرباز با بیچارگی فکر کرد.

به پناهگاه کوچک نگاهــی دیگر انداخت. به میز گوشــه ی اتاق، به لباس ها، به کنســروهای غذا، به

دیوارهای سنگی و زمین چوبی.صداها لحظه به لحظه پررنگ تر می شــدند و انگار زنگی را در گوش او بــه صدا در می آوردند؛ صدایی

شبیه به صدای ناقوس کلیسا.اشــک هایش که بر صورتش خشــک شدند، چند نفس عمیق کشید. به سمت اسلحه قدم برداشت. آن را بلند کرد. احساس کرد انگار چندین بار به وزنش اضافه شده؛ شاید به اندازه ی زندگی هایی که ستانده بود. با قدم های کشیده به سمت میز رفت و کالهش را بر سر گذاشت. این بار با نگاهی که بوی مردگی می داد به پلکان خیره شد. اسلحه را بر روی شانه اش محکم کرد. تردید چشم هایش حاال رفته بود. آن دو دریچه دیگر خالی شده بودند. همچنان به منبع نور،

خیره باقی مانده بود. به خاستگاه ترس هایش.به زحمت لب های خشکش را از هم باز کرد:

- به خاطر کشورمو از پله ی اول باال رفت... .

39

Page 40: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

ســاعت چهار بعد از ظهر

ــن ــتا برهم گش

هر روزی که از مدرســه می آیــم در خانه را که باز می کنم رنگ قرمز می پاشد روی صورتم. نه! خانه ی ما قرمز نیســت.خانه ی ما توسی اســت. توسی مایل به خاکی. دیوارها، صندلی ها و زمین، توسی است. البته

تا ساعت چهار بعدازظهر.پدرم وقتی به خانه باز می گردد، با خودش دو تا سطل رنگ می آورد. دو تا ســطل رنگ قرمز چســبناک و لزج. هر روز که از ســر کار می رســد رنگ ها را می پاشد روی زمین خانه. وقتی که از مدرسه می رسم مجبورم با ســختی توی قرمزی ها راه بروم، از پله ها باال بروم تا به اتاقم برسم. رنگ های قرمز خانه مان مثل باتالق می ماند. آدم را پایین می کشد و راه رفتن

توی آن سخت است.من و برادرم عادت کرده ایم. یاد گرفته ایم که چطور راه برویــم تا پایمــان در رنگ ها گیر نکند.ســعی می کنیم قرمزی ها را انکار کنیــم و آن ها را نادیده بگیریم. من گاهی اوقات کالفه می شــوم. احســاس خفگی می کنــم انگار می خواهم قرمــز باال بیاورم. نفسم باال نمی آید. خواهر کوچک ترم بیشتر ازهمه اذیت می شــود. هنوز کوچک اســت و تــا از توی رنگ ها رد شــود، پاهایش درد می گیرد. دلم برایش

می سوزد. اصالً دلم نمی خواهد وسط رنگ های قرمز بزرگ شــود. گاهی اوقات برادرم یک کاسه رنگ قرمز از خانه برمی دارد و بیرون می رود و روی آدم ها می پاشد. گاه توی دردســر می افتد اما من سرزنشش نمی کنم؛ چون رنگ ها را پدر به خانه آورده است.

مــادرم پــا درد دارد. زانوهایــش ســاییده شــده و دست هایش دارند پینه می بندند. تمام روز دارد خانه را تمیز می کند.صبح ها ما را آماده می کند. می بوسدمان و با لبخند به مدرســه می فرســتد؛ بعد از آن شروع می کند به سابیدن خانه. روی زانوهایش می نشیند و رنگ ها را می سابد و می شوید و تمیز می کند. جارو می کند، آب می گیرد و تی می کشد تا همه ی رنگ های قرمز پاک شوند. رنگ ها چسبناک اند و شستنشان آسان نیست، اما پاک که می شوند خانه دوباره توسی می شود. توسی به سمت خاکی یک دست؛ مثل خود مادر. مادر هم توسی است. همیشه توسی است. گاهی که خیلی غصه می خورد، سیاه می پوشد. من توسی را ترجیح می دهم. توســی به او بیشتر می آید. هرچند

توسی هم زیاد رنگ خوبی نیست.خانه ما هر روز تا ســاعت چهار بعدازظهر توســی

است.

