ناشناس عاشق – کتابخانه مجازی رمانسراdl.nakaman1.ir/music/part...

230
اشناس ن عاشق کتابخانه مجازینسرا رمانسرا رماwww.romansara.com 1 نام کتاب :اشناس عاشق نويسنده: نsamira-mis » ن سرا رما« www.romansara.com منبع:http://forum.98ia.com/

Upload: lamdan

Post on 29-Aug-2019

236 views

Category:

Documents


2 download

TRANSCRIPT

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1

ناشناس عاشق نام کتاب :

samira-misنويسنده:

» رمان سرا «

www.romansara.com

/http://forum.98ia.comمنبع:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2

گوشه کاناپه سوسنی و بنفش رنگم کز کرده بودم و پاهام و گرفته بودم تو بغلم و حال و حوصله هیچ کسی و نداشتم.

دلم می خواست تا ابد تو همون حال بمونم، هر چی فکر می کردم دلیلش و نمی فهمیدم. آخه چرا با من این کار و

چیکترین حق من نبود؟ چونه ام و گذاشتم روی دستام و کرده بودن؟ مگه گناه من چی بود؟ یعنی واقعا این کو

اطراف و خوب نگاه کردم... مثل کسی که برای اولین بار وارد محیطی می شه. من عاشق این اتاق با این رنگ بندی

متری با پنجره های قدی 03لیمویی و سوسنی و بنفش بودم. به نظرم این رنگها رنگ آمال و آرزوهام بود. یک اتاق

بزرگ که پرده ای لیمویی با گلهای سوسنی و بنفش اون رو تزیین کرده بود. که در اون لحظه صاحبش از شدت و

عصبانیت اون رو به صورت کامال نا مرتب باز کرده بود تا مانع ورود نور خورشید به داخل اتاق بشه. در گوشه پنجره

د خود نمایی می کرد. سمت راست پنجره تختی چوبی گلدانی چوبی که با چوبهای پیچ پیچی بنفش و زرد پر شده بو

با روتختی متناسب با رنگ بندی اتاق گذاشته شده بود و کنارش پا تختی که جای قاب عکس خانوادگی روش خالی

بود. ته اتاق یک کاناپه قرار داشت و یک میز سفیدجلوی اون بود. پارکت کف اتاق با فرش همرنگ دکور پوشیده

شه دیگر میز آرایشی ست سرویس سفید رنگ تخت جایگاه تعداد زیادی عطر و لوازم آرایش و... شده بود. در گو

بود و در کنار آن روی دیوار تابلوی رنگ روغن مدرن سه لته ای روی دیوار سفید خود نمایی می کرد، و در نهایت

بود که دیگه جایی برای لباس در سفید چوبی که در اون لحظه قفل شده بود و دیوار دیگه سرتاسر کمد دیواری

بیشتر نداشت.

چشمم به قاب عکس شکسته روی زمین افتاد و باز سیل اشکام جاری شد. خودم هم نمی دونستم چی می خوام و چی

نمی خوام، کمی فکر کرم و دیدم من همه اون چیزایی که دارم و می خوام، اما با چی و با کی لج کرده بودم، نمی

دونستم.

اتاق خیره شدم، دلم می خواست باز هم پندار صدام بزنه و از من بخواد برم بیرون، اما انگار همه من و فراموش به در

کرده بودند. هنوز چند لحظه از این فکرم نگذشته بود که احساس کردم بیرون خبرهای هست. بلند شدم و پاورچین

حساس سوزشی تو پام حس کردم پام رو باال اوردم و پاورچین به سمت در رفتم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که ا

دیدم یک تکه شیشه شکسته توش رفته با دست بیرون کشیدمش و با احتیاط بیشتر خودم و به پشت در رسوندم.

مامان وقتی صدای شکسته شدن شیشه رو شنیده بود، پشت در اومده بود و ازم خواسته بود تا در و باز کنم تا بتونه

هارو جمع کنه اما من با بی رحمی و خودخواهی سرش داد زده بودم و گفته بودم تا راحتم بگذاره و شیشه خورده

برام دل نسوزونه. بعد از چند دقیقه لعبت اومده بود و خواسته بود تا بگذارم بیاد تو و شیشه هارو جارو کنه اما باز هم

ود.اما االن با وجود خونی که از پام می رفت همش به خودم همون رفتار و باهاش کرده بودم و اون هم نا امیدانه رفته ب

ناسزا می گفتم که چرا لج کرده بودم؟ حاال به خاطر همین خونریزی مجبور بودم از اتاق بیرون برم... وگرنه اتاق به

گند کشیده می شد.

نیده می چ پچ هایی که از پایین شیک لنگه پا ایستاده بودم و گوشم و به در چسبونده بودم، با صدای پا و صحبتها و پ

شد مثل برق گرفته ها به ساعت دیواری نگاه کردم. ساعت دو و نیم بود و مامان و بابا داشتن می رفتن بیمارستان

دیدن خانوم جان.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3

پس چرا من و صدا نکرده بودن؟ خب معلومه اینقدر جیغ و داد کردم که کسی جرات نداشت بیاد سراغم. حتما فکر

چون قهر کردم دیدن خانوم جان هم نمی رم. اما کور خوندن، من می رم، باید از خود خانوم جان صحت این کردن

موضوع رو بپرسم. فقط اون می تونه جواب من و بده.

به سمت کمد دیواری دویدم، امایک لحظه سوزش پام تامغزم وسوزوند، به زخم نگاهی کردم. خون نمی اومد اماخیلی

یم گرفتم محلش نذارم.می سوخت. تصم

چون اگر دیرمی کردم همه می رفتنند. ازتوی کمد شلوار جینمو برداشتم وخیل سریع پام کردم. مانتوی نخی بلندمو

روی همون بلوز نارنجی پوشیدم و روسری چروکی رو بدون توجه به رنگ وطرحش رو سر انداختم. کفش راحتی

رجمع شدن درون کفش سوخت و من بازمحلش نذاشتم. کیفم و روکولم سفیدرنگی هم پام کردم که دوباره پام دراث

انداختم و با عجله و لنگان لنگان پایین رفتم. هیچکس نبود و من به سمت در دویدم... اما با اون وضع پام وقتی به در

صمیم نداختم وتورودی رسیدم، درحیاط ودیدم که بسته شد و ماشین بابا فرخ ناپدید شد. با ناامیدی سرم و پایین ا

گرفتم با آژانس برم بیمارستان چون خودم هنوز جرات تنها پشت فرمون نشستن اونم بدون گواهینامه رو نداشتم.

بااین فکر روی پاشنه چرخیدم و با دیدین پندارجیغ بلندی کشیدم. اما پندار انگار نه انگارکه من ترسیدم وجیغ زدم.

کرده و دست به سینه روبروم ایستاده بود. توی چشمهای مشکی ودرشتش بدون هیچ عکس العملی با ابروهای گره

که بایک عینک طبی قهوه ای سوخته زیباتر شده بود نگاه کردم، لبهای برجسته اش از شدت خشم میلرزید، ابروهای

شه یپرپشت و پهنش چنان به هم گره خورده بود که گویی هیچوقت ازهم باز نبوده. موهای مشکی ومواجش مثل هم

پریشان بود و من عاشق مدل موهای زیباش بودم. صورتش برخالف همیشه کمی ته ریش داشت و من نمی دونم چرا

اونها رو کوتاه نکرده بود. دلم می خواست مثل همیشه بغلش کنم و بگم داداش من اخم نکن، ببخشید. اما نه! این

ه همین خاطر چشمهای گردشده ام و رو گردتر کردم و با بارفرق داشت، این من بودم که باید اونها رو می بخشیدم. ب

و با دست کنارش زدم. اما مسلم بودکه زورمن به اون نمی رسید. خواستم « بروکنار»عصبانیت ساختگی گفتم:

بروکنارمی خوام زنگ بزنم » ازکنارش ردبشم که بایک قدم سریع دوباره جلوم ایستادومن دوباره داد زدم وگفتم:

«م دیدن خانوم جان.آژانس، بر

الزم نکرده! می خوای بری چیکار؟ اون بنده خدامریض هستش، می خوای بری یه سری اراجیف هم تحویل اون -

بدی؟

اراجیف؟ واقعا این حرفهایی که من زدم برای شما اراجیف بود؟ -

یف بود.آره! بود! وقتی اینقدرنسنجیده وعجوالنه تصمیم می گیری، به نظر ما حرفات اراج -

نخیر! نبود! خودتم خوب می دونی که نبود. من بایدخانوم جانو ببینم. بایدهمه چیز رو ازخودش بپرسم. -

خانوم جان حال نداره، می خوای بری چی بهش بگی؟ فکرنمی کنی اگراعصابشو به هم بریزی ممکنه حالش بدتر -

بشه؟ اون االن...

لفن بلند شد. من همونجا موندم اما پندار به سمت تلفن خیز برداشت و هنوزحرفش تموم نشده بودکه صدای زنگ ت

بعد از نگاهی گذرا به شماره دکمه سبز رنگ و فشرد.

سالم... بابا؟ ... خوبی؟ ... بابا! بابا چی شده؟ ... چی؟! -

می کردم دستهام هم زمان با هرکلمه بیشتر روی مبل خم می شد و رنگش می پرید و فکر کنم من هم... چون حس

سردتر و سردتر می شه، دیگه کلمات و نمی شنیدم و فقط تصویر پندار بود که تار و تارتر می شد.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4

صدای داد و فریاد بابا فرخ می اومد و من گوشه اتاق صورتی رنگم کز کرده و نشسته بودم. سرمای کف اتاق و حس

د شدم و از پنجره سرک کشیدم، هنوز آثار خرابکاری از بین می کردم اما اون و یه تنبیه برای خودم می دونستم. بلن

نرفته بود. بابا فرخ تازه اونهارو کاشته بود و من می دونستم چقدر به باغچه و گل و گیاههای توش اهمیت میده و از

اینکه ما توی باغچه بریم عصبانی میشه.

برف رو که همه جا رو پوشونده بود دیدم، یک شادی اون روز صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و از پنجره سفیدی

وصف نا پذیری سراسر وجودم و فرا گرفت، به سمت کمدم رفتم و کاپشن شلوارم و پوشیدم، دستکشهام و دستم

کردم، کاله خز دار خوشگلی و که تو سفر به ترکیه خریده بودم سرم کردم و به سمت حیاط روان شدم. جلوی در

و گرمم رو پام کردم و تا اومدم درو باز کنم لعبت که خیلی جوون تر از حاال بود با صدای ارومی چکمه های تو کرکی

برگشتم و به قد بلند و هیکل الغرش نگاه کردم و مثل همیشه چشمهای گردم و گرد تر «کجا می ری دختر؟ »گفت:

« برف بازی!»کردم و گفتم:

ری می خوری زمین یه طوریت می شه نمی تونم جواب خانوم و آقا رو صبر کن پندار بیدار بشه با هم برید. می -

بدم.

نمی خوام! خودم بزرگم، می تونم از خودم مراقبت کنم. -

پندار االن بیدار می شه.صبر کن... -

اون هر روز صبح زود به خاطر مدرسه بیدار میشه، امروز جمعه است. مگه نمی»نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:

«دونی جمعه ها همه تا دیر دیرا می خوابن؟

« بیا بهت صبحانه بدم تا بیدار بشن.»لعبت دستم و گرفت و به سمت اشپزخونه کشوند و گفت:

و مثل فشفشه به سمت حیاط دویدم.« ولم کن، من گرسنه نیستم.»دستم رو به زور از تو دستش کشیدم و گفتم:

پس مراقب باش، سمت استخر نرو، همین جلو »می شه اومد دم در و گفت: لعبت که مثل همیشه دید حریف من ن

و سری به نشونه این که این دختر درست نمی شه تکون داد و برای تهیه یک صبحانه مفصل مخصوص « بازی کن.

روز جمعه رفت.

دست رو با قدمهام اول سرگردون وسط حیاط ایستادم و نگاه کردم. بعد تصمیم گرفتم این برف بکر و دست نخورده

خورده کنم. هر قدمی که برمی داشتم پشت سرم رو نگاهی می انداختم و از حضور یک رد پا لذت می بردم. بعد

تصمیم گرفتم آدم برفی بسازم اما وقتی بعد از کلی تالش نتونستم این کار و بکنم متوجه درختچه های کاج شدم که

ینی اون همه برف دارن عذاب می کشن، تصمیم گرفتم کمکشون سفید پوش شده بودند. احساس کردم زیر سنگ

کنم و شروع کردم با دست برف هارو تکوندن و در آخر با لگد افتادم به جون درختچه های بیچاره. سبزی برگهای

کاج که بیرون زد فکری مثل جرقه از ذهنم گذشت! شروع کردم به کندن برگها و روی برفها یک ادم برفی کشیدم.

با دو سه تا درخت و کچل کرده بودم تا ادم برفیم کامل بشه. هنوز کامل تموم نشده بود که صدای پندار و شنیدم تقری

«چکار می کنی؟»که با صدایی لرزان، همراه با ترس و خشم گفت:

« ادم برفی می کشم!»با ذوقی بچه گانه به طرفش دویدم و گفتم:

رخ مگه نمی دونی بابا ف»د نگاهی به آدم برفی نیمه تموم انداخت و گفت: چشمهای گشاد شده اش رو بهم دوخت و بع

«چقدر رو باغچه حساسه؟

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5

من که تازه فهمیده بودم چکار کردم با چشمهایی نگران چشم بهش دوختم. چند قدم به سمت آدم برفی رفت،

می کردم. نگاهی بهم انداخت اما من همچنان با چهره ای نگران نگاهش« چقدرم خوشگل شده.»لبخندی زد و گفت:

آرام و سر به زیر دنبالش راه افتادم و تازه متوجه شدم که بلوز و شلوار « بیا بریم تو، می گم کار من بوده.»و گفت:

نازکی تنش هست و بدون جوراب و با دمپایی. با خودم فکر کردم، سردش نمیشه؟ نکنه سرما بخوره؟ یادم میاد

بود اگر تو زمستون لباس گرم نپوشیم، ننه سرما میاد و تو تنمون خونه می کنه و دیگه بیرون مامان زیبا یک بار گفته

نمی ره و بعد باید آمپول بزنیم تا ننه سرما بره بیرون. سرم و پایین انداختم و آروم طوری که معلوم نبود با کی حرف

«ننه سرما نره تو تنت!»می زنم گفتم:

ا نه، اگر تند راه بیای هم ننه سرما تو تنم نمی ره هم باب»نگار شنیده بود چی گفتم، گفت:پندار بدون اینکه برگرده ا

«نمی فهمه خرابکاری،کار تو بوده.

منم قدمهام و تندتر برداشتم.می دونستم بابا فرخ بفهمه پوستم و می کنه. به خونه که رسیدیم، پندار من و به سمت

ت و در بیار و بخواب تو تختت که اگر اومدن در اتاقت و باز کردن فکر کنن از زود برو لباسها»اتاق هل داد و گفت:

« دیشب خواب بودی.

!«با چکمه؟»منم بدون هیچ حرفی با همون چکمه های خیس به سمت اتاقم دویدم و صدای پندار و شنیدم که گفت:

« و تمیز کن.لطفا اینجا ر»پندار به لعبت گفت: ولی من بدون توجه به حرفش پله هارو دو تا یکی باال رفتم و شنیدم که

،به بابا هم نگو پونه بیرون بوده .اصال نگو زودتر از همه بیدار شده بود.

من دیگه به اتاق خودم رسیده بودم و متوجه نشدم جمالت آخرشون چی بود.

و به پیشنهاد پندار خزیدم زیر لحافپریدم تو اتاق، لباسهام و تند تند در آوردم و گوله کردم و پرت کردم تو کمدم

صورتیم و چشمام و بستم و خودم و به خواب زدم. نمی دونم چقدر گذشته بود که احساس کردم در باز شد و مامان

کون وقتی دید من از جام ت« موش کوچولو بسه دیگه چقدر می خوابی؟ پاشو بیا صبحانه بخوریم.»زیبا از الی در گفت:

«موش موشی!»شد و به سمت تخت اومد گفت: نخوردم داخل اتاق

الی چشمهام و باز کردم و به چشمهای مشکی رنگش که مثل همیشه کمی آرایش داشت نگاه کردم. مثل همیشه

مرتب و خوش بو بود و من می مردم برای بوی عطرش. موهای مشکی اش رو با گیره باالی سرش جمع کرده بود.

ی تنش بود که به صورت سفید و چشم و ابروی مشکی اش می آمد. وقتی دید بلوز و شلوار موهر مشکی و سفید

موشی من زود بلند بشه بره دست و صورتش و بشوره و بیاد صبحانه »چشمام رو باز کردم بلند شد و ایستاد و گفت:

«بخوره تا بعدش...

ت و بدو برو دس»جاش بلند شد و گفت: هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای داد بابا فرخ بلند شد و مامان زیبا از

و با عجله از اتاق بیرون رفت. من از جام بلند شدم و رفتم گوشه ترین و دنج ترین نقطه اتاقم رو « صورتت و بشور.

انتخاب کردم و همونجا کز کردم و نشستم و به داد و فریاد بابا فرخ گوش کردم که داشت با پندار دعوا می کرد.

« این کاجهارو این جوری کرده؟کی »بابا فرخ:

تو بی جا کردی! مگه تو وحشی هستی؟ مگه نمی دونی من به »اما در جوابش صدایی نشنیدم. باز بابا فرخ داد زد:

باغچه حساسم؟ چند بار گفتم تو باغچه نرید؟ چند بار گفتم دست به گلها نزنید؟ مگه تو بچه ای پندار؟ این کارها از

«اما از تو نه. می فهمی؟پونه انتظار می ره

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6

میری تو اتاق و تا شب هم بیرون »و من باز صدایی در جواب بابا نشنیدم و در اخر صدای داد بابا فرخ بود که گفت:

«نمی آیی.

دلم برای پندار می سوخت همیشه جور من و می کشید. همیشه به جای من تنبیه می شد ولی هیچ وقت صداش در

چ وقت برام درس عبرت نمی شد تا دست از شیطنت بردارم. دلم می خواست می رفتم و به بابا نمی اومد و من هم هی

سالم بود. بزرگ شده بودم. خود پندار همیشه 5فرخ می گفتم کار من بوده! آره! باید می رفتم و می گفتم. من دیگه

همه چیزای »خودش گفت: می گفت: آدم باید شجاع باشه. اگر بترسی هرچیز که ترسناک هست میاد سراغت،

آره! من می رم و با شجاعت اعتراف می کنم که کار من بوده. « ترسناک از شجاعت می ترسن و فرار می کنن.

از جام بلند شدم و چند قدم به سمت در برداشتم. اما باز ایستادم. اگر پندار راست می گفت چرا خودش که شجاع

دادو بیداد های بابا فرخ که این قدر ترسناک هست ازش دور نشد؟بود و همه تقصیرها رو به گردن گرفت.

در حال فکر کردن بودم که در اتاق باز شد و پندار بین در ظاهر شد. چشماش پر از اشک بود اما معلوم بود گریه

نکرده. ازش خوشم میاد. خیلی قوی هستش. بر عکس من که همیشه اشکم تو آستینم هست هیچ وقت گریه نمی

ه.کن

برو صبحانه بخور موشی. در ضمن یادت باشه لو ندی»با نگاه ازش تشکر کردم و اون گفت:

در و بست و رفت. دلم براش سوخت. از اتاق رفتم بیرون و دویدم به سمت اتاقش هنوز به در اتاقش نرسیده بودم

«پونه! بدو بیا چاییت سرد شد.»که مامان زیبا از پایین داد زد:

ل نذاشتم و در اتاق پندار و زدم و بدون اینکه منتظر اجازه بمونم در و باز کردم. می دونستم پشت میز اما من مح

تحریرش نشسته و داره تکالیف مدرسه اش و انجام می ده. بدون اینکه تو برم آویزون دستگیره در شدم و سرم و

چشمهای گردم نگاهش کردم و گفتم: داخل بردم. موهای خرمایی رنگ بلندم یه ور روی هوا تاب می خورد با

«صبحانه خوردی؟»

آره خوردم. تو هم برو بخور. -

دروغ نگو چشمات داره برق می زنه. اگر راست می گی کی خوردی؟ -

قبل از اینکه بابا اینا بیدار بشن. برو دیگه حالت بد میشه ها! -

«دروغ گو دشمن خداست!»م و گفتم: با صدای بابا فرخ که صدام می کرد سرعت گفتگوم و باال برد

درو بستم و از پله ها به سمت اشپزخونه دویدم.

«خودم فهمیدم... »آخرین جمله ای که بابا فرخ به مامان زیبا گفت این بود:

و با ورود من صحبتشون نیمه کاره موند. سالمی کردم و پشت میز روی صندلی همیشگی ام نشستم. سرم و پایین

و دست به لقمه هایی که مامان زیبا برام درست کرده بود نزدم. به صندلی خالی پندار نگاه کردم. می دونستم انداختم

چرا »اون تنهایی صبحانه نمی خوره... پندار عاشق خوردن صبحانه روز جمعه اون هم در کنار هم بود. بابا فرخ گفت:

«نمی خوری؟

نمی خوام. سیرم. -

مگه چی خوردی؟ -

چی.هی -

پس چطور سیری؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7

پندار نباشه منم نمی خورم. -

پندار کار بد کرده. باید تنبیه بشه. اما تو که کار بد نکردی! -

سرم و سریع بلند کردم و تو چشمای بابا نگاه کردم و خواستم بگم کار من بوده اما باز ترسیدم و سرم و پایین

«دار صبحانه می خورم.من فقط با پن»انداختم و باز با لجبازی گفتم:

یک لقمه بخوری دلت»مامان زیبا یکی از لقمه هایی که برام درست کرده بود و برداشت و به طرفم گرفت و گفت:

«می خواد همش و بخوری.

سرم و به طرف دیگه به نشونه قهر چرخوندم و اون و به عالمت نمی خورم باال انداختم. بابا فرخ همونطور که داشت

ی یا می خوری یا تو هم مثل پندار میر»گرفت با لحن عصبانی که االن متوجه ساختگی بودنش می شم گفت: لقمه می

«تو اتاقت و بیرون نمیای.

من که عذاب وجدان داشتم. این رو یه تنبیه برداشت کردم و با گریه به سمت اتاقم دویدم و صدای مامان زیبا رو

«بچه رو؟چرا اینطوری می کنی »شنیدم که گفت:

و من دیگه چیزی نشنیدم.

اون روز مامان زیبا نهارم و اورد تو اتاق و من ازش پرسیدم که برای پندارم برده یا نه؟ و وقتی خیالم از مثبت بودن

جوابش راحت شد با اشتها تمام غذام و خوردم و خوابیدم.

اتاق بیرون اومدم و وقتی دیدم کسی نیست )البته بعد از ظهر که بیدار شدم. حوصله ام کلی سر رفته بود. یواشی از

بیشتر منظورم بابا فرخ بود چون می دونستم اگر بفهمه دارم پیش پندار میرم حتما دعوام می کنه( به سمت اتاق پندار

رفتم و در زدم. وقتی اجازه داد برم تو در و باز کردم دیدمش که پشت میز تحریرش نشسته و داره درس می خونه.

له ام حوص»دم روی تختش و چهار زانو نشستم و خیره نگاهش کردم. وقتی دیدم اونم داره نگاهم می کنه گفتم: پری

«سر رفته.

خنده پهنی کرد و گفت:چی بازی کنیم؟

درسهات تموم شد؟ -

کم مونده. بقیه اش و شب می خونم. -

مطمئنی؟ نمره هات بد نشه؟ -

؟نه نمی شه! حاال چی بازی کنیم -

دنبال بازی؟ -

«تو این یه ذره جا؟»نگاه پر از تعجبش و بهم دوخت و گفت:

خب تو بگو. -

می خوای برات کتاب بخونم؟ -

«پندار!»با صدای اعتراض امیز و کش داری گفتم:

چیه؟ خب بیا بازی چی جا بجا شده. خوبه؟ -

«.بدو بازی دوست دارم. من بازیهای بدو»کمی چپ چپ نگاهش کردم و با اعتراض گفتم:

آخه اینجا کوچیکه. منم که تنبیه شدم. نمی تونم بیام بیرون. -

خب بیا از رو تخت بپریم. هر کس دور تر پرید اون برنده است. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8

پونه چرا تو همش می خوای کارهای خطرناک بکنی؟ یه طوریت میشه ها! -

مدم و در و از اتاقش بیرون او« ترسو. ترسو. ترسو.»رفتم و گفتم: وقتی دیدیم قبول نمی کنه با حالت قهر به سمت در

و محکم به هم کوبیدم و تا برگشتم پاهای بابا فرخ و دیدم. آروم سرم و باال اوردم اولین چیزی که دیدم ابروهای

باشه رتبار آخ»گره شده بابا فرخ بود. کم مونده بود خودم و خیس کنم. کمی در سکوت گذشت و بعد بابا گفت:

و بدون هیچ حرفی پایین رفت.« در رو به هم می کوبی.

تا به حال جای به این زیبایی ندیده بودم. چقدر قشنگه. شاید تکه ای از بهشته. من همیشه عاشق این بودم که پام و

چه هام و باال بکنم تو آب رودخونه و االن اصال نمی شد از این اب زالل گذشت. دوال شدم جورابهام و در بیارم و پا

بزنم که دیدم جوراب پام نیست و فقط یک پیراهن بلند تنمه! تعجب کردم... یعنی من اینجوری از خونه بیرون اومده

بودم؟ بدون کفش و جوراب؟ اهمیت ندادم و به سمت رودخونه راه افتادم اول با نوک انگشتهای پام آب رو تست

عمق زیادی نداشت. به پاهام که زیر اب زالل کج و معوج دیده می شد کردم... چقدر خنک بود و بعد رفتم تو آب...

«پونه! پونه!»نگاه می کردم که صدایی شنیدم. سرم و به سمت صدا بر گردوندم که می گفت:

خانم جان بود با یک لباس سفید بلند. اون هم کفش پاش نبود. به سمتش دویدم یک قدم مونده بهش برسم دستش

چی شده خانوم جان؟ از دستم دلخورید؟ چرا مثل همیشه بغلم نمی »نکه صبر کن باال آورد. گفتم: و به نشونه ای

«کنید؟

با چشمهاش که انگار جوونتر شده بود نگاهم کرد. عصا هم نداشت. خودش صاف و بدون هیچ لرزشی ایستاده بود.

«اگر دوستم داری بی تابی نکن!»بعد با یک آرامش خاصی گفت:

خانوم جان بی تابی برای چی؟ وقتی شما هستی من غمی ندارم. من آروم آروم هستم. ولی تا به سمتش رفتم وا! -

همه چیز نا پدید شد. و فقط سیاهی بود که می دیدم. دیگه از اون نور و باغ و رودخونه خبری نبود. و این بار صدای نا

بش باشید. سرمش که تموم شد مایعات شیرین بهش داره کم کم به هوش میاد! مراق»آشنایی رو شنیدم که گفت:

بعد صدای بسته شدن زیپی رو شنیدم و متعاقب اون صدای گرفته مامان زیبا که تشکر کرد و اون صدا رو « بدید.

بدرقه نکرد.به سمتم برگشت و دستم و تو دستش گرفت... صدای قرآن و بوی حلوا حالم و بد کرد... انگار یه خاطره

می کرد. کمی دستم و تکون دادم که احساس سوزش کردم توان باز کردن چشمهام و نداشتم... اما لحن بد رو تداعی

التماس گونه مامان زیبا من رو مسمم کرد تا تمام توانم و به کار بگیرم و چشمهام رو باز کنم.

رایشی توش نبود. لباس سیاه اولین چیزی که دیدم چشمهای پف کرده و قرمز مامان زیبا بود که اثری از هیچگونه آ

که مامان همیشه ازش فراری بود. غم توی نگاهش. همه چیز نوید بد می داد. هنوز نمی تونستم به یاد بیارم چی

شده؟ من چرا اونجام و.... ولی خوابی که دیدم مثل فیلم از مغزم گذشت. حاال دیگه می دونستم چی شده... کاش به

ست مامان زیبا رو روی سرم حس کردم و دنبالش صدای ضعیفش و که گفت: خانوم جان قول نداده بودم. د

«خوشحالم بهتر شدی.»

با چشمای بی حالتم نگاهش کردم و بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم مامان اروم شونه ام و گرفت و من و خوابوند و

یره از در بیرون رفت .به سقف اتاق خو متعاقب اون « سرم به دستت وصله... صبر کن تموم بشه بعد بلند شو»گفت:

شدم و فکر کردم که نتونستم برای آخرین بار خانوم جان و ببینم و خواستم گریه کنم که یاد قولی که تو خواب داده

بودم افتادم و بغضم و فرو دادم که در باز شد و پندار با یک لیوان شیر اومد تو.... نگاهش سرد و بی روح بود... مثل

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9

ل اکثر اوقات و اینبار سردیش و بیشتر حس می کردم.... چون یه درد مشترک بزرگ داشتیم و اون هم همیشه مث

«بهتری؟» نبود خانوم جان بود. کنار تختم نشست و همونطور که نگاهم می کرد گفت:

آره خوبم... -

ه سرمم نظری انداخت که لیوان شیر و که ازش بخار بلند می شد و گذاشت روی پا تختی نگاهش و ازم گرفت و ب

منم به تبعیتش به سرم نگاه کردم... داشت تموم می شد. بلند شد رفت کنار پنجره با همون ژست همیشگیش

پاهاش و از هم باز کرده بود دستش توی جیب شلوار پارچه ای مشکیش بود خیلی صاف ایستاد و به بیرون خیره

داره فکر می کنه.... دلم می خواست باهاش حرف بزنم... اما نمی شد... معلوم بود به جای خاصی نگاه نمی کنه و

«کی دفنش می کنن؟»دونستم چی بگم... دلم داشت می ترکید بی اختیار گفتم:

«دو روز پیش دفن کردن!»بدون اینگه نگاهم کنه و حتی تکونی بخوره گفت:

اختیار به زبون هم آورده بودم. گفت: دو روز پیش؟! پس من کجا بودم؟ ... فکر کرده بودم اما انگار بی

«...»تو بیمارستان... زیر سرم.... تو هپروت.

دوستش داشتم... دلم براش تنگ می شه خیلی زود بود... »بغض گلوم و فشار می داد... اما من قول داده بودم... گفتم:

«درسته مریض بود... اما آزار نداشت... چرا باید اینطوری بشه؟

ت و در حالی می گفتم که به سقف خیره شده بودم... سنگینی نگاه پندار و که حس کردم روم و به طرفش این جمال

بر گردوندم.... از کمر به سمت من چرخیده بود و باز هم با همون نگاه بی روح و سردش که چند سالی بود جای اون

تظر چیزی یا حرفی بود. وقتی دید دارم نگاهش می نگاه صمیمی و برادرانه اش و گرفته بود نگاهم می کرد... انگار من

«منم دلم براش تنگ میشه... منم دوستش داشتم... منم...»کنم گفت:

و دیگه ادامه نداد و همونطور خیره با نگاهش تو صورتم دنبال چیزی می گشت. وقتی دید موفق به یافتنش نمی شه

تند الکل تو دماغم پیچید و بعد سردی الکل و رو دستم حس به سمتم اومد از رو پا تختی پنبه ای برداشت و بوی

کردم... صورتم رو به طرف دیگه چرخونده بودم. همیشه از دیدن صحنه آمپول زدن و سرم زدن وحشت داشتم...

سوزن و سریع از دستم در آورد و من فقط اوف کشداری گفتم... پنبه رو رو دستم فشار داد و گفت این و نگه دار...

دستت »تم بردم روی پنبه و فشارش دادم. بعد از اینکه چسبی روی پنبه زد دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: دس

مثل یه بچه حرف گوش کن همون کاری که گفته بود و انجام دادم...شیر رو که حاال « و بده به من بلند شو بشین...

. شیر و گرفتم و الجرعه سر کشیدم... انگار صد ولرم شده بود به سمتم گرفت و بدون هیچ حرفی بهم خیره شد..

و بلند شد و به سمت در رفت « بگیر بخواب.»...سال بود هیچی نخورده بودم. لیوان خالی و از دستم گرفت و گفت:

«میخوام بیام پایین.»که گفتم:

اگر دوست داری می تونی بیای...پشت در منتظرت می مونم. -

خودم میام. تو برو. -

تازه به هوش اومدی. سرت گیج میره. -

نه می تونم بیام. -

«هر طور راحتی.»شونه هاش و باال انداخت و گفت:

جمله آخرش و در حالی گفت که داشت از در بیرون می رفت.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0

بلند شدم. باید لباس مشکی می پوشیدم. هنوز همون تیشرت و شلوار روز آخر تنم بود. سراغ کمدم رفتم. پندار

ت می گفت سرم گیج می رفت و هنوز ضعف داشتم. دستم و به کمد گرفتم و کمی چشمام و بستم تا بهتر شدم... راس

شومیز ساتن مشکی رو که برای مراسم محرم خریده بودم و در آوردم. با دیدنش بغض باز گلوم و فشرد. مراسمهای

مشکیم رو هم پام کردم. می دونستم پایین محرم نذر خانوم جان بود . بلوز رو تنم کردم و شلوار کتون راسته

جمعیت زیادی هست و خانوم جان همیشه رو اینکه ما توی جمع خوش لباس ظاهر بشیم حساس بود. پس باید خوب

لباس می پوشیدم. شال حریر مشکیم رو هم روی سرم انداختم و از اونجایی که همیشه باید دمپایی رو فرشی می

تی پولکی مشکی هم پام کردم. خدا رو شکر مثل همیشه الک قرمز به پام نزده بودم و پوشیدم یه دمپایی ال انگش

فرنچ سفیدش زیاد تو چشم نبود... وگرنه حوصله پاک کردنشون و نداشتم.

الی در و باز کردم هیچ کس نبود. بیرون رفتم. صدای گریه از پایین شنیده میشد. همینطور صوت قرآن . آروم پله

فتم دستم و به نرده گرفته بودم که زمین نخورم. هرچقدر بیشتر به سالن نزدیک می شدم قلبم تند تر هارو پایین ر

می زد... خدای من... باورم نمی شه... اخه چرا؟ یهو چی شد؟ هنوز به پله آخر نرسیده بودم که عکس خانوم جان و

بود و یک عالمه شمع کوتاه و بلند مشکی میون یک عالمه گل ژرورا سفید در حالی که روبان مشکی گوشش خورده

دورش دیدم. بی صدا به سمتش رفتم. سنگینی نگاه آدما رو حس می کردم اما چشم از عکس خانوم جان بر نمی

فشار دستی رو روی بازوم « دوستت دارم.»داشتم به میز رسیدم... دستم و آروم رو عکس کشیدم و زمزمه کردم:

یدم که با چشمهای به اشک نشسته نگام می کنه. باز هم گریه نکردم... فقط گفتم: حس کردم برگشتم و بابا رو د

«تسلیت میگم.»

مرسی بابا... -

نمی دونستم باید چیکار کنم که بابا به سمت یک صندلی هدایتم کرد و من و نشوند... حاال دیگه همه آروم اشک می

ساکت بودم. بابا روبروم ایستاد و گفت چیزی نمی خوای ریختن و گه گاهی من و نگاه می کردن.اما من همچنان

بگی؟ نگاه سردم و بهش دوختم سرم و به نشونه نه تکون دادم.

بابامی خوای بریم بیرون یه کم گریه کنی؟ -

باز هم جوابم با تکون سر منفی بود.

الی م رفتند و خونه تقریبا خدستم و تو دستش گرفت فشاری بهش داد لبخند کمرنگی زد و رفت. کم کم مهمونها ه

شد... به غیر از چند نفر از اقوام خانوم جان و خاله دیبا و دخترش بیست ساله اش درناز کسی نموند. بلند شدم و

آروم رفتم تو آشپزخونه. باید خودم و جمع و جور می کردم... دوست نداشتم یه دختر لوس و ضعیف جلوه کنم. من

تم... اما می دونستم بقیه هم دوستش داشتند و می دونستم خودشم همیشه شیطنتهای خانوم جان و خیلی دوست داش

من و دوست داشت. پس همونجوری که تو خواب بهش قول دادم نباید بی قراری می کردم و این گوشه گیری هم

یعنی بی قراری!

کاری هست من انجام بدم؟ -

«.. برو استراحت کن.نه عزیزم.»مامان زیبا بی قرار نگاهم کرد و گفت:

خسته نیستم. حالمم خوبه. می خوام کمک کنم. -

«کاری نداریم بشین همین جا.»سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1

نشستم روی صندلی اشپزخونه و تازه متوجه درناز شدم که مشغول پوست کندن پرتقال بود. چه دل خجسته ای

شه میوه بخوره؟ وقتی نگاه من و رو خودش دید نگاهی بهم انداخت و پشت داشت کی تو این گیر و دار میلش می ک

چشمی نازک کرد و پرتقالی رو که پوست گرفته بود از هم باز کرد و مثل گل توی پیش دستی گذاشت. با خودم

گفتم: چه از خود مچکر. تو بشقاب نمی ذاشتی نمی شد؟

خود برتر بینی داشت کال! با ناز بلند شد و بشقابش و برداشت هیچ وقت آبم با این دختر تو یه جوب نمی رفت.حس

از جام بلند شدم و به سمت اپن « پاشو دخترم... پاشو می خوام طی بکشم.»و رفت بیرون. همون موقع لعبت گفت:

رتقال پبرگشتم و دیدم درناز داره به سمت یکی از مبلهای پذیرایی میره. خود شیفته عقده ای... تو هال نمی تونستی

کوفت کنی؟ حتما باید بری رو مبلهای پذیرایی تو تاریکی... هنوز فکرم تموم نشده بود که دیدم پندار رو همون مبل

نشسته آرنجهاشو گذاشته رو دوتا پاش و دستش و کرده الی موهاش و خم شده به سمت پایین. درناز هم رفت

که نمی شنیدم چی میگن اما حرف درناز که تموم شد، جلوش ایستاد و چیزی گفت... اینقدر اروم حرف می زدند

پندار بدون اینکه صاف بشینه سرش و بلند کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی به درناز کرد. از اون نگاهها که هر وقت من

کار اشتباهی می کردم بهم می کرد. و دوباره ژست قبلش و بدون اینکه چیزی به درناز بگه تکرار کرد. درناز که

ابی ضایع شده بود اولین کاری که کرد برگشت ببینه کسی متوجه این برخورد شد یا نه و با پوزخند من که حس

مخصوصا روی لبم نگهش داشته بودم تا ببینه مواجه شد.

حیف پندار که مامان این کوه غرور و عشوه های خرکی و براش در نظر گرفته.

. طبق وصیت خودش مراسم هفت و چهل و سال قرار نبود برگزار یک هفته از مراسم سوم خانوم جان گذشته بود

بشه و خرجش باید صرف امور خیریه می شد. روز هفت خانوم جان صبحش همگی بیدار شدیم و رفتیم بهشت زهرا.

بابا آروم اشک می ریخت. انگار مرگ خانوم جان براش خیلی سخت بود. چون من تا اون موقع ندیده بودم بابا اشک

ه. شایدم اتفاقی نیافتاده بود که بخواد گریه کنه. مامان زیبا هم شال تورش و کشیده بود رو صورتش و زمزمه بریز

وار چیزهایی زیر لب می گفت و انگار واقعا خانوم جان خدا بیامرز زنده بود. پندار هم طبق معمول خوددار به درخت

لش چیزهایی می گفت. چشمهاش پر از اشک بود و متورم. تکیه زده بود و قبر و نگاه می کرد. شاید اون هم توی د

اما مثل همیشه اشکی از چشمهاش جاری نشده بود. من هم همچنان گریه نکرده بودم. ولی یه بغض مثل پرتقال توی

گلوم گیر کرده بود که احساس می کردم هر روز داره بزرگتر می شه. شاید تا اون روز به خاطر قولی که به خانوم

اده بودم گریه نمی کردم، اما از اون به بعد واقعا دلم می خواست گریه کنم و نمی تونستم. انگار این بغض جان د

لعنتی گره خورده بود و باز نمی شد. رنگم پریده شده بود و الغر شده بودم. با اینکه غذا می خوردم اما روز به روز

قبر خانم جان نشستم و دستم و گذاشتم روی قبر و تو دلم الغر تر می شدم. دیگه لباسام به تنم زار می زد. کنار

باهاش حرف زدم... از رازی که شاید اون فقط می تونست برام بازش کنه. اما بهش گفتم که حاضرم هیچ وقت از اون

نم راز حرفی نزنم و اون دوباره باشه... اما زهی خیال باطل. تو افکار خودم بودم که مامان زیبا دستهاش و دور شو

حلقه کرد و من و تو بغلش فشرد و زار زد. اما من باز هم سکوت کردم. کاش می شد منم مثل اونها گریه کنم. مامان

زیبا بوسه ای به گونه ام زد و از جاش بلند شد وبعد از چند ثانیه پندار جاش و گرفت. مامان و دیدیم که بابا

اشین می برتش.فهمیدم که وقت رفتنه. می خواستم از جام دستهاش و دور شونه هاش حلقه کرده و داره به طرف م

بلند بشم که صدای پندار مانع شد.

چرا گریه نمی کنی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2

و جواب من سکوت بود.

«پرسیدم چرا گریه نمی کنی؟»بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

خودت چرا »دم و گفتم: لحنش سرد و عصبی بود. برگشتم و با تعجب به نیمرخش که از لحنش سردتر بود نگاه کر

«گریه نمی کنی؟

«از کجا می دونی من گریه نمی کنم؟ -

دارم می بینم. -

االن گریه نمی کنم. اما تو خلوتم گریه می کنم. -

شاید منم تو خلوتم گریه می کنم! -

«دروغ؟»برگشت و نگاه عصبیش و بهم دوخت و گفت:

«داداشی؟!»تم: سرم و از روی خجالت پایین انداختم و گف

و دوباره تو صورتش نگاه کردم، هنوز نگاهش عصبی بود. اما اینبار فکش هم در اثر فشاری که به دندوناش می داد

تکون می خورد. چرا اینجوری شده بود؟ من که حرفی نزدم. بلند شد ایستاد و گفت پاشو بریم.

چند قدم زودتر از من رسید و پشت فرمون کنار بابا که با خانوم جان خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم. پندار

منتظر ما بود نشست و من پشت پیش مامان زیبا نشستم و متوجه مامان زیبا شدم که با اخم کوچیکی سرش و به

نشونه چی شد از تو آیینه برای پندار تکون داد و متعاقب آن سر پندار که به نشونه تاسف به طرفین چرخید.

وابیدم. شاید این بهترین راه برای فرار از شر این بغض لعنتی بود. با صدای پندار هوشیار شدم که مثل تا خونه خ

«موش کوچولو!موش موشی!»همیشه صدام می زد:

الی چشمام و باز کردم و صورتش و دیدم که خم شده رو صورتم. لبخند کمرنگی تحویلش دادم. وقتی فهمید بیدارم

کش و قوسی به تنم دادم و در حالی که از ماشین میومدم پایین گفتم: « رسیدیم. خسته نباشی.»صاف ایستاد و گفت:

«پررو!»و به سمت خونه راه افتادم و صداش و شنیدم که زیر لب گفت: « سالمت باشید.»

برای بعد از ظهر همون روز بابا فرخ طبق وصیت خانوم جان که خواسته بود خیلی زود مشکی هامون و در بیاریم

هممون یک تکه لباس خرید و ازمون خواهش کرد که دیگه مشکی نپوشیم. کال تو خانواده ما این رسم که کسی،

کسی رو از عزا در بیاره نبود اما بابا فرخ خواسته بود تا بهانه ای برای ادامه دادن به مشکی پوشیدن نمونه.

بریم و بپوشیمشون... پندار به سمت اتاقش رفت و مامان هم بعد از اینکه کادوهارو داد ازمون خواست تا همون موقع

«پس شما چی؟»همینطور اما من نگاه سردم و به بابا دوختم و گفتم :

خنده پر محبتی بهم کرد و گفت منم میرم لباسم و عوض می کنم و به سمت اتاق خودشون رفت. منم وقتی دیدم بابا

ادوم باز کردم. یک تی شرت مارک آدیداس بود با یک گرم کن از همون هم با ما همراهه به سمت اتاقم رفتم و ک

جنس به رنگ آبی فیروزه ای و سوسنی. آخ که من عاشق سلیقه بابا فرخ بودم. همیشه می دونست برای هر سنی چه

د. ه بوچیزی بخره. سریع لباسهارو تنم کردم و جلو آینه ایستادم. خیلی بهم میومد. موهای قهوه ایم براق تر شد

چشمهام هم برق میزد. انگار بعد از یک هفته روح برگشته بود تو تنم. اما بغض لعنتی هنوز سر باز نکرده بود.

موهام و با کش محکم باالی سرم بستم که در اثر کشیدگی دو طرف موهام چشمهام خمار شد. همین کار کلی تغییرم

ست بقیه رو با لباس رنگی ببینم. یک هفته سیاهی کسلم کرده داده بود. به سمت پایین دوییدم. بیشتر دلم می خوا

بود. کال اعتقادی به سیاه پوشیدن برای مرده نداشتم. با سیاه پوشیدن ما نه اون زنده می شد نه اتفاق خاص دیگه ای

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3

ر سازی از ظاهمی افتاد. به نظر من احترام به اعتقادات و وصایا، زنده نگه داشتن یاد از دست رفته بهتر و قشنگ تر

بود. پندار با تیشرت سبزش روی کاناپه تلوزیون نگاه می کرد همون موقع مامان زیبا هم از اتاق با یک شومیز کرم و

قهوه ای خوشگل در حالی که کمی هم آرایش داشت بیرون اومد و پشت سرش بابا که پیراهن چهارخونه ریز سفید

وشیدن نداشت. اما خب همونم غنیمت بود. به سمت مامان زیبا رفتم و مشکی تنش بود... به نظرم فرقی با مشکی پ

اما دلم برای این مامان زیبا تنگ شده « چه خوشگل شدی! البته خوشگل بودی.»وخودم وانداختم تو آغوشش و گفتم:

وات میکرد که تو هم ناز شدی عزیزم. خدا بیامرز خانوم جان اگر بود االن باز دع»بود! بوسه ای به موهام زد و گفت:

«چرا اینقدر موهات و سفت بستی. کچل میشیا!

با یاد خانوم جان خنده کمرنگم محو شد سرم و پایین انداختم و به سمت حیاط رفتم. رو تاپ فلزی روی ایوون

نشستم و خیره شدم به درختها و گنجشکهایی که گرمای بعد از ظهر تابستون و با از این شاخه به اون شاخه پریدن

ادیده می گرفتن. سنگینی وزن کسی رو روی تاپ حس کردم. برگشتم،پندار بود که کنارم نشسته بود و به روبرو ن

«چقدر دلم میخواد گریه کنم.»خیره شده بود. فکری که از سرم گذشت و نا خودآگاه به زبون اوردم :

خب گریه کن. -

نمی تونم. -

چرا؟ -

آخه قول دادم؟ -

به طرفم چرخید، برگشتم و چشمهای گرد شده اش که از پشت عینک گردتر هم دیده می شد و صورتش با تعجب

دیدم.

به کی قول دادی؟ -

به خانوم جان. -

«چه قولی دادی؟»چشمهاش گردتر شد و گفت:

خوابی که دیده بودم و براش تعریف کردم گفتم:من به خانوم جان قول دادم بی تابی نکنم.

«یعنی این بی تابی نیست؟»و گفت: پوزخندی زد

من هنوز اون روز»شونه هام به نشونه بی تفاوتی باال انداختم. پندار در حالی که دوباره روبروش و نگاه می کرد گفت:

گوشی و قطع نکرده تو از حال رفتی. به کمک اب قند و آب پاشیدن تو صورتت به هوشت آوردم اما خیلی بی تابی

ا اینها برسن هر طور شده بود آرومت کردم. گریه نمی کردی اما بی تاب بودی. ازت خواستم گریه می کردی. تا باب

کنی اما تو به جای گریه تب کردی. یه تب شدید. مامان زنگ زد دکتر علوی اومد باالسرت، گفت شوکه شدی و بهت

شغول کاری بود که تو بیدار شده آرام بخش زد و تو خوابیدی تا فردا که میشد روز تشیع جنازه. صبح هر کسی م

بودی اومده بودی پایین و سراغ خانوم جان و میگرفتی باز هم گریه نمی کردی. مامان زیبا که خیلی کار داشت تورو

سپرد دست من. دکتر علوی هم برای مراسم اومده بود معاینه ات کرد و تو همچنان بدون هیچ حرکتی ساکت اینور

تر خواست بهت آرامبخش بزنه و که تو بخوابی ولی همون موقع جنازه رو آوردن و تو به اونور و نگاه می کردی دک

سمت جنازه دویدی و دکتر فقط گفت مراقبش باش... آرامبخش بی فایده است باید زودتر اقدام می کردیم. منم

ن ا هیچ کودوم از ایدنبالت دویدم و گرفتمت. تمام مدت تشییع جنازه به هوش بودی اما دکتر گفته بود این بعد

صحنه ها یادش نمیاد بعدا نترسید. موقعی که خانوم جان و گذاشتن تو قبر تو باز از حال رفتی و من مسئول

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4

برگردوندن تو شدم به خونه. دکتر هم با ما برگشت و بهت سرم زد و تو تا فردا بعد از ظهرش بیهوش بودی. و

ظر من منظور خانوم جان از بیتابی همون گریه نکردنت بوده. بهت قول احتماال بعد از اون خواب به هوش اومدی! به ن

«میدم اگر گریه کنی آروم میشی... قیافه ات و تو آیینه دیدی؟ شکل مرده ها شدی.

ولی من همون موقع داشتم بی صدا گریه میکردم. فکر می کردم مراسم تشییع و از دست دادم. اما وقتی پندار داشت

می گفت صحنه ها مثل فلش جلو چشمم میومد و نا پدید می شد. وقتی پندار به سمتم برگشت خودم و اتفاقات و برام

تو بغلش انداختم و هق هق گریه ام بلند شد. پندار هم الحق که کم نذاشت و کلی از خاطراتی که با خانوم جان

ختم تا آروم شدم. دیگه از اون داشتیم و خیلی سوزناک تعریف کرد و موهام و نوازش کرد و من اینقدر اشک ری

بغض لعنتی خبری نبود انگار سبک شده بودم. چرا فقط میگن خنده دوای هر دردیه؟ به خدا که گاهی گریه هم

خیلی دردهارو آروم میکنه و من آروم شدم. سرم و از روی سینه پندار بلند کردم. با نگاهم ازش تشکر کردم. اون

«آروم شدی؟»گفت: هم با لبخند قشنگش نگاهم کرد و

اوهوم. -

پاشو بریم تو باید به مامان بگم موفق شدم اشکت و در بیارم. هیچ وقت فکر نمی »خنده اش پهن تر شد و گفت:

کردم یه روز از اینکه اشکت و در آوردم اینقدر خوشحال بشم و خوشحال تر از من مامان و بابا که یک هفته است به

«کنه.من میگن یه کاری کن گریه

و بعد خنده بلندی کردم و هر دو وارد خونه شدیم.« بی انصافها!»اخمهام و تو هم کردم و به حالت قهر گفتم:

همه چیز به روال عادی خودش برگشت. به غیر از اینکه پندار هنوز برنگشته بود انگلیس و اینکه یه فکر مثل خوره

از هفتم خانوم جان یک هفته دیگه گذشته بود و من در من و می خورد که من کی هستم؟ ساعت یک شب بود ،

تمام طول این یک هفته تمام تالشم و کرده بودم تا اون ایمیل و محتویاتش و از یاد ببرم. اما انگار نمیشد با اینکه

عاشق خانواده ام بودم اما این فکر که من کی هستم مثل خوره من و می خورد.

بم نشسته بودم و بی اراده ایمیلم و باز کردم و دنبال اون ایمیل ناشناس گشتم. تو این دو و حاال کنجکاوانه پای لب تا

هفته حدود صد و پنجاه تا ایمیل برام اومده بود که بینشون پنج تا ایمیل از همون ناشناس عاشق به چشم میخورد.

گشتم تا ایمیل و پیدا کردم. دکمه نبود. چندین صفحه به عقب بر "بازگو کننده حقایق"ولی ایمیل جدیدی از اون

موس و روش بردم و کمی مکث کردم و اما باید بازش میکردم.. شاید اشتباه کرده بودم.

ایمیل و باز کردم و از اول خوندم.

سالم"

امیدوارم با خوندن این ایمیل خیلی منطقی رفتار کنی.فکر می کنم اینقدر بزرگ شدی که بتونی این موضوع رو هضم

ی.کن

دختر خوب، تو دختر واقعی اون خانواده نیستی، واقعا ببخشید که اینقدر صریح رک و بی مقدمه این موضوع رو

گفتم.اما باور کن نمی دونستم چه مقدمه ای براش بیارم. خانوادت خیلی دوستت دارن. امیدوارم بعد از مطلع شدن از

ا بتونه همه چیز و بهت بگه مادر بزرگته. حتم دارم بقیه اعض این جریان اذیتشون نکنی. اما فکر کنم بهترین کسی که

خانوادت از گفتن این موضوع شونه خالی می کنن.

"خدا نگهدار

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5

همین! انگار ماموریت داشته ذهن من و خراب کنه! آخه چه پدرکشتگی با من داشته؟ حاال اگر این چیزهارو من نمی

م کمتر به نتیجه می رسیدم. بی خیالش شدم تا فردا با خود مامان یا دونستم چی میشد؟ هرچقدر بیشتر فکر می کرد

شاید پندار یا بابا نمی دونم با یکی صحبت می کردم. رفتم سراغ ایمیلهای جدیدم و خیلی بی اراده اولین ایمیلی که باز

کردم از همون ناشناس عاشق بود

''سالم عزیزم

زانو زدم. هر چه تالش کردم فراموش کنم عشقی دارم .آتش درونم تسلیم! امروز یک بار دیگر در برابر عشقت

بیشتر شعله ور شد. عشق تو مثل یک آتشفشان تمام وجودم را می سوزاند. تنها امیدم دستهای گرم توست که یک

نه مروز، خدا چه می دادند شاید یک روز گرم و افتابی یا یک روز سرد و برفی در دستهای من جا بگیرد. دارم میسوز

از اینکه بین مان فاصله هست بلکه از داشتن عشقت و نداشتن وجودت. این فاصله نه تنها عشق مرا خاموش نکرد که

حتی گرمایش را دو چندان کرد. می ترسم! می ترسم از روزی که نتوانم طاقت بیاورم و هر آنچه در دل دارم بر زبان

سرد و بی روح ببینم.بیاورم و چه سخت است اینکه آن روز چشمان تو را

نه! خدایا من به این آخر نمی اندیشم. من به آن می اندیشم که خود می خواهم. من می خواهم پایان همانی باشد که

من می خوام.

"می بوسمت عزیزترین

کخدایا این و کجای دلم بزارم... هر چی هم بهش ایمیل می زنم که خودت و معرفی کن تو گوشش نمی ره... حتی ی

بار بهش گفتم من و اشتباه گرفته و تو نامه بعدیش من و به اسم صدا زد. راستش داشتم به نامه هاشم عادت می

کردم... هر چند که حس فضولی و کنجکاوی داشت دیوونم می کرد اما هر چی بیشتر فکر می کردم نمی تونستم

بفهمم این کیه!

یم نصف شب بود روی تختم دراز کشیدم و کمتر از پنج دقیقه خوابم باقی ایمیلهارو نخونده گذاشتم... ساعت دو و ن

برد.

صبح به محض بیدار شدن دست و صورتم و تو سرویس بهداشتی طبقه باال شستم و پریدم تو آشپزخونه. باید با پندار

وز روی میز حرف می زدم. ساعت ده و نیم بود و می دونستم همه بیدار شدن و صبحانه اشون و خوردن. صبحانه هن

ولو بود و لعبت داشت تدارک نهارو می دید. سالمی کردم و بی درنگ پشت میز نشستم. لعبت یه چایی برام ریخت و

چقدر دیر بیدار میشی مادر، زشته به خدا، دو روز دیگه شوور می کنی )همیشه به شوهر میگفت شوور( آبرو »گفت:

وای که اگر هیچی نمی گفتم می « ه صبحانه شوورش و اماده کنه...مامانت و می بری. دختر باید صبح زود بیدار بش

«حاال کو شوور؟»خواست همین طور آسمون ریسمون ببافه. وسط حرفش پریدم و گفتم:

«حاال تو هم هی حرف زدن من و مخسره کن.»خنده ریزی کرد و گفت:

«من مخسره نمیکنم که!»با شنیدن مخسره لبخند پهنی زدم و گفتم:

«تو بزرگ نمیشی دختر!»این بار چپ چپ نگاهم کرد و گفت :

و انگار پشیمون از ادامه بحث به کارش مشغول شد. منم در فراغ بال صبحانه ام و خوردم میز و دست نخورده

گذاشتم و رفتم بیرون.

«لعبت! لعبت!»از توی حال داد زدم:

چیه مادر؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6

کسی خونه نیست؟ -

ت رفته خرید. پندار هم با بابات رفته شرکت.نه مادر، مامان -

ای بخشکی شانس! پندار که هیچ وقت با بابا نمی رفت. به امید اینکه برای نهار بیاد خونه نشستم جلوی تلوزیون و

زدم یه کانال شو جمالت رو مرور می کردم تا ببینم چطوری با پندار صحبت کنم و هر بار به نظر خودم گند می زدم.

ن فکرها بودم که مامان اومد. رفتم جلو چند تا از کیسه ها رو ازش گرفتم و خسته نباشید گفتم. مامان هم در تو ای

«درمونده نباشی. باالخره بیدار شدی؟»جواب در حالی که نفس نفس می زد گفت:

آره بابا خیلی وقته! -

«صبحونه رو گرفته آورده!همچین میگه خیلی وقته انگار صبح نون »لعبت از تو آشپزخونه گفت:

لعبـت! از مهر باید برم دانشگاه! هر روز صبح زود بیدار بشم... بزار این یکی دو ماه باقی مونده رو »معترضانه گفتم:

«خوب بخوابم دیگه!

لعبت اذیت نکن بچه ام و راست میگه اینقدر خونه شوهر بیدار خوابی بکشه »مامان هم به طرفداری از من گفت:

«ان همه اینها در بیاد.جبر

مامان خانوم! به جایی که بگی می دمت به یکی نذاره آب تو دلت »اینبار لحن معترضم مامان و نشونه گرفت و گفتم:

«تکون بخوره میگی می ره خونه شوهر بیدار خوابی میکشه؟

«آش کشک خاله است! تو رویاها هم زندگی نکن.»مامان خنده ای کرد و گفت:

نه و خودش به سمت اشپزخو« اینهارو ببر آویزون کن»الی که مانتو روسریش و به سمت من گرفته بود گفت: و در ح

رفت تا خریدهاش و جابجا کنه.

بعد از نهار وقتی ظرفها رو با کلی غر غر شستم و از اومدن پندار نا امید شدم به سمت اتاقم رفتم. توی خونه دو روز

تم. دو روز مامان و سه روز هم لعبت کال تو خونه ما درسته کارگر داشتیم... اما از تن در هفته من باید ظرف می شس

پروری خبری نبود. لعبت یکی از اعضا خانواده ما بود که فقط کارش کمی بیشتر بود. حتی گاهی به من بدبخت

و ببرم مجبورم کرد تموم خونه رو بر دارم 4دستورم می داد. حتی یک بار که با تن خیس از استخر اومدم تو تا ام پی

رو دستمال بکشم. یادم نمی ره اون شب رو که از خستگی تمام تنم درد می کرد و به زور ادویل خوابم برد.

پای لب تابم نشستم و ایمیلم و باز کردم بقیه ایمیلهام و خوندم و بقیه ایمیلهای اون ناشناس عاشق، آخرین نامه اش

برام جالب بود.

ن سالم.پونه م"

می دانی؟ می دانی چه حس زیباییست اینکه بدانی در نزدیکترین نقطه به معشوقت هستی؟ نه! نه تو نمی دانی و نمی

توانی درک کنی چه می گویم! یعنی... امیدوارم ندانی. راستش را بخواهی چند وقتیست حسی خودخواهانه عذابم می

نم به زودی به مرحله ای از زندگی ات پا میگذاری که رقبای زیادی دهد. من تو را می خواهم فقط برای خودم. می دا

را برای من به ارمغان می آورد و من نیستم تا تن به تن با آنها بجنگم. اما از همین راه دور هم از پا درشان می آورم.

من می دانم چه کنم با عشقم! با تو! با عزیزترین کسم!

"دوستت دارم زندگی من

حه مانیتور فکر می کردم این کیه؟ که صدای پندار و شنیدم که با مامان حرف میزد. کی اومده بود؟ به خیره به صف

ساعت نگاه کردم پنج بود. چقدر زود گذشته بود. دویدم بیرون و پندار و دیدم که از پله ها پایین می رفت. به

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7

راهن چهارخونه سبز و نارنجی تنش بود و سمتش دویدم و روی پله ها بهش رسیدم. یه شلوار کتون مشکی با یک پی

کالج مخمل مشکی که پاش بود تیپش و کامل کرده بود. موهاش مثل همیشه در حین پریشونی مرتب بود.

«چطوری موشی؟» به سمتم برگشت و دماغم و بین دو تا انگشت شصت و اشاره اش گرفته و گفت:

مرسی داداشی! -

ما باز برگشت ولی خیلی مصنوعی.لبخند روی لبش لحظه ای محو شد ا

«میخوام باهات حرف بزنم.»بدون توجه به این عکس العملش گفتم:

تم قیافه ناراحت به خودم گرف« دارم میرم بیرون. برگشتم صحبت می کنیم.»یه برقی از تو چشماش رد شد اما گفت:

«از صبح منتظرتم حاال میخوای بری؟»لبهام و غنچه کردم و گفتم:

اهش فرق کرد یه مدل خاصی شد که نفهمیدم یعنی چی انگشت اشاره اش و گذاشت روی لبهام و اونها رو فشار نگ

و پریشون دستی تو موهاش کشید و بدون هیچ حرفی به سمت « دیگه هیچ وقت لبهات و اینجوری نکن.»داد و گفت:

اما من که هنوز تو شک « میای زود حاضر بشو.دارم با بچه ها میرم بیرون. »در رفت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

«نه نمیام.»رفتارش بودم زیر لب زمزمه کردم:

نمی دونم شنید یا نه اما بدون هیچ حرفی رفت بیرون و بدون اینکه نگاهم کنه در و بست.

ید ستم مامان بابعد از اینکه چند ثانیه به در خیره موندم. دویدم تو آشپزخونه که صدای تق و تق میومد و می دون

اونجا باشه و حدسم هم درست بود. مامان داشت میوه هارو می چید تو ظرف. به سمت ظرف میوه رفتم و در حالی که

از رو ظرف میوه »مامان در حالی که یدونه زد رو دستم گفت : « مهمون داریم؟»حبه انگوری جدا می کردم گفتم:

«انگور حبه نکن.

« خاله دیبا و درناز دارن میان.بله، »و بعد ادامه داد:

«پس شاه داماد کجا رفت؟»باز من حبه دیگری جدا کردم و با چشمهای گرد شده گفتم:

این بار مامان با غیظ پیش دستی برداشت و همون خوشه ای که ازش حبه کنده بودم و برداشت جلوم گذاشت و

«ورهای ظرف و کچل می کنی؟یه خوشه بزار جلوت تا ته بخور این چه کاریه انگ» گفت:

نگفتی شاه داماد با وجود تشریف فرمایی»خونسردانه روی صندلی نشستم و پیشدستی رو جلوم کشیدم و گفتم:

با ذوقی دو « علف به دهن بزی شیرین نیومده.»مامان چشم و ابرویی رقصوند و گفت: « عروس خانوم چرا رفت؟

داداشم گرم، می دونستم بد سلیقه نیست. من نمی دونم این چه لقمه ای بود ایول، دم »دستم و به هم کوبیدم و گفتم:

«شما برای پندار بدبخت گرفته بودید؟ آخه دختر قحط بود؟ خدایی دلتون به حال پسرتون نسوخت؟ خوبه حاال...

یلی من خ می خواستم بگم پسر واقعیتونه که حرفم و خوردم. دوست نداشتم برداشت بدی کنه. خداییش اونها به

ن تموم شد؟ای»محبت کرده بودن. طوری که باورم نمیشد مادر پدر واقعیم نباشن. مامان که دید ساکت شدم گفت:

« درناز بدبخت چه هیزم تری به تو فروخته؟

«خدایی بهتر از اون نیست؟ خدایی خیلی افاده الکی نداره؟»چشمام و تنگ کردم و گفتم:

هر کسی یه ایرادی »ه نشون می داد خودشم حرفای من و قبول داره زد و گفت: سری تکون دادو لبخند کجکی ک

داره.اونم درست می شد.

بیچاره پندار چه گناهی کرده باید به جای اینکه از زندگی مشترکش لذت ببره تمام وقتش و بذاره زنش و اول -

تربیت کنه؟

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8

خیلی خب. حاال که فعال منتفی شد. حرص بی خود نخور. -

ظرف میوه رو بزار رو میز. »به محض تموم شدن حرفش زنگ در به صدا در اومد. مامان به سمت ایفون رفت و گفت:

فعال هم به روی درناز نیار تا خودم یه جوری حالیشون کنم. از دست خواهر من. گفته بودم فعال به درناز چیزی نگو تا

«با پندار رو در رو صحبت کنما.

م تو اتاق و جلوی در با رویی گشاده منتظر مهمونها شدم. که البته روی گشاده من خالی از بدجنسی ظرف میوه رو برد

نبود. خاله اینها که وارد شدن مشخص بود چشم درناز دنبال پندار می گشت بعد از چند دقیقه طاقت نیاورد و اومد

«پندار نیست؟»کنار من نشست و گفت:

« نه.نیست.»ابرو برام نمیای؟ و در جوابش گفتم: تو دلم گفتم : چیه دیگه چشم و

کجاس؟ -

« با دوست دخترش رفت بیرون.»خیلی با خونسردی گفتم :

«دوست دخترش؟»درناز صاف نشست و با چشمهای گشاد شده به من نگاه کرد و گفت:

آره. -

ی ش و از تو کیفش در آورد و به احتمال خیلو بلند شدم و شروع کردم به گذاشتن میوه تو پیش دستیها. درناز موبایل

زیاد تند و تند شماره پندار و می گرفت که ظاهرا موفق هم نمی شد. سه ساعت نشستن که البته دو ساعتش به اسرار

و بهانه های درناز بود ولی وقتی دید خبری از پندار نشد با لب و لوچه آویزون رضایت به رفتن داد. و در برابر

امان برای موندن و شام خوردن کلی بهانه اوردن و رفتن. بعد از رفتنشون مامان گفت برو به اون بچه اصرارهای م

زنگ بزن بگو رفتن... می خواد بیاد خونه بیاد. و من خوشحال از اینکه دیگه میتونم باهاش صحبت کنم به سمت تلفن

« له؟ب»رفتم و شماره پندار و گرفتم. بعد از دو تا بوق برداشت. گفت:

از پونه به پندار، از پونه به پندار، وضعیت سفیده، خطر رفع شده میتونی بر گردی خونه. -

خفه نشی تو دختر، هر چند که اون واقعا »صدای شلیک خنده پندار بلند شد و بعد از اینکه خوب خندید گفت :

«خطره.

داداشی کی میای؟ -

« میام. االن با بچه ها هستم. آخر شب میام.: »زیر لب چیزی گفت که نشنیدم اما بعدش گفت

ه باش»من که دلم و صابون زده بودم همین امشب باهاش صحبت می کنم در حالی که شونه هام افتاده بود گفتم:

«خوش بگذره.

مرسی عزیزم... می بینمت، بای -

بای. -

دم گفتم:من شام نمی خورم. من و صدا نزنیدگوشی و گذاشتم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم تقریبا داد ز

تا ساعت دوازده و نیم خودم و با اینترنت و کتاب و موزیک سرگرم کردم و تمام حواسم به این بود که پندار کی

برمیگرده خونه. باید همین امشب همه چیز و می فهمیدم و پندار تنها امیدم برای فهمیدن حقیقت بود. راستش دلم

مامان یا بابا بپرسم مبادا دلشون بشکنه. اگر پندارم چیزی نمی گفت مجبور می شدم برای همیشه از نمی خواست از

خیر دونستنش بگذرم.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9

باالخره پندار اومد. دستی به موهام تو آیینه کشیدم و با همون شلوار برمودا تنگ سرمه ای و تاپ سفید و سرمه ای

«بیا تو پونه.»ه درش زدم. انگار منتظرم بود چو گفت: آدیداسم رفتم سمت اتاقش و دو ضربه کوچیک ب

در و باز کردم و مثل موقع هایی که می خواستم خودم و براش لوس کنم و حرفم و پیش ببرم نیم تنم و خم کردم تو

«داداشی وقت داری با هم حرف بزنیم؟»اتاق و موهام یه ور رو هوا تاب می خورد و گفتم:

«ا تو.بله وقت دارم بی»ت لباسهاش و تو کمدش آویزون میکرد. با لحن محکم و قاطعی گفت: پشتش به در بود و داش

«انگار خیلی هم راضی نیستی باهام حرف بزنی.»رفتم تو و در و بستم و نشستم رو مبل گوشه اتاقش و گفتم:

چرا نیستم؟ بگو! می شنوم. -

من کیم؟ -

«ین موضوع رو تموم کنی؟نمیخوای ا»سریع به سمتم برگشت و گفت:

توروخدا پندار! خواهش می کنم. قول میدم آخرین باری باشه در موردش حرف می زنم. »با حالت ملتمسانه ای گفتم:

قول میدم همه چیز و همین جا بزارم و برم بیرون. خواهش می کنم بهم بگو. به خدا اصال دوست ندارم از مامان و بابا

یلی خوبی کردن. من بهت قول میدم بعد از اینکه شنیدم همه چیز و فراموش کنم. من بپرسم. اونها در حق من خ

شماها رو دوست دارم. فقط این حس کنجکاویم خیلی قلقلکم میده.

«چی میخوای بدونی؟»روی تختش روبروی من نشست و گفت:

من کیم؟ -

تو؟ عشق منی. -

باز شد همون چشمهای داداش پندار و تک سرفه ای کرد و و بعد چشمهاش که حالت عجیبی به خودش گرفته بود

کمی جابجا شد.

و من همچنان مشتاق شنیدن نشسته بودم تو اون لحظه این تغییرات برام چیز عجیبی نبود.

قول دادی همه چیز و اینجا بزاری و بریا... اوکی؟ -

اوکی -

ق نداریم.گریه و جیغ و داد و بزن و بشکون و قهر و حبس تو اتا -

«باشه»نیشم تا بناگوشم باز شد و یاد اون بار افتادم و گفتم:

یه شرطم دارم. -

«بگو.»با لحن کش داری ناشی از بی حوصلگی و اشتیاق برای شنیدن گفتم:

بعدش بهم میگی کی این موضوع رو بهت گفته؟ -

باشه. -

ت صمیمی داشته اونها مثل دو تا برادر با هم بزرگ شدن... خیلی سالهای پیش، وقتی بابا مدرسه می رفته یه دوس -

طوری که بابا به مامان اون هم می گفته مامان و اون هم به خانوم جان می گفته مامان... خالصه اینها با هم بزرگ

دری امیشن. تقریبا هجده سالشون بوده که پدر و مادرش تو یه تصادف می میرن و اون که نه خواهری داشته و نه بر

تنها میشه. و میاد و با وجود وضع مالی خوبی که داشته پیش خانوم جان و بابا و پدر جان زندگی می کنه. خالصه بابا و

عمو با هم درس می خونن و دانشگاه قبول میشن ولی خانواده عمو همه ارث پدریش و که کم هم نبوده باال می کشن

و کارش میشن بابا فرخ و خانواده اش... بعد از مدتی جفتشون و اون هم نمی تونه کاری بکنه خالصه همه کس

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0

ازدواج می کنن و خانومهاشونم میشن مثل دو تا خواهر... عمو هم که وکالت می خونده کم کم راه و چاه و یاد می

ده که وگیره و می افته دنبال کارهاش و تمام اموالش و از خانواده اش پس می گیره... تقریبا بیست و پنج سالشون ب

خدا به بابا فرخ و مامان زیبا یه پسر میده ... و به خودش اشاره کرد... اما عمو هر چی منتظر می مونه خبری از بچه

نمیشه... کم کم تو فکر آوردن یه بچه از پرورشگاه بودن که خاله می فهمه یه نی نی تو دلش داره اون موقع من شش

می فهمن دارن بچه دار میشن عمو که برای انجام یکی از کارهای ارث و سالم بود، چهار پنج ماه بعد از اینکه

میراثش رفته بوده شمال توی راه تصادف میکنه و... من اون موقع رو خوب یادمه... بی قراریهای خاله... دلداریهای

ماه بود که دردش مامان... خالصه به پرستاریها و کمکهای روحی مامان زیبا حال خاله بهتر شد، اما هنوز تو هشت

گرفت و بردنش بیمارستان... اون شب رو هم خوب یادمه... برف میومد ... زمین یخ بسته بود من و گذاشتن پیش

خانوم جان و خودشون رفتن... پدر جان هم یکی دو سالی بود فوت شده بود... اونها رفتن... اما فقط با یک دختر

نسته بوده دوری شوهرش و تحمل کنه. و این شد که تو شدی یکی از اعضا ملوس و نازنازی برگشتن... انگار خاله نتو

از توی اتاق عمل فقط داد می زده زیبا بچه ام و به تو سپردم! نذار دست »خانواده ما... مامان به خانوم جان گفته بود:

همی. بابا شد که تو چیزی نفکس دیگه ای بیافته. به خاطر همین همه ارث پدرت به نام تو شد اما شناسنامه ات به نام

که حاال فهمیدی. االنم تمام داراییت دست بابا امانت هستش. تمام درآمد کارخونه داره به حسابت ریخته میشه.

اشکم همین طور از رو گونه ام پایین می ریخت. و مات به پندار نگاه می کردم. پندار هم سرش پایین بود و دستش

بود روی زانوهاش. هر کاری کردم گریه نکنم. . ، نشد... خواستم قبل از اینکه پندار الی موهاش و آرنجش و گذاشته

سرش و بلند کنه اشکم و مهار کنم اما پندار از روی نفسهام فهمید دارم گریه می کنم... سرش و بلند کرد و تا

«تو قول دادی.»صورت خیسم و دید به سمتم خیز برداشت و گفت:

نم... یعنی گریه اجازه نمی داد حرف بزنم سرم و یوری خم کردم به نشونه باشه، اما باز گریه بدون اینکه حرفی بز

کردم...

پونه. قول داده بودی. دیگه هیچی برات نمی گم. -

باشه. باشه. دیگه گریه نمی کنم. فقط »زودی اشکهام و با دست پاک کردم و آب دهانم و به زور قورت دادم و گفتم:

«سم مامان بابام و بهم میگی؟یه چیزی! ا

نه! -

«چرا؟»با همین قاطعیت گفت نه، با چشمهای از تعجب گرد شده پرسیدم:

چون نمی خوام هیچ ذهنیت دیگه ای تو ذهنت باشه. تا همین جا هم مامان و بابا بفهمن برات گفتم تیکه بزرگم -

دی؟گوشمه. حاال بگو ببینم تو از کجا این موضوع رو فهمیده بو

یکی بهم ایمیل زده بود. -

کی؟ -

نمی دونم. -

یعنی چی؟ مگه میشه ندونی؟ -

آره به خدا. یه ناشناس. -

و بعد متن ایمیل و به طور خالصه براش گفتم.

خیلی خب. حاال که دیگه فهمیدی خواهشا پی اش و نگیر. مامان بابا غصه می خورن.»سری تکون داد و گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1

ه بود روی تختش نشسته بود. پریدم بغلش کردم و بوسش کردم بعد سرش و بین دستام گرفتم و دوباره برگشت

«دوستت دارم. مرسی که بهم گفتی.»گفتم:

«یه سوال کوچولو ازت بپرسم؟»چشماش یه جوری شده بود. اما من که چیزی از نگاهش سر در نیاوردم گفتم:

«اگر بتونم جواب میدم.»فت: سرش و از بین دستام کشید بیرون و کالفه گ

باشه. چرا اون ناشناس گفته بود فقط خانوم جان می تونه بهت بگه؟ -

نمی دونم... مگه من اون ناشناسم؟ -

«راست میگی. شبت بخیر.»شونه هام افتاد و گفتم:

«شب تو هم بخیر.»زیر لب زمزمه کرد:

کر کردم. با خودم عهد بستم این داستان همین امشب تو همین و من اون شب بعد از اینکه کلی در مورد سرنوشتم ف

اتاق و زیر همین پتو تموم بشه و من دیگه بهش فکر نکنم. من خانواده ای داشتم شاید خیـلی بهتر از خیلی از

خانواده ها که با هم، هم خون هستند.

اونور شدم اما دیگه خوابم نمی برد. کلی صبح شده بود و من دلم نمی خواست از رخت خوابم دل بکنم. کمی اینور و

خودم و فحش داد که چرا اینقدر بدخوابم که وقتی از خواب بیدار میشم. دیگه خوابم نمی بره. الی چشمم و باز کردم

و با دیدن ساعت راست نشستم تو تختم. کمی چشمام و مالیدم که نکنه در اثر کم خوابی دارم اشتباه می بینم. اما نه

اعت دوازده و نیم بود. بلند شدم و جلو آیینه نشستم. چشمام در اثر خواب زیاد پف کرده بود. شونه ای به واقعا س

موهام زدم و اونها رو سفت باالی سرم بستم تا در اثر کشیدگی موهام چشمام کشیده تر بشه و پفش معلوم نباشه.

وانه ای مشکی طالیی روش پوشیدم. لباس خوابم و عوض کردم و ساق مشکی چسبون و یک تونیک آستین پر

دمپایی ال انگشتی مشکی که توپ توپای طالیی روش داشت و پام کردم و سرکی به بیرون کشیدم... وقتی دیدم کسی

نیست دویدم تو سرویس بهداشتی باال.آبی به صورتم زدم و با حوله خودم صورتم و خشک کردم. اومدم از در برم

«ساعت خواب موشی!»ر در اومدم. چشمای خمارش و بهم دوخت و گفت: بیرون که سینه به سینه پندا

«سالم.»لبخندی رو لبام نشست و با خجالت لب پایینم و گاز گرفتم و سرم و پایین انداختم و گفتم:

شستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد باال. چقدر نگاش فرق کرده بود. تو چشماش نگاه کردم اونم داشت من

«علیک سالم.»می کرد. زیر لب زمزمه کرد: و نگاه

صبحانه که »بعد کمی خودش و جمع و جور کرد و دستش و از زیر چونم برداشت و خودش و کشید کنار و گفت:

«فکر نکنم برسی بخوری... بدو برو ببین نهار چی داریم.

تو که لعبت من و ببینه از سر و صداش فهمیدممنم بی وقفه دویدم تو اتاقم... یه برق لب زدم و رفتم پایین. قبل از این

مگه دختر تا این ساعت می خوابه؟ زن هر کی بشم نبرده پسم »آشپزخونه است. از روی پله ها خودم شروع کردم:

و در همین حال به سمت اشپزخونه می « ... میاره! دختر باید صبح زود بیدار بشه برای شوورش صبحانه درست کنه!

نه که رسیدم مامان و لعبت داشتند می خندیدند... ولی خودم بدون کوچکترین لبخندی همچنان رفتم.به آشپزخو

سالمی کردم که در جوابش مامان سالم کرد اما «واه واه واه رختهارو بگو نشسته مونده.»داشتم اراجیف می بافتم:

.«رو از این بی حوصلگی در آوردیعاقبت بخیر بشی دختر که نیومده لبخند به لب همه نشوندی و همه »لعبت گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2

نم بی نبی»به سمت یخچال رفتم درشو باز کردم و بدون اینکه بدونم چی می خوام درونش سرکی کشیدم و گفتم:

در «دلگی نکن بیا بشین تا نهار اماده بشه.»هنوز جوابم و نداده بود که پندار گفت: « حوصله باشید... مگه چی شده؟

«به روی چشم.شما جون بخواه.»تش برگشتم و گفتم: یخچال و بستم و به سم

از آشپزخونه رفتم بیرون و چشمم روی چمدانهای پندار خشک شد. انگار آب یخ ریختن رو سرم برگشتم که دیدم

«میخوای بری؟»پندار پشتم ایستاده. گفتم:

مگه قرار بود نرم؟ -

به این زودی؟ -

داره. راه رفتنی و باید رفت.دیر و زود داره. اما سوخت و سوز ن -

من دلم برات تنگ میشه. اصال چرا تورو »خزیدم تو بغلش مثل همون قدیما اون هم دستش و دورم حلقه کرد، گفتم:

«فرستادن بری؟

هر کس یه »دستاش و از دورم باز کرد و کالفه رفت سمت کاناپه و روش ولو شد و نفس عمیقی کشید و گفت:

«... سرنوشت منم تو غربت دور از عزیزام رقم خورده.سرنوشتی داره دیگه

«نمیشه برگردی؟»رفتم و کنارش نشستم و و گفتم:

«کاش میشد.»و زیر لب زمزمه کرد: « االن دیگه نه!»لبخندی از روی استیصال زد و گفت:

گر چرا نمیشه؟ ا»تم: با اینکه احساس کردم دلش نمی خواست جمله آخرش و بشنوم اما بی توجه به این موضوع گف

«بخوای میشه. من با بابا صحبت می کنم.

«بزار درسم تموم بشه. بر می گردم.»دوباره بینیم و بین دو تا انگشتش گرفت و گفت:

با شونه هایی افتاده به حالت قهر دست به سینه نشستم رو کاناپه و به تلویزیون خاموش زل زدم. پندار بلند شد که

«میخوام باهات صحبت کنم.»لت قهر گفتم: بره با همون حا

راستش حاال که داشت میرفت دوست داشتم موضوع اون ایمیلهای عاشقانه رو براش بگم. همیشه دوست داشتم

اولین کسی که از عشقم با خبر میشه داداشم باشه. پس باید قبل از رفتنش می گفتم. رودرو خیلی بهتر از تلفنی بود.

«در چه مورد؟»ت: به سمتم برگشت و گف

در مورد یه نفر! -

کی؟ -

یکی که چند وقته بهم ایمیل می زنه! -

به سمت آشپزخونه برگشت و نگاهی به مامان و لعبت که داشتند تدارک نهار و می دیدند انداخت و دوال شد دستم و

چند »تاب می خوردیم گفتم: روی تاب تو ایوون نشستیم. همین طوری که آروم « بیا بریم بیرون.»گرفت و گفت:

«دیگه چی؟»وقتیه یه نفر بهم ایمیل می زنه. ایمیلهای عاشقانه. صورتش گر گرفت و با عصبانیت گفت:

«میخوای عصبانی بشی نمیگما... من تو رو محرم دونستم.»برگشتم به سمتش و گفتم:

«خب؟»آب دهانش و قورت داد و گفت:

یمیل می زنم می خوام خودش و معرفی کنه انگار نه انگار!نمیدونم کیه؟ هر بارم بهش ا -

شاید اشتباه گرفته. -

نه بابا! منم همین فکر و می کردم، اما اسمم رو هم می دونه! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 3

همونیه که بهت اون راز و گفت؟ -

نه! اون یه ایمیل ناشناس دیگه بود! ... خیلی فکرم و مشغول کرده. راستش و بگم؟ -

«دارم بهش وابسته میشم.»سرم و پایین انداختم و گفتم: با خجالت

وقتی دیدیم چیزی نمیگه برگشتم سمتش، کف دستهاش و رو صورتش گذاشته بود و هیچی نمی گفت، گفتم:

«حواست با منه؟»

«خب؟ چیکار کنم؟»با همون حالت سرش و به نشونه آره تکون داد. گفتم:

بهش وابسته نشو. بهش عادت نکن. -

همین؟ -

«پس چی؟ چی میخوای بشنوی؟ »با عصبانیت گفت:

تو چته پندار؟ خوبه تو مشاور نشدی. این و که خودمم می دونم نباید بهش وابسته بشم. اما دارم میشم. من از تو -

کمک خواستم.

ایمیلهاش و نخون. -

«باشه.»مستاصل نگاش کردم و گفتم:

دیگه نمی خونی؟ -

نه! -

عصبانیت بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت خونه رفت.با

روانی! کاش اصال بهش نمی گفتم. دیوونه شده. چقدر خوب راهنماییم کرد.حاال دیگه قشنگ فهمیدم با اون ناشناس

چیکار کنم. بهش دروغ گفتم باز هم ایمیلهاش و می خونم. گفتم نمی خونم که آروم بشه. اما انگار قاطی کرده.

ه!مرتیک

نیم ساعت بعد منم در حالی که هر چی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم رفتم تو... بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته

بود. مطمئنا این قرمه سبزی مخصوص پندار پخته شده بود چون غذای مورد عالقه اش بود. مامان زیبا تا من و دید

روی صندلی نشستم. مامان زیبا هم « ا بشین نهار بخوریم.خوب شد اومدی میخواستم بیام صدات کنم... بی»گفت:

«پس پندار کوش؟»نشست اما از پندار خبری نبود. پرسیدم:

االن میاد. رفت دوش بگیره. -

پس صبر »مگه صبح دوش نگرفته بود؟ اون که اولین کاری که می کنه بعد از بیدار شدن دوش گرفتنه. وبعد گفتم:

یقا و اومد دق« بکش من اومدم.»ان اومد حرفی بزنه صدای پندار از پشتم شنیده شد که گفت: تا مام« کنیم تا بیاد.

صندلی کنار من نشست.

سریع بشقابم و پر کردم و با اشتها شروع کردم خوردن. شام نخوردن دیشب و دیر بیدار شدن امروز خیلی گرسنه

ام کرده بود.

اهی به دوتاییمون انداخت و سرش و با تاسف تکون داد. همون طوری که پندار اما با غذاش بازی می کرد. مامان نگ

«چرا نمیخوری؟»تند تند قاشقها رو پر و خالی می کردم با دهن پر به پندار گفتم:

«تو می خوری بسه!»لبخندی زد و گفت:

اِ... بد جنس. من دیشبم شام نخوردم. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 4

لذت می برم.من هم که جسارتی نکردم. دارم از خوردن تو -

بخور که اونجا دیگه از این غذاها گیرت نمیاد. -

«می دونم.»زیر لب زمزمه کرد:

«خوبه حاال تو هم. این کم نزده میرقصه تو هم براش بزن!»مامان زیبا گفت:

وا! مامان، مگه من چی گفتم؟ ناراحته نره... کسی مجبورش نکرده که! -

«از کجا می دونی کسی مجبورم نکرده؟» پندار نگاهی بهم انداخت و گفت:

اگر واقها کسی مجبورت کرده »من که همچنان در حال خوردن بودم یه مشت سبزی خوردن کردم تو دهنم و گفتم:

«باید بگم خیلی بی عرضه ای که نمی تونی برای آینده ات تصمیم بگیری.

هنوز »اش بلند شد و تند تند میزد پشتم و میگفت: و همون موقع تکه ای سبزی پرید تو گلوم. پندار مثل برق از ج

مثل بچگیهات وقتی گرسنه هستی مثل از قحطی در اومده ها غذا می خوری. دختر یواش تر. صد بار گفتم وسط غذا

«حرف نزن.

کم می ححاال مگه سرفه ام بند میومد. مامان زیبا یه لیوان دوغ ریخت گرفت طرفم. لیوان و گرفتم اما پندار اینقدر م

کوبید به پشتم که دوغها هی می ریخت رو میز. دستم و به نشونه بسه برای پندار باال بردم، اما اون ول کن نبود. هر

طور شده جرعه ای از دوغ و خوردم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا اومد. پندار هم دیگه دست از زدن کشیده بود

«خوبی؟»می کرد. وقتی دید آروم شدم گفت: ولی همچنان سراپا ایستاده بود و من و نگاه

زهر مار و خوبی! اگر از خفگی نمردم از درد کمر می میرم که! کبودم کردی! -

مامان زیبا غش غش می خندید. پندارم نیشش باز بود.

«نترس بادمجون بم افت نداره.»پندار گفت:

«میخوای نشونت بدم ببینی داره یا نداره؟»گفتم: پایین تونیکم و گرفتم به نشونه اینکه می خوام بزنم باال

خاک بر سرم. نزنی باال! -

«نه بابا!نمی زنم!»لبخند مسخره ای زدم و گفتم:

و پندار بدون هیچ حرفی میز و ترک کرد و رفت تو اتاقش.

-55نم چی شد که تقریبا این رفتارهاش و گذاشتم پای اینکه داره میره. کال پندار از اولم دوست نداشت بره. نمی دو

سالش بود که بابا به زور فرستادش رفت. هر چی پندار گفت نمی خوام برم مامان و بابا اصرار کردن که باید بره. 51

البته مامانم معلوم بود راضی نیست، اما مخالفت هم نمی کرد اما بابا بدون توجه به مخالفتها و نارضایتی پندار کارهاش

درست کرد و فرستادش رفت. فقط من و خانوم جان بودیم که مخالف رفتنش بودیم، که من و در عرض یک سال

کال صاحب نظر نبودم و خانوم جان هم طی یک عملیات انتهاری مخش توسط بابا شستشو داده شد. نمی دونم بهش

اه عت ده باید فرودگچی گفتن که اونم مهر سکوت زد. توسط مامان متوجه شدم پندار یک نیمه شب پرواز داره و سا

می بود. پس ساعت نه باید از در می رفتیم بیرون. بعد از نهار به سمت اتاقم رفتم و یک راست رفتم سراغ ایمیلهام

آخرین ایمیلی که برام اومده بود از همون عاشق نا شناس بود. سریع بازش کردم و تا لود بشه بی اراده لبخندی رو

ونه ای به پندار دادم.لبم نشست از اینکه چه قول مرد

عزیزترینم"

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 5

دستانم بسته است برای نوشتن. می دانی چرا؟ گیسوانت دستانم را بسته. اما چه خوب است لمس آن گیسوان. کاش

عطر گیسوانت تنها مال من بود. کاش گیسوانت چنان گره ای به دستانم بزند تا نتوانم تصمیمم را عملی کنم. من تورا

در هر کجا. من جایی خوشبختم که تو باشی. پس خوشبخت نیستم چون تو نیستی آنجایی که من می خواهم. تو را!

هستم.

"می بوسمت نازنینم

آرنجم و گذاشتم رو میزم و کف دوتا دستم و گذاشتم اینور اونور صورتم زل زدم به صفحه مانیتور...

خب خودت و نشون بده. یه نشونی. چیزی. دیوونه چرت و پرت می بافه برای خودش. کی هستی؟ اصال کجایی؟

همین طور داشتم فکر می کردم که صدای پندار ده متر پروندم هوا. کی اومده بود تو اتاق؟

تو قول داده بودی؟ -

دقیقا باالی سرم روبروی مانیتور ایستاده بود.

من؟... من؟... چیزه! -

نمی خواد چیزی بگی... خودم خوندم. -

«اشتباه کردی خوندی.خصوصی بود.»ق به جانب گفتم: با قیافه ح

بهش دل نبند، خواهش می کنم، اذیت میشی، می دونی اگر نتونی پیداش کنی و خودش و بهت نشون نده چقدر -

ضربه میخوری؟ نذار باهات بازی کنه.

تو میگی کیه؟ -

سکوت جوابش بود.

رم... احساسات دارم. چند بار می تونم نخونم؟ کاش یه بار... فقط خیلی دلم می خواد بدونم کیه. پندار من یه دخت -

یه بار خودش و نشونم بده. تورو خدا فکر نکنی دختر بدیما... می دونی که اصال از دوست پسر و این جلف بازیا

خوشم نمیاد. اما احساسم نسبت به این یه چیز دیگه است.

چون خودش و نشونت نمیده دلت می خواد »خیلی بی روح گفت: همون طور که رو تختم نشسته بود نگاهم کرد و

«ببینیش. آدمیزاد همیشه نسبت به دست نیافتنی ها حریصه.

به نظرت دوستم داره؟ -

شاید! -

«تو بگو چیکار کنم. هر کاری تو بگی می کنم.»با بغض گفتم:

من نمی گم. چون می خوام یاد بگیری چطوری مشکالتت و حل کنی. -

داداشی ! توروخدا. -

دوستش داری؟ -

نمی دونم. نمی دونم! -

اگر فکر میکنی نسبت بهش احساس پیدا کردی بگرد پیداش کن. اما احتیاط کن. نمیشه به هر کسی اعتماد کرد. -

این ادم احتماال تورو خوب می شناسه.

رسی م»شدم. پریدم بغلش کردم و گفتم: لبخندی زدم و از اینکه پندار هم تشویقم کرد تا پیداش کنم خوشحال

«داداشی.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 6

تو آخر من و دق »من و با عصبانیت از خودش جدا کرد و بلند شد ایستاد و در حالی که به سمت در میرفت گفت:

«میدی با این داداش داداش گفتنات.

بره اینقدر حساس شده... من که متعجب از رفتارش وسط اتاق ایستاده بودم با خودم فکر کردم حتما چون می خواد

منظورش از این حرف این بود که دلم برای داداش گفتنات تنگ میشه.

بالفاصله بعد از رفتنش نشستم و برای اون ناشناس عاشق نامه نوشتم.

"سالم

چی از جون من میخوای؟ اگر مردی بیا صاف و صادق بشین حرف بزن. اگر نه که من با آدم نامرد کاری ندارم.

اصال نکنه مرد نیستی و زنی. شاید یه دختر مریض بیکار. حداقل بگو من و کجا دیدی؟ چرا فکر می کنی نمی تونیم

بهم برسیم؟ خب آخه تو یه حرکتی بزن. این خیلی بی رحمیه که تو من و دیده باشی و من تو رو ندیده باشم.

شم از ایمیلهای تو خبر داره.منم کال حوصله عاشقانه فکر نکنی دختر بی کس و کاریم و با هر کسی میگردم. نه! دادا

نوشتن ندارم... خیلی زود خودت و نشون بده.

حتی خدا حافظی هم نکردم. نامه ام یه بار دیگه خوندم. به نظر خودم افتضاح بود فرستادمش... بزار حالش به هم

بخوره از من و نگارش من.

که بیدار شدم.. دوش گرفتم و موهام و که تا کمرم می رسید همونطور باز بعد از اون کمی خوابیدم و ساعت پنج بود

گذاشتم و شلوار جین برمودا مو پوشیدم و یه تاپ سفید هم تنم کردم کمی هم سایه دودی و ریمل زدم رژ گونه

ند بود اما م بلصورتی مالیم و برق لب هم آرایشم و کامل کرد. صندل پاشنه بلند سفیدم رو هم پام کردم. با اینکه قد

عاشق کفشهای پاشنه دار بودم. به نظر آدم و خوش استایل می کرد، تو آیینه نگاهی به خودم انداختم... واو... عالی

بود اما احساس کردم خیلی لختم. نافم که با هر حرکتی می افتاد بیرون. بازوهامم که با اون تاپ تکلیفش معلوم بود.

که داشتم و کشیدم بیرون و روی لباسم تنم کردم. مثال پوشیده شدم. خودم به فکرم از توی کشو نیم تنه تور سفیدی

خندیدم و از اتاق رفتم بیرون. دست مامان زیبا درد نکنه که خوش لباس گشتن و بهمون یاد داده بود. هنوز به پله ها

اینقدر محکم برم گردوند نرسیده بودم که دستی محکم دور بازوم پیچیده شد و من و به سمت خودش برگردوند.

که احساس کردم مخم جابجا شد. بدون هیچ حرفی من و می برد سمت اتاقم. موهام و که در اثر تکون شدید ریخته

اقم و با عصبانیت پرتم کرد تو ات« چته؟ چرا اینطوی میکنی؟»بود رو صورتم با دستی که آزاد بود کنار زدم و گفتم:

«یا بیرون و در و محکم کوبید به هم.لباست و عوض کن بعد ب»گفت:

دیوونه شده بود. جنی شده بود. خل شده بود. اشکم و پاک کردم. نمی دونم چرا گریه می کردم. اصال توقع این

برخورد و از پندار نداشتم. از روی زمین بلند شدم لنگه صندلم و که جلوی در افتاده بود، پوشیدم و با عصبانیت در و

رم بیرون. اما با قیافه عصبانی پندار روبرو شدم که همچنان دست به سینه پشت در ایستاده بود. قبل از باز کردم که ب

«چته؟ روانی؟ دلم می خواد این طوری لباس بپوشم.»اینکه چیزی بگه داد زدم:

بی خود میکنی. تا وقتی من تو این خونه ام اینطوری نمی پوشی. -

می پوشم. -

«نمی پوشی.خواهش میکنم.»چشماش افتاد و با لحن ملتمسانه ای گفت: تو یه لحظه گوشه

«همون بهتر که داری میری.»در و کوبیدم به هم و با عصبانیت داد زدم:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 7

به سمت کشو رفتم و دامن بلندی که از دوبی خریده بودم پوشیدم و یک مانتو جلو بسته سنتی هم روش تنم کردم و

«خوبه؟»م: پا برهنه اومدم بیرون. گفت

و بدون اینکه منتظر جواب بشم به سمت پایین راه افتادم. تو آیینه قدی جلوی در خودم و نگاه کردم. وای چقدر

خنده دار شده بودم. من و چه به این تیپها؟

به سمت آشپزخونه راه افتادم که زنگ زدن. پندار که تازه اومده بود پایین و نزدیکتر بود به آیفون نگاهی به

«کی بود؟»مانیتورش انداخت و پوف کش داری گفت و در و زد. به سمتش رفتم و با اخم گفتم:

خاله و درناز. -

وای با این لباسها االن درناز کلی بهم می خنده. -

و به سمت پله ها دویدم که برم لباسهام و عوض کنم که پندار با دو تا قدم بلند به سمتم اومد و گرفتتم و گفت:

دستش و حلقه کرده بود دور کمرم و تو چشمام نگاه می کرد تا مامان از در « یلی هم خوبه. نمی خواد عوض کنی.خ»

آشپزخونه اومد بیرون خواست بپرسه کی بود چشمش به ما افتاد و حرف تو دهنش ماسید. پندار هم سریع دستش و

«ا هستن.خاله اینه»برداشت و به سمت در ورودی رفت و با دستپاچگی گفت:

خدایا چه خبر بود؟ اینها چرا اینجوری شدن؟ مامان چرا کپ کرد؟ مگه چی شد؟ اینهارو ول کن درناز و بگو االن می

اومد کلی متلک بارم می کرد با این لباسام. برای تصمیم گیری دیر شده بود چون دیگه خاله اینها توی درگاه داشتن

سالم و احوال پرسی می کردن.

پارسال دوست. امسال آشنا. داماد به این ناز داری ندیده »الی که کفشهاش و در می آورد رو به پندار گفت: خاله در ح

«بودیم.

خواهش می کنم... این چه حرفیه. زمان اقامتم کوتاه بود گفتم یه کم با رفقای قدیمی باشم. -پندار

«ل دوستای قدیمی. ما هم که چغندریم.خوش به حا»درناز مثل همیشه صداش و مثال با کالس کرد و گفت:

«بال نسبت چغندر!» زیر لب گفتم:

«چه خوش تیپ شدی تو.»همون موقع چشمش به من افتاد و قهقه خنده ای سر داد گفت:

«هه هه!»لبم و کج کردم و گفتم :

«عزیزم.تو گونی هم بپوشی خوش تیپی » و به سمت خاله رفتم. خاله بغلم کرد و بوسیدم و گفت:

مرسی خاله چشماتون خوش تیپ می بینه. -

و در همین حین به سمت مبلها می رفتیم که درناز قدمهاش و با پندار یکی کرد و شروع کرد باهاش صحبت کردن.

پندار هم خیلی معمولی جوابهاش و می داد. مهمونها که نشستند رفتم تو آشپزخونه تا وسایل پذیرایی و بیارم. پندار و

نیش درناز باز شد. « تو بشین من میرم کمکش.»دیدم که به سمت آشپزخونه میومد که مامان صداش زد و گفت:

پندار بی تفاوت به اون. یکی از مبلها رو انتخاب کرد و نشست طوری که نه نزدیک درناز بود و نه در دید رسش قرار

شیرینی که بابا هم رسید و جمع اینقدر شلوغ داشت. اونا مشغول صحبت شدن و ما هم مشغول چیدن ظرف میوه و

شد که فرصتی برای صحبت در مورد درناز و پندار نشد و از این موضوع پندار خوشحال و درناز اخمهاش تو هم بود.

«مگه به خاله نگفتی؟»همونطور که میوه ها رو تو ظرف می ذاشتم به مامان گفتم:

ق قبل از ازدواج اعتقاد ندارم. من می تونم پندار و عاشق کنم. چرا مادر گفتم. درناز گفته من به عش -

اوه! چه رمانتیک! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 8

«کار خود پنداره. اگر نمیخواد باید تیر خالص و خودش بزنه.»مامان ریز خندید و گفت:

خب بهش گفتید؟ -

آره! گفته خودم درستش میکنم. -

بابا که پشتش به ما بود سالم کردم، برگشت طرف من و ظرف درست شده میوه رو برداشتم و رفتم بیرون و به

«به به! دختر شرقی! چی شده تریب سنتی برداشتی؟»گفت:

ظرف و روی میز گذاشتم و پشت چشمی برای پندار که لبخند پیروزمندانه ای رو لبش بود نازک کردم و گفتم:

«هوس دیگه! کاریش نمیشه کرد!»

کرده بودم جلوی بابا و خاله و درناز گذاشتم خواستم برای پندار هم بزارم که گفت: پیش دستیها رو که از میوه پر

.«درناز بیا بیرون کارت دارم »و رو کرد به درناز و گفت: « برای من نذار، من نمی خورم.»

فتاد اه ااخمهای درناز یه لحظه باز شد و مثل بچه ای که قول پارک بهش دادن به سمت در حیاط رفت. پندار پشتش ر

و با هم از در بیرون رفتن.

بعد از یک ساعت درناز با چشمهای قرمز و پف کرده که خبر از گریه ای طوالنی و دردناک می داد اومد تو و کیفش

«مامان من دارم میرم نمیای؟»و برداشت و روسریش و از روی مبل سرش کرد و گفت:

«د؟ می ریم حاال!چت ش»خاله متعجبانه نگاهی بهش انداخت و گفت:

دستی به حالت برو بابا تکون داد و رفت بیرون و همون موقع پندار اومد تو و با چشم رفتن درناز و نگاه کرد و سری

ببخشید »به تاسف تکون داد خاله هم که از بی ادبی دخترش خجالت زده بود، بلند شد و مانتوش و تنش کرد و گفت:

«خاله چی بهش گفتی؟»رو به پندار گفت: تورو خدا. یه کمی زیادی حساسه و

هیچی خاله! چیزی رو که هر دختری قبل از ازدواج بهتره بدونه تا بعد از ازدواج! -

«ببخشید خاله قابلی نداره.»خاله یه جعبه پسته به پندار داد و گفت:

ید.مرسی خاله اینکارا چیه؟ نمیشه که هر بار من میام و میرم شما تو زحمت بیفت -

تندی به مامان و بابا هم دست داد و من و « گفتم که قابل دار نیست.»خاله گونه پندار و سرسری بوسید و گفت:

بوسید و به سمت در تقریبا دوید و خداحافظی کرد و رفت.

وی اتاقم م تمن که قصد داشتم بر« پونه جان مامان بدو بیا میز شام و اماده کنیم که دیر میشه.»مامان بالفاصله گفت:

«هنوز که زوده تازه ساعت هشته مامان.»به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم:

پندار و باید ببریم فرودگاه دیر میشه. حیف آخرین شام و دور هم نخوریم. -

با بی حوصلگی به سمت آشپزخونه رفتم و شروع کردم به چیدن بشقابها روی میز و بعد قاشق و چنگال و لیوان و...

لعبت سبزی خوردن و پیاز و تو ظرف گذاشته بود و سر میز گذاشت و در آخر مامان همزمان با اینکه ظرف کشک

بادمجان و که غذای مورد عالقه پندار بود روی میز می گذاشت با صدای بلند بابا و پندار و هم صدا زد. لعبت مثل

به جز من. هم از برخورد پندار و هم از رفتنش همیشه به سوییت خودش رفت. همه با ولع شروع به خوردن کردن

ناراحت بودم. بعد از اینکه کمی با غذام بازی بازی کردم بلند شدم و عذر خواهی کردم و رفتم تو اتاقم. مثل هر وقتی

که ناراحت بودم گوشه تختم نشستم و پاهام و جمع کردم تو بغلم. حدود بیست دقیقه گذشته بود که در اتاقم و زدن

«ی؟چته تو موش»ندار بود که بدون اینکه منتظر جواب بمونه وارد اتاق شد. اومد روبروم روی تخت نشست و گفت: پ

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 9

سرم و به حالت قهر به یه طرف دیگه چرخوندم و هیچی نگفتم. چونه ام رو بین شست و سبابه اش گرفت و سرم و

«ما دست خودم نبود.برخوردم اشتباه بود. ببخشید. ا»به سمت خودش چرخوند و گفت:

دست خودم نبود حرف آدم روانیه. -

دست شما درد نکنه.حاال دیگه من روانیم؟ -

آره. اونطور که تو من و پرت کردی کم از روانی نداری. -

تو خیلی پر وزنی عزیزم. من نمی خواستم پرتت کنم. من هولت دادم تو اتاق. تو افتادی. بازم ببخشید. پاشو آماده -

. نکنه نمی خوای بیای فرودگاه.شو

«چرا میام.»زیر لب گفتم:

«اما هر طوری دوست داشته باشم لباس میپوشم.»بلند شد بره بیرون که یهو از جام پریدم و گفتم:

«باشه. پاشو دیر شد.»خنده کجی کرد و گفت:

نخی که کمر باریک زنجیری طالیی داشت بلند شدم و شلوار جین یخی پاره پاره ای پام کردم. مانتو سرمه ای کوتاه

و تنم کردم. شال حریر سرمه ای با رگه های طالیی رو سرم انداختم و آرایشم و کمی تند تر کردم و کفش پاشنه

بلند جیر سرمه ای پام کردم و کیف ستشو روی دستم انداختم و رفتم پایین. همه آماده بودن و با دیدن من به سمت

«زنگ بزنم اورژانس؟»کمی مکث کرد تا من بهش برسم و زیر گوشم گفت: حیاط رفتن. پندار

«برای چی؟»با تعجب برگشتم به سمتش و چشمام ریز کردم و گفتم:

«واسه کشته مرده هات که پشت سرت جمعشون کنه!»باز هم لبخند کجی زد و گفت:

«.برو بابا دیوونه.» خنده ای از ته دل کردم و گفتم:

بابا رفتم و نشستم و چند لحظه بعد پندار هم کنارم نشست و راه افتادیم. به خیابون 1از اون به سمت ایکس و تند تر

«وایسا بابا. وایسا!»اصلی که رسیدیم. هنوز اونقدری نرفته بودیم که پندار از جا پرید و گفت:

چرا؟ چیزی جا گذاشتی؟ -بابا

نه. وایسید لطفا. -

پرید پایین و رفت تو گلفروشی و با یه شاخه رز مشکی که خیلی ساده با یه روبان زرشکی و سفید بابا وایساد و پندار

«اینم برای یه خانوم خوشگل که از دست من رنجیده!»تزیین شده بود سوار شد و گل و گرفت طرف من و گفت:

«مرسی داداشــــی!: »با ذوق در برابر چشمان متعجب مامان و بابا گل و گرفتم و پریدم بغلش و گفتم

«قابل تورو نداره.»من و از خودش جدا کرد و لبخند تلخی زد و گفت:

و به پشتی تکیه زد و چشماش و بست. من هم با این فکر که از رفتن ناراحته صورتم و به سمت پنجره چرخوندم و

که گاه ما از کنارشون می گذشتیم در حالی که گل روی پاهام بود و دست چپم روی صندلی، خیره شدم به ماشینهایی

و گاه اونها از کنار ما. تو فکر بودم که احساس کردم کسی دستم و تو دستش گرفتم.به سمت دستم نگاه کردم .

پندار بود که انگشتهام و بین انگشتهاش گرفته بود و همونطور که چشماش بسته بود و سرش و به پشتی تکیه داده

روی انگشتهام می کشید. خواستم دستم و از بین دستاش بیرون بیارم که دستم و محکم بود انگشتهاش و آروم آروم

گرفت و نذاشت. اما چشمهاش همچنان بسته بود. تا فرودگاه به همون حال موندیم و من همچنان متحیر از رفتارهای

پندار بودم.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 0

های حسرت بار مابین جمعیت گم شد و راه خداحافظی پر از گریه و تلخ باالخره تموم شد و پندار در برابر نگاه

برگشت در سکوت کامل و بدون پندار طی شد.

حسابی حوصله ام سر رفته بود. شایلین هنوز از پیش خواهرش برنگشته بود. امسال فوت خانوم جان هم دل و دماغ

ته بودم مم و کالس رانندگی نوشبرای بابا نگذاشته بود که استخر و تمیز کنه و ازش استفاده کنیم. به اصرار مامان اس

تا گواهینامه ام و بگیرم. رانندگی بلد بودم. اما بابا می گفت تا گواهینامه نگیری نمی زارم پشت ماشین بشینی. بعد

ازتموم شدن کالسها امتحان آیین نامه و شهر رو بار اول قبول شدم و با خوشحالی به خونه برگشتم. مامان خیلی

رد و حسابی فشارم داد و دو تایی کلی جیغ زدیم. بعدم تلفن و برداشتم به بابا خبر دادم و بابا خوشحال شد و بغلم ک

هم کلی بهم تبریک گفت. و قول یه جایزه خوب بهم داد. به محض اینکه تلفن رو قطع کردم تلفن زنگ خورد.

لفن و بر بله! هنوز یاد نگرفتی تدرد »گوشی رو برداشتم و تا گفتم بله؟ صدای جیغ جیغو شایلین تو گوشی پیچید:

میداری بگی هان!

مگه من مثل تو بی نزاکتم؟ -

نه نیستی اما به راه میارمت. من اومدم نعنا پونه! -

تو کال آدم نمیشی. دو ماه رفتی هلند پیش خواهرت هنوز همون بی کالسی که بودی هستی. -

ت و بدم.تقصیر منه زنگ زدم بگم بعد از ظهر بیای سوغاتیا -

باز رفتی جمعه بازار هر چی چرت پرت بنجل بود جمع کردی آوردی بدی به من؟ برو بابا، داداش جونم کلی برام -

سوغاتی آورده اون مثال سوغاتیات مال خودت.

«راستی میگی؟ داداشت اومده بود؟ اگر می دونستم قلم پام می شکست. نمی رفتم.»شایلین جیغ کوتاهی زد و گفت:

مطمئن باش اگر تو بودی هفت تا سوراخ قایمش می کردم. -

اه. خسیس. نخواستم. فکر کردی پسر ندیده ام؟ -

نه بابا می دونم دیدی اونم به اندازه موهای کله ات. -

آخ گفتی مو. بیا ببین موهام و چیکار کردم. -

چیکار کردی؟ باز که خر نشدی کوتاهشون کنی؟ -

ی کردم که مهران می کشتتم.نه بابا کوتاه م -

خاک بر سرت. تو همه چیت به پسرا ختم میشه. -

خاک بر سر تو که کال از آدم به دوری. به من چه که تو مثل یول می مونی؟ -

حاال چیکار کردی؟ -

نمیگم. بیا ببین. -

لوس نشو بگو دیگه. -

تا بعد از ظهر. بای. -

«بر پدرت.»گرفتم روبروم طوری که دارم باهاش حرف می زنم گفتم: و گوشی رو قطع کرد. گوشی تلفن

در حین حرف زدن به اتاقم اومده بودم و لباسام و در آورده بودم. نشستم پای کامپیوترم تا بعد از ظهر تصمیم بگیرم

برم یا نه.

ایمیلهام و باز کردم و باز هم ایمیل از ناشناس عاشق.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 1

گل من!"

لم؟ می دانی چند وقت است سراغی از تو نگرفتم. و تو هم هیچ گالیه ای نکردی؟ کاش می دانستی نمی پرسی از حا

در فراغت به من چه گذشت! کاش حداقل یک بار فقط یک بار به یادم می افتادی تا این دردی که در نبودت تحمل

"کردم کمی تسکین پیدا کند. کا...

پیغام مسنجری باز شد. پندار بود.هنوز جمله رو کامل نخونده بودم که صفحه

سالم... تبریک خانومی. درایور شدی دیگه. حاال می تونی با خیال راحت تو خیابونها ویراژ بدی. -

سالم داداشی... خوبی؟ کجایی تو خبری ازت نیست. -

از احوال پرسی های شما. -

بد نشو دیگه. من حسابی سرم گرم گواهینامه بود. -

ور کردم! نه اینکه باید کلی درس می خوندی. وقتت و می گرفت!آها! با -

لوس. اصال کی به تو گفت؟ می خواستم خودم بهت بگم. -

پس نمی گم کی گفت! میری سرش غر می زنی! -

خودم می دونم مامان زیبا! -

نخیر اشتباه کردی. بابا فرخ! -

ای بابای فوضول. -

اتفاقی ازش شنیدم.به بابای من تهمت نزنا! من -

زیر لب زمزمه کردم بابای من؟ یعنی می خواست غیر مستقیم بهم بگه بابا فرخ بابای من نیست؟ براش نوشتم:

بابای تو؟ -

انگار منظورم و فهمید چون زودی نوشت:

باز خل شدی؟ مگه اولین بارمه این اصطالح و به کار می برم؟ -

قتها شده بود تو شرایط مشابه یا من بابا یا مامان و مال خودم دونسته بودم یا اون. اما واقعا هم اولین بار نبود خیلی و

انگار دونستن اون راز فکرم و خراب کرده بود. اینقدر ناراحت شدم که براش نوشتم:

من باید برم. بای. -

و لب تاب و بدون اینکه خاموش کنم بستم. چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد.

«بنال! میام بابا میام. دست از سرم بر دار.»اینکه باز شایلینِ گوشی و برداشتم و گفتم: با خیال

منتظر تلفن شخص خاصی بودی؟ -

«فکر کردم شایلینه.»صدای پندار بود که می شد لرزش و توش حس کرد. شوکه شدم. گفتم:

مگه این دختره جلف برگشته از پیش خواهرش؟ -

اخر عمرش اونجا بمونه؟مگه قرار بود تا -

کجا می خوای بری باهاش؟ -

زنگ زدی باز خواستم کنی؟ هر جا بخوام برم از بابات اجازه می گیرم! -

مخصوصا روی کلمه )بابات( تاکید کردم. اما کاش نکرده بودم. چنان دادی زد که نا خودآگاه تلفن و از گوشم دور

کردم.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 2

ل دادی این موضوع خاک بشه و برای همیشه فراموش بشه. حاال چی شده؟ نمی بسه دیگه! دیوونه! تو به من قو -

تونی به اندازه چند سال رو قولت وایسی؟

«به خدا دلم می خواد اما نمی دونم چرا یهو این حس برام بوجود میاد.»نا خوداگاه اشکم سرازیر شد و گفتم:

تقصیر منه. نباید بهت می گفتم. -

ون ناشناس گفت.تو نگفتی که. ا -

«هان؟ آهان. آره راست میگی.»با گیجی گفت:

قول میدم. قول میدم بار آخر باشه. تا آخر عمرم »اشکهام و با دست پاک کردم و لحن شادی به خودم گرفتم و گفتم:

«این موضوع رو فراموش می کنم.

«چیزی گفتی؟»زیر لب چیزی زمزمه کرد که نشنیدم و گفتم:

. حاال بگو ببینم با شایلین کجا می خواید برید؟نه عزیزم -

می خوام برم خونشون. چرت و پرتهایی که برام آورده رو بگیرم. -

داداششم هست؟ -

چه می دونم. چه سوالهایی می پرسی! -

من از داداشش خوشم نمیاد. -

حاال یکی هم از من خوشش اومده تو ازش خوشت نمیاد؟ -

«غلط کرده کسی از تو خوشش بیاد. مگه تو کس و کار نداری؟: »با لحن عصبانی گفت

اووو. خب حاال. منم همچین فدایی کسی نیستم. چته تو؟ خیالت راحت من برای آب »با لحن کش داری گفتم:

«خوردنم هم از شماها اجازه می گیرم. خودمم همچین از این پسره خوشم نمیاد.

ر خوبی نیست. من با چشمای خودم کثافت کاریاش و دیدم. دلم نمی خواد آفرین. به خدا پس»آروم شد و گفت:

«چشم هر بی سر و پایی دنبالت باشه. امروزم نرو.

اِ... پندار، لوس نشو دیگه. من قول میدم با شایان هم کالم نشم... اصال شاید خونه هم نباشه. -

دوباره از این فکرای بچه گانه بکنی. خیلی خب. ولی مراقب خودت باش دیگه هم نبینم»مستاصل گفت:

چشم. دیگه؟ -

دیگه. هیچی. سالمتیت عزیزم. -

بوسی براش فرستادم و گوشی قطع کردم.

مامان برای نهار صدام زد و در حین غذا خوردن گفتم می خوام برم خونه شایلین. طبق معمول همیشه کمی رو ترش

تاقم با خواب ظهر زود بیدار شدن صبحم رو جبران کردم. بعد از اینکه کرد و در آخر قبول کرد که برم. رفتم تو ا

بیدار شدم دوش گرفتم و موهام و موس زدم که حالت بگیره. آرایش مالیم که سرقفلی صورتم شده بود انجام دادم.

ونست جین پاره ام و پوشیدم. از پوشیدن تاپ صرف نظر کردم. ممکن بود شایان خونه باشه. اون هم که نمی ت

چشمای هیزش و درویش کنه. بلوز بلند مشکی با رگه های طالیی با یقه شل که یکور می افتاد رو شونه ام و آستینش

تا زیر آرنجم بود و تا زیر باسنم میومد پایینش با یه بند گره می خورد و تنگ میشد و پوشیدم کفش پاشنه دار

با شال مشکی طالیی سرم کردم و از پله ها روان شدم. به مشکی جیر هم رو هم پوشیدم و مانتو شالی خردلیم رو

«مامان من رفتم.»سمت در دویدم و در حالی که در و باز می کردم داد زدم:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 3

«کجا؟»صدای بابا میخکوبم کرد:

به سمت صدا برگشتم. بابا رو کاناپه فرو رفته بود و تی وی می دید.

سالم بابا. خوبی؟ کی اومدید؟ چه زود؟ -

مامانت گفت می خوای بری مهمونی. گفتم بیام تا داغِ تبریک بگم و کادوت و بدم. شاید به دردت بخوره. -

مرسی بابایی. -

«زود باشید. دیرم میشه.»به سمتش رفتم و گونه اش و بوسیدم و دستم و با پررویی دراز کردم و گفتم:

حاال که دیرت میشه بیا این و بگیر زودتر برسی. -

من که توقع عطر همیشگیم و داشتم نگاهی به شئ کوچیکی که تو دستم بود انداختم و پریدم باال و جیغ زدم و گفتم:

«مرسی.عالیه.»

مامان که با صدای جیغم از آشپزخونه بیرون اومده بود به طرفم اومد و بوسیدم و دوباره بهم تبریک گفت. صورت

دونه اناریم رفتم و بعد از اینکه کلی براندازش کردم 631یدم بیرون به سمت بابا و مامان و بوسیدم و به حال دو دو

سوارش شدم.

ایول.چه سیستمی هم روش نصب بود. روشنش کردم. ضبطش همزمان روشن شد و آهنگ تو رو می خوام که یکی از

باز کردم و ماشین از جا کنده آهنگهای مورد عالقه ام بود پخش شد. در پارکینگ و با ریموتی که مامان بهم داده بود

شد. هورا... پیش به سوی عشق و حال...

جلو در خونه شایلین که چند کوچه فقط با ما فاصله داشت نگه داشتم و پیاده شدم. با افتخار دزدگیر و زدم و قهقهه

در باز شد. رفتم تو. ای کردم. اگر کسی می دید فکر می کرد تا حاال ماشین ندیدم. اما برام مهم نبود. زنگ زدم و

حیاط باصفاشون و رد کردم و رسیدم به در ورودی. کسی به استقبال نیومد... چقدر مهمون نواز!

«صاحب خونه! کسی نیست؟»در چوبی بزرگ و آروم باز کردم. سرم و بردم داخل و گفتم:

بفرمایید. مگه میشه مهمون دعوت کنیم خونه نباشیم. -

را خونه ای این وقت روز؟ این همه دوست دختر رنگ و وارنگ داری گرفتی نشستی تو خونه؟ای بر ذاتت... ! تو چ

باالجبار رفتم تو و سالم کردم.

علیک سالم. بفرمایید. -

و مبلی رو نشون داد.

ممنون شایلین نیست؟ -

حمامه. االن میاد. -

چه شانسی. -

لی مثل شما.برای من که بد نشد، هم صحبتی با خانوم خوشگ -

تو نمی خوای یاد بگیری چشمات و درویش کنی؟ -

مگه چی شده؟ من اصال تورو نگاه کردم؟ -

نــــه! -

پس چی میگی؟ -

این نگاه نیست که تو داری من و می خوری با نگات! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 4

اون هم به موقعش. -

ین تقریبا دویدم که بازوم و گرفت و با دندونام و از حرص به هم فشردم. روم و برگردوندم و به سمت اتاق شایل

«بشین کارت دارم.»حالت خیلی محکم و دستوری گفت:

جان؟ به چه حقی به من دستور میده؟

شایان تو آدم نمیشی. به چه زبونی بگم دست از سر من بردار؟ -

آخه چرا عزیزم؟ -

«من عزیز تو نیستم.»انگشتم و به حالت تهدید طرفش گرفتم و گفتم:

هستی! خبر نداری. -

«پندار گفت نرو از داداشش خوشم نمیادا!»زیر لب اما طوری که شایان هم بشنوه گفتم:

تو مشکلت با من چیه؟ -

«کسی خونه نیست؟»مستاصل نگاهم و دور خونه چرخوندم و گفتم:

وبا یه حرکت دستم و از تو دستش بیرون کشیدم.

شایلین حمومه! گفتم که! -

به غیر از اون! -

طفره نرو. مشکلت با من چیه؟ -

«چیه؟ یعنی نمی دونی؟»با تعجب پرسیدم:

تو یه اشاره بکن. من همه چی و میزارم کنار. -

«توبه ی گرگ مرگه.»روم و ازش برگردوندم و گفتم:

شده بمیرم رو حرفم وا میستم! -

من دوست ندارم تو جوونی بیوه بشم. -

یک ماه. یک ماه به من فرصت بده. پونه! فقط -

«که چی بشه؟»با عصبانیت به طرفش برگشتم و گفتم:

که خودم و نشون بدم. -

من اهل این کارا نیستم. -

چه کارایی؟ مگه ازت چی می خوام؟ یه دوستی ساده! -

نوچ! من اهل دوستی نیستم... شایلین بهت نگفته؟ -

چرا گفته! یکدنده ی لجباز! -

باالخره چی؟ پات به دانشگاه که باز بشه کم کم جنس مخالف هم تو »و خودش و ول کرد روی کاناپه و ادامه داد:

«زندگیت میاد.

نمیاد... خیالت راحت. -

تت دارم؟ باچه زبونی بگم دوس»باکف دست پیشونیش و فشار داد و با صدای نسبتا بلندی با یه حالت عصبی گفت:

«طور تو بگی میگم... می خوای از طریق دنیای مجازی بگم که مدرن باشه؟ هان؟ تو بگو... هر

جمله آخرش تکونم داد... دنیای مجازی؟ یعنی چی؟ یعنی اینترنت! یعنی ایمیل! یعنی اون ناشناس...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 5

صدای شایلین نذاشت افکارم دور تر بره.

باز تام و جری رسیدن به هم؟ -شایلین

شما دو تا که یک دقیقه نمی تونید با خوبی و خوشی با هم باشید چطوری می خواید یه »ت: و رو به شایان کرد و گف

«عمر با هم زندگی کنید؟

مثل آدمهای مسخ« بیا بریم تا کار به زد و خورد نکشیده.»منتظر جواب شایان نموند و دست من و گرفت و گفت:

ق شایان بود. این که مستقیم ابراز عالقه میکرد... دیگه شده دنبالش می رفتم و فکر می کردم. پس اون ناشناس عاش

ایمیلهای پنهانیش چی بود؟ یعنی من عاشق شایان شده بودم؟ یعنی اون کسی که من آرزو داشتم یک بار ببینمش

ه ه کهمین شایان بود؟ نه! نه! آخه شایان و چه به این حرفها... ولی نه! چرا نمی تونه اهل این حرفها باشه؟ سواد ندار

داره... احساسات نداره که داره... تازه غیر از اون کی می تونست از همه جیک و پوک زندگیم خبر داشته باشه؟ آره

خودش بود... خبرها رو هم شایلین بهش می داد...

اووو.... کجایی تو؟ من هیچ تغییری نکردم؟ -

اصال نفهمیدم تا اینجا چطوری اومدم. نگاهی بهش تازه متوجه شایلین شدم که تو اتاقش بودیم و نشسته بودم... -

کردم و تازه متوجه شدم موهاش و رنگ کرده.

«چقدر بهت میاد... مبارکه... اونجا رنگ کردی؟»جیغ کوتاهی زدم و گفتم:

آره.. جدی خوب شده؟ -

خیلی... حاال دیگه خاطرخواهات ده برابر میشن... -

«یعنی خواطرخواه موهام میشن؟»ابروش و باال انداخت و گفت:

خب به هر حال ظاهرتم شرط تو رابطه. -

اوه. چه حرفه ای شدی... دیگه چی شرطِ تو یه رابطه؟ -

گم شو بابا... چی آوردی برام... بدو بده برات سورپرایز دارم. -

اول سورپرایزت و بگو بعد... -

خیلی رو داری... میرما... -

خب بابا... قهر نکن... مانتوت و در بیار تا من پیداشون کنم... مانتوم و در آوردم و »... گفت: نیم خیز شدم که برم

شالم رو هم که همون موقع ورود رو شونه ام افتاده بود انداختم رو صندلی و شروع کردیم از هر دری حرف زدن...

خوش سلیقه بود و حسابی هم هزینه کرده سوغاتیهام که دو تا بلوز و یک جفت صندل شیک بود بهم داد... الحق که

تو چرا با شایان اینجوری می کنی؟ به خدا اینقدرها هم که فکر می کنی بد نیست... شیطونه اما »بود... آخر سر گفت:

«مطمئنم اگر کسی و از ته دل دوست داشته باشه همه چی و کنار میزاره.

ایمیل... خدای من. دوباره رفتم تو فکر ... شایان... ناشناس عاشق...

باز که مات شدی... چته تو؟ -

«بهش فکر میکنم!»بی اختیار گفتم:

«جدی میگی؟»با چشمای گشاد نگام کرد و گفت:

اینقدر تعجب داشت؟ -

آره ... بفهمه سکته میکنه درجا می میره از شرش راحت میشی! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 6

خدا نکنه! -

تب نداری...سرت به جایی »دستش و گذاشت رو پیشونیم و گفت: چشماش ده برابر گشادتر شد ... اومد جلو

«نخورده؟

خودمم نفهمیدم چرا این حرف و زدم! خدایا کمکم کن... حتی اگر شایان همون ناشناس عاشق باشه... اما بخواد با

؟ اه... خسته شدم از زندگیم بازی کنه... خودت از زندگیم محوش کن... مهرش و از دلم بر دار... حاال اصال این همونه

حاال »فکر کردن... سرم و تکون دادم تا افکارم برن بیرون و رو به شایلین که همچنان متعجب نگام می کرد گفتم:

«نوبت سروپرایز منه!

«چی هست؟ یعنی سورپرایز از این هم باالتر؟»نشست لبه تختش و اروم گفت:

حاضرشو بریم ...تا متوجه بشی! -

م وقت گرفتی!نکنه محضر -

برو بابا دیوونه... میای یا نه؟ -

آره االن می پوشم. -

سریع لباساش و پوشید... منم آماده شدم. فکر کنم شایان خونه نبود چون دیگه ندیدمش. جلوی در که رسیدیم، به

«اینم سورپرایز من!»سمت ماشینم رفتم و گفتم:

بستی... ال اقل اون بنز رو نشون می دادی کالس داشته باشه! تو گور مسخره! تو که خالی »چپ چپ نگام کرد و گفت:

«نداری... کفن خریدی؟ اول برو گواهینامه بگیر بعد چاخان کن!

ین چشمات و بگیره... االنم با همین ماش»دست کردم تو کیفم قبض راهنمایی رانندگی و گرفتم جلو صورتش و گفتم:

«هم برو راننده بنز باکالس و پیدا کن و برو گردش. بی کالسم تنها میرم می گردم... تو

همون موقع یه آقایی در حالی که ویلچر خانوم پیری و حمل می کرد به سمت بنز رفت و داشتن سوار میشدن که

و دزدگیر و زدم... هنوز در و باز نکرده بودم که پرید نشست تو ماشین و « هه دوستای خوبی پیدا کردی.»گفتم:

ایی مبارکت باشه... ایول... در نبود من چه کارها کردی بال... شوخی کرم باهات ناراحت نشو... لنگه کفش خد»گفت:

ه محکم کوبیدم ب« در بیابان غنیمت است... برای ما که هیچ کدوممون ماشین نداشتیم همین ابو قراضه هم خوبه...

«...؟صفر کیلومتر می گی ابوقراضه 1تیپ 631تو به »بازوش و گفتم:

«راننده شدی قوی هم شدیا!»... بازوش و گرفت و اخماش و از درد کرد تو هم و گفت:

و دوتایی با خنده رفتیم به سمت عشق و حال.

موبایلم داشت زنگ می خورد اما من حال نداشتم برش دارم... فقط یک هفته به باز شدن دانشگاه مونده بود. دلم می

می دونستم دانشگاه شروع بشه خبری از خواب نیست... اونم برای من که همیشه در خواست حسابی می خوابیدم...

حال خر زدن بودم.

وقتی دیدم ول کن نیست بدون اینکه شماره رو نگاه کنم با صدای کامال خواب آلود گوشی و برداشتم و با صدای کش

«بله؟»داری گفتم:

ببخشید! بیدارت کردم؟ -

نمی شناختمش.صدای یه مرد بود که

شما؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 7

من و می شناسی. اما نه زیاد. شایدم اصال یادت نمونده باشه که من کی هستم. -

ببخشید آقا میشه خودتون و معرفی کنید؟ -

به یه شرط. -

«اول صبحی زنگ زدی. من و از خواب بیدار کردی. واسه من شرط و شروطم میزاری؟» با داد گفتم:

از چی میخوای»کردم و گوشی و گذاشتم... اما باز صدای زنگش بلند شد. این بار با داد گفتم: درآخر روانی نثارش

«جون من؟ یه بار دیگه شمارت و رو گوشیم ببینم میدم کنترل... فهمیدی؟

یواش بابا... چرا عصبانی میشی؟ من وحیدم. -

وحید دیگه کودوم خریه؟ -

خرتم میشم.دست شما درد نکنه... اما تو بخوای -

میگی کی هستی یا قطع کنم؟ -

وحیدم دیگه. دوست شایان. -

سال 533شایان؟ ای بی شرف... شمارم و داده به این برای چی؟ بی غیرت... این بود اون دوست داشتن؟ می خوام

واب بود. با خ سیاه دوستم نداشته باشی نکبت... بدون حرفی گوشی قطع کردم و شماره شایلین و گرفتم. انگار اونم

«بله؟»صدای گرفته گفت:

شماره اون داداش نامردت و بده ببینم! -

باز چی خورده تو سرت؟ -

میگم شمارش و بده. -

«چی شده؟»با لحن جدی گفت:

شمارش و میدی یا زنگ بزنم کارخونه بابات؟ -

...3156یادداشت کن -

ن و گرفتم... ارتباط که وصل شد داشت با کسی صحبت می کرد و بدون خدا حافظی گوشی و قطع کردم و شماره شایا

«بله؟»بعد از چند ثانیه گفت:

خیلی نامرد و بی شرفی... فکر کردی منم مثل اون دوست دخترای رنگ و وارنگ بی کس و کارتم که شمارم و -

پخش می کنی؟

«ببخشید به جا نیاوردم!»طوری که معلوم بود هنگ کرده گفت:

ایدم بشناسی! منم اگر صد تا دوست دختر رنگ و وارنگ داشتم صداها رو از هم تشخیص نمی دادم.نب -

پونه تویی؟ -

چه عجب! میری به اون دوستت که شمارم و بهش دادی میگی یک بار دیگه زنگ بزنه به من می فرستمش جایی -

که عرب نی بندازه!

دادم؟ مگه روانیم شمارت و به کسی بدم؟ من شیطونی می کنم اما کی به تو زنگ زده؟ من شماره تو رو به کی -

نامردی و بی شرفی نمی کنم... حاال درست بگو ببینم چی شده؟

پس این عوضی شماره من و از کجا اورده؟ -

کی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 8

«وحید!»چنان داد زد که نا خودآگاه از موضعم اومدم پایین و آرومتر گفتم:

وحید؟... -

«زنگ زده به تو؟ ای بی شرف...»مکث گفت: بعد از کمی

و بدون خداحافظی قطع کرد.

چی شد؟ باالخره کی شماره من و داده بود؟ نکنه قرار نبوده زنگ بزنه و زده... نکنه نقشه بوده... وای خدا عجب

د... ولی مدم می خواغلطی کردم دو کلمه مثبت در مورد شایان گفتم... حتما شایلین براش گفته اونم فهمیده کوتاه او

نه... رو حساب آشنایی پدرامون از این کارا حداقل با من نمی کنه...

قار و قور شکمم مانع شد تا بیشتر تو خیاالت و توهماتم بمونم بلند شدم برم پایین چیزی بخورم که اس ام اس

«گ بزنم؟می تونم زن»اومد... شماره آشنا بود کمی فکر کردم... شایان بود. نوشته بود:

فضولی باعث شد جواب مثبت بهش بدم ... چند ثانیه بعد از اینکه دلیوری اس ام اسم شنیده شد گوشیم زنگ

خورد... با این حساب نمی شد برم بیرون.. نمی خواستم جلو مامان زیبا حرف بزنم... گوشی و برداشتم و به ظاهر

«بله؟»عصبانی گفتم:

کرار نشه...من شرمنده ام... قول میدم ت -

میشه بگی شماره من دست دوستای تو چیکار می کنه؟ -

بازم می گم شرمنده... گوشیش سوخته بود دیروز زنگ زد یه گوشی داری بدی دستم باشه تا گوشیم درست بشه؟ -

یلین امنم تو کمدی که مامان گوشی قدیمیارو می زاره نگاه کردم همون اولی و برداشتم دادم بهش... گوشی قبلی ش

بود... شایلینم اسمها و شماره هارو از توش پاک نکرده بوده، اون بی شرفم نا مردی نکرده شمارت و پیدا کرده و

زنگ زده... ولی قول می دم یه حالی ازش بگیرم شماره خودشم یادش نیاد، چه برسه به شماره شما...

«خانومی!»و با مکث گفت:

دیگه پر رو نشو! -

زم نمی خوای به من یه فرصت بدی؟چشم... هنو -

«مامانم صدام می زنه فعال بای.»نمی دونستم شایلین بهش چیزی گفته یا نه... نمی خواستم ضایع بشه... گفتم:

گوشی قطع کردم. به سمت آشپزخونه رفتم و شماره شایلین و گرفتم اولین بوق تموم نشده گوشی و برداشت و

«چی شده؟»آشفته گفت:

نه »رو براش تعریف کردم و اونم کلی خندید و در آخر ازش پرسیدم به شایان چیزی گفته یا نه؟ که گفت : ماجرا

«بابا... من فکر کنم تو اون روز تو شوک جایزه گواهینامه ات بودی یه چیزایی گفتی.

خوب کردی نگفتی... -

جدا اون حرفها رو تو شوک گفتی؟ -

فکر کنم... شایدم... نمیدونم شایلین... می خوام -

صدای جیغش نذاشت حرفم و تموم کنم.

ایول! داری آدم میشی... کم کم داشتم بهت شک می کردم. -

گم شو بابا! یعنی هر کس با پسرا دوست نشه آدم نیست؟ -

نه که نیست... فرشته است. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

3 9

پس من قصد ندارم از فرشته بودن دست بکشم... -

دلت رفت دیگه دست خودت نیست که چی می خوای. کور خوندی... وقتی -

اوه! چه خوش خیال... کی گفته دل من برای داداش جناب عالی رفته؟ -

برای داداش من نرفته ولی وقتی به دوست شدن با یه پسر فکر کردی یعنی دیگه دلت دست خودت نیست. -

هم سوتی دادم اسم اون بیـــب رو آوردم... برم صبحانه ممکنه مامانم خونه باشه نمی خوام چیزی بفهمه تا همین جا -

بخورم.. بهت می زنگم... بای.

نوش جان... بای. -

یک هفته بیشتر به اول مهر نمونده بود... کلی ذوق داشتم... انتخاب واحدم و کرده بود و همه چیز حاضر و آماده

ست پسراش... وای که من نمی دونم این از داشتن بود... شایلین هم مشغول آماده شدن بود و همچنین سرگرم دو

این همه دوست پسر خسته نمیشه؟ از ناشناس عاشق خبری نبود... پندار گهگداری زنگ می زد و کمتر میشد بخواد

با من حرف بزنه. بابا برای ماشینم آرم طرح و ترافیک گرفته بود تا رفت و امدم به دانشگاه راحت باشه... متاسفانه

هم با شایلین فرق داشت... اگر اونم یه کم از این دوستای جور و واجورش دل می کند سراسری قبول میشد.دانشگا

دانشگاه شروع شد و من کلی هیجان داشتم. محیط جدید، دوستای جدید و زندگی جدید... از همون روزای اول

خصوصا کسایی که یه کم بر رو و تیپ و قیافه مزاحمتهای پسرها شروع شد... این تنها برای من نبود اکثر دخترها... م

داشتن با این مزاحمتها دست و پنجه نرم می کردن....با دو تا از دخترا حسابی صمیمی شده بودم یکیشون شیرازی

بود و خیلی ناز و خوشگل بود... اون یکی تهرانی بود و از طبقه متوسط جامعه... کال از دخترایی که کالس الکی

میومد... به نظرم این دو تا از همشون منطقی تر و باحال تر بودن.میزاشتن بدم

رشته ام گرافیک بود و من حسابی عاشقش بودم. با اینکه درس خون بودم و بابا اصرار داشت من رشته های مهندسی

رم. چون می بو انتخاب کنم، چون رشته دبیرستانم ریاضی بود. اما من، البته با کمک پندار راضیش کردم که گرافیک

دونستم استعدادش و دارم. عاشق روزهای دوشنبه و سه شنبه بودم، چون دروس تخصصیمون بود و به قول معروف

هتلی بود اون روزها برای خودش. از شایان دیگه خبری نبود... کال سیستمش اینجوری بود، یکی دو هفته گیر سه

ش باعث شد به اینکه اون نامه ها کار شایان باشه شک کنم... پیچ میشد یهو می رفت و پیداش نمی شد... همین رفتار

شایدم این شگردش بود... خدا داند... رابطه ام با شایلین کمتر شده بود، اون مشغول درس و زندگی خودش بود و

منم چون کارهای عملیم زیاد بود نمی رسیدم زیاد باهاش در ارتباط باشم. بعد از گذشت چند هفته استادا به

ستعدادم پی بردن و کم کم شدم سوگلی و یه جورایی دستیار استادها... قربونش برم این استادها اینقدر هم ا

دلسوزن که کم کم همه کارهارو انداختن رو دوش من و خودشون می شستن به ور رفتن با مبایل و لب تابشون... کم

ها درسم و تحسین می کردن اما می گفتن تو رو کم هم از لحاظ درسی هم از لحاظ شیطنت زبون زد شدم. همه استاد

به خاطر شیطنتهات می اندازیم....چرت می گفتن...جرات نداشتن!

از بین پسرهای دانشگاه یکیشون بود که خیلی قیافه خوبی داشت... هم رشته ام نبود... خدارو شکر... چون کال از

خوش هیکل بود و معلوم بود بچه مایه داره...طرز پسرهای هم رشته ام خوشم نمیومد. خوش تیپ و خوش قیافه و

لباس پوشیدنش... بوی عطرش ... ساعتش... موبایلش... و حتی ماشینش و که اون روز جلوم ایستاد صحت حرفم و

نشون می داد.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 0

ساون روز ماشین نبرده بودم دانشگاه... شلوغی مسیر دانشگاه اذیتم میکرد. ترجیح می دادم بعد از یه روز در

خوندن و خسته شدن لم بدم رو صندلی ماشین و یکی تا خونه برسونتم... گاهی که آهو و فرشته نبودن با آژانس بر

می گشتم... اما وقتی اونها بودن هم رنگ جماعت می شدم و مثل اونها با تاکسی و حتی گاهی اتوبوس مسیر و طی می

کردم.

نموند و رفت... انگار خواستگار می خواست براش بیاد... چون وقتی اون روز آهو نیومده بود و فرشته هم ساعت آخر

«مهمون داریم...»پرسیدم چرا زود میری... سرسری، طوری که جای سوال دیگه ای نمونه گفت:

دلم براش می سوخت... طفلی خوانواده اش با دانشگاه رفتنش مخالف بودن و بعد از اینکه دیده بودن با رتبه خوب

تهران قبول شده مخالفتی نکرده بودن... اما اصرار داشتن زودتر ازدواج کنه.اونم تو

از دانشگاه اومدم بیرون و به سمت خیابون اصلی پیاده راه افتادم... شلوار جین فیت کات یخی پوشیده بودم با مانتو

هم سرم کرده بودم و گشادی که کمر چرم مشکی روش بسته می شد و تقریبا میدی بود... مقنعه مدل مهمانداری

طبق معمول کفشهای پاشنه بلند جیر مشکی... معموال روزهایی که کار عملی نداشتیم کفش پاشنه دار می پوشیدم...

کیف کوچیک جیر مشکیم رو هم که سگک کوچیک طالیی داشت یه ور انداخته بودم رو دوشم کالسورم و محکم

یروز ایمیل زده بود اما این بار خبری از متن و جمالت و کلمات چسبیده بودم و تو فکر ناشناس عاشق بودم که د

عاشقونه نبود یه فایل فرستاده بود... فایل یه آهنگ که از بس گوش داده بودم حفظ شده بودم... شروع کردم زیر

لب زمزمه کردن:

وانمود کردم به همه / که خیلی سخت نبود غمت / رفتن و دل بریدنت

ه / که دیگه اشتیاقی نیست / واسه دوباره دیدنتوانمود کردم به هم

یه جور نشون دادم که نه / یه اتفاق عادی بود

همون دوتا درد دلم / واسه خودش زیادی بود

یه جوری گفتم که همه / بهم میگن بی عاطفه

میگن که حرف امروزت / با دیروزت مخالفه

اما شبا یواشکی / وقتی که هیشکی نیست پیشم

یم و روشن میکنم / به عکس تو خیره میشمگوش

دیگه منم و غربت / اشکای بی امون من

به کی بگم دیوونتم / به کی بگم تنگ دلم

تنگ دلم، به کی بگم، به کی بگم

مدتیه عوض شدم / انگار یه آدم دیگم

هر کی می پرسه یادشی / دارم بهش دروغ میگم

غمم دلم نمی خواد هیچکسی / چیزی بدون از

همین غرور لعنتی / تورو جدا کرده ازم

هیشکی خبر نداره از / دقیقه های غربتم

که بی تو خیلی راحتم / وانمود شده اینجوری

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 1

صدای بوقی من و از فکر در آورد. وقتی برگشتم متوجه همون پسر شدم که مخاطبش من بودم. وقتی دید دارم

«می تونم خواهش کنم اجازه بدید تا یه مسیری برسونمتون؟» نگاهش می کنم شیشه رو پایین کشید و گفت:

اوه چه لفظ قلم... با اینکه تازگیها فهمیده بودم باباش عضو هیئت مدیره دانشگاه هستش... اما خودم و آماده کرده

ح کرد که مطربودم یه چیزی بهش بگم تا فکر نکنه هر غلطی بخواد می تونه بکنه... اما اینقدر مودبانه درخواستش و

«نه، ممنون، خودم میرم.»زبونم بند اومد. لبخندی زدم و از همون فاصله دور گفتم:

من از شما خواهش کردم... -

«اینجا درست نیست. مطمئن باشید قصد مزاحمت ندارم.»نگاهی گذرا به دور و برش کرد و گفت:

دیدم خیلی زشته. در جلو رو باز کردم و نشستم رو صندلی با اکراه رفتم و سوار شدم... اول خواستم عقب بشینم، اما

راحت و نرم یه لکسوز مشکی شیک.

نگاههای گاه و بی گاهش معذبم میکرد. یه حس بدی داشتم. با اینکه نگاههاش بد نبود... حس خیانت... خیانت به

وقتی دیدم حرفی نمی زنه اون ناشناس... ناشناسی که هیچی ازش نمی دونستم و اون همه چی من و می دونست.

«میشه لطفا بگید با من چیکار داری؟ من باید زودتر برگردم خونه.»گفتم:

بریم یه جا بشینیم... خدمتتون عرض می کنم. -

نه اقای محترم... اگر میشه خیلی خالصه بفرمایید... دوست ندارم کسی من و با شما ببینه. -

باراد... -

«بله؟»تم و گفتم: با تعجب به سمتش برگش

اسمم باراد هستش... می تونی باراد صدام بزنی. -

می شنوم آقای ملکی! -

«چرا دوست ندارید کسی شما رو با من ببینه!»نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:

«به نظرتون چرا؟»یکی از ابروهام و باال انداختم و گفتم:

ت به من... همیشه باید این رفتارای جلف و داشته باشم... یکی نیست بگه اما زود خودم و جمع و جور کردم... اه لعن

بابا جان این آقا غریبه است... االن هزار و یک فکر در مورد تو می کنه.

خودم و جمع و جور کردم و سعی کردم سنگین و رنگین بدون توجه به نگاه و خنده اون بشینم.

«کجا داری میری؟»ام پریدم و گفتم: پیچید تو یه کوچه خلوت. یک دفعه از ج

وشه پارک و یه گ« مگه نمیگی نمیخوای دیده بشی... کنار خیابون اصلی که نمیشه وایساد.»خنده بلندی کرد و گفت:

خیلی وقته تو دانشگاه زیر نظرت دارم... فکر نکن پسر عالفی هستم.... اما وقتی »کرد. کامل به سمتم چرخید و گفت:

«کنم که خاص باشه براش وقت هم می زارم. موردی و پیدا

انگار داره در مورد جنس و کاال حرف می زنه. نا خودآگاه اخمهام رفت تو هم روم و به سمت پنجره برگردوندم و

هیچی نگفتم تا حرفهاش تموم بشه. حسابی هندونه زیر بغلم گذاشت و کمی از خودش گفت... البته از خودش

وقعیت شغلی و خانوادگی و این چیزها گفت... باز جای شکر داشت... حداقل از این آدمهای تعریف نکرد و فقط از م

کار می خب من چی»تازه به دوران رسیده نبود که یسره منم منم کنه... سکوت که کرد به سمتش برگشتم و گفتم:

«تونم براتون بکنم؟

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 2

ش می گرفتم... مرتیکه فکر کرده خوش تیپ و پولداره و با اینکه منظورش و خوب فهمیده بودم... اما باید یه حالی از

ادم حسابیه می تونه در مورد هر کسی هر جور دوست داره حرف بزنه.

کمی جا خورد. انگار تا حاال کسی اینجوری باهاش برخورد نکرده بود. خیلی به خودش مطمئن بود.

از دست من ناراحت شدید؟ -

بله! -

می تونم بپرسم چرا؟ -

بله! -

«خب چرا؟»خنده ای کرد و گفت:

چون یه طوری حرف می زنید انگار من یه کاال هستم و شما یه خریدار! یعنی چی براش وقت می زارم؟ -

«سوء تفاهم شد انگار... من منظوری نداشتم.»بر خالف لحن تند و عصبی من .خیلی آروم گفت:

حرفهاتون و شنیدم. خیلی مشعوف »هم و با همون عصبانیت گفتم: از ماشین پیاده شدم و محکم در و کوبیدم به

«شدم. خدا نگهدار.

«خانوم شیانی!»هنوز چند قدم دور نشده بودم که پیاده شد و گفت:

دم باور کنید من منظور بدی نداشتم. قص»برگشتم و سرم و به نشونه بله تکون دادم. چند قدم به سمتم اومد و گفت:

. خواهش می کنم اجازه بدید چند وقتی با هم در تماس باشیم... قول میدم متوجه سوء تفاهمتون هم مزاحمت نیست

«بشید.

بیچاره انگار خودشم فهمید چی گفته. البته قبول دارم منم تند رفتم... اما حتی اگرم قرار بود رابطه ای باشه. باید گربه

شاید می تونم بگم آرزوی خیلی از دخترای دانشگاه بود.رو دم حجله می کشتم... خودمونیم، در کنار اون بودن

ببخشید فکر می کنم اشتباه گرفتید. من اهل اینجور روابط نیستم. -

«اما من قصدم فقط دوستی نیست.»خیلی دستپاچه گفت:

با لحن خونسردانه و جدی گفتم:

پس در این صورت باید خانواده ام تصمیم بگیرن... -

دستم جابجا کردم و پشت بهش مسیرم و ادامه دادم... می تونستم همونجوری هم ببینم مات و مبهوت کالسورم و تو

مونده. اما جالب تر از اون اتفاقی بود که اون شب افتاد...

ساعت تقریبا حول و حوش ده بود... لعبت داشت میز شام و می چید و ما مشغول تلویزیون دیدن بودیم که تلفن

ی رو که کنار دست من بود همونطور که نگاهم به تلویزیون بود برداشتم و گفتم:زنگ خورد. گوش

بله؟ -

سالم خانوم. -

سالم بفرمایید. -

منزل اقای شیانی؟ -

بله بفرمایید. -

می تونم با خانوم شیانی صحبت کنم؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 3

گرفتم و در جواب چشم و ابروش من که قیافم شکل عالمت سوال شده بود گوشی به سمت مامان که نگاهم می کرد

که می پرسید کیه شونه باال انداختم. و دوباره به تلویزیون خیره شدم و در جواب بابا که هنوز از تلوزیون چشم بر

نداشته بود و پرسیده بود کی بود؟ گفتم:

نمی دونم... نشناختم... -

شت تا شد.اما با شنیدن خواهش میکنم خانم ملکی از زبون مامان چشمام ه

آقا غذا »تمام تنم چشم شد و خیره شدم به مامان تا تلفنش تموم شد... بالفاصله لعبت که انگار کشیک میکشید گفت:

«اماده است... بفرمایید.

شرمنده لعبت جان نشد کمکت کنم. »مامان زیبا هم بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و در همون حال گفت:

« ودت هم ببر.دستتم درد نکنه برای خ

و پشت سرش بابا به سمت آشپزخونه رفت و سر راهش دستش و انداخت دور شونه من و همونجور که من و به

«بیا بریم از زیر زبونش بکشیم ببینیم کی بود.»سمت آشپزخونه هدایت میکرد گفت:

عاشق بابا بودم... همیشه فکر آدم و می خوند و می زد تو هدف.

ینکه ما چیزی بپرسیم مامان شروع کرد... اول نگاه پر معنی که توش غم، حسرت،ناراحتی، استرس سر سفره بدون ا

دخترمون اینقدر بزرگ شده که تند تند براش خواستگار پیدا »و در آخر خوشحالی موج می زد به من کرد و گفت:

داشتن... اما این یکی موقعیتش میشه... چند تاییشون بدون اینکه به خودش بگم رد کردم... چون موقعیت خوبی ن

«طبق اون چیزی که تعریف کردن بد نبود.

به سالمتی... خدارو شکر که خیر بود. باالخره خونه ای که توش دختر هست باید درش باز »بابا لبخندی زد و گفت:

«باشه.

«می پرسید؟چرا مثل آدمهای عهد هجر و بی سواد حرف می زنید؟ چرا نظر من و ن»با عصبانیت گفتم:

«هنوز که اتفاقی نیافتاده. نظر شما هم می پرسیم. خب بگو نظرت و بابا!»بابا قهقهه ای زد و گفت:

از رفتارم خجالت کشیدم. بابا که نمی دونست من می شناسمشون. حاال فکر می کرد هول شدم. راستش حسابی غافل

.گیر شده بودم... فکر نمی کردم اینقدر زود وارد عمل بشه

اما من قول فردا شب و دادم. راستش اینقدر مودبانه و با شخصیت صحبت کرد روم نشد بگم »مامان با استرس گفت:

«نه.

«مگه ما آدم نبودیم اینجا؟»اینبار بابا با اخم نگاهش کرد و گفت:

حاال می خواید زنگ خودمم بعد از اینکه قبول کردم فهمیدم اشتباه کردم. »مامان سرش و پایین انداخت و گفت:

«بزنم کنسل کنم؟

«الزم نکرده.»بابا سری تکون داد و گفت:

انگار ما برگ چغندریم. حاال پیش خودشون میگن دختره رو »بعد طوری که انگار با خودش حرف میزنه زمزمه کرد:

«دستشون مونده زودی قبول کردن.

نداخت پایین و هیچی نگفت. کال خونه ما حق ساالری مامان طفلی که خودش هم می دونست اشتباه کرده سرش و ا

ه اشکال نداره بابا... ی»بود، هر کس حرف حق می زد بقیه بی چون و چرا می پذیرفتن. برای طرفداری از مامان گفتم:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 4

وقتها آدم تو یه موقعیتهایی یه حرفی می زنه بعد متوجه میشه اشتباه شده. اما نمیشه کاریش کرد... ما هم که می

دونیم من تو خونه نموندم پس مهم نیست بقیه چی فکر می کنن...