40

Page 41: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

ســفیِد عجیــب

چشــم هایم را باز کردم. چیــزی مانند یک زنگوله ی بزرگ داخل ســرم حرکت می کرد و محکم به پشت ســرم می خورد.چشم هایم سیاهی می رفت. هیچ ایده ای

نداشتم که اطرافم چه می گذرد.هربار که چشــمانم باز و بســته می شدند، تعداد افراد و قیافه هایشــان تغییر می کرد .مرد و زنی با جدیت با هــم حرف می زدند و دستانشــان را به طرف من تکان می دادنــد.زن لب هایش را به هم فشــرده بود و رنگ صورتش محو شده بود.در چشمانش موجی دیده می شد.موجی عجیب از نگرانی. تمام افرادی که می دیدم آن را

در چشمانشان داشتند.در حالی که گیج بودم و فقط نگاه می کردم، گرمایی را

در دستم احساس کردم و دوباره بیهوش شدم.نمی دانم چند روز گذشــت. یک هفتــه، یک ماه، اما احســاس یک خرس قطبی را داشتم که درفصل سرما

خوابیده است.هنگامی که پــرده ی پلک هایم کنــار رفتند، پنکه ی سقفی به تندی حرکت می کرد و باد خنکی را به سمت

من می فرستاد. پنکه با وارد شدن خانمی آرام گرفت.

آن خانم احوالم را پرســید، ســپس بــا آرامش از من خواهش کرد به نور چراغ قوه ای که در دســتش بود

نگاه کنم و اسمم را به خاطر بیاورم. گفت:- می دانی کجا هستی؟ می دانی چه اتفاقی افتاده است؟

قاعدتاً در بیمارستان بودم، اما هر چه ابروهایم را به هم نزدیک کردم و به ماهیچه های صورتم فشــار آوردم ، به یاد نمی آوردم که چرا با دست و پای شکسته درآن جا هســتم. دقایقی بعد دختری با وارد شــدن به اتاق، رشته افکارم را پاره کرد. لباس پرستاری نپوشیده بود. کنجکاو شدم تا زبان باز کند و بگوید که مرا از کجا

می شناسد و آیا می داند چرا این جا هستم؟بر صندلی روبرویم نشست و گلی که در دستش بود را روی میز کوچک اتاق گذاشــت. گل سفید بود. از آن

سفیدهای عجیب.نفســم بند آمد، ولی در آخرین لحظه در آخرین نفس

دستم را در دستش گرفت.همان دستی که با گرفتنش، از جلوی اتوبوس نجاتش دادم... همان دســتی که قبل از خواب زمســتانی ام، در

دستم، آرامشی به من داد.

پرنیان شــاکری

41

Page 42: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

42

Page 43: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

کودِک این نام تا پایان این کتاب با ما می ماَند. کودکی لطیف و هوشمند و آگاه که لحظه های بلوِغ زیبایی هم دارد. ملیکا ژیان پور، دختری خوش ذوق است که نوجوانی اش را مثل تمام هم سن و ساالنش پشت میزهای مدرسه گذرانده و در تکاپویی مشابه دیگران؛ اما در این هیاهو لحظه هایی خلق کرده که او را انسانی متمایز می کند: یک شاعر و هنرمند.

از همــان آغــاز به جای مقدمه شــعری است که یک فیلسوف کوچک را شعری می دهد؛ نشان مان کــه در آن بــا حــروف نامــش خــودش را به ما

معرفی می کند: م: مرغ ماهی خوار

مرغ ماهی خوار به کشف آفتاب دریا را می گذراند

و من در شــعرهایم زبان می گشایم

کودکی کــه هنوز دچار مــالل نشــده و زنده گی می کنــد. کودکــی کــه شــدن اش بزرگ نگران است و از دست دادن لذت

مدادرنگی هاســت تمــام رنــگ آبــی کشف و تجلی زندگی در هر بار تکرار. و هشدار می دهد

به نمردن:دستت را تکان بدهشاید پرنده باشی...

و البته گاهی هم غمگین واندوهناک است.من صورِت پیش از چاپ این کتــاب را دیده بودم: کتابی کــه خودِ ملیکا ســاخته بــود. ای کاش این کتاِب غلط هــای چاپ شــده می داشــت کمتری تایپِی تصویرســازی های از و خالقانــه اش هــم در آن

استفاده شده بود.به هر روی، ملیکا شعر و تصویرسازی را می شناسد. کودِک درونش اگر بماند، روزهــای پربارتــری هم پیش رو خواهد داشــت. کتاب این پایان امیدوارم باشــد گذاشــته چراغی چــون: ایــن کتــاب از

تاریکی می ترسد.

بهدخت نــژاد حقیقی

43

Page 44: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

44

Page 45: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

خــط خطی هــای ذهن

دل سپرده ام به ساعت دیواری که سال هاست با تیک تیکش نبودن تو را یادآوری می کند. دل سپرده ام به رویای پرواز که شاید بتوانم پرواز کنم و در کنار تو باری دیگر سوپ

جویت را همراه با طعم عشقت بچشم.

مادربــزرگ

از آن کوچه ، از آن خیابان ، ساعت هاست عبور کرده ام. حاال در جاده ای که مقصدش تنهایی اســت، آرام با همان موسیقی ای که می شود صدای ابر و کوه را شنید، مسافرم.