بابا روش و به سمت مامان که سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد برگردوند و دستش و انداخت دور گردنش و

ر معذرت می خوام... تند رفتم. اما پونه دخت»اون و به سمت خودش کشوند. بوسه ی نرمی روی موهاش زد و گفت:

«منم هست. دوست داشتم منم تو تصمیمت شریک می کردی.

«پس نظر من چی؟»اینقدر محو عشقوالنه هاشون شدم که نتونستم بگم:

فردا صبح با کلی قر و قمیش و ناز و ادا بیدار شدم و رفتم پایین. مامان و لعبت مشغول تمیز کردن خونه بودن. با بی

«چقدر شلوغش کردید... مگه چه خبره؟ ول کنید بابا!»فتم: حوصلگی خودم ول کردم رو کاناپه و گ

یعنی چی دختر؟ باالخره چی. دختر باید شوور کنه دیگه تا کی می خوای ور دل مامان و »لعبت زودتر از مامان گفت:

«بابات بشینی؟

شوور میکنم اما نه االن. خیلی زوده. من تازه ترم اول دانشگاه هستم. -

نداره! بخت که ترم نمی شناسه... وقتی در خونت و زد باید بهش جواب بدی.ترم اول دوم -

لعبت خانوم ولش کن بچه رو. راست میگه! االن که وقت شوهرش نیست. اگرم ما قبول »قبل از من مامان گفت:

کردیم بیان فقط به خاطر ادب بود.

ونتون برم. شما هم که حرفهای این فسقلی و خانوم جان قرب»لعبت پشت چشمی هم برای مامان نازک کرد و گفت:

«می زنید.

لعبت خانوم، مگه من جای شما رو تنگ کردم؟ -

خدا مرگم بده. این چه حرفیه؟ من خوبیت و می خوام. اصال صد سال بمون ور دل »لعبت چنگی به لپش زد و گفت:

«مامان و بابات... من نوکرتم هستم عزیزم.

باید تو کار ما دخالت می کرد خب.طفلی ناراحت شد.. اما ن

شب شد و مهمونها اومدن... خدایی چه تیپی داشت! کت و شلوار مشکی بلوز سفید که آستینش که با دکمه

سرآستینهای طال تزیین شده بود از آستین کتش بیرون زده بود. کروات باریک مشکی که طرحهای بوته جغه سفید

ی مردونه اصالح شده اش هم در اثر مالیدن کرم مو برق می زد. بقیه اعضا روش داشت و کفشهای مشکی براق. موها

خانواده اش هم خوش تیپ و خوش پوش بودن. با دیدن پدرش یاد اون روز دانشگاه افتادم... وای خدای من چرا

این اون روز اونجا بود؟ چه شانسی؟

استادها هندونه زیر بغلم گذاشته بودن که اون روز هوس شیطنت به سرم زده بود... خیلی وقت بود از بس همه

درست خوبه و کارات خوبه و شاگرد اولی جو گیر شده بودم و شیطنت نکرده بودم اما اون روز دیگه طاقتم تموم

شده بود. با یکی دو تا از پسرها و البته آهو و فرشته نقشه ام و عملی کردیم. تمام پودر گچهای پای تخته رو ریختم

قفی کالس و نشستیم منتظر استاد. بعد از اینکه استاد اومد و شروع کرد به درس دادن. نیم ساعت بعد روی پنکه س

«بفرمایید خانوم شیانی!»دستم و بلند کردم. استاد که فکر کرد سوال دارم گفت:

استاد خیلی گرمه میشه پنکه رو بزنیم؟ -

«رما؟ واهلل من که بیرون داشتم می لرزیدم.گرمه؟ تو این فصل و گ»استاد با چشمهای گرد شده گفت:

ولی ما خیلی گرممونه. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 5

خب ژاکتتون و در بیارید. -

آخه نمیشه! -

چرا؟! -

مانتومون پشتش گیر کرده به درخت پاره شده. -

. ستاد.همون موقع زدم تو پهلوی آهو ... یعنی تو هم یه چیزی بگو که همزمان همدستهامون هم شروع کردن که بله ا

گرمه... ما هم گرممونه و به ناچار استاد پنکه رو روشن کرد! اما چشمتون روز بد نبینه... چنان غباری بلند شد که همه

با سرفه از در رفتیم بیرون و کالس تعطیل شد. ساعت بعد سر کالس ریاضی نشسته بودم که اومدن و صدام کردن...

باید »ی و تا از در رفتم بیرون به پسری که اومده بود صدام کرده بود گفتم: زیر لب گفتم اینم از اولین کمیته انضباط

«برم کمیته انضباطی. خودم می دونم.

اونجا بود که اقای ملکی هم اتفاقی اون روز توی اون اتاق بود و کلی جلوی اون بازخواست شدم و با یه تعهد بی خیالم

شدن.

متوجه شدم همه نشستن و من سرپا دارم نگاشون می کنم. خنده ای کردم ..« نمیشینی دخترم.»با صدای بابا که گفت:

«ببخشید.»و گفتم:

«احتماال ایشون هم مثل من یاد خاطراتی افتادن.»آقای ملکی هم خندید و گفت:

پس اونم من و یادش بود. چه آبروریزی شد.

سیدن به خواستگاری و اینکه من و باراد باید با هم خالصه بعد از حرفهای تکراری و خسته کننده در مورد همه چیز ر

صحبت کنیم.

من که به بابا اینها گفته بودم نه از اینکه بابا موافقت کرد حسابی جا خوردم... اما خودم و نباختم و بلند شدم و به

همیشه »تم: گف سمت حیاط راهنماییش کردم. راستش آمادگی اینکه تو اتاقم ببرمش و نداشتم. وقتی رسیدیم بیرون

«اینقدر عجوالنه تصمیم می گیرید؟

نه همیشه. وقتهایی که بدونم ممکنه جا بمونم. -

«از کی؟»همونطور که روی تاب می نشستم گفتم:

از رقبا! -

کودوم رقبا؟ -

شما خیلی سرت تو کار خودته. بهتر یه کم به دور و برت هم دقت کنی! -

م دقت کنم. چون برام مهم نیست چی می گذره... فوقش دو تا پسر می خوان بهم توجه احتیاج ندارم به دور و بر -

کنن... همون بهتر فکر کنن نفهمیدم و برن پی کارشون. من حوصله این جنگولک بازیا رو ندارم. دلم نمی خواد سرم

به این جور چیزا گرم بشه و از هدف اصلیم جا بمونم.

«شیطنت و آزار و اذیت داری؟ آره؟ فقط حوصله»با حالت شوخی گفت:

«پس خبرش به شما هم رسیده؟»دوباره یه ابروم و باال انداختم و گفتم:

«خبر شیطنتهای تو به همه جا رسیده.»خنده مردونه ای کرد و گفت:

اما من که هنوز شیطنتی نکردم. -

هنوز؟ مگه بازم میخوای شیطونی کنی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 6

.. انگار باز بند و آب داده بودم... کال نمی تونستم دو کلوم رسمی با کسی حرف بزنم. لحنش خیلی صمیمی شده بود.

تازه همین که آروم یه جا نشسته بودم خودش کلی بود. وگرنه االن رو تاب وایساده بودم و حرف می زدم.

فکر کنم از بحث اصلیمون دور شدیم. -

خوشم اومده که بالفاصله اومدم خواستگاری.بحث اصلی منم و شما. اینکه من اینقدر از شما -

خیلی اشتباه کردید. من اینجا چیکاره بودم؟ -

همه کاره! منم اومدم بدونم نظر شما چیه. -

نظر من... -

عجول نباش... احساسی هم تصمیم نگیر. »نذاشت حرفم و تموم کنم و دستش و به نشونه صبر کن آورد جلو گفت:

م چرا در برابر من شمشیرت و از رو بستی... البته می دونم با همه پسرها اینجوری هستی... اما کمی فکر کن. نمی دون

من با خانوادم اومدم تا بدونی قصدم فقط رابطه دوستی نیست.

خیلی ضربتی عمل کردی. من باید فکر کنم... خیلی.. باور کن تا این لحظه یک بارم به ازدواج فکر نکردم. من اصال -

ی ندارم.. به خدا خودم و لوس نمی کنم...آمادگ

تا هر وقت دوست داری فکر کن... ولی فکر کردن تنها چه فایده داره... به چی می خوای فکر کنی؟ نه از من چیزی -

می دونی! نه شناختی داری! بهتر نیست یه مدتی و مثل نامزدی... با هم باشیم... تو هم فکر کن... بدون هیچ محرمیتی

آگاهی خانواده ها.و با

نه! من اول باید ببینم اصال می خوام ازدواج کنم یا نه! -

باالخره چی؟ یه روزی باید ازدواج کنی! -

شاید اون روز بخواد چند سال دیگه باشه! نمی تونیم تا چند سال با هم بریم و بیایم که... -

نمی خوای که من و از سرت باز کنی؟ -

اصال نمی دونم می خوام ازدواج کنم یا نه... تورو خدا... توروخدا گیر نده... بزار فکر کنم! نه باور کن... من -

امیدوارم زیاد طول نکشه و به نتیجه درستی برسی... من نمی گم من خیلی »سرش و با ناراحتی پایین انداخت و گفت:

ن لحظه هیچ دختری نتونسته بود من و اینقدر خوبم... اما موقعیتم از همه لحاظ ایده آل هستش... و می دونم تا ای

«مجذوب کنه که اینقدر سریع از مادرم بخوام بریم خواستگاری... من منتظرت می مونم پونه...

«ببخشید به اسم صدات کردم... ترسیدم آرزوش همیشه به دلم بمونه...»... سرش و انداخت پایین و گفت:

ن هم دنبالش راه افتادم و رفتم تو با ورود ما لحظه ای همه ساکت شدن. و بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفت. م

باراد رفت و سر جاش نشست... در حالی که استرس از نگاهش می بارید.. لبخندی به همه تحویل داد... منم که از

ت وندن شام موافقاولم لبخند رو لبم بود. بعد از یک ربع خانواده ملکی عزم رفتن کردن و با تعارفات مامان برای م

نکردن... بعد از رفتنشون مامان و بابا هیچ حرفی نزدن... نه موافقتشون و اعالم کردن و نه مخالفتی کردن...خوشحال

بودم که تصمیم گیری و می زارن به عهده خودم و پاپیچم نمیشن... تنها صحبتی که کردن این بود که خانواده

ن حرفشون موافقتشون و می رسوند تا من بتونم بهتر تصمیم بگیرم...محترمی بودن... شاید هم یه جورایی ای

بعد از اون خواستگاری من و باراد هیچ برخوردی با هم نداشتیم... نه اون سمت من میومد نه من... فقط گاهی متوجه

نباید دم...سنگینی نگاههای گذراش می شدم... الحق که خیلی خوشگل و خوش تیپ بود... من باید خوب فکر می کر

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 7

احساسی عمل می کردم... نباید فقط صرفا به خاطر اینکه اون پسریه که همه دخترا چشمشون دنبالشه جواب بله می

دادم... من واقعا توانایی اداره یه زندگی و نداشتم...

میاد... کمی تا اینکه یه روز با آهو و فرشته داشتیم تو راهرو ساختمون عمومی قدم می زدیم که دیدم صدای آشنا

جلو رفتم و از الی در دیدم که آقای باراد ملکی مشغول تدریس هستن!

مگه این استاد بود؟ نشنیده بودم بگن تدریس می کنه... جل الخالق... یک دفعه یک فکر شیطانی به ذهنم رسید...

وع دلم نمی خواست این موضآهو و فرشته از خواستگاری باراد خبر نداشتن... حتی شایلینم چیزی نمی دونست... کال

درز پیدا کنه... با وجود این دانشجوهای حرف درآر این کار به نفع هردومون بود.

از فرشته که بی دست و پا تر از ما بود خواستم بمونه و کشیک بکشه که اگر کالس تموم شد به ما خبر بده تا زحمت

نی و گرم کنه... آخه دم در هر ساختمون یه نگهبانی بود. یه بیهوده نکشیم... آهو رو هم با خودم بردم تا سر نگهبا

گربه ای بود همیشه تو محوطه می پلکید و اینقدر همه بهش خوراکی داده بودن اهلی شده بود... منم که میونم با

جک و جونورا خوب بود حسابی... گربه رو پیدا کردم و گرفتمش زیر پانچوم... حاال نوبت آهو بود رفت و شروع

کرد با نگهبانی حرف زدن... نمی دونم چی می گفت هی پشت سر نگهبانی چیزی و نشون میداد و اون بیچاره هم

چرخیده بود و با دقت نگاه می کرد...

گربه رو با موفقیت رسوندم پشت در کالس استاد ملکی ی پسر ... برگشتم به فرشته بدبخت که رنگش شده بود مثل

و به نشونه هیس رو بینیم گذاشتم... گربه رو در آوردم یه سوسیس که رفته بودم و از کافی گچ نگاه کردم و انگشتم

شاپ گرفته بود نشونش دادم... طوری وانمود کردم که انگار پرتش کردم تو کالس... گربه بیچاره هم دوید تو

همونجا بود... از الی در نگاه کالس دنبال سوسیس... منم مثل فرفره پریدم تو همون کالس روبرویی که حاال آهو هم

می کردیم به دانشجوهایی که دخترها جیغ زنون از کالس میومدن بیرون و پسر ها غش غش می خندیدن و الکی

جیغ می زدن و مثال در می رفتن.... منتظر باراد بودم ببینم اون چه شکلی شده... اما بین جمعیت نبود... دانشجوها که

و رسما کالس و تعطیل کردن... اما جناب استاد باشی دست به سینه همونطور که به از خدا خواسته همه رفتن

صندلیهای خالی نگاه می کرد... همچنان روی صندلیش نشسته بود... نمی دونم این وسط گربه بیچاره چی شد؟ فکر

فت: شته به پهلوم زد و گکنم با جمعیت اومده بود بیرون... هر چی صبر کردیم استادباشی از جاش تکون نخورد... فر

«این چرا نمیره؟ دیر شد... االن کالس شروع میشه...»

چه می دونم... انگار سکته مکته کرده... تکونم نمی خوره. -

خدایی طوریش نشده باشه... -آهو

بچه ها بیاید یواشی بریم بیرون... اصال به روی خودتون نیارید... -

خانوم »بیرون ولی هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که همون صدای آشنا گفت: آروم در و باز کردیم و اومدیم

«شیانی!

به جرات می تونم بگم قلبم افتاد کف پام... این من و از کجا شناخت؟

فرشته و آهو هم به تبعیت من ایستادن و با هم برگشتیم... با یه شلوار پارچه ای تنگ... یه پیراهن سفید یقه

با راههای سرمه ای که آستینهاش و تا زیر آرنجش تا زده بود و ساعت بند فلزی و دستبند چرمش و دیپلمات سفید

انداخته بود بیرون تکیه داده بود به چهار چوب در و دست به سینه ما رو نگاه می کرد. با صدایی که سعی کردم نلرزه

«ا...سالم آقای ملکی...»گفتم:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 8

.علیک سالم... تشریف بیارید.. -

«شما دو نفر تشریف ببرید... با سر دستتون کار دارم.»هر سه حرکت کردیم که گفت:

با هم »ووی..! پس فهمیده بود... آهو و فرشته نگاهی به من انداختن و با سر بهشون گفتم که برن... فرشته گفت:

«بودیم....با همم می مونیم...

جوعش می کنم.نه دیوونه شما برید... من یه جوری رفع و رو -

«فرمایید.ب»بیچاره ها در کمال بی میلی رفتن و منم به سمت باراد راه افتادم. بهش که رسیدم خنده ای کردم و گفتم:

«بشینید.»رفت توی کالس و گفت:

منم نشستم و چشم بهش دوختم.

یه نفر ادامه میدم. و شروع کرد تند حاال که کالس من و تعطیل کردی... برای اینکه پولم حالل باشه. کالس و با شما

اما من خودم کالس »تند درس دادن... زبان انگلیسی یک بود... کمی مثل بز نگاهش کردم و وسط حرفاش گفتم:

«دارم.

مشکل خودتونه... -

اما شما من و نگه داشتید. -

اگر نمی خواهید سر کالس بشینید پس باید بریم کمیته انضباطی. -

«می دونید که سه تا تعهد مساوی با اخراج! و این دومیشه!»وهاش و باال انداخت و ادامه داد: و بعد ابر

«باشه میشینم سر کالس!»آرنجم و روی میز گذاشتم و کف دستم و حائل صورتم کردم و گفتم:

ودم... کورم و صد زده بکمی که گذشت خسته شدم... من زبانم فول بود... این چیزا برام خیلی ابتدایی بود... زبان کن

داشت خوابم می گرفت که با خوردن چیزی روی میزم سیخ نشستم... یه ورق کالسوری بود با یه خودکار!

نگاهش کردم و سرم و به طرفین به نشونه اینکه چیکار کنم؟ تکون دادم.

جزوه بردار تا خوابت نبره! در ضمن دانشجو بدون ورق و خودکار نمیشه! -

وهم برش داشته...من چه می دونستم قرار بشینم سر کالس تو... خب کیف و دفترم تو کالس خودمون مرتیکه ت

بود...

شروع کردم بی حوصله چیزهایی که می گفت و نصفه نیمه یادداشت می کردم...یهو گوشیم زنگ خورد... بدون اینکه

ا نگاه گذرایی به شماره دیدم آهو هستش... اما به سمتم برگرده همونطور که پای تخته بود داد زد. خاموشش کن... ب

نمی شد جواب بدم... قطعش کردم که چند لحظه بعد اس ام اس اومد. برگشت و نگاه خیره اش و که عصبانیت ازش

«مگه نگفتم خاموشش کن؟»می بارید بهم دوخت و گفت:

بچه ها نگرانم شدن... -

«م میشه...االن تمو»...نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

ای خدا... یک ساعت سر کالسیم، تازه میگه االن تموم میشه... و باالخره یک ربع بعد تموم شد... دستاش و تکوند و

اومد نشست...

«برم؟»بلند شدم و گفتم:

هنوز پنج دقیقه از وقت کالس مونده! -

و خنده موذیانه ای کرد.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

4 9

انه کرده!مرتیکه دلش می خواد با من باشه کالس و به

بی حوصله نشستم سر جام و شروع کردم روی جزوه ام خط خطی کردن...

جزوه ات و بده به من... می خوام بدم کپی بگیرن برای بچه هایی که نبودن... -

«نصفه است!»همونطور که سرم پایین بود گفتم:

چرا همش و یادداشت نکردی؟ -

نبود!چون بلد بودم... احتیاجی به یادداشت -

دیگه شیطونی نکنیا! اما خدایی سر کالس نشستن بهتر از کمیته انضباطی نبود؟ -

نه! نبود... اونجوری فوقش یک ربع بیست دقیقه از کالسم و از دست می دادم. اینجوری همه رو از دست دادم. -

اهم سرم و بلند کردم... داشت نگ همه اینهارو با حالت قهر و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم. وقتی دیدم هیچی نمیگه.

«برو...»می کرد تا سرم و بلند کردم خیلی اروم گفت:

چش شد؟ یه چیزیش می شد به خدا! پا شدم و از کالس اومدم بیرون به حالت دو رفتم سمت ساختمون خودمون

بت هم خوردم. آهو و ولی تا رسیدم بچه ها اومدن بیرون و کالس خودمونم تموم شد... ای بخشکی شانس... یه غی

براشون همه چیز و « چی شد؟ چرا نیومدی؟»فرشته تا از در اومدن بیرون من و دیدن و بدو به سمتم اومدن و گفتن:

مرده شورت و با اون نقشه ات. این »..تعریف کردم منتها با حرص و اونها هم می خندیدن... آهو زد تو سرم و گفت:

«که فهمید...

ا فهمید... مسخره...!نمی دونم از کج -

اون ترم و با نمره های عالی تموم کردم و منتظر ترم بعدی شدم. تو این فاصله با شایلین تماس گرفتم تا کمی با هم

بریم گردش... هر دومون کلی حرف برای گفتن داشتیم... اون هم کم شیطونی نکرده بود... همه چی و براش گفتم...

«خیلی احمقی بابا! شانس اومده در خونت در می زنه میگی ما خونه نیستیم؟: »حتی باراد و زد توسرم و گفت

اما من خیلی آمادگیش و دارما... می »براش گفتم امادگی ازدواج ندارم... طبق معمول مسخره بازی در اورد و گفت:

«خوای آدرس مارو بهش بده.

خیلی لوسی... تو همیشه باید همه چیز و به مسخره بگیری؟ -

باشه من لوسم تو هم خری.! این به اون در! -شایلین

راستی ببینم از این داداش کنه سه پیچت خبری نیست! -

آها... پس هنوز چشمت دنبال اونه! عزیزم این قبری که باالسرش وایستادی فاتحه می خونی مرده توش -شایلین

نیست... برو خدا روزیت و جای دیگه حواله کنه!

هم زدی خره؟ داداش تو آدمه اصال؟باز تو تو -

اتفاقا خودمونم به آدم بودنش شک کردیم... -شایلین

«حیوونه! عوضی!»لحنش جدیتی با رگه های عصبانیت به خودش گرفت و گفت:

چشمام گرد شده بود... چرا بهش فحش می داد؟

«چی شده؟»پرسیدم: با حیرت و و در عین حال حس کنجکاوی که البته پندار بهش می گفت فضولی

یک هفته بعد از اون اتفاقی که بینتون افتاد. یه روز تو خونه نشسته بودیم دیدیم در می زنن! رفتم »شایلین ادامه داد:

«کیه؟»ساله است. آیفون و برداشتم و گفتم: 51 -55پای آیفن دیدم یه دختر

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 0

سالم... من دوست شایانم میشه در و باز کنید؟ -

ان دوست به این فنچی داشت؟یعنی شای

در و بی اراده باز کردم و رفتم در ورودی خونه رو باز کردم... رسید پشت در، مثل ابر بهار گریه می کرد!

با شایان دعوات شده؟!

«مادرتون هستن؟»اشکهاش و با پشت دست پاک کرد و گفت:

ست رو کاناپه... خدایی پونه خیلی خوشگل بود... مثل این اومد و نش« بله... بیا تو...»از جلو در کنار رفتم و گفتم:

عروسک باربیا بود... با اینکه دست تو صورتش نبرده بود... من که دختر بودم از دیدنش سیر نمی شدم.

وست فکر کنم د»مامان و صدا کردم... از آشپزخونه اومد بیرون و با چشم و ابرو ازم پرسید کیه؟... اما من بلند گفتم:

«دختر شایانه!

مامان کمی جلو اومد و با تعجب نگاش کرد و اولین سوالی که پرسید این بود... چند سالته تو؟

بیچاره دختره شدت گریه اش بیشتر شد... مامان دستمال داد بهش و به من اشاره کرد براش آب بیارم... ما فکر می

رو میکنه... اما....کردیم با هم دعواشون شده و این چون سنش کمه اینکارها

«چی شده؟»بعد از اینکه کمی آروم شد مامان پرسید:

به خدا خانوم من دختر بدی نیستم... به خدا منم خانواده دارم... خونه ما هم حاال نه مثل شما... اما به خدا بزرگه... -

خانوم خانوادم بفهمن می کشنم!

داره... به هم بزن... قول میدم نزارم اذیتت کنه... اصال شایان این ن اشکال حاال شدی؟ دوست باهاش چرا خب –مامان

کار و نمی کنه...

کاش فقط یه دوستی بود! -

پس چیه؟ -

«من باردارم...» سرش و تا جایی که میشد پایین انداخت بیچاره از خجالتش... با صدای از ته چاه در اومده ای گفت:

مامان از تعجب داد زد:هان...؟

به خدا خانوم گولم زد... االن نمی دونم چیکار کنم؟ تو رو خدا شما بگید! صبحها حالت تهوع امونم و بریده... -

شایان می دونه؟ -

نه! روم نمیشه بهش بگم... چی باید بگم؟ ما فقط.... ما فقط... فقط یک بار... گولم زد... دوستش داشتم... االنم -

فت برای محکم شدن رابطه الزمه... گفت یه نیازه... دارم... گفت هیچی نمیشه... گ

داشت هق هق می کرد که در باز شد و شایان اومد تو... متوجه دختره نشد و داشت تند تند طلب غذا می کرد و غر

ترانه! اینجا چیکار می کنی؟ مگه »میزد که یهو چشمش افتاد به دختره... دهنش ده متر وا شد... اومد سمتش و گفت:

نگفتم خودم هزینه اش و میدم... درستش می کنم؟ مگه قرار نشد بزاریم وقتی اینکار و بکنیم که قراره بیام

«خواستگاری؟

پاشو پاشو بریم بزارمت خونتون! چرا گریه میکنی؟ »دستش و گرفت و با یه حرکت از رو مبل بلندش کردو گفت:

«ی...باز شروع کردی؟ تقصیر خودت بود... بس که وول خورد

«ساله هم رحم نمی کنی! 51 -55خفه شو... بسه دیگه.... حالم و به هم می زنی... تو به دختر »... یهو مامانم داد زد:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 1

شایان لب پایینش و گاز گرفت و نفسش و با صدا بیرون داد... از عصبانیت پره های بینیش گشاد شده بود و زل زده

چه که هیچی ضربان قلبمم می افتاد...بود به دختره... من جای دختره بودم ب

«ترانه من کردم خودمم قبول کردم درستش کنم... مگه با هم قرارهامون و نذاشتیم؟»شایان گفت:

«چی و درست میکنی؟ درست کردی خبر نداری...»مامان گفت:

چی و درست کردم مامان! -

بخت!یه بچه... یه بچه بی زبون درست کردی برای این دختر بد -

«بچه؟»شایان بیچاره چشماش داشت می زد بیرون با تعجب و ناباوری گفت:

«دیوونه شدی؟ چرت و پرت میگی چرا؟»و رو به ترانه گفت:

جواب آزمایشی در آورد و به طرفش گرفت. جالب بود خیلی با احترام با شایان بر خورد می کرد... خداییش

ساله... 55-53سنیشون دوستش داشت.... ولی می دونی اختالف

«کاش می شد بگم کار من نیست...»جواب و گرفت و گفت:

«لعنتی...»رو مبل ولو شد و نعره زد:

...چه »بعد بینیش و گرفت و گفت: « خودت و جمع کن بابا...»شایلین به من که دهنم باز مونده بود نگاه کرد و گفت:

«بو گندی هم میده... مسواک نمی زنی نه؟!

«خب؟ بعد؟»من که هنوز تو بهت بودم گفتم:

هیچی دیگه... رفتیم خواستگاریش و نامزدی گرفتیم و به اصرار مامان و بابا صیغه کردیم تا یه جوری نشون بدیم

بارداری تو دوران صیغه اتفاق افتاده!

چرا ننداختین بچه رو؟ -

ختره هم بیچاره می ترسید... بعد شایان هم مامان و راضی اول مامانم راضی نشد... گفت شایان باید ادب بشه... د -

کرد... هم دختره رو... اما وقتی رفتن برای کورتاژ دکتر... البته دکتر که چه عرض کنم... پروانه پزشکیش باطل شده

هفته کبود... گفته بود اگر کورتاژکنم احتمال داره رحمشم از دست بده و دیگه بچه دار نشه... تازه گفته بود ی

بعدش حد اقل باید استراحت داشته باشه... بعد دختر بیچاره کجا می رفت استراحت می کرد یک هفته؟

شایلین باورم نمی شه... -

نکنه داداش خر من به تو هم تجاوز کرده بعد بهت قول ازدواج داده... -

ورده... خب؟ بعد چی شد؟داداش تو به هفت جدش خندیده باشه... تا االن دستشم به زور به من خ -

هیچی دیگه... رفتیم سریع خواستگاری... قبول نمی کردن که... می گفتن دختر ما هنوز بچه است... نمی دونستن -

داره مامان میشه بیچاره! اینقدر مامانم و بابام خواهش و التماس کردن و شایان به اصرار مامان و من و بابام نقش

ول کردن... بابامم گفت باید صیغه اشون کنیم... که یه بهونه ای برای بارداریش بیاریم... باز عاشقها رو بازی کرد تا قب

اونها گفتن نه... و بابام با کلی دلیل و برهان که جوونن... خامن... عاشقن اتفاق بدی ممکنه بیفته باز قانعشون کرد...

حاال فهمیدن باالخره؟ -

ومده باال... کال اومده خونه ما مونده... خانوادش یه جورایی تردش کردن... خیلی آره بابا ترانه بیچاره شکمشم ا -

ناراحت شدن وقتی فهمیدن... کلی با بابام دعوا کردن که تقصیر شما بود اگر محرم نبودن این اتفاق نمی افتاد...

بیچاره بابام!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 2

همونطور زل زده بودم بهش تا ادامه اش و بگه... یهو گفت:

مثل خر تو گل مونده که به صاحبش نگاه می کنه نگام می کنی؟چرا -

د... بنال دیگه... چرا سریالی حرف میزنی؟ -

تو چقدر فوضولی... شاید اصال نخوام رازهای خانوادگیمون و برات بگم... -

گمشو بابا... فقط نحوه بارداریش و تعریف نکردی... بگو دیگه! -

ام بدی؟قول میدی اگر گفتم بهم ش -

آره شامم میدم کوفت کنی... بگو! -

حاال اومده خونمون دیگه... درسشم داره غیر حضوری می خونه... مامانش اینها گفتن بریم بندازیم... مامانم هم -

گفت باشه... با همون دکتره هماهنگ کرد و موضوع رو گفت و قرار شد لو نده... رفتیم اونجا دکتره انگار بار اولشه

رو می بینه باز معاینه و این چیزا و آخرشم گفت اگر بندازمش دیگه بچه دار نمیشه... مامان خودش گفت به ما

درک... نشه... اما مامان من گفت من نوه می خوام.... چی چی و به جهنم! اونها هم دیگه هیچی نگفتن...

اینقدر اذیتش می کنه... محلش نمی زاره... سرش ولی اینقدر دختر ماهیه... خاک بر سر شایان کنن... لیاقت نداره...

داد می زنه.... مامانم به ترانه گفت بچه ات به دنیا اومد بده به من ازش جدا شو... اینقدر گریه کرد... می گفت من

شایان و دوست دارم... از اون گذشته مگه میشه از بچه ام بگذرم؟ تازگیها بچه اش تکونم می خوره... ما که نمی

خجالت »میم خودش میگه... اما شایان بیشعور وقتی با ذوق بهش گفت شایان بچه تکون میخوره گفت: فه

«بکش...ذوق کردن داره؟ طفلی اشک تو چشماش جمع شد...

«ساله باردار جلوت نشسته! .... تازه... 55 -54سال سن یه دختر 61تو باید خجالت بکشی... با »... مامانم هم گفت:

در حرف می زنی... حالم بد شد... خیلی خبر خوبی بود... دائمم تعریف می کنه...اه! چق -

«نکنه هنوز دلت پیش شایانه!»با لحن جدی گفت:

«تو نمی خوای باور کنی من هیچ عالقه ای به داداش جنابعالی ندارم؟»نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم:

پس حرفهای اون روزت؟! -

تو شوک چیز دیگه بودم... جدی نگیر! بابا من -

واقعا اگر اون ناشناس شایان نبود پس کی بود؟ شایدم خود شایان بود... می دونستم از این کارها می کنه... خیلی از

پسرها هستش... عاشق یک نفرن اما با خیلیا عشق و حال میکنن! پس چرا هنوزم ایمیل میده؟ یعنی اینقدر وقیح و

می دونه بابام می کشتش اگر با این شرایط حتی اسم من و بیاره؟ شایدم اصال صاحب اون ایمیلها پررو هستش؟ ن

شایان نیست... ای خدا... دارم گیج میشم...

قیافه بهت زده به خودت نگیرا... من شام می خوام... حسابی هم »با ضربه ای که به بازوم خورد به خودم اومدم...

«گرسنه امه...

ساعت کردم ساعت نه و نیم بود... می دونستم دیر میشه و بابا دعوام می کنه... اما مگه می شد از دست این نگاهی به

مادر فوالد زره در رفت؟ رفتیم نشستیم تو یه فست فود و غذا سفارش دادیم و وقتمون و به صحبتهای معمول

به شماره اش کردم... شماره مال ایران نبود... گذروندیم. تازه غذارو اورده بودن که موبایلم زنگ خورد... نگاهی

سالم »پس پندار بود... آخ جون... خیلی وقت بود باهاش حرف نزده بودم... با ذوق گوشی و بر داشتم و گفتم:

«داداشی...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 3

زهر مار و داداشی... درد بی درمون بگیره داداشی... کجایی تو؟ -

«چی شده؟: »جا خوردم... چرا اینجوری حرف می زد؟ گفتم

میگم کجایی؟ -

اومدیم بیرون شام بخوریم...! -

با کی؟ -

شایلین. -

دیگه؟ -

هیچ کس... خودمون دو تاییم. -

داداشش؟ -

نه بابا... خودمون دو تاییم... -

«میرم دستام و بشورم.»شایلین که فهمید اوضاع قاراش میشه و منم معذبم بلند شد و گفت:

ر؟ تو چرا اینجوری می کنی؟ به من شک داری؟چته پندا -

نه به اون شایان هیز بی همه چیز شک دارم. -

اگر به من شک نداشتی مطمئن بودی اگر من هر روز هم با شایان بیرون باشم اتفاقی نمی افته! در ضمن من به بابا -

گفتم و اومدم بیرون.

به بابا گفتی! اون هم اجازه داد؟ -

«اینقدر بزرگ شدم خودم بدونم چیکار کنم چیکار نکنم.»داد زدم: با عصبانیت

همه برگشتن نگام کردن... خجالت کشیدم... اما از رو نرفتم.

مطمئنی بزرگ شدی؟ کاش اینقدر که ادعای بزرگیت می شد خیلی چیزای دیگه رو هم می فهمیدی. -

«ه... خونه نباشی من می دونم و تو!نیم ساعت دیگه زنگ می زنم خون»و بعد از کمی مکث گفت:

و گوشی و قطع کرد. همزمان شایلین هم اومد و نشست... چشمهام پر اشک شده بود... چرا اینجوری می کنه؟ یه

تیکه از پیتزام و برداشتم و همراه با لقمه ام بغضم رو هم فرو خوردم... شایلینم که دید پا به گریه ام... بدون حرف

شوخی کردم دیوونه... سهم خودم و »تموم که شد زودی بلند شدم و حساب کردم... شایلین گفت: غذاش و خورد...

«می دادم من...

الزم نکرده بیا بریم... دیر شد. -

باز تو بچه ننه بازیت شروع شد؟ چی گفت »در حالی که دستش و گرفته بودم و به سمت ماشین می کشیدم گفت:

«فتی شایان نامزد کرده اینقدر به من و تو گیر نده!اون آق داداش غیرتیت؟ می گ

اگر براش تعریف کنم چیکار کرده که عمرا نمی زاره با تو هم برم و بیام! -

به من چه؟ مگه من اینکار و کردم؟ -

چمی دونم... خله دیگه... -

ن زنگ خورد... مامان گوشی و رسیدیم در خونشون و پیاده شد و من با سرعت رفتم خونه تا پام و گذاشتم تو تلف

برداشت... پندار بود... از صحبتهاشون فهمیدم...

بله؟... بله همین االن رسید... پندار بس کن... باشه... باشه... داد نزن گفتم باشه... -مامان

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 4

«ب؟کجا بودی تا این وقت ش»و رو به من کرد و گفت: « خدا حافظ!»در حالی که گوشی و می ذاشت آروم گفت:

«تازه ساعت یه ربع به یازدهه!»نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:

«حتما باید یک شب بیای خونه تا دیر حساب بشه؟»بابا از تو آشپزخونه داد زد:

من یک ترم سرم به درسم گرم بود... یک بار شد با شایلین »در حالی که طبق معمول اشکم سرازیر شده بود گفتم:

ای بیرون برم؟ بعد از این همه درس خوندن حق ندارم یه کم استراحت و تفریح کنم؟ من که یا هر کس دیگه

همیشه تا این وقت شب بیرون نمی موندم... امشب پیش اومد... غذامون دیر شد... در ثانی شما هر چی بگید حق

پای تلفن نخواسته با من حرف دارید... اما پندار حق نداره زنگ بزنه شب من و خراب کنه... از وقتی رفته یک بار

بزنه... خودش اونجا معلوم نیست چیکار می کنه... فکر می کنه منم مثل خودشم... امشبم که زنگ زد... هر چی دلش

«خواست گفت.

و بدو به سمت اتاقم رفتم... شالم و برداشتم و خودم و با مانتو پرت کردم رو تخت و های های گریه کردم... با

«بله؟»ضربه به در برگشتم و اشکام و پاک کردم و گفتم: خوردن چند

دخترم... میشه بیام تو؟ -

بفرمایید. -

مامان اومد و کنارم نشست. دستش و دورم حلقه کرد و من و با تموم عشقش به خودش فشرد... خدای من چطور می

تونستم باور کنم اینها خانواده واقعی من نیستن؟

... ما که بد تو رو نمی خوایم... به خدا با این وضع جامعه نمیشه اعتماد کرد یه دختر به این پونه جان... عزیزم -

خوشگلی تا این وقت شب تو خیابونها باشه!

هیچ کودومتون به من اعتماد ندارید. -

دل که این از ته»مامان من و از خودش جدا کرد و همونطور که شونه هام تو دستش بود به چشمام خیره شد و گفت:

«حرف و نزدی؟ ما مثل چشمامون به تو اعتماد داریم... من میگم جامعه خرابه!

یک بار پیش اومد... می تونستید آرومتر و مالیم تر بگید....شما یه جوری برخورد می کنید آدم فکر می کنه تو -

دادگاه نشسته!

تقصیر پنداره... زنگ زد مارو هم عصبی کرد. -

ون چه؟ دلم می خواد شب خونه نیام... اصال دلم می خواد برم بمونم خونه شایلین... به اون چه ربطی داره؟اصال به ا -

غیرتش قبول نمی کنه عزیزم... شایلین برادر بزرگ داره... برادری که خودتم می دونی خیلی شیطونه! -

دوست بشم... خودمم ازش خوشم نمیاد... وگرنه تا االن میتونستم هزار بار باهاش -

می دونم عزیزم... پندار جوونه... نمی تونه این و هضم کنه! نمی تونه تورو برای یک لحظه هم با پسری ببینه! -

اصال بهش بگید دارم نامزد می کنم... تا بدونه دیگه نیازی به غیرتی بازیهای اون ندارم! -

«ی؟با کی داری نامزد می کن»مامان چشماش و گرد کرد و گفت:

باراد دیگه... آقای ملکی! -

«مگه جوابشون و دادی؟ فکرهات و کردی؟»مامان آب دهنش و قورت داد و گفت:

آره فکرهام و کردم... اما جواب ندادم... هنوزم به هیچ نتیجه ای نرسیدم... اما به پندار بگید تا دست از سر من -

برداره... اینقدر من و چک نکنه!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 5

نه! نه! بهش نگیا... تا قطعی نشده هیچی بهش نگو... خودم به وقتش می گم... »پر از استرس گفت: مامان با لحنی

«هنوز خبری نیست که...

پس بهش بگید به من کار نداشته باشه... یه بار به لباس پوشیدنم ایراد می گیره... یه بار به بیرون رفتنم... یه بار به -

دوستام... خسته شدم دیگه!

شه عزیزم...بهش می گم...با -

سری تکون داد و شب بخیری گفت و من و بوسید و رفت...

ترم جدید هم با سرمای زمستون شروع شد... آخ که من عاشق زمستون و برف و یخ بودم... فکرهام و در مورد باراد

د به پر و پام نمی پیچه و کرده بودم و جوابم منفی بود... ولی هنوز اعالم نکرده بودم... خوشحال بودم که بارا

خونسردانه منتظر مونده... پسر خیلی خوبی بود... اما تنها دلیل من خودم بودم که هنوز آمادگی زندگی مشترک

نداشتم...

روزهای اول دانشگاه بود که از بس استاده معطلمون کرد دیر رسیدیم به سلف... فرشته و آهو غذاشون و گرفتن...

...غذا تموم شد!به من که رسیدم گفت

تموم شد؟ یعنی چی؟ -

یعنی دیگه غذا نداریم خانوم. -

پس من چیکار کنم؟ من کارت هم کشیدم... -

من امروز سیرم... به زور دوستام اومدم سلف... می تونید غذای من و بخورید. -

«زاش؟در ا»به سمت صدا برگشتم... جناب استاد باشی بود... یه کم نگاش کردم و گفتم:

این چه حرفیه؟ یکی بشنوه فکرای بد می کنه! دارن نگامون می کنن... خواهشا »اخمهاش و کرد تو هم و گفت:

«بگیرید.

رو به و« ممنون...»خیلی گرسنه ام بود... وگرنه با این آشپزه دهن به دهن نمی شدم... سینی و ازش گرفتم و گفتم:

«بریم...»بچه ها گفتم:

«چی شد؟ شما یه سر و سری با هم داریدا!»ستیم... آهو و فرشته دو تایی با هم گفتن: سر میز که نش

کوفت کنید بعدا براتون می گم... دارم می میرم گرسنگی... االن »...در حالی که تند تند غذام و می خوردم گفتم:

«کالس شروع می شه!

از تو کالس میومد نشون می داد کالس شروع شده... غذامون و خوردیم و دویدیم به سمت کالس... صدای استاد که

53-43در زدیم و رفتیم تو... استادم چیزی نگفت... اولین بار بود سر کالس این استاد می نشستیم... یه مرد حدود

سساله... که وسط سرش کامال برق می زد... ایستاده بود کنار میز و یه دستش و گذاشته بود روی میز و تند و تند در

می داد... تا آخر زنگ همونجور ایستاده درس داد و اخرش هم کیفش و برداشت و رفت!

هفته ها گذشت و من تصمیم قطعیم و گرفتم تا به خانواده ملکی جواب منفی بدم... اما هنوز به کسی نگفته بودم...

دم عمودی چون سر کالس به حالت تقریبا اواخر بهمن بود و اون روز با استاد عمودی )البته من اسمش و گذاشته بو

عمودی درس می داد و می رفت( کالس داشتیم. باید یه جوری این بشر و از جاش تکون می دادم... صبح که از در

اومدم بیرون برف سنگینی اومده بود و یه فکر بکر به سرم زده بود. سر کالس استاد که شد رفتم و یه گوله برفی

قف درست جایی که وای میستاد! اومد و یه راست رفت سر جاش وایساد... چند درست کردم و آوردم زدم به س

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 6

دقیقه گذشت تا گوله برف شروع کرد به اب شدن و اولین قطره چکید رو سرش... بیچاره یه لحظه سکوت کرد و باز

ست فکر کنه سقف ادامه داد... قطره دوم چکید و باز ساکت شد... انگار روش نمی شد باال رو نگاه کنه... نمی تون

ترک داره... آخه ما طبقه اول بودیم و باالی سرمون کالس بود... قطره سوم و چهارم پشت هم ریخت و با قطره پنجم

بیچاره طاقت نیاورد و تا سرش و باال کرد ببینه چیه... گوله برف وقت نشناس از سقف کنده شد و افتاد رو صورتش...

من »اد از عصبانیت... بلکه از خنده... بیچاره کیفش و با عصبانیت برداشت و داد زد: کالس منفجر شد... اما نه مثل است

«دیگه سر این کالس نمیام... بیشعورا! حساب اون کسی رو هم که اینکار و کرده خواهم رسید...

سته کالس نش تقریبا همه می دونستن این کارها کار من... به غیر از یکی دو تایی که جدید بودن... ساعت بعد سر

بودم که اومدن و صدام کردن... من اگر می دونستم کی راپورت من و میده سر به تنش نمی زاشتم. پاشدم و بدون

هیچ حرفی رفتم بیرون و بدون اینکه به صحبتهای کسی که اومده صدام کرده گوش بدم به سمت ساختمون اداری

کار خودت می دونی چی»تری که دنبالم فرستاده بودن گفت: راه افتادم. مسلما باید می رفتم کمیته انضباطی. دخ

«کردی؟

من کاری نکردم... اما می دونم انداختن گردن من... دیوار کوتاه تر از من پیدا »نگاه سطحی بهش انداختم و گفتم:

«نمی کنن!

نرسیده بودم که استاد ملکی از نیمه های راه دختره از من جدا شد... به راهرو ساختمون اداری رسیدم. هنوز به اتاق

«باز داری می ری کمیته؟ چیکار کردی؟»کوچک جلوم سبز شد. وقتی قیافه عصبانیم و دید گفت:

از لحن خودمونیش جا خوردم... اما اینقدر عصبانی بودم که حال عکس العمل نشون دادن نداشتم. بی حوصله گفتم:

«من کاری نکردم برام پاپوش درست کردن!»

م می دونستم دروغ می گم... اما چاره ای نداشتم... این دومین تعهدم می شد... باید یه کاریش می کردم!خودم

می خوای باهات بیام؟ -

«خودمونی شدی؟!»نه انگار پسر عمو شده بود. چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

می تونم همراهیت کنم... شاید منظوری نداشتم! دوست داشته باشی»جا خورد اما زود خودش و جمع کرد و گفت:

«بشه رفع و رجوعش کرد!

نه ممنون... سر بی گناه پای دار میره... اما باالی دار نمیره! -

چه حرفا... خودمم باورم شد بی گناهم...

هر طور راحتید! فقط ... باهاتون کار داشتم... دلم نمی خواست تو دانشکده صحبت کنیم... -

مگه نگفتی صبر می کنم؟طاقتت تموم شد؟ -

چرا من باید خودمونی صحبت می کردم اون بیچاره لفظ قلم؟ نمی دونم... شاید من کال عادت نداشتم لفظ قلم حرف

بزنم!

اینجا جاش نیست... خواهش می کنم ! بعد از کالسهاتون تو پارکینگ دانشکده »نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:

منتظرتونم!

دم و به سمت اتاق راه افتادم!سرم و تکون دا

راستی خانوم شیانی! بابا توی دفتر هستش... می تونید رو کمکش حساب کنید! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 7

این و گفت و رفت! ای بابا...! چه بد شد... حاال می گه این دختره چقدر شره! اون از اون دفعه اینم از حاال... ناچار

ارد شدم... بله! ملکی بزرگ نشسته بود و با دیدن من لبخندی زد و بودم به رفتن... در زدم و بعد از اجازه ورود و

خانوم شیانی... شما دست بر نمی دارید از این کارها؟ »سرش و تکون داد! مسئول کمیته انضباطی با عصبانیت گفت:

«مگه استادها هم سن شما هستن باهاشون شوخی می کنید؟

کار من نبود! -

پس کار کی بود؟ -

ی دونم... ولی کار منم نبود!من نم -

حتما تو فیلمی هم که ازتون گرفتن شما نیستید؟ منم؟ -

فیلم؟ کی از من فیلم گرفته بود... عجب آدمای عقده ای پیدا میشن...

نباید خودم و می باختم... شاید داشت یه دستی می زد... و همونطور هم بود!

. شاید کس دیگه بوده!ببینم! میشه فیلمش و ببینم؟ من نبودم.. -

«بشین تعهد بنویس!»...اقای سروری مسئول کمیته سری تکون داد و گفت:

من نمی نویسم... کاری نکردم... چرا هر اتفاقی می افته همه فکر می کنن کار من بوده؟ -

اقای سروری... این بار من ضامن میشم... خواهش می کنم... به خاطر من...! -اقای ملکی

نه... به خاطر این نه... من حوصله ندارم تو رو دربایستی یه عمر با پسرش زندگی کنم... تعهد بدم خیلی بهتر از وای

آقای ملکی شما لطف دارید اما من کاری نکردم که کسی »این کاره! برای اینکه زیر دین کسی نمونم سریع گفتم:

«بخواد ضامنم بشه...تعهدم نمیدم...

و هیچی نگفت. بیچاره آقای سروری مونده بود چیکار کنه.....انگار روش هم نمی شد جلوی استاد خنده پر معنی کرد

داد و بیداد کنه...

«استاد از دستتون خیلی ناراحت شده!»کالفه گفت:

واقعا حرکت زشتی بود... اما چرا من باید تعهد بدم؟ -

ده بودم خیلی کار بزرگی بود...کم کم بغضم هم داشت می ترکید... تا همین جاش گریه نکر

خانوم شیانی یک بار دیگه اینجا ببینمتون مستقیم نامه »آقای سروری لب پایینش و گزید و بعد از کمی مکث گفت:

«اخراج و می زارم تو پرونده اتون...

برو بابا! هیچ کار نمی تونی بکنی!

«این بار پاپوش نسازن دیگه من و نمی بینید...خیالتون راحت! اگر برام مثل »ولی برای ظاهر سازی گفتم:

واقعا که... برید سر کالس... به اون کسی هم که این کار و کرده بگید پیداش کنم کاری می »سری تکون داد و گفت:

«کنم خودش از درس خوندن سیر بشه!

«چشم!»آب دهنم و قورت دادم و گفتم:

به سالمت. -

با اجازه... -

در و بستم و بدو به سمت کالس رفتم... از در ساختمون اداری که « با اجازه...»د ملکی هم کردم و گفتم: رو به استا

«چی شد؟»اومدم بیرون یک صدایی پشت سرم گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 8

باراد بود! ای خدا هنوز اینجاس؟

هیچی... کار من نبود! و بعد دندونام و گذاشتم رو هم و مثل شکلک یاهو خندیدم! -

و من دوباره به دویدنم بدون هیچ حرفی ادامه دادم.« شیطون!»گفت: زیر لب

زمان باقی مونده از کالس و صرف تعریف ماجرا برای پت و مت... یعنی همون آهو و فرشته کردم ... به که چه

اید ب کالس پرباری بود... کلی درس یاد گرفتم توش... آخر کالس هم برای اینکه بچه ها چیزی نفهمن بهشون گفتم

جایی برم و نمی تونم همراهیشون کنم.

وارد پارکینگ که شدم. باراد و دیدم که با ماشینش تکیه داده... تا من و دید کمی جلو تر اومد و سرش و به نشونه

سالم خم کرد... بهتر بود تو دانشکده دیده نشیم... سریع به سمت ماشین رفتم و سالم کوتاهی کردم و داخل ماشین

قبل باراد درش و برام باز کرده بود نشستم.که از

باراد هم سوار شد و سریع از دانشگاه زدیم بیرون... مدتی و بدون هیچ حرفی سپری کردیم... اما من طاقت نیاوردم

«میشه بپرسم چیکارم داشتید؟»و گفتم:

.. خواستم ازتون خواهش راستش پنج شنبه یه مهمونی کوچیک هست خونمون.»نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:

کنم تشریف بیارید... البته مامان خودش با مادرتون تماس می گیرن... اما خواستم خودم هم شخصا خدمتتون گفته

باشم.

کمی مثل خر وامونده نگاش کردم... یعنی باید دقیقا وقتی من تصمیم می گیرم جواب منفی بدم این مهمونی بگیره؟

خدایا... باید چیکار کنم؟

خواهشا نه نیارید... اینطوری بیشتر با خصوصیات هم آشنا میشیم. -

راستش... آخه... نمی دونم چی بگم! باید با مامان و بابا صحبت کنم... نمی تونم بهتون قولی بدم! -

نظر من و هوقتی گفت اینطوری بیشتر با هم آشنا میشیم... دیدم پر بیراه نمیگه... واقعا شاید یه همچین مهمونی بتون

هم عوض کنه و من عجوالنه تصمیم نگیرم! ولی آیا واقعا الزم بود بیشتر بشناسمش؟ مگه جواب من منفی نبود؟ اون

ناشناس عاشق چی؟

اه پونه! بس کن بابا... عاشق یه موجود خیالی شدی که اصال نمی دونی کی هست و چی هست؟ عاشق دو خط شعر

خواستت خودش و نشون میداد... معلوم نیست چه مشکلی داره که خودش و آفتابی شدی؟ برو بابا اگر اون واقعا می

نمی کنه!

چی شد پونه خانوم؟ انگار خیلی هم از باراد بدت نمیاد... انگار گلوت پیشش گیر کرده؟!

بندم...نخیرم! کاری به باراد ندارم... اما دلمم نمی خواد مثل دیوونه ها به دو خط دری وری و شر و ور دل ب

یهو به خودم اومدم دیدم جلوی یه کافی شاپ دنجیم و بارادم تکیه داده به در و زل زده به من...

«چشمات و درویش کن!»بدون تعمل... فکرم و به زبون اوردم:

می دونی چند وقته تو فکری؟ حاال به چی فکر می کردی؟ یه مهمونی رفتن اینقدر فکر کردن »قهقهه ای زد و گفت:

«نداره که!

نخیر به مهمونی فکر نمی کردم... اصال »انگار بدجور ضایع کرده بودم... برای اینکه خودم و از تک و تا نندازم گفتم:

«ببینم اینجا کجاس؟

گفتم یه قهوه با هم بخوریم... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

5 9

همیشه تنهایی تصمیم می گیرید؟ -

قا معموال مشورت می کنم... اما سورپرایز کردن و دوست نه! اتفا»کمی جا خورد اما زود خودش و جمع کرد و گفت:

دارم!

«من به خونه نگفتم... نگرانم میشن!»برای اینکه بهانه ای اورده باشم گفتم:

خب زنگ بزنید بگید لطفا... خواهشا نه نیارید... -

نکنه قبول این دعوت و به معنی و بدون معطلی پیاده شد... ای خدا... من حوصله نداشتم...به مامان چی می گفتم...

جواب مثبت بزارن! در سمت من که باز شد... نتونستم چیزی بگم... درست نبود... بیچاره جزام که نداشت... باالخره

نمی شد تو دانشگاه بگم من زن شما نمی شم و د برو...و قتی قبول کردم بیان خواستگاری باید فکر این روز و

اینجارو هم می کردم...

با اکراه یعنی در واقع با ناز پیاده شدم و گوشیم و از تو کیف مسی رنگ بیرون کشیدم و شماره خونه رو گرفتم... باید

می دونست من بدون اطالع خانوادم کاری نمی کنم!

به مامان اطالع دادم که کجا و با کی هستم و دنبالش رفتم تو کافی شاپ...

کجا دوست داری بشینیم؟ -

نفره دنجی و انتخاب کردم! لبخندی زد و صندلی و برام بیرون کشید و بعد از اینکه 6به اطراف انداختم و میز نگاهی

«میرم دستام و بشورم... زود میام...»نشستم گفت:

تی فنگاهی به اطراف انداختم... همه جا از دیوار گرفته تا کف و میز و صندلیا چوبی بود... و از در و دیوار طنابهای کل

اویزون بود! محیط جالبی بود... شبیه کشتیهای بادبانی قدیمی تزئین شده بود... فقط دزد دریایی کم داشت.

چی میل دارید خانوم! -

برگشتم و با دیدن آقایی که روبروم بود جیغ بلندی زدم! دزد دریایی بود! مرد بیچاره که البته پسر جوونی بود... از

باراد که ظاهرا با صدای جیغ من با دست « ببخشید خانوم..قصد ترسوندتون و نداشتم...: »جا پرید و بعد زودی گفت

کفی پریده بود بیرون پشت پسره ایستاده بود و با تعجب مارو نگاه می کرد!

وای آقا داشتم فکر می کردم اینجا دزد دریایی کم داره... یهو شما ظاهر شدید... این چه ریختیه؟ -

و منو رو گذاشت و رفت!« این لباس فرممون هستش... باز هم عذر خواهی می کنم!»کرد و گفت: پسرک خنده ای

و دوباره رفت و کمتر از یک دقیقه برگشت... روبروم نشست و گفت: « االن میام...»... باراد هم خنده ای کرد و گفت:

«خب... اگه از من نمی ترسی بگو ببینم چی می خوری؟»

جا اومده بودی؟تو قبال این -

بله! ... اومده بودم... چطور؟ -

خب یه ندا بده! ترسیدم بابا... این چه ریخت و قیافه ایه؟ -

شرمنده خانومی... -

«همیشه اینقدر زود خودمونی میشی؟»نذاشتم حرفش و تموم کنه... گفتم:

ای بابا... خودت صمیمی حرف می زنی بعد به من میگی... -

این هم یکی از عیبهای منه... نمی تونم رسمی حرف بزنم!»شتم حرفش تموم بشه و گفتم: باز هم نذا

کاش همه عیبهات اینطوری باشه.... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 0

«من عیب دیگه ای ندارم.»پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:

«چی می خوری؟»نگاه خیره اش عجوالنه ازم گرفت و در حالی که منو رو به دستم می داد گفت:

انگار زیاده روی کرده بودم... نکنه این چشم و ابرو اومدنا رو به حساب جواب مثبت بزاره.

«هرچی بخورید منم می خورم!»بدون اینکه منو رو بگیرم گفتم:

بدون هیچ تعارف دیگه ای دو تا نسکافه با کیک شکالتی سفارش داد... از کجا می دونست من عاشق کیک شکالتیم؟

وست داره!شایدم خودش د

تمام مدت نفهمیدم چی گفت... من که فقط بله و نه می گفتم... تمام حواسم به مهمونی بود که برم یا نه! باالخره

حرفهاش تموم شد... خدا کنه متوجه نشده باشه که حواسم نبوده! من و رسوند دم خونه و رفت... آدرس خونشونم

هم فاصله داشتیم! داد برای پنج شنبه... یکی دو تا چهار راه با

«خوش گذشت؟»وارد خونه که شدم... مامان خنده معنی داری زد و گفت:

«به زور من و برداشته برده کافی شاپ. آخه عشقم زوری میشه؟»بی حوصله دستم تکون دادم و گفتم:

تو هم که خیلی بدت اومد! -

یک «تم بهش بگم نه... یهو بحث مهمونی و پیش کشید...مامان! به خدا تو رودربایستی موندم... رف»با اعتراض گفتم:

«راستی مامانش زنگ زد؟!»دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه رو به مامان گفتم:

بله زنگ زد... مارو هم دعوت کرد... البته من قبول نکردم... فکر کنم مهمونی جوونونه باشه و بر حسب وظیفه -

تعارف زد!

«برم؟»م و ول کردم رو مبل و نالیدم: با همون لباسها خود

نمی دونم مامانی... هر طور دوست داری... اگر جوابت صد در صد منفی هست نه نرو... اما اگر دو به شکی به نظرم -

بری بهتره... اینطوری می تونی بهتر بشناسیشون...

شما نظرت چیه؟ -

ر خوبی بود... خانواده خوبی هم داشت... اما اینطوری نمیشه در چه مورد؟ اگر در مورد پسره و خانوادش میگی! پس -

قضاوت کرد... تو اگر جوابت مثبت باشه ما باید خوب تحقیق کنیم... این مهمونی هم به تو فرصت شناخت بیشتر و

ز این بهتر امیده... اما یه چیزی رو بگم... عجله نکن... این اولین خواستگار تو هستش... شاید بهترینشم باشه... شاید

هم بیاد... پس خوب فکر کن و درست تصمیم بگیر...

مرسی... میرم استراحت کنم. -

تا پنجشنبه دو روز مونده بود... باید فکر می کردم و تصمیم می گرفتم... طبق عادت اخیرم آهنگ وانمود و گذاشتم

ردن به آینده... به زندگی مشترک! احساس و خیره شدم به سقف... خدایا! من و چه به فکر کردن به یه پسر! فکر ک

می کردم برام خیلی زوده... اما این تنها دلیل منفی بودن نظرم نبود! دلیل دیگه اش... دلیل دیگه اش اون ناشناس

عاشق بود... چطوری تونسته بود من و از توی دنیای مجازی وابسته خودش کنه؟ چطوری تونسته بود اینقدر رو من

ه من به خاطر یه کسی که اصال نمی دونم مرد هست یا زن؟ نخوام به خواستگارم فکر کنم؟ اگر جواب تاثیر بزاره ک

مثبت می دادم و اون همچنان به ایمیل زدن ادامه می داد چی؟ وای که چقدر دلم می خواد بدونم کیه؟ کجاس؟ اصال

هیکلی... با موهای مردونه قهوه ای... من و از کجا می شناسه؟ منم می شناسمش؟ چه شکلیه؟ یه پسر قد بلند...

چشمای عسلی روشن... لبهای قلوه ای! خوش تیپ!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 1

اوووو!چه خوش اشتها!

خب یه پسر با قد متوسط.... الغر... از اینا که موهاشون و یه ور می کنن... پیراهنشون و میندازن رو شلوارشون...

خجالتی...

گار خوشم نیومد خواستم اون ذهنیت و پاک کنم...نا خودآگاه دستم رو هوا تکون دادم... ان

یه پسر با قد متوسط... یه کم شکم داره... با شلوار جین... موهای بلند از پشت بسته شده!

اه! پونه... خاک بر سرت... نشستی برای خودت یه موجود خیالی رسم می کنی؟ پسره به این خوش تیپی و خوش -

جلوت داره بال بال می زنه! تو داری یه عشق مجازی و رنگ واقعیت بهش می زنی؟ هیکلی و با کالسی تو واقعیت

بدبخت بیچاره اگر این و به خاطر یه ناشناس مثال عاشق رد کردی و بعدا فهمیدی سر کار بودی چه غلطی می خوای

میگم می خوام ازدواج بکنی؟ نمی گم این بهترینه... اما ارزش فکر کردن داره... پس اون چی؟ بهش ایمیل می زنم و

کنم... ببینم چیکار می کنه!

بعد اگر گفت به جهنم چی؟ اگر گفت خب بکن... کی خواست تو رو بگیره چی؟

نه بابا... این همه دم از عاشقی می زنه یعنی براش مهم نیست؟

باالخره موفق شدم و چنان اه... می خواد باشه می خواد نباشه... غلت زدم و سعی کردم دیگه فکر نکنم و بخوابم...

خوابیدم که ساعت هفت صبح مامان بیدارم کرد تا برم دانشگاه... چند ساعت خوابیده بودم؟

بلند شدم و خودم تو آیینه نگاه کردم... اینقدر خوابیده بودم چشمام از پف زیاد ریز شده بود... دلم می خواست

ون یه دوش آب گرم محال بود از در بیرون برم. فوقش کالس اول و حموم کنم... یعنی باید این کار و می کردم... بد

از دست می دادم... دوش پنج دقیقه ای گرفتم و موهام و همونطور خیس باالی سرم جمع کردم مانتو پوشیدم... هنوز

و خشک موهات»وقتی موهای خیسم و دید گفت: « بدو دیر شد...»مقنعه سرم نکرده بودم که مامان اومد تو و گفت:

«نکردی؟

وقت ندارم مامان. -

نمی زارم اینجوری بری... سرما می خوری... -

«بیخیال مامان...»...در حالی که مقنعه ام رو می کشیدم سرم گفتم:

همین که گفتم... یا نمیری... یا موهات و خشک می کنی میری... ماشین که نمی تونی ببری تو این برف... تازه -

ری تو محوطه می خوای چیکار کنی؟ماشین هم بب

مامان دیرم شد... -

کالس اول و بهش نمی رسی... پس فرقی نمی کنه... موهات و خشک کن بعد برو. -

بی راه هم نمی گفت... مقنعه ام رو در آوردم و با سشوار موهام و شروع کردم به خشک کردن... موی بلند این

دیر هم خشک میشه. وای به حالی که بلند هم هست! دردسرهارم داره... کال موهای من که

یک ربع، بیست دقیقه ای کارم طول کشید ... اما ارزش داشت... عوضش سرما نمی خوردم... کیفم و برداشتم و با

عجله رفتم پایین.

«زنگ زدم آژانس... االن میاد!»مامان زیبا:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 2

نمی شد با تاکسی و اتوبوس رفت... االن تو اتوبوس بخوای دستت درد نکنه مامان... خوب کردی... تو این برف -

سوار بشی همه مثل خرما می چسبن به هم... تاکسی ها هم که قربونشون برم پول خون باباشون و می گیرن اینجور

وقتها... تازه اگر وایسن و در بست نبرن! حداقل پول آژانس میدی از جلو در بدون دردسر سوار میشی...

داشتم حرف می زدم که در زدن و آژانس اومد. نیم بوتم و پام کردم و به سمت در دویدم...تند تند

با وجود ترافیکی که بود یک ربع از ساعت دوم هم گذشته بود که رسیدم... با عجله به سمت کالس رفتم و بعد از تقه

اما زود خودم و جمع و جور کردم و گفتم: ای به در در و باز کردم و با دیدن استاد با دهن باز وسط کالس موندم...

«پس استاد خودمون کوش؟»

«ایشون تشریف نمی آوردن... بنده رو فرستادن سر کالس شما...»باراد:

این همه دانشجو سال باالیی و بچه زرنگ... حتما این و باید می فرستادن؟ خب باالخره باباش یه کاره ایه... بایدم

خودش کالس نداره؟ سوگلی باشه... اصال مگه

؟ خب مگه ما بچه ایم»در حالی که به سمت صندلی کنار آهو که ظاهرا برای من خالی نگه داشته بود می رفتم گفتم: -

«کالس و کنسل می کردن...

ناراحتید می تونم برم! -

ون ی کردم... اما انگار این دفعه چانگار باز تند رفتم... از این عادتها داشتم... با خیلی از استادها بحثهای این چنینی م

باراد بود یه نزدیکی خاصی رو حس کردم و خیلی خودمونی باهاش صحبت کردم!

حتما هر استاد دیگه ای بود باز سر و کارم با کمیته انضباطی بود!

«وای نه استاد! به خدا منظوری نداشتم!»با دستپاچگی گفتم:

و رو به تخته کرد و شروع کرد به حل کردن بقیه معادله!« یید...می دونم... بفرما»لبخندی زد و گفت:

ی... خانوم شیان»آخر کالس وقتی اعالم کرد کالس تموم شده در حالی که بچه ها داشتن از در بیرون می رفتن گفت:

«لطف کنید بمونید کارتون دارم.

«بیرون منتظریم...»آهو و فرشته چشم و ابرویی برام اومدن و گفتن:

منتظرت»رفتم سمت میزش و و منتظر ایستادم... در حالی که کیفش و جمع می کرد نگاهی بهم انداخت و گفت:

«باشم؟

فکری که تو ذهنم بود و به زبون آوردم!

می ترسم آشنایی ببینتم! هنوز که اتفاقی نیفتاده... دوست ندارم سر زبونها بیفتم! -

به عنوان دوست باران بیا! -

اران کیه؟ب -

خواهرم... اینطوری مشکلت حل میشه؟ -

«میتونم برم؟»فکر خوبی بود! بله ای گفتم و ادامه دادم:

و در همین حین ایستاد و خیلی محترمانه دستش و به « البته! خواهش می کنم...»لبخندی از روی رضایت زد و گفت:

سمت در دراز کرد!

کالس نداشتم... از اونجایی که حدس می زدم این مهمونی مهمونی ساده نباشه اون روز پنجشبه بود و روز مهمونی...

و تولد باشه... با مشورت مامان رفتم تا یه هدیه بخرم... هر چی بود درست نبود دست خالی برم... هدیه رو می ذاشتم

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 3

ه ن و فکر کردن به این نتیجتو کیفم... اگر تولد بود می دادم... اگرم نه که هیچی... بعد از کلی گشتن و پرسه زد

رسیدم که یه ساعت مارکدار بخرم... فکر می کنم از هر کادویی مناسب تر بود... لباس و کفش و کیف فکر می کردم

خیلی خودمونی باشه... طال هم نمی خواستم بگیرم که فکر بد نکنه... کمر بند و کیف پول و این چیزا هم یه کمی

ریدم و دادم یه تزیین خوشگل سفید مشکی کرد... لباسی که می خواستم بپوشم سبک بود... یه ساعت خوشگل خ

سفید مشکی بود... دوست داشتم هدیه ام با خودم ست باشه!

یه دسته گل از رزهای مشکی خوشگل هم خریدم...می دونستم با این هوای سرد تا شب خراب نمیشه...

ست!پونه خانوم... انگار همچین جوابت منفی هم نی -

نخیرم... من کال دوست دارم همیشه به بهترین نحو همه جا ظاهر بشم... چون هنوز نمی دونم چه جوابی قراره بدم

که نمی تونم شخصیت خودم و خراب کنم!

جون خودت؟ فقط همین!

«بله! فقط همین!»با تحکم و عصبانی بلند گفتم:

انگار صدای درونم ترسید و ساکت شد...

سیدم و کادو رو به مامان نشون دادم... خیلی از طرز پیچیده شدنش خوشش اومد... دسته گل رو هم دید و به خونه ر

باز لبخند پر معنی اما پر از غصه به روم زد!

مامان می دونست وقتی شب جایی مهمونی دعوت باشیم نهار نمی خورم... احساس می کردم نهار که می خورم شکمم

نبودم اما رو این موضوع حساس بودم... امروز هم که کال به خاطر این مهمونی بی اشتها شده می زنه بیرون... چاق

بودم... راستش استرس داشتم... جایی می خواستم برم که هیچ کس و نمی شناختم...

و تخت ر به مامان گفتم می خوام یه کم بخوام... رفتم تو اتاق و بعد از اینکه دوش گرفتم تا موهام تا شب خشک بشه

دراز کشیدم و لب تابم و گذاشتم رو پام و شروع کردم یه کم وب گردی... خیلی وقت بود خبری از ناشناس عاشق

نبود... اما انگار باز یاد من کرده بود...

سالم"

از آخرین باری که برایت دست به قلم شده ام مدتها می گذرد. چرا که عهد کرده ام جز برای عشق و لبخند رضایت

معشوقم ننویسم و شاید از روی اتفاق این یک بار عهد نشکسته و ننوشته ام.

حس عجیبیست در این لحظات برای معشوقی خاص نوشتن. لرزش دستانم نوشتن را برایم مشکل کرده است! آخر

من چطور می توانم احساساتی را بیان کنم که شاید ورای باورت باشد؟

نم چه شد؟ اما می دانم آغوشم داغ از تن گرمت بود... اما ناگهان بادی وزیدن دیشب خوابت را دیدم... نمی دا

گرفت... و تو به لحظه از من جدا شدی... در آن لحظه من بودم و داغی یک بوسه... بدون تو... و نگاه کردم... تو دور

از من... با فاصله ای زیاد... کنار دیگری نگاهم می کردی...!

با دیگری؟ وای... خدایا! تو؟

من دیوانه میشم اگر چنین روزی برسد! اگر چنین روزی رسید.... بی درنگ فاتحه ای نثارم کن!

"صبور ترین عاشقت...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 4

تنم می لرزید... بعد این همه مدت االن باید ایمیل بدی... اونم با این مضمون... لعنتی من داشتم فراموشت می

. نمی دونست خواستگار دارم... خواب دیده بود؟ همین االن باید خواب می کردم... پس نمی دونست مهمونی دعوتم..

دید؟

جیغ بلندی کشیدم و لب تاب و گذاشتم رو پاتختیم و رفتم زیر پتو... مامان اومد در زد و بدون اینکه اجازه بدم در و

«چی شد پونه جان!»باز کرد و گفت:

بیچاره باز هم صبورانه در و بست و رفت... اینقدر فکر کردم تا خوابم برد... « ولم کن..می خوام بخوابم...»... داد زدم:

ساعت چهار بود که با نوازشهای مامان بیدار شدم...

پونه جان مامان... نمی خوای آماده بشی؟ می دونم آماده شدنت ساعتها طول می کشه! وگرنه بیدارت نمی کردم... -

و لیوان شیر و عسل و گرفت جلوم« خوب کاری کردی!»...ش و بوسیدم و گفتم: بلند شدم و رو تختم نشستم... صورت

خنده ای کردم و لیوان و گرفتم الجرعه سر کشیدم...گور « این و بخور...قول میدم شکمت نزنه بیرون...»...گفت:

یک ... قول دادم... لعنتی...بابای شکم... شکم گرسنه واجب تره... اصال بزار بزنه بیرون... اصال نمیرم... وای نه! زشته

روز زودتر ایمیل می زدی خب...

گیرم که می زد پونه خانوم... باز هوای یه عشق خیالی برت داشت؟

تو دیگه خفه شو...

پونه خل شدی؟ چرا ادا در میاری؟ -

...«داشتم با ندای درونم دعوا می کردم... باز هم مرسی که بیدارم کردی»خنده ای کردم و گفتم:

کاری داشتی صدام کن...»بلند شد و در حالی که از در بیرون می رفت گفت:

چشم! -

بلند شدم و شروع کردم به اتو کردن موهام... این همه مو کلی وقت می برد تا لخت بشه... یک ساعتی کارم طول

ا کمی سایه طالیی... رژ گونه کشید... بعد شروع کردم به آرایش کردن... طبق معمول سایه دودی و ریمل همراه ب

طالیی نارنجی همراه با رژ بی رنگی که توش اکلیلهای ریز طالیی داشت...

ساعت حدود شش بود... هنوز خیلی زود بود... رفتم پایین و با مامان چایی خوردیم... یک ساعتی از هر دری حرف

چاره از تعجب داشت شاخ در می آورد... بعد از زدیم... خجالت و گذاشتم کنار و جریان شایان و براش گفتم... بی

کلی گپ و گفتگو رفتم تا لباس بپوشم... یه پیراهن ساتن سفید با گلهای مشکی و انتخاب کردم... یقه شلی داشت که

دیکی از شونه هام ازش بیرون می افتاد... کال این تیپ یقه بهم خیلی میومد... آستینهاش سه ربع بود و از باال گشاد بو

و پایینش به اندازه چهار انگشت تنگ می شد... پایین لباس هم که یک وجب باالی زانوم بود به اندازه ده سانت مثل

آستینم تنگ بود... جوراب شلواری مشکی کلفت هم رو هم پوشیدم... بند لباس زیرم که طالیی بود اون قسمت کتفم

که روش یه بند پهن سفید و مشکی بود رو هم پام کردم... که بیرون میافتاد و می پوشوند... کفش مشکی جیری رو

به نظر خودم که عالی بود... هر چند وقتی یاد اون ایمیل می افتادم... از رفتن پشیمون می شدم... چه برسه که بخوام

خوش تیپ هم باشم.

ا لباسم یف کوچیکی که بپالتو مشکی ساد ه بلندی که یقه خز داشت و روسری حریر مشکی کوچکم هم برداشتم... ک

ست بود و برداشتم و کادو و عطر و موبایلم و گذاشتم توش... مامان گفته بود برام آژانس می گیره... اینجور وقتها

آقای ساجدی همیشه من و اینور اونور می برد... آقای ساجدی یکی از راننده های مورد اطمینان بابا بود...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 5

دم صدای بابا میاد. نمی دونم چرا خجالت کشیدم... پالتوم رو پوشیدم... با اینکه لباسم از پله ها می رفتم پایین که دی

خیلی باز نبود... اما انگار از اینکه این و پوشیدم تا به مهمونی خواستگارم برم خجالت می کشیدم. پایین که رسیدم...

«به به عروس خانوم...»بابا چشمش به من افتاد سوتی زد و گفت:

با نمیرما!با -

خب بابا... باالخره عروس میشی دیگه... حاال چی پوشیدی که ما نباید ببینیم... -

راست میگه... در بیار ببینم چی تنت کردی... -مامان زیبا

با خجالت )چیزی که از من بعید بود( پالتوم و در آوردم...

«ای بابا! اینجوری که پسر مردم و می کشی...»بابا فرخ:

«بابا! من برای پسر مردم لباس نپوشیدم... اگرم اینجوری فکر می کنید اصال نمیرم.»عصبانیت داد زدم: با

همینجوریش که به خاطر اون نامه پشیمون شده بودم... اینها هم هی بدترش می کردن.

اشه؟ش لباس بوده بفرخ! بس کن! کی تا حاال پونه بد لباس پوشیده که این بار برای شخص خاصی خو -مامان زیبا

«قربونت برم خوش تیپ من...»و بعد به طرفم اومد و مهربانانه بغلم کرد و گفت:

خب بابا! منظوری نداشتم! حاال بغل منم بیا... حسودیم شد! -بابا فرخ

به سمت بابا رفتم و پریدم تو بغلش!

یه لحظه فکر کردم... یعنی من و بابا به هم نا محرمیم؟

ساله داری باهاش زندگی می کنی... تو بغلش بزرگ شدی... باهاش 51به من و افکارم... بس کن پونه! اه! لعنت

تون دوست»...استخر رفتی و شنا کردن یاد گرفتی... حاال نا محرمه؟ از هر محرمی هم محرم تره... بوسیدمش و گفتم:

«دارم... اندازه همه عالم...

«همینطور خوشگله!منم »اون هم من و بوسید و گفت:

صدای زنگ در اومد... به سمت در رفتم و دیدم مامان هم داره پالتو می پوشه

«شما هم می ایید؟»رو به بابا کردم و خداحافظی گفتم و بعد به مامان گفتم:

تا دم در میام... می ترسم با این پاشنه ها بخوری زمین... زمین یخ زده! -

ونی!قربونت برم اینقدر مهرب -

«یه چیزی بپرسم راستش و میگی؟»همینطور که با هم قدم می زدیم... مامان پرسید:

«من کی به شما دروغ گفتم؟ فقط گاهی اوقات بعضی چیزا رو نگفتم.»با دلخوری نگاش کردم و گفتم:

پس یه چیزی بپرسم بهم میگی؟ -

اگر بتونم آره! -

بطه ای داشتی از قبل؟امیدوارم بتونی! تو با آقای ملکی را -

آقای ملکی کیه؟ -

همین باراد دیگه! -

آها! نه بابا... اون روزی که زنگ زدن برای خواستگاری من برای اولین بار باهاش مستقیم هم کالم شده بودم... و -

جریان و تند و تند براش تعریف کردم!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 6

تشکر کردم و « ت باش... شب بابا میاد دنبالت...مراقب خود»دیگه رسیده بودیم دم در... من و بوسید و گفت:

نشستم تو ماشین... تا اونجا کلی فکر کردم... باز هم اون ایمیل من و سست کرده بود... باز هم مطمئن بودم جوابم

منفیه!

ه باز در و ک زنگ زدم... در بالفاصله باز شد... وارد شدم... یه خونه ویالیی تقریبا تیپ خونه خودمون... ولی جنوبی...

کردم... باراد و دیدم که با لبخند اومد سمتم... چه تیپی... شلوار لوله تفنگی پارچه ای مشکی... پیراهت صورتی که

دور یقه اش و دور آستینش یه نوار سفید داشت و با دکمه سر آستین صدفی تزیین شده بود... کروات باریک

خدایی تیپش حرف نداشت! ... سالم کردم و دسته گل و بهش سرخابی با نقشهای سفید... کفش مشکی براق...

«خودت گلی...بفرمایید!»دادم... تشکر کرد و در حالی که دستش و گذاشته بود پشت کمرم گفت:

نمی دونم چرا حس بدی داشتم... احساس می کردم یکی من و می بینه و برام بد میشه... لبخندی از روی اجبار زدم و

«ون نیست!خواهرت»گفتم:

منظورم و گرفت و انگار یک کمی هم دلخور شد!

چرا هست... االن میاد... و همونطور من و به سمت سالن هدایت کرد... نیمه های راه بودیم که خواهرش نزدیکمون

«فکر نمی کردم اینقدر خوش سلیقه باشی!»شد و الحق که با گرمی ازم استقبال کرد... بعد رو به داداشش گفت:

با یه تیر دو نشون زد... هم از داداشش تعریف کرد... هم از من!

پونه رو ببر لباس عوض کنه... زودی بیاید پایین! باران هم من و برد تو یه اتاق تا لباس عوض کنم... -باراد

اتاق باراده... گفته فقط شما اینجا لباس عوض کنید... -باران

«ببین عشق چه می کنه... کسی جرات نداره تو اتاقش بره.» بعد یه ابروش و باال انداخت و گفت:

«ایشون لطف دارن.»لبخندی زدم و گفتم:

بیرون منتظرتم. -

خوشم اومد... مثل کنه نچسبید به من. اینطوری راحت تر بودم... پالتوم و در آوردم و دستی تو موهام کشیدم... رژ

کیفم در آوردم و تمدیدش کردم. لبم و که در آخرین لحظات پرت کرده بودم تو

دست بند پهن مروارید و گردنبند ستش و ساعت ظریفم تیپم و کامل کرده بود....که البته خودم یادم رفته بود

ازشون استفاده کنم و مامان آورده بود و دستم کرده بود... گوشواره ی تک مرواریدم هم زیر موهام گم شده بود و

خیلی فرق نمی کرد! به نظر خودم بود و نبودش

از در بیرون رفتم و باران و دیدم که منتظرم ایستاده... ازش عذر خواهی کردم و از پله ها پایین رفتیم... اما هنوز به

پایین نرسیده بودیم که خشک شدم! خدایا این اینجا چیکار می کرد!

د شد ایستاد و خیره بهم نگاه می کرد... انگار لعنت به تو پونه! اینقدر انرژی منفی دادی تا سرت اومد! اون هم بلن

من که کار خالفی نکردم! خانوادم خبر دارن... فقط پندار نمی »دزد گرفته! یک لحظه ترسیدم... اما به خودم گفتم:

«دونه... اونم خود مامان گفت نگم!

خوش آمد گویی... اما من نگاهم رو سعی کردم عادی رفتار کنم از پله ها رفتم پایین. باراد اومد جلو شروع کرد به

علی خشک شده بود... یه خانومی اومد کنارش و چیزی گفت و اونم همونطور که نگاهش به من بود چیزی بهش

گفت و با قدمهای بلند اومد سمت من!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 7

م و دراز کردم دست و از بین باران و باراد رد شدم و رسیدم به علی...« ببخشید.»برای اینکه بد نباشه رو به باراد گفتم:

«سالم! شما اینجا چیکار می کنید؟»و گفتم:

علی نگاهی از روی خصم به باراد که اومده بود کنارم ایستاده بود کرد و دست من و خیلی کوتاه تو دستش گرفت

«من تولد دعوت بودم شما چی؟»وگفت:

«.. خوشحالم دیدمتون!من هم تولد برادر دوستم دعوت بودم.»سعی کردم آروم باشم و گفتم:

خیلی خوبه... ما اونجا نشستیم... بیاید پیش ما... »نمی دونم قانع شد یا اینجوری وانمود کرد. چون لبخندی زد و گفت:

بعد من و به سمت مبلی که چند نفر روش نشسته بودن « احتماال ایشون ) باران و نشون داد( سرشون شلوغه امشب...

هدایت کرد

که همراهیش کنم ایستادم رو به باراد که کارد میزدی خونش در نمیومد و باران که هاج و واج من و نگاه قبل از این

«دوست برادرمه. اگر اجازه بدید چند دقیقه پیششون بشینم...»می کرد گفتم:

«برو عزیزم... چند دقیقه بشین... میام می برمت پیش خودمون.»باران:

با عصبانیت رفت.اما باراد بدون هیچ حرفی

کنار دختری که کت و دامن مشکی سرخابی پوشیده بود نشستم. انگار اصال اون جا رو برای من باز کرده بودن...

سالم مشکوکی کرد و بعد رو به « پونه خانوم هستن...»دختر که انگار من و نمی شناخت... با معرفی علی که گفت:

«پونه؟»علی گفت:

پونه دیگه! -

«نمی شناسم!»کات چشم و ابرو صورت گفت: با حر

«خواهر پندار!»علی نفس عمیقی کشید و گفت:

آها... خوبی؟ وای چقدر من دوست داشم ببینمت... »خواهر پندار؟ پندار که... یهو انگار چیزی یادش اومده گفت: -

«ق هم داره! واقعا خوردنی هم هستی...این پندار که تو رو هفت تا سوراخ قایم کرده... می ترسه بخوریمت... البته ح

«پندار میدونه اومدی اینجا؟»یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:

با یادآوری پندار دلم گرفت. کاش بهش گفته بودم. حاال فکر می کنه چه خبره که ازش قایم کردم. متوجه علی شدم

که رفت بیرون... خدا کنه دهن لقی نکنه!

دردسرهاش گذشت... علی مثل زندان بان مراقبم بود... تا از جام تکون می خوردم. نگاهش تعقیبم اون شب با همه

میکرد. باراد اخمهاش تو هم بود و با هیچ کس درست حرف نمی زد. باران همش می خواست میونداری کنه...

حال عصبانی علی به باراد درستم حدس زده بودم... تولد بود و من کادوم و در برابر چشمهای متعجب و در عین

دادم... فکر کنم باراد می تونست با همون کادو می زد تو سرم... از بین حرفهاشون فهمیدم... علی پسر خاله دوست

باراد هستش... که اون شب علی زنگ می زنه به دوستش که ما شب میایم خونتون... دوست باراد هم زنگ میزنه

ش و میگه، باراد ازش می خواد پسر خالش رو هم با خودش بیاره تولد...میگه من نمیام تولد و وقتی دلیل

... تا خود کرده را تدبیر نیست»بیچاره تو فرصتی که باران درست کرد تا من و باراد کمی با هم صحبت کنیم گفت:

«من باشم مهمون غریبه دعوت نکنم!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 8

. ناراحت بودم چون فکر می کردم اگر پندار بفهمه فکر نمی دونم چرا از این اتفاق هم خوشحال بودم و هم ناراحت..

میکنه خیلی چیزا هست که ازش مخفی می کنم... و خوشحال به خاطر اون ایمیل... اون ناشناس! احساس می کردم

دارم بهش خیانت می کنم... اما االن!

دم در اومد که مطمئن بشه با کی میرم... شب بابا اومد دنبالم... با علی و نامزدش الهه خدا حافظی کردم... اما علی تا

بابا خیلی پکر بود... حس کردم خوابش میاد... ازش عذر خواهی کردم که تا این وقت شب بیدار نگهش داشتم! اما

اون فقط به روم خندید!

ی و کارای مهمونبا خستگی وارد خونه شدم... با اینکه زیاد نرقصیده بودم و همش یه جا نشسته بودم... اما انگار همه

من کرده بودم!

«خوش گذشت!»بابا به سمت اتاق رفت و منم خواستم برم که مامان از تو تاریکی گفت:

«روشن نکن... سرم درد می کنه!»اِ... مامان بیداری؟ چرا نخوابیدی... خواستم چراغ و روشن کنم که گفت: -

می خواید بریم دکتر؟ -

ش گذشت؟ چه خبرا بود؟نه عزیزم... خوب بود؟ خو -

بد نبود... مهمونی بود دیگه! -

انگار خیلی هم خوش نگذشته! -

نمی دونم... همش یه حسی می گفت امشب یکی می بینتم... همونم شد. علی دوست پندار اونجا بود! -

پس برای همین ناراحتی؟ -

ز و ازش مخفی می کنم... باید می ذاشتید بهش اره! اگر به پندار بگه اون وقت داداشی فکر می کنه من همه چی -

بگم.

«خودم بهش گفتم. منتظرته... بهش زنگ بزن!»با صدای گرفته ای گفت: -

یهو دلم هوری ریخت... بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم... نگاهی به ساعت انداختم... با وجود اختالف ساعتمون االن

برداشتم و شماره پندار و گرفتم... می دونستم االن داد میزنه... اما داد که اونجا ساعت نه و نیم شب بود... گوشی و

«الو؟!»نزد هیچی هیچ حرفی هم نزد وقتی گوشی و برداشت. با شک به اینکه ارتباط وصل شده یا نه گفتم:

سالم -

فس کتکش زدن. صداش شوکه ام کرد... صدای پندار بود... اما نه پندار همیشگی... یه پسری که انگار یه

سالم پندار... خوبی؟ -

خوش گذشت؟ -

«جای شما خالی! بد نبود... چته پندار؟»کمی خجالت کشیدم و گفتم:

چطور بود؟ -

چی؟ -

چی نه! کی؟ -

کی؟ -

پسره... -

پسره کیه؟ راستی دوستت علی و دیدم... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

6 9

نگفتی! چطور بود؟ -

کی و میگی؟ باراد؟ -

اده؟اسمش بار -

به خدا پندار به مامان گفتم بهت بگم... گفت نه... فعال نگو! -

«از کی تا حاال از مامان اجازه می گیری تا چیزی و به من بگی؟»صداش رگه ی عصبانیت گرفت و گفت:

خب ببخشید... از دستم ناراحتی؟ -

حاال نظرت چیه؟ -

در چه مورد؟ -

«خریت یا من و خر فرض کردی؟ رفته بودی مهمونی برای چی؟ خودت و زدی به»... یهو داد زد:

پندار من فقط تو دو دربایستی قبول کردم و رفتم... به خدا خودمم دو دل بودم... اصال من قصد ازدواج ندارم... -

با بگو قصد اگر قصد ازدواج نداری بیخود می کنی خواستگار راه میدی... به مامان و با»نذاشت ادامه بدم و داد زد:

ازدواج نداری تا دیگه کسی برای خواستگاری راه ندن!

چته تو پندار؟ من که کار خالفی نکردم... خواستگارم دست من نیست... مامان اینا هم تو رو دربایستی راه دادن... -

بعدم آخرش چی؟

نوم... مبارک باشه... حتما آقا آخرش؟ آخرش؟ پس بگو... خودتم بدت نمیاد شوهر کنی... خیلی خب خا»باز داد زد:

«اینقدر چشمت و گرفته که...

بس کن. چرا چرت و پرت میگی؟ هیچم اینطوری نیست... اصال کی خواست شوهر کنه؟ یه مهمونی دعوت »داد زدم:

«شدم رو حساب آبرو داری و حفظ ظاهر قبول کردم... این دلیل نمیشه بخوام حتما جواب مثبت بدم.

گر خواستی جواب مثبت بدی قبلش به من بگی؟قول میدی ا -

برای چی؟ -

قول میدی؟ -

تحکم توام با عجزی که تو صداش بود باعث شد قبول کنم. هر چند غیر از اون هم قبول می کردم...

پونه بیچارش میکنم بخواد اذیتت کنه... از گل نازک تر بهت بگه می کشمش... به مرگ خودت می کشمش... -

پندار جونم »حالش خوب نبود... یه جوری حرف می زد... فکر کنم چیزی خورده بود.... خیلی مهربون گفتم: انگار

«برو بخواب... من قول میدم هر کاری بخوام بکنم قبلش به تو بگم... قول می دم...

میخوای بخوابی؟ -

اینجا ساعت یک شبه... خیلی خسته ام... فردا باز بهت زنگ می زنم! -

باهاش رقصیدی؟ -

با کی؟ باراد؟ نه بابا... رقص چیه؟ من و چه طور دختری فرض کردی؟ من با هر پسری می رقصم؟ -

بگو به مرگ پندار باهاش نرقصیدم. -

پندار تو خل شدی... من به خاطر این موضوع مسخره جون تو رو قسم نمی خورم! -

«بگو به مرگ پندار باهاش نرقصیدم.»داد زد:

باشه! باشه! به مرگ پندار باهاش نرقصیدم. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 0

عوضی... دست بهت زده باشه زنده نمی زارمش... -

پندار بخوابم؟ -

شب بخیر... -

بدون اینکه منتطر جواب بشه گوشی و گذاشت... غلط نکنم مست بود!

! لباسام و در آوردم و لب تابم و خواب از سرم پریده بود... متوجه اطرافم شدم که مرتب بود... حتما کار لعبت بوده

روشن کردم... اولین کاری که کردم ایمیلم و باز کردم انگار ناخودآگاه منتظر ایمیل اون ناشناس بودم... و انتظارم

بیخود نبود... یه نامه ازش اومده بود... که شوک امشبم و کامل کرد... برعکس همه ایمیلها فقط یک جمله نوشته بود!

"خوای من و ببینی؟ هنوزم می"

همین! چشمم خشک شده بود رو صفحه مانیتور... بدون هیچ فکری جواب دادم...

"آره! کی؟ و کجا؟"

دکمه سند رو زدم و بدون اینکه ایملم و ببندم پریدم تو حموم باید دوش می گرفتم وگرنه این همه شوک دیوونم می

شد!کرد... وقتی از حموم اومدم شوک بعدی بهم وارد

جواب داده بود!

"این آی دی رو تو مسنجر سیو کن!"

و یه ای دی داده بود... سریع مسنجرم و باز کردم و ای دی رو سیو کردم... آن الین بود! یعنی تا این وقت شب بیدار

نشسته بود پای کامپیوتر؟

به محض سیو کردن صفحه پیغام باز شد!

سالم -

سالم -

خوبی؟ شبت خوش! -

مرسی -

خب! این من... هنوز دوست داری من و ببینی و بدونی من کیم؟ -

بله! -

همیشه اینقدر کوتاه جواب میدی؟ -

نه! -

پس چرا االن اینجوری هستی؟ -

نمی دونم... شوکه شدم! بعد از این همه مدت... چی شد؟ -

خودمم نمی دونم... فکر کردم االن وقتشه! -

ببینمت...خب یه عکس بده -

نه... با عکس نمیشه... باید حضوری همدیگه رو ببینیم. -

چرا حضوری؟ وقتی میشه همینجا هم و ببینیم. -

یعنی تو هم عکست و میدی؟ -

نه! عمرا! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 1

پس حضوری همدیگه رو می بینیم. -

چرا مثل دخترا می مونی... خب یه عکست و بده دیگه! -

دن نیستم... االنم فقط اومدم بگم اگر هنوزم دوست داری من و بشناسی یه قرار بزاریم...ببین من اصال اهل چت کر -

یعنی عکس نمیدی؟ -

نه... ولی نه به خاطر اینکه نخوام عکسم دستت باشه... دلیل مهمتری دارم که وقتی من و ببینی می فهمی! -

من تو رو می شناسم؟ -

آره! -

یه راهنمایی کن... -

عت نزدیک دو هستش... بحث نکن...سا -

خب برو بخواب... -

من خوابم نمیاد... برای خودت میگم... -

همیشه اینقدر صمیمی حرف می زنی؟ -

با همه نه! -

اونوقت چرا با من آره؟ -

فهمی ونی بانگار خیلی هم خوابت نمیاد... من تا صبحم می شینم با تو چت می کنم... اما فقط و فقط حضوری می ت -

من کی هستم!

نفس عمیقی کشیدم... دستم بردم الی موهام و نگه داشتم و خیره شدم به مانیتور... چیکار باید می کردم... من که

اصال نمی شناسمش... درسته تنها برم سر قرار؟

چیکار کنیم؟ قرار نمی زاری؟ -

من باید به داداشم بگم... -

به داداشت بگو... باشه قرار می زاریم... بعد -

ترسیدم بگم اول به داداشم بگم بعد... دیگه دستم بهش نرسه... تعارف که با خودم نداشتم...خیلی دوست داشتم

بدونم کیه...

باشه.... کی؟ -

پس فردا... -

چرا فردا نه؟ -

نمی تونم فردا... پس فردا بهتره! کالس داری؟ -

نم! کجا؟آره دارم... اما یه کاریش می ک -

هر جا تو بگی! -

کافی شاپ خانه هنرمندان! -

ساعت چند؟ -

ده خوبه؟ -

عالیه! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 2

چطوری بشناسمت؟ -

با اینکه من و ببینی می شناسی... اما یه شلوار کتون لوله تفنگی شتری با »کمی طول کشید تا جواب بده و بعد گفت:

!«یه پیراهن چهارخونه قرمز و سفید و آجری تنمه

اوکی! ... من بگم چی می پوشم؟ -

نه! من تو رو از ده فرسخیم هم می شناسم... شبت خوش... بای. -

تو کی هستی؟ -با حرص نوشتم

اما ای دیش خاموش شده بود!

ین از ا لعنتی... فکر کنم از دوستای پندار باشه... امشب از علی شنیده تو مهمونی بودم به تکاپو افتاده... آره خودشه...

دوستای پنداره که اینقدر از همه چیز خبر داره... وقتی میگه من و ببینی می شناسی... باید دوستای پندار باشه...

شایان بعید می دونم باشه با اون گندی که زده... با اینکه می دونم پندار هر چیزی رو به دوستاش نمیگه... اما این

کشه. به ساعت نگاه کردم... نزدیک سه بود... لب تاب و خاموش کردم رو حتما یه جوری از زیر زبونش بیرون می

تخت دراز کشیدم... فردا باید به پندار می گفتم.

صبح وقتی بیدار شدم یادم نبود دیشب کی خوابم برده... اینقدر فکر کرده بودم قاطی کرده بودم... اگر دوست پندار

بود باید چیکار می کردم؟

شایان باشه... همون وحید! آخ که اگه اون باشه تمام موهاش و دونه دونه می کنم... عوضی آشغال! به نکنه از دوستای

پندار میگم یک حالی ازشون بگیره...

پونـــه! پونـــه! بسه دیگه مامانی چقدر می خوابی؟ بیا یه چیزی بخور... تا نهار آماده بشه.... -

عت یازده بود... بی حوصله غلتی خوردم و پتو رو کشیدم رو سرم... آخ که من نگاه گذرایی به ساعتم انداختم... سا

عاشق خوابیدنم... مخصوصا شب تا دیر وقت بیدار بمونم و صبح حسابی بخوابم...

پونه... مامانی... نمی خوای بیدار »نمی دونم چقدر گذشت که مامان اومد پشت در اتاقم و تقه ای به در زد و گفت:

«بشی؟

رجیح دادم خودم و بزنم به خواب... مامان الی در و باز کرد و وقتی دید هنوز تو رختخوابم چیزی نگفت و رفت... ت

باز خوابم برد.

ساعت پنج بود که یهو از خواب پریدم... یادم افتاد به پندار زنگ نزدم. دوست نداشتم به مامان یا بابا بگم... به بابا

دمم مطمئن نبودم این شخص وجود خارجی داشته باشه دوست نداشتم مامان و نگران روم نمیشد بگم.... و چون خو

کنم...موبایلم و برداشتم و شماره پندار و گرفتم. اما جواب نداد... از جام اومدم بیرون... لبا س خوابم و در آوردم و

وا دیگه داشت تاریک می شد... شلوار گرمکن کرم و قهوه ای تنم کردم... و پاپوشهای مدل سگم هم پام کردم... ه

رفتم بیرون و تو دستشویی باال دست و صورتم و شستم و موهام و با کش بزرگ شکالتی رنگی باالی باالی سرم

بستم...

«مامان! بابا!»همینطور که از پله ها می رفتم پایین تقریبا داد زدم:

چه عجب... دختره ی خوابالو... می دونی ساعت چنده؟ -

ه می دونم پدر گرامی! ساعت پنج عصره و وقت چیه؟بل -

عصرونــه! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 3

رم چه بدو بریم ببینیم مادر محت»به پایین پله ها رسیده بودم... بابا مجله ای که دستش بود و کنار گذاشت و گفت:

«فکری به حال این شکمای گرسنه کرده!

«فرخ تو بازم گرسنه ای؟»مامان از تو آشپزخونه گفت:

ن چی خوردم خانوم که سیر باشم؟م -

فنجون نسکافه و پیش دست بیسکوییتهات کو؟ -

اها اونها رو میگی؟ اون و که تنها خوردم! -

خوبه میگی تنها خوردم... اگر شریک داشتی چی می گفتی؟ -

س بل نمی دونید... پعصرونه تنهایی مزه نمیده که... شما هم که فقط با دخترتون عصرونه میل می کنید... من و قا -

منم باید یه جوری خودم و قاطی کنم دیگه!

دخترم نه صبحانه خورده نه نهار... عصرونه هم تنها بخوره؟ »مامان رو به ما که حاال تو آشپزخونه بودیم کرد و گفت:

«اما شما هم صبحانه با من خوردی هم نهار!

بیا بشین مامان... تو ضعف نمی کنی»ی ذاشت رو به من گفت: و در حالی که کیکهایی که خودش پخته بود و رو میز م

«از گرسنگی؟ همینه نی قلیون موندی دیگه!

ن... نی قلیون چیه خانوم؟ بگو مانک»بابا که دستش و دور بازوهام حلقه کرده بود و من و تو بغلش گرفته بود گفت:

«بگو خوش هیکل... بگو جنیفرلوپز!

جنیفرلوپزی که بخواد بره زیر سرم به درد الی جرز »و اونها رو رو میز گذاشت و گفت: مامان که چایی ریخته بود

«می خوره!

بابا فشاری به بازوم داد، به صندلی اشاره کرد که یعنی بشین... منم نیشم تا بناگوشم باز شده بود.... می دونستم آخر

این بحث به کجا می کشه!

اشم به درد من می خوره! نگو خانوم... جنیفرلوپز! جنازه -

قهقهه ی من همزمان با سینی خالی از فنجون مامان رفت هوا... قهقهه ی من تو گوش اونها فرود اومد و سینی رو

بازوی بابا!

خیلی خوب... دارم برات آقا فرخ... یک جنیفرلوپزی برات بسازم... ده تا از بغلش در بیاد...! -

ندارم از پسشون بر بیام... نه خانوم ده تا رو توانایی -

«باشه بخند پونه خانوم! تقصیر منه که برات کیک پختم!»و باز من بلند خندیدم! مامان چپ چپ نگام کرد و گفت:

مامان جونم... این بابا رو می بینی... هزار تا جنیفر لوپزم اینجا ردیف بشنا... باز دنبال شما می گرده! -

ه!امتحانش مجانی -بابا فرخ

مامان چپ چپ نگاهش کرد! ولی بابا مشغول گذاشتن کیک تو بشقابها بود! کارش که تموم شد یه تکه از کیکش

شما برای من صد تا جنیفرلوپزی عزیزم... بخور واسه من چشم ابرو نیا که »کند و برد سمت دهن مامان و گفت:

«بیچارت میشم!

«خبه تو هم! بسه دیگه!»بابا گرفت و گفت: مامان که انگار خجالت کشیده بود چنگال و از

عصرونه رو با کلی شوخی و خنده و بحث و صحبت گذروندیم که یکی از موضوعهامون باراد و ازدواج بود که سعی

کردم زود تمومش کنم... فعال فکر قرار اینقدر هیجان زده ام می کرد که ترجیح می دادم در مورد موضوع دیگه ای

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 4

م از دور میز بلند می شدیم که تلفن زنگ زد... خدا خدا کردم پندار باشه تا بتونم بهش بگم... اما فکر نکنم! داشتی

خاله بود و مامان رسما میرفت که دو ساعتی فک بزنه!

بابا هم رفت سراغ کتابش... منم رفتم تو اتاقم و با موبایل شماره پندار گرفتم... اینبار خاموش بود... ای بابا! فردا روز

تعطیلشونه... احتماال با دوستاش رفته بیرون... کاش موبایلش روشن بود مثل اون بار منم حالش و می گرفتم!

رفتم سراغ لب تابم... راستش وسوسه شدم ببینم ناشناس عاشق آن الین میشه؟ اما نه خبری از ایمیل بود نه چت!

وری برم... با چه تیپی؟ باید خوش تیپ می رفتم... چرا؟ بی اراده رفتم سمت کمد لباسهام... برام مهم بود فردا چط

مگه کی بود؟ مهم نیست... هر کی باشه... من باید کار خودم و بکنم... بیشتر از ده بار لباس عوض کردم... چرا اینقدر

ی . نمحساس شده بودم؟ من همه لباسهام خوب بودن... باالخره یکی و انتخاب کردم... دلم می خواست اسپرت برم..

دونم چرا دوست نداشتم خانومانه لباس بپوشم... یه کاپشن تا باالی زانوم به رنگ صدری... که دور کالهش خز کرم

رنگ داشت... یه شلوار تنگ کرم... بوت بلند قهوه ای چرم ساده تخت. با یه روسری قهوه ای سوخته بافت درشت

قهوه ای که به شکل مستطیل عمودی بود و بند کوتاهی سه گوش... که کامل می کردمش تو کاپشنم.... کیف چرم

داشت هم ستم و کامل می کرد!

لباسهام و مرتب و با وسواس آویزون کردم پشت در... حوله ام و برداشتم و رفتم حموم... دوش آب سرد و باز کردم

ای چیه؟ به هر حال طبیعی بود... و وایسادم زیرش... باید هیجانم و یه جوری کم می کردم... خدایا این همه هیجان بر

این اولین قرار من با یه پسر بود... اولین کاری که بعد از بیرون اومدن از حموم کردم چک کردن ایمیلم بود... رسما

خل شده بودم.

... بود... اما دلم می خواست زودتر بخوابم تا فردا بشه... شماره پندار و گرفتم 1لباس خواب پوشیدم... تازه ساعت

اما هنوز خاموش بود... برای اینکه از فکر و خیال راحت باشم شماره شایلین و گرفتم. پشت خطی بودم... اما از رو

نرفتم و اینقدر صبر کردم تا جواب داد!

نمی زنی نمی زنی وقتی می زنی تو لحظه حساس می زنی! -

باز داشتی مخ کی و می زدی؟ -

لی خوشم میاد ازش... از این بچه سوسوال نیست... مردونه... و جنتلمن...بابا طرف خیلی باحاله... خی -

پس بیخود خودت و خسته نکن... دو روز باهاش حرف بزنی بشناستت دمش و می زاره رو کولش و د درو! -

م حرف لبرو بابا! چی فکر کردی؟ فکر کردی با اونم مثل بقیه حرف می زنم؟ اینقدر براش کالس می زارم و لفظ ق -

می زنم که باورت نمیشه!

«خوبه خودتم می دونی باور نکردنیه!»در حالی که روی تخت دراز می کشیدم گفتم:

زنگ زدی حال بگیری؟ -

آره! و لی نه اون حالی که تو فکر می کنی! زنگ زدم یه حالی بهم بدی! -

باریک ال.. چجور حالی می خوای؟ عرق؟ دود؟ س... -

بده... هیچ کودوم... منحرف... حوصله ام سر رفته بود زنگ زدم یه گپی بزنیم. راستی! زن داداشت نذاشتم ادامه

چطوره؟

آها... دلت برای شایان تنگ شده؟ -

شایلین میکشمتا! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 5

خوبه... بیچاره قلمبه شده... اینقد ر بامزه است... درسشم می خونه... مامان، شایان و »خنده بلندی کرد و گفت:

جبور کرده باهاش ریاضی کار کنه! اینقدر خنده دار میشن وقتی دارن درس می خونن! ترانه محو شایان میشه م

«هیچی نمی فهمه بعد داد شایان در میاد... اونم میزنه زیر گریه...

طفلی! -

خالصه که فیلمین این دو تا... بچه اشونم پسره... عمه فداش بشـــه! -

ایشاهلل! -

! باید بگی خدا نکنه!بی ادب -

حاال چی شد تو با ادب شدی؟ -

دیگه قصه بسه... تو چه خبر؟ شوهر نکردی؟ آخر می ترشیا! -

نترس... آخر تو می ترشی و من میرم... -

عمرا... بهنام جونم می گیرتم... -

همین خر کالسه؟ -

او... درست صحبت کنا! -

آدم کنه!... با بقیه چیکار کردی؟ هـــه... باالخره یکی تونست تو رو -

همه تعطیل... خدایی این یکی می ارزه به صد تای اونا! -

خوب کردی... دیوونه این کارا عاقبت نداره...! -

خوبه... خوبه... بسه مامان بزرگ... پشت خطمه... تو اومدی پشت خطم گفتم بهش »نذاشت حرفم تموم بشه و گفت:

«گ زده... فعال...زنگ می زنم... خودش زن

و گوشی و قطع کرد! ...ای خدا ...تا پنج خوابیده بودم... حاال خوابم نمی برد که!

هر طور شده باید می خوابیدم... دوست نداشتم فردا خواب آلود به نظر بیام... بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه...

یشه با همون شیشه سر کشیدم... اینقدر خوردم که در بخچال و باز کردم و شیشه دوغ و برداشتم و طبق عادت هم

دیگه نفس نداشته باشم.... این دوغ باعث میشد خوابم بگیره... شیشه رو گذاشتم سر جاش و تا برگشتم مامان و

دیدم که دست به سینه پشتم ایستاده!

هیـــــی! ترسیدم! -

ب نفر بعدی که می خواد بخوره چه گناهی کرده؟منم بودم می ترسیدم! مگه نمی گم با شیشه چیزی نخورید؟ خ -

جزام که ندارم! -

مگه میگم جزام داری؟ این کار زشته مادر... جلو یکی هم می کنی آبرومون میره... -

«قربونت برم من... حرص نخور دیگه!»پریدم و بوسیدمش و گفتم:

«... چی می خوری؟ فست فودی یا برنجی؟شام از بیرون می خوایم بگیریم»من و از خودش جدا کرد و گفت:

هیچ کودوم مامان... می خوام بخوابم... -

«االن؟»نگاهی به ساعت رولکسش انداخت و گفت:

آره... گرسنه ام نیست... -

نه صبحانه خوردی... نه نهار... یک تیکه کیک خوردی... همین... داری خود کشی می کنی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 6

به خدا میل ندارم... -

«برم؟»دنم و کج کردم و خیلی لوس گفتم: گر

منم هیچی نگم بابات نمی زاره بدون شام بخوابی... اگر غذای بیرون نمی خوای بگو برات یه چیزی درست کنم! -

اینقدر لوسم نکنید... دو روز دیگه خونه شوهر از این خبرا نیستا! -

بیشتر لوست می کنه!اونی که تو رو دوست داشته باشه... مطمئن باش از ما -

ایــــشـــش! چندش... خدا نکنه از این مردا باشه که یه سره آویزون زنشونن! -

نه! نیست! -

«مگه می دونید کیه که اینقدر با اطمینان می گید نیست!»با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:

«ها؟ نه! همینجوری گفتم... حسم بهم گفت.»با دستپاچگی گفت:

یش ما... بیا بشین یه دقیقه پ»مشکوک می زنیا! و از آشپزخونه اومدم بیرون... که بابا گفت: »کشیدم و گفتم: لپش و

«چی شده دیگه تحویل نمی گیری؟

این چه حرفیه بابا؟ گفتم مادام موسیو رو تنها بزارم... سر خر نباشم!

سر خر؟ تو؟ سر خر اون پدر سوخته بود که فرستادمش رفت! -

بابا! با پندار بودید؟ بیچاره! -

«چی شده طرفداریش و می کنی؟»بابا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و در حالی که سرش و تکون داد گفت:

من کی طرفداری پندار و نکردم... من و پندار می تونیم با هم دعوا کنیم... هر چیزی هم می خوایم به هم بگیم... -

شتش بد بگه!اما اجازه نمی دم کسی پ

اما پدر حتی حق کشتن بچه اش رو هم داره! -

«بابا! خطر ناک شدی... نزنی مارو بکشی...»با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:

از اون حالت جدی در اومد و قهقهه زد و من و که حاال کنارش نشسته بودم و پاهام و عمودی گذاشته بودم رو مبل و

«عروسک! من دلم نمیاد مورچه رو زیر پام له کنم حاال آدم بکشم؟»کشید تو بغلش و گفت:

جدی ترسیدم بابا! گفتم افکار عهد قجری اومده سراغتون... -

«بگید چی می خورید دیگه... ساعت ده شد...»مامان که تازه اومده بود تو هال گفت:

بابا نگاهی به من انداخت و سرش و تکون داد یعنی چی می خوری؟

«فرقی نمی کنه... هر چی بخورید!»می دونستم با بابا نمیشه کل کل کرد... گفتم:

من کباب ترکی می خورم... غذاهای برنجی فقط دست پخت مامان زیبا! -بابا فرخ

منم رست بیف... -

«نیستم...منم کباب ترکی... زنگ بزن بیارن... من شمارش و حفظ »مامان در حالی که تلفن و داد به من گفت:

گوشی و گرفتم و زنگ زدم و سفارش دادم... تا غذا برسه و بخوریم برای من انگار یک قرن گذشت!

شیشه دوغ رو هم آوردم و همش و با ساندویچم خوردم...

« امون بده بزرگوار... ما دوغ نمی خوردیم... نوش جان...»آخرش بابا گفت:

ه تو می گی چرا خوردی؟حاال که این بچه یه چیزی خورد -مامان

من بیجا بکنم خانوم... می گم سردیش نکنه! -بابا

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 7

«دوغ دوست دارم...»صدام و بچه گونه کردم و گفتم:

نوش جونت عزیزم... -مامان

بلند شدم و صورتشون و بوسیدم و رفتم تو اتاقم... قبل از اینکه خوابم ببره ساعت و گذاشتم برای هفت صبح زنگ

ی دونستم زوده اما نیم ساعت سه ربعی رو برای تنبل بازی و غلت زدنای صبحگاهی گذاشتم! احتمال اینکه بزنه... م

دقیقه نود نظرم در مورد لباسمم عوض بشه زیاد بود. همونطور که انتظار داشتم... دوغ زود اثر کرد و من بیهوش

شدم!

اهی به ساعت انداختم... هنوز یک ربع مونده بود به صبح وقتی چشمام و باز کردم هنوز هوا روشن نشده بود... نگ

هفت... به خدا برم ببینم سر کار بودم خودم و می کشم... ببین با من چه کرده که زودتر از زنگ موبایل بیدار شدم...

ش مبدون اینکه از رختخواب بیام بیرون مثل معتادا لب تاب و روشن کردم و رفتم سراغ ایمیلم... نمی دونم چرا ه

منتظر یه نشونی ازش بودم... اما نا امیدانه لب تاب و بستم و رفتم دست و صورتم و شستم... موهام و اتو کشیدم...

آرایش مالیمی کردم... ساعت هشت و نیم بود... رفتم پایین... لعبت که داشت فکری برای نهار می کرد با تعجب

ه شده میز چید« نخورده رفتی... دیرت میشه دخترک...بدو... هنوز نرفتی؟ من فکر کردم صبحانه»نگام کرد و گفت:

آماده بود... باز بابا نون تازه گرفته بود... چایی ریخت و گذاشت جلوم... از گلوم پایین نمی رفت... خیلی استرس

و داشتم... خدایا کمک کن سالم برسم... نرم اونجا غش کنم فکر کنه غشی هستم؟ به زور چند تا لقمه خوردم

برگشتم تو اتاقم و لباسهام و پوشیدم... ساعت نه بود... باید فکر ترافیک و هم می کردم... مامان زیبا که بیدار شده

بعد نگاه دقیق تری کردو گفت: « تو هنوز نرفتی؟ منم اون همه دوغ می خوردم خواب می موندم...»بود گفت:

«اینجوری میری دانشگاه؟ چیزی بهت نمی گن؟»

برداشتم... تو کیفمه! مقنعه -

«مگه کجا داری میری که مقنعه تو کیفته؟»با لحن مشکوکی گفت:

ا خیابونها یخ زده ب»بهت میگم مامان... االن دیرم شده... سوییچ و از جا کلیدی برداشتم و در جواب مامان که گفت: -

«مواظبم....خیالتون راحت!»گفتم: « ماشین نرو...

. یادم نمیاد چطوری رفتم... سریع ماشین و یه گوشه پارک کردم و به سمت کافی شاپ راه تا خانه هنرمندان..

افتادم... زیاد اینجا اومده بودیم... با آهو و فرشته... هم میومدیم نمایشگاه... هم بخور بخور... وارد سالن کافی شاپ

دختر کسی و ندیدم... نگاهی به ساعتم که شدم... اول نفس عمیقی کشیدم... چشم چرخوندم... اما غیر از دو تا

انداختم... ده و پنج دقیقه بود... با اینکه بی نهایت مشتاق دیدن این ناشناس بودم... اما دلم نمی خواست زودتر

رسیده باشم... یه لحظه فکر کردم شاید تو بالکن نشسته باشه... زمستونها بالکن و پالستیک می کشیدن و قابل

نشسن بود...

سمت بالکن حرکت کردم... در و باز کردم و دیدمش! اون ته نشسته بود... با همون لباسی که گفته بود... نفس به

قدم نزدیک شدن بهش کافی بود تا 0 -6عمیق دیگه ای کشیدم و به سمتش راه افتادم... اونم بلند شد ایستاد... اما

چشماش... عینکش... همه و همه برام آشنا بود... آشنا؟ از بشناسمش ... لبخندش ... تیپش ... هیکلش... موهاش ...

حفظ بودمشون... تنم می لرزید ...برمی گشتم؟ چرا باید برگردم؟ خدای من... انتظار هر کسی و داشتم اال ... چشم

وز دو ر چرخوندم ببینم کس دیگه ای هم لباسش هست؟ شاید اتفاقی اونجا بود!... اما نه... خودش بود... مگه میشه تو

نفر مثل هم لباس بپوشن و یه جا باشن؟... پاهام بدون اراده به سمتش رفت... احساس می کردم رو هوام و باد داره

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 8

من و حرکت میده... نزدیکش که رسیدم دستم و گرفت ... پیشونیم و به نرمی بوسید و من و نشوند رو صندلی...

«یه لیوان آب قند لطف کنید!»و گفت: بدون هیچ حرفی با دست دیگه اش گارسون و صدا کرد

«خوبی عزیزم؟»بعد روش و به طرفم چرخوند و گفت:

چی باید می گفتم؟ اگر می گفتم آره که دروغ بود! هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم!

یه چیزی بگو خانومی... این همه اصرار داشتی من و بشناسی... حاال من اینجام... فقط برای تو... -

پندار! -یدمنال

«بخور... یه کم بخور حالت جا بیاد... بعد با هم حرف می زنیم...»آب قند و آورد... گرفت طرفم و گفت:

لیوان تو دستای لرزونم گرفتم یه جرعه ازش خوردم... دستش و دراز کرد و لیوان و گرفت و گذاشت رو میز... :

«بهتر شدی؟»

گفتم.با سر جواب مثبت دادم... اما دروغ

«پاشو بریم یه سرم بزن...»مستاصل بلند شد و گفت:

«خوبم....بشین!»سرم و تا جایی که بتونم صورتش و که باالی سرم بود ببینم بلند کردم و گفتم:

خوب نیستی... من دارم رنگت و می بینم... یه سرم بزنی حالت خوب میشه. -

یه چیز شیرین بخورم حالم جا میاد... -

الی که می نشست باز گارسون و با دست فراخوند و سفارش دو تا کیک شکالتی با شیر کاکائو داد!در ح

خب بایدم سلیقه من و بهتر از باراد بدونه!

تا کیک و شیر کاکائو رو بیارن... ساکت موندیم... بعد از اینکه به زور برای فرار از سرم همه کیکم و خوردم گفت:

«حالش و داری؟می خوای قدم بزنیم؟ »

آره... -

اینجوری بهتر بود... دلم هوای آزاد می خواست... اینجوری معذب بودم...

کوله چرمش و که ست کفشش بود انداخت رو کولش.

چمدونات کجاس؟ -

چمدون ندارم... با همین اومدم... -

تا کی هستی؟ -

شب پرواز دارم! 6ساعت -

«امشب؟»با تعجب گفتم:

«آره! کار دارم... باید برم.»ن اینکه نگام کنه گفت: بدو

از دیروز هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی... -

پرواز مستقیم گیر نیاوردم... مجبور شدم با دو تا پرواز خودم و برسونم... فکر کنم اونوقتی که زنگ زدی تو پرواز -

بودم...

«چرا اینکارو کردی؟: »هوای خنک باعث شد حالم بهتر بشه... آروم گفتم

چیکار؟ -

اون ایمیلها؟ من بهت گفتم دارم وابسته میشم... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

7 9

منم از بعد از اون کمتر ایمیل زدم... نزدم؟ -

چرا... اما... -

ببین پونه! من عاشق تو شدم... من و به این جرم راهی غربتم کردن! از عشقم دورم کردن... دلم به این خوش بود -

ی و دارم می بینمت... اما همینم ازم گرفتن... دوریت داشت عذابم می داد... خیلی سخته یکی و دوست که کنارم

داشته باشی و نتونی بهش بگی... و بدتر اینکه بدونی تا آخر عمرتم نمی تونی بگی! خیلی سخته هر لحظه فکر کنی

ازت خواستگاری کنه! همین روزها عشقت میشه مال کس دیگه... خیلی سخته دوست خودت عشقت و

نگاش کردم... نگام نمی کرد... بغض داشت اما مثل همیشه گریه نمی کرد... سنگینی نگاهم قلقلکش داد و برگشت

اگر ایمیل نمی زدم دیوونه می شدم... دلم فقط به همین خوش بود! که اونم بعد از اون »تو چشمام نگاه کرد و گفت:

«حرفهای تو کمتر شد...

تو جیبش و سیگاری در اورد... دست کرد

سیگار؟ پندار؟ اون که سیگاری نبود!

«پندار سی...»با تعجب گفتم:

نگو نکش! چون اگر بگی، نمی کشم... اما مطمئن باش کارم به »روش و سریع به سمتم چرخوند و با عصبانیت گفت:

«ی کنه!جنون میکشه! بعد از اون ایمیلها و چند تا عکس... اینه که آرومم م

سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم... چی می تونستم بگم؟ شاید اگر من تو این شرایط قرار می گرفتم سیکار که

هیچی هرویین می کشیدم... چهار تا ایمیل برام میومد حتی به خواستگارم فکر نمی کردم... وای به حال اینکه...!

«کنی؟ داری به چی فکر می»سیگارش که تموم شد گفت:

«نظرت چیه؟»وقتی سکوتم و دید گفت:

«در چه مورد؟»بدون اینکه سرم و بیارم باال گفتم:

من! تو! این رابطه! -

بغضی که تا اون لحظه نگهش داشته بودم ترکید... -

چی بگم؟ تو داداش من... -

روز از خواهر برادری حرف نزن... تو رو خدا جون هر کس دوست داری یه ام»با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت:

دلم می خواد امروز عشقم باشی... پونه باشی... هر چند برای من خیلی وقته پونه ای... اما تو رو خدا یه امروز منم

«برای تو پندار باشم... فقط پندار...

فکر می کنی ساده است؟ -

. من منتظر می مونم... تو این چند سال انتظار و خوب نه! می دونم سخته... امروز و تحمل کن... از فردا فکر کن.. -

یاد گرفتم... فکر کن... قول میدم... قول میدم.. .به جون خودت... اگر نظرت منفی بود برای همیشه بشم داداشت!

من می خوام برم... -

... به سمتم دوید و پونه! نگاهش کردم»این و گفتم و بدون هیچ حرفی تنهاش گذاشتم! کمی که دور شدم داد زد:

«یه قولی میدی؟»گفت:

«چی؟»با تکون سر گفتم:

قول بده... قول بده اگر به هر دلیلی جوابت منفی بود... من بشم همون داداش قبلت... ازم کناره نگیر... باشه؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 0

دستم و جلوی دهنم گذاشتم تا مثال گریه نکنم... غافل از اینکه اشک نشونه گریه است...

سمت ماشین دویدم و تنهاش گذاشتم... به

حوصله »ساعت دوازده و نیم بود که به خونه رسیدم... در جواب مامان که با تعجب پرسید دانشگاه نرفتی فقط گفتم:

«ندارم مامان...

یکنم؟ مدویدم تو اتاقم و خودم و انداختم رو تخت... هیچ تالشی برای مهار اشکم نکردم... نمیدونستم برای چی گریه

خوشحال بودم یا ناراحت... ورود مامان اجازه نداد به جواب برسم.

پونه چی شده؟ داری نگرانم میکنی! -

مامان توروخدا راحتم بزار! -

داری دقم میدی! چی شده؟ کسی »اومد کنارم نشست موهام و نوازش کرد و سرم و فشار داد تو بغلش و گفت:

«کجا رفته بودی؟چیزی گفته؟ اتفاقی افتاده ؟تو

«تو رو خدا نپرس مامان!»همونطور که سرم تو بغلش بود گفتم:

اینطوری که نمیشه... باالخره چی؟ اگر مشکلی هست بزار یکی بدونه... -

خودم می تونم حلش کنم... چیزی نیست... می دونید که من اشکم در مشکمه! -

پندار بگو... اگر من رو محرم نمی دونی اشکال نداره.... به -

پندار! پندار! مشکل خود پنداره... واقعا پندار مشکله؟

باشه مامان... بهش میگم... -

«قول؟»من و از خودش جدا کرد و تو چشمام خیره شد و گفت:

قول مامان! -

امروز نمی ری دانشگاه؟ -

نه مامان... می خوام بخوابم... -

اد اینطوری ببینمت عزیزم... کاش می شد بهم بگی چی شده؟ تو شاد و سر حال خودت و اذیت نکن... دلم نمی خو -

رفتی...

مامان تورو خدا بسه... به خدا هیچی نیست... -

«بیا...خوبه؟»اشکهام و با پشت دست پاک کردم و گفتم:

به صورتت بزن... بگیرنه! اصال خوب نیست... چون دور چشمت سیاه شد! پاشو... برو یه آب »خنده ای کرد و گفت:

«بخواب... حیف این چشمها نیست؟ مشکلت و با پندار در میون بزار...

چشم. -

ازش می پرسما! -

باشه! -

این باشه یعنی برم! برای نهار صدات می کنم... -

مرسی مامان... -

داشت به من خیانت می کرد... به پیشنهاد مامان دست و صورتم و شستم و ولو شدم رو تخت... این همه سال پندار

این همه سال من اون و به چشم برادر دیدم و اون... چرا بعد از اینکه فهمیدم برادر واقعیم نیست... به این فکر کردم

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 1

که بابا بهم نامحرمه اما یک بار این فکر در مورد پندار به ذهنم نرسید... چند سال خواهرانه خزیدم تو بغلش؟ هر بار

ده؟ چه حسی داشته؟ پس اون گیر دادناش به لباس پوشیدنم... ناراحت شدناش از بیرون رفتنهام... چه فکری کر

اون شب مهمونی و حال خرابش...

خدایا باید چیکار میکردم؟ وای خدای من... خوب شد فرستادنش رفت... من چقدر بچه بودم...

نیست... من که از احساسش خبر نداشتم... پندار بچه بودم؟ چرا؟ من که روحمم خبر نداشت اون برادر واقعیم

بیچاره که خیلی وقت بود بهم خواهری نمی گفت... از وقتی یادم میاد همیشه سعی کرده بود خیره نگاهم نکنه... یاد

اون شب بارونی افتادم...

ار ون میومد چه جور... انگاون شب مامان و بابا لعبت و برده بودن بیمارستان... بیچاره قلبش درد گرفته بود... بار

سال بود رفته بود انگلیس و اون 4 -0سالم بود... پندار 54 -50شیلنگ آب باز کرده بودن... اون موقع تقریبا

موقع برای تعطیالت سال نو میالدی اومده بود ایران!

بچه گیم از رعد و برق می از ترس مچاله شده بودم گوشه تختم... اما کم کم رعد و برق هم شروع شد... من کال از

ترسیدم... اینقدر صداهاش زیاد و ترسناک بود که طاقت نیاوردم و به سمت اتاق پندار دویدم... در و باز کردم بدون

«ترسیدی؟»هیچ حرفی پریدم تو رختخوابش... پندار انگار منتظرم بود... اولش بغلم کرد و پیشونیم و بوسید و گفت:

خیلی وحشناکه! -

ترس موشی! من اینجام...ن -

«من و بغل کن... می ترسم...»وای که وقتی یادم میاد خجالت می کشم... خودم و فرو کردم تو بغلش و گفتم:

بخواب رو تخت من... منم اینجا می شینم.. نترسیا... من »اما از روی تخت بلند شد و رفت نشست رو کاناپه و گفت:

«اینجام...

«ات و گرفتم؟ دوتایی جا میشیما!ج»مظلومانه گفتم:

من رو کاناپه راحت ترم... بخواب فردا باید »نفس عمیقی کشید و کف دستش و چند بار کشید رو صورتش و گفت:

«بری مدرسه!

چقدر بچه بودم که فکر کردم چون جاش تنگ شد کنار من نخوابید... خدایا مغزم داره میاد تو دهنم... کاش میشد یه

آور بخورم... دو روز بخوابم و به هیچی فکر نکنم...قرص خواب

رفتم زیر پتو تا بلکه تاریکی اون زیر نجاتم بده... همونطورم شد و کم کم خواب به چشمام اومد...

با نوازشهای مامان چشمام و باز کردم...

پاشو گلم... پاشو نهار آماده است... -

م...کمی گردنم و ورزش دادم و بلند شدم نشست

االن میام مامان! -

رفتم پایین و لوبیا پلو خوشمزه دستپخت مامان و خوردم و باز برگشتم تو اتاقم... مامان خیلی نگران نگاهم می

کرد... باید زودتر خودم و جمع و جور می کردم... نمی شد به مامان بگم چه اتفاقی افتاده... تا رسیدم تو اتاق دیدم

خوره... آهو بود... گوشی و برداشتم.موبایلم داره زنگ می

الو! -

آش میخوری یا پلو؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 2

حوصله ندارم آهو بگو... -

تو چه کردی با این بیچاره؟ از صبح در به در دنبالت می گرده... مثل مرغ پر کنده از ساختمون بیرون نمی ره... -

«کی؟»با بی حوصلگی گفتم:

اقای ملکی دیگه! -

«باراد؟»واب پریده باشم سرجام نشستم و گفتم: یهو انگار از خ

اوه. چه خودمونیم هستن رو نمی کنه... خیلی بی معرفتی ما نباید بفهمیم؟ از همون... -

آهو... نزار بگم خفه شو! -

با هم دعواتون شده؟ -

می فهمی چی میگی؟ من با اون رابطه ای ندارم که بخوام دعوا کنم... -

من خواسته بهت زنگ بزنه... میگه شمارت و داره فقط اجازه نداره! به هر حال از -

یه جوری دست به سرش کن آهو... فرشته کجاس؟ -

اونم نشسته کنار من... -

«ا ... برو اونور تر... بهت میگم چی گفت...»بعد طوری که معلوم بود با کسی داره حرف میزنه گفت:

«نمی گه؟ دلم برای صداش تنگ شده!چیکار دارم چی میگه؟ چی »فرشته:

اره جون عمت! -

بچه ها... بچه ها... تو رو خدا بعدا دعوا کنید... من حوصله ندارم... به آقای ملکی هم بگو خودم بعدا تماس می -

گیرم...

مگه شمارش و داری؟ -

آهو... همه چیز و براتون میگم... فقط تو رو خدا االن هیچی نپرسید. -

اشه بابا... پونه عصبانی تاحاال ندیده بودیم که دیدیم... فردا که میای؟ ب -

نمی دونم... شاید. -

کشتیات غرق شدن اینقدر ناراحتی؟ -

آهو خودم و میزنما... -

باشه بابا... ولی خدایی فردا بیا... بدون تو دانشگاه لطفی نداره... -

باشه خدا حافظ... -

جام بدم دوباره دویدم پایین خدا خدا می کردم مامان نخوابیده باشه... که خدا هم صدام و شنید و بدون اینکه کاری ان

«چی شده؟ نخوابیدی؟»مامان تازه داشت از آشپزخونه میومد بیرون... چشمش که به من افتاد گفت:

مامان زنگ بزن به خانواده ملکی بگو جواب من منفیه! -

«باراد دعوات شده؟ باید حدس میزدم. چرا؟ با»مامان متعجب گفت:

«مامان! تو رو خدا اینقدر نگو چی شده چی نشده...»کالفه سرم و تکون دادم و یه پام و کوبیدم زمین و گفتم:

من نباید بدونم چی شد یهو جوابت منفی شد؟ -

م نه... بشه... رفتم... حاال بازم میگاز اولم منفی بود... بهتون که گفته بودم... گفتید برو مهمونی شاید نظرت عوض -

جاتون و تنگ کردم بگید بیان من و بر دارن برن...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 3

و دوباره دویدم تو اتاقم... بیچاره مامان... گناه اون چی بود که هر چی می شد اولین هدف اون بود؟ پسرش گند

زده... پسرش خیانت کرده....

کرد... یادت رفته چقدر ناراحت بودی از اینکه پندار دیگه باهات خیانت؟ پونه چی میگی؟ اون که از تو دوری می

گرم نمی گیره... یادت رفته همیشه می گفتی پندار رفته خارج مثل اونها غرب زده شده و دیگه عاطفه نداره؟

هم و بازسرم و تو دستام فشار دادم... بسه دیگه... نمی خوام فکر کنم... .سراغ لب تابم رفتم... از حرصم ایمیلم

نکردم.... فایل گلچین آهنگهام و باز کردم... اولین آهنگ همون بود...

وانمود کردم به همه/که خیلی سخت نبود غمت....

.

.

ای خدا... چرا اسم این آهنگ و طوری زده بودم که اولین آهنگ باشه؟ با این حال گوش کردم... دوستش داشتم...

االن فقط ملودی و ریتمش و دوست داشتم... اما تازه می فهمیدم کلی حرف پشتشه! تازه می فهمیدم چی میگه... تا

تا تونستم با آهنگ گریه کردم... اینقدری که خالی شدم... دیگه اشکی برام نمونده بود! فقط یک جفت چشم متورم

احت بودم زانوهام و بغل قرمز رو صورتم خودنمایی می کرد... آهنگ و زده بودم رو تکرار... مثل هر وقتی که نار

کرده بودم و سرم و گذاشته بودم روش... چشمام می سوخت... اما حال اینکه برم آب بزنم به دست و صورتم هم

نداشتم! چشم چرخوندم... یهو چشمم افتاد به قاب عکس خانوادگیمون... همون که با فهمیدن راز زندگیم شکونده

گل براش خریده بود و گذاشته بود تو اتاقم... دست بردم برش دارم که در باز بودم و حاال مامان دوباره یه قاب خوش

شد و مامان نگران اومد تو!

پونه! چرا جواب نمی... -

برگشتم نگاش کردم... حرف تو دهنش خشک شد... نمی دونم چی دید.

پونه حالت خوبه؟ زدم زیر گریه و خزیدم تو بغلش -

مامان... بغلم کن... -

عزیزم... تو رو خدا بگو چی شده... داری دقم میدی پونه! -

هیچی نیست مامان... دلم گرفته... دلم تنگه! -

لرزش دست مامان باعث شد سرم و بلند کنم... داشت گریه می کرد!

مامان چی شد؟ -

ونی جای کسی و تنگ ناراحتیت مربوط به ما میشه؟ به خدا من منظوری نداشتم... تو تا آخر عمرم پیش ما بم -

نکردی...

اشکام و پاک کردم... لبخند زدم... داشت سوء تفاهم می شد... دلم نمی خواست این دو تا موضوع با هم تداخل پیدا

کنه...

صاف نشستم... دستش و تو دستام گرفتم... بعد از اینکه سیر نگاهش کردم... اشکاش و با شصتم پاک کردم و گفتم:

یف چشمات نیست مامان؟ اصال موضوع این نیست... من خل شدم... ربطی به هیچی نداره... فقط االن گریه نکن... ح»

«نمی خوام ازدواج کنم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 4

زنگ زدم جواب منفی دادم... کاش می گفتی چی شده تا اگر مربوط به این پسره است بهشون می فهموندم بازی با -

احساسات یه دختر یعنی چی!

ن هم ربطی نداره... من قول میدم همه چیز درست بشه...نه مامان به او -

با پندار صحبت کردی؟ -

نه مامان... صحبت میکنم... -

از صبح هر چی بهش زنگ می زنم بر نمی داره... -

یهو یاد پندار افتادم... وسط پارک ولش کرده بودم و اومده بودم... یعنی االن کجاس؟ تا شب که پرواز داره چیکار

ی کنه؟م

«پاشو... االن بابا میاد نگران میشه... بهش که چیزی نمی گید؟»بلند شدم و دست مامانم کشیدم و گفتم:

اگر ببینم این وضع ادامه داره قول نمیدم! این آهنگم کم کن... اینقدرم یه آهنگ و پشت »با شک نگاهم کرد و گفت:

«هم گوش نده... رو اعصابت اثر می زاره!

ه رفت رفتم دست و صورتم و شستم... کلی اب سرد پاشیدم به صورتم تا پف چشمام کم شد.مامان ک

رفتم تو اتاقم و شماره پندار و گرفتم... اما خاموش بود.

اون شب با همه بدیها و خوبیهاش گذشت... تا صبح به اون آهنگ گوش کردم... البته با هندز فری که مامان نفهمه...

داشتم... خیلی زیاد... خیلی... یادمه یه بار دور هم نشسته بودیم که گفتم... اگر می شد آدم با من پندار و دوست

داداشش ازدواج کنه من حتما زن پندار می شدم... حتی اگر نمی خواست من و بگیره به زور زنش می شدم... اون

موقع دبیرستانی بودم!

د تو گلوش و داشت خفه می شد... بابا نگاه متعجب پر استرسش و یادمه مامان داشت هندونه می خورد... هندونه پری

ازم گرفت و پرید بزنه پشت مامان... پندار هم اخمهاش رفت تو هم و با همون تیشرت و شلوار تو خونه ای که تنش

بود رفت بیرون و تا آخر شب نیومد...

اینکه حرف دل پندار و زدم... شاید!چقدر اون شب خودم و فحش دادم که این حرف زشت و زدم... غافل از

االنم فرقی نکرده بود... من دوستش داشتم... ولی چطوری می تونستم جنس این دوست داشتن و تغییر بدم؟ باید

سعی می کردم...

واقعا باید سعی می کردم؟ اگر اینکار و می کردم و مامان اینها مخالفت می کردن چی؟

ول سعی می کنم... اگر حسم به پندار از خواهر برادری به عاشق و معشوقی تغییر کرد به هیچ چیز فکر نمی کنم... ا

اونوقت به نظر دیگران فکر می کنم...

باید می رفتم دانشگاه... این بهترین راه فرار از فکر کردن بود!

راض ود... که نگاهش پر از اعتوقتی رسیدم دانشگاه آهو و فرشته بی صبرانه منتظرم بودن... عالوه بر اونها باراد هم ب

بود... دوست نداشتم باهاش هم کالم بشم... مامان همه حرفهارو زده بود و منم تصمیمم عوض نمی شد.

دیروز چت بود؟ سگ بودی! -آهو

با این حرف یاد پندار افتادم... حتما االن رسیده!

«دارم دیوونه میشم بچه ها!»نفسم و با صدا بیرون دادم و گفتم:

چی شده؟ بگو دیگه... دلم رفت. -فرشته

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 5

کسی که تا دیروز به دید برادر بهش نگاه می کردم فهمیدم به چشم دیگه ای نگام میکنه! -

یعنی قصد بدی داره؟! -آهو

فرشته چپ چپ نگاش کرد و با آرنج زد تو پهلوش!

چی؟ پس خب... بابا شد سوراخ! آخ –آهو

قط می دونم خیلی وقته حسش به من حس برادری نیست...نمی دونم قصدش چیه... ف -

هیز هم هست؟ -آهو

آهو چرا همش منحرف فکر می کنی؟ مگه هر کس دید خواهر برادری به هم نداشته باشه هیز و ناپاکه؟ -

خب پس چیه؟ چطوری فهمیدی حسش اونی نیست که تو فکر می کردی؟ حتما یه کاری کرده دیگه! -

نکرده... فقط اومد و بهم گفت.نخیر کاری -

«آخی! نازی!»فرشته خیلی رمانتیک گفت:

چی چی و نازی! خیلی هم زشته! مرتیکه بیشرف... حتما تا االن کلی دیدت زده و ازت سوء استفاده کرده! -آهو

«میشه تو نظریه ندی! اصال هم اینطوری نبوده!»کامال به سمتش چرخیدم و گفتم:

برو بابا... همچین ناراحت بودی فکر کردم از کارش ناراحتی... نگو خانوم بدشم »د و گفت: دستش و تکون دا

«نیومده... خب دیگه غمباد گرفتنت چیه؟ بله رو بگو و خالص...

«نکنه مامانت اینها مخالفن!»یهو سمتم برگشت و گفت:

... این یکی که تو کف حس عاشقانه مونده... این من و باش با کیا اومدم سیزده به در»ابروم و انداختم باال و گفتم:

«یکی هم یه راست رفته سر اصل مطلب... بابا میگم من موندم چیکار کنم؟ چی بهش بگم؟

«حاال کی هست؟ دوسته؟ فامیله؟ همسایه است؟»فرشته:

خودمم نمی دونستم بگم چیه...

دوسته! -

ادری و این حرفها رو... باور کن خودتم تا حاال صد بار به این فکر ببین پونه... بزار کنار این حس خواهر بر -آهو

کردی که اگر بیاد خواستگاریم چی میشه و چی نمیشه! دروغ میگم؟

عاجزانه نگاش کردم... حق داشتن... نمی دونستن جریان چیه... باید بهشون می گفتم؟ بایدی نبود... اما گفتنش ضرر

اختمشون بچه های بدی نبودن... و اینکه نیاز داشتم یکی این راز و بدونه... به شایلین نداشت... تا اونجایی که می شن

نمی تونستم بگم... به خاطر سابقه آشنایی خانواده هامون... هر چند کم و دور... اما اینها غریبه بودن... می تونستن

ن بگم... یک دفعه آهو از جاش بلند شد و راز دار خوبی باشن... با امید به اینکه کمکم کنن... تصمیم گرفتم بهشو

پاشو پاشو بریم تا عروس خانوم فکرهاش و می کنه و جواب بله رو میده بریم سر »دست فرشته رو گرفت و گفت:

«کالس که دیر شد!

آره بریم... بعد کالس همه چیز و بهتون میگم... همینطور که به سمت کالس می»همراه باهاشون بلند شدم و گفتم:

«بازم چیزی مونده مگه؟»رفتیم آهو گفت:

«اصل کاری مونده!»خنده تلخی کردم و گفتم:

ای بمیری که سریالی حرف می زنی... حاال من از کالس چیزی نمی فهمم که... برام بنویس سر کالس! -

ا... پس من چی؟ -فرشته

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 6

خب میدیم تو هم بخونی... -آهو

حتما آخر کالسم بدویم دنبال یکی ازش جزوه بگیریم...بعد کی نت برداری کنه؟ -فرشته

بچه ها... دعوا نکنید... بعد کالس براتون میگم... -

دقیقه زودتر جنبیده بودیم قبل از استاد می رسیدیم... 6 -5دیگه رسیده بودیم به کالس... در و باز کردیم. اگر

«بگو...بگو...»شدن رو میز من و گفتن: به محض اینکه استاد گفت خسته نباشید آهو و فرشته خم

بعد از دو روز واقعا خندیدم...

چقدر فضولید شماها... اصال از کالس چیزی فهمیدید؟ -

«نه!»دوتایی با هم گفتن:

پس نمیگم تو خماریش بمونید! -

خیلی لوسی... بی مزه! -

«کن اما یه شرط داره!خیلی خب بابا قهر ن»شونش و و گرفتم و برگردوندمش و گفتم:

چه شرطی؟ -فرشته

قول بدید به هیچ کس نگید! -

قول! -باز با هم گفتن

«قول؟»دستم و گذاشتم رو میز و گفتم:

دوتایی دستشون و کوبیدن کف دستم و باز همون کلمه رو تکرار کردن!

حتی مامان باباهاتون! -

«کردی... باشه قول... قول... قول!د بنال پونه خفم »آهو با غیض نگام کردو گفت:

«بچه ها استاد نمیاد...»هنوز شروع نکرده بودم که یکی از در اومد تو گفت:

ساعت بعد تو همین کالس تشکیل می شد که از شانسمون کالس تعطیل شد... یه عده با غر غر و یه عده با خوشحالی

بلند شدن و رفتن و کالس خالی شد...

و از سیر تا پیاز ماجرا رو براشون تعریف کردم... جریان باراد رو هم گفتم... خیلی سبک شدم... منم شروع کردم

چقدر احتیاج داشتم برای یکی حرف بزنم و درد دل کنم... خدا رو شکر گوشهای شنوای خوبی بودن...

سرم و که بلند کردم یه دهن باز دیدم جلوم... آهو بود...

حالمون به هم خورد.دهنت و ببند بابا... -

دهنش و محکم بست و من غش کردم از خنده... واقعا این کارش و در کمال جدیت و بهت انجام داد... برگشتم

سمت فرشته... اشک تو چشماش جمع شده بود... و عاشقانه من و نگاه می کرد!

او! انگار داره تایتانیک نگاه می کنه! چته! جمع کن خودت و! -آهو

دلم برای داداشت سوخت! -فرشته

«داداش!»زیر لب زمزمه کردم:

میشه تو حرف نزنی... اومدی ابرو بر داری زدی چشمش و کور کردی که... نمی بینی نزده می رقصه؟ -آهو

«به خدا منظوری نداشتم...»فرشته که حس کردم کمی ناراحت شد گفت:

«تم... ناراحت نشو...می دونم دوس»نذاشتم ادامه بده بغلش کردم و گفتم:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 7

حاال ببینم تو مشکلت االن چیه؟ اینکه دختر واقعیشون نیستی؟ یا اینکه دادا... ببخشید آقا پندار بهت ابراز -آهو

عالقه کرده؟

با شنیدن پیشوند آقا برای پندار خنده ی پهنی کردم اما هنوز دهن باز نکرده بودم که آهو گفت:

... دختره اسم طرف میاد نیشش تا بناگوشش باز میشه بعد برای من تریپ افسرده بر خوبه خوبه... نیشت و ببند -

می داره!

نه دیوونه... تاحاال کسی بهش آقا پندار نگفته بود... وقتی شنیدم خندم گرفت. -

حاال میگی مشکلت چیه یا نه؟ -

مدم... همشم به خاطر رفتارهای بابا و مامان بود از می دونید بچه ها... من با قضیه اینکه از خون اونها نیستم کنار او -

اولی که یادمه تا همین لحظه... خدایی به جرات می تونم بگم مثل یه خانواده واقعی بودن برام... به جا تشویقم

شه بکردن... به جا تنبیهم کردن... هیچ کودوم از محبتهاشون حس ترحم نداشته... اما اینکه بعد از نوزده سال برادرم

دوست پسرم... بشه عشقم...

صورتم از فکرش بین دستام پوشوندم... نفس عمیقی کشیدم و هیچی نگفتم.

«خانوم شیانی!»منتظر صدای آهو یا فرشته بودم که یکی گفت:

از ترسم بلند شدم ایستادم... باراد بود که تو درگاه ایستاده بود!

بله؟ -

میشه چند لحظه تشریف بیارید؟ -

«االن میام...»رو به بچه ها کردم و گفتم:

باالخره باید تیر اخر و خودم می زدم...

با اعتماد به نفس سالم کردم و منتظر ایستادم!

علیک سالم... خوبید؟ -

ممنون... راستی بابت مهمونی ممنون... من درگیر بودم نشد تشکر کنم... -

مادرتون زنگ زدن تشکر کردن. -

میکنم وظیفه بود! خواهش -

چرا؟ -

نمی خواستم کشش بدم.

چرا نداره... من همون روز خونمونم خدمتتون گفتم هنوز آمادگیش و ندارم. -

درسته اما قرار شد فکر کنید. -

یعنی باید فکر می کردم و حتما می گفتم بله؟ -

«سالم استاد...»از کنارمون یه دانشجو گذشت رو به باراد گفت:

باراد هم سرش و تکون داد و دانشجو رفت.

ببین چیکار کردی که راه افتادم تو دانشگاه دنبال تو ... -

«مگه من مجبورتون کردم؟»با عصبانیت و خیلی حق به جانب گفتم:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 8

من دست از سرت بر نمی دارم... روزی ولت میکنم که به کس»نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش و پنهان کنه و گفت:

«دیگه ای بله گفته باشی...

این و گفت و رفت. اگر می دونست االن چی تو سر من می گذره همین االن بی خیالم می شد.

دوازده اسفند بود... روز تولدم... از پندار خبری نبود... زنگ می زد با مامان اینا حرف می زد و تموم... چقدر دلم

.. دلم به عکسهامون خوش بود... چرا دروغ بگم؟ منم می خواستمش... من گرفته بود... چقدر منتظر ایمیلهاش بودم.

پندار و دوست دارم... اما پندار و یا اون ناشناس و؟ اصال حس من نسبت به پندار چیه؟ عشق هست... اما عشق به

ا می فرستاد... امبرادر یا...؟ یعنی امروز زنگ می زنه تولدم و تبریک میگه؟ هر سال می گفت... حتی هدیه هم برام

امسال... حتما فکر کرده جوابم منفیه... شایدم اصال پشیمون شده... با اون کاری که من اون روز کردم... بیچاره رو تو

سرما ول کردم و اومدم... پنج شنبه بود و کالس نداشتم... تمام وقتم و تو اتاقم گذروندم... گاهی می رفتم پایین دور

بلکه خبری از پندار بهم بده... اما انگار نه انگار... باز رفتم تو اتاقم... تصمیم گرفتم امروز و بر مامان می پلکیدم

خوش باشم... نا سالمتی روز تولدمه... همون بهتر که خبری ازم نمی گیره... پندارم مثل شایان... هر چی بوده هوس

داشم بمونه بهتره... رفتم حموم... دوش گرفتم... موهام بوده... وگرنه به این راحتیا بی خیالم نمی شد... اصال همون دا

و موس زدم... آرایش کردم... تاپ بافت قهوه ای یقه اسکی نیمه ام و پوشیدم... شلوار جین کش برمودام و که تو

سانت پایین پاچه اش تور کش قهوه ای داشت هم پوشیدم... خدارو شکر پندار نیست گیر بده 7 - 1کمرش و

ندلهای پاشنه دار قهوه ای هم پوشیدم... مچ بند طالم و که پارسال پندار برام خریده بود و هم انداختم دور بهم... ص

مچم... کال لج کرده بودم... چون تاپ و شلوارم هم پندار برام آورده بود... یه جورایی می خواستم با خودم لجبازی

ر محلم نمی زاره!کنم... می خواستم بگم اصال هم برام مهم نیست که پندا

دور موهام و یه تل بافتنی که لعبت برام بافته بود و یه گل صورتی و کرم هم روش قالب بافی شده بود بستم و رفتم

پایین ساعت شش بعد از ظهر شده بود...

رفتم سمت ویدیو خانواده و حال آهنگ شاد نداشتم... این آهنگ بیشتر به حال و هوام می خورد!

ی بایدگفت ازاون حرفای شیرینتنمیدونم چ

نمی شه باورم حاال ازاین چشمای غمگینت

همیشه ترس تو این بودکه من با تو نمی مونم

می گفتی باش کنار من بدون تو پریشونم

نمی گیری سراغ از من کسی که تو خداش بودی

کسی که با تو عاشق شد تو آهنگ صداش بودی

دلم تنگ صدای تو

وام باشم کنار تو می خ

دل زخم خورده عاشق

هنوزم چشم به راه تو

چه دلتنگم چه دلتنگم

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

8 9

دارم با غصه می جنگم

چه دلتنگم چه دلتنگم

دارم با غصه می جنگم

دارم با غصه می جنگم

تمام حرف من با تو با عکس و جای خالیته

ه حاال من موندم و یادت مگه این حرفا حالیت

مگه این حرفا حالیته

چه نا آرومه قلب من

چه بی تابه دل و جونم می خوام از تو خبردار شم

کجا هستی نمی دونم

چه دلتنگم چه دلتنگم

هنوز بی تاب بی تابم

دارم با غصه می جنگم

دلم تنگ صدای تو

می خوام باشم کنار تو

دل زخم خورده عاشق

اه تو هنوزم چشم به ر

چه دلتنگم چه دلتنگم

دارم با غصه می جنگم

چه دلتنگم چه دلتنگم

دارم با غصه می جنگم

دارم با غصه می جنگم

چشمم افتاد به مامان که دستش و گذاشته بود زیر چونه اش و و کنار اپن وایستاده بود و من و نگاه می کرد و هر

اد... انگار برای خل شدنم تاسف می خورد!چند دقیقه یه بار سرش و تکون می د

«فکر میکنی خل شدم؟»صدای آهنگ بلند بود داد زدم:

نه! فکر می کنم عاشق شدی... -

انگار اونها هم یادشون رفته بود تولدمه... هیچ کس هیچی نمی گفت.

... یعنی مامانم امروز مرده؟مهم نبود... مهم این بود که امروز من به دنیا اومده بودم... یه لحظه فکر کردم

«کمش کن مادر... کر شدیم...»مامان در حالی که به سمت در حیاط میرفت گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 0

شلوار پارچه ای کرم با راههای صدری تنش بود با یه بلوز سفید روش یه بافت به رنگ خطهای شلوارش تنش بود...

م پاش بود... موهاشم مثل همیشه مرتب و توی کمرش کمی جمع شده بود.. صندل روفرشی تخت یشمی رنگی ه

سشوار شده... چقدر دوستش داشتم... زیر لب صلواتی برای مامانم فرستادم و ترجیح دادم منفی نبافم... صدای

آهنگ و کم کردم و به سمت اتاقم راه افتادم... هنوز به پله ها نرسیده بودم که صدای مامان و بابا با هم بلند...

ــــــ!تولدت مبارک -

از جام پریدم... باورم نمی شد... یعنی چرا باورم می شد.. .باید می دونستم اونها یادشون نمیره... این نوزده سال

یادشون نرفته بود... فقط من خل شده بودم و از هر کاهی کوه می ساختم... بابا با یه گل بزرگ اومد تو... فکرم و بلند

«با؟ این سبد به این بزرگی برای چیه؟مگه عروسیه با»به زبون اوردم :

مامان هم یه کیک دستش بود... که گرد و سفید بود و روش پر از روبانهای رنگی به شکل هدیه گره خورده بود...

این پندار خله به خدا... سبد به این گندگی و سفارش داده... انگار »بابا سبد گل و همونجا کنار در گذاشت و گفت:

ا اومده!تحفه به دنی

... قربونت برم»پندار؟ یعنی یادش بوده؟ پس چرا زنگ نزده؟ سعی کردم از تو شوک در بیام... پریدم بغل بابا...

من و از خودش جدا کرد کمی نگام کرد... گوشه لبهاش و داد پایین و سرش و کمی خم «... تحفه ام دیگه... نیستم؟

«ی...با این لباسها میشه گفت تحفه ا»کرد و گفت:

قیافه ام و یه جوری کردم که یعنی دلخور شدم... برگشتم رفتم و مامان زیبا رو بوسیدم... سفت بغلش کردم و گفتم:

«مرسی مامانی...»

تشکرهات و نگه دار سر کادو دادن! -

نترسید من تا دلتون بخواد تشکر دارم... -

یه آهنگ شاد بزار مثال تولدته! -

نشستیم وشروع کردیم به گپ زدن... لعبت اومد و « چی بهتر از صدای شما که بشنوم؟»گفتم: خنده بلندی کردم و

کیک و برد گذاشت تو یخچال تا بعد از شام مراسم کیک برون و کادو رو انجام بدیم...