من در این جــاده، آرام تنهایی ام را بغــل می کنم. من آرام فراموش می شوم.

ــگریان کیمیا عسمســافر

زندگی مانند کیکی به طعم غم و عشق است. اگر گرسنه ی عشــق شوی مجبوری غم را هم بچشی ولی اگر از غم فرار کنی دیگر عشق را نخواهی داشت. زندگی هم که بی عشق معنایــی ندارد پس برای هر چیــز باید تاوانی پس بدهی؛ اگر عاشق شــوی باید دوری یارت را هم تحمل کنی. اگر شادی ای را تجربه کردی باید غم را هم روزی تجربه کنی، حتی از خانواده ای هم که روزی در آغوشش پرورش یافته بودی و این کیک را باهم پختید باید جدا شوی و در دنیا

خودت بمانی و کیکی با طعم غم وعشق.

کیـک زندگـی

45

ــفندیاریآریانـــا غفـــوری ژینا توپا اس

Page 46: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

مــن این جا تنهــام. تنها در این ناکجا آباد. به هرســو که می چرخــم دیوار می بینم و بر روی هــر دیوار دری. دری که شــاید راهی باشد به سوی رهایی. رهایی از این زندان که چیزی برای من نگذاشته جز درهایی بسته و مقصدی

ناشناس.تنها چیزی که دارم آســمان است. آبی مثل همیشه، تنها مثل من. کاش به آســمان می پیوســتم تا می دیدم آن چه او می بیند. تا می دانستم که چرا همیشه آرام است و چرا

همیشه آبی ست.مــن این جا تنهــام. تنها در این ناکجا آباد. به هرســو که می چرخم، دیوار می بینم و بر روی هر دیوار، دری. پشت هر در، زندانی ای است تنها در این ناکجا آباد که به هرسو

می چرخد، دیوار می بیند و بر روی هر دیوار، دری.

ــا آباد خورشــید و مــاهناکجــی ــمین نامـ یاسـ

تو را نمی بینم ولی می دانم که هستی. می دانم که همیشه از تو عقب می مانم. چراکه این مســیر را برای هزاران ســال طی کــرده ام. هر جا کــه می روم جــز از گرمای وجودت

چیزی پیدا نمی کنم.شاید این طلسم من است. طلسمی که باعث می شود تنها با

تو معنی پیدا کنم اما هیچ وقت تو را نبینم.دارم دنبال آن جادوگری می گردم که این بال را ســر من

و تو آورد. به تو قول می دهم که تو راخواهم دید. حاضرم در یک چشم

به هم زدن همه چیز را برای دیدنت به یکباره فدا کنم.اما...

فکر می کنــم آن جادوگر حرف هایم را شــنید، چرا که نورت را از من پس گرفت و من یک تکه ســنگ شــدم.آب شــدم، سبز شــدم و در آخر پیر، اما تو هنوز نامم را

نمی دانی....

46

ــری ــال امیـ مهـ

Page 47: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

یادداشــت هــای روی میز

خیشای

ن مگی

ز نس ا

عک

لحظه های کنارتو بودنم زودتر سپری می شوند...کاش ساعت می دانست به چه قیمت تیک تاک می کند.

نگین مشایخی

به پوچي رسیده ام اما حتی نقاش رنسانس نیستم که بِکشمش.

مریم بهاری

تمام تجهیزات ریز و درشت عکاسی را کنار بگذار،چشمانت

تنها لنزی در جهان است، که می تواند چشمانم را بخنداند.

هلیا حاجی حسنی

در جعبه ی کوچک تنهایی من جای خاطره ی تو هنوز خالی است.

سارا مقیمی

واژه ای افتاد، از نردبان دهانش.

واژه در سیاهی شب گم شد.

روژین فروزندگان

47

مرگ هر لحظه ی منسرمای وجود توست. حانیه کفیلی

Page 48: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

دست می کشد الی موهایش،دانه دانه می کندشان،

از دست روزگار!چه بالها که بر سر ما نمی آورد.