ا... اصالشام طبق رسم دیرینه که روز تولد هر کس غذای مورد عالقه اون سرو میشد الزانیا داشتیم... بیچاره باب

دوست نداشت... کال با ماکارانی و الزنیا میونه خوبی نداشت... اما تولد بود دیگه... این هم رسم... چطور تولد اون باید

من بدبخت کوفته میل می نمودم؟

من و شام و با کلی خنده و شوخی خوردیم... بابا از خودش ادا در میاورد که یعنی این و دوست ندارم... در واقع ادای

موقع کوفته خوردن در میاورد... منم غش غش می خندیدم... بعد از شام... لعبت چایی و اورد با کیک و پیش دست...

خودشم به خواسته من و مامان و بابا نشست پیشمون... با دست و سوت و جیغ و هورا شمع و فوت کردم و کیک و

بخوریم! بریدم و برای هر کس یه تکه گذاشتم تا با چاییهامون

بعد از اون قسمت مهم ماجرا رسید... من همیشه از هدیه گرفتن ذوق می کردم... دست خودم نبود... هم هدیه دادن

و دوست داشتم... هم گرفتنش و... اول کادو لعبت و باز کردم... یه اشارپ سفید برام قالب بافی کرده بود... الحق که

و انداختم رو دوشم... بعد رفتم سراغ کادو بابا! که معلوم بود یه جعبه خیلی هم خوشگل بود... بوسیدمش و اشارپ

است... باز کردم... با دیدنش کلی جیغ زدم و بوسیدمش... یه آی پد برام گرفته بود! خیلی به دردم می خورد... می

ه چه امیدی؟ تونستم همه جا همراهم داشته باشمش... از همه مهمتر... ایمیل چک کنم... ایمیل... دیگه ب

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 1

او ... انگار دنیا به آخر رسیده...

نمی خوای کادوهای ما رو باز کنی؟ -مامان زیبا

رفتم سراغ کادو مامان... دو تا جعبه بود... زیری رو که کمی بزرگتر بود باز « چرا نمی خوام؟»لبخندی زدم و گفتم:

و کامل می کرد... می دونستم اون یکی طالس... تا اومدم کردم... یه مودم یو اس بی گرفته بود... این دیگه آِی پدم

کادو پنداره... ما هم نمی دونیم چیه... پست اورده! گفت زنگ زده بهت تبریک گفته... فقط »بازش کنم مامانم گفت:

«نگفته برات کادو فرستاده که سورپرایز بشی...

کی زنگ زده؟ دروغ گو...

کادو باز بشه برام یه عمر گذشت... احساس می کردم خودش تو جعبه است و من از دستش ناراحت بودم... اما تا

قراره ببینمش! دقیقا همون حسی و داشتم که وقتی داشتم می رفتم سر قرار!

در جعبه رو آروم باز کردم... یه زنجیر خیلی ظریف بود... از تو جعبه درش آوردم... به وسط زنجیر یه زنجیر کوتاه

خود زنجیر اویزون بود که یه حرف پی بهش وصل بود... یه پی خیلی ظریف... خیلی خوشگل بود... اما دیگه از جنس

احساس می کردم یه چیزی کم داره... زنجیری که بهش وصل بود انگار زیادی بود... یا شایدم... نمی دونم یه

و نمیشمارن! عشق! یعنی پندار عشق چیزیش کم بود... به هر حال اسب پیشکشی... اونم از طرف یه عشق و دندونش

من بود؟

«مبارکت باشه... ایشاهلل عروسیت!»مامان و بابا نگاه معنی داری به هم کردن و گفتن:

عروسیم؟ اگر من عشق پندار و قبول می کردم االن میشدم عروس اینها؟

مرسی... دست همتون درد نکنه! : »وای خدا... چرا هر چیزی من و یاد این موضوع میندازه؟ سعی کردم فکر نکنم

«خیلی همه چیز خوب بود... مخصوصا اشارپ... خوراک لب دریاس تو عید.

قابلت و نداره عزیزم... من که پول ندارم از این جور چیزا برات بخرم... وسع من همینه... -لعبت

میل یا چت با پندار شب بخیر گفتم و دوباره بوسیدمش و باز ازش تشکر کردم... ساعت یازده بود... به امید یه ای

رفتم تو اتاق... بقیه هم رفتن بخوابن... مامان به لعبت هم گفت بره بخوابه و کارهارو بزاره برای فردا... نمی دونم

قبول کرد یا نه...

م خودش! بازش کردیه راست رفتم سراغ ایمیلم... با همون لباسها... خدای من برام ایمیل داده بود... این بار با ایمیل

باز یه آهنگ بود... سریع دانلودش کردم...

امشبم گذشت / من ندیدمت چشم به راهتم / تا رسیدنت

امشبم گذشت / حال من بده دل بریدن و / یاد من نده

دنبالت میام / با یه چتر خیس رد پای تو / روی جاده نیست

خورم از کودوم مسیر / رد شدی گلم بی تو هر نفس غصه می

تو چه راحتی / من ازت جدام همه چیزمی / چی ازت بخوام

چی شده بگو / دل خوری ازم از تو بگذرم / حرفشم نزن

دنبالت میام / با یه چتر خیس رد پای تو / روی جاده نیست

از کودوم مسیر / رد شدی گلم بی تو هر نفس غصه می خورم

ی ازت بخوامتو چه راحتی / من ازت جدام همه چیزمی / چ

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 2

چی شده بگو / دل خوری ازم از تو بگذرم / حرفشم نزن

یاد هدیه اش افتادم... هنوز گردنم ننداخته بودم... دلم می خواست اولین بار رو پوستم بیفته و ببینمش... با اون لباس

ل آیینه ایستادم وآروم مثیقه اسکی نمی شد اینکار و کرد لباسم و در آوردم یه لباس خواب صورتی پوشیدم... جلو

اینکه یه شئ شکستنی و می خوام در بیارم از تو جعبه بیرون کشیدمش اول حسابی نگاهش کردم... آروم گذاشتمش

رو گردنم... چقدر ظریف بود... هر طور شده سعی کردم قفلش و بندازم... با کلی مکافات موفق شدم... اینقدر ظریف

دستم و آروم کشیدم روش... انگار داشتم خود پندار و لمس می کردم... اشک بود که هی از دستم در میرفت...

نشست تو چشمام... دلم براش تنگ شده بود... یعنی من عاشق شده بودم؟

پونه خانوم! عاشق شدی... خبر نداری... دست هیچ کس هم نیست... دیدی شایلین گفت وقتی دلت رفت دیگه دست

خودت نیست؟

ر کنم؟ چرا پندار دیگه خبری ازم نمی گیره؟ از پشت اون همه اشک تو آیینه چشم دوختم به حاال من چیکا

گردنبند... دست بردم حرف پی رو گرفتم تو دستم... آوردمش باال... بوسیدمش... دوستت دارم...

رام هدیه آهو هم بیک هفته بیشتر دانشگاه نمی رفتیم... بعدش ما بودیم و تعطیالت عید... فردای تولدم فرشته و

خریده بودن... و از بوفه تیتاب خریدن و روش نوزده تا کبریت گذاشتن و شد یه تولد کوچولو دانشجویی.

چه خبر از پندار؟ -آهو

«هیچی! یه ایمیل هم نزد!»با بی حوصلگی و دلخوری گفتم:

یعنی تولدتم تبریک نگفت؟ -فرشته

نه... فقط یه سبد گل بزرگ و یه... -

مکث کردم نا خودآگاه دست بردم و زنجیر و گرفتم تو دستم... دیشب با وجودی که می ترسیدم پاره بشه از گردنم

«یه زنجیر برام فرستاد!»بازش نکردم... دلم می خواست همیشه پیشم باشه... ادامه دادم:

«ببینیم...!»دوتایی با هم حمله کردن سمتم و گفتن:

که جلوتر نیان... فکر می کردم االن پاره اش می کنن... چرا این زنجیر اینقدر برای من کف دستم گرفتم جلوشون

مهم بود؟ من می تونم تقریبا بگم هر سال از پندار هدیه تولد اون هم طال گرفته بودم... دستبند... پا بند... گوشواره...

اما این... آره این فرق می کنه...!

یستادن. مقنعه ام رو دادم باال... تا بتونن ببیننش...دوتایی همونجایی که بودن وا

وای! چقدر خوشگله... اول اسمشم هست! -آهو

خله... اول اسم خودشم همینه که! -فرشته

«راست میگی!»آهو با گیجی گفت:

«به هر حال مهم اینه که اون نیتش چی بوده.»بعد دوباره هیجانی شد و گفت:

«بسه دیگه دید زدن ممنوع!»ختم و گفتم: مقنعه ام و پایین اندا

اووو... تحفه... -آهو

سبدش چطوری بود؟ -فرشته

آی پدم و در آوردم و عکس گل و که گذاشته بودم رو بک گراندش و نشونشون دادم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 3

«عکس گل و بی خیال... این از کجا؟»یهو آهو گفت:

و به آی پد اشاره کرد!

هم یه مودم یو اس بی بهم داد! کادو بابامه... مامانم -

کوفتت بشه... دختره لوس پولدار! -

«پاشو بریم بابا... این وصله ما نیست!»بعد دست فرشته رو گرفت و گفت:

می دونستم داره شوخی می کنه... با لبخند پهنی نگاهش می کردم که فرشته گفت:

بابا بزار ببینم این گل رو...خیلی نازه... -

این »که فضولیش گل کرده بود خم شد و نگاهی به صفحه ای پد کرد و یهو آی پد و از دستم قاپید و گفت: ؟ آهو هم

«و پندار فرستاده؟

آره... مگه چیه؟ -

بزنم با همین تو سرت؟ خاک بر سر پسره خودش و کشته بعد این لب و لوچه اش و آویزون »آی پد و برد باال گفت:

«تبریک نگفته!کرده میگه... تولدم و

کاش هیچ کودوم از این کارارو نمی کرد یه تبریک خشک و خالی می گفت... -

شاید منتظره تو بهش زنگ بزنی. -آهو

من؟ چرا من؟ من هیچ وقت این کارو نمی کنم. -

می تونم بپرسم چرا؟ -

؟من منت نمی کشم.چون اون اومده ابراز عالقه کرده بعدم گذاشته رفته. من چرا بهش زنگ بزنم -

خیلی خری! اون اومده ابراز عالقه کرده. حاال نوبت تو که بهش بگی قبول کردی یا نه! -

عمرا... با این کاری که کرد اگر دوباره هم بیاد می دونم چیکارش کنم... عمرا دیگه محلش بزارم... »لجبازانه گفتم:

عشقش ارزونی خودش!

گر یه اشاره می کرد با کله می رفتم سمتش... در ضمن ایمیل که فرستاده بود... خودمم می دونستم چرت میگم... ا

«دوستش ندارم!»دوباره زنجیر و تو دستم گرفتم و بلند گفتم:

از جام بلند شدم و به سمت کالس دویدم!

کت مت شمال حربیست و پنجم اسفند بود وسایل و جمع کرده بودیم آماده بودیم که بابا از کارخونه بیاد و به س

کنیم... اون سال لعبت هم با ما همراه می شد... هر سال یه سفر می رفت پیش خواهر برادرهاش شهرستان

خودشون... اما امسال به گفته خودش یکی از برادرهاش که باهاش قهر بود می رفت اونجا و به همین خاطر لعبت

ه بشه تا هم تنها نمونه هم اونجا کمک حال مامان باشه... نمی خواست بره... مامان هم ازش خواسته بود با ما همرا

لعبتم با خوشحالی قبول کرده بود! لعبت بچه نداشت... یعنی بچه دار نمی شد... به همین خاطرم شوهرش که پسر

عموش می شده طالقش داده بود... اون هم برای همیشه پیش مامانم اینا مونده بود!

ک لعبت اورده بودمش پایین... کال عادتم بود برای هر مسافرت کلی لباس بر می چمدونم و بسته بودم و با کم

داشتم... شلوار مخمل مشکیم و پوشیدم... کت کوتاه مشکیم و که تو کمرش یه بند می خوردم به جای مانتو

بلوز یقه پوشیدم... شال مشکیم و هم انداختم رو سرم و دسته هاش و همونطور اویزون گذاشتم... چون زیر کتم

اسکی پوشیده بودم... گردنم باد نمی خورد و سردم نمی شد! نیم بوت مشکی اسپرتی هم پام کردم کیف کوچیک

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 4

ر پونه بدو... دی»مارک آدیداسم هم انداختم رو دوشم... داشتم آرایش می کردم که صدای بابا رو شنیدم که میگفت:

«شد... شب میشه خوابم می گیره...

«نگران نباش... یه درایور باهاتونه!»دویدم پایین گفتم: در حالی که می

به پایین که رسیدم عکس خانوم جانم از رو میز برداشتم...

اون و کجا میاری؟ -مامان زیبا

خانوم جانم ببیریم دیگه! اولین ساله عید پیشمون نیست! -

هر چند که عکسش و اونجا داریم... اما اینم بردار بیار...! -

راش بوسی فرستادم و دویدم تو حیاط... ساعت تقریبا سه بود... بابا همه چیز و چیده بود تو ماشین!ب

خسته نباشی بابای خوش تیپ من! -

عاشق بابا بودم... هر روز با کت شلوار و کروات می رفت کارخونه... همیشه تیپهای مردونه داشت... به غیر از

می پوشید با تیشرت یا پیراهنهای اسپرت... االنم یه جین پوشیده بود با یه تیشرت مسافرتها... شلوار جین یا کتون

یقه دار سه دکمه لیمویی و یه کتونی مشکی...

«این چمدون توهه باز؟»برگشت و چشم غره ای بهم رفت و گفت:

و چمدون من و نشون داد!

بابابی! خب اونجا احتیاجم میشه! -

بازش کنم شونصد دست لباس توشه! هوفصد تا ست لوازم آرایش! پونصد تا کفش و خودت و لوس نکن! االن -

صندل! صد و بیست و چهار تا هم کش و گل سر!

دیدی اشتباه کردی! -

«جورابام! شال و روسریهام!و...»در حالی که با انگشت می شماردم گفتم:

«یه چیزای دیگه...!»ادای خجالت و در آوردم و گفتم:

قصیر اون مامانتونه که اینطوری بارتون آورده! اگر یه دست لباس اول هفته تنتون می کرد آخر هفته قالبی از ت -

تنتون در میاورد االن خودت بودی و همون لباس تنت!

ما .. ااه! اه! اه... حالم بد شد... شده خودم چمدونش و تا اونجا رو کولم می گیرم.»مامان که تازه رسیده بود به ما گفت:

«نمی زارم یک هفته با یه لباس بگرده!

«اوه اوه... صاحابش اومد... من تسلیم!»بابا در حالی که به سمت ماشین می رفت گفت:

با همین شوخیا و خنده ها سوار شدیم و راه افتادیم... تو راه من شده بودم دی جی و آهنگهای مورد عالقم و می

عاصی شده بودن بس که پریدم باال پایین... تو این حین یکی از آهنگها که تموم شد ذاشتم... مامان و لعبت از دستم

بالفاصله آهنگ وانمود شروع شد... گذاشتم باشه و خودم آروم نشستم کنار پنجره... هنوز هوا تاریک نشده بود و

می شد اطراف و دید... حیف که هنوز به جنگلها نرسیده بودیم...

.. شب ساعت هشت سال تحویل می شد... این چند روز قبلش از مامان پرسیده بودم پندار میاد روز آخر اسفند بود.

یا نه؟ جواب داده بود که فکر نکنم... گفته نمیام... کار دارم... حسابی حالم گرفته شد... درسته هر سال عید نمیومد

وا داشت تاریک می شد... به مامان اینا اما دلم می خواست ببینمش... دلم براش تنگ شده بود... ساعت شش بود ه

«من میرم اتیش روشن کنم... نمیاید؟»که دور شومینه نشسته بودن گفتم:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 5

دو ساعت دیگه سال تحویله... نمی خواد بری... بشین آخر شب با هم می ریم! -بابا

.بابا! میشه برم؟ دلم می خواد لب آب باشم... قول میدم برای سال تحویل برگردم.. -

بزار بره... -مامان

برو عزیزم... فقط نیم ساعت قبل از سال تحویل بیا لباس عوض کن که بوی دود ندی!»بعد رو به من کرد و گفت:

مامان! شاید نیومدم... -

یعنی برای سال تحویل نمی خوای بیای تو؟ -

چرا... برای سال تحویل میام... اما نیم ساعت قبلش شاید نیام... -

ولش کن خانوم! بزار بره... تا به برگشتش برسه... -بابا

«فقط تو ساحل خودمون باش... جایی نریا... هوا تاریک میشه خطر ناکه...»بعد رو به من کرد و گفت:

«بریم!»در ادامه خودشم بلند شد و گفت:

شما هم میایید؟ -

اید خیس باشه روشن نشه...نه... میام از تو انبار بهت چوب بدم... چوبهای بیرون ش -

بابا اومد و اتیش و برام درست کرد و رفت... ویالی ما لب آب بود... از در که وارد می شدیم یه راه سنگی داشت

حدود صد متر تا برسیم به ساختمون... دور و برش پر درخت و گل و چمن یه آالچیق هم وسط درختهای نارنج بود...

ا پله می خورد... توی ایوون یه دست میز و صندلی حصیری بود... این ایوونمون نمای ت 4-0برای رسیدن به ایوون

جنگل داشت! توی ساختمون که می رفتیم یه سالن بزرگ بود که وسطش یه شومینه گرد بود... که دور یه ستون زده

هم م بگ خاکستری رنگشده بود!... کنارش یه دست مبل نیم دایره گذاشته شده بود به رنگ طوسی روشن... یه بی

کنارش بود... یادمه این بیم بگ یه زمانی یکی از دالیل دعوای من و پندار بود... االن که فکر می کنم می بینم این

عشق از بچه گی بوده... اون زمان پندار می گفت با هم بشینیم این رو... اما من با گریه و جیغ می خواستم خودم تنها

ت ست و نیم ست راحتی هم تو قسمتهای خالی بود... آشپزخونه ته خونه سرتا سر به روش بشینم... دو سه دس

صورت درازی قرار داشت... دیدش نمای حیاط پشت و دریا بود و دیوار رو به جنگل تماما پنجره بود... سمت راست

و یه بقه باال و اتاق خوابهادر یه راهرو بود که یه سریش به طبقه پایین و در واقع زیر زمین می رفت و یه سریش به ط

حال کوچولو . حموم و توالت فرنگی ... اتاق خواب من و پندار کنار هم و رو به دریا بود... اتاق خواب مامان و بابا رو

به جنگل و بقیه اتاق خوابها که کال پنج تا بود متعلق بود به مهمونهای احتمالی که االن یکیشون لعبت بود.

آتیش نشسته بودم.. برگشتم و به ویال نگاه انداختم... از اینجا فقط پنجره ی اتاق خوابهای باال همونطور که کنار

معلوم بود... زمین شیب داشت و نمی شد همه ساختمون و دید!

یادم رفته بود ساعتم و دستم کنم... می دونستم مامان اینها خودشون صدام می کنن... رو زمین نشسته بودم پاهام و

باز کرده بودم و دو طرف اتیش گذاشته بودم و به زانوهام زاویه داده بودم.... کف دستم رو هم گذاشته بودم از هم

رو زمین کمی عقب تر از تنه ام و خیره شده بودم به دریا... خوش به حالش... چقدر راحت می تونه فریاد بزنه و هر

خودم اورده بودم... هرچند که صدای امواج آرامش چی تو دلش هست و بیرون بریزه... کاش ام پی فورم و با

بیشتری بهم می داد... نمی دونم چند ساعت بود که اونجا بودم... می دونستم باالخره مامان نزدیک سال تحویل صدام

می زنه... پس بهتر بود از این آرامش و خلوت لذت ببرم... چقدر پندار بی معرفته... چرا من و هوایی کرد و رفت؟...

دست بردم و زنجیرش و لمس کردم... کاش میومد... کاش فقط یه ایمیل... یه ایمیل خالی برام می زد... تمام فکرم

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 6

پیش پندار بود که حس کردم یکی نشست پشتم و پاهاش و موازی پای من با همون شکل و اناتومی قرار داد...

«م!هیس! من»دستش دور کمرم حلقه شد... اومدم داد بزنم که گفت:

با شنیدن صدا صورتم و برگردوندم... حاال صورتم مماس با صورتش قرار گرفته بود... حالت چشماش برام آشنا

بود... من این حالت و بارها دیده بودم و بی تفاوت از کنارش رد شده بودم! صورتم و با دستپاچگی برگردوندم و

«کجا؟»خواستم بلند بشم که حلقه دستش و محکم تر کرد و گفت:

آروم سر جام نشستم... نمی دونستم چیکار کنم و چی بگم... فقط می دونستم رو هوام! سرش و اورد جلو موهام و با

«خوبی عزیزم؟»سرش زد کنار و تو گوشم زمزمه کرد:

وچی می گفتم؟ خوب بودم؟ نه خوب نبودم... تنم داشت می لرزید دوباره تالش کردم بلند بشم... اما باز دستش

یادته مامان می گفت لحظه سال تحویل تو هر حالی باشی تا آخر سال اون اتفاق برات زیاد »دورم محکم کرد و گفت:

تکرار میشه؟ حاال ازت خواهش می کنم تکون نخور... بزار تو این حال سال تحویل بشه... ساعتم و کوک کردم...

«سال تحویل بشه زنگ می زنه!

ین همه احساسات چی باید می گفتم؟ باز می ذاشتمش و می رفتم؟ مگه من نبودم که...سکوت کردم... در برابر ا

صدای داد مامان رشته افکارم و برید...

پنــدار... پونــه! بیاید االن سال تحویل میشه! -

ه مون لحظو ه« دوستت دارم!»قبل از اینکه حرکتی بکنم... من و محکم به خودش فشرد و باز تو گوشم زمزمه کرد:

آالرم موبایلش شروع به زنگ زدن کرد!

نا خودآگاه دستم که زیر دستش بود و از تو دستش کشیدم بیرون و گذاشتم روی دستش و دستش و فشردم... تو

دلم گفتم... منم دوستت دارم!

! هم فاصله داشت من و کمی از خودش فاصله داد و خم شد رو صورتم... منم برگشتم... اینبار صورتهامون بیشتر از

«سالم موشی!»خنده ای کرد و گفت:

منم لبخند لرزانی زدم و جوابش و دادم!

خلوت کرده بودی؟ بهمش زدم؟ ناراحت که نشدی؟ -

تو دلم گفتم داشتم بال در میاوردم از خوشحالی... اما سکوت جوابم به پندار بود!

«کجا بودی؟»فتم: از جام بلند شدم... اونم بلند شد... با عصبانیت گ

«خیلی خوبه که عصبانی هستی.»خنده بلندی کرد و گفت:

«پونه صدات کنم یا خواهری؟»روم و ازش گرفتم و اومدم به سمت ویال برم که دستم و گرفت و گفت:

جدی شده بود... یه اخم کوچیکم بین ابروهای پهنش افتاده بود... تو اون تاریکی از پشت عینکش نمی تونستم

چشماش و ببینم... اما انعکاس شعله های اتیش رو عینکش آرامش بهم می داد... نمی دونستم چی بگم... دلم می

خواست بگم پونه اما باز هم روم نمی شد... چرا فکر می کردم اگر ببینمش میشه عشقم؟ میشم عشقش؟

«پونـــــــه!»منم در حین دویدن داد زدم: دستم رو از دستش کشیدم و دویدم... اما اون سوالش و این بار داد زد و

«کجا بودی؟ پندار و دیدی؟»از در که رفتم تو مامان گفت:

آره دیدمش... خیلی خوشحال شدم اومده... چرا بهم نگفته بودید؟ -

ما هم نمی دونستیم... یهو دیدیم از در اومد تو... -بابا

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 7

با چی اومده....؟ -

ون بودید ازش نپرسیدی؟این همه وقت بیر -مامان

احساس کردم رنگم پرید... تنم یخ کرده بود... مثل کسایی که یه جرمی مرتکب شدن و مچشون و گرفتن...

این همه مدت نبود... یه کم ذوق زده شدیم از دیدن هم... بعدم نزدیک سال تحویل بود ساکت شدیم و دعا -

کردیم... بعدم که اومدیم تو!

ر رسید تو...همون موقع پندا

باز هم سالم... و سال نو مبارک! -

حسابی شنگول بود... معلوم بود جواب من خوب سر حالش آورده!

«قرار بود بری پونه رو بیاری تو... نه اینکه بری خودتم نیای...»بابا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

والمون تموم بشه سال تحویل شد... بعدشم اومدیم تا حال و اح»پندار که جا خورده بود نگاهی به من انداخت و گفت:

تو... حاال مگه چی شده؟

بعد رفت سمت پندار و بوسیدش و سال نو رو تبریک گفت. « فرخ بی خیال سر سال نویی!»مامان گفت:

خیلی خوشحالم که پیشمونی عزیزم! -

مرسی مامان... منم خوشحالم... -

«سال نوی تو هم مبارک... ایشاهلل سال خوبی در پیش داشته باشی...»ت: بعد اومد سمت من و بغلم کرد و گف

حتما همینطوره... -

و بعد پندار نگاه کردم! اونم لبخند زد...

برگشتم برم سمت بابا که دیدم پشتم ایستاده... بغلم کرد و در حالی که کمی از زمین بلندم کرد گفت! سال نو موش

کوچولو هم مبارک!

«همچنین زود باشید... عیدی...»مش و فارق از ترس چند دقیقه قبل گفتم: بوسید

اونم به چشم... عجله نکن! -

«سال نوت مبارک...»به سمت پندار رفت و مردونه باهاش دست داد و گفت:

«همچنین...»پندار خنده ی تلخی کرد و گفت:

ک می خیلی تابلو داشتن من و د« بیا بریم میز و بچینیم...»بعد مامان در حالی که داشت می رفت تو آشپزخونه گفت:

کردن... ظاهرا باز پندار یه دادگاه دیگه داشت!

برگشتم پندار و نگاه کردم... لبخند به لب داشت... اون هم نگاهش بهم افتاد و لبخندش و پر رنگ تر کرد! همین

باشم...کارش بهم اعتماد به نفس داد و باعث شد احساس بدی نداشته

مشغول چیدن میز بودم و گوشم تو اتاق بود... اما فاصله و صدای سوختن چوب و صدای مجری تلوزیون... همه دست

به دست هم داده بودن تا من چیزی نشنوم... قیافه پندار کالفه بود... به در و دیوار نگاه می کرد و هر چند دقیقه یه

هی مشتش و آروم می زد رو دسته مبل... و در برابر بابا که تند تند و با بار نگاه معنی داری به بابا می کرد.. گا

عصبانیت چیزهایی بهش می گفت فقط سر تکون می داد و تایید می کرد... صدای مامان من و به خودم آورد!

«ترشیهارو میزاری؟»

«حواست کجاس؟»و بعد دوال شد و نگاهی به بابا و پندار انداخت و گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 8

«چرا بابا هنوز پندار نرسیده باهاش دعوا میکنه؟ مگه چیکار کرده؟»دم به ریختن ترشیها و گفتم: شروع کر

چمی دونم واهلل! پدر و پسرن دیگه!-

«از قدیم و ندیم پدر و پسر با هم نساختن... دختر و مادر با هم!»لعبت که داشت آخرین ماهی و سرخ می کرد گفت:

«اما ما خوب با هم می سازیم! مگه نه مامانی؟»امانم و بغل کردم و گفتم: من که کارم تموم شده بود م

«شما استثنایید... اما آقا و پندار نه!»قبل از مامان لعبت گفت:

لعبت جان اونها هم استثنا هستن... حتما اتفاقی افتاده... -مامان

«بفرمایید شام!»و بعد بلند داد زد...

خانوادگی و ترک کردم و با یه شب بخیر رفتم تو اتاقم... می دونستم امشب به فاصله یه ساعت یازده بود که جمع

دیوار با پندار می خوابم! رفتم.. لبه پنجره که یه سکو بود نشستم... پاهام رو هو دراز کردم به دریا چشم دوختم..

فرق داشت...!انگار روش پر از پولک بود... چقدر حال االنم با حال قبل از اومدن پندار

اونجایی؟ -

اصال نترسیدم... انگار منتظرش بودم.. پندار بود که کنار پنجره اش من و خطاب قرار داده بود!

آره... چرا نخوابیدی؟ راستی سال نوت مبارک! -

من که هنوز سال تحویل نشده داشتم سال نو رو بهت تبریک می گفتم! -

«خسته نیستی؟»ر خور حرفش گفتم: خجالت کشیدم برای فرار از جوابی د

نه... برای چی باید خسته باشم؟ -

کجا بودی این همه مدت؟ چرا دیگه خبری ازت نشد؟ -

ایمیل دادم که! شب تولدت! -

من ایمیل نمی خواستم... من دلم می خواست بهم زنگ بزنی... -

خب چرا تو نزدی؟ -

گذاشتم خوب فکر کنی... دوست نداشتم باز با ایمیلها و »ادامه داد: سکوت کردم.. دوست نداشتم دلیلم و بدونه!

«زنگهام به خودم وابسته ات کنم... من دوست دارم دوستم داشته باشی.. نه اینکه بهم وابسته بشی...

تو دلم گفتم... خبر نداری عاشقت شدم!

«پونه خیلی حرفها دارم که برات بزنم...»دوباره شروع کرد:

خیلی سوالها دارم که دوست دارم بپرسم! منم -

هر چی بخوای جواب میدم... هرچی! -

برو بخواب... برای امشب بسه... خسته ای... فردا با هم حرف می زنیم... -

«شبت بخیر...»بدون هیچ حرفی گفت:

شب تو هم بخیر! -

آتیشی که روشن کرده بودم نگاه کردم.. فقط خوابم نمیومد... منظره ی روبروم رویایی بود... دوستش داشتم.. به

سرخی کمی ازش باقی مونده بود! داشتم سوالهام و مرور می کردم که بوی سیگار خورد تو دماغم... پس پندار هنوز

بیدار بود... خواستم از کشیدن سیگارش شکایت کنم.. اما ترجیح دادم بزارم برای یه موقع مناسب تر!

پشت سر همی که به در می خورد و صدای مامان که صدام می کرد بیدار شدم.صبح با صدای تقه های

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

9 9

پونــه... پونـه... بدو بیا دیگه... دوست دارم با هم صبحانه بخوریم! -مامان

و بعد صدا قطع شد... کش و قوسی به بدنم دادم... ساعت و نگاه کردم... ده بود... نه ساعت خوابیده بودم... اما انگار

هوای بهار حسابی رو من تاثیر گذاشته بود...این

به زور از جام بلند شدم... لباسهام و عوض کردم... هنوز هوا سرد بود... گرمکنی که بابا برام خریده بود و پوشیدم...

موهام و به دو قسمت کردم و اینور اونور شونه ام ریختم و با کش فقط در حدی که جمع بشن بستمشون! بعد از

رفتم پایین اول دست و صورتم و شستم... هنوز به آشپزخونه نرسیده بودم... مامان که از دور من و دیده بود اینکه

«بدو بیا ببین پندار چه کرده!»گفت:

«دست داداشم درد نکنــه!»رسیدم به آشپزخونه و با دیدن نیمروهای رو میز گفتم:

ه چی بود گفتم... زیر چشمی نگاهی به پندار انداختم... با عصبانیت وای! سوتی دادم... چه اشتباهی کردم... این دیگ

نگام می کرد!

فلفل »بدون هیچ حرفی رفتم و صندلی کنار پندار و انتخاب کردم و نشستم... برای اینکه باهاش یه حرفی بزنم گفتم:

«و میدی؟

«فلفلم میدم...»برگشت نگاه معنی داری بهم انداخت و زمزمه کرد:

د دوال شد و فلفل و گذاشت جلوم.بع

بهش لبخند زدم... وقتی بهم لبخند زد خیالم راحت شد که دیگه دلخور نیست... البته امیدوار بودم که اینطور باشه!

یعد از صبحانه همه رفتیم برای خرید به جز لعبت که موند نهار و درست کنه... من و پندار از مامان و بابا دیر تر

ن... وقتی رسیدیم به ماشین دیدم بابا جلو نشسته و مامان پشت... پندار باید رانندگی می کرد و من پیش رفتیم بیرو

مامان عقب می نشستم... نمی دونم چرا یه کم ناراحت شدم... دلم می خواست پندار هم عقب پیش من می نشست...

اما باالخره باید جلو مامان اینها حفظ آبرو می کردیم!

از اینکه جوجه کباب و خوردیم... هر کس رفت تو اتاقش بخوابه... خواب ظهر اونم با صدای امواج دریا... ظهر بعد

اون هم تو بهار خیلی می چسبید!

رفتم تو اتاق و خودم و انداختم رو تخت... ای پدم و روشن کردم و فایل آهنگها رو پلی کردم... هنوز چند تا آهنگ

م زنگ خورد... با فکر اینکه شایلین یا یکی از دو کله پوکه گوشی و برداشتم.. اما صدای بیشتر نخونده بود که گوشی

پندار میخکوبم کرد... انگار سالهاس صداش و نشنیده بودم!

موشی... -

سالم... -

به روی ماهت... -

کجایی؟ -

انگلیس... -

لوس! -

خب آخه اینم شد سوال؟ کجام؟ اونور دیوار! -

دآگاه بلند شدم و به سمت پنجره رفتم... پنجره رو باز کردم.. هوا خنک بود اما می چسبید... باز بوی سیگار زد نا خو

تو دماغم!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 0

تو چقدر سیگار می کشی؟ -

صدای بوق اشغال تو گوشی پیچید و این بار صدای پندار و از پنجره شنیدم!

اینم سیگار... -

شش کرد!من که ندیدم... اما فکر کنم خامو

یه سوال بپرسم جواب میدی؟ -

آره عزیزم... گفتم که هر سوالی بپرسی جواب میدم... -

بدون هیچ وقفه ای قبل از اینکه پشیمون بشه... یا خودم پشیمون بشم اولین سوالم و که ذهنم و خیلی مشغول کرده

بود پرسیدم.

از کی فهمیدی به من عالقه داری؟ -

«بعد این سوال.. سوال دیگه ای هم می مونه به نظرت؟»بود حسابی سر کیفه گفت: با لحنی که معلوم

نمی دونم... شاید اگر جوابی که می خوام و نگیرم! -

من از همون لحظه که تو رو اوردن خونه دوستت داشتم... -

نه! منظور من اون نبود! -

می دونم... صبر کن تا به منظور تو هم برسیم... -

سالگیم... تا اون موقع با خودم فکر می کردم من با تو 56-53من دوستت داشتم تا »سکوتم و دید ادامه داد: وقتی

ازدواج می کنم... نه که فکر کنی تو رو خواهر خودم نمی دونستم... نه! اصال اینطوری نبود... تو فکر خودم با خواهرم

ن تو رو برده بود بخوابونه من داشتم فیلم می دیدم... یه فیلم می خواستم عروسی کنم! تا اینکه یه شب که خانوم جا

ایرانی بود... هر چی مامان اینها گفتن برو بخواب من نرفتم... موضوع فیلم این بود که خانواده یه دختری می

د می شد... یه خواستن شوهرش بدن... یادم نماید چرا اون دختر باید ازدواج می کرد... اما به هر حال یادمه اینکار بای

«چرا با داداشش عروسی نمی کنه؟»برادر خیلی خوب و مهربونم داشت... اواسط فیلم بود که یهو من گفتم:

«خواهر برادرها نمی تونن با هم عروسی کنن!»مامان و بابا نگاهی به هم انداختن و گفتن:

میدن... چون من تا آخر فیلم فقط سوال پرسیدم من دیگه از بقیه فیلم هیچی نفهمیدم.. فکر کنم مامان اینها هم نفه

که چرا نمیشه؟ کی گفته؟ دلیلش چیه؟

همین کافی بود تا مامان اینها یه چیزایی بو ببرن... از اون به بعد حواسشون بیشتر به من و تو بود... من باور داشتم تو

می تونستم به ازدواج باهات فکر نکنم... همش خواهر منی... با اینکه می دونسم خواهر واقعیم نیستی... اما باز هم ن

دنبال یه راهی بودم که خواهر برادرها بتونن با هم ازدواج کنن!

سال گذشت و من رفتم راهنمایی...تو اون دوران بود که به یه کشف بزرگ رسیدم.. اینکه من می تونم 0 -6تا اینکه

تی من برادرت نیستم... خیلی برام سخت بود.. مامان بارها بهم با تو ازدواج کنم... فقط موضوع اینه که تو نمی دونس

گفته بود اگر به پونه بگی خواهرت نیست... ناراحت میشه... ممکنه از پیشمون بره.. حسابی پرم کرده بود که نباید به

. اما و شیرین..تو هیچی بگم.. راست هم می گفت... اونها بی ربط نمی گفتن... اما من چه می کردم با این حس عجیب

در عین حال پر درد؟!

گذشته از اون تو هم سنی نداشتی که بخوای خیلی چیزها رو بدونی... پس ترجیح دادم فعال این حس و یه طرفه به

دوش بکشم!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 1

بعدشم که می دونی... از بس تابلو تو رو دوست داشتم فرستادنم تا برم و از محیط و تو دور باشم... غافل از اینکه

ری عالقه و حس و عشق و احساسم و بیشتر کرد!دو

خیلی سخت بود؟ -

چی؟ اینکه از تو دور بشم؟ -

نه! اینکه یکی و دوست داشته باشی و نتونی بهش بگی... -

سخت تر این بود که یکی و دوست داشته باشی و اون حتی پیش خودش یک درصد هم احتمال نده تو دوستش -

د تا آخر عمرت نتونی به دستش بیاری... اینکه هر بار که از طرف خانوادت تلفن بهت میشه داری.. اینکه بدونی شای

فکر کنی هر آن ممکنه بهت خبر بدن عشقت داره مال کس دیگه میشه...

«اینکه بدونی تو یه مهمونی...»مکث کرد و گفت:

«واستم برم...من نمی خ»دیگه هیچی نگفت... اما بقیه اش و می دونستم... آروم گفتم:

مطمئن بودم صدام و نشنیده... اینقدر صدای اب و باد و پرنده بود که وقتی بلند حرف می زدیم به زور صدای هم و

می شنیدیم... چه برسه به حاال...

«برو یه چرت بزن.. بعد از ظهر یه جایی بریم...»بعد از کمی مکث گفت:

نارش بودن رفتم تو تختم... یعنی من اینقدر دوستش داشتم که دلم بخواد به امید بعد از ظهر و بیرون رفتن و در ک

باهاش تنها برم بیرون؟ خب آره... معلومه که آره... من پندار و دوست داشتم... شاید هنوز اون حس خواهر برادری

یاد اره رو داشت... یهوو داشتم.. اما می تونستم از بین ببرمش... پندار همه خوبیهایی که یه دختر از عشقش انتظار د

درناز افتادم و اینکه قرار بود با پندار عروسی کنه... تو دلم یه لحظه حس حسادت و عصبانیت با هم فوران کردن... از

فکر اینکه درناز کنار پندار باشه... وای نه... سر به تنش نمی زارم.. دختره لوس ننر!

«ا کی هستی؟ت»روز دوم عید بود که بابا از پندار پرسید:

فردا شب پرواز دارم... -

انگار آب یخ ریختن رو من.. چنان راحت می گفت پرواز دارم که انگار نه انگار منم هستم... دلم می خواست دوست

نداشته باشه بره.. دلم می خواست حاال که من از همه چیز خبر دارم بمونه... با نگرانی نگاش می کردم... تا اینکه بابا

گفت که انگار یه کم آروم شدم.چیزی

یعنی فردا برمی گردی تهران؟ -

آره فردا ظهر راه میافتم که ماشین و بزارم و برم فرودگاه! -

با هم برمی گردیم... -

نه بابا شما بیخود سفرتون و خرا ب نکنید... من خودم میرم... -

سراپا گوش شده بودم ببینم آخرش کی پیروز میشه...

پسرم... این همه راه و اومدی حاال تنها برگردی؟ تا آخرشم بمونیم همینه دیگه... فوقش ما دوباره برمی نه -

گردیم...

آخه... -

نذاشتم حرف بزنه...

اه! چه لوسی... تنها که نمیشه برگردی! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 2

من »ود... مامان گفت: نگاه معنی داری بهم کرد... لبخند معنی دار تری بهم تحویل داد و ساکت شد... آخر شب ب

به لعبتم گفت آشپزخونه رو جمع کنه... و در « میرم لوازم و جمع کنم... فردا زودتر راه بیافتیم کمی هم خرید کنیم...

«تو هم برو اون همه رخت و لباس و جمع کن فردا نمی رسی!»حالی که می رفت تو اتاقشون رو به من گفت:

«اب! من میرم لب»کردم.. دلم از رفتن پندار گرفته بود! بلند شدم و گفتم: بدون هیچ حرفی فقط رفتنش و نگاه

این وقت شب؟ خطر ناکه! -بابا

زودی میام... و بدون اینکه منتظر بشم اجازه بده دویدم بیرون... رسیدم لب دریا... اما سردم شد... هیچی تنم -

ر بودم... اما ترجیح دادم لب اب بمونم.. هوای خونه می نکرده بودم... تو خونه گرم بود و من با یه بلوز و شلوا

خواست خفم کنه... اولین قطره بارون که چکید رو صورتم صدای پندار و از پشتم شنیدم:

سرما می خوری موشی! -

«دیگه بهم نگو موشی!»با عصبانیت گفتم:

خت رو دوشم و دستش و دورم حلقه کرد و گفت: کنارم ایستاد.. اشارپم و که احتماال از تو اتاقم برداشته بود اندا

«چرا؟»

«چرا میخوای بری؟»خودم و از بین دستاش بیرون کشیدم و گفتم:

م! اگرم نمیشه که نر»دستش و دور کمرم حلقه کرد... این بار کامال پشتم ایستاده بود! من و فشرد به خودش و گفت:

«اومدم فقط به خاطر تو بود!

ر!سر من منت نذا -

منظورم اینه که به خاطر دیدن تو اومدم.... خیلی کار دارم اونور... به زور تونستم مرخصی بگیرم.... اما دل که این -

حرفهارو نمی شناسه... وقتی عشق آدم بی وفا باشه... خودم باید تالش کنم تا بهش برسم!

.«من..»همونطور که هنوز تو بغلش بودم و برگشتم تو صورتش و گفتم:

اما هنوز کلمه رو کامل نکرده بودم که داغی لباش و رو لبم حس کردم... اینقدر شوکه شده بودم که هیچی نمی

تونستم بگم... باز یه لحظه بین حس برادری و عشق مردد شدم... چرا این حس لعنتی ولم نمی کرد... اومدم سرم و

واقعا اون اتفاق چقدر طول کشید.. برای من که یه سال بکشم عقب که نذاشت... چرا بیخیال نمی شد... نمی دونم

گذشت... خیلی غافلگیرانه بود... وقتی صدای نفسهاش همراه با هرم داغش به صورتم خورد تازه به خودم اومدم...

چشم از چشمم بر نمی داشت... چشمم و ازش گرفتم... باز داغی لبهاش... اینبار من و هم به سمت خودش

دستش و همچین دورم حلقه کرده بود که تکون نمی تونستم بخورم... چند ثانیه بعد آروم سرش و بلند برگردوند...

کرد... باز چشمام و ازش گرفتم...

تا صبحم چشمات و ازم بدزدی این کارو می کنم... پس تو چشمام نگاه کن! -

ه این کارا؟ از پندار بعید بود... خیلی ضربتی آب دهنم و قورت دادم... اون هم با صدا.. تنم می لرزید... من و چه ب

وارد عمل شده بود.

چشم تو چشمش شدم... خواستم ازش فاصله بگیرم نذاشت.

از اینکه تو بغلمی ناراحتی؟ -

نه... نه... می دونی... راستش... -

راستش چی؟ بگو... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 3

قدم بزنیم؟ -

نه! قدم نزنیم... همینجوری بگو! -

پندار..! -

نذاشت ادامه بدم...

اینجوری نگو پندار! -

یعنی چی؟ مگه چطوری میگم؟ -

با یه لحن دیگه بگو پندار... این لحنت زیادی آشناس! -

راست می گفت... لحنم لحن خواهر برادرانه بود... یه لحظه خجالت کشیدم.. من تو بغل برادرم بودم! و خیلی ساده

لوحانه این و به زبون آوردم!

«ضد حال!»با عصبانیت من و از خودش جدا کرد و گفت:

بعد با قدمهای بلندی که عصبانیتش و نشون می داد راه افتاد... از تو جیبش سیگارش و در آورد یدونه روشن کرد و

همونطور که پکهای محکم می زد مسیر دریا رو گرفت و پیش رفت!

چند قدمی دنبالش دویدم تا تونستم بهش برسم...

من منظوری نداشتم! -

اما بی منظور حال گیری کردی! -

کنم می تونم خواهش»بارون کمی تند تر شده بود... اما خیلی می چسبید! تو فکر بودم چطوری جبران کنم که گفت:

اون نسبت قدیمیه مسخره رو فراموش کنی؟ دیگه همه چیز تموم شد پونه! من دیگه برادر تو نیستم... باید رابطه

«جدیدمون و باور کنی!

تو خیلی یه دفعه ای... -

یه دفعه ای؟ می دونی چند ساله؟ االن ده ساله... ده ساله تو حصرتشم! ده سال سعی کردم تا جایی »پرید تو حرفم:

که میشه نبوسمت... چه عید.. چه تولد... چه هر جا و هر مناسبتی... فقط چون می دونستم ساده ترین بوسه ای که رو

گونت می زنم حس معمولی نداره!

«حاال دیگه همه چیز تموم شده... تو می دونی که من چه حسی بهت دارم.. پس باهاش کنار بیا...

برای من که یه دفعه ای هست... نیست؟ -

تو هم دو ماه وقت فکر کردن داشتی... نداشتی؟ -

ز چشماش برنداشتم.. فکر می کردم اگر نگاهش نکنم برگشته بود تو چشمام نگاه می کرد... خیلی احمقانه چشم ا

باز...

چرا اینجوری نگام می کنی؟ تو بلد نیستی رمانتیک باشی یا با »پک دیگه ای به سیگارش زد و خنده ای کرد و گفت:

«من مشکل داری؟

باز شونه هام و گرفت تازه فهمیدم چقدر مصنوعی دارم نگاش می کنم... سرم و انداختم پایین و تا اومدم چیزی بگم

«خودم یادت میدم... غصه نخور!»و من و به خودش فشرد و گفت:

«خیلی دور شدیم...»خجالت کشیدم.. برگشتم پشت سرم و نگاه کردم و گفتم:

می ترسی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 4

نه! برای چی بترسم.. فقط مامان اینها... -

مامان اینا یا من؟ االن مشکلت کودومه؟ -

ش نگاه کردم.. مطمئن بودم اینبار نگاهم حس کافی و داره... چون تمام وجودم پر از اون حس برگشتم تو چشما

بود...

من با تو مشکلی ندارم... -

«شاگرد خوبی هستی!»در حین راه رفتن دوال شد... بوسه ی کوتاهی رو لبام زد و گفت:

لحظه لذت نبردم تا صبح لذت بردم... هر بار از شب خوابیدم اما تا صبح خواب اون لحظه رو دیدم.. هر چی تو اون

خواب می پریدم حسرت می خوردم چرا اون لحظه به همه چی فکر کردم اال همون چیزی که باید! اگر خجالت نمی

کشیدم همون موقع بلند می شدم می رفتم تو اتاقش...

.. بلند شدم و با همون لباس خواب کوتاهم صبح با صدای مامان اینا بلند شدم... یادم افتاد وسایلم و جمع نکردم.

شروع کردم به جمع و جور کردن اتاقم... چمدونم و از زیر تخت کشیدم بیرون و لباسام و می ریختم توش... وقت تا

کردن نداشتم... مامان هم اگر می دید دیشب جمع نکردم کلی غر می زد... گرمکن شمعی مشکی نایکم رو گذاشتم

ی نایک سفیدم رو هم گذاشتم کنارش... یه روسری کوتاه سفید هم انداختم روشون... همه چیرو تا بپوشم... کتون

جمع کرده بودم رفتم جلو ایینه صورتم و با یه دستمال مرطوب پاک کردم آرایش مالیمی کردم و رفتم سمت لباسام

اومد نه در بسته شد... برگشتم.. پندار بود... اما نه صدایی « االن میام مامان...»که در باز شد... پشتم به در بود گفتم:

چشماش از رو پاهام اومد باال و رو صورتم ثابت شد... ای لعنت به من... حاال همیشه بلوز شلوار یا شلوارک می پوشم

می خوابم.. دیشب دست کردم اولین لباس خوابی که اومد زیر دستم و تو تاریکی پوشیدم... اصال چرا آورده

خل بودم... نمی دونم چرا من خریدن این لباس و دوست داشتم.. شاید بیشتر از یه زن متاهل لباس بودمش؟ کال

خواب و لباس زیر داشتم!

اب دهنم و با صدا قورت دادم... پندار قدمی به عقب برداشت... فکر کردم می خواد بره! اما اینور و اونور راهرو رو

نگاهی انداخت و اومد تو و در وبست!

پندار پرید پشت در « پونــه!»یا خدا! چرا اومد تو؟ چرا در و بست؟ اومد بیاد طرفم که مامان از پشت در گفت:

وایستاد! و همون موقع مامان در و باز کرد.

وایستادی نگاه می کنی؟ هنوز لباس خوابتم در نیاوردی؟ بدو دیگه... پندار و ندیدی؟ -

بدون یک کلمه حرف با سر گفتم نه!

بدو زود باش... دیر میشه برم ببینم پندار کجاس... بره ماشین و یه نگاه بندازه می خوایم بریم تو جاده! -

«بدو لباست و عوض کن برو تا منم بیام...»در و بست و رفت.. پندار بیچاره نفس حبس شده اش و بیرون داد و گفت:

همونطور مات بهش خیره شدم...

دو...چرا نگاه می کنی ب -

چطوری عوض کنم؟ -

یعنی چی؟ بلد نیستی لباس عوض کنی؟ -

چرا بلدم.. اما جلو تو؟ -

«نه که تو تاحاال جلو من بیکینی نپوشیدی!»ابروش و باال انداخت و گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 5

ش سال پی وای... از یادآوری اون روز خجالت کشیدم... یه روز گرم تابستون بود.. پندار اومده بود ایران... تقریبا دو

بود.. یه روز طبق هر روز گرم تابستون... روغن برنزه کننده ام و برداشتم.. بیکینیمم پوشیدم و رفتم تو اب... مشغول

« به ها!نمیای استخر؟ میچس»آفتاب گرفتن بودم که پندار اومد... منم تا دیدمش از رو تخت استخر بلند شدم و گفتم:

عدش خانوم جان با عصاش اومد بیرون و صدام کرد و گفت برو دیگه لباس بپوش یادمه اخم کرد و رفت تو خونه... ب

بسه! منم حوله ام پیچیدم دورم و رفتم تو... اون شب کلی مامان و خانوم جان نصیحتم کردن که دختر جلو برادرش

اینجوری لباس نمی پوشه... اونجا بود که خودمم خجالت کشیدم... چقدر من بچه بودم!

. پیس!پیس.. -

سرم و بلند کردم و نگاش کردم!

کجایی؟ بپوش دیگه!-

تو برو بیرون! -

«بدو بپوش... االن می فهمن!»روش و کرد به دیوار و گفت:

تند تند بدون اینکه ازش چشم بردارم لباسم و عوض کردم... لباس خوابم و هول هولی چپوندم تو کوله ام و بدون

ایین... پایین پله ها که رسیدم یادم افتاد چمدونم و برنداشتم... اومدم برگردم باال.. دیدم اینکه درش و ببندم دویدم پ

پندار چمدون به دست داره میاد!

ازش خجالت می کشیدم.. اینقدر که اتفاق امروز باعث شده بود ازش خجالت بکشم.. اتفاق دیشب برام عجیب نبود!

همه کارها انجام شده بود.. فقط منتظر ما بودن... سرم و انداختم پایین و دویدم تو حیاط...

کجایی تو؟ خوبه گفته بودم آماده باشید! -مامان

خوابم میومد... صبحم خواب موندم! -

نگاهی به ساعتم انداختم.. ساعت ده بود.. عجب زود راه افتاه بودیم.. پندار داشت چمدون من و تو ماشین خودم که

ا می داد... رفتم بشینم تو ماشین بابا... با اینکه از دیشب با خودم می گفتم با پندار بر می باهاش اومده بود شمال ج

«پونه تو با پندار بیا! هممون تو یه ماشین بشینیم پندار تنها بیاد؟»گردم.. اما انگار روم نمی شد! بابا گفت:

ید.. اما معلوم بود تو دلش کلی داره بهم می حرف حق جواب نداره... برگشتم به سمت ماشین پندار... لباش نمی خند

خنده!

تو ماشین غیر از صدای موزیک هیچی نبود! اولین آهنگی که گذاشت آهنگ سفر معین بود...

سفر کردم که از یادم بری... دیدم نمیشه آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمی شه

ه بودم سر جام... پشت به پشت بابا همونطور که خودش بعدیا هر چی که بود شاد بود... اما من خیلی خانوم نشست

تاکید کرده بود می رفتیم... پندار گهگاهی نگاهی بهم می انداخت و روش و برمی گردوند... یه کم که گذشت گفت:

«مظلوم شدی؟ آهنگ شاد می شنیدی نمی تونستی آروم بشینی!»

حتی برنگشتم نگاهش کنم.

گفتی خیلی چیزها می خوام ازت بپرسم گفتم تا پای هواپیما باید جواب پس بدم!دیگه سوالی نداری؟ همچین -

«کاش نمی رفتی!»با یاد اینکه امشب میره باز دلم گرفت. زیر لب گفتم:

اما نشنید... صدای ضبط بلند تر از زمزمه ی من بود!

نمی خوای حرف بزنی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 6

ه اش اون چشمای مشکیش داشتن نگام می کردن...برگشتم نگاهش کردم... از پشت عینک قهوه ای تیر

جلوت و نگاه کن... نزنی بکشیمون! -

«نترس... حواسم هست!»برگشت به جاده نگاه کرد:

اون شب کی به تو گفت من رفتم مهمونی؟ -

«خیلی کار خوبی کردی در موردشم حرف می زنی؟»اخمهاش رفت تو هم و گفت:

چرا کار بدی کردم؟ -

«کار بدی کردی... نباید می رفتی.»م کوبید رو فرمون و گفت: محک

چرا؟ من چمی دونستم تو چه حسی به من داری! -

از حس من خبر نداشتی از حس اون ناشناس چی؟ -

به نظرت عقالنیه دل به یه موجود مجازی ببندم؟ -

«اش نمی زاشتم... اگر علی می گفت کوچکترین دستی بهت زده زنده»با همون عصبانیت گفت:

پس علی بهت خبر داد! -

شانس آوردم علی اونجا بود... وگرنه شماها فکر کنم تا سر عقدم چیزی به من »دوباره نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

«نمی گفتید...

«نه بابا برای بله برون می گفتیم.»یه کم به خاطر لحن آرومش نرم شدم و گفتم:

«دیگه نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم!»و گفت: با عصبانیت نگاهم کرد

منم از ترسم عینک آفتابیم و که باالی سرم بود زدم به چشمم و به جلو خیره شدم... چند دقیقه بعد گرمی دستش و

رو دستم حس کردم! بدون اینکه نگاهش کنم دستش و نگاه کردم... چقدر این دستها به من آرامش می داد... چه

ع که برادرم بود... چه حاال... چقدر جالب یه اتفاق نسبت ما رو تغییر داده بود... سرم و که بلند کردم دو تا اون موق

ماشین از مامان اینها عقب افتاده بودیم...

مامان اینهارو گم نکنیم! -

حاال بکنیم... چی میشه؟ -

بابا گفت پشت به پشتشون بریم! -

«. نترس!باشه..»خنده ای کرد و گفت:

از چی بترسم؟ گفتم یه وقت گمشون نکنیم! -

تا ماشین دیگه هم ازمون سبقت گرفتن و پندار کنار یه رستوران کوچیک سر راهی زد کنار... 0-6اما

بابا اینها رفتن! -

دارم می ترکم... نمی خوای که ماشینت کثیف بشه؟ -

پس منم میام... -

کرد.. هر کودوم به سمت سرویس بهداشتی مخصوص بانوان و اقایان رفتیم... واه که پیاده شدم و در ماشین و قفل

چه بو گندی می داد... هر طور بود بعد از سه نفری که تو صف بودن رفتم تو وقتی برگشتم پندار داشت با تلفن

حرف می زد!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 7

. بسه دیگه چقدر این و میگی؟ باشه شما برید ما خودمون و می رسونیم... نه! نه! تند نمیایم... باشه مامان.. -

خداحافظ.

گوشی و قطع کرد... از همون وقتی که اومده بودم نگاهش به من بود...

بریم موشی؟ -

بریم... -

نشستم تو ماشین هنوز یک ربعی نرفته بودیم که پیچید تو یه فرعی.

کجا میری؟ -

یه جای باحال! -

کجا؟ مامان اینها! -

مامانم مامانم نکن...اینقدر -

خب اخه کجا میری؟ نگرانمون میشن... -

بیشتر از ده سال دلشون و به دست آوردم... بیشتر از ده سال »برگشت یه نگاه غضب ناکی بهم انداخت و گفت: -

«سعی کردم نگرانی براشون پیش نیارم... حاال دیگه می خوام یه کم هم به خودم فکر کنم!

ا می کنه...بابا من و دعو -

چرا؟ با من بودی دیگه! برای چی باید دعوات کنن! اصال خودم جوابشون و میدم! -

سکوت بهترین راه حل بود.. همچنان داشت تو جاده دور یه کوه و می رفت باال... کمی که رفتیم رسیدیم به مه... باز

و نگاه می کرد!تو مه و رفت باال... برگشتم زیر چشمی نگاهش کردم... با دقت جلوش

اینقدر رفتیم که از مه رد شدیم... باید خیلی باال بودیم که حتی از ابرها هم رد شدیم... تو یه فرو رفتگی ایستاد و

بدون هیچ حرفی پیاده شد!

باید منم پیاده میشدم؟ حتما نه! هم جایی که ایستاده بود خیلی مطمئن نبود... هم هیچی نگفت که برم پایین... پس

را ایستاد... برگشتم پشتم و نگاه کردم.. در صندوق و باز کرده بود... چند ثانیه بعد از صدای بسته شدن در صندوق چ

در سمت من باز شد.. کاپشنم و گرفت طرفم و گفت بیا پایین!

صل . اون فتو چشماش نگاه کردم و کاپشن و تو همون حال ازش گرفتم! هوا خیلی سرد بود... خیلی باال اومده بودیم.

باید اینقدر سرد می بود!

کمکم کرد کاپشنم و پوشیدم! خدایی تو این سالها پندار اینقدر به من نزدیک نشده بود.. همیشه یه حریمی رو حفظ

می کرد... اگرم این حریم شکسته می شد یا از سمت من بود.. یا اینقدر کوتاه بود که به چشم نمیومد!

برد اون سمت جاده باریک... وقتی رسیدیم جلوی پامون پرتگاه بود... و زیر پامون همه دستم و گرفت و آروم من و

ابر بود... فکر کنید... آسمون و نگاه می کردم صاف و آبی... پایین و نگاه می کردم سفید و ابری!

دستمو تو دستاش گرفته بود و ول نمی کرد... نگاهش کردم.. داشت پایین و نگاه می کرد!

در قشنگه! اینجارو از کجا پیدا کردی؟چق -

یه کم باالتر بابای علی یه ویال داره... چندباری اومدیم اینجا... هر وقت میومدیم دوست داشتم یه بار بیارمت! -

آدم دلش می خواد بپره رو این ابرها... به نظرت بپرم... روشون می مونم! -

«وش؟جدی دوست داری بپری ر»قهقهه ای کرد و گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 8

خب آره! -

بعد که پریدی؟ -

هی قل می خورم.. هی قل می خورم... وای دارم وسوسه میشم بپرم!-

منم خیلی وقتها وسوسه شدم بپرم! با خودمم عهد کرده بودم اگر هیچ وقت »دستش و دور بازوم حلقه کرد و گفت:

«نتونستم بهت بگم دوستت دارم... فردای عروسیت بیام و بپرم پایین!

«دیوونه شدی؟»برگشتم با تعجب نگاش کردم و گفتم:

نه دیوونه شده بودم.. االن دیگه اینکار و نمی کنم.. یعنی دیگه تو مال کس دیگه نمیشی که »خنده ای کرد و گفت:

«من اون کار و بکنم!

اصال شوخی قشنگی نبود! -

و سرم و باز به طرف دره برگردوندم.

بود... چه صحنه خوشگلیه!کاش دوربینم همرام -

صدای فندکش باعث شد به سمتش برگردم...

باز سیگار؟ -

«خواهشا گیر نده!»در حالی که دود اولین پک سیکارش و بیرون می داد گفت:

گیر میدم... تو اصال سیگاری نبودی... چی شد؟ از کی سیگار می کشی؟ -

از وقتی از تو جدام کردن! -

«سالگی؟ 55»م: باز با تعجب گفت

همون وقتها... چه فرقی میکنه؟ -

دکتر سیگاری ندیده بودیم! -

زبون درازی نکن! بدو بریم... سرده سرما می خوری! -

«بزار یه کم دیگه نگاه کنم...»لبهام و جمع کردم و با لحن لوسی گفتم:

رد... مات و مبهوت نگاش کردم... چرا هیچ دود سیگارش و داد بیرون و دوال شد و داغی لباش لبای سردم و گرم ک

یادمه یه بار گفتم دیگه لبهات و اینجوری نکن! اون موقعها »عکس العملی انجام ندادم... وقتی قیافه ماتم و دید گفت:

«نمی تونستم ببوسمت... اما حاال می تونم...

ین گم شد... وقتی برگشتم پندار رو زمین از خجالتم دویدم سمت ماشین... صدای فریاد پندار تو صدای ترمز یه ماش

نشسته بود... خطر از بیخ گوشم رد شد... نزدیک بود ماشینیه بزنه بهم... اینقدر مماس باهام رد شد که احساس می

کنم لباسم به بدنه اش خورد! چرا پندار نشسته رو زمین؟ اومدم برم پیشش که داد زد! همونجا بمون! سر جام میخ

شدم...

اش بلند شد و اومد طرفم...از ج

دیوونه! اینجوری از جاده رد میشن؟ نباید یه نگاه بندازی؟ -

«ببخشید!»سرم و انداختم پایین و گفتم:

سریع رفتم و تو ماشین نشستم! اومد نشست تو ماشین و بدون هیچ حرفی برگشت سمت جاده اصلی!

!تازه وارد جاده شده بودیم که گوشی پندار زنگ خورد

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 0 9

بله؟... سالم بابا... نه اتفاقی نیافتاده... نمی دونم... داریم میایم... نه بابا دم یه رستوران ایستادیم... ماشین پونه هم -

بازی در میاورد! هــــه... نه بابا این چه حرفیه؟ خیالتون راحت! باشه... شما سفارش بدید االن می رسیم... خب اگر

نه! فوقش یه جا وایمیستیم یه چیزی می خوریم... چشم... چشم... اومدیم.خوردید برید ما میایم...

مامان اینها حساس شدن.. انگار یه کم سوتی دادیم... جلو اونها مثل قبل رفتار کن... تو این »گوشی و گذاشت و گفت:

مامان ایستی داره... جلوسفر خیلی ازم دوری کردی... رفتارت مثل یه غریبه شده بود... مثل کسی که با کسی رو درب

اینها مثل قبل باش... نمی خوام بفهمن!

چرا؟ -

چی و چرا؟ -

چرا نباید بدونن... من که دیگه می دونم همخون شما نیستم... -

«تا وقتی من نگفتم نباید بدونن.. خواهش می کنم. باشه؟»نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:

.. می تونستم بعدا از زیر زبونش بیرون بکشم.. نمی شد یک روزه یا بهتره بگم ترجیح دادم در موردش بحث نکنم.

چند ساعته هر چی تو این نوزده سال اتفاق افتاده رو بفهمم!

تقریبا نیم ساعتی با سرعت باال رفتیم تا رسیدیم به مامان اینها... بابا و مامان اخمهاشون تو هم بود... لعبت بیچاره هم

نگاه می کرد!بی طرف ما رو

کجا بودید؟ -بابا

رفتیم یه جای باحال... خواستم به شما بگم دیدم باید خیلی جلوتر باشید... صرف نداشت دور بزنید! -پندار

«نمی گید ما نگران میشیم؟ تلفنهاتونم که در دسترس نبود!»مامان نفس عمیقی کشید و گفت:

آخه اونجایی که رفتیم انتن نمی داد! -پندار

خیلی خوب غذا سفارش بدید... یه چیزی بخورید بریم.. دیر میشه. -بابا

من گرسنه ام نیست! -

راستش اشتهام کور شده بود... یه استرسی داشتم... مثل همه وقتها که آدم یه کار اشتباهی میکنه با اینکه هیچ کس

ن اینها هم فهمیدن بین ما چی می گذره!نمی دونه اما فکر میکنه همه دنیا با خبر شدن... فکر می کردم ماما

بعد دست منم گرفت و نشوند رو یه صندلی و « من که شیکمم قار و قور میکنه...»اما پندار نشست پشت میز و گفت:

«بشین تو هم یه چیزی بخور... تا خونه ضعف می کنی!»گفت:

. بعد اون نشسته غذا بخوره...!چقدر خوب می تونست نقش بازی کنه! من داشتم از ترس سکته می کردم.

منم باید همین کارو می کردم... نباید حساسشون می کردم...

«وقت گیر اوردی؟ من سیرم.. پاشو بریم.. دیرت میشه ها!»نشستم رو صندلی و غرغرکنان گفتم:

رم... بزار . قول میدم بنترس..»خودم دلم از رفتنش کلی گرفت... فکر کنم اونم خیلی مایل به رفتن نبود! ولی گفت:

«یه چیکه غذا بخورم جون داشته باشم برای پرواز سه ساعته!

عصبانی نشستم سر میز... خدا رو شکر مامان اینها عصبانیتم و گذاشتن پای بحثم با پندار... اما عصبانیت من از رفتن

پندار بود!

غذا رو اوردن... اما من فقط باهاش بازی کردم!

«چرا نمی خوری؟»ن نیمه پر گفت: پندار با ده

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 0

«سیرم!»نگاه غضب الودی بهش انداختم و گفتم:

چی خوردی مگه؟! -

کوفت! -

ه خب نمی خوری بد»سرش و با دستپاچگی پایین انداخت و دوباره حالت خونسرد قبل و به خودش گرفت و گفت:

«من بخورم...

ون وایستادم... مامان پیش پندار موند اما بابا دنبالم اومد بیرون و بشقاب و به سمتش هول دادم و بلند شدم رفتم بیر

«چته تو؟ چرا اینطوری می کنی؟ چیزی نشده که... چرا غذا نخوردی؟»با عصبانیت گفت:

می دونم چیزی نشده میل نداشتم! -

با پندار دعواتون شده!؟ -

دیدم انگار تابلو عصبانی هستم.. باید یه چیزی می گفتم!

یه بحث کوچیک کردیم سر اینکه موضوع خواستگاری خانواده ملکی و بهش نگفتم... -

به خاطر همین دیر کردید؟ -

نه بابا! گفت که.. رفتیم یه جایی و نشونم داد... دید از دستش ناراحتم مثال خواست آشتی کنه! -

هر می کنی غذا نمی خوری! با اون دعوات شده به حاال برو بشین غذات و بخور تا دخلش و نیاورده... خوشم نمیاد ق -

شکم بیچاره ات چرا لج می کنی؟

سیرم بابا.. تو رو خدا گیر ندید! -

همون موقع بود که مامان اینها هم اومدن.. دوباره هر کس سر جای قبلش نشست و راه افتادیم!

«تو چته؟»هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که پندار با عصبانیت گفت:

از لحنش ترسیدم... اصال چرا من همیشه از پندار می ترسیدم.. با اینکه هیچوقت ازاری ازش ندیده بودم! اما همیشه

یه جور خاصی ازش حساب می بردم!

«هیچی!»دست به سینه نشستم و به حالت قهر اما با یه ترس درونی گفتم:

بانی و در نیار... در ضمن کار خوبی نکردی غذات و از این به بعد وقتی هیچیت نیست لطف کن ادای ادمای عص -

نخوردی!

این و گفت و خیلی ریلکس به مسیر ادامه داد!

نمی دونم چرا دلم می خواست یه کم نازم و بکشه! یه کم با مالیمت رفتار کنه! نمی دونم... یه کم... یه کم مثل این

فیلما...

نگفتم دعوامون شده برای همین دعوام کردی منم عصبانیم... اگر یه چون جریان خواستگاری و بهت»به بابا گفتم:

«وقت پرسید سوتی نده!

«خوشم نمیاد از اون خواستگاری حرفی بزنی!»نگاه گذرای عصبی بهم انداخت و گفت:

می دونم... فقط گفتم بدونی! -

حاال واقعا از چی عصبانی هستی؟! -

نمیشه نری؟ -

«خوشحالم!».. دستش و آورد سمتم و دستم و پیدا کرد و گرفت تو دستش و گفت: لبخند نشست رو لبش.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 1

از چی؟ -

از اینکه دوست داری نرم... از اینکه اینقدر برات اهمیت دارم که برای رفتنم عصبانی باشی! -

حاال که ناراحتم دیگه نرو... حاال که من همه چیز و می دونم.. برگرد! -

. نمیشه... یعنی فعال نمیشه... من دارم درس می خونم.. باید تمومش کنم!پونه... عزیزم.. -

«من واجب ترم یا درست؟»با عصبانیت داد زدم:

با چشمای گرد شده برگشت نگام کرد!

چرا داد می زنی پونه؟ این چه سوال مسخره ایه؟ مگه بچه ای؟ هر چیزی جای خود! معلومه تو مهمی... اما من -

د کاری و نیمه تموم بزارم... برگشتن االنم هم درست نیست... صبر داشته باش...خوشم نمیا

اصال تقصیر منه که به تو ابراز عالقه می کنم... جهنم برو... اصال هم نمی خوام بیای... -

و باز در حالی که دستم و محکم از دستش بیرون کشیدم.. دست به سینه نشستم و بیرون و نگاه کردم!

ساکت شد.« خیلی بچه ای!»هم بعد از گفتن: اون

بعد از کندوان ایستاد... یک کاسه آش گرفت و داد دستم...

بخور... -

ن... -

پونه رو سگ من و باال نیار... حاال که دارم میرم بزار با دل خوش برم.. دوست ندارم فکرم بمونه اینجا...! -

نمی خواستم با دلخوری از هم جدا بشیم آش و گرفتم و تو حرکت خوردم! از اونجایی که هم گرسنه بودم.. هم واقعا

«علی می دونست من خواهر تو نیستم؟»برای اینکه جو و عوض کنم گفتم:

«همه دوستام می دونن تقریبا... اما به هر حال علی دوست صمیمی منه!»بدون اینکه برگرده گفت:

ی داشت... داشتم زیر نگاههاش ذوب می شدم!اونشب مثل زندان بان چشم از من برنم -

«دیدم تو هم دست از پا خطا نکردی!»همونطور که حواسش به جاده بود گفت:

با اینکه تو دلم غوغایی بود و حسابی استرس داشتم که علی چی گفته و اون چی شنیده خیلی حق به جانب گفتم:

ی اشتباه بوده!چیکار کردم؟ من دست از پا خطا نکردم! هر چی شنید»

بسه... تمومش کن.. گفتم در مورد اون شب کزایی هیچی نگو!»نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:

ساکت شدم... کاش این ساعتهای آخرم عاشقونه بود... می دونستم تقصیر خودمه... هی عصبیش می کنم... چیکار

تم.. همیشه حرصش و در می آوردم. برای اینکه کنم عادتمه.. از بچگی اینجوری بودم.. در حالی که دوستش داش

اوضاع بدتر نشه ساکت شدم...

نمی دونم چقدر گذشت.. دست یخ کرده ام و گرفت تو دستش و گذاشت رو پاش... برگشتم نگاش کردم... نگاهم

نمی کرد! دستم و برداشتم... اما باز تکرار کرد... یعنی دستم و بزارم رو پاش؟ چرا؟

شت دیدم تند تند داره برای بابا اینها چراغ می زنه... دیزین رو هم رد کرده بودیم.. هوا خنک بود.. بابا یه کم که گذ

زد کنار... بعد از کندوان خودش و زود رسونده بود به بابا اینها... وقتی نگه داشتن... با عجله از ماشین پیاده شد و

ه نرمش میکنه!رفت اونور جاده که رودخونه بود.. می دیدمش که دار

این سوالی بود که بابا ازم پرسید!« چی شد؟»مسخره... وسط رانندگی هوس نرمش کرده؟

نمی دونم... یهو زد کنار... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 2

بابا دو سه بار بلند صداش کرد.. اما جواب نداد... البته دور بود بعید می دونم شنیده باشه... بابا دوید اونور جاده... اما

«ریم!سوار شید ب»برگشت... گپی با بابا زد... نمی دونم چی بهش گفت... با هم اومدن و بابا گفت: همون موقع پندار

«چت شد؟»نشستیم تو ماشین... با تعجب پرسیدم:

«خسته شده بودم!»برگشت نگاهم کرد... خنده اش و با گزیدن لب پایینش مهار کرد و گفت:

می خواست یه کم حرکت داشته باشم بعد از این همه رانندگی! دلیل قانع کننده ای بود! منم بودم دلم

وقتی رسیدیم خونه بابا و پندار لوازم و بردن تو.. منم کمی کمکشون کردم! بعدش مامان و لعبت شروع کردن به

جمع و جور... منم چمدون خودم و جمع کردم! پندار لوازمش و همونجا کنار در گذاشت و مامان بهش گفت یه کم

ستراحت کنه!ا

اون هم رفت تو اتاقش که بخوابه...

شب باز همه با هم رفتیم فرودگاه.. هر چند پندار اصرار داشت کسی نره و می گفت همه خسته سفر هستید.. اما ما

زیاد »رفتیم.. من که حتما می رفتم... باز هم گریه و غصه... موقع خداحافظی.. وقتی من و بغل کرد در گوشم گفت:

«نزن! خودم بهت زنگ می زنم... زنگ

از حرفش ناراحت شدم... چرا نباید زیاد بهش زنگ بزنم؟

پندار رفت و من باقی عید و با دلتنگی گذروندم... دیگه برنگشتیم شمال... حس و حالش نبود... چرا باید تو این مدت

ا ونم... هنوز نمی تونم بین این دو تکم اینقدر بهش وابسته می شدم؟ وابسته شده بودم یا دوستش داشتم؟ نمی د

حس فرق بزارم!

تعطیالت تموم شد... سیزده به در خاله دیبا و درناز اومدن خونمون... وقتی یادم می افتاد قرار بود زن پندار بشه می

نگ زخواستم سر به تنش نباشه... تقریبا هر روز پندار بهم زنگ می زد و وقتی ازش گله کردم که چرا نباید بهش

بزنم.. گفت چون پول تلفن خارجت زیاد میشه مامان اینها شک می کنن!

تعریف 51یک ماه از رفتن پندار گذشته بود برای فرشته و آهو همه ماجرا رو البته با سانسور قسمتهای مثبت

کردم... اونها هم مثل همیشه کلی جو دادن... کال شده بودن سنگ صبور و راهنمای من.

عد از یه مکالمه نیم ساعته با پندار رو تختم دراز کشیده بودم.. هنوز صورتم از اشک خیس بود.. این شب بود و ب

اواخر کارم شده بود.. هر وقت باهاش حرف می زدم گریه می کردم... دلم براش خیلی تنگ شده بود... بدجور بهش

... .. دستاش و بگیرم.. دستام و بگیره.... وای خدانیاز داشتم... حاضر بودم فقط و فقط پنج دقیقه ببینمش... از نزدیک.

چرا من و اون باید از هم دور باشیم؟ هر بار فقط قول الکی میده که میام... هی میگه ببین من چی کشیدم این سالها...

خب آخه مگه مرض داریم خودمون و آزار بدیم... حاال که می تونیم پیش هم باشیم... خب برگرد... یعنی نمیشه؟

واقعا اینقدر برگشتن براش سخته؟ این حرفهارو بارها به خودش زده بودم و جواب گرفته بودم... اما باز هم وقتی

تلفن قطع می شد همه چیز و فراموش می کردم!

همون موقع بود که یه فکر مثل جرقه از ذهنم گذشت. اون نمی تونه بیاد... من که می تونم برم!

فکرم و با آهو و فرشته در میون بزارم رفتم دانشگاه. بعد از سالم و قبل از هر حرف دیگه فردا صبح به عشق اینکه

ای فکرم و گفتم... اما بر عکس اون چیزی که فکرش و می کردم جفتشون زدن تو ذوقم!

خره خیلی خنگی... درسته آشناس.. خیلی می شناسیش... دوستت داره... اما هر کاریش کنی مرد هستش... باال _آهو

یه جا می زنه تو سرت که تو دنبالم اومدی و طاقت دوری نداشتی و... از این حرفها.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 3

بس کن آهو.. تو دیگه چرا عهد بوقی فکر می کنی؟ این حرفها دوره اش تموم شده... -

به هر حال من جای تو بودم این کار و نمی کردم. -آهو

ه دختر پسر با هم یه جا زندگی کنن... باالخره آدمیزاده...حاال این حرفها به کنار... درست نیست ی -فرشته

«خاک بر سرت... تو چرا اینقدر منحرفی؟»آهو پرید وسط حرفش:

منحرف چیه؟دروغ میگم؟ -فرشته

بابا این موضوع خیلی طول بکشه یک ساعته...اما عوارض رفتن و حرف و حدیثش یه عمره! -آهو

ین موضوع می دونی چقدر تو روح آدم تاثیر می زاره؟چی چی یک ساعته؟ خود ا -فرشته

باالخره که... -آهو

اه... یه دقیقه زبون به دهن بگیرید... من چی میگم.. شما چی می گید؟ اصال نخواستم.. بیاید بریم سر کالس... -

در حالی که با عجله به سمت کالس می رفتم آهو و فرشته دویدن دنبالم.

احت نشو... مشورت کردی ما هم نظر دادیم!خب بابا نار -آهو

من مشورت نکردم... فقط گفتم می خوام چیکار کنم... این کار رو هم می کنم.. اگر می خواید انرژی منفی بدید -

دیگه براتون هیچی نمیگم!

انرژی منفی چیه؟ما نگرانتیم. -فرشته

«نباشید لطفا!»برگشتم سمتش و با تحکم گفتم:

بود که چشمم افتاد به باراد که کمی دورتر داشت با کسی صحبت می کرد... اما تمام حواسش به من همون موقع

بود... چشم غره ای هم برای اون رفتم و باز به سمت کالس دویدم... مسخره... چشماش و درویش نمی کنه...

شیطونه میگه به پندار بگم یه حالی ازش بگیره.

شر می گردی؟شیطونه غلط میکنه... دنبال

تو هم خفه حوصله ات و ندارم!

وارد کالس شدم و با عصبانیت رو یه صندلی نشستم... آهو و فرشته هم دو طرفم جا گرفتن! حسابی حالم و گرفته

بودن... اما من که کار خودم و می کردم!

ینها بگم؟ هر چی اونها دلقک تا آخر اون روز زیاد باهاشون حرف نزدم.. همش تو فکر این بودم چطوری به مامان ا

بازی در آوردن و سعی کردن من و از اون حال و هوا در بیارن موفق که نشدن هیچ... یکی دو تا قلمبه هم بارشون

کردم... دست خودم نبود.. دوری از پندار عصبیم کرده بود... من همین جوریش اون موقعها دلم برای پندار زیاد

که چیزی هم بینمون بود!تنگ می شد وای به حال االن

ساعت دو آخرین کالسمون تموم شد... با یه خدا حافظی سرسری از بچه ها جدا شدم.. اون روز ماشین برده بودم..

ولی وقتی رسیدم جلو در اصال یادم نبود از کودوم مسیر اومدم... بس که فکر کرده بودم و جمالت و تو ذهنم مرور

کرده بودم.

ماشینم و پارک کردم! پام و گذاشتم رو پله اول حیاط موبایل زنگ خورد... پندار بود! دیگه ساعت وارد حیاط شدم و

رفت و آمدم و حفظ بود... گوشی و برداشتم...

سالم! -

سالم عشق من! چطوری؟ رسیدی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 4

تو مگه نگهبان منی؟ -

نه! نگهبان نیستم.. اما نگران هستم! -

اقبت کنم! بعدم اون وقتها که تو زنگ نمی زدی مگه طوری شد؟من خودم بلدم از خودم مر -

انگار همچین خوشتم نمیاد بهت زنگ بزنم! -

نخیرم! میگم خودت و اذیت نکن... من طوریم نمیشه.. بعدم خبر مرگ و میر زود میرسه!»با حرص گفتم:

«زنم!بسه پونه... کی حرف مرگ و میر زد؟ خب دیگه زنگ نمی »با دلخوری گفت:

«شوخی کردم... بزن! باشه؟»دلم براش سوخت.. لحنم و لوس کردم و گفتم:

می بوسمت عزیزم.. مراقب خودت باش.. تا شب بتونم باز بهت زنگ می زنم... -

اومدم بهش بگم چه فکری کردم.. اما پشیمون شدم... باید اول مامان اینها رو راضی می کردم.. بعد سورپرایزش می

کردم!

«با کی حرف می زدی؟»راش دو تا بوس فرستادم و گوشی قطع کردم... وسط پله ها بودم که مامان گفت: ب

«با آهو!»یهو شوکه شدم... چی می گفتم؟ زودی خودم و جمع و جور کردم و گفتم:

غذا می خوری؟ -

آره گرسنگی دارم می میرم... -

پس لباس عوض کن بیا پایین! -

صورتم و شستم و برگشتم پیش مامان... اون هم غذا نخورده بود تا با هم بخوریم... روزهایی که رفتم باال دست و

زود میومدم خونه مامان منتظرم می موند... سر غذا هر کاری کردم نتونستم چیزی بگم.. فکر کردم بهتره بزارم وقتی

یم و به زبون بیارم.. راستش برام سخت بود.. بابا هم بود موضوع رو مطرح کنم... اینطوری مجبور نیستم دو بار تصم

دلیلشم همون بود که یه بار گفتم فکر می کردم اونها می دونن چی تو فکرم می گذره!

ساعت پنج بود که صدای بابا رو از پایین شنیدم... سریع از رو تخت و پای لب تابم بلند شدم و رفتم بیرون... تمام

رور کرده بودم.. لحن جدی! لحن شوخ! لحن عصبی! لحن ترحم بر انگیز و... خیلی مدت تو اتاقم جمالت و کلمات و م

لحنهای دیگه رو تمرین کرده بودم.. اما هنوز نمی دونستم چطوری باید موضوع رو مطرح کنم... آخرشم تصمیم

گرفتم بسپرم به زمان و در واقع ضرب المثل هر چه باداباد رو پیش بگیرم...

ه راست رفتم تو آشپزخونه..پایین که رسیدم ی

مامان شام چی داریم؟ -

باقالی پلو با گوشت! -

آخ جون چه خبره؟ مهمون داریم؟ -

نه عزیزم... هوسونه باباس! -

آها.. پس از ما بهترون دستور دادن! -

دستور چیه؟ من خواهش کردم.. -

برگشتم به سمت در...

سالم بابا... -

ثل قدیما پاهامم دورش حلقه کردم.پریدم تو بغلش... م

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 5

بیا پایین خرس گنده کمرم له شد... چقدر می خوری تو؟ -

«از من سبک ترم تو دنیا هست؟»اومدم پایین و با قهر رفتم پشت میز نشستم و گفتم:

نمی دونم من همه رو تست نزدم. -

می خواد بگه..! پونه! هی دهن این بابات و باز کن... هر چی»داد مامان بلند شد:

«چرا اینقدر مامانم و اذیت میکنی؟»خنده ای کردم و رو به بابا گفتم:

«یه ساالد درست کن برای شب!»مامان ظرف کاهو رو گذاشت جلوم و گفت:

کو تا شب؟ االن وقت عصرونه است! -

راست میگه دخترم... ما گرسنه ایم! -

نکه با مامان خیلی رو ای« تو خواب ببینی با این لباسها بهت عصرونه بدم...»مامان نگاه چپ چپی به بابا کرد و گفت:

لباس بیرون تو خونه راه بریم حساس بود و اون موقع هم بابا هنوز لباساش و عوض نکرده بود!

«برم لباس عوض کنم ببینم چی می خواد بده بخوریم!»بابا ناخونکی به کاهوها زد و در گوشم گفت:

و پندار انگار شکمهاشون ته نداره! این فرخ -

همونطور که کاهوها رو خورد می کردم باز فکرم رفت پیش پندار و تصمیمی که گرفته بودم... خدا کنه راحت قبول

کنن... حوصله کل کل ندارم... با صدای بابا به خودم اومدم...

شب مهمون داریم؟ -

«نه! چطور؟»فت: مامان همونطور که داشت برنج و آبکش می کرد گ

این همه ساالد؟ -

مامان برگشت و به کود کاهوهایی که جلوم بود نگاه کرد.. خودمم تعجب کردم.. واقعا حواسم اینقدر پرت بود؟

چه خبره؟ بسه! -مامان

چند وقته حواست خیلی پرته ها! -بابا

ترین دلیل بود برای به قول خودشون حواسبهترین وقت بود بهشون بگم...هم دیگه طاقت نداشتم صبر کنم... هم به

پرتیهای اخریم!

دلیل داره! -

«دلیلش چیه؟»دوتایی برگشتن و گفتن:

یهو انگار ترسیدم..

بعد از شام میگم... -

نخیر... من اینجوری اشتهایی به شام ندارم... اول بگو بعد شام.. بعدم کو تا شام؟ تازه ساعت پنج و نیمه... این -بابا

مامانت معلوم نیست چی تو کله اشه داره تند تند شام و درست میکنه!

«می خوام با دیبا یه سر برم خرید...»مامان در حالی که نگاهش و از من می گرفت گفت:

دیدی گفتم یه چیزی تو سرشه.. وگرنه االن چه وقت غذا درست کردنه؟ -بابا

بزارید بعد از شام بگم! -

ست رو بابا هم نش« بگو ببینم من یکی که طاقت ندارم..»ه زیر برنج و کم کرد.. اومد نشست و گفت: مامان در حالی ک

یه صندلی دیگه و زل زد بهم... دو تایی قیافه هاشون جدی شده بود... انگار می دونستن موضوع جدیه...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 6

لعبت کجاس؟ چرا شما غذا درست می کنید؟ -

ت می خواست... گفتم بفرستمش بره... حاال حرف و عوض نکن!صبح رفت مشهد... خیلی دلش زیار -

احساس کردم هر چی یشتر معطل کنم بیشتر موضوع مشکوک میشه!

تصمیم گرفتم برم انگلیس درس بخونم! -

«چـــــــــی؟!»بابا فقط نگاهم کرد.. اما مامان با هیجان و تعجب گفت:

چیز عجیبیه؟ می خوام برم انگلیس! -

االن؟ -بابا

پس کی؟ -

تو تازه ترم دومی... بزار لیسانس بگیری بعد! -

نه! برای چی باید وقتم و تلف کنم؟ میرم اونجا لیسانسم می گیرم! -

بابا و مامان نگاه مستاصلی به هم انداختن و بابا ادامه داد!

اما من صالح نمی دونم تو بری اونجا... -

چرا؟ -

شور غریب؟یه دختر تنها؟ تو ک -

پس پندار اونجا چیکارس؟ -

پندار خودش و مراقبت کنه... بقیه پیش کش! -بابا

طبق حدسم داشتن مخالفت می کردن... غیر از این تعجب داشت!

اما من تصمیم گرفتم برم! -

«بیخود تصمیم گرفتی؟ ما چیکاره ایم اینجا که با ما مشورت نکردی؟»مامان با حالت دعوا گفت:

مادر من چطور پندار رفت خوب بود؟ من بخوام برم بده؟ -

آره.. بده... چون اون پسره و تو دختر! -بابا

تو رو خدا این تفاوت گذاشتن بین پسر و دختر و بزارید کنار... چه فرقی میکنه؟ یعنی یه دختر نباید پیشرفت -

کنه؟

ما میزاریم کنار.. مردم چی؟ -مامان

.. اگر بخوایم برای مردم زندگی کنیم... همیشه باید برده مردم باشیم.. ببینیم چی میخوان؟ چی گور بابای مردم. -

دوست دارن؟ همون کار و بکنیم.

همین مردمی که میگی گور باباشون.. فردا میشن خواستگار خودت! -مامان

خب؟ کودوم مردی از زن تحصیل کرده بدش میاد؟ -

یی که پاشون تو این خونه برای خواستگاری از تو باز میشه... هیچ کودوم بدشون هیچ مردی... حداقل کسا -بابا

نمیاد... اما از دختری که تنها تو کشور غریب درس خونده باشه و زندگی کرده باشه چرا... هزار حرف میزنن!

می با یه همچین طرز مردی که اینقدر کوته فکره همون بهتر که نیاد خواستگاری من... اصال من زن یه همچین اد -

فکری نمیشم...

به هر حال رفتنت درست نیست... اگر بحث درس خوندنه... همینجا هم میشه خوند! -مامان

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 7

چطور پندار باید می رفت اونحا درس بخونه حاال که به من رسید... -

«پندار مسئله اش فرق می کرد!»بابا با دادی که زد حرفم و نیمه تموم گذاشت:

م گفتم.. چه فرقی؟ باید از من دور می شد؟ اما چیز دیگه ای به زبون آوردم.تو دل

چه فرقی؟ در ضمن برای اینکه جلو دهن مردم و بگیرید بگید پونه پیش... -

زبونم نمی چرخید بگم برادر... پندار ازم خواسته بود دیگه این کلمه رو به زبون نیارم.. اما اینجا الزم بود... باید می

تم تا حرفم پیش بره!گف

برادرش بوده... -

«نه! همین که گفتم.»بابا در حالی که از پشت میز با عصبانیت بلند می شد گفت :

«تو روخدا.. شما یه چیزی بگید.»بابا که رفت با حالت التماس به مامان گفتم:

وقتی خودمم مخالفم چی بگم؟ -

اون هم بلند شد و رفت بیرون.

اما »حرص کوبیدم زمین و رفتم بیرون... باز رفتم و جلو بابا که مشغول تلویزیون دیدن بود ایستادم و گفتم: پام و با

«من میخوام برم.

با اجازه کی؟ -

قدم رفتم عقب... تا اون لحظه یاد ندارم بابا اینطوری سر کسی داد زده باشه! 0-6چنان دادی زد که نا خودآگاه

ید... کمی رو هم فشارشون دادم.. اما نتونستم غروری که شکست ترمیم کنم... تقصیر خودم لبام از شدت بغض لرز

اما من میرم... و»بود.. اما با دلم چیکار می کردم.. در حالی که مامان و بابا رو از پشت الیه ای از اشک می دیدم گفتم:

«به سمت اتاقم دویدم!

راه دانشگاه پندار زنگ زد... ساعت هفت صبح ما یعنی سه و نیم شب اون شب با گریه خوابم برد... فردا صبح تو

اونها.. ترسیدم.. نکنه اتفاقی افتاده؟

با استرس گوشی و برداشتم..

الو! -

الو چیه؟ بله! -

نه انگار اتفاقی نیافتاده بود سر حال بود. -

چیزی شده پندار؟ این وقت شب؟ -

االن که ساعت هفت مگه نیست؟ -

چرا اما اونجا! -

من بیمارستان شیفت بودم! گفتم االن داری میری دانشگاه یه خودی نشون بدم فراموشم نکنی! -

دیوونه شدی؟ من هیچ وقت تورو فراموش نمی کنم! -

هیچ وقت؟ -

چته تو پندار؟ انگار بی خوابی خلت کرده! -

اگر یه روز مامان اینها با ازدواج ما مخالف باشن؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 8

از فکر ازدواج با پندار یه جوری شدم... نمی دونم خوشم اومد یا نه... فقط تنم لرزید... من به اینجاهاش فکر نکرده

بودم!

هنوز برای این حرفها زوده! -

ببخشید صدام میکنن... مراقب خودت باش... -

بای. -

میبوسمت..بای. -

.. نگو زده به سرش...دیوونه... فکر کردم مامان اینها چیزی بهش گفتن

اون روز با آهو فرشته سر سنگین بودم... حوصله نصیحت نداشتم هر چند بیچاره ها موضعشون و عوض کرده بودن..

با اینکه حمایت نمی کردن اما دیگه مخالفت هم نمی کردن...

ی بود.. نبایدم می زاشتن... چند روزی و با قهر و دعوا تو خونه گذروندم... اما هیچ فایده ای نداشت.. حرفشون یک

الکی که پسرشون و این همه سال آواره نکرده بودن.. که حاال بخوان دلیل دوری از پسرشون و با دست خودشون

بفرستن پیشش! اما چرا؟ چرا حتی پندار هم فکر می کرد شاید مامان اینها مخالفت کنن؟

ت.. به هر راهی متوسل شدم... با مهربونی.. با چرب زبونی... بعد از یکی دو هفته یه تصمیم جدید گرفتم... تو این مد

با دعوا.. قهر... غذا نخوردن... اما همه اش یه نتیجه داشت.. نه!.. این بار به آهو وفرشته هم نگفتم... صبح ساعت

«نرفتی دانشگاه؟»هشت مامان اومد تو اتاق و با تعجب گفت:

«نمیرم!»پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم:

«نمیری؟»با تعجب گفت:

می خوام بخوابم مامان! -

چیزی شده؟ -

نه! نمیرم دانشگاه... -

چرا؟ کالس نداری؟ -

چرا دارم! -

پس چی؟ -

«دیگه نمیرم دانشگاه.. نمی خوام درس بخونم. تو ایران نمی خونم!»پتو رو زدم کنار و با عصبانیت گفتم:

«پوش برو دانشگاه. پونه من یه روی دیگه هم دارما...پاشو لباس ب»با عصبانیت گفت:

نمیرم! -

میری! -

ن/ می/ رم! -

بابات بفهمه می دونی چیکار میکنه؟ -

چیکار؟ فوقش حبسم میکنه تو خونه تا یکی بیاد عقدم کنه ببرتم دیگه! از این عهد حجری تر که چیزی نیست! -

ی تا رشته ات و انتخاب کنی... حاال که قبول کردیم میگی نمیرم.خجالت بکش... اون همه بحث و جدل کرد -

نه! نمیرم... می خوام برم انگلیس... اگر قراره نرم.. اینجا هم درس نمی خونم! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 1 9

با عصبانیت بیرون رفت و در کوبید به هم... منم رفتم زیر پتو و گریه کردم... اینقدر که چشام دیگه می سوخت...

م تنگ شده بود... چقدر بی معرفته! هر بار بهش میگم دلم برات تنگ شده میگه تابستون میام.. انگار دلم برای پندار

نه انگار رابطه ما با قبل فرق کرده... بی معرفت... شاید من زیادی تند رفتم.. شاید واقعا این رابطه به این جدی و

.. کاش هیچ وقت نمی زاشتم اینقدر بهم نزدیک بشه مهمی هم نیست... شاید همش یه تفریح... اما پندار خیلی بده.

که حاال اینطوری دلتنگش بشم.

هنوز بهش نگفته بودم می خوام برم پیشش! باید سورپرایزش می کردم.. هر چند شاید اگر می فهمید کمک می کرد

تا زودتر به نتیجه برسم... اما دلم می خواست سورپرایز بشه!

صدام کنه برم نهار.. این یعنی مامان خیلی عصبانیه! منم نرفتم... دیگه هم خبری ازش ظهر مامان لعبت و فرستاد

بود که 0-6نشد... این آرامش قبل طوفان بود... این یعنی سر و کارم با باباس... پس باید تنم و چرب کنم... ساعت

دم... پندار هم زنگ نزده بود... مهم رفتم دوش گرفتم! کمی آروم شدم.. باید برای مقابله با بابا تجدید قوا می کر

نیست.. چند وقت دیگه میرم پیشش!

پونـــــه! بیا »بابا زودتر از معمول اومد خونه یعنی ساعت سه و نیم... پس خبرها رسیده بود... از توی راهرو داد زد:

«پایین کارت دارم!

یا علی! خدایا کمکم کن! من باید پیروز بشم!

رفتم پایین. خیلی عادی و با روی خوش سالم کردم.. اما اخمهای جفتشون تو هم بود!با لباسهای مرتب

جریان این بچه بازیها چیه؟ -بابا

به مامان که خیره نگاهم می کرد نگاه کردم... می خواستم با نگاه ازش گله کنم که چرا اینقدر زود به بابا گفت... اما

کوتاه نمیومدم. باالخره چی؟ باید می گفت دیگه.. من که

بچه بازی نیست... من حق انتخاب دارم! -

این انتخاب نیست.. حماقته.. با آیندت بازی نکن! -

می دونید چیه؟ من اصال درس نمی خونم... -

مگه میشه؟ خودت رشته ات و انتخاب کردی... با وجود مخالفت ما حرفت و به کرسی نشوندی... حاال که ما... -

مامان صبح گفت.اینهارو -

پس این بچه بازی و تموم کن. -

بچه بازی نیست... من تو ایران درس نمی خونم... چرا بین من و پندار فرق می زارید؟ -

این بهترین حربه بود... حاال که می دونستن که من از جریان هم خون نبودنم با اونها با خبرم این موضوع قلقلکشون

نفر بودم از به زبون آوردنش!می داد.. هر چند خودم مت

لیسانست و بگیر... بعد می فرستم بری! -بابا

دست شما درد نکنه زحمت نکشید.. لیسانسم نمی خوام... زن لیسانسه به درد »با قهر رفتم سمت پله ها و گفتم:

«یرم بهتره!مردایی با طرز فکرایی که شما تو ذهنتونه نمی خوره... بمونم ور دست لعبت کار خونه یاد بگ

رفتم تو اتاقم... کاش این موقعیت پیش نمیومد که بخوام اینجوری برخورد کنم... مقصر کی بود؟ من؟ با رفتارهای

زشتم؟ بابا و مامان و خانوم جان با قایم کردن راز به این مهمی؟ یا پندار با ابراز عالقه اش؟

دم پندار و می طلبم... همین!بی خیال... مهم اینه که االن دیوونه وار با تمام وجو

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 0

ساعت نه بود بابا اومد در زد.

بله؟ -

بیا شام بخوریم. -

نمی خورم. -

یه کاری نکن اگر یک درصدم می خواستم بفرستمت پشیمون شم!»با عصبانیت در و باز کرد و گفت:

«بریم!»ا... پس نرم شده بودن... از جام پریدم و گفتم:

بخنده اما تا برگشتم سمتش خنده اش و خورد! این کارم باعث شد

«خندیدی!»انگشت اشاره اش و گرفتم سمتش و گفتم:

«شیطونی نکن... تصمیمت عاقالنه نیست.»این بار بدون مهار کردن خنده اش گفت:

«بابا! من تواناییش و دارم.»با دلخوری و اخم گفتم:

می کنم.باشه... از فردا برو دانشگاه... یه فکری -

«نه.. نمیرم... یا انگلیس یا هیچ جا!»خیلی جدی در حالی که داشتم از پله ها پایین میرفتم گفتم:

حاال برو یه چیزی بخور.. از صبح چیزی نخوردی... در ضمن دیگه نبینم قهر کنی چیزی نخوریا... می دونی از این -

کار بدم میاد.

دانشگاه... می خوام برم انور درس بخونم!باشه یه چیزی می خورم.. اما نمیرم -

تو برو دانشگاهت و تا تصمیم بگیریم! -

نچ بلندی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه... شام کشک بادمجون بود... باز یاد پندار افتادم.. یعنی االن اون چی می

ای گرمش... لبهای خوره؟ اشک تو چشمام جمع شد... دلم براش تنگ شد... برای نگاهش... چشماش... دسته

داغش... چقدر یاد آوری اون صحنه ها برام جذاب بود... باز حسرت خوردم که ای کاش منم به جای خجالت کشیدن

لذت می بردم...

به جای گریه کردن بخور... -مامان

قمه رو به یاد بغضم و قبل از اولین لقمه قورت دادم و شروع کردن به خوردن.. اما هیچی از مزه اش نفهمیدم.. هر ل

پندار خوردم... این بار با هم باشیم می دونم چیکار کنم!

بعد از شام کمی تو سالن کنار بابا و مامان نشستم و لعبت برامون چایی آورد! باز هم از من اصرار و از اونها انکار... اما

زنگ می خوره... پندار بود.. ایول.. من کوتاه نمیومدم... ساعت ده و نیم رفتم تو اتاقم تا رسیدم دیدم گوشیم داره

«سالم عزیزم!»گوشی و برداشتم و گفتم:

- ....

الو؟! پندار! -

یه بار دیگه بگو! -

چی و؟ -

همون دو تا کلمه رو! -

اولیش و یا دومیش و؟ -

اولیش و ازت زیاد شنیدم.. دومیش و -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 1

عزیزمـــــــم! -

یه چیزی بگم؟ -

ده تا بگو! -

اگر اینجا بودی... -

اگر اونجا بودم؟ -

هیچی... چه خبر؟ -

«خبر اینکه دلم واسه عشقم تنگ شده!»لوس.....چرا حرفش و خورد؟ می گفت دیگه.... اما من با شیطنت گفتم:

نه! انگار امشب قصد جونم و کردی!-

من بیجا بکنم! اما واقعا دلم برات تنگ شده.. -

شیطنت نداشت.. واقعا جدی گفتم. جمله آخرم دیگه لحن

منم همینطور موشی! قول میدم به زودی بیام. -

به زودی؟ یعنی تابستون؟ چند وقت؟ یک هفته؟ دو هفته؟ -

حاال لحنم شاکی و پرخاشگرانه شده بود.

. حاال...بدتر می شد.. پونه.... من ده ساله از تو دورم.... تازه وقتی بهتم می رسیدم به جای اینکه دلتنگیم رفع بشه -

حاال چی؟ حاال هم که هردومون می دونیم باز باید نقش بازی کنیم که! -

بیام یه برنامه می زارم با بچه ها میریم مسافرت... دیگه اونجا الزم نیست نقش بازی کنیم! -

الزم نیست تو برنامه بچینی... خودم برنامه چیدم! -

شمال؟ شرق...ا؟ خب برنامه کجاس؟ جنوب؟ -

هیچ کودوم... انگلیس! -

جدی؟ با مامان اینها قراره بیاید؟ -

نه! من تنها! -

«تو؟ تنها؟ بابا می دونه؟»یه لحظه انگار که شوک بهش وارد شده باشه گفت:

آره... اما هنوز قبول نکرده دارم راضیش می کنم! -

چه مدت؟ -

ونم...برای همیشه... می خوام بیام درس بخ -

تو اینکار و نمی کنی! -

اینبار من بودم که شوکه شدم.

چرا؟! -

چون من میگم. -

آخه چرا؟ مگه دوست نداری بیام پیشت؟ مگه نمی خوای پیش هم باشیم؟ -

پونه... همین که گفتم. نه! -

نه؟ جدی میگی؟ فکر می کردم این خبر خوشحالت کنه! -

..عزیزم.. صالح نیست بیای. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 2

چرا؟ -

چرا؟ چرا نداره... دلیلش من و توییم... دلیلش عشق بین ماس... -

دقیقا به همین دلیلها دارم میام. -

خیلی بچه ای پونه! همین که گفتم نمیای. -

این و گفت و گوشی و گذاشت.

ی؟ باید برم دیگه! یعنی چنمیای؟ به من گفت نرم پیشش؟ چرا؟ مگه اونجا چه خبره؟ حتما داره کاری میکنه که من ن

پس این همه دم از عاشقی زدن چی بود؟ پس واقعا دوستم نداره... در همون حد دوری و دوستی و الس زدن می

خوادتم! اما کور خوندی پندار خان... من بد عاشقت شدم.... میام... اینقدر تو زندگیت می مونم تا یا واقعا عاشقم

نخواهد بود.. اونوقته که بیخیالت میشم... بشی... یا باور کنم عشقی در کار

اشکم ریخت روی پتوم... لعنتی... دوستت دارم... من اینور دارم به اب و اتیش میزنم برم اونجا... اون میگه نیا!

میام... میام... میام...

برداشتن شیشه اب اینقدر فکر کردم که احساس کردم اتاق داره دور سرم می چرخه... دهنم خشک شده بود.. برای

تا پله پایین نرفته بودم که 0 -6از یخچال رفتم بیرون.. چراغها خاموش بود.. پس مامان اینها خواب بودن.. هنوز

صدای مامان و بابا رو شنیدم که داشتن با هم حرف می زدن!

ین کارا نکرده بودم.. اما مطمئنا در مورد من بود... پس باز حس فضولی به گوش ایستادن وادارم کرد! هیچ وقت از ا

این بار فرق داشت!

ببین زیبا جان... من دوست ندارم پونه فکر کنه دارم بین اون و پندار فرق می زارم... ما تا االن مثل دختر -بابا

واقعیمون باهاش رفتار کردیم.. به جا دعواش کردیم.. به جا تشویق کردیم.. به جا تنیه کردیم... حاال که میدونه

تر واقعیمون نیست دوست ندارم مخالفتمون و پای همخون نبودنش بزاره!دخ

تو از حس پندار با خبری... باز هم موافقی؟ -

آره... وقتی پونه حس خواهرانه داشته باشه... اون دست از پا خطا نمی کنه! -

زهی حیال باطل که من بدتر از پندار شدم!

من نگران پونه ام فرخ! -

عزیزم... بزار یه شانس بهش بدیم... دوست ندارم فردا روز بگه اگر من و فرستاده بدید فالن می شد و می دونم -

بهمان می شد! اون که از حس پسر ما با خبر نیست...

اگر دختر خودت بود می فرستادیش بره؟ -

اگر میومد می گفت میخوام برم آره. وقتی می تونم چرا این شانس و ازش بگیرم؟ -

ایول بابایی خودم... دوسست دار..هزار تا بوس.

مردم چی میگن؟ دو روز دیگه که برگرده همین میشه یه ایراد! -

بس کن خانوم... من کسی که این طرز فکر و داشته باشه راه نمیدم تو خونم. -

خودتم که همین و به پونه گفتی! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 3

ه؟ بیام بگم پندار دوستت داره نمیشه بری پیشش؟ اصال خدا رو چی بگم؟ باید یه دلیل برای مخالفت میاوردم یا ن -

چه دیدی شایدم این یه راه برای به هم رسیدنشون! وقتی سرنوشت دو نفر به هم گره خورده باشه... هیچ کس نمی

تونه از هم بازش کنه!

ن...دیگه صدایی نشنیدم... دوباره صدای بابا بلند شد:پاشو.. پاشو... اینجوری نگاهم نک

داشتن میومدن این سمت.. دویدم تو اتاقم... پس موفق شدم.. فردا هم نمیرم دانشگاه... نمی خوام فکر کنن کوتاه

اومدم و بی خیال بشن!

«پونه... پونه.. پاش و دیرت میشه.»صبح با صدای بابا بیدار شدم:

بابا نمیرم. -

ارکت و دارم می برم!پونه به خدا اگر نری نمی فرستمت بری... ببین مد -

پاشدم سیخ تو جام نشستم.. به بابا که کت و شلوار و کروات زده بود و بوی خوش ادکلن جوپش تو فضا پیچیده بود

زل زدم.. بعد نگاهم چرخید رو دستش... راست می گفت... شناسنامه ام و یه سری مدارک دیگه دستش بود.

. باشه میرم.. اما قول دادیدا!پریدم دو تا ماچ ابدار ازش کردم و گفتم..

قول. -

فقط این ترم... -

برو بعد از ظهر با هم صحبت می کنیم... -

بابا! -

«بابا بی بابا.. بدو برو... منم دیرم میشه...»دماغم و گرفت و من و به سمت در کشید و گفت:

ها هم از موفقیتم خوشحال شدن و طبق معمول حاضر شدم و رفتم دانشگاه... جریان و برای آهو و فرشته گفتم.. اون

از آب گل آلود ماهی گرفتن وبه زور از من بدبخت شیرینی گرفتن...

ولی خدایی دلمون برات تنگ میشه... -آهو

نمیره دیگه نیاد که! -فرشته

چرا... میرم که دیگه نیام! -

«تا آخر عمرت نمیای؟»فرشته با تعجب نگام کرد و گفت:

.. اما فکر نکنم دیگه بیام دانشگاه! میرم همونجا درس بخونم.چرا -

با این چیزی که از پندار گفتی یک هفته هم نمیزاره سر خر بشی! -آهو

درست حرف بزن آهو. -

خودت گفتی دوست نداره تو بری... حتما یه چیزی هست دیگه! -آهو

نمی خوام بهش فکر کنم... فقط می خوام برم... -

ها رو می شمردم تا کالسام تموم بشه و بر گردم خونه! و باالخره این اتفاق افتاد... نمی دونستم چطوری برم دقیقه

خونه... شانس اوردم تصادف نکردم.

وقتی رسیدم مامان با گرمی ازم استقبال کرد... توقع نداشتم.. راستش ازش کمی هم دلخور بودم.. احساس می کردم

ار با هم باشیم... اما سعی کردم رفتارم عادی باشه...دوست نداره من و پند

پونه مامان... عصرونه می خوری یا صبر میکنی بابا بیاد.. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 4

با بابا می خوریم... نمی دونی چیکار کرده؟ -

درست میشه... بابا آشنا زیاد داره... -

.. اما پشیمون شدم... با اون حرفهایی که زد رفتم تو اتاقم و لباسهام و عوض کردم... دستم رفت به پندار زنگ بزنم

اون باید به من زنگ بزنه و عذر خواهی کنه!

ترجیح دادم برم پایین و منتظر بابا بمونم... رفتم و سرم و با تی وی گرم کردم! بوی کیک مامان دلم و مالش می

داد... رفتم تو آشپزخونه... لعبت داشت شام و آماده می کرد.

ر بو و برنگ راه انداختی!مامان چقد -

گرسنه اته؟ -

گرسنه ام شد! -

بیا بشین بخور تا بابات بیاد. -

بی تعارف نشستم و تا مامان کیک و گذاشت جلوم بابا هم اومد.. قبل از اینکه دست به کیک بزنم بلند شدم و رفتم

سمت بابا...

چی شد بابا؟ -

سالم دخترم.. شما هم خسته نباشی... -

«خب... سالم... خسته نباشید... چی شد؟»سرم و انداختم پایین و مثال خجالت کشیدم... بعد گفتم:

ابش و کشیدن... -

بعد سرش و تکون داد یعنی بقیه اش چیه؟

بابا! تو رو خدا... دلم تو حلقمه! -

ر تابستون.درست میشه... قول میدم روز آخرین امتحانت بلیط بگیرم برات.. اما فقط تا آخ -

هیجانم از شنیدن خبر یکدفعه از بین رفت... مثل بادکنکی که بادش خالی بشه شونه هام افتاد.

اما بابا! -

اما نداره! مگه الکیه؟ اقامت گرفتن طول میکشه... صبر میکنی؟ یکی دو سالی کار داره! -

اما من می خوام برم درس بخونم... -

می تونی بمونی؟ اگر تونستی اقدام می کنیم برای اقامت...سه ماهه برو.. اصال ببین -

گولم میزنید؟ -

به جون خودت نه... االن اقدام کنم ویزاتم سخت میدن... تو برو... من قول میدم اگر از اونجا خوشت اومد هر طور -

شده اقامتت و بگیرم...

من انصراف میدم از دانشگاه! -

کر یک روز انگلیس رفتن رو هم نکن! آدم همه پلهای پشت سرش و خراب نمی کنه. پونه اگر اینکار و کردی ف -

سه ماه بمون... به مرگ خودت قسم که اگر دوست داشتی بفرستمت بری.

سه ماه هم خوب بود... کاچی بعض هیچی... از اینکه اصال نرم که بهتر بود! نباید نقد و ول کنم نسیه رو بچسبم!

کیک و خوردم.. اما زهر مار می خوردم بهتر بود! هنوز از دور میز بلند نشده بودیم که تلفن زنگ همراه مامان و بابا

خورد.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 5

مامان گوشی و برداشت.

سالم پسرم.. خوبی؟ چه خبر؟ -

آره هست.. چته؟ -

گوشی... و گوشی و گرفت به سمت بابا! -

نشسته بود صدای پندار و می شنیدم! بابا گوشی و گرفت.. از اونجایی که بابا نزدیک تر به من

سالم پسرم! -

بابا شما چرا؟ نفرستیدشا! -

ما صبح صحبتهامون و کردیم. -

آره اما من نتونستم نظرم و بگم... نکنید اینکارو ها.. -

بابا پاشد رفت... انگار تابلو گوش وایستاده بودم...

من فکر می کردم وقتی آدم یکی و دوست داره.. دلش می چرا دوست نداشت من برم؟ مگه من و دوست نداشت؟

خواد همیشه پیشش باشه... اما حاال پندار خالفش و داره ثابت میکنه! اما من میرم...

«هوی... کجایی؟ تلفن!»داشتم فکر می کردم که بابا در حالی که گوشی و جلو صورتم تکون میداد گفت:

کیه؟ -

برادر گرامت! اونم عصبانی -

و در حین گفتن این کلمه با صورتش ادای آدم عصبانی و در آورد!

«بله؟»گوشی و گرفتم:

سالم عزیزم! -

کجاش عصبانی بود؟

«سالم.»ولی من با سردی جواب دادم:

برو تو اتاقت حرف بزن. -

بلند شدم و رفتم تو اتاقم...

خب بگو.. اومدم تو اتاق! -

مگه نگفتم نیا... -

را گفتی.. اما من حق انتخاب دارم.چ -

پونه جان... عزیزم.. من زود بر می گردم... می خوای هفته دیگه دو روزه بیام.. بدون اینکه مامان اینها بفهمن؟ -

دوست داری بیای بیا... اما من رو تصمیمم هستم! -

داری عصبانیم میکنی. -

می خوام بیام... اصال می دونی چیه؟ حاال که من اینقدر برات بی مهم نیست... من»با همون لحنی که داد زد گفتم:

ارزشم. اینقدر بدت میاد کنارت باشم.. بهتره این رابطه مسخره جدید و که معلومه همش از روی هوس رو بزاریم

نم برم وکنار... بشیم همون خواهر برادر سابق... منم بیام درسم و بخونم.. فکر میکنی تو خونت مزاحمت هستم میت

«هتل... یا خوابگاه... یا هر جا غیر از خونه تو!

حالم به هم می خوره از این اخالقت... یک بار دیگه بحث خواهر برادری و پیش بکشی من می دونم و تو! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 6

خودت میخوای... -

عزیزم... خواهش می کنم.. یه مدت دندون رو اون جیگرت بزار تا من برگردم... -

ن می خوام بیام انگلیس درس بخونم...عزیزم... م -

لجباز... حاال که اینطوره بگرد تا بگردیم! -

موافقم.. بگرد تا بگردیم... -

ولی گوشی و قطع کرده بود... بغضم و که به زور نگه داشته بودم ترکوندم... چرا باهام اینکار و کرد؟ دیگه مهم

سته ایمیلهاش کرد... بعد همه چیز و گفت. بعد اون لحظات تو ساحل و نبود... دروغ گفتم.. مهم بود... اول من و واب

رقم زد... حاال هم داره پسم میزنه... یعنی همش دروغ بود؟ این همه سال عاشقی اینقدر سریع تموم شد؟ شاید

داشت انتقام مامان و بابا رو از من می گرفت.

اقعا میخواد زمین بزنتم و بهم بخنده نمیزارم موفق بشه...اشکال نداره... من باید نشون بدم ضعیف نیستم.. اگر و

ولی من دوستش داشتم... من تازه داشتم این موضوع رو هضم میکردم...

مهم نیست... هر دختری تو زندگیش از این شکستها داره... اولین شکست منم اینطوری بود...

ار...باز اشکم سرازیر شد... نمیزارم باهام بازی کنی آقا پند

باالخره بابا موفق شد ویزا بگیره... از بند پ استفاده شدید کرده بود... پارتی و پول!

منم امتحاناتم شروع میشد... از برنامه امتحانیم یه لیست درست کردم آوردم دادم به بابا... این یعنی بلیط و بگیر!

م بود... همه امتحانات و ژوزمانهام و با موفقیت به سر اون روز هوا خیلی گرم بود... دو تا امتحان دیگه می دادم تمو

رسونده بودم... کارهای عملیم و نگرانی نداشتم.. می دونستم همه نمره کامل می گیره... دروس عمومی و تئوری هم

چون درسم خوب بود نگرانی نداشتم.. تنها نگرانیم حواس پرتی این روزهام بود... می ترسیدم همین باعث بشه

نم نمره های خوبی بگیم... اونوقت بود که بابا و مامان می خواستن بهانه کنن که تو درس نمی خونی... یعنی این نتو

کار و می کردن؟ تا اونجا که می شناختمشون از این عادتها نداشتن... اما اگر می خواستن می تونستن همین و بهانه

ین نمره ها رو بگیرم... درسته همه هدفم درس خوندن اونور کنن... برای همینم تمام عزمم و جزم کرده بودم بهتر

اب بود... اما نباید کاری می کردم که باعث بشه فکر کنن بهشون لج کردم.

از در که اومدم تو مقنعه ام برداشتم و پرت کردم رو مبل... سالم بلندی گفتم و کیف کوله ام و رو هم پرت کردم رو

نداشتم! زمین.. خدایی نای هیچ کاری و

مامان از پشت یخچال اومد بیرون..

سالم به روی ماهت... بیا خاک شیر بخور. -

ایــی... نمی خورم.... خاک شیرم شد نوشیدنی؟ -

االن اگر از این ساندویج ماندویچا بود می خوردی... این که برات خوبه نمی خوری... -لعبت

کی تو این گرما ساندویج می خوره لعبت؟ -

ساندویچ نمیگم که.. از اینا که با اب فاطی میکنن میخورن... -

«سن ایچ... ساندویچ چیه؟»قهقهه ای زدم و گفتم:

خب حاال... همون. -

پونه اون مقنعه ی تو هستش رو مبل؟ -مامان

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 7

مامان.. حال ندارم.. گیر نده! -

ا یه چیزی بخور تا نهار!پاشو.. پاشو برو مقنعه و کیفت و بردار برو لباس عوض کن بی -

نهار چی داریم؟ -

اب دوغ خیار -

ایول.. این و پایه ام... دویدم باال و لباسام و جابجا کردم... یه فوتلس کله غازی با یه تونیک استین پروانه ای خردلی -

تزیینش کردم.تنم کردم... صندلهای هم رنگ بلوزمم پام کردم موهام و پریشون کردم دورم و با یه هد یشمی

بدو رفتم پایین امتحان بعدیم دو روز دیگه بود و آخریش هم دو روز بعدش... هنوز از بلیط خبری نبود!

لیوان شربت آلبالویی که مامان رو اوپن گذاشته بود و دورش در اثر سرما شبنم نشسته بود و برداشتم و همونطور که

های لیوان بودم که چشمم خورد به پاکت روی میز! به سمت کاناپه میرفتم سر کشیدم... هنوز نصفه

لیوان و نصفه آوردم پایین و پریدم به پاکت... اینقدر هول بودم نمی تونستم بازش کنم... روی پاکت آرم یه شرکت

هواپیمایی بود.

ی من جاگیر شدمدرش و که باز کردم دو تا بلیط توش بود... قبال زمزمه کرده بودن که مامان هم با من بیاد و وقت

برگرده... با اینکه می ترسیدم بیاد و پیشمون بمونه و دوست نداشتم همراهم بشه اما مخالفت نکرده بودم.. دوست

نداشتم حساس بشن! ... بلیطها رو کشیدم بیرون... اولی و باز کردم... اما یهو به چشمام شک کردم...

نام مسافر... پندار شیانی!

باز کردم... پونه شیانی!پندار؟ اون یکی و

«!مامان! مامان! !مامان.»چندین بار نگاهشون کردم اما درست بود... بلند مامان و صدا کردم:

صداش از تو ایوون اومد. از ته دل داد می زد تا بشنوم...

بله؟ چی شده؟ -

در حالی که یه لیوان خاک شیر دویدم سمت ایوون... مامان نشسته بود دور میز سفید رنگی که تو ایوون بود و

جلوش بود و داشت مجله می خوند!

مامان انگار بابا اسمها رو برای بلیط اشتباه داده! -

«چطور؟»حاال دیگه مامان من و نگاه می کرد:

اسم من و پندار و داده.. .باید اسم شما رو می داد! -

... پندار گفته برای کاری باید بیام ایران بلیط برگشتم و با نه درست داده»مامان نفسش و با صدا بیرون داد و گفت:

«پونه بگیرید با هم بر می گردیم.

میاد ایران؟ -

اینقدر تعجب داشت؟ -

وای... انگار گاف دادم!

خب اره... کارش چیه آخه؟ اصال هرچی... به من چه.. بلیط خودم و عشق است! -

تم.در همین حین رفتم و کنار مامان نشس

«کار خودت و کردیا!»مامان یه ابروش و باال انداخت و گفت:

مامان! عزیزم... تو رو خدا بزارید منم پیشرفت کنم. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 8

خدا من و بکشه اگر دلم نخواد تو پیشرفت کنی... اما تو مو می بینی و من پیچش مو! -

ببینم. به منم فرصت بدید تا مثل شما تجربه کسب کنم و بتونم پیچش مو رو -

باشه! فرصت میدیم... فقط امیدوارم این کسب تجربه چیزی و ازت نگیره. -

تو دلم گفتم... از من یا از شما؟ می ترسید پسرتون و ازتون بگیرم... ولی از این فکرم بدم اومد... واقعا فکر

بدجنسانه ی مخصوص عروسها بود...

«سعی می کنم هیچی و از دست ندم...»کردم و گفتم: برای اینکه این حرفم و جبران کنم پریدم بوسش

برگشت سمتم... دو تا دستم و گرفت تو دستش.. حالت نگاهش جدی همراه با کلی مهربونی بود... تو چشماش نم

پونه... عزیزم... من یه دختر شاد و »اشک نشسته بود. با لحنی که مهربونی و دلسوزی ازش فوران می کرد گفت:

می فرستم بره... دلم می خواد هر اتفاقی که افتاد. هر مشکلی که سر راهت سبز شد... سر خم نکنی... سرزنده دارم

مثل مشکالت قبلی که اینقدر محکم پاش ایستادی... پای اونها هم بایستی... پونه! اگر همینجوری که میری

«می بخشم نه پدرت و نه پندار و... برنگردی.. اگر بخوای افسرده و غمگین برگردی... به خدا قسم. .نه خودم و

مگه قراره چی »خدایا این همون مادریه که چند دقیقه قبل اون فکر مسخره رو در موردش کردم... با بغض گفتم:

«بشه؟

نمی دونم... نمی دونم.. من آینده رو ندیدم.. اما غربت و دوری از خانواده مشکالت زیادی برای آدم درست -

میکنه...

فقط سه ماه... از سه ماهم کمتر از شما دور میشم... بعد میام و برای همیشه رفتنم تصمیم می گریم...من -

همونم برای من زیاده... اینقدر که دوری از تو برام سخته... دوری از پندار برام سخت نبود! حاال قول بده محکم و -

قوی پای همه چیز بایستی.

مامان داری نگرانم میکنی! -

نگران نشو.. اینها دلواپسیایه مادرانه است... ایشاهلل یه »سرم و گرفت تو بغلش... بوسه ای روی موهام زد و گفت:

«روز مامان میشی و می فهمی!

اگر مادر شدن اینقدر سخته من نمی خوام هیچوقت مادر بشم.. شما داری خودت و اذیت میکنی! من قول میدم -

که وقتی اومدم منم همون مامان زیبای سرزنده رو ببینم... باشه؟ افسرده بر نگردم.. به شرطی

این چه حرفیه؟ بچه زندگی ادم و کامل می کنه... ولی باشه عزیزم... قول میدم... صبوری کنم تا برگردی! -

سرم و از رو سینه اش برداشتم... دیگه اشکام رو گونه هام بود و دلیلی برای مهارشون نمی دیدم.

تت دارم... یه دنیا!دوس -

لبخندش با صدای پندار نیمه کاره موند!

خلوتتون و به هم زدم؟... -

«تو کی اومدی؟»من که زبونم بند اومده بود! اما مامان گفت:

االن... -

چمدونش و از کنار پاش برداشت و اومد باال رو ایوون.

با مامان دست داد و بوسیدتش.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 2 9

دهنم و قورت دادم. چه عکس العملی باید نشون می دادم... از اون روزی که با هم دعوا بعد رو کرد به من.. آب

کرده بودیم نه من زنگ زده بودم نه اون...

دستش و به سمتم دراز کرد... منم دستم و دراز کردم.. دستم و فشرد.

چی می گفتید مادر دختر؟ غیبت من و می کردید؟ -

ر تو رو خدا اینقد»عد از چند قدم برگشت به من و مامان که مات نگاش می کردیم گفت: به سمت خونه راه افتاد و ب

«استقبال نکنید... خودم میرم تو... شربتی چیزی میل ندارید.؟

«برو تو زبون نریز...»مامان بلند شد و گفت:

هر دو با هم رفتن تو.... چرا اومده بود؟

ر خاک شیر ریخته بود و داشتن با هم گپ میزدن... رفتم پیششون و گفتم: پاشدم منم رفتم تو.. مامان برای پندا

«دیگه سر من داد نزنیا!»

بزار من برسم... بعد سر تو داد بزنم. -

همون روز پای تلفن و میگم. -

گاهی اوقات الزمه... -

ات الزمه!عـــــه؟ الزمه... این حرفت یادت بمونه اگر جایی سرت داد زدم بدون گاهی اوق -

پونه داری میای پیش من تو یه خونه بدون مامان اینها.. حواست و جمع »قیافه اش یه حالت شیطنت داشت... گفت: -

کنا!

او... او... او... جلو من واسه دخترم خط و نشون نکشا... -مامان

«اینجوری قول دادی؟»بعد رو به من کرد و گفت:

من از پس این بر میام! -

از نهارر فتم تو اتاقم.. مامانم رفت بخوابه... آب دوغ خیاره و خواب بعدش... دلم برای لعبت سوخت که اول باید بعد

آشپزخونه رو جمع کنه و بعد بره بخوابه... تازه اگر بابا سر نرسه و مجبور نشه غذای اون و بده!

نداره... جعبه پیامهام و باز کردم... خودش بود!اومدم بخوابم اس ام اس اومد... پریدم رو موبایلم.. مطمئن بودم پ

خواستی از اتاق بیای بیرون لباست و عوض کن.. -

«چرا دیگه بهم زنگ نزدی؟»بدون توجه به نکته ای که تو اس ام اسش بود براش نوشتم:

چون از دستت ناراحت بودم. -

االن دیگه نیستی؟ -

حرفهایی... اومدنت اونجا درست نیست... حاال قبول نداری... اشکال نداره.. بیا! چرا هستم... اما تو لجباز تر از این -

چرا درست نیست؟ چیکار می کنی اونجا که دوست نداری ما بیایم؟ -

خیلی بچه ای... -

جوابش و ندادم... اون هم دیگه چیزی نگفت.

هم عوض کردم... دلم نمی خواست باعث تحریکش بعد از ظهر بعد از یه خواب حسابی رفتم پاینن.. البته لباسم و

بشم!

بابا اومده بود و با پندار مشغول صحبت بودن.. سالمی کردم و سراغ مامان و گرفتم.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 0

رفته خرید! -بابا

بابا دستتون درد نکنه برای بلیطها... همونطور که قول داده بودید... همون شبی که آخرین امتحانم و میدم... -

ه سر قولم بودم و هستم...من همیش -

رفتم بغلش کردم و گفتم... عشق منی به خدا!

«چیزی می خورید بیارم؟»ازش جدا شدم و گفتم:

بابا طبق معمول جوابش مثبت بود..

اگر یه نسکافه بیاری که لطف کردی! -

ای به چشـــم... -

ایی بهم مینداخت اما خیلی کوتاه بود.. یه وقتها رفتم و سه تا نسکافه درست کردم. پندار گهگداری نگاههای گذر

حس می کردم ان صحنه های تو شمال همه یه رویا بوده... چرا این اینقدر سرد برخورد میکنه؟

تازه نسکافه هامون تموم شد که مامان با دست پر اومد.. بلند شدم برم کمکش.. پندار هم اومد...

برو بشین.. من می برم... -پندار

چه خبره مامان؟ خوبه ما یه هفته دیگه میریم... »حالی که یه کیسه که نمی دونم توش چی بود و برداشتم گفتم: در

«چرا اینقدر خرید کردید؟

برای اینکه شماها دارید میرید دیگه! -

وا.. می خوای اینا رو بدی ما ببریم؟ چه خبره؟ -

نه بابا... می خوام شب آخر که اینجایید مهمونی »ی کرد گفت: در حالی که نفس نفس می زد و گره روسریش و باز م

«بگیرم.. یه گودبای پارتی کوچولو!

بی خیال مامان... نمیرم تا آخر عمرم بمونم که... -

برای پندار گرفتم.. برای تو هم می گیرم. -

مگه من بچه ام؟ من توقع ندارم. -

دارم... یدونه دخترم و دارم می فرستم سه ماه از خودم دور باشه! تو توقع نداری... می دونم.. اما من دوست -

«سه ماه نه... دو ماه!»پندار که آخرین کیسه رو آورده بود تو آشپزخونه گفت:

من بلیط برگشت ندارم... -

اما باید برای مهر برگردی... -

لحنش اصال خصمانه نبود.. خیلی جدی داشت می گفت.

ومدن من اونجا چیه؟تو مشکلت با ا -

نفسش و داد بیرون نگاهی معنی داری به مامان انداخت و بدون اینکه جواب من و بده رفت بیرون.

ولش کن... خل شده... -مامان

کمک می خوای؟ -

نه عزیزم.. برو سر درست این دو تای آخرم خوب بده برای من بهترین کمکه... -

بگیرم... مامان می خوام ترم بعد و مرخصی -

چرا مامان؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 1

اگر اونجا بتونم پذیرش بگیرم از دانشگاه... -

عزیز دلم.. نمی تونی... یعنی می تونی... اما باید یه سری کالسهای مقدماتی بگذرونی... نمیرسی تو دو ماه که... -

من که زبانم خوبه... -

سخته پذیرش بگیری... خوب نیست و فوله... ولی کاری به زبان نداره... با دیپلم -

مامان.. می دونید سخت نیست... سنگ جلو پام نندازید... -نالیدم

خیلی خوب... مرخصی نگیر... برو کارات و بکن.. اگر موفق شدی.. یه وکالت به بابا میدی میره برات مرخصی می -

گیره... عجول نباش.

«باشه... من میرم درس بخونم...»با خوشحالی گفتم:

رین امتحان و دادم... اون روز ماشین نبرده بودم.. یعنی ماشینم و پندار برده بود بیرون... مامانم گفت ماشینم و آخ

می خوام و سوییچ بهم نداد.

آهو و فرشته رو دعوت کرده بودم.. آهو که گفت برای ساعت چهار بعد از ظهر بلیط گرفته و باید برگرده... فرشته

ده اش اومدن به یه همچین مهمونی رو باید تو خواب می دید...هم که با عقاید خانوا

بعد از امتحان منتظر هم موندیم تا با هم برگردیم.. روز آخری حیف بود زود از هم جدا بشیم.. هر چند هممون

عجله داشتیم.. اما تا یه مسیری که میشد با هم باشیم.

زدیم اومدیم بیرون... که با صدایی هممون برگشتیم.. از در دانشگاه در حالی که تو سر و کله همدیگه می

موشی! -

با یه شلوار کتون مشکی راسته تنگ... کالج مشکی.... پیراهن سفید دو یقه اسپرت که استیناش و داده بود تا ارنج باال

اعث پ بود که بتا دکمه یقه اش هم باز بود و یه زنجیر که حرف پی توش خودنمایی می کرد. اینقدر خوش تی 0-6و

«ای ول! پنداره؟»شد آهو و فرشته با هم بگن:

«چشماتون و درویش کنید... مگه خودتون ناموس ندارید؟»زدم تو سرشون و گفتم:

«پونه!»اومدم برم سمتش که صدای دیگه ای میخکوبم کرد...

ف ایستاد... نگاهش از روی باراد قبل از اینکه من برگردم. پندار سنگینیش و از روی کاپوت ماشین برداشت و صا

تکون نمی خورد... با قدمهای سنگین اومد سمت ما... نگاهش به باراد بود... نگاه من رو پندار... حتی جرات نکردم

برگردم... اینقدر خیره به باراد نگاه می کرد که گفتم االن می گیره میزنتش... اما به من که رسید.. دستم و گرفت و

سمت ماشین... منم دنبالش کشیده می شدم.. چون اینقدر تند می رفت که نمی تونستم راه برم. با خودش کشید

«جلو دانشگاه جای این کارا نیست...»به ماشین که رسیدیم باراد از پشت سرم گفت:

حاال دیگه می تونستم نگاهش کنم...

خصوصا که طرف خواستگارم بود... چیکار باید می اومدم بگم برادرمه... ترسیدم... پندار سر به تنم نمیذاشت... م

کردم؟

اومدم بگم از اقوامه که پندار تیر خالص و زد.

تا جایی که می دونم کسی دنبال نامزدش بیاد کار خطایی نکرده... حداقل مزیتش اینه که میتونه بفهمه بی سر و -

پاهایی هم هستن که ناموست و به اسم صدا کنن.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 2

ک می شد.. خدایا دعوا نکنن فقط... اون باباش عضو هیئت علمیه... با اضطراب به آهو و فرشته که داشت بهش نزدی

بدتر از من ترسیده بودن نگاه کردم.. دوتایی اومدن سمت من و دستم و گرفتن...

پندار و باراد سینه به سینه هم وایستاده بودن.

م تو خیابون به اسم صداش کنم... یک بار دیگه اسم کوچیکش و ببین آقا پسر... من که منم! به خودم اجازه نمید -

صدا کردی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...

تو مال عهد حجری به من چه؟ -

تو که خیلی امروزی هستی این و تو گوشت فرو کن... خانوم شیانی... بی کس و کار نیست! -

«م...بری»ه بودم برگشت... باز دستم و گرفت و گفت: این و گفت و به سمت من که قدم قدم بهشون نزدیک شد

درست حدس زدم.. دلت جای دیگه بود... -

اومدم چیزی بگم که پندار در ماشین و باز کرد من و هول داد تو ماشین و در بست و برگشت و رو به باراد داد زد:

که عمرا نمی زاشت دست کسی بهش این دلش جایی نبود... اما دل کسی پیشش بود )و به خودش اشاره کرد( »

«برسه!

سوار ماشین شد و با یه حرکت ماشین و از جا کند... حتی نشد از بچه ها خدا حافطی کنم...

سیگارش و در اورد... با فندک ماشین روشن کرد و پک محکمی که زد باعث شد دود غلیظی بزنه بیرون.

صدای اس ام اسم بلند شد!

بده به من. -

و؟چی -

گوشیت و!-

چرا؟ -

میگم بده به من... -

گوشی و گرفتم طرفش... من که خورده برده ای نداشم... فقط خدا کنه باراد خر نشده باشه اس ام اس زده باشه.

«این که رمز داره!»با عصبانیت گفت:

خب بده بازش کنم... -

الزم نکرده رمزش چیه؟ -

رمزش و باید بکشی... -

همچین نگاهم کرد انگار ارث باباش و می خواست...برگشت

چی توش داری که رمز داره؟ -

هیچی... یه سری عکس و فیلم.. -

از کی؟ -

خودمون... بچه های دانشگاه! -

اون پسره! -

نه به خدا... از اون برای چی باید عکس داشته باشم؟ -

رمزش و بردار... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 3

گوشی و گرفت طرفم...

ش و بهت می گم خب... برای تو رمز نذاشتم که... گذاشتم گم شد کسی نتونه ازش استفاده کنه...رمز -

بازش کن بده من... -

بازش کردم به محض اینکه اوکی شد گوشی و از دستم قاپید... رفت تو این باکسش... اس ام اس و باز کرد... کاش

می فهمیدم کیه...

«این کیه؟»با عصبانیت گفت:

و گوشی و گرفت جلوم...

داری می بینی که نوشته آهو! -

شماره این پسره رو چی سیو کردی؟ -

شمارش و ندارم... -

راست میگی؟ -

تا اون موقع آروم جوابش و می دادم... می دونستم داد بزنم بد می بینم... اما لحنم و یه کم عصبانی کردم و گفتم:

«ه؟خل شدی؟دلیل ندارم دروغ بگم... تو چت»

گریه نکنیا... وقتی به اسم صدات کرد دلم می خواست تیکه تیکه »دستم و که می لرزید گرفت تو دستش و گفت:

«اش کنم...

برام مهم نبود چیکارش کنی... فقط چون باباش عضو هیئت علمیه و خرش میره می ترسم برام دردسر بشه... -

غلط میکنه کاری بکنه... -

«جواب دوستت و بده... انگار نگرانت شده!»بهم و گفت: گوشی و داد

«چی شد؟ دعواتون نشد که؟»گوشی و گرفتم.. نوشته بود:

«نه.. همه چیز رو به راهه... تعطیالت خوش بگذره... مراقب خودت باش...»جواب دادم:

«تو خوش بگذره! به تو هم همنیطور... فکر نکنم به هیچ کودوممون به اندازه»اون هم جواب داد:

چطور شد اومدی دنبالم؟ -

ناراحت شدی؟ -

نه! تعجب کردم. -

کار داشتم این دور و بر گفتم یه دفعه با هم بریم خونه تو تنها بر نگردی! -

چرا اومدی ایران؟ -

کار داشتم... -

چه کاری؟ -

چه کاری مهم تر از تو؟ -

نی بچه که نبودم.. خودمم می تونستم بیام...من قرار بود با مامان بیام.. در ثا -

اما من ترجیح دادم با خودم بیای... نه با مامان. -

چقدر لحنش سرد بود... خدایا من کودوم پندار و باور کنم؟ این بشر یه دقیقه عاشقه... یه دقیقه فارق.

«تموم شد!»دم و داد زدم: رسیدیم خونه... زود دویدم تو....! این پندار و دوست نداشتم... سالم کر

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 4

«به سالمتی.. انشاهلل موفق باشی عزیزم.»مامان از تو آشپزخونه داد زد:

مامان تو همش تو آشپزخونه ای که... خسته نمیشی؟ -

امروز مهمونیه ها... -

بقیه روزها هم همینه. -

خب مادر زندگی و نمیشه ول کرد که! -

نشد... یهو بهش بر می خورد...! اومدم بگم پس لعبت چیکارس؟ روم

رفتم تو اتاقم.. کمی دراز کشیدم... تیشرت و شلوارکی پوشیدم و دویدم پایین... می خواستم کمک کنم.... نمی شد

لباس جینگیلی بپوشم... رفتم تو آشپزخونه...

مامان کمک نمی خوای؟ -

«نه عزیزم.. ساکت و بستی؟»مامان برگشت نگاهم کرد و گفت:

ای... یه چیزاییش و... می بندم حاال... -

ماه قراره بری... برو ساکت و ببند.. یک هفته است دارم 0-6مگه میخوای بری اردو؟ »با تعجب برگشت و گفت:

«میگم ساک ببند... من کمک نمی خوام...

ینم بچینمشون... برم ببمیوه ها رو بشور خشک کن تا بیام »در حالی که دستهاش خشک می کرد رو به لعبت گفت:

«این دختره چیکار کرده!

دستم و گرفت و مثل بچگیهام که می خواست ببرتم ازم درس بپرسه من و به سمت اتاقم کشید!

بعد میگی من بزرگ شدم.... هنوز نمی دونی االن باید ساکت بسته آماده باشه؟ -

خب می بندم حاال... -

حاال قر و فرتم زیاده... باز اگر ساده سفر می کردی یه چیزی!همیشه دقیقه نودی هستی.. خوبه -

بعد در چمدونهام و که وسط اتاق بود باز کرد..

پونه! این همه مانتو برای چیه؟ می خوای اونجا مانتو بپوشی... -

م اصال حواس خودم پخ زدم زیر خنده... جدا دلیل برداشتن اونها چی بود؟ شاید چون وقتی داشتم جمعشون می کردم

نبود.. دلیل اینکه نتونستم ساکمم ببندم همین بود.. تند تند مانتو ها رو در اورد.

وسایل شخصیتم بزار.. »چیزایی که باید برمی داشتم و اسم اورد و من در اوردم و دادم بهش! آخرش هم گفت:

«ساکت و ببند بعد بیا پایین!

چشم. -

و چند دست لباس خواب و چیزهای دیگه هم اضافه کردم و ساکم و بستم.. ای پد مامان رفت بیرون... چند تا کتاب

و مبایل و لوازم آرایش و عطر و... هم ریختم تو کوله ام! همه رو گذاشتم یه گوشه...

کارم تموم شده بود که در زدن.

بله؟ -

بیام تو؟ -

بیا عزیزم! -

احساس می کردم برام ناز میکنه!از اینکه بهش گفتم عزیزم... پشیمون شدم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 5

در باز کرد و اومد تو...

بیا نهار. -

االن میام... -

به جای شلوارکم شلواری پوشیدم و دویدم پایین.. همیشه وقتی مهمون داشتیم نهار یه غدای ساده می خوردیم..

امروز هم غذا سوسیس بود.

«تا برید بخوابید... امشب بعید می دونم بتونید بخوابید...شما دو »بعد از غذا مامان رو به من و پندار گفت:

من از خدا خواسته رفتم تو اتاقم.. پندار و نمی دونم.. ساعت شش آماده شدم.. یه کتون سرمه ای تیره فیت کات که

یه زنجیر ظریف دور کمرش داشت پوشیدم.. یه تاپ سبز روش هم یه شومیز حریر سرمه ای پوشیدم و دکمه هاش

و باز گذاشتم... موهام و سشوار کردم و ریختم دورم... عطر نارسیسو هم زدم و دویدم پایین... پندار هم آماده بود...

چند تا پسرم داشتن وسایل موزیک و روبه راه می کردن... موزیک دیگه برای چی بود؟

... به جهنم... من یه حالی از تو بگیرم! سالم بلندی کردم... پندار برگشت طرفم... سالم کرد اما باز روش و ازم گرفت

خوبه همین صبح داشت خط و نشون می کشید برای باراد که پونه صاحب داره... حاال خودش محلم نمیزاره... حالت و

می گیرم آقا پندار... کم کم مهمونها اومدن... موزیک هم شروع شد و من طبق معمول پریدم وسط... داشتم می

دیدم به سمت در رفت! نمی دونم چرا یهو یه حس بدی بهم دست داد... بی اختیار از وسط چند رقصیدم که پندار و

نفری که داشتن می رقصیدن اومدم بیرون به سمت پندار رفتم... خاله و درناز و دیدم که دارن میان... پس آقا رفته

بود استقبال عشق قدیمیش!

ب پاکی و ریخت رو دست درناز...بس کن پونه... چقدر بی رحمی.. اون که خودش ا

دستم و انداختم دور کمر پندار... خودمم نمی دونم چرا اما یه جورایی حس مالکیت بهش پیدا کرده بودم... سنگینی

نگاهش باعث شد نگاهش کنم... کفشهای پاشنه بلند سبزم باعث شده بود تفاوت قدمون کمتر باشه... لبخند

ه از این کارم خوشش اومده... اون هم دستش و انداخت دور کمرم... با خاله و درناز رضایتش نشون از این می داد ک

خیلی کوتاه دست داد.. منم همینطور... تو اون لحظه اینقدر گرم نگرفتن درناز با پندار برام مهم بود که اصال به این

فکر نکردم بقیه در موردمون چه فکری می کنن!

اش نشست... که البته یه سریشون پسرهای همکار بابا بودن... باز رفتم وسط و شروع وقتی پندار باز رفت پیش دوست

کردم با یکی دو تا از دخترها رقصیدن... کال عادت داشتم با موهام می رقصیدم... حسابی گرم بودم که یکی دستم و

دیده ه خودم سالها بود اصال نکشید و از وسط جمعیت کشید بیرون... پندار بود.. بردتم یه گوشه و کش قرمز رنگی ک

«موهات و ببند!»بودمش و گرفت طرفم و گفت:

چرا؟ مگه زشته؟ -

نه یه کم زیادی خوشگله! -

«لوس!»به سمت جمعیت برگشتم و گفتم:

«ببندشون وگرنه با قیچی از ته می برمشون!»اما باز دستم و گرفت و گفت:

«چه حرفا؟»چشمام و گرد کردم و گفتم:

ببند پونه... اون موقعها که لجبازی می کردی دلیلش و نمی دونستی... حاال که می دونی... اذیتم نکن! -

«از کجا اوردیش این و؟»کش و گرفتم و با لحن مسخره ای گفتم:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 6

سرم و دوال کردم موهام و تا جایی که می شد کشیدم و کش و بستم... حاال موهام باالی سرم سفت دم اسبی شده

ود...ب

«بازش کن!»پندار سری تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت:

ای بابا خودتم می دونی چی می خوای؟ -

نمی تونی موهات و عادی ببندی؟ طوری که جلب توجه نکنه؟ -

پندار تو اینقدر گیر نبودی! -

ال اله...حاال هستم... بی انصاف دو ماه قراره با من تو یه خونه باشی... اینقدر... -

بازش کن درست ببند.

کش و باز کردم و این بار موهام و پریشون جمع کردم و کش و بستم... یه چیزی مثل شینیون جمع و باز شد... اما

انگار پندار و آتیش زدن...

...شونه ام و گرفت و محکم پشتم و به سمت خودش کرد.. کش و با عصبانیت کشید که در اثر اون موهامم کنده شد

آی! چیکار می کنی؟ -

جوابی نداد... موهام و جمع کرد و همون پایین بست... این بار دیگه واقعا شد دم اسب!

«اینجوری؟مثل پیر زنا؟»با بغض گفتم:

آره اینجوری. -

«بزار بازش کنم...»و راهش و کج کرد و رفت.. دویدم دستش و گرفتمش و گفتم:

!به خدا اینجوری هم خوبه -

تو رو خدا.. من خوشم نمیاد... -

پس نرقص... -

نه انگار کال می خواست حال بگیره...

گیر نده دیگه! -

پونه! بدم میاد چشم هیز دنبالت باشه! -

چشم هیز کجا بود حاال؟ -

تو نمی بینی... من خوب می بینم... خواهشا لوندی نکن... -

اما من قصدم... -

..نذاشت ادامه بدم.

می دونم تو قصدی نداری... اما دیگران بد برداشت میکنن! وقت برای این کارها زیاده! -

یه بار دیگه گفته بودم اینکار و نکن... یه »لبهام و جمع کردم... در واقع خودم و لوس کردم نگاهش و دزدید و گفت:

« کاری کن سالم تحویلت بدم...

ونستم دنبالش برم!این بار تو شوک حرفش نت

موهام و باز کردم یه یک ساعتی تالش کردم نرقصم اما نشد... شایلینم دعوت نکرده بودم... ترسیدم یهو شایان

عوضی بیاد دعوا بشه... یادمم رفته بود خداحافظی کنم.. بعدا بهش زنگ می زدم!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 7

تاد به پندار لبخند رضایت رو لبش بود.. انگار دوباره رفتم وسط این بار سعی کردم زیاد با موهام نرقصم... چشمم اف

موفق شده بودم... منم بهش لبخند زدم اما نزدیک شدن درناز بهش باعث شد لبخندم خیلی کوتاه باشه!

اومدم برم سمتش دیدم خیلی ضایع است... اما از وسط جمعیت اومدم این ور و چهار چشمی پاییدمشون... ولی

ون پندار با یک کلمه از جاش بلند شد و اومد سمت من...نگرانیم بی مورد بود... چ

اینقدر مراقب من نباش موشی! -

دندونام و به هم فشردم و نگاهش کردم!

نزنی! اون اومد سمت من! -

یکی یکی دارم به آرزوهام می رسم... یعنی به خوابم نمی دیدم یه روز نسبت به »اومدم برم دستم و گرفت و گفت:

طرافم حساس بشی... وقتی می دیدم درناز باهام گرم می گیره هیچی نمیگی می خواستم دیوونه بشم! دخترای ا

«وقتی...

صدای موزیک قطع شد... صدای مامان و شنیدیم که همه رو برای شام دعوت می کرد!

ز چشمای درناز می ساعت دوازده بود که کم کم همه رفتن... ما هم آماده شدیم برای رفتن به فرودگاه! حسادت ا

بارید... نمی دونم می دونست من خواهر پندار نیستم؟

به هر حال مهم نبود... مهم من بودم که االن داشتم با پندار می رفتم... ساعت چهار پرواز داشتیم تا برسیم دو و نیم

طها جا نمونه؟ ساکهاتون و شده بود... حسابی دیر کرده بودیم... مامان تو راه صد بار پرسید مدارک و اوردید؟ بلی

برداشتید؟

و هر بار هم جوابش مثبت بود.. وقتی رسیدیم وقت زیادی برای خدا حافظی نداشتیم... مامان من و بغل کرد و

حسابی بوسید... سفارشات الزم و کرد... و ازم خواست هر وقت احساس دلتنگی کردم برگردم.. منم بوسیدمش و

خوبه... بابا هم بغلم کرد و بوسیدتم...بهش اطمینان دادم همه چیز

کار خودت و کردیا...! انشاهلل موفق باشی... من و پشیمون نکنی! -

خیالتون راحت بابایی! -

«خواهرت و دستت سپردم!»بعد رو کرد به پندار و گفت:

ابا کرد و سرش و تکون داد!این حرف پر از معنی بود... بیچاره پندار کارد می زدی خونش در نمیومد... نگاهی به ب

نه نشد.. بگو مراقب خواهرت هستی! -بابا

«باشه بابا... پونه بدو دیرمون شد...»ولی پندار زیرکانه از زیرش در رفت... چرخ چمدونها رو برداشت و گفت:

برای آخرین بار بوسیدمشون و بغلشون کردم و دنبال پندار دویدم!

«اینم بزار روش...»از پشتم در اوردم و گفتم: به پندار که رسیدم کوله ام

می دیش تو بار؟ -

نه... ولی سنگینه! -

به سمت شیشه ها نگاهی انداختم.. بابا اینها هنوز « برو بشین تا بارها رو تحویل بدم!»کوله رو ازم گرفت و گفت:

د!کرد نیا! بعد تلفنم زنگ خورد... بابا بوایستاده بودن.. دستی براشون تکون دادم.. اومدم برم سمتشون بابا اشاره

پندار گمت میکنه بابا... جایی نرو... دیرتونم شده عصبانی میشه... -

این بار زدم زیر گریه!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 8

دوستتون دارم... -

خوبه.. گریه نکن.. دختره ی لوس. -

مامان و دیدیم که اشکهاش و پاک کرد!

. پندار و جلوم دیدم!دیگه طاقت نداشتم.. روم و برگردوندم..

تموم شد الو ترکوندنات؟ -

دلم براشون تنگ میشه! -

خودت خواستی... بعدم یه مدت بفهمی دوری و دلتنگی یعنی چی. بد نیست! -

برای مامان اینها دست تکون دادیم و رفتیم سمت ترانزیت.. بعد از انجام کارهای قانونی هنوز وقت داشتیم.

چیزی می خوری؟ -

نه... -

نمی دونم چرا استرس داشتم... یه جورایی یاد دالیل فرشته افتادم برای نرفتنم.. جدا من قرار بود با پندار تو یه خونه

زندگی کنم؟ اگر اتفاقی می افتاد؟ ولی ما نامحرم بودیم.. پندار باید این و بفهمه.... اگرم دیدم اهمیت نمیده خودم

بد نیست... وای نه... من نباید از این فکرها کنم... یکی بفهمه بهم میگه بی حیا! بهش میگم... البته تا یه حدیش

کسی نمی فهمه.. بی خیال...

خب تا چه حدیش؟ اگر پاش و فراتر گذاشت چی؟

پونه! خانومی... پا نمیشی بریم؟ -

کوله من رو دوشش بود هم کوله تازه متوجه شدم که پروازمون و صدا کردن تا سوار بشیم.. دنبالش راه افتادم هم

خودش...

کوله ام و بده اذیتت می کنه!-

دستش و گذاشت رو کمرم و همین طور که با کف دست رو کمرم فشار می اورد و به سمت جلو هولم می داد گفت:

«کوله که چیزی نیست... من برای عشقم کوهم میزارم رو دوشم!»

زی که بدش میاد یهو خوشش میاد... من از داریوش اصال خوشم نمیومد... اما چرا عشق اینجوریه؟ تو لحظه آدم از چی

فقط خدا خدا می کردم برم تو هواپیما و بگردم ببینم تو ای پدم این آهنگ و دارم یا نه؟

فایل آهنگهام و از رو لب تاب پندار برداشته بودم... پس احتمال اینکه باشه بود!

و پندار دو تا صندلی تک کنار هم بود... من نشستم کنار پنجره و پندار کنارم... وقتی پرواز خارجی بود... صندلی من

جاگیر شدیم و کمربندامون و بستیم.. ای پد و در اوردم و گذاشتم رو فالیت مود و شروع کردم به گشتن... پندار از

دستم گرفتتش و سریع آهنگ و پیدا کرد!