گل شید حسینی

از زیبایی هایت فقط تیغ هایت سهم من است. نیال آمر کاشی

جاذبه ی شــانه هایت ناخودآگاه اشک هایم را سرازیر می کند و من در اقیانوس آرام نگاهت

گم می شوم. شایلی خوئینی

لبخند و بغض با هم قایم باشک بازی می کنند.لبخند می گردد و می گردد و می گردد،

ولی بغض در پنهان شدن استاد است. هلیا سجادیان

48

Page 49: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

49

Page 50: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

50

یادت می آیدروزی را که اسباب کشی کردی

به خانه ی جدیدت؟گفته بودی هیچ وقت از پیشم نمی رویگفته بودی هیچ وقت تنهام نمی گذاری

اما رفتیآن شب تا صبح گریه کردم

امروز آمدم پیشتچقدردر خانه ی جدیدت آرامی

چقدر خانه ات سرد استتنگسفت

تاریکسنگی

خانه ی جدیدت را دوست داری؟اصالً صدایم را می شنوی؟

یا این خاک ها نمی گذارند صدای من به گوش تو برسد

آخر آغوش من چه کم داشتکه به خانه ی خاکی پناه آوردی

خانه ای کهتنها سنگ صبورش

سنگ سیاه و سرد خانه ی توست

ـــدت ـــه جدی در خانســـروین تاجـــداری

Page 51: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

این اعداد مبهم کهمی گویند منطقی است

مفهوم است؟پس این کلمات و جمالت

این همه احساسات،چه جهلی دارد؟

من انتخاب کردمو پس از چند سال فکر

پشت میزهای سبز مدرسهبازتاب مهتاب را

در دامان مانتوی خویش دیدم.یک روز، میان زمزمه های بلند

و منطق های نا معلوم، دریافتم

که جهان به فکرهای پوچ من قانع نیستو من یکنواخت شدم

مثل برگ یک روزنامه

ــرواز ــس پ حهســـتی مصـــوری

هرروز مثل دیروز، در تاریخ خود تکرار شدم.دست رؤیا چو خط کشی

محکم زد روی دفترچه امدفتر سیاه تکیده روی،

پر از نوشته های گنگ.راستی اثباتش چیست؟میان همهمه ی سؤال ها

من غرق در اندیشه بودمکه چرا معجزه معنا ندارد

وچرا برگ لطیف آرمان هادر دل من مثل لطافت نسیم نوازش می شود؟

من در آن روزبه درد در چوبی کالس گوش کردم

و بعد از آنصدای تلخ و بی روح گچ و تخته

در گوش هایم مالیم شد.بحث ها پشت هم، با هم بودند

دریغا که جواب دقیقاً این جا بود:جواب، حسی درذهن شماست:

حس پرواز، حس پرواز

51

Page 52: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

همه عمر از حقیقت در گریزیآدمک!

این چه وهمی است کزان می گریزی؟حقیقت همین تصویر تو در چشمان من است

اما حیفکه تو از همین لحظه هم می گریزی.

گریــز

بگو چند شعر دیگر تا تو مانده استتا تو با آینه ی روشنی چشمانت

آفتاب را زنده کنی.

احیاگــر

52

سردشتی ستاره

حیف آن همه فریادکاش زودتــر از ایــن هــا

می دانستمدر خأل قلب تو

سال هاستصدا به صدا نمی رسد.

فاطمــه یــار احمــدیخــأل

Page 53: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

53

Page 54: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

دانــش آمــوزان پایــه هشــتم در اردوی ابیانــه و متیــن آبــاد

54

Page 55: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

ــن ــم در اردوی قزوی ــه هفت ــوزان پای ــش آم دان

55

Page 56: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

بازدید دانش آموزان پایه ششـم از باغ ملی گیاه شناسـی ایران

56

Page 57: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

بازدیـد دانش آمـوزان پایـه نهم از بـاغ موزه دفـاع مقدس

57

Page 58: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

بازدیـد دانـش آموزان پایه هشـتم از موزه سـنگ

58

Page 59: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

جشـن الفبـا

59

Page 60: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

جشـن روز معلـم در متوسـطه یک

60

Page 61: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

جشـن نـوروز متوسـطه یـک، پایـه هفتم

61

Page 62: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

ــتان ــوزی اول دبس ــنواره دانش آم جش

62

Page 63: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

جشــنواره دانش آمــوزی دوم دبســتان

63

Page 64: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

جشــنواره دانش آموزی ســوم دبســتان

64

Page 65: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

جشــنواره دانش آمــوزی چهــارم دبســتان

65

Page 66: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

ــتان ــم دبس ــوزی پنج ــنواره دانش آم جش

66

Page 67: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

ــتان ــم دبس ــوزی شش ــنواره دانش آم جش

67

Page 68: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

حضور انجمن حیات وحش ایران در مدرسه مشاهده مهره داران و بی مهره گان - درس زیست شناسی پایه هفتم

68

Page 69: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

دانایی رهپویــان خیریه

69

Page 70: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

روز پدر در پیش دبستان

70

Page 71: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

مراسم روز معلم در متوسطه دو

71

Page 72: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

گردش بچه های پیش دبستان در پارک

72

Page 73: یکینورتکلا یزومآشناد هیرشن /هماندرخ 1396 راهب / 5 ...6 هــماندرخ یگلاــس کــی یارــب ناــیزیلاپ ادــیو

موفقیت دانش آموزان در جشنواره ابن سینا

73