از کجا می دونستی این و می خوام؟ -

از چشمات! از نگاهت!-

کوه و میزارم رو دوشـــم

رخت هر جنگ و میپوشـم

موج و از دریا می گیـــرم

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 3 9

شیره ی سنگ و می دوشم

میــــارم ماه و تو خونــه

میـــگیرم بــاد و نــــشونـه

همــــــه ی خـــــاک زمیـنو

میشمــــرم دونــه به دونه

بگــن آره اگـــه چشمات

هیچ کدوم کاری نداره

دنیا رو کولم می گیرم

روزی صد دفعه میمیرم

می کَـــــنـم ستاره ها رو

جلــوی چشات میگیرم

چشـــات حرمت زمیــنه

یـــه قــــشنگ نازنـــینه

تو اگه میـــخوای نذارم

هیچ کسی تو رو بــبـینه

م چــشم مـــاه و در مـــیــار

یـــه نوردبون مــیـــارم

عکـس چشمــت رو میگیرم

جـــای چشــم اون مــیــذارم

آفتـــاب و بــرش میــدارم

واســه چشمات در میذارم

از چشــات آینــه میـسازم

بـا خــودم برات مـــیارم

دم و سرم و گذاشتم رو بازوش... هنوز هواپیما که از زمین کنده شد. خواب اومد سراغم... به سمت پندار خم ش

چشمام و نبسته بودم که پندار سرم و بلند کرد.. می خوای بگم برات بالشت بیارن؟

یعنی نباید سرم و بزارم رو شونه اش؟ این چرا اینجوری شده؟ پس اون همه احساسات؟ من گیج شدم.. من به خاطر

. نباید میومدم... برگشتم نگاهش کردم.. سرش و تکیه داده کی خودم و به اب و اتیش زدم؟ آهو راست می گفت..

بود به پشتی صندلیش و چشماش بسته بود... دستهاشم قفل کرده بود تو هم... پس چرا دستهام و نگرفته؟ کاری که

همیشه می کرد؟ چقدر پندار برام غریبه بود... چرا نمی شناختمش؟ چرا فکر می کردم خیلی ازش شناخت دارم؟

این فکرها خوابم برد... با صدایی بیدار شدم... پندار داشت چیزی می خورد... دستهام و کشیدم.. برگشت سمتم..با

بیدار شدی؟ پاشو یه چیزی بخور. -

به ظرف جلوش نگاه کردم... نصفه بود... پس خیلی وقت بود اورده بودن... چرا بیدارم نکرده بود؟ شاید نمی خواسته

اذیت بشم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 0

ل نداشتم... کمی بازی بازی کردم و گذاشتمش کنار... پندار اما همه رو خورد... وقتی جمع کردن و بردن... باز می

خوابم برد و این بار باصدای پندار بیدار شدم...

پونه... پونه خانوم پاشو دیگه... چشم باز کردم.. ایستاده بود داشت کوله هامون و در می اورد... یعنی رسیده -

یم؟بود

پا شدم و دنبالش رفتم... بعد از بازرسیهای الزم رفیم بیرون... برای کسی دست تکون داد.. نگاه کردم نفهمیدم کی

بود... نزدیک تر که شدیم یه پسر دختر جوون بودن سالم و احوال پرسی کردیم و دست دادیم.

فربد دوست صمیمی من و نامزدش سپیده. -پندار

«خوشوقتم.»لبخندی زدم و گفتم:

پندار و فربد جلو جلو رفتن.. منم با سپیده هم قدم شدم...

خوش اومدی... این پندار بیچاره دق کرد که... -

چی باید می گفتم؟ اصال اینها از جریان ما چقدر می دونستن؟ چرا پندار هیچی به من نگفته بود؟ چقدر زود داشتم از

تصمیم می گرفتم... ببینم اینجوریه!... زود برمی گردم.. به بابا اینها میگم اومدنم پشیمون می شدم.. همیشه عجوالنه

طاقت نیاوردم... پندار اون پندار تو عید نبود... نمی خواستم دستم و بگیره... یا ببوستم.. حد اقل می تونست مهربون

باشه که... این پندار برادرم بود.. نه دوست پسرم... نه عشقم...

ماشین... پندار چمدونها رو گذاشت صندوق عقب و نشست جلو. رسیدیم به یه

بشین عقب پیش پونه! -سپیده

اون هم تعجب کرده بود از رفتار پندار...

می خوای بشینی جلو پیاده بشم... -

«خل شدی؟فرقی نمیکنه.. گفتم شاید دوست داشته باشی پیشش بشینی!»چشماش و گردتر کرد و گفت:

ه جا میره بشینید...عقب جلوش ی -

ا پندار نشستم و ماشین راه افتاد... چر« بشین عزیزم...»سپیده دست من و که بالتکلیف ایستاده بودم گرفت و گفت:

اینجوری می کرد؟ می خواست بهم بفهمونه چون گفته بود نیا نباید میومدم... حاال که اومدم حداقل می تونه باهام

مهربون باشه!

نه... من که نفهمیدم چقدر طول کشید و از کجاها اومدیم... بس که فکرم مشغول بود.رسیدیم در خو

بعد از خداحافظی و قول گرفتن سپیده برای شام فردا شب ازشون جدا شدیم... چه خونه با مزه ای داشت... خیلی

ی و با مزه... به درختی که تو کوچکتر از خونه ایران بود... بیچاره به خاطر من تبعید شده بود اینجا؟ یه حیاط نقل

حیاطش بود یه تاب اویزون بود.. ای ول... من عاشق تاب بودم.... چشمم پندار و دنبال کرد... جلوی در ایستاده بود و

داشت در و باز می کرد... چقدر سرد شده بود... شده بود مثل زمان خواهر برادریمون... فکر کنم حرفهای آهو

ید خانوم بفرمای»ومدم... حاال برام ناز میکنه... در و باز کرد و برگشت و کنار در ایستاد و گفت: درست بود... نباید می

«خانوما!

رفتم تو... یه خونه اسپرت و پسرونه! همه چیش سفید و مشکی بود... چمدونهام و دنبال خودش کشید و برد گذاشت

تو یکی از دو اتاق خواب خونه...

اینجا اتاق شماس... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 1

کوله ام و که گوشه اتاق گذاشته بود برداشتم و رفتم به سمت اتاق... اتاق من « ممنون...»لبخندی بهش زدم و گفتم:

«ممنون.»قرمز و سفید بود... خیلی هم خوشگل تزیین شده بود... به سمتش برگشتم و گفتم:

خواهش می کنم... قابلت و نداره... -

بخوابی... باید ساعت بیولوژیکت و هماهنگ کنی وگرنه تا یه مدت طوالنی ساعت میرم بخوابم... تو هم سعی کن -

خوابت و گم می کنی.

چشم آقای دکتر! -

لحنم پر بود از حرص و طعنه... انگار اومده بودم دکتر تا معاینه ام کنه.

«نباید میومدی...»برگشت نگاهم کرد لبخندی زد و سرش و انداخت پایین و گفت:

«حاال که اومدم... این چه برخوردیه؟»ت بره سمت اتاقش دویدم دنبالش و گفتم: برگش

«چه برخوردی؟»باز برگشت سمتم خیره شد تو چشمهام و گفت:

اینقدر سرد... بی روح؟ اون همه احساس تو شمال و باور کنم یا این سردی و؟ -

شق بشی وابسته ات کردم... اون بوسه ها باعث شد االن تو میدونی اشتباه من چی بود؟ اینکه قبل از اینکه بزارم عا -

بی فکرانه تو خونه من باشی...

لحنش سرد و تند بود...

تو که ادعای عاشقی می کنی چطوری می تونی اینقدر بی احساس باشی... حداقل می تونی به نرمی رفتار کنی. -

ون پندار قبل... قبل از سفر شمال.من با تو سخت برخورد نکردم... من همون پندارم... هم -

راست می گفت... همون بود... گاهی لبخند می زد.. گاهی ساده از کنارم می گذشت... فقط اون موقع من از عشقش

خبر نداشتم و یه سره می پریدم بغلش و باهاش شوخی می کردم.. این باعث نزدیکیمون می شد... اما االن من هم یه

ردم... اما پس چرا تو هواپیما نذاشت سر شونه اش بخوابم. قبل از اینکه حرفی بزنم به سمت فاصله ای رو رعایت ک

«خوابم میاد... تو هواپیما نخوابیدم. بگیر بخواب تو هم... هر طور شده! شب بخیر.»اتاقش برگشت و گفت:

م؟ فردا باهاش مفصل صحبت میرفت تو اتاقش... ای بی معرفت... چی و می خوای ثابت کنی؟ اینکه من نباید میومد

کنم...

رفتم تو اتاقم... خوابم نمیومد... خواستم ساکم و باز کنم که موبایلم زنگ خورد... مامان بود.. این وقت صبح بیدار

بودن؟

سالم مامان... -

سالم دخترم.. خوبی؟ رسیدید؟ -

بله رسیدیم... -

چرا زنگ نزدی؟ همه چیز خوبه؟ -

ید... همه چیز خوبه... چرا بد باشه؟گفتم خواب -

خسته که نشدی؟ -

...«سالم برسون... بگو عمرا نمیزارم بری بمونی... از همین االن دلم براش تنگ شده وروجک و »صدای بابا اومد:

ا... مامان به بابا بگو اذیت نکنه! -

خب حاال فرخ بزار پاش برسه اونجا... اذیتش می کنی... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 2

تو لوسش کردی دیگه... وگرنه االن تو اتاق خودش خواب بود...همون -

ولش کن مامان... مشکلی داشتی زنگ بزن.. پندارم که هست... اگر بد اخالقی »مامان بی توجه به حرف بابا گفت:

«کرد محلش نذار...

من برم... چرا مامانم می دونست پندار بد اخالقی می کنه؟ خب معلومه چون بهشون گفته بود نذارن

چشم مامان... مراقب خودتون باشید... بابا رو از طرف من ببوس... -

قربونت برم.. برو بخواب... -

خدا حافظ -

خداحافظ -

دلم براشون تنگ می شد... مطمئن بودم...

...ظر می رسیدچشم چرخوندم دور اتاق... معلوم بود وسایل نو هستش... شایدم چون استفاده نشده بود اینطور به ن

دراز کشیدم رو تختم... به سقف چشم دوختم... چرا من اینجا بودم؟ چرا اینقدر عجوالنه تصمیم گرفتم؟ واقعا به

احساس من می گفتن هوس یا احساس پندار؟ به احساس من می گفتن عشق یا احساس اون؟ حاال قراره دو ماه به

رادرم؟ یه غریبه؟ من کیم؟ اون کیه؟ چیکار کردم؟ داره برام ناز فاصله یک دیوار ازش بخوابم... از کی؟ عشقم؟ ب

میکنه؟ یا دلیل دیگه ای داره؟ یا اصال احساسی نبوده و میخواد همه چیز و تموم کنه؟ یا اینکه پای کس دیگه ای در

ما نا محرم بودیم... میونه و میخواد من یا شایدم اون نفهمه... نکنه حرفهای فرشته درست از اب در بیاد... به هر حال

نسبتی با هم نداشتیم... تو یه خونه.. تنها...

خدایا مخم داره می ترکه... خودت نجاتم بده... کاش قبل از تصمیم گیری این فکرها میومد تو سرم...

من و با اپندار راست می گفت... من بهش وابسته شده بودم تا اینکه دوستش داشته باشم.... چرا از وقتی اومد ایران ت

خودش بیاره توقع داشتم باز بهم نزدیک بشه؟ این یعنی هوس؟

اینقدر فکر کردم تا خوابم برد... ساعت تقریبا ده صبح بود که با صدای پرنده ای که داشت پشت پنجره ام تکون می

رسید... وای.. چه منظرهخورد چشم باز کردم... کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم پرده رو زدم کنار... پرنده بیچاره ت

جالبی بود اینجا... یه خونه پشت خونه بود... البته فقط یک سوم انتهای ساختمون تو دید بود... پشتش یه برکه بود با

کلی درخت... خیلی جالبه حتما یه بار میرم از نزدیک اونجا رو می بینم... پرده رو جمع کردم و بستم... رفتم بیرون..

سته بود... رفته بود یا هنوز خواب بود؟ رفتم سمت آشپزخونه کوچولوی خونه.. روی در یخچال یه در اتاق پندار ب

یادداشت بود..

و یه فلش زده بود به سمت اوپن... "رفتم دانشگاه موشی! زود برمی گردم... صبحانه اماده است..."

ارش بود و چراغ هیتر قوریش روشن بود... برگشتم سمت اپن... نون و پنیر و کره و مربا و عسل... چایی سازم کن

دکمه کتری و زدم و خیره شدم بهش... حتی ارزش یه روز خونه موندنم نداشتم؟ بهتر که نموند... می موند باید قیافه

ی عبوستش و تحمل می کردم.. درسته عبوس نبود... اما پندار همیشگی هم نبود!

تم سر چمدونهام... جابجاشون کردم تو کمدهای خالی... تختم هم مرتب صبحانه ام و خوردم و میز و جمع کردم... رف

کردم... باز چشمم به منظره بیرون افتاد... دلم هوای آزاد می خواست... کلید و دیده بودم که روی در هستش... رفتم

ی که تاب بهش و برش داشتم رفتم تو حیاط... کمی سوار تاب شدم و خودم تاب دادم.. چقدر مزه می داد... درخت

بسته شده بود ظاهرا سن و سال دار بود... خونه هم قدیمی و بازسازی شده بود.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 3

هنوز رو تاب نشسته بودم که ماشین مشکی رنگ خوشگلی جلوی در نگه داشت... پندار بود که از توش پیاده شد...

دو تا ظرف هم غذا دستش بود!

من و رو تاب دید لبخندی زد و دست تکون داد... انگار یخش باز در و بست و نگاهی به سمت خونه انداخت... تا

شده بود... از رو تاب پریدم پایین... رفتم سمتش...

سالم... خسته نباشی... -

سالم... خوبی؟ تاب و برای تو بستما... کوچولو... می دونستم تو خونه بند نمیشی! -

ا توقع داشتم ببوستم؟ چرا من دیگه نمی شناختمش؟ اصال این در همین حین از کنارم گذشت و رفت سمت در... چر

چه فکرهایی که من می کنم؟ مگه من برای بوسیدنهای اون اینجا اومدم؟

بله پونه خانوم... خیلی بی جنبه ای... با دو تا بوسه و نوازش هوا برت داشته... به جای اینکه از این کارهاش ناراحت

می کردی تازه دنبالش تا اینجا هم اومدی؟می شدی و دو تا درشتم بارش

رفتم تو... تو اتاقش بود... ظرفهای غذا رو هم گذاشته بود رو اپن... رفتم سمتش و گذاشتمشون تو بشقاب و مثال میز

«چیکار کردی امروز؟»و چیدم... داشتم از تو یخچال نوشابه در می اوردم که از پشت سرم گفت:

«هیچی.. ساکم و باز کردم... تاب بازی کردم...»م.. شیشه نوشابه رو در اوردم و گفتم: برگشتم سمتش و لبخند زد

نشست رو صندلی و گفت.. دیگه پرده اتاقت و جمع نکن... خونه اونوری یه پسر داره... ازش خوشم نمیاد.

از کی خوشت میاد؟ به غیر از خودت البته! -

... دوباره مشغول باز کردن ساندویچش شد... اما چیزی نگفت.بدون اینکه سرش و بیاره باال نگاهم کرد

یه چیزی بپرسم.؟ -

بپرس... -

از اینکه اومدم ناراحتی؟ -

اگر بگم نه دروغ گفتم... اما از اینکه تو اومدی ناراحت نیستم.. از دلیلی که کشوندتت اینجا ناراحتم... -

چه دلیلی من و کشونده اینجا؟ -

؟نمی دونی -

«نه نمی دونی... اگر می دونستی نمیومدی... همشم تقصیر منه...»بعد خودش جواب داد:

مثل یه عالمت تعجب نگاهم و بهش دوختم.

چرا نمیخوری؟ -

خب؟ -

غذات و بخور با هم صحبت می کنیم. -

و کمک کرد و جمع کردیم... شروع کردم به خوردن غذام... اما هیچی ازش نفهمیدم... وقتی تموم شد پندار بلند شد

کن... روشن ن»بعد رفت و نشست رو مبل ال مشکی رنگ جلو تلویزیون... خواست تلوزیون و روشن کنه که گفتم:

«مگه قرار نبود صحبت کنیم؟

در چه موردی پونه؟ -

؟ برای چیه؟پندار تو خیلی فرق کردی... چته؟ این بود اون عشقی که ازش دم می زدی؟ این همه تغییر یهو -

حاال دیگه نشسته بودم رو مبل و چند متر ازش فاصله داشتم... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 4

ببین پونه... من اشتباه کردم... من نباید اینقدر به تو نزدیک می شدم.. من احساس می کنم تو رو یه هوس اینجا -

... ته باشی من ببوسمتکشونده نه عشق... من دوست دارم تو من و دوست داشته باشی... نه اینکه فقط دوست داش

من عاشقتم پونه... اما من و از این نزدیکی ها معذور کن... من وقتی اومدم ایران و این قدر بهت نزدیک شدم... به

این فکر نکردم که تو هنوز عاشق نشده... هنوز دوست نداشته... هنوز من و باور نکرده به من وابسته میشی... من

ه ساله ام و با کمی هوس قاطی کردم به تو منتقل کردم... غافل از اینکه تو فقط اون خودخواهی کردم... احساسات د

قسمت هوسش جذبت می کنه چون هنوز اون احساسی که من به تو دارم و به من نداری... من بچه بازی در اوردم..

ا ... اینقدر بچه بودی که بباید عاقالنه تر رفتار می کردم.. و تو بچه تر بودی که اینطوری عکس العمل نشون دادی

خودت نگفتی تنها بودن ما درست نیست.

تو که بزرگ بودی چرا من و وابسته خودت کردی؟ -

گفتم که منم بچگی کردم... می دونستم اونجا تو فرصت کم با وجود مامان و بابا نمی تونم.. یعنی نمیشه بیشتر از -

نها... پونه این حرفها رو من نباید بزنم... من می تونم خیلی راحت به حدم پا پیش بزارم... اما حضور تو اینجا... ت

خواسته هام برسم... مخصوصا که تو این قدر سریع رام میشی... اما میگم چون همه ی حسم بهت هوس نیست... من

یه مردم و پر از نیاز... تو یه زنی باید پر از ناز باشی... اما تو...

پونه! من دوستت داشتم.. دارم و خواهم داشت... اما قصد دارم »ل زد تو چشمام... وگفت: سرش و تکون داد... بعد ز

باهات زندگی کنم... نه خاله بازی... نمی دونم در مورد عشق و عاشقی چی شنیدی و چی دیدی؟ اما اگر شنیدی

داشتن ورای این دوست داشتن و عاشقی یعنی اون لحظات لب دریا... اشتباه به عرضتون رسوندن... دوست

«چیزهاس... اونها فقط یه سری مهر تاییده به حس اصلی... خواهشا اول اصل ماجرا رو پیدا کن...

بعد بلند شد و رفت تو اتاقش و در و بست...

من چیکار کرده بودم؟ یعنی واقعا من بچه بودم؟ از حق نگذریم راست می گفت... وقتی من همش توقع داشتم پندار

یک بشه یعنی من صرفا به خاطر همین اومدم اینجا... من باید چیکار کنم؟ اصال پندار و دوست دارم؟ به من نزد

زدم زیر گریه... کاش نیومده بودم... به پندار بگم بلیط بگیره برگردم... آره خوبه!

امان و... از بس مپونه باز داری بچه میشی؟ چرا همیشه عجوالنه تصمیم می گیری... بس نیست بچه بازی؟ بزرگ ش

بابا بهت بها دان و دنبالت بودن نفهمیدی باید چیکار کنی...

پس مقصر اونا هستن... اونها درست تربیتم نکردن.

نخیر... تو از لطف و محبت اونها سوء استفاده کردی... اونها کاری که باید می کردن و کردن

ن ثابت می کنم بچه نیستم... این طوری بهتره... بهتر از اینه که پاهام و جمع کردم تو بغلم... درستش می کنم... بهشو

دائم تصمیمهای عجوالنه و بچه گانه بگیرم...

پونه... پونه خانوم... عزیزم چرا اینجا خوابیدی؟ -

..تا دکمه وسطش بسته بود. 4-0سرم و بلند کردم... پندار بود... با یه شلوارک تا زیر زانوش. یک پیراهن که فقط

«خوابم برده بود...»پاهام و باز کردم.. بدنم و کشیدم و گفتم.:

می خوایم بریم خونه فربد... یادت نرفته که... -

از جام پریدم.. ای وای... یادم نبود.. میرم دوش بگیرم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 5

و ر دوش موهام و شستماز تو اتاقم لیفم و برداشتم و پریدم تو حموم... وان و پر نکردم... وقتش نبود... ایستاده زی

لیف زدم... خودم و اب کشیدم... ای وای... حوله یادم رفت... خدایا چه کنم؟ به پندار نمی گفتم.. شده تا شب بمونم

این تو از پندار نمی خوام بهم حوله بده... پس چیکار کنم؟ الی در و یواشی باز کردم... صدای تلویزیون میومد... پس

... در حمام دقیقا بغل در اتاقم بود.. می تونستم بپرم برم تو اتاق... اما یهو یه چیزی از رو داره تلوزیون می بینه

دستگیره پشت در افتاد... یه حوله بود... حوله من نبود... ولی نو بود... این بشر حواسش به همه چیز هست... حوله رو

شلوار سفید تنگ با یه تاپ سفید پوشیدم.. روشم یه کت برداشتم و رفتم تو اتاقم... اب موهام و با حوله گرفتم... یه

قرمز یه دکمه پوشیدم... کفش قرمز با خودم نیاورده بودم.. همون کفشهای سفیدم و پوشیدم... موهام و با سشوار نم

دار کردم... وقت سشوار کشیدن نبود.. هر چند که خود موهام حالتش قشنگ بود... ارایش مالیمی کردم... رژ قرمز

زدم... اما احساس کردم زیادی پررنگه... با دستمال پاکش کردم.. خوب شد... فقط یه هاله ای ازش موند...

پونه آماده ای؟ -

کیف سفیدم و برداشتم... رژم انداختم توش... عطرمم همین طور... اومدم بیرون..

بریم! -

«وش تیپ!مثل همیشه خ»برگشت نگاهی بهم انداخت... لبخندی زد و گفت:

بهش لبخند زدم... اما خودمم نفهمیدم معنیش چی بود؟ دلخوری؟ ناراحتی؟ سردرگمی؟ تشکر؟ گنگ بودم...

احساس می کردم نه خودم و می شناسم نه پندار و نه مامان بابام و... یه حس خالء داشتم... احساس می کردم وجودم

چیزهایی که خوب و به درد بخوره گلچین کنم و خالء درونم و از هر چیزی خالی شده و حاال من باید دونه دونه اون

پر کنم...

پندار در شاگرد و باز کرده بود و منتظر من بود... کی اومده بودیم بیرون؟

«مرسی!»نشستم تو ماشین و گفتم:

رسیدیم... دوتایی در و بست و راه افتاد... تا اونجا هیچ کودوم حرف نزدیم... خونشون خیلی فاصله نداشت... زود

پیاده شدیم.. پندار رفت و زنگ زد... منم دنبالش رفتم... در که باز شد... پندار دستش و گذاشت رو کمرم و به سمت

تو هولم داد... از تماس دستش یه جوری شدم... انگار برق بهم وصل کردن... انگار بار اولی بود بهم دست می زد...

ل برق گرفته ها برگشتم نگاهش کردم... اخم کرده بودم... دستش و سریع کشید...چرا؟ بعد از اون همه بوسه؟ مث

منظوری نداشتم... -

بی اختیار دستم از پشت بردم و جایی که دستش و گذاشته بود پاک کردم... من چم بود؟ نکنه تعادل روحی ندارم؟

تو...خوش آمدید... بابا برای نگاه کردن به هم وقت زیاده... بیاید -

نگاهم و ازش دزدیدم و لبخند پهنی زدم و دستش و که به سمتم گرفته بود تو دستم گرفتم و بوسیدمش... مرسی

عزیزم... تو زحمت افتادید...

این چه حرفیه؟ تا باشه از این زحمتها... -

و کتفش...فربد هم اومد جلو... با هم دست دادیم... اما برای خوش آمد گویی به پندار یدونه زد ر

کیفت کوکه ها... بیا تو... بفرمایید پونه خانوم... -

رفتیم تو.. خونه اونها هم کوچیکه خوشگل و مدرن بود... چقدر ساده زندگی می کردن... روی مبل بژ رنگ نشستم...

پندار هم مبل روبروم نشسته بود..

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 6

«چه خبر؟ رفتی پیش استاد؟»فربد:

«خره بابا... زبون نمی فهمه که... امتحانش و خوب بدم کوتاه میاد...: »پندار سری تکون داد و گفت

سپیده نذاشت بقیه بحثشون و بشنوم.

خوبی عزیزم؟ بابا ما اینقدر وصف تو رو شنیدیم دل تو دلمون نبود ببینیمت... هر چند عکسهات و زیاد دیدیم... اما -

خودت یه چیز دیگه ای...

ن لطف داره.ممنون... پندار به م -

اینجا غریبی نکن... ما با پندار خیلی وقته آشناییم... درواقع اینجا خونه خود پنداره... دوست دارم تو هم ما رو از -

خودت بدونی...

«شما لطف دارید... حتما همین طوره...»باز لبخندی زدم و گفتم:

دوال شد و ظرف میوه ای پر کرد و جلوم گذاشت.

ز این تعارفها نداریم... همون موقع پندار دوال شد و در حالی که محو حرفهای فربد که با هیجان موضوعی ما اینجا ا -

و تعریف می کرد بود یه موز از رو میز برداشت و شروع کرد به پوست کندن...

وده... خب از دیدی؟ تو هم همینجوری باش... هر چند می دونم یه کم ز»سپیده با چشم و ابرو اشاره کرد و گفت:

بیا بریم تو آشپزخونه... یه کم از کارام مونده... »و در همین حین بلند شد و دستم و گرفت و گفت: « خودت بگو...

«ناراحت که نمیشی؟

نه اصال! -

قات اچی باید می گفتم... من برای اونها کی بودم؟ با توجه به حرف فربد خواهر پندار نبودم... تا چه حد از رابطه و اتف

ما خبر داشتن؟ چرا پندار هیچی نگفته بود؟

چون تو هیچی نپرسیدی پونه! تا کی همه همه چیز و لقمه کنن بزارن دهنت؟

می خوای من از خودم بگم؟ -

آره حتما... -

اینطوری بهتر بود... شاید از حرفهاش چیزهایی دستگیرم می شد...

الج با هم آشنا شدیم... رشته من پرستاریه... رشته فربد آزمایشگاه... اما من و فربد اینجا بزرگ شدیم... ولی تو ک -

فربد و پندار تو دبیرستان با هم آشنا شده بودن... کال دوستای جدا نشدنی هستن... از جیک و پیک همم با خبرن!

حرفها رو نزده بود االن این حتی از جریان خواهر برادر بودنمون؟ از اتفاقاتی که بینمون افتاده؟ شاید اگر پندار اون

سوالها رو می پرسدیم.. اما نه... باید بزرگ بشم.. باید فکر کنم بعد حرف بزنم!

شنیده بودم دختر شیطون و پرجنب و جوشی هستی... پس »در حالی که داشت روی ساالد و تزیین می کرد گفت:

«دم جور در نمیاد.چرا اینقدر ساکتی؟ نگو غریبی می کنی که با تعریفهایی که شنی

نه خجالتی نیستم.. هنوز با جو آشنا نیستم... -

راستش من زیاد کار خونه بلد نیستم... امشب باید دستپخت من و تحمل کنی... میگو که دوست داری؟ -

بله! -

ال حواسم سر بیچاره از هر دری وارد می شد من یخم باز نمی شد... چه موقع بدی به پست هم خورده بودیم... من اص

جاش نبود...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 7

«بیا بریم تو... فکر کنم اینجا راحت نیستی..»بلند شد دستم و گرفت و گفت:

«نه... اینطوری نیست... خیلی هم خوبه..!»در حالی که از جام بلند شدم گفتم:

ولی بریم تو بهتر میشه... فکر کنم پیش پندار باشی راحت تر باشی! -

ن جلوتر از من راه می رفت ندید... با پندار راحت تر باشم؟فعال که پندار آب پاکی و ریخت رو پوزخند زدم... اما چو

دستم...

چه آب پاکی پونه؟ اون فقط یه حقیقت و گوشزد کرد.. دروغ که نگفت... گفت؟

گرمی نگاه خیره پندار نذاشت به فکرم ادامه بدم... با چشم و ابرو ازم پرسید چته؟

م باال و نگاهم و ازش گرفتم... دلم می خواست دست و صورتم و آب بزنم.. احساس می کردم دارم سرم و انداخت

«ببخشید سرویس بهداشتی کجاس؟»ذوب میشم... بیخیال آرایشم شدم... رو به سپیده پرسیدم:

«اونجا عزیزم.»با دست دری و نشون داد و گفت:

باز کردم و چند بار پاشیدم رو صورتم... انگار تونستم نفس بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم... آب سرد و

بکشم...

«چرا بهش نمیگی؟»در و که باز کردم صدای سپیده رو شنیدم:

بس کن سپیده... خواهشا دخالت نکن... -

«بیا بشین...»یهو نگاهش افتاد به من.. لبخندی زد و گفت:

ندهای مصنوعیشون مهر تاییدی بود به پنهان کاریشون!سپیده و فربد هم سریع برگشتن سمت من... لبخ

چیزی هست که من نمی دونم؟ -

نه عزیزم... چیزی نیست...بیا بشین... -پندار

رفتم بشینم رو یکی از مبلها که پندار دستم و گرفت و نشوند کنار خودش رو کاناپه...

فربد و سپیده با هم بلند شدن و رفتن...

«چته؟»رج نشده بودن که منم خواستم بلند بشم... پندار دستم و محکم گرفت و گفت: هنوز از اتاق خا

«چیزیم نیست.. احساس می کنم خیلی غریبه ام تو این جمع.»برگشتم سمتش و گفتم:

چرا عزیزم؟ -

ت که من هس فکر می کنم چیزایی»دستم تو دستش بود... اما حس بدی نداشت... با این حال دستم و کشیدم و گفتم:

«نباید بدونم... اینقدر غریبه ام که دو تا دوست می دونن اما من...

پرید وسط حرفم... چیز مهمی نیست...

«اصال مربوط به تو نیست.»دستش و کشید تو موهاش و با کالفگی گفت:

ست... دو ماه تحمل کن... می دونستم مخالفتت با اومدن من یه دلیل مهم داره... ولی مهم نی»پوزخندی زدم و گفتم:

«میرم... الزم نبود اون حرفها رو هم بزنی... بهتر بود از اول رو راست میومدی مشکلت و می گفتی!

با عصبانیت بلند شد ایستاد... رفت سمت پنجره و ژست همیشگیش... پاها به عرض شونه باز.. دستاش تو جیبش... و

مستقیم روبرو رو نگاه می کرد.

سپیده نگاهم و ازش گرفتم...با صدای

پندار قهری؟ -سپیده

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 8

«نه!»بدون اینکه بر گرده گفت:

رو به من با چشم و ابرو پرسید... چشه؟

منم شونه باال انداختم...

«چیز مهمی نبود.. کاش بحث نمی کردید...»بعد سپیده رو به من کرد و گفت:

بحث نکردیم... -

جازه ادامه صحبت نداد... در حالی که سینی همراه با یه شیشه و دو تا لیوان دستش بود این بار صدای فربد بود که ا

«بیا پندار... بشین ببینم چی شدید شما دو تا...»اومد نشست و گفت:

«من نمی خورم.. نریز!»پندار برگشت نگاهی به سینی انداخت و بی حوصله گفت:

عه؟ از کی تا حاال؟ -

«همچین میگی هر کی ندونه فکر میکنه دائم الخمریم...»مبل اومد گفت: در حالی که به سمت

کنار من نشست... اما کمی با فاصله و دستش و انداخت پشت من روی لبه مبل...

«شما هم نمی خوری؟»فربد رو به من گفت:

چنان با تعجب می پرسید انگار یه عمره دارم می خورم حاال نمی خورم...

«نه... من نمی خورم...»و گفتم: لبخندی زدم

ونه.و سینی رو برد گذاشت تو آشپزخ« ای بابا... اینم بساط امشبمون.»بلند شد و سینی رو از رو میز برداشت و گفت:

ممنون »بعد از خوردن شام و کمی صحبت از هر دری پاشدیم بیایم خونه... پندار و فربد جلو رفتن رو به سپیده گفتم:

«ت... خیلی خوش گذشت.از پذیرایی

مطمئنی؟! -

«از چی؟»با چشمهای گرد شده گفتم:

از اینکه خوش گذشت. -

حتما اینطوری بود... چرا این حرف و میزنی؟ -

من نمی خوام فضولی کنم.. اما با پندار دعواتون شده؟ از دیشب که اومدید یه جوری هستید... من فکر می کردم -

ی تر از این حرفها باشید.باید خیلی با هم صمیم

نه چیزی نشده... -

من این هفته سرم خیلی شلوغه... دیگه آخرای امتحاناتمونه... سرم خلوت بشه بیشتر می تونیم با هم باشیم... -

شماره من و از پندار بگیر... خوشحال میشم من و از خودت بدونی...

ه... باز هم بابت پذیراییت ممنون... کاش می زاشتی کمکت حتما همین طور»بوسه ای رو گونه اش زدم و گفتم: ؟

«کنم...

پس شوهر کردم واسه چی؟ -

با چشمکی که زد خنده رو لبام نشست..

خوشبخت بشید... -

پندار خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بود... با فربدم دست دادم و تشکر کردم و نشستم تو ماشین...

«امروز خیلی به حرفهات فکر کردم...».. اما من سکوت و شکستم: چند دقیقه ای سکوت بود.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 4 9

«معلوم بود خیلی تو فکری. کاش اونجا فکر نمی کردی.»همونطور که روبروش و نگاه می کرد گفت:

«مگه فکر کردن دست خود آدمه؟»با عصبانیت گفتم:

«خیلی خب عصبانی نشو.»برگشت سمتم و گفت:

من اشتباه بود... راست میگن تب تند زود عرق میکنه! درست میگی... اومدن -

این حرفم باعث شد نگاهش و سریع به سمتم بچرخونه!

جلوت و نگاه کن به کشتنمون ندی... االن نمی تونم برگردم.. برم به مامان اینها بگم دو روزه از اونجا خوشم -

م... از اولم عجوالنه عشقت و قبول کردم.. بعد عجوالنه نیومد؟ دو ماه تحملم کن... قول میدم زیاد جلوت آفتابی نش

«خودت و پذیرفتم.. بعدم عجوالنه بهت نزدیک شدم... قول میدم دیگه عجوالنه کاری نکنم.

نگاه »رسیده بودیم در خونه... پارک کرده بود و داشت نگاهم می کرد... برگشتم سمتش... لبخندی زدم و گفتم:

و خودم از ماشین اومدم پایین...« یم!کردنت تموم شد پیاده بش

در و باز کرد و رفتیم تو...

«این حرفها یعنی چی؟»داشتم می رفتم اتاقم که گفت:

هیچی! راست میگی اون حسی که تو رو یه روزه کشوند ایران با حسی که من و کشوند اینجا »برگشتم به سمتش...

حس بهت نزدیک بشم... با حرفهایی که امروز زدی فهمیدم هنوز با زمین تا آسمون فرق داره... بزار منم با همون

خودم درگیرم... تو راست گفتی... من و هوس کشوند اینجا... تو رو عشق... بزار عاشق بشم... اگر نشدم میشیم

«همون خواهر برادر قبل...

وجود اون امید... تو وجود سرش و انداخت پایین... صدای شکسته شدن چیزی و تو وجود جفتمون شنیدم... تو

خودم... جدا تو وجود من چی شکست؟

خواستم برم سمتش و بغلش کنم... دلم نمی خواست ناراحت ببینمش... اما نباید این کارو می کردم.. از با دست پس

زدن و با پا پیش کشیدن خوشم نمیومد.

رون.. لباسهام و عوض کردم دراز کشیدم رو تخت... رفتم تو اتاقم و متعاقبش صدای در خونه اومد.. فکر کنم رفت بی

فکر کنم این بهترین کار بود.. از اولم باید اول فکر می کردم بعد ابراز عالقه می کردم... من پندار و دوست داشتم و

یدم... دارم... اما باید منم عاشق بشم... امیدوارم این و درک کنه... خیلی منتظر شدم برگرده... اما صدای در و نشن

شایدم اومده بود و یواش در و باز و بسته کرده بود.. به هر حال خوابم برد...

صبح با صدای تق و توق آشپزخونه بیدار شدم. لباسم و عوض کردم... یه دامن میدی نخی پوشیدم با یه تیشرت...

بعد از اینکه دست و صورتم و شستم اومدم تو آشپزخونه!

ر میشی...سالم... چقدر زود بیدا -

«زوده تنبل خانوم؟ ساعت ده و نیمه...»برگشت به سمتم لبخند زد و گفت:

«هر چی... وقتی خوابمون میاد چه دلیلی داره بیدار بشیم؟»شونه باال انداختم و گفتم:

بحانه ص تو اومدی گردش... من کلی درس دارم.. ببخشید بیدارت کردم.. خونه کوچیک بدیش اینه دیگه... حاال بیا -

بخور...

تو نمی خوری؟ -

من خوردم یه چیزایی می خوام برم درس بخونم... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 0

دیشب کجا رفتی؟ -

رفتم سیگار کشیدم.... -

می خواستم بگم چرا دیر برگشتی... اما نگفتم.. به من چه نباید باعث نزدیکی بیش از حد می شدم... من با خودم

قرار گذاشته بودم...

ی صبحانه خوردم... اگر با وجود این رابطه معمولی باز هم دوستش داشتم می تونم مطمئن بشم می تونم نشستم تنهای

باهاش زندگی کنم.. البته اگر قرار باشه با هم زندگی کنیم... اگر اون راز اینقدر مهم نباشه که از هم دور بشیم...

م نمی خواست بپرسم... به قول آهو بفهمه برام مهمه یعنی اون راز چی بود؟ آخ که فضولی داشتم می مردم... اما دل

طاقچه باال میزاره!

صبحانه رو جمع کردم و رفتم تا به شایلین زنگ بزنم.. احتماال چند روز دیگه اون هم می رفت پیش خواهرش... بزار

یه کم بهش پز بدم منم پیش داداشمم...

یعنی فعال نه..!داداش؟ سرم و محکم تکون دادم.. نه.. داداش نه...

«بله؟»تا بوق برداشت با شک گفت: 0-6شماره رو گرفتم بعد از

سیالم! -

شما؟ -

همونا! -

خاک بر سرت عوضی... تو رو چه به انگلیس رفتن... بدون خداحافظی؟ به خدا سر دسته با معرفتهایی... یه زنگ -

نباید بزنی؟

شاید من مرده باشم تو چرا نزدی؟ -

م... موبایلت خاموش بود... خونتونم مامانت گفت رفته پیش پندار دو ماه دیگه میاد..زد -

او... ادای مامان خودت و در بیارا.. -

خب باشه و بعد با لحن خانومایی که سعی می کنن شیک صحبت کنن جمله اش و تکرار کرد... -

خیلی بی ادبی... آدم ادای مامانش و در میاره... -

ونجا هم رفتی کالس اخالقت و تعطیل نکردی؟تو ا -

تو کی میری پیش خواهرت؟ -

هفته دیگه... ببین پونه اونجا بگرد یه پسر خوشگل خوشتیپ خارجی پیدا کن خودت و ببند بهش...

تو چرا این همه سال میری پیش خواهرت این کار و نمی کنی؟ -

یرانیه از وقتی میرم بی خیالم نمیشه که...من نمی تونم بابا... همسایه خواهرم یه پسر ا -

شایلین خیلی کثیفی به خدا... یعنی تو جهنمم بری یکی و پیدا می کنی باهاش دوست بشی... -

من جهنم برم شیطون و اغفال می کنم همه زمینیا از دستش راحت میشن.. -

ایان چطوره؟واهلل از تو بعید نیست... چه خبر؟ ترانه چطوره؟ نینیش چطوره؟ ش -

خوبن... اینقدر جیگره بچه اشون... اسمش و گذاشتن تکین... یک جیگریــــه....عمه فداش بشه... -

ایشاهلل... -

همچینن غلیظ میگی ادم می ترسه همین االن جونش در بیاد... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 1

شایان چیکار میکنه -

... می خواد خونه بگیره از پیش ما برن... میگه می اون هم خوبه... خیلی بهتر شده... اینقدر با تکین بازی میکنه -

خوام مستقل زندگی کنن... اما ترانه دوست نداره بره.. میگه من می دونم شایان هنوز دست از کاراش بر نداشته

بریم من تنها میشم...

خانوداده اش چی؟ -

داره... اونها هم بهتر شدن گاهی میان و میرن.. اما مامانش خیلی بچه رو دوست -

خدا رو شکر... راستی اون پسره چی شد؟ بهروز؟ بهنام؟ -

بهنام؟ هست هنوز... خیلی باحاله... یعنی خیلی با معرفته... کال به غیر از اون با کسی نیستم.. یعنی جرات ندارم -

باشم.

باید خیلی آدم باحالی باشه که تونسته تو رو جمع و جور کنه.. -

ول بودم..؟ اوووو... مگه من -

کم نه! من برم یه چیزی برای نهار درست کنم.... کاری نداری؟ زنگ زده بودم پز بدم! -

برو بابا یوری! می دونی من چند ساله تابستونها ایران نیستم... -

خب بابا فهمیدیم خارج رفته ای... بای. -

نه... هیچی غیر از کنسرو نبود.. ماکارانی بود امابدون اینکه منتظر جواب بشم گوشی و قطع کردم... رفتم تو آشپزخو

گوشت چرخ کرده نبود باید با کنسرو مایه ماکارانی درستش می کردم... کابینتها رو باز گذاشته بودم.. دستم زدم به

«هیچی پیدا نمیشه!»کمرم و پوف بلندی کردم و گفتم:

دنبال چی می گردی؟ -

«یه چیزی که بتونم باهاش غذا درست کنم.»و گذاشتم رو قلبم و گفتم: از ترس سریع برگشتم سمتش.. دستم

این همه مواد غذایی... -

کنسرو؟ دوست ندارم... -

درسم و بخونم بعد از ظهر می ریم خرید... خوبه؟ -

هم باز ب آره خیلی خوبه... از کنارش گذشتم و رفتم تو اتاقم...نمی خواستم خیلی باهاش روبرو بشم.. از اینکه -

نزدیک بشه و باز من هیچی نگم می ترسیدم.

رفتم پشت پرده و رو به پنجره ایستادم... چقدر منظره اش قشنگ بود... پنجره رو باز کردم هوای ابری خیلی بهم

آرامش می داد... نمی دونم چرا بعضیا با این هوا مشکل دارن؟

مگه نگفتم پشت اون پنجره نرو؟ -

«حیف این منظره نیست دم دستم باشه و نبینمش؟»شت پرده بیام بیرون گفتم: بدون اینکه از پ

حیف تو نیست دیگران ببیننت؟ -

خیالت راحت حواسم به خودم هست! -

بیا نهار بخور... -

برو من میام. -

بعد از چند دقیقه از پشت پرده اومدم کنار... با دیدنش ترسیدم.. فکر می کردم رفته باشه..

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 2

وای! ترسیدم... امروز بار دومه می ترسونیم.. گفتم برو من میام... -

اومد سمتم.. نگاهش و ازم نگرفت تا وقتی که پرده رو زد کنار... با دقت بیرون و نگاه کرد... خم شد و دور تر ها رو

مین حال گفت: هم نگاه کرد... بعد با عصبانیت پنجره رو بست... دستم و گرفت و کشید به سمت اتاق و در ه

«خواهشا دیگه پشت پنجره نرو.»

هنوز به اشپزخونه نرسیده دستم که داشت تو دستش می شکست و از دستش کشیدم بیرون..

چته؟ چیکار کردم مگه؟ -

«هیچی...نرو پشت پنجره..»کالفه دست تو موهاش کشید و گفت:

خیلی خب دستم شکست... -

زی کنسروی با برنج کنسروی.. بیچاره چی می خورد پندار؟ کاش یه چیزی درست نهار قرمه سبزی بود اما قرمه سب

می کردم؟ با چی؟ میریم خرید می کنیم... از فردا یه چیزایی می پزم.. هرچند آشپزیم خیلیی خوب نبود... اما باز

می »روم نشسته بود گفت: بهتر از این بود که هر روز غذای بیرون و آماده بخوریم... غذام که تموم شد پندار که روب

«خوای خرید کنی آماده بشو بریم.

یه لحظه نیشم باز شد.. نزدیک بود بپرم بغلش کنم. .آخه خیلی دلم می خواست اطراف و ببینم.. از دیروزکه اون

رفتم حرفها رو زده بود فکر کردم دو ماه تو خونه زندانی میشم. اما خودم و زود جمع و جور کردم و خیلی خانومانه

تو اتاقم.. یه شلوار نخی گشاد مشکی پام کردم با یه تیشرت اسپرت سفید... کیف برنداشتم.. پندار باهام بود...

کفشهای تخت سفیدم هم پام کردم... عطرمم که هیچ وقت یادم نمی رفت... موهام و سفت بستم باال سرم.. و یه کش

رن میبرنش پارک... دویدم بیرون... در باز بود... حتما پندار سفید مشکی هم بستم دورش... مثل بچه ای بودم که دا

رفته بیرون... رفتم بیرون... کلید رو در نبود... حتما برداشته اما باز برگشتم سمت ماشین و با دست شکل کلید و

«آره...بیا!»نشون دادم... شیشه رو داد پایین و داد زد:

گفتم... نگاههای گاه و بی گاهش و حس می کردم.. اما محل نذاشتم... دلم رفتم و نشستم تو ماشین! تا اونجا هیچی ن

نمی خواست باز خیال بافی کنم... رسیدیم به یه فروشگاه بزرگ پیاده شدم... وویی... چه بزرگ بود!

گاهی یه هدنبال پندار راه افتادم.. یه چرخ بزرگ برداشتم و شروع کردم به خرید کردن! اصال حواسم به پندار نبود گ

چیزایی میاورد مینداخت تو سبد... باالخره اونم خرید داشت دیگه... بیشتر سعی می کردم از مارکهای ایرانی جنس

بردارم.. به هر حال بیشتر باهاشون اشنا بودم... اومدم از یه الین بپیچم تو الین کناری که پندار و دیدم داره با یه

زدن... کی بود؟ شاید همونی که باید به من می گفت و نگفته بود! داشتم دختری صحبت میکنه! قلبم شروع کرد به

فکر می کردم چیکار کنم که با صدای یه آقایی که با زبون خودشون صحبت میکرد به خودم اومدم که می گفت سر

راه ایستادید خانوم!

دم. قدر شوکه بودم به فارسی حرف زبرگشتم به سمتش... اووو.. ببخشیید... ولی فکر نکنم چیزی فهمید... چون این

فشاری به چرخ وارد کردم تا به حرکت درش بیارم و پندار و دیدم که در حالی که دست میکشه تو موهاش و داره

میاد سمتم...

نگاهم و ازش گرفتم و به راهم ادامه دادم.. کنارم حسش می کردم...

همکالسیم بود! -

برام مهم نیست! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 3

نطوری نباشه... اما دوست داشتم بدونی!امیدوارم ای -

واقعا برام مهم نبود؟ پس چرا قلبم به تپش افتاد؟

یه مقدار دیگه جنس برداشتم و به سمت صندوق رفتم.. پندار حساب کرد و سوار ماشین شدیم...

خراب شدنی که نداریم؟ -

چرا مرغ و گوشت خریدم... -

ا بگردی غذا نمی خواد درست کنی...خودت و اذیت میکنی... اومدی اینج -

اونقدری نخریدم... دستپختم و دوست نداشتی درست نمی کنم... -

دستپخت چیه؟ میگم وقتت و به آشپزی نگذرون... -

پس چیکار کنم؟ دنبال دانشگاهم که نمی خوام برم... بشینم تو خونه در و دیوار و نگاه کنم؟ -

برات برنامه ریزی میکنم... -

تو دلم گفتم الزم نکرده تو به همکالسیات برس! رسیدیم خونه و وسایل و جابجا کردم...

پندار رفت تو اتاقش تا دوباره درس بخونه این هفته اخر خیلی فشرده امتحان داشت... دو سه روز اصال نمی دیدیم

ر روز بهم زنگ میزد و حالم و می همدیگه رو... حسابی درس میخوند حتی شبها بیدار میموند... سپیده هم تقریبا ه

پرسید... مامان هم تلفنهای هر روزش قطع نمی شد. اون روز حوصله ام خیلی سر رفته بود. چقدر دلم برای پندار

تنگ شده... انگار اون موقع که از هم فاصله داشتیم بهم نزدیک تر بود تا االن که تو یه خونه هستیم... همون روزی

ی که زنگ می زد اینقدر باهام مهربون بود که انگار تا فردا که زنگ بزنه تامین بودم.. مثل معتادا یه بار چند دقیقه ا

شده بودم... کاش ال اقل از این حس خبر نداشتم... اون موقعها بیشتر بهش نزدیک بودم.. یادش بخیر... چقدر می

شه... تموم بشه درست میشه! یعنی نمیشه؟ پریدم بغلش... چقدر الکی بوسش می کردم... شایدم به خاطر امتحانات

وای خل شدم... خودم با فکری که میکنم می خندم.. با جوابم باز اخمهام میره تو هم... احساس می کردم فرسنگها با

هم فاصله داریم.. گه گاهی می رفتم بیرون یه دوری می زدم.. اما سعی می کردم زیاد از خونه دور نشم... کال حوصله

.. مسافرتم صدو هشتاد درجه با اون چیزی که فکر می کردم فرق داشت... اما بهتر شد... حداقل باعث شد نداشتم.

دیدم به زندگی کمی تغییر کنه! بلند شدم برم تو اتاقش شاید با دیدن وسایلش کمی آروم بشم.. حتما اتاقش بوی

مواجه شدن با در قفل اتاقش همه افکارم پراکنده خودش و میده... بوی پندار! دوباره یاد لب دریا افتادم... اما با

شدن... چرا قفله در اتاقش؟ همیشه قفل میکنه یا چون من اینجام قفل کرده؟ پس حتما چیز مهمی هست که من نباید

بدونم...

از دآخرای هفته بود دیگه امتحاناتشون داشت تموم میشد. تو خونه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. سپیده بود. بع

«این پندار چشه؟»سالم و احوال پرسی گفت:

جا خوردم... چی شده بود؟

مگه چی شده؟ -

خونه ای بیام پیشت؟ -

یعنی موضوع اینقدر جدی بود؟ خدا بخیر بگذرونه!

اره هستم... منتظرتم..! -

میز... یعنی چی شده بود؟ گوشی و گذاشتم. خونه رو نگاهی انداختم.. مرتب بود... کمی میوه شستم و گذاشتم رو

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 4

نیم ساعت بعد رسید...

سالم. -

«سالم... خوبی؟ با این شوهرت!»در حالی که نفس نفس میزد گفت:

با تعجب و در عین حال گیجی گفتم.

شوهرم؟ -

پندار و میگم... -

ما هنوز هیچ نسبتی با هم نداریم... -

«راحت که نشدی؟شوخی کردم.... نا»خنده مصنوعی کرد و گفت:

من نمی دونم پندار در مورد رابطه امون چی به شما گفته... اما ما همون رابطه ی اولیه امونم رو هواس! -

در همین حین هم یه پیش دست میوه گذاشتم جلوش.

«همون! پندار و با یه من عسلم نمیشه خورد؟ می تونم بپرسم چرا؟»ابروش و داد باال و گفت:

اصی نیست...موضوع خ -

به! ... به! ... به بحث اون شب که مربوط نمیشه؟ -

نه! برام مهم نیست چی و از من پنهان کرده... حتما اینقدر مهم هست که من نباید »شونه ام و باال انداختم و گفتم:

«اینجا می بودم.

ی شده؟ این چه حرفیه می زنی؟ چ»بهم نزدیک شد دستام و گرفت تو دستش... لبخند مادرانه ای بهم زد و گفت:

«باور کن موضوع اینقدرم که فکر میکنی مهم نیست...

میشه در موردش حرف نزنی؟ نمی خوام چیزی بدونم... -

کیلومتر با اینجا 633 -553ما هر سال آخر امتحانات با بچه ها میریم یه دهکده که »سر جاش جابجا شد و گفت:

«در کنیم.. .امسال آقا پندار خودش و لوس کرده میگه من نمیام! فاصله داره میریم یه کم خستگی

«خب؟»لبخندی زدم و طوری که انگار منظورش و نفهمیدم گفتم:

ای بدجنس... منظورم و فهمیدی! -

«من نمی تونم کاری کنم... گفته نه دیگه!»خنده پهنی کردم و گفتم:

عهـه... خب تو بهش بگو بریم... -

ا میزنی سپیده جون... من نه جمع شمارو می شناسم نه جایی که می خواید برید.. نه حتی پندار چیزی در چه حرفه -

این مورد به من گفته... حاال من بگم بریم نمیگه تو این وسط چیکاره ای؟

ما رو باش با کی میخوایم بریم سیزده به در. -

«ایرانی و خوب بلدی.. با اینکه اینجا بزرگ شدی... چه جالب.. تو اصطالحات»باز خنده ای کردم و گفتم:

نتیجه داشتن دوستهای ایرانیه بسیار.. من اینجا نقش امدادگر دارم.. ایرانیها »چند بار پلکهاش و به هم زد و گفت:

ایی جوقتی وارد دانشگاه میشدن اینقدر گیج بودن و به مشکل می خوردن دست به دامن با تجربه ترها میشدن.. از اون

که من اصال از رابطه ایجاد کردن خوشم نمیاد )اینجای حرفش چشمکی زد.( .... اکثرا من کمکشون می کردم...

«اینطوری می شد که ازشون یه چیزایی هم یاد می گرفتم.

حاال چند نفر هستید؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 5

م.. تو ا... سال»پیده رو دید گفت: هنوز سوالم تموم نشده بود که در باز شد و پندار اومد تو... تا سرش و باال کرد و س

«اینجا چیکار میکنی؟ فربد کجاس؟

چرا »پشتش به ما بود و داشت پادری رو می زد کنار تا در بسته بشه... وقتی دید سپیده جوابی نداد برگشت گفت:

«ساکتی؟

منتظرم بقیه سوالهاتم بپرسی بعد جواب بدم. -

لوس نشو... زنگ بزن فربدم بیاد... -

امتحانات تموم شد؟ -

فردا آخریشم بدم تمومه.. -

چقدر پشت هم بود امتحانات. -

«چمی دونم.. شانس منه... فردا آخریشم بدم راحت بشم...»با کالفگی و خستگی گفت: -

دیدم خیلی خسته است بیچاره... پاشدم رفتم دو تا شربت درست کردم.. یکی هم برای سپیده که اینقدر مشتاق

یدن حرفهاش بودم یادم رفته بود!شن

دم رفته بود ببخشید یا»پندار نشسته بود رو مبل و با سپیده حرف می زد... سینی رو اول جلو سپیده گرفتم و گفتم:

«برات شربت بیارم...

دستت درد نکنه... زحمت کشیدی بابا.. شربت نمی خواست... بعد سینی رو جلوی پندار گرفتم. -

ی خواست.یخ نم -سپیده

ضش یخ دوست نداری برم برات عو»بعد از اینکه پندار لیوانش و برداشت البته باز هم بدون اینکه نگام کنه گفتم:

«کنم..

لیوان پندار و میگم. -

«چرا؟»با فکر اینکه شاید می دونه پندار یخ دوست نداره یا چیزی هست که نمی دونم با تعجب گفتم:

من آدم به این یخی ندیدم...خودش یخه دیگه... -

می مونی زنگ بزن فربد بیاد... نمی مونی هم »پندار لیوانش و گذاشت رو میز و در حالی که می رفت تو اتاقش گفت:

«برو اینقدر موش ندواون!

«پونه خانوم شما هم برو لباست و عوض کن!»و بعد در حالی که دیگه رسیده بود تو اتاقش بلند تر گفت:

ی به لباسم کرد... ای وای... چرا حواسم نبود... صبح که پندار رفته بود یه تاب پوشیده بودم با شلوارک... چند نگاه

سال تو خونه راحت گشته بودم.. از نبود پندار استفاده کرده بودم و یه کم راحت لباس پوشیده بودم.. اما هر روز

روز اومدن سپیده...نزدیک اومدنش که می شد لباسم و عوض می کردم اما ام

«ببخشید... االن میام...»رو کردم به سپیده:

«من میرم عزیزم...»سپیده بیچاره که مات و مبهوت نگاه می کرد گفت:

«سعی کنید بیاید...»بعد آرومتر گفت:

«اومدی چی در گوش پونه گفتی؟ از راه به درش نکنی؟»پندار از تو اتاق که درش بسته بود داد زد:

«مگه همه مثل تو هستن؟ آخر هفته یادت نره.. خدا حافظ!»سپیده هم در جوابش داد زد:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 6

این و گفت و رفت سمت در... دستی تکون داد و رفت بیرون... منم سریع دویدم تو اتاقم و لباسم و عوض کردم.

ی مامان تاکید می کرد لباسهاهمون دامن بلند سنتیم و پوشیدم با بلوز سنتی... اون روز که ساک می بستم یادمه

پوشیده بیشتر بردارم.. منم نگرانیش و درک می کردم..خودمم احساس خطر کرده بودم... پس خدا رو شکر لباس

پوشیده داشتم.

رفتم بیرون جلو تلویزیون نشسته بود...

مگه درس نداری؟ -

ناراحتی اینجا نشستم؟ -

نه! گفتم درست نمونه... -

بود و بر نگشت... من هم رفتم تو آشپزخونه... نمی خواستم جلو چشمش باشم.. وقتی دوست نداره من پشتش به من

و ببینه چرا من باید خودم و بهش تحمیل کنم؟

شروع کردم به غذا درست کردن.

سپیده چیکارت داشت؟ -

«تون و نگفت.نترس راز»در حالی که تا کمر رفته بودم تو فریزر و دنبال گوشت میگشتم گفتم:

پونه خوشم نمیاد با طعنه با من حرف میزنی! -

دادی که زد باعث شد از جام بپرم و سرم بخوره باالی فریزر!

«منم خوشم نمیاد سرم داد بزنی!»اومدم بیرون سرم و گرفتم و آخی گفتم و در جوابش داد زدم:

داد زد. می خوام درس بخونم. از جاش بلند شد کنترل و پرت کرد رو مبل و رفت تو اتاقش و

«به جهنم!«منم بلند داد زدم:

رفتم تو اتاقم و کلی فکر کردم... به همه چیز از اول بچگیم تا امروز... با صدای تق و توق آشپزخونه از فکر اومدم

بیرون... هوا تاریک شده بود و فقط چراغ اتاق پندار و آشپزخونه روشن بود.

چیکار میکنی؟ -

با مواد غذایی که خریدیم غذا درست می کنم... -

طعنه میزنی؟ -

«خیلی بده آدم با طعنه حرف بزنه نه؟»برگشت سمتم و با یه لبخند تلخ گفت:

«تو که اهل تالفی نبودی؟»در حالی که به سمت اپن میرفتم گفتم:

تو هم اهل خیلی کارها نبودی... -

مثال؟ -

ر حرف زدن... بی محلی کردن!طعنه زدن... با منظو -

من کی بی محلی کردم؟ -

با عصبانیت به سمتم برگشت.

وقتی بهت میگم همکالسیم بود... چرا میگی به من ربطی نداره؟ اینقدر برات بی ارزشم؟ -

ی م زندگی شخصنه بی ارزش نیستی... اما من نیومدم اینجا تو رو محدود کنم... حتما اینجا ه»شونه ام و انداختم باال:

«داری که دوست نداری کسی ازش با خبر بشه!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 7

ولی انگار بدترش کردم... خدایا چرا بلد نیستم حرف بزنم؟

ماهیتابه ای که گوجه فرنگیهای املت داشت تو روغن روی شعله اش جلیز ویلیز می کرد و با دست کوبید به دیوار

اومد سمتم و دستم « واقعا نمی فهمی یا خودت و زدی به نفهمی...بدم میاد از حرف زدنت... تو یا »پشت گاز و گفت:

زندگی شخصی؟ آره من زندگی شخصی دارم... من و پرت کرد رو تخت »و کشید و به سمت اتاقش کشوند و گفت:

«دو نفره اش و گفت... این زندگی شخصی منه!

ر پندار بود... االن برای چیزی بود که روبروم می تپش قلبم بیشتر شد... اما دلیلش فرق کرد... تا االن از ترس رفتا

دیدم... پس بخاطر این در و قفل می کرد! یه دور دیگه دیوار روبروم و از پایین به باال و باز از باال به پایین نگاه

کردم. بعد با همون دهن باز برگشتم به پندار که هنوز رگه های عصبانیت رو می شد تو صورتش دید چشم دوختم.

اما هیچی نگفتم... نگاهش و ازم گرفت... رفت سمت پنجره اتاقش خیره شد به محوطه تاریک و روشن بیرون.

«ببخشید..... عصبانیم کردی.»دستش و حلقه کرد دور گردنش و ساعدش و فشار داد به صورتش و گفت:

این و از کجا اوردی؟ -

از هاله گرفتم. -

و دفتر.. بلند شدم و بدون هیچ حرفی اومدم بیرون.... شوکه شده بودم... خیلی هم از روی تختش که پر بود از کتاب

شوکه شده بودم....

به سمت در دویدم و رفتم تو حیاط... احساس می کردم هوای تو داره خفم میکنه.. چند تا نفس عمیق کشیدم... رو

تم تو... پندار داشت دیوار پشت گاز و تمیز می تاب نشستم... اما تاب نخوردم.. باید آروم می شدم... و شدم... رف

کرد.

برو درست و بخون.. خودم تمیز می کنم. -

«ناراحت نمیشی زنگ بزنم فربد و سپیده بیان دنبالت بری پیش اونها؟»به سمتم برنگشت ولی گفت:

«برای همیشه؟»قلبم یهو ریخت... سریع فکرم و به زبون اوردم:

.. فقط امشب... قول میدم دیگه اینکار و نکنم..!نه عزیزم... امشب. -

«اشکال نداره... میرم وسایلم و جمع کنم.»با اینکه سوال اولم احساسم و لو داده بود لحن بی تفاوتی گرفتم و گفتم:

.کوله ام و در اوردم و یکی دو تا تیکه لباس و برس و لوازم آرایش و یه سری لوازم ضروری دیگه مثل مسواک و..

برداشتم یه جین و شومیزم پوشیدم و رفتم بیرون...

پندار داشت با تلفن صحبت می کرد.

نه بابا... نه شیطونی میکنه نه سر و صدا میکنه.... نــه! خودش میخوابه اذیت نداره... بابا امشب حال کردم -

بفرستمش شما دو تا رو بپاد بیاد گزارش بده...

من باور نمی کنم باید بیاد تا مطمئن بشم... باشه... »ده بلندی کرد و گفت: نمی دونم بهش چی گفت که خن

«منتظرتونم...

رفتم نشستم رو کاناپه و کولم و محکم گرفتم تو بغلم نگاهشم نکردم... ازش دلخور بودم... چرا باید من و می

فرستاد برم؟ مگه چیکارش می کردم؟

... دستش و انداخت دور شونه ام و اومد در گوشم چیزی بگه که مثل برق با تماس ته ریشش با صورتم از جا پریدم

گرفته ها بلند شدم.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 8

فقط می خواستم بگم بخشید... هم بابت رفتارم... هم اینکه دارم می »شرمزده سرش و پایین انداخت و گفت:

«فرستمت پیش سپیده.

دوباره بشینم.. حتی با فاصله... من چم شده بود؟ سکوت کردم.. چیزی برای گفتن نداشتم... حتی می ترسیدم باز

همه بار اول کپ می کنن من االن؟ شاید چون تازه چشمم باز شده بود... یعنی پندار چشمم و باز کرده بود.

سپیده دختر خوبیه... پدرش روانشناسه... مادرش دندونپزشکه... گوش خوبیه برای درد و دل کردن... دختر راز -

هست... وقتی چیزی و بهش بگی نگو نمیگه... فربد هم خیلی آقاس... اون پدرش کار آزاد میکنه... نگه داریم

مادرشم فوت شده... اینجا برام زیاد زحمت کشیدن... اینها رو گفتم برای اینکه داری میری احساس غریبگی نکنی...

صدای در حرفهاش و نیمه تمام گذاشت...

ساس می کردم فرشته نجاتم اومده... با چشمهای گرد شده و با تعجب گفت:پریدم و در و باز کردم.. اح

سالم... -

«بریم!»گونه اش و بوسیدم و سالم کردم.. دویدم سمت کوله ام و برش داشتم:

سالم.. فربد دم دره؟ -پندار

نه بابا درس داشت من تنها اومدم... -

وای ببخشید... مزاحمتون شدم.. -

رفیه؟ منم تنها بودم.. وقتی درس داره هیچ کس و نمی شناسه... پندارم درس داره پس دوتایی تنهاییم... این چه ح -

بیا بریم..

«خدانگهدار پدر پندار!»دستم و گرفت و رو به پندار گفت:

مراقبش باشیا... -

که توش پر بود از نگرانی... با این حرفش ته دلم یه جوری شد... خوشم اومد.. با یه لحن خاصی گفت... یه لحنی

مراقبش باشیا.... خیلی زرنگ بودی »حسرت... عشق.... اما سپیده بدون اینکه جوابش و بده آروم اداش و در آورد:

«خودت مراقبش می بودی.

«مزاحم شدم؟»خنده ام گرفت... در حین خنده گفتم:

باز میگه مزاحم... -

درس داره دیگه.خب پندارم درس داشت... آقا فربدم -

انگار باورت شده اذیت می کردی؟ حاال جریان چی بود؟ چیزی شده؟ -

«چیز مهمی نبود...»شونه باال اندداختم و سوار ماشین شدم... وقتی نشست پشت فرمون گفتم:

لت می دونم برای درد و دل کردن با من خیلی زوده... اما هر وقت دوست داشتی هر چی تو د»خیلی جدی گفت:

«هست و بگو... شاید نتونم کمکی بهت بکنم.. اما می تونیم حرفهای مگو رو شریک بشیم.

به روش خندیدم...

اشتباه گفتم؟ -

خنده ام پهن تر شد.

نه... جالب اصطالحات و بکار می بری! خوشم میاد. -

شام خوردی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 5 9

با یاد شام خنده ام گرفت...

شاممون االن تو سطل آشغاله! -

«از دستپختت خوشش نیومد بیرونت کرد؟»با تعجب برگشت سمتم و گفت:

«نه بابا... خودش داشت غذا می پخت!»خنده ی بلندی کردم و گفتم:

آها... پس گند زده از خجالتش بیرونت کرده! خودم بهت شام میدم عزیزم... -

شما فردا امتحان نداری؟ -

... راحـــــت!نه گلم... من امتحاناتم تموم شد -

جلوی در یه فست فود نگه داشت و با هم پیاده شدیم...

چی میخوری؟ -

همبرگر. -

رفت و غذا رو سفارش داد و اومد نشست...

تو و پندار یه مشکلی با هم دارید... رابطه اتون اون چیزی که من فکر می کردم بشه نیست... چیزی شده؟ به خدا -

ا دلم نمی خواد اینطوری آروم ببینمت... من فکر می کردم تو دختر سرزنده ای باشی!قصد فضولی ندارم... ام

«بودم... دست عشق آمد و از شاخه ام چید!»لبخند تلخی زدم و گفتم:

وقتی دیدم منتظر نگاهم میکنه ادامه دادم.

ساس به یه غریبه؟ گاهی دلم من گیر کردم... نمی دونم حسم به پندار چیه؟ عشق؟ دوست داشتنه خواهرانه؟ اح -

براش میتپه... گاهی دلم می خواد ازش فرار کنم... گاهی ازش بدم میاد... نمی دونم... حتی نمی دونم اون من و

میخواد یا همه اون اتفاقها یه هوس بوده...

اتفاقاتی که بینمون افتاده بود و براش تعریف کردم... و حتی اتفاق امشب و...

ستی که اون عکس تو اتاق پنداره؟شما می دون -

با سر جواب مثبت داد... -

اما من نمی دونم از بودن اون عکس تو اون اتاق خوشحالم یا ناراحت... از یه بابت ته دلم خوشم میاد که همیشه به -

یادمه... از طرفی حس می کنم دائما مورد تجاوز قرار می گیرم با اینکار...

ر همیشه با هوس به اون عکس نگاه کنه!اما قرار نیست پندا -

می دونم... -

سرم و گرفتم تو دستم... با صدای برخورد سینی با میز سرم و بلند کردم...

بخور حاال ضعف نکنی پندار کله امون و بکنه! -

یه گاز از ساندیچم زدم... از جام بلند شدم...

کجا میری پونه؟ -

بدم بریم بدیم بهش؟برم یکی برای پندار سفارش -

«آره برو!»لبخندی زد و گفت:

اما پندار تو رو خیلی دوست داره... حرفهایی که بعد از اومدنت به اینجا زده رو باهاش »وقتی برگشتم سپیده گفت:

هات اموافقم... تو باید محکم تر از اینها جلوش می ایستادی... اما اینکه میگی اون اتفاقها همش از روی هوس بوده ب

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 0

سال دست از پا خطا نکرده... اگر آدم هوس 1-5ساله می شناسم... تو این 1-5مخالفم... پندار و من االن حدود

بازی بود همینجا پر بود از اینجور هوسها... می تونست خودش و ارضا کنه... برای چی صبر کنه و بیاد پیش تو؟ اگر

«بهت معرفی کنه یک هفته تو بیمارستان تو تب نمی سوخت...عاشق نبود بعد از اینکه اومد ایران تا خودش و

«اصال از حالش خبر گرفتی؟»بعد یکی از ابروهاش و باال انداخت و گفت:

ساندویچم و نیمه کاره گذاشتم زمین.

یک هفته؟ چرا؟ -

ساندویچت و بخور. -

ا ول کردم...نمی خوام... چرا تب کرد؟ سرما خورده بود آره؟ بیچاره رو تو سرم -

البته سرما یه بخشیش بود... تب عصبی بود... بخاطر همین پایین نمیومد... تو ایران که یکی از دوستاش به نام علی -

اومده بوده ببرتش خونه که گفته میرم فرودگاه ببینم پرواز زودتر پیدا می کنم برم؟ که پیدا هم نکرد و سر موقع

رسید... ما رفته بودیم دنبالش... فربد چند بار بهش زنگ زد یکی دو بار جواب نداد اومد... اما از وقتی رسید با تب

بعد هم که جواب داد اینقدر بی حال بود که ما کلی نگرانش شدیم...

وای... من چه کرده بودم با پندار؟ یعنی تقصیر من بود؟

انگار سوالم و شنید!

اش استرس گرفته بود... می گفت اگر بگه نه دیگه اون پونه قبل تقصیر تو نبود... خودشم بابت ابراز عالقه -

نمیشه... استرس جواب تو رو داشت... آخر سر کلی بابام باهاش حرف زده تا خوب شده... آخه بابام روانشناسه. می

و ون رفتاریدونید مشکل تو پندار چیه؟ شما یه رابطه جدید و شروع کردید اما تو رابطه خواهر برداری موندید... هم

با هم دارید که قبال داشتید... هم تو هم اون... شاید این رفتار از طرف تو قابل باور تر باشه اما پندار که خیلی وقته از

این عشق و احساس خبر داره ازش بعیده... من فکر می کنم اون هنوزم نتونسته حس برادرانه رو از خودش دور

کنه...

«ه!درست»لبخندی زدم و گفتم:

«بخور بریم ساندویچ پندارم بدیم تا زنگ نزده چیزی سفارش بده!»با چشم اشاره ای به ساندویچم کرد و گفت:

میرم ساندویچ پندار و بگیرم بریم... اون هم بلند شد و به سمت ماشینش رفت...»ساندویچم و برداشتم و گفتم:

ر و اونطور که باید دوست نداری!راستش من به عشق تو شک دارم... احساس می کنم پندا -

خودمم نمی دونم... گاهی دلم براش میتپه... گاهی دلم می خواد سرش و بکنم... مثال کار »سری تکون دادم و گفتم:

«امروزش... این بار دومه من و میکشونه و پرت میکنه تو اتاق...

نمی خوای بگی دست بزن داره که؟ -

«نم.. شایدم داره... میگم که بار دومه!نمی دو»شونه باال انداختم:

درسته اون حق نداره با هر حرفی اینکار و بکنه.. اما حرفهایی که بهش زدی عصبیش کرده... سعی کن تو رابطه -

اتون با طعنه و کنایه حرف نزنی... مردها رک هستن.. باهاشون رک حرف بزنی راحت تر به نتیجه می رسی!

. پیاده شدم و پشت در کمی این پا و اون پا کردم.. کار درستی کردم؟ خب آره... وقتی دلم رسیده بودیم در خونه..

شور گرسنگیش و می زد یعنی یه حسی بهش دارم... پس کارم درسته... دستم و گذاشم رو زنگ و زنگ زدم!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 1

ز کرد! من و که دید چشماش چند دقیقه بعد پندار با موهای ژولیده در حالی که فقط یه شلوار پاش بود اومد در و با

گرد شد!

تو نرفتی؟ -

ساندویچ و گرفتم طرفش.

گفتم شاید گشنه باشی... چیزی که نخوردی؟ -

نگاهش از روی ساندویچ چرخید رو چشمام... دستش و آورد جلو و ساندویچ و دست من و با هم گرفت... دستم و

زم.. ممنون عزی»ق کشید و ساندویچ و ازم گرفت و گفت: کمی کشیدم اما قدرت دست اون بیشتر بود... نفس عمی

«خیلی گرسنه بودم.

و با شیطنت همیشگیم دویدم سمت ماشین و باهاش بای بای کردم.« نوش جان...»لبخندی زدم و گفتم:

«فردا خودم میام دنبالت!»صداش و شنیدم که بلند گفت:

ندار گفته بود سپیده دختر راز داریه اما با خودم گفتم سنگ مفت، تو ماشین باز حس فوضولیم گل کرد... با اینکه پ

گنجشک مفت!

میشه بگی چی و پندار به من نگفته که باید بگه؟ -

با اینکه خیلی دلم می خواد بدونی... اما ترجیح میدم چیزی نگم تا خود پندار زبون باز کنه! -

شاید هیچ وقت نگه... -

هیچ وقت نگه یعنی می تونه... اما بعید میدونم که اصال نگه.. باالخره یه روزی می فهمی... نه نمی تونه»با شک گفت:

«مگر اینکه...!

مگر اینکه؟ -

هیچی... بی خیال.. -

تورو خدا... می خوام بدونم.. -

قسم نده دختر... -

ترمز دستی و کشید... پیاده شو.. باالخره می فهمی...

د از در دیگه ای وارد بشم...فایده نداشت... بای

رفتیم تو... چراغ اتاقشون روشن بود...

خوش اومدی گلم... بیا تو... -

با صدای ما که البته سعی کردیم بی صدا باشیم فربد اومد بیرون.. بدتر از پندار موهاش سیخ شده بود!

با خجالت سالم کردم.

ه سپیده نیومدم... درس داشتم..سالم پونه خانوم.. خوش امدی... ببخشید همرا -

این چه حرفیه... من نمی دونم چرا پندار مزاحم شما شد... من می رفتم تو اتاقم... -

بی خیال.. از من می شنوی فکر این پندار و از سرت بیرون کن.. یه »خنده ای کرد و به سمت اشپزخونه رفت و گفت:

«کم شیش میزنه!

« اصال هم شیش نمی زنه! حتما مشکلی بوده...»تم: با حالت تهاجمی ناخواسته گف

نذاشت ادامه بدم.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 2

اوه... اوه... اوه... باشه بابا تسلیم... و دو تا دستهاش و که تو یکیش لیوان و تو یکیش شیشه آب بود برد باال... -

«یاد بگیر... طرفداری و دیدی؟»بعد رو به سپیده گفت:

شونت ندادم...برو سر درست تا طرفداری ن -

«ای بیچاره فربد!»فربد در حالی که به سمت اتاقش می رفت سری تکون داد و گفت:

امشب مهمون نمی خوای؟ فربد تا صبح چراغ »دستش و گذاشت رو کمرم و هولم داد سمت اتاق دیگه و گفت:

«اتاقش روشنه.. خوابم نمی بره...

این چه حرفیه؟ من مهمون شما هستم... -

«برم آب بیارم.»لی من تو اتاقت مهمونم... مبل کنار تخت به شکل تخت در اورد و گفت: و -

منم تو این فاصله لباس راحتی پوشیدم..

وقتی برگشت اون هم لباس خواب تنش بود...

کاش پندار بود می دید چطوری ازش طرفداری کردی! -

و خانواده فقط من اجازه دارم از پندار بد بگم و باهاش دعوا می دونه... کال ت»در حالی که ولو شدم رو تخت گفتم:

«کنم... هر کس دیگه ای این کار و بکنه با من طرفه!

«بگیر بخواب... بعدا با هم حرف می زنیم...»خنده رضایتمندانه ای زد و گفت:

دن مزه می داد.. اما خوابم نبرد...پتو رو کشید روش و خوابید... منم پتو رو کشیدم روم.. زیر باد کولر با پتو خوابی

اون عکس... کی گرفته بودم؟ سه سال پیش... آره سه سال پیش... اون موقع فکر کنم اول دوم دبیرستان بودم...

تابستون بود و پندار اومده بود ایران... یه برنامه مسافرت کیش گذاشتیم... با پندار و دوستهاش... یادمه یکی از

دخترش اومده بود... اسمش هاله بود.. کارش عکاسی بود... یه بار که رفته بودیم لب ساحل دوستهاس با دوست

«اینقدر از این عکسهایی که با مایو لب دریا میندازن خوشم میاد... حیف نمیشه تو ایران گرفت.»گفتم:

داره! چرا نمیشه گرفت؟ بریم یه جای دنج میشه گرفت... اتفاقا کیش ساحلهای بکر و خوشگلی -

این فکر افتاد تو سرم و هی قلقلکم داد... تا آخر برنامه اش و با کمک هاله چیدیم.. یه روز از صبح رفتیم تو یه ساحل

بکر و دنج... بعد از نهار که پسرها هر کودوم به کاری مشغول شدن. هاله به من و بیتا نامزد یکی دیگه از دوستهای

ا خانوم که از جمله دخترهای کنه و لوس و آویزون به حساب میومد چسبید به پندار گفت بریم عکس بگیریم... بیت

«اصال بیا با هم بریم عکس بگیریم!»بعد به سامان گفت: « نه... من نمیام...»سامان و گفت:

«من می خوام تو آب عکس بگیرم... جلو سامان می تونم؟»منم که حرصم گرفته بود گفتم:

«نه! برید شما بیتا هم دوست داشته باشه میاد!پو»پندار با اخم گفت:

این یعنی غیرتی شدن که چرا من گفتم می خوام برم تو آب... خب راست میگه... االن همه می دونن من تو چه حالتی

می خوام عکس بگیرم... آخ که چقدر من بچه بودم!

دکمه دار گشادم بیاری خوبه.. منم نامردی نکردم مایو دو تیکه مشکیم و برداشتم... هاله گفته بود اگر یه بلوز جلو

یکی از پیراهنهای سفید پندار و برداشته بودم...

رفتیم پشت صخره ها و لباس عوض کردم.. کلی عکس انداختم... و حاال یکی از قشنگترینهاش به دیوار اتاق پندار

بود!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 3

ی... وای»فت و مانیتور دوربین و نگاه کرد گفت: چقدر اون عکس و دوست داشتم... یادمه خود هاله وقتی عکس و گر

«چه عکس ژورنالی شد... خدایی حرف نداره!

از توی آب شلپ شولوپ کنان رفتم طرفش و نگاه کردم.. راست می گفت... عالی بود...

ور مار طالیی ددر حالی که رو دو زانو شسته بودم تا کمرم زیر آب بود... پیراهن پندار رو روی مایو مشکیم که دو تا

بندش پیچیده شده بود پوشیده بودم اما دکمه هاش باز بود و لباس در اثر خیس شدن چسبیده بود به تنم... موهام

خیس شده بود و کمی شن هم البالش بود... چشمام در اثر تابش نور کمی جمع شده بود در حینی که نخندیده بودم

ی که از عکاسی داشتم بود و این باعث شده بود قیافه ام هم از سنم بیشتر قیافه ام بشاش بود... فکر کنم به خاطر ذوق

نشون بده هم یه جذابیت خاصی داشته باشه. دستام و از آب با شدت آورده بودم بیرون و همون لحظه که آب داشت

از رو دستم می ریخت پایین عکس گرفته شده بود.

تخت پندار و پوشونده بود!حاال این عکس... در ابعاد بزرگ دیوار روبروی

یادمه اون عکس و اصال چاپ نکردم... با همه بچگیم می دونستم دیده شدنش توسط مردها درست نیست... با اینکه

چند تا از عکسهام و به بابا نشون دادم اما خیلی هاشم نشون ندادم... حاال اون عکس چطوری تو اتاق پندار بود؟ باید

اره... خودش داره خودش و آزار میده... اصال خودش هیچی... چرا عکس من باید دائم تو فردا می گفتم عکس و برد

دید یه نامحرم باشه؟ درسته خیلی حجاب نداشتم... اما حیا که داشتم... اصال نامحرمم نه.. داداشم.. وای.. اینکه خیلی

بدتره... فکر کن اون عکس دائم باعث تحریک داداش بشه..

ه داداشت نیست...!اه! االغ اون ک

خب بدتر... باز داداشم بود یه حریمی و حفظ می کرد... بیخود نبود امده بود ایران اونطوری بود...

اینقدر فکر کردم که هوا روشن شد... وای خدای من.. باید می خوابیدم.. زشت بود دیر از خواب بیدار بشم!

هر طور بود سعی کردم فکر نکنم و بخوابم.

صدای صحبتهای که البته آروم بود از خواب بیدار شدم.. ساعت و نگاه کردم.. وای... آبروم رفت... ساعت صبح با

یازده و نیم... بلند شدم و تند تند تخت و مرتب کردم.. سپیده تختش رو جمع کرده بود و غیر از تخت من همه جا

و رفتم بیرون و بلند سالم کردم... مرتب بود.. لباسم و عوض کردم. جلو آیینه دستی به موهام کشیدم

همشون جمع بودن و جوابم و دادن.

ببخشید دست و صورتم و بشورم بیام.. رفتم تو دستشویی... آبی به صورتم زدم با حوله خودم خشک کردم و -

دوباره رفتم تو اتاق... یه آرایش مالیم. یه ذره عطر... خب خوبه... زیادیشون میشه...

رفتم بیرون.

بازم سالم... -

«علیک سالم... خوب خوابیدی؟»پندار برگشت سمتم و دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:

با اینکه دراز کردن دستش معنی دیگه ای داشت خودم و زدم به اون راه و باهاش دست دادم و نشستم رو مبل

«شدم...اگر خوب نمی خوابیدم باید ساعت شش صبح بیدار می »کناریش و گفتم:

«بیا بریم صبحانه بخور!»سپیده لبخند زنان گفت:

«می برمش بیرون بهش صبحانه میدم.. دستتون درد نکنه... بریم پونه؟»قبل از من پندار بلند شد و گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 4

برگشتم به سپیده نگاه کردم.. بهم چشمک زد! رفتم سمتش و بوسیدمش و ازش تشکر کردم.. کوله ام و از تو اتاق

شتم و باهاشون خدا حافظی کردیم.بردا

چطوری عشق من؟ -

با تعجب برگشتم سمتش.

چرا اینجوری نگام میکنی؟ مگه تا حاال باهات اینطوری حرف نزدم؟-

چرا... یه خواهشی بکنم؟ -

بفرمایید... -

میشه اون عکس و از تو اتاقت برداری؟ -

«ی می خوری؟چ»اخمهاش رفت تو هم وبدون توجه به سوالم گفت:

من ازت یه خواهشی کردم! -

یادت رفته گفتی هر کسی زندگی شخصی داره؟ پس به زندگی شخصیم کاری نداشته باش! -

ولی االن اون عکس منه که تو زندگی شخصی تویه... -

«مگه تو زندگی من نیستی؟»برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:

رو به بابا هم نشون ندادم.. اون عکسی نیست که همیشه جلو چشم تو باشه... پندار تو دیوونه ای... من اون عکس -

من حتی اون عکس و چاپ هم نکردم.. چون نمی دونستم باید کجا بزارمش؟

حاال من براش جا پیدا کردم... -

«خوشم نمیاد یک نفر دائم از عکسم لذت ببره!»با عصبانیت گفتم:

چی میگی پونه؟ چه لذتی؟ مطمئن باش من از اون عکس اون لذتی که تو »گفت: با اخم و تعجب به سمتم برگشت و

«فکر می کنی و نمی برم...

ما به هم نامحرمیم پندار می فهمی؟ -

«نه نمی فهمم... حاال چی می خوری؟»لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:

بحث و عوض نکن... -

عوض می کنم چون.. -

«فربده.»لش نیمه کاره موند.. نگاهی به صفحه گوشی انداخت و زمزمه کرد: حرفش با صدای زنگ موبای

الو... سالم... بد نیستیم... االن از اونجا اومدیم بیرون دیگه چمون شده تو دو دقیقه... نه خوبیم بگو... نه عزیزم... -

نه... گیر نده فربد... نه نمیایم... خداحافظ!

یدم بحث مسافرته. از صداهای مبهمی که میومد فهم

چرا نمی خوای باهاشون بری... اگر مشکلت منم می مونم خونه! -

پونه میشه خواهش کنم یاد بگیری اینقدر با طعنه حرف نزنی؟ من با تو تعارف دارم »کنار خیابون نگه داشت و گفت:

«مگه؟ دلیل من برای نرفتن چیز دیگه ایه!

ه تو باهاشون نری... از اومدنم پشیمونم...به هر حال امسال من اومدم باعث شد -

این و گفتم و روم و گردوندم سمت پنجره!

با دستش چونه ام و گرفت و صورتم و به سمت خودش برگردوند...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 5

اما من خوشحالم اینجایی! -

از تو یزی بگهپوزخندی زدم و هیچی نگفتم. دستم و که روی پام تو هم قالب کرده بودم و گرفت اما قبل از اینکه چ

دستش کشیدم.

چقدر تلخ شدی پونه! چته آخه؟ من اون حرفها رو نزدم که تو اینجوری بشی... -

ولی با اون حرفها چشمهای من باز شد... -

حاال چرا دستت و از دستم می کشی؟ -

می خوام بدون هیچ بهونه ای ببینم دوستت دارم یا نه؟ -

«داشتنت شک کردی؟ یعنی به دوست»با دلخوری گفت:

آره... االن که این اتفاقها افتاد احساس میکنم هنوز نمی دونم به عنوان پندار دوستت »سرم و تکون دادم و گفتم:

«دارم یا داداشی!

ودم خ»وقتی دیدم چیزی نمیگه برگشتم به سمتش... داشت خیره نگاهم می کرد! ضربه ای رو فرمون زد و گفت:

«درستش می کنم!خراب کردم.. خودمم

پاش و رو پدال گاز فشرد و دم یه رستوران نگه داشت ساعت دوازده و ربع بود.. دیگه باید نهار می خوردیم...

غذا سفارش داد...

می خوای تا وقتی میری تو خونه بشینی؟ -

چیکار کنم؟ -

. یادمه پاتیناژ دوست داشتی... برو کالس... یه استخر نزدیک خونه هست روزهای سه شنبه مخصوص خانوماس.. -

تو دو ماه می تونی یاد بگیری مطمئنم...

باز صدای زنگ گوشیش حرفش و نیمه کاره گذاشت... این بار با نگاهی که به گوشیش انداخت شروع کرد به

انگلیسی صحبت کردن...

. به اون فربد بگو ببینم زنده اش نمی سالم... مرسی... آخر هفته؟ آره چطور؟... مگه با بچه ها نمی رید؟... چی؟.. -

زارم.... نخیر نیستیم.... باشه باشه.... باشه.. آره میایم...

«اینم برنامه آخر هفته.»بعد از اینکه تماس و قطع کرد برگشت یه ابروش و انداخت باال و گفت:

«میریم؟»با خوشحالی گفتم:

ر رفته بود... حسابی!چرا دروغ بگم... دوست داشتم بریم.. حوصله ام س

دوست داشتی بریم؟ -

خب آره... حوصله ام سر رفته بود! -

امروز امتحانم تموم شد... دیگه می تونیم بریم یه کمی بگردیم! -

خیره شدم تو صورتش... من دوستش داشتم.. چرا با خودم لج می کردم؟

ارزش قائل بشم. راستش یه کم حرفهای پندار برام لج نمی کردم فقط تازه فهمیده بودم باید یه کم برای خودمم

گرون تموم شده بود... و حاال هم اون عکس.. نباید بهونه دستش می دادم برای نزدیک شدنش...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 6

غذامون و در سکوت کامل خوردیم... پندار قول داد وقتی برگشتیم دنبال یه کالسی که با گرافیک ارتباط داشته باشه

راحی آرم و لگو و اگر دوست داشتم پاتیناژ و استخر رو هم اسم بنویسم..... دلم می خواست بگرده یه چیزی مثل ط

یه تجربه اینطوری هم داشته باشم... تا آخر هفته و حرکتمون دو روز مونده بود...

پندار شتیمتو این دو روز با پندار رفتیم چند تا مرکز خرید و جاهای دیدنی شهر رو دیدیم... از مسافرت که بر می گ

باید می رفت بیمارستان و وقت این کارها رو نداشت!

اون روز داشتیم تو یه پاساژبزرگ قدم می زدیم... که فربد و سپیده رو دیدیم...

سالم... ای بی معرفتها... تنهایی؟ -سپیده

مگه شما دوتا بیمارستان ندارید؟ -پندار

من مرخصی گرفتم، فربدم شیفت شبه! -سپیده

عد اومد سمت من و همدیگه رو بغل کردیم... دوتایی جلو جلو راه افتادیم و مردها هم پشت سرمون...ب

چه خبر؟ اوضاع روبه راهه؟ دیدید راهیتون کردیم؟ -

«من که نمی دنم چه کلکی زدید... اما پندار عصبانی شد!»خنده ای کردم و گفتم:

ه!ولش کن پدر مقدس و برای من تارک دنیا شد -

من و کشید و برد تو یه مغازه... چشم باز کردم دیدم « وای.. بیا اینجا یه چیزایی داره!»یهو دستم و کشید و گفت:

مغازه لباس زیره!

بی خیال سپیده... االن چه فکری می کنن؟ -

چه فکری می کنن؟ اینم یه نوع لباسه... -

باید یعنی چی؟ ن»رفتم... بیچاره دنبالم اومد و سردرگم گفت: ول کن بزار برای یه وقت دیگه! و به سمت در خروج -

«بخریم؟

چرا ولی نه با آقایون! -

چشم چرخوندم.. پندار و فربد گرم صحبت تکیه داده بودن به میله های دور پاساژ... انگاری الکی نگران بودم.. فکر

نیست گفتم خب بریم و دوباره برگشتم تو... کنم اصال نفهمیدن تو کودوم مغازه رفتیم... وقتی دیدم حواسشون

رید کن خب خ»سپیده بیچاره هم مثل برده ها دنبالم میومد... تو مغازه وقتی دیدم با دهن باز داره نگام میکنه گفتم:

«دیگه... االن می فهمن!

... چیزای تاپیمن چیز خاصی نمی خواستم... می خواستم اینجا رو بهت نشون بدم.. یکی از بهترین برندهاست -

داره!

تازه متوجه دور و برم شدم... واقعا عالی بود... منم که عاشق لباس خواب و این جینگولک بازیا... کمی نگاه کردم...

عاشق یکیشون شدم.. چقدر خوشگل بود... سپیده هم داشت چند تا از لباسها رو زیر و رو می کرد... قیمتهاشم

می شد گذشت... هر چند مناسب االنم نبود.. اما باالخره استفاده می شد.. از فکر پلیدی خوشگل بود.. اما از این یکی ن

که کردم لبخند زدم.. وای االن یکی ببینه میگه خل شده... یا شایدم خر کیف شده... زود خودم و جمع و جور کردم.

طرف یقه با یه جلقه فلزی سوراخ شده یه لباس قرمز ابریشمی بود... یقه ی شلی داشت که تا زیر ناف باز بود.. دو

بود و یه بند فلزی از توش رد شده بود که می افتاد دور گردن... از زیر کمر و از جایی که بازی یقه تموم میشد تنگ

بود و کوتاه...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 7

با کلی خجالت برش داشتم و رفتم پای صندوق.... سپیده هم یه چیزایی خریده بود که دقت نکردم چیه... اون هم

باسها خدا رو شکر ل« خیلی خوشگله... به سلیقه ات ایمان پیدا کردم...»عکس روی جعبه ی لباسم و نگاه کرد و گفت:

رو تو یه ساک مقوایی کلفت گذاشت... دلم نمی خواست پندار بفهمه چی خریدم.... قبل از اینکه بریم بیرون سرکی

که نفهمن از کودوم مغازه اومدیم بیرون... رسیدیم کشیدم.. هنوز داشتن حرف می زدن.. سریع رفتم بیرون

کنارشون... لبخندی زدن...

بریم؟ -پندار

بریم. -

فکر می کنم استرسم کامال تو صدام مشهود بود.

«هیچی.»با استرس ساکم و دادم دست دیگه ام! « چی خریدی؟»دست برد سمت ساک مقوایی...

«ه می بینم.. اون هم تو تنت!باالخره ک»خنده ی شیطانی کرد و گفت:

از کجا فهمید چی خریدم؟ شایدم نفهمیده... فکر کرده لباس خریدم... روی ساک و نگاه کردم... می خواستم بببینم

عکسی چیزی روش داره؟ وای که چقدر تابلو بودم... دستم و گرفت انداخت پایین و بدون اینکه رهاش کنه گفت:

«و خسته نکن...مارکش و می شناسم... خودت »

آخ که این بشر چقدر تیز بود... خجالت کشیدم... اینقدر که حتی دستمم از تو دستش بیرون نکشیدم... فکر می

کردم با اینکار بیشتر ضایع میشم...

صدای سپیده رو از پشت شنیدم.

بچه ها چیزی می خورید؟ ساعت هشت...! -

همین بغله... بریم بخوریم... بریم مک دونالد... -پندار

«باالخره داره یخش باز میشه...»دست من و رها کرد و جلو جلو با فربد رفتن. سپیده اومد کنارم و گفت:

«ترجیح میدم باز نشه... چون مشکل ساز میشه!»نگاهی بهش انداختم و گفتم:

فظی کردیم..خنده ای کرد و چیزی نگفت. بعد از خوردن غذا که یک ساعتی طول کشید از هم خداحا

فردا یادتون نره... ساعت پنج در خونه ما! -فربد

بابا چرا بعد از ظهر حرکت می کنیم؟ خب صبح بریم... -پندار

نه بابا... اینطوری می رسیم می خوابیم صبحش سرحالیم... بدم میاد وسط روز برسم به مقصد. -فربد

«باشه... می بینیمتون..»پندار که گویا می دونست بحث بی فایده است... گفت:

دستی تکون داد و نشست پشت رول... منم همون کار و کردم و نشستم تو ماشین.

وسطهای راه بود که یهو انگار چیزی و یادش رفته باشه دست کرد و موبایلش و در آورد و شماره ای و گرفت...

اتاق اضافه رزرو کن..... لوس نشو ...میگم یدونه اضافه الو سالم.... راستی فربد اتاقها رو رزرو کردی؟.... ببین یه -

رزرو کن..... خودم پولش و میدم.... مگه میشه؟.... حاال تو زنگ بزن..... باشه شمارش و اس ام اس کن خودم زنگ

می زنم...

د چه حسی م بایبرگشتم نگاهش کردم... هر بچه ای می تونست بفهمه نمی خواد با هم تو یه اتاق باشیم... نمی دونست

داشته باشم؟ ناراحت باشم یا خوشحال یا راضی؟ به هر حال هر چی بود به نفع جفتمون بود... هنوز اتفاقی نیافتاده

بود که بخوایم تو یه اتاق با هم باشیم!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 8

ا و ب جوابش« منم انسانم عزیزم.. از سنگ که نیستم...»سنگینی نگاهم توجهش و جلب کرد... لبخندی زد و گفت:

«می دونم... ازت خوشم میاد.»لبخند دادم و گفتم:

«فقط خوشت میاد؟»روش و برگردوند سمت خیابون و گفت:

شونه ام و انداختم باال... واقعیتش این نبود... دوستش داشتم.. اما برای گفتنش کمی زود بود... صداش نذاشت بیشتر

فکر کنم.

از درس خوندن چیز دیگه ای بود!یادمه دلیلت برای اومدن اینجا به غیر -

منم یادمه روز اولی که اومدم حرفهایی شنیدم که دیدم و نسبت به احساساتم صد و هشتاد درجه تغییر داد! -

منم یادمه از همون شب روزی هزار بار خودم لعنت کردم به خاطر حرفهایی که زدم. -

بی خود لعنت کردی اینطوری به نفع هر جفتمونه! -

سیدیم جلو در خونه... پیاده شدم و به سمت در رفتم... از چی عصبانی شده بودم؟ پونه تو رو خدا بس کن.. یه کم ر

خوددار باش... نزار بفهمه از این حرفها و این برخوردها ناراحت شدی... اینطوری فکر میکنه یه دختر هوس باز و بی

قیدی!

ای... ساک لباسم تو دست این چیکار می کرد؟ خدای من جا گذاشته کنارم ایستاد و در و با کلید باز کرد... و

«این دست تو چیکار می کنه؟!»بودمش... در و که باز کرد ساک و از دستش کشیدم و گفتم:

«توش و نگاه نکردم... جا مونده بود تو ماشین آوردمش.. همین!»بلند خندید و گفت:

«فردا پنج بعد از ظهر باید جلو در خونه فربد باشیم...»ت: به سمت اتاق رفتم و صداش و شنیدم که گف

خودم می دونم... -

بعد صداش و شنیدم که به جایی زنگ زد... احتمال نود و نه به همون هتل بود... اما هرکاری کرد نتونست اتاق دیگه

ای رزرو کنه... ظاهرا همه اتاقهاش پر بود...

ت شدم... من و اون نباید تو یه اتاق می موندیم!اما این بار مطمئن بودم که ناراح

صبح باز با صدای پرنده ای پشت پنجره اتاقم بیدار شدم... هوا برعکس اکثر روزهایی که اینجا بودم آفتابی بود...

پرده رو زدم کنار... وای چه منظره ای.. خدایا اینجا بهشته؟

تم تو دستشویی و دست و صورتم و شستم... در اتاق پندار بسته یه شلوار برمودای گشاد پوشیدم با یه تیشرت... رف

بود.. حتما هنوز خوابه... موهام و برس کشیدم و بستم... یه آرایش مالیم کردم و رفتم بیرون.. چایی رو درست

هم شکل کردم... کره و پنیر و مربا و... آب پرتقالم ریختم تو لیوان... شیر رو هم در آوردم و ریختم تو لیوانهای

لیوانهای آب پرتقال. رفتم سمت پرده های تو هال.. اونها رو هم زدم کنار... حیف این روز به این قشنگی نبود؟ واقعا

امروز چی من و اینقدر شاد کرده بود؟ مسافرتی که در پیش داشتیم؟ یا هوای خوب و آفتابی؟ هرچند که عاشق

گر همیشه بخواد ابری باشه خیلی دلگیر میشه... یه آهنگ شاد گذاشتم و هوای ابری و برف و بارون بودم... اما واقعا ا

«پندار... بلند شو دیگه!»داد زدم:

چند دقیقه بعد پندار با چشمهای بسته با یه شلوارک بدون بلیز وسط اتاق بود... وا... این چرا این جوریه؟

پندار!... پندار! -

ها؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 6 9

ری صداش می کردم؟ چرا لخت بود؟ نا خودآگاه نگاهم و ازش گرفتم... باز صداش ای بابا... رفتم نزدیکش... چطو

«پندار! پندار!»کردم:

هوم؟ -

چرا چشماش و باز نمی کنه؟خدای من این مدلیش و ندیده بودیم...

«پندار!»یهو داد زدم:

«چرا اینجوری می کنی؟»ت: چشماش و باز کرد. با دهن باز نگاهم کرد... نگاهی به دور و برش انداخت و گف

من چرا اینجوری می کنم یا تو؟ لخت اومدی با چشمای بسته وسط اتاق؟ -

تا گفتم لخت به پایین تنش نگاه انداخت که باعث شد من بخندم!

«اینجوری آدم و صدا می کنن از خواب؟»اخمهاش و کرد تو هم و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:

بگیره رفت سمت اتاقش...و بدون اینکه جواب

هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی بودم... هم ناراحت که واقعا چرا اینطوری بیدارش کردم... بیچاره ترسیده بود!

وقتی از اتاق اومد بیرون یه جا سیگاری پر از سیگارم آورد و خالی کرد تو سطل...

بیدارم می کردی!من دیشب دیر وقت خوابیدم... کاش یه کم رمانتیک تر -

دیدن اون همه ته سیگار حالم و گرفت.

پندار تو رو خدا اینقدر سیگار نکش. -

چشم... ادامه اش نده! -

زود آدم و از سر باز می کنی! بیچاره مریضهایی که قراره زیر دست تو خوب بشن! -

«بابا اینجوری لوست می کرد؟»در حالی که لقمه ای گرفت طرفم گفت:

«ببین من کی تو رو از سرم باز کنم.. یادت باشه آقا پندار!»ه رو از دستش قاپیدم و گذاشتم دهنم و گفتم: لقم

خیلی خب... تهدیدت کارساز بود.. کمتر می کشم! -

«همه اون ته سیگارها مال دیشب بود؟»یه ابروم و باال انداختم و گفتم:

«بله عزیزم...»نگاهش شیطنت آمیز شد و گفت:

با خجالت سرم و انداختم پایین.

عاشق این خجالت کشیدنتم... -

«بشین صبحانه ات و بخور...»پاشدم برم تو اتاقم که گفت:

همونطور ایستاده نگاهش کردم... لحنش جدی اما مهربون بود... عاشقتم پندار... این جمله ای بود که تو دلم گفتم.

ساکت و »درحالی که بلند شد و لیوان چاییش و گذاشت تو ظرفشویی گفت: نشستم و در سکوت صبحانه خوردیم...

«بستی؟

نه هنوز! می بندم. -

سبک ساک ببند... خودت و اذیت نکن... -

تو بستی؟ -

نه! منم می بندم... پا شدم کمکش کردم و ظرفهای صبحانه رو جمع کردیم بعدش رفتم تو اتاق ساک مختصری -

ر از مختصر کوله ای بود که با وجود باز کردن زیپهایی که بزرگترش می کرد در حال ترکیدن بود.بستم.. البته منظو

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 0

رفتم بیرون پندار روبرو تی وی نشسته بود... حال کردم قیمه درست کنم و دست به کار شدم.. اصال آشپزی بلد

نبودم اما اعتماد به نفسم بیست بود...

ه اینقدرم اعتماد به نفس نداشتم که آبکش کنم... طبق کارهایی که لعبت کرده بود برنج و گذاشتم تو پلو پز... دیگ

پیاز داغ کردم... گوشت و ریختم توش و سرخ کردم... رب زدم.. آب هم ریختم و لپه هارم ریختم توش و درش و

گذاشتم... آخرشم باید زعفرون می زدم...

چه بویی راه »به تی وی و فیلم اکشنی که پخش می کرد بود گفت: رفتم و نشستم کنار پندار... همونطور که حواسش

«انداختی!

بده؟ -

نه! بوش که خوبه! -

احساس کردم چقدر دلم می خواد بغلش کنم... نگاهم و قبل از اینکه نگاهم کنه ازش گرفتم و دوختم به تلویزیون...

اینم شد فیلم؟ -

قشنگه... نزنی کانال دیگه! -

فیلمهای بکش بکش خوشم نمیاد!من از -

آخرشه دیگه... االن تموم میشه... -

میرم تو اتاقم... -

هیچ اعتراضی نکرد... جهنم... حیف این همه احساسی که من بهش دارم... چرا یه روزهایی اینقدر ازش خوشم میاد؟

امروز از اون روزهاس... چرا پسرها یعنی هر روز ازش خوشم میادا.. یه روزهایی این احساس می خواد فوران کنه و

اصال احساس ندارن؟

با تاریک شدن اتاق به خودم اومدم... پندار کنار پنجره ایستاده بود و تکیه داده بود به دیوار و زل زده بود به من...

«چرا پرده رو انداختی؟»بلند شدم نشستم :

دلیلش و قبال گفتم. -

ه رو نزن کنار.من اصال یادم نبود گفته بود پرد

آخه حیف این منظره نیست؟ -

اینقدر که تو حیفی کسی ببینتت... این منظره حیف نیست! -

اومد نشست کنارم... باز نگاهش عوض شده بود... بهم نزدیک شد... اما این بار من انگشت اشارم و گذاشتم رو لبش

...« آ آ »و گفتم:

غذام زدم.. چرا اینجوری بود؟ لپه ها داشتن تو یه آب قرمز شنا می کردن... و بلند شدم دویدم بیرون... یه سر به

گوشتها هم اون ته غواصی می کردن... یه کم با قاشق آب ها رو آوردم بیرون و شررر... برگردوندم تو قابلمه... پس

د... باز درش و مامان ایبنها چیکار می کردن همش با هم یه دست می شد؟ شاید زود بود هنوز درست نشده بو

گذاشتم و برگشتم سمت پلوپز روی اپن.. پندار دوال شده بود رو اپن.. آرنجش و گذاشته بود روش و سیگار می

کشید و چشم از من برنمی داشت!

باز سیگار می کشی؟ -

شنیدی میگن سیگار نکش پسته بخور؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 1

خب چه ربطی داشت... -

ی کشم...منم به جای هر کار دیگه ای سیگار م -

«بی مزه!»طعنه تو حرفش و نشنیده گرفتم و گفتم:

رفتم و رو مبل نشستم... خدا کنه غذاهه خوب بشه...

پندار در و باز کرد و با همون شلوارک و تیشرت رفت بیرون... رفتم کنار پنجره نشسته بود لبه پله و سیگار می

«چرا رفتی بیرون؟»کشید.. رفتم دم در و گفتم:

می خوام دودش اذیتت کنه!ن -

خیلی به فکر منی ترک کن. -

عزیزم کار ناممکن نخواه دیگه! دلت که نمی خواد الکی بگم ترک می کنم بعد دور از چشم تو بکشم؟ ولی قول -

میدم کمش کنم تا کامل ترک کنم...

کم کردن یعنی االن سیگارت و نصفه خاموش کنی! -

«اینم خاموش.. امر دیگه خوشگله؟»خاموش کرد و گفت: سیگارش و رو چمنهای کف حیاط

بلند شد و اومد تو...

ساعت چهار و نیم میریم خونه سپیده اینا... حاضر باش خواهشا... -

مگه داری جایی میری؟ -

«نه!»با تعجب گفت:

پس چرا االن این و میگی... -

...گفتم که ساعت چهار و نیم نگی.. برم یه دوش بگیرم -

اون هم فهمیده بود دقیقه نودیم... نگاهی به ساعت انداختم... ساعت یک و نیم بود باز رفتم سراغ غذا... وای خدا این

چرا اینجوریه؟ کمی ازش خوردم.. اوه اوه... اصال مزه قیمه نمی داد.. چرا؟

پونه گشنمه... غذا چی شد؟ -

شه... االن آماده می»اال چی درست کردم؟ باز با اعتماد به نفس گفتم: حاال چی بگم؟ بگم بعد از اون همه بو و برنگ ح

یه ساالد شیرازی درست کردم... وسط ساالد درست کردن یادم افتاد زعفرون نزدم... پریدم و زعفرون و پیدا کردم

یه قاشق چای خوری پر ریختم توش... همش زدم باز ازش خوردم... ایش! باز مزه نداره...

دم برنج و برگردوندم تو دیس... چرا قالبی بر نگشت؟ قابلمه اش که تفلون بود!میز و چی

ته دیگم کندم... وای.. روغن توش نریخته بودم... چی درست کرده بودم؟بعد روم می شد بزارمش جلو پندار؟

خورشت رو هم ریختم تو یه کاسه... فکر کنم معقول ترین چیزی که سر میز بود ساالد بود!

ار و صدا زدم... سعی می کردم خنده ام و بخورم.. اما نمی شد... واقعا این غذا خنده دار بود!پند

پندار اومد نشست... کمی به غذاها نگاه کرد... قیافه اش و تو هم کرد و بعد به من که دستم و گرفته بودم جلو دهنم

«چه غذایی فقط چون می خوام ناراحت نشی؟توقع نداری که مثل فیلما بگم به به »تا نخندم نگاه کرد و گفت:

یهو پخی زدم زیر خنده... پندارم یه لبخند پهن رو لبش بود... طوری که دندوناشم معلوم بود...

همچین گفتی بریم مواد غذایی بخریم گفتم آشپز هتل هیلتون باید بره استعفا بده...! -

میخوای کنسرو بخوریم؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 2

اریم؟مگه چاره دیگه ای هم د -

«ا! لوس نشو دیگه... این قدرها هم بد نیست...»یه ابروم و انداختم باال و گفتم:

آره خب مرغ وجوجه ها رو خوب سیر می کنه... در همین حال قاشق تو خورشت و برداشت و کمی ازش چشید... -

کاش لیمو عمانی هم داشت مزه اش تکمیل می شد!

نداشت؟ خنده بلندی کردم و رفتم طرفش که بزنمش... دستم و گرفت و کشید راست میگه ها... لیمو عمانی چرا

طرفش... شیطنت از نگاهش می بارید... اما قبل از اینکه من عکس العملی نشون بدم خودش و جمع و جور کرد...

دیگه قصد زدن من و نکنیا! -پندار

حاال چی می خوری؟ -

هر چی داریم بیار.. فرقی نداره.. -

ای خوشمزه امون و )!!!!!!( از رو اپن برداشتم و گذاشتم کنار... دو تا کنسرو باز کردیم و خوردیم... بعدشم پندار غذ

غذاها رو برد ریخت تو باغ پشت خونه برای پرنده ها.. البته خورشت بیچاره درسته رفت تو سطل آشغال... حیف اون

همه گوشت و زعفرون!

رو با کمک هم چیدیم تو ماشین طرفشویی.غذا رو جمع کردیم... ظرفها

تو برو کارهات و بکن... ساعت سه شد... من قابلمه ها رو می شورم... -پندار

«فقط کار زیاد کردم؟»سرم و انداختم پایین و با خجالت گفتم:

ون یه کمک جدید نه عزیزم... ولی نمی خواد خودت و اذیت کنی... به مامان می گم لعبت و بده به ما برای خودش -

پیدا کنه!

با تعجب نگاهش کردم لحنش کامال جدی و مهربون بود... این بشر تا کجاها رفته؟ فکر مامان اینها رو نکرده؟ اصال

احتمال مخالفتشونم نمیده انگار!

«چه خوش خیال!»با شیطنت گفتم:

. صدای پندارم نمیومد فکر کنم تو اتاقش بود... و به سمت اتاقم راه افتادم. حوله ام و برداشتم و رفتم دوش گرفتم..

کمی موهام و خشک کردم... ناخونهام و الک زدم و صبر کردم تا خشک بشه... بعد روشون و مدل دادم... الک سبز با

-53گلهای زرد و سفید... پام رو هم الک زدم.... شلوار شش جیب سبز صدری کوتاهم و که از سر زانوش به اندازه

کش باف هم رنگ داشت پوشیدم... یه تاب قهوه ای ساده پوشیدم و یه جلیقه هم جنس شلوارم که دور سانت 56

کمرش کش باف قهوه ای داشت هم روش پوشیدم... زیپ جلیقه ام و فقط به اندازه کش بافش کشیدم... کیف کتون

بندش اینقدر بلند بود که کیف قهوهای رنگم که بند بلندی داشت و خیلی اسپرت بود یه ور انداختم رو دوشم..

تقریبا نزدیک زانوهام قرار می گرفت.. کاله جلیقه ام و از زیر بندش انداختم بیرون... موهام و که هنوز نم داشت با

برس کشیدم باال و چند دور پیجوندم و یه کش قهوه ای پیچوندم دورش... سایه دودی و ریمل و رژ گونه شکالتی و

بشاش تر کرد... از حالت چشمام که در اثر بسته شدن موهام کشیده شده بود خوشم اومد.. یه برق لب هم صورتم

لبخندی تو آیینه زدم و چشمم افتاد به زنجیر پندار... چقدر با این لباس جلوه می کرد! باز دست کشیدم روش... تو

«دوستت دارم!»آیینه لب زدم:

ی که یه خط قهوهای دور مچش داشت پوشیدم آل استار قهوه ای نشستم لب تخت... جورابهای لیمویی ساق کوتاه

مم پام کردم.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 3

ساعت و نگاه انداختم چهار بود... کوله ام برداشتم و رفتم بیرون.. کوله رو گذاشتم کنار مبل و به دنبال پندار تو خونه

ینه ایستاده بود... از حموم چشم چرخوندم... تو اتاقش در حالی که جین تنگی پاش بود و یه پیراهن روش جلوی آی

بزار من موهات و درست »اومده بود و موهاش خیس بود... رفتم سمت اتاقش... پریدم تو اتاق و با شیطنت گفتم:

دست کردم در ژلش و باز کردم و انگشتام و کردم توش... و شروع کردم موهاش و به هم ریختن... « کنم...

.. بی حرکت بودنش باعث شد دست از کار بکشم و برگردم نگاش همونطوری که همیشه خودش درست می کرد.

کنم... نگاهش یه جوری بود... جدی... مهربون... یه برقی تو نگاهش بود... ترسیدم... عجب اشتباهی کردم... انگار

لی کنم که کباز حال و هوای عشق و عاشقی افتاد تو سرش... اما من قصدم این نبود... اه.. چقدر بدون قصد کارایی می

منظور داره!

نگاهش رفته بود روی زنجیر تو گردنم... تازه متوجه دکمه های باز پیراهنش و زنجیر تو گردنش شدم... قفسه ی

سینه اش در اثر نفسهای عمیقی که می کشید بیش از اندازه باال و پایین می رفت... دستم که هنوز الی موهاش بود و

«خوب شد بیا بریم..!»م: با عجله پایین انداختم و گفت

از اتاق دویدم بیرون... کوله ام و برداشتم و رفتم سمت ماشین... چند دقیقه بعد پندار هم اومد... یه تیشرت مشکی

تنگ تنگ پوشیده بود!

بشین تو ماشین... دو تا »در خونه رو قفل کرد... نگاهش هنوز همون برق و داشت... کوله ام از دستم گرفت و گفت:

«کوله ها رو انداخت رو صندلی عقب و نشست پشت فرمون!

«میگم من نمیام.»زیر لب غر غر کرد:

چرا؟ دوست نداری نریم.. اگر می خوای همش اخمهات تو هم باشه! -

روز 0-6نریم که سرمون خراب میشن... مگه ندیدی الک چی گفت؟ گفت نیاید »برگشت با عصبانیت نگاهم کرد.

«تون!ما میایم خون

خب به من چه؟ دوستای تو هستن چرا دادش و سر من می زنی؟ -

بدون اینکه جواب بده پاش و گذاشت رو گاز و ماشین و از جا کند.

تا خونه سپیده حرف نزدیم... ساعت چهار و ربع بود که رسیدیم...

«هولن!اینها زودتر رسیدن... چقدر »پندار طوری که انگار با خودش حرف می زنه گفت:

مگه همه مثل تو بی احساسن؟ -

«بی احساس؟»با ابروهای باال داده برگشت سمتم:

آره بی احساس. -

در و باز کردم و رفتم پایین و به سمت خونشون راه افتادم! در زدم... یه پسر مو بور در و باز کرد.. یه قدم رفتم عقب

ندار از پشت بلند شروع کرد با پسره سالم و احوال پرسی!و نگاهی به خونه انداختم ببینم درست اومدم. که پ

«الک! دوست و هم دانشگاهیم.»برگشتم پندار و نگاه کردم... اومد جلو و با اون پسره دست داد بعد رو به من گفت:

«اینم عشق من!»و بعد من و با دست نشون داد و رو به اون گفت:

من... بعد عشقم.. کال دو گانگی شخصیت داشت این بشر!عشقم؟ همین االن داد و بیداد می کرد سر

باهاش دست دادم و رفتم تو... سپیده اومد جلو هم و بوسیدیم.. بعد دختر موبور چشم آبی رو نشون داد... ساندرا

دوست الک!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 4

با اون هم دست دادم و سالم کردم... فربد از آشپزخونه اومد بیرون با چند تا لیوان...

سالم... لیلی و مجنون... خوش آمدید... بعد سینی رو گرفت جلو الک و ساندرا... جفتشون برداشتن... بعد سالم... -

جلو پندار که با فاصله از من نشسته بود...

نه نمی خوام.. می خوام رانندگی کنم... -

ین.. چه کاریه الکی ماشین ببریم؟دیگه تو ماشین نیار... الک و ساندار و سام و ریتا با یه ماشین... ما هم یه ماش -

با برداشتن یکی از لیوانها موافقت خودش و اعالم کرد.

دیدی با چه ترفندی کشوندمت؟ -الک

«نشونت میدم!»پندار چشم غره ای بهش رفت و گفت:

پندار از عکسش خیلی خوشگل تره... حق داشتی پنهونش کنی! -ساندرا

ا نشونه خوبی برای عشق پندار بود... پس می تونستم امیدوارم باشم..؟از حرفش خوشم اومد... این حرفه

لبخندی که بهم می زد و با لبخند جواب دادم... و بابت تعریفش تشکر کردم...

«به من بود حاال حاال هم نشونش نمی دادم.»پندار در حالی که جرعه ای از لیوانش و خورد گفت:

گفت: ببخشید و دوباره روش و سمت پندار گردوند و ادامه داد خری! بس که.... بعد رو به من -سپیده

سپیده جون نشدا! -

اوه اوه.. یادم نبود غیر از تو هیچ کس حق نداره به ایشون بگه باال چشمت ابروه! -

ا خب مبرگشتم رو به پندار انگشت شصتش و به نشونه تشکر بهم نشون داد... یاد معنی بدش تو ایران افتادم... ا

اینجا ایران نبود...

لیوانهاشون که تموم شد عزم رفتن کردن..

پس سام چی؟ -پندار

«میریم دنبالشون...»فربد در حالی که لیوانها رو می برد تو آشپزخونه گفت:

پندار کوله ها رو گذاشت تو صندوق ماشین فربد... سپیده نشست جلو و پندار بدون اعتراض نشست عقب... چه

غر نزد! عجب

یه مسیری و با خنده و شوخی رفتیم... فکر کنم یک ساعتی رفته بودیم که آهنگ وانمود شروع شد.. حسابی رفتم تو

اون دوران... یه حس تازه و ناب... حس قشنگی که برام خیلی جالب و جذاب بود.. بیرون و نگاه می کردم و فکر می

نم... چشمکی زد منظورش این بود چته؟کردم که گرمی دستهای پندار باعث شد نگاهش ک

دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و شونه ام و انداختم باال و چشمهام و بستم... وقتی یاد اون دوران می افتادم ازش

بیشتر دلخور می شدم.. فکر می کردم با احساساتم بازی کرده!

ف می زدن و گهگاهی سنگینی نگاه پندار و حس می چند تا آهنگ عوض شد اما من چشم باز نکردم.. اونها با هم حر

«پونه! پونه!... خوابی؟»کردم تا اینکه آروم صدام کرد:

خواب نبودم.. اما حوصله بیدار بودن هم نداشتم... پس جوابی ندادم... آروم بازوم و گرفت و خوابوندتم رو پاش...

«خوابید ؟»در جواب سپیده که گفت:

«آره»آروم گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 5

غزش دستهاش و رو بازوم حس می کردم... بیشرف می دونست من از این کار خوشم میاد... همیشه وقتی رو پای ل

مامان می خوابیدم می گفتم مامان با دستم بازی کن! حاال آقا رگ خواب من دستش بود!

... رفت سمت کش سرماما محل نذاشم... چند دقیقه بعد در حالی که سرگرم حرف زدن با سپیده و فربد بود دستش

از حرکت دستش فهمیدم می خواد بازش کنه... این حواسش به حرف زدن بود یا موهای من؟ خوبه متکلم وحده

بود... شنیده بودیم آقایون نمی تونن دو تا کار و با هم بکنن! موهام و سفت بسته بودم اگر عزمش و جزم می کرد

دم... چون دردم میومد... اما خدا رو شکر بی خیال شد و دوباره باید عکس العمل نشون می دا %533بازشون کنه

حرکت دستش و رو بازوم شروع کرد... کاش دنیا متوقف می شد... چقدر دوستش داشتم... یعنی واقعا به همون

بهش »اندازه که دوستش داشتم دوستم داشت... با توقف ماشین و پیاده شدن فربد سپیده بالفاصله با عجله گفت:

«فتی؟گ

نه سپیده.. نمیشه بگم! -

ای ول... سعی کردم عکس العملی نشون ندم و طبیعی بخوابم.. نمی دونم موفق شدم یا نه اما همه تنم گوش شده

بود.. با اینکه با توقف ماشین تصمیم گرفته بودم بلند بشم و ببینم کجاییم... اما دونستن اون راز مهم تر بود!

ار اون هم حق داره بدونه!یعنی چی نمیشه؟ پند -

چه حقی... دونستنش غیر از اینکه بیشتر به هم نزدیک بشیم چیزی نداره! -

خب بشید... محرمید... مگه چیه؟ -

محرمیم؟ من و پندار و داره میگه؟ خیلی تالش کردم چشم باز نکنم... انگار پندار به بیدار بودنم شک کرد... دوال شد

این و از نزدیک شدن هرم نفسهاش فهمیدم.. تو صورتم نگاه کرد...

دلیل محرمیت ما چیز دیگه ای بوده نه نزدیک شدن ما! -

به هر حال که محرمید... -

نه سپیده... پونه از محرمیتمون خبر دار بشه من دیگه نمی تونم خودم و کنترل کنم! -

«را اینطوری نگام می کنی؟خب نمی تونم... چ»چند لحظه سکوت کردن که دوباره پندار گفت:

بعد چند بار ناخونش و کشید رو بازوم... فکر کنم فهمیده بود بیدارم.. اما من خودم و از تک و تا ننداختم...

«به! شازده تحویل نگیری یه وقتها!»با صدای یه نفر که بلند داد زد:

... وای ببخشید»ب تا دید من بلند شدم گفت: از جا پریدم... خوب شد اومد دیگه نمی تونستم خودم و بزنم به خوا

«چقدر فحشم میدی؟»بعد رو به پندار گفت: « بیدارتون کردم...

در ماشین و باز کرد و رفت پایین!« هیچی..»پندار نگاهش و با اون خنده معنی دارش ازم گرفت و گفت:

«بیا بریم سام و ریتا رو ببین...»سپیده هم رو به من گفت:

ین پیاده شدم.. الک و ساندرا از ما جدا شده بودن و دنبال سام و دوست دخترش رفته بودن و نیمه های راه باز از ماش

به هم ملحق شدیم...

باهاشون دست دادم... کال گروه خوب و معقولی بودن... از بودن باهاشون لذت می بردم... تو یه پمپ بنزین ایستاده

سوپر مارکت!بودیم و پسرها رفته بودن تو یه

همش خدا رو شکر می کردم انگلیسیم خوبه... وگرنه از بودن تو جمع دخترها خسته می شدم.. چون سپیده هم

همش انگلیسی صحبت می کرد!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 6

«خوب خوابیدی؟»با حلقه شدن دستی دور کمرم متوجه پندار شدم... با طعنه گفت:

دور کمرم نندازه... اگر ما واقعا به هم محرم باشیم... کمرم و به سمت داخل قوص دادم و بهش فهموندم دستش و

نباید بیشتر از این باعث نزدیکی بشم... پس به خاطر همین ناراحت بود از اومدنم...؟ خدایای چقدر شوکه بودم.. نمی

دونستم به چی فکر کنم؟

اون راه... احساس کردم پندار این کارم از چشم دیگران پنهان نموند... اما هر کودوم به نوعی خودشون زدن به

ناراحت شد.. اما مهم نبود... به نفع هر دومونه!

«تو چته؟!»در گوشم زمزمه کرد:

«هیچی!»سرم و تکون دادم:

.. بچه ها بریم.. شب میشه دیگه راهی نمونده! -فربد

چیزی »من و زیر گوشم گفت: همه به سمت ماشینها رفتن... باز من و پندار نشستیم کنار هم...خودش و کشید سمت

«شده؟ قبل از خواب خوب بودی!

«هیچی... هنوز کسل خوابم!»انگار داشتم تابلو می شدم.. خندیدم و گفتم:

چرا از من فرار می کنی؟ کارت درست نبود جلو دیگران! -

«مگه نگفتی من و هوس کشونده اینجا؟»سرم انداختم پایین:

هوس نیست... محبته!آره گفتم... اما اینها -

فکر می کنم درست نیست زیادی به هم محبت کنیم... -

نگاهش شد پر از استرس...

چرا درست نیست؟ -

از اینکه این موضوع رو بهم نگفته بودن خیلی ناراحت بودم.. من حق داشتم بدونم.. اصال چرا اینکار و کرده بودن؟

به هر حال فعال نباید به روش بیارم که می دونم... با اینکه حالم خیلی اصال این محرمیت درسته وقتی من نمی دونم؟

بده... اما باید صبور باشم... باالخره می فهمم... حتی اگر بهم نگه خودم می پرسم.. اما نه تو این سفر!

اونها رو در جریان ما هنوز از نظر مامان اینها خبر نداریم... فکر می کنم اگر قراره احساسی پیش بیاد بهتره اول -

بزاریم.. تا تکلیف خودمون و بدونیم!

فکر کن مامان اینها مخالفن! -

لحنش تند و جدی و پر از عصبانیت بود!

خب پس این رابطه درست نیست... من نمی خوام این موضوع باعث بشه ضربه بخورم! -

مخالفت هیچ کس ندارم!منظورت از این حرفها چیه؟ من برای به دست اوردن تو کاری به -

حتی من؟ -

تو؟ تو مخالف نیستی... این و گفت و تکیه داد و یه قلپ از قوطی که دستش بود خورد! -

خیلی به خودت مطمئنی! -

می خوابی پا میشی انگار ریسیت میشی... یادت میره قبلش »برگشت سمتم... دندونهاش و رو هم فشرد و گفت:

«تو که خوب و خوش خوابیدی! چطوری بودی؟ چت شد یهو؟

من فقط نظرم و گفتم. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 7

پونه این سفر و زهرمارمون نکن! -

یعنی حق ندارم اظهار نظر کنم؟ -

«چرا... حق داری... اما حق نداری از جدایی حرف بزنی..»دستم و گرفت تو دستش... گفت:

ت!اگر مامان اینها راضی نباشن جدایی جزء الینفک این رابطه اس -

«نمی خوام به اونجاهاش فکر کنم...»سرش و تکیه داد به پشتی صندلی و زمزمه کرد:

دستم و از تو دستش کشیدم بیرون! با وجود این محرمیت و اطالع مامان اینها از عشق پندار... حتما دلیلی بود که

هنوز مامان اینها مخالف بودن...

و کشیدم... اگر می دونستم محرمیم اصال نمیومدم... واقعا نمیومدم؟تا اونجا هر بار اومد دستم و بگیره دستم

آره نمیومدم... من دلم خوش بود نا محرمیم و مجبوریم یه حریمی و حفظ کنیم... ولی پندار دلش به این محرمیت

قرص بود! حاال من بودم که باید محکم می ایستادم و نمی زاشتم اتفاقی بیافته!

ه کوچیک... اما فوق العاده زیبا... یه چیزی مثل شمال خودمون... جلو یه مسافرخونه چوبی نگه رسیدیم به یه دهکد

داشتن و وسایل و آوردن پایین! رفتیم تو کلیدها رو تحویل دادن... قرار شد بریم تو اتاقهامون و اساس ها رو بزاریم

د... رفتیم تو اتاق ... با دیدن یه اتاق کوچولو و و بعد از کمی استراحت برای شام بیایم پایین... ساعت حدود هشت بو

یه تخت دو نفره و دو تا مبل یه نفره که وسطش یه میز بود شوکه شدم... کی کجا بخوابه حاال؟

قبل از به جواب رسیدم موبایلم زنگ خورد.. مامان بود. بعد از سالم و احوال پرسی گفتم که اومدیم سفر.. البته روز

ودم می خوایم بیایم... مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم و از این حرفها...قبل بهش گفته ب

گوشی و که قطع کردم دست به سینه رو به پندار که با کفش رفته بود زیر پتو و بالشتها رو گذاشته بود پشتش و با

«ختخواب؟با کفش میرن تو ر»خنده شیطنت آمیزی به من نگاه می کرد خیره شدم و گفتم:

نه! معموال با لباس خواب میرن! -

اگر فکر کردی چون جای خواب دیگه ای غیر از این تخت نیست که »آب دهنم و با حرص قورت دادم و گفتم:

«بخوابم پس کنار تو رو یه تخت می خوابم کور خوندی!

پتو رو آروم زد کنار... بلند شد و اومد طرفم...

من اینجا اومده بودم ....می دونستم چه وضعیتی داره! دلیل اینکه نمی خواستم بیامم همین ببین خانوم خوشگله... -

بود.. از خونه هم که راه افتادیم فقط تو این فکر بودم که بیام یه اتاق خالی جور کنم تا دوتایی راحت باشیم... اما وقتی

مونی... تا امالی جدایی رو هم از یاد ببری... چه اون حرفها رو تو ماشین زدی پشیمون شدم... با من تو یه اتاق می

برسه که فکرش تو کله ات باشه! اینقدر بهم نزدیک شد و من عقب عقب رفتم که افتادم رو مبل!

«حاال پاشو!»دستش و دراز کرد سمتم و گفت:

تو خودت گفتی نباید بهم نزدیک می شدیم.. مگه نگفتی؟ -

جدا می شدیم... من به مامان و بابا کاری ندارم... من تا ته دنیا هم میرم تا به تو برسم... آره گفتم.. اما نگفتم باید -

می فهمی؟

داد نزن.. بده! -

لبش و که از فرط عصبانیت خشک شده بود دستی کشید و نشست روی اون یکی مبل!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 8

گذشت بیشتر احساس می کردم دوستش خدایا نجاتم بده... من چه کنم دو روز با این؟ اما خدایی هر چی بیشتر می

دارم... از این عصبانیتشم خوشم اومد... باعث شد بیشتر بفهمم دوستم داره و دوستش دارم... بلند شدم رفتم دم

پنجره ای که پرده هاش کنار زده شده بود... تقریبا هوا تاریک شده بود... ما طبقه سوم بودیم... از اون باال پایین و

وای... یه استخر خوشگل... وسط جنگل...نگاه کردم...

من مایو نیاوردم... -

می آوردیم تو آب نمی رفتی! -

«چرا؟»با تعجب برگشتم سمتش:

چرا؟ معلومه نمی زارم با اون همه مرد بری تو آب... -

یعنی زنها نمیرن؟ -

من به بقیه زنها کاری ندارم.. تو نمیری! -

. اما حال تو رو می گیرم.. فکر کردی محرمیم اختیار دارمی؟ اصال چرا محرم بودیم؟ کاش حاال هم که مایو نیاوردم.

می شد این سوال و ازش بپرسم.. اما نمی خواستم به روش بیارم که می دونم...

برگشتم سمتش... میز و گذاشته بود جلوش و پاهاشو دراز کرده بود روش و سرش و تکیه داده بود به پشتیه مبل و

ماش و بسته بود.چش

عهـــــــــه... امشب می تونی اینجوری بخوابی! -

لحنم پر بود از بدجنسی...

«مگه تخت به اون گرم و نرمی و ازم گرفتن؟»اما پندار بدون اینکه چشم باز کنه گفت:

ش نمی خواست بدجنس... نمی خواست یه کمم کوتاه بیاد... خوبه به خاطر همین محرمیت و مطمئن نبودن از خود

من بیام پیشش!

رفتم کوله ام و باز کردم و لباسهام و چیدم تو کمد... هتلی که توش بودیم ظاهر خیلی ساده ای داشت... اما توش

خیلی مجهز و خوشگل بود...

ز الباسهام و که جابجا کردم تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم... اما سریع پشیمون شدم.... پندار و چیکار می کردم؟

جاش تکونم نمی خورد... کفش و جورابم و در آوردم و از نبود مامان سوء استفاده کردم و پریدم رو تخت زیر پتو...

نمی دونستم کی قراره بریم برای شام... پتو رو تا زیر گلوم کشیدم باال و خیره شدم به پندار... هنوز دوستش

ون فاصله افتاد... احساس کردم دلم براش تنگ میشه... این یعنی داشتم... بیشتر از روز اول.. مخصوصا از وقتی بینم

من می خواستمش...یعنی دوستش داشتم... وای آره... دوستش داشتم... فقط نمی دونم چرا اینقدر دیوونه بود؟ چرا

اون نمی شد این همه راز و از من پنهان کرده بود؟ راز دومش و پنهان کرده بود چون راز اولی مهمتر بود و با وجود

چیزی گفت... اماپنهان کردن راز سوم با وجود برمال شدن عشقش چه دلیلی داشت؟

«به چی فکر می کنی؟»یکی از چشمهاش و باز کرد و من و نگاه کرد و گفت:

«به اینکه خیلی روت زیاده!»بدون اینکه نگاهم و بدزدم گفتم:

«کردم که روم زیاده؟چیکار »از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره و گفت:

مگه نگفتی نباید من و وابسته کنی؟ مگه نگفتی باید منم عاشق بشم؟ مگه نگفتی اشتباه کردی بهم نزدیک شدی؟ -

پس االنم درست نیست تو یه اتاق بخوابیم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 7 9

راستش روم نشد بگم رو یه تخت! اما اون پررو تر از این حرفها بود!

واب... حاال میگی برم بیرون؟ یا شایدم منظورت اینه که رو یه تخت نخوابیم!همین االن گفتی همینطوری بخ -

بهت میگم پررویی میگی مگه چیکار کردم..! -

«پاشو بریم پایین...»خنده ای کرد و گفت:

ز ا از زیر پتو اومدم بیرون.. کفشهام و باز پوشیدم و دنبالش راه افتادم.. دلم داشت می رفت اینجا رو بببینم...

استخرش معلوم بود جای باحالیه!

از پله ها رفتیم پایین! هنوز بچه ها نیومده بودن...

بیا بریم یه دوری بزن این اطراف و ببین تا بچه هابیان. کمی تو هتل گشت زدیم... بعد رفتیم پشت هتل و محوطه -

شار سرازیر بود... دورش هم از این ی خوشگلی که اون پشت بود ودیدیم... یه استخر.. کنار کوه که ازش یه آب

تختهای استخر بود... من نمی دونم هوای اینجا که اکثرا ابری کی میره تو استخر؟

قدم عقب تر راه 0-6کمی گشت زدیم... پندار دستش و کرده بود تو جیب شلوارش و راه می رفت... منم به فاصله

برم تو من»هاش بیشتر کرده بودم... وقتی دیدم هدفی نداره گفتم: می رفتم... نمی دونم چرا ناخودآگاه فاصله ام و با

«اتاق دوش بگیرم؟

خب چرا اون موقع نگرفتی؟ -

جدی دلیلش و نفهمیده بود؟ یا می خواست اذیت کنه؟

حاال نرفتم... برم؟ -

متشون ساندرا نشسته بودن... به س بریم تو اگر بچه ها نیومده بودن برو... با هم رفتیم تو اما متاسفانه الک و فربد و -

رفتیم و سالم کردیم...

سپیده کو؟ -

باالس... االن میاد... -

بیا بشین تا بیاد... -پندار

به سمتش برگشتم رو یه مبل دو نفره نشسته بود و کنارش و نشون می داد... یعنی اینجا بشین... برگشتم سمت بچه

... درست نبود می گفتم نمی شینم.. دلم نمی خواست فکر کنن دختر بی ادبی ها... همشون داشتن نگاهمون می کردن

هستم... رفتم و کنارش نشستم... اونم وقت و هدر نداد و دستش و دور بازوهام حلقه کرد... چقدر از بودن کنارش

رم نمی محرم و نامح لذت می بردم... شاید الکی به دوستاش گفته بود محرمیم که فکر بد نکنن... ولی اینها که اصال

«در مورد رابطه امون به اینها چی گفتی؟»فهمیدن یعنی چی... برگشتم سمتش و تو گوشش گفتم:

تو چشمهام نگاه کرد... نگاهش پر از عشق بود... برای یه لحظه دلم خواست برای همیشه مال من باشه... دلم

احت بشم که این راز و ازم پنهون کرده بود... سعی می خواست اذیتش نکنم... اذیتش نمی کردم.. اما حق داشتم نار

کردم دختر منطقی باشم... اما محرمیت ما چه دلیلی داشت؟

گفتم نامزدمی... چطور؟ -

اینکه قبال خواهر برادر بودیم؟ -

نمی شد طور حنده ی شیطانی و معنی داری زد... انگار ناخواسته با حرفم بهش جواب دادم... از حرفم راضی نبودم اما

دیگه ای جمعش کنم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 0

فقط سپیده و فربد می دونن! اون هم فقط چون یه مدتی کمی از لحاظ روحی به هم ریخته بودم.. و پدر سپیده -

روانشناس بود مجبور شدم بهشون بگم.. هر چند خوب شد گفتم چون یه باری از دوشم برداشته شد!

«چطوری خوشگله؟»دستی خورد رو شونه ام:

«مرسی.. کجا بودید دیر کردید؟»برگشتم سمتش..:

«بریم شام؟»رفتم دوش گرفتم.... بعد رو به جمع کرد و گفت: -

همه بلند شدن و به سمت رستوران هتل رفتیم... غذا رو تو یه جمع صمیمی خوردیم...

«استخر یا کلوپ؟»بعد از شام الک گفت:

«استخر؟ تو این هوا؟»با تعجب گفتم:

همه لذتش به این هواس! -

تراحت خسته نیستید؟ به نظرم اس»با تعجب برگشتم به پندار نگاه کردم.. لبخند رو لبش بود... رو به بچه ها گفت:

«کنیم فردا شروع کنیم.

ه کو به سمت آسانسور راه افتاد... فربدم « البته... البته... همه بریم استراحت کنیم...»سپیده با بدجنسی گفت:

«موافقم...»منظورش و گرفته بود دنبالش راه افتاد و گفت:

بیچاره ها اونهای دیگه گیج شده بودن...

«جدی می گید؟»سام گفت:

«ما میریم استراحت کنیم... شما هم خود دانید... قرار فردا سر صبحانه!»سپیده که دیگه رفته بود تو آسانسور گفت:

«پس ما میریم پایین.. نمیاید؟»الک گفت: پندارم لبخندی به روشون زد.

نه برید فردا می بینمتون! -

اونها هم که رفتن دست پندار و که گرفته بود تو دستش ول کردم و به سمت رزروشن رفتم! با این حرف پندار و

طعنه سپیده بیشتر احساس خطر کردم...

«ببخشید اتاق دارید؟»به پسری که پشت رزروشن بود گفتم:

«نه!»برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:

هیچی؟ -

متاسفم! دو تا اتاق داریم مسافرهاش نیمه شب میرسن! -

میخواید از هتل دیگه ای براتون جا بگیرم؟ -

نه! نه! اتاق دارم یه اتاق مجزا می خواستم! -

اده بود و زل زده بود به من!برگشتم.. پندار آرنجش و گذاشته بود رو میز رزروشن و صورتش و بهش تکیه د

نداشت؟ -

نه! -

«پس بیا بریم!»صاف ایستاد دست من و گرفت و گفت:

تا اومدیم سوار اسانسور بشیم درش بسته شد و رفت باال... ما هم راه پله رو پیش گرفتیم و رفتیم باال... وسط راه پله

«سته شدی؟از بودن کنار من خ»ها بازوهاش و دورم حلقه کرد و گفت:

لحنش پر بود از دلتنگی، دلخوری، پشیمونی... یا هر چیزی که نشون می داد دلخوره!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 1

نه! فقط یه کم معذبم! -

دیگه رسیده بودیم پشت در اتاق... رفتیم تو... دوباره چشمم افتاد به تخت.. ای خدا...

می کرد... عاجزانه و با خواهش گفتم: برگشتم رو به پندار تیشرتش و در اورده بود و داشت کمربندش و باز

«میخوابی رو مبل؟»

تخت به این بزرگی یه ورش تو بخواب یه ورش من.. چرا اینقدر »برگشت سمتم.... به تخت اشاره کرد و گفت:

«حساس شدی؟

پس من می خوابم رو مبل! -

. بخواب... بخواب.. اینقدر رو مغز من راه نرو.. هر کار دوست داری بکن.. -

«برنگرد می خوام لباس عوض کنم!»روم و کردم اونور تا شلوارش و عوض کنه... وقتی رفت پشت پنجره گفتم:

«باشه!»نفس عمیقی کشید و گفت:

سریع شلوارک و تیشرتی پوشیدم... و رفتم نشستم رو مبل!

وب بود!برنگشت.. داشت سیگار می کشید... فکر کنم اولین سیگار امروزش بود.. همینم خ

پاهام و دراز کردم و چشمهام و بستم.. خدایی خیلی سخت بود... اینجوری خوابم نمی برد. یهو احساس کردم از رو

مبل کنده شدم... چشمهام و باز کردم...

قبل از اینکه خودت و بزنی بخواب می خوابونمت سر جات... تا صبح که نمیشه اینجوری خوابید.. خل شدی؟ -

عنی فهمیده بود تو ماشین بیدار بودم.. ولی به روی خودم نیاوردم!این حرفش ی

اینقدر بی اعتماد نباش... من لولو خور خوره نیستم.. این و گفت و »اومدم اعتراض کنم.. پتو رو کشید روم و گفت:

کشک خاله ام چراغها رو خاموش کرد... و اونور تخت رفت زیر پتو... پشتم و کردم بهش و چشمهام و بستم... آش

بود...

صبح سنگینی دست پندار بود که بیدارم کرد! با تعجب نگاهی به دست لختش انداختم و بعد آروم نگاهم و به

سمتش برگردوندم... بیهوش بود.. خواب نبود... شونه هاش که فقط دو تا بند رکابی پوشونده بودتش از زیر پتو

قرار نبود این اونور تخت بخوابه من اینور؟ با این فکر باحرص دستش بیرون بود.. بوی تنش مستم کرده بود... مگه

و پرت کردم اونور چشمهاش و باز کرد پاشد نشست نگاهی به اونور تخت که مثال قرار بود خوابیده باشه انداخت و

«من اینجا چیکار می کنم؟»گفت:

«چه حد؟از من می پرسی؟ سوء استفاده تا »با عصبانیت بلند شدم و گفتم:

سوء استفاده؟ از چی؟ -

خوشم نمیاد دائم مورد سوء استفاده ات قرار بگیرم! برای چی بهم نزدیک شدی؟ مگه قرار نبود تو اونور بخوابی و -

من اینور؟

«دیوونه شدی؟ من خواب بودم.. خودمم متوجه نبودم...»پتو رو از روی پاهاش زد کنار و گفت:

جون عمه ات! -

ه ندارم!من عم -

بس کن مسخره بازی و..دارم جدی حرف می زنم.. -

«گفتم که... منظوری نداشتم..!»اون هم لحنش تند تر شد:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 2

رفتم تو حمام و در و بستم.. لباسهام و در آوردم و پرت کردم بیرون... دوش اب سرد و باز کردم و رفتم زیرش...

از نزدیکی بیش از حدمون می ترسیدم.. کاش اصال آروم از زیر در واقع از کاری که کرده بود ناراحت نبودم...

دستش میومدم بیرون نمی زاشتم بفهمه... یا اگرم می فهمید وقتی میدید به روش نمیارم اون هم دیگه حرفی ازش

نمی زد.. حاال امشبم قراره همینجوری بخوابیم... نکنه لج کنه و مخصوصا...

قها نداره... خل شدی؟؟نه پونه. پندار که از این اخال

با صدای تقه های پی در پیی که به هم میخورد به خودم اومدم...

پونه! پونه! چیکار می کنی؟ بچه ها منتظرن... منم می خوام دوش بگیرم... -

ر دیهو « برو بیرون می خوام لباس بپوشم..»یکی از حوله های هتل و برداشتم و پیچیدم دورم از تو حموم داد زدم..

«شورش و در اوردی...»حموم باز شد... دست پندار دور بازوم محکم شد و کشوندتم بیرون! با داد گفت:

بدون اینکه نگاهم کنه خودش پرید تو حموم... منم سریع شلوار جین و تیشرت سفیدم و پوشیدم و آل استارهامم

راهم باشه! همه بچه ها تو رستوران نشسته بودن.. پام کردم.و تنهایی رفتم پایین! با این اخالقش اصال نمی خوام هم

سالم کردم و کنار سام نشستم... همراهشون شدم و شروع کردم به خوردن..

پندار کجاس؟ -فربد

دوش می گرفت من دیگه اومدم! -

ید که ای سفچند دقیقه بعد پندار هم سر و کله اش پیدا شد.. یه شلوارک قرمز تا زیر زانو پوشیده بود با یه حلقه

دارم »نایک قرمز روش داشت.. یه صندل قرمز سفیدم پاش بود... سالم کرد و نشست کنار من و زیر لب گفت:

«برات!

بچه پررو... اون با من بد رفتار می کنه تازه دست پیشم می گیره که پس نیافته! منم دارم برات... یک حالی ازت

بگیرم نفهمی از کجا خوردی!

فتیم تو شهر... هوا خیلی گرم نبود.. اما همه لباسها تابستونی بود.. بعد از کمی خرید و گشت و گزار بعد صبحانه ر

برگشتیم هتل... قرار شد بعد از نهار همه بریم استخر.. پندار مخالف بود.. می گفت دل درد می گیریم... اما از هر

و...کس یه چیزی شنید که چقدر لوسی...چرا هی ساز مخالف می زنی؟

منم بودم دلم می خواست همش برم تو اتاق بخوابم... -فربد

اما این حرفش با پس گردنی پندار بی جواب نموند... و باالخره قرار شد همه برن استخر... نهار و خوردیم و رفتیم

باال...

من چیکار کنم وقتی میری استخر؟ -

بیا بخواب رو تختهای کنار استخر. -

مایو می اوردم! کاش می گفتی -

«فکر کن اوردی... خدایی میومدی تو آب؟»چشمهاش و ریز کرد و گفت: -

من حوصله ام سر میره! -

«گفتم که بیا بشین پیش ما..»در حالی که مایوش و برداشت و رفت تو حموم تا عوضش کنه گفت:

«نمیای؟»انداخت و گفت: رفت و درم بست... منم خزیدم زیر پتو! پندار اومد بیرون نگاهی به من

نه. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 3

پس خدا حافظ.. -

حوله اش و برداشت و رفت! ای بی معرفت... اصال نگفت خب این دختره تنهاس... مثال تالفی صبح و در اورد؟

نشونت میدم آقا پندار... من حال تو رو می گیرم... کمی بعد از زیر پتو اومدم بیرون و رفتم دم پنجره... پندار تو آب

بود.. من نمی دونم تو این هوای سرد چطوری رفتن تو آب... درسته خیلی سرد نبود... اما گرمم نبود... دوباره چشم

چرخوندم و پندار و بین جمعیت پیدا کردم... از همه خوش هیکل تر بود.. .حاال اگر نبودم که به چشم من از همه

دیگه نگو.. من عاشقش بودم... موهاش وقتی خیس مشد خوش هیکل تر میومد... پوستشم خوشگل بود... رنگش که

و می دادشون باالیی خیلی خوشگل می شد... هر چند اونجوری شلوغ و پلوغ قشنگ تر بود.. اما اینجوری هم قیافه

اش و جالب می کرد!

نیم اعت سه وخدایا من دارم چی میگم؟ همین االن تصمیم گرفته بودم حالش و بگیرم.. نگاهی به ساعت انداختم. س

بود... شلوار جینی که برای تولدم پوشیده بودم و پندار بهم داد و پوشیدم و یه تاپ قهوه ای هم تنم کردم... ال

استارهام و باز پام کردم و رفتم بیرون... از هتل هم رفتم بیرون... سپیده و بقیه دخترها رو دیده بودم که پایینن...

ما سپیده نشسته بود رو تختهای دور استخر... حتی اون هم نیومد بگه چرا نیومدی ساندرا و ریتا تو آب بودن... ا

پایین... معلومه دوست پنداره دیگه... نمیاد طرفداری من و بکنه که!

یه مقدار اون اطراف قدم زدم... خیلی قشنگ بود... کاش نیومده بودم... چقدر دلم گرفته... چرا از پندار بدم نمیاد؟

دوستش دارم؟ هر چی بهش بی محلی و دعوا می کنم همش ظاهریه... ته دلم براش ضعف می کنم... صبح چرا هنوز

که دستش رو سینه ام بود داشتم بال در می اوردم... من عاشق بوی تنش بودم... من دوستش داشتم... آره دوستش

نه... من دوست ندارم بهم بی محلی کنه... خب داشتم... بهتر که بی محلی می کنه... اینطوری اتفاق بدی نمی افته... اما

تقصیر خودشه... برای چی هی من و می زنه؟ میزنه؟ نه بابا نمی زنه اما هی دستم و می کشه پرت می کنه اینور

اونور... نکنه دست بزن داره؟

نشسته بودم پشت یه میز چوبی دم یه رستوران که با صدایی به خودم اومدم.

؟چیزی می خورید -

برگشتم به پسری که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم.از اینکه فارسی حرف زد تعجب کردم.

شما؟ -

من یه بنده خدا... تو هتل شما هستم.... دیدمتون گفتم یه چیزی با هم بخوریم! -

اما من نمی تونم! -

اومدم بلند بشم دستم و گرفت و نشوند...

!نمی زارم داداشت چیزی بفهمه -

داداشم؟ از کجا می دونید اون داداشمه؟ -

از رفتارتون با هم... فکر نمی کنم غیر از برادرتون نسبت دیگه ای با هم داشته باشید... -

رفتار ما رو از کجا دیدی؟ -

از دیشب که اومدید زیر نظرتون دارم. آب جو می خوری؟ -

قبل از اینکه چیزی بگم بلند شد و رفت داخل رستورانی که رو سرم و با گیجی تکون دادم.. باید چی می گفتم بهش؟

نیمکتهاش نشسته بودیم.. با دو تا لیوان برگشت...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 4

من نمی خورم... -

چرا؟ االن نمی خوری یا کال نمی خوری؟ -

رد که تمام ک یاد پندار افتادم.. یه بار که رفته بودیم تولد دوستش با شیطنت لیوانش و برداشتم بخورم.. چنان اخمی

دیگه هیچ وقت به هیچ عنوان دست به لیوان مشروب نمی زنی! مگر اینکه »تنم لرزید... شب هم موقع برگشت گفت:

«شوهرت ازت بخواد!

حاال شوهر از کجام بیارم؟؟ -

«پیدا میشه!»پوزخندی زد و گفت:

اما من می خواستم ببینم چطوریه! -

فعال لب بزنی... باالخره می فهمی! دوست ندارم -

اومدم بگم کال نمی خورم که پندار و دیدم باال سرش ایستاده... رد نگاهم و دنبال کرد و چشمش به پندار افتاد! بلند

شد زود ایستاد و سالم کرد!

پندار بدون اینکه جوابش و بده نگاه عصبیش و از روش گرفت و من و نگاه کرد... بعد چشمهاش و بست و نفس

شید... فکر کنم می خواست خودش و آروم کنه... من که از ترسم از جام تکونم نخوردم!عمیقی ک

اگر صحبتهاتون تموم شده بهتره بریم! -

دستش و به سمتم دراز کرد... منم دستم و گذاشتم تو دستش و بلند شدم.

من منظوری نداشتم آقا! قصد بدی هم ندارم... آدم عالفی هم نیستم! -

«نگو قصدت ازدواج وگرنه همچین می زنم تو دهنت دندون برات نمونه!»گشت و زل زد تو چشماش و گفت: پندار بر

«خسته شدم از بس عشقم و ازم خواستگاری کردن!»بعد دستاش و برد باال و داد زد:

بیچاره پسره چشمهاش شد اندازه دو تا نعلبکی!

من نمی دونستم آقا! -

برگرده و با کلی دلخوری نگاهم کنه! این حرفش باعث شد پندار

اما اینبار باز پسره نجاتم داد!

ببخشید... من نمی دونستم.. این بنده خدا هم اصال حرف نزد... من برای خودم بریده بودم و دوخته بودم! من فکر -

می کردم شما برادرشید...

«دیگه دور و برش نبینمت.»دست من و کشید و گفت:

فقط رفته بودم قدم بزنم.. اومد پیشم نشست... همینطوری برای خودش خیال بافی کرد بعدم بدون به خدا من -

اینکه بپرسه رفت نوشیدنی سفارش داد... بعدم تو اومدی!

«داری گریه می کنی؟»من و از خودش جدا کرد و نگاهم کرد:

من خیانت نمی کنم... حداقل تا وقتی خودمم با خودم درگیرم... -

باز خودم و چسبوندم بهش!

پندار من خیلی تنهام... تا وقتی از احساست خبر نداشتم همه مونسم تو بودی... حاال چی؟ -

حاال هم مونست منم.. نیستم؟ -

با اون همه رازی که ازم پنهان کردی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 5

حق با توهه! اما پنهان کردنشون فقط به خاطر خودت بود! -

اذیتم میکنه! میشه برگشتیم برش داری؟اون عکسم رو دیوارت -

چرا اذیتت می کنه؟ عکس بدی نیست... من همه دلتنگیام و باهاش پر می کنم... -

حس بدی دارم... فکر می کنم زیادی لختم توش! -

چه عیبی داره آدم محرم خودش و نگاه کنه! -

بیان کرد.با این حرفش خودم و ازش جدا کردم... چقدر راحت این موضوع رو

نگو تو ماشین خواب بودی! -

«من نباید این موضوع رو می دونستم؟»انگشت اشاره اش و که به طرفم گرفته بود زدم کنار و گفتم:

«ترجیح می دادم ندونی... اینطوری بیشتر خودم و مقید می کردم بهت نزدیک نشم!»باز کشیدتم تو بغلش و گفت:

و خنده ی موذیانه ای کردم« حاال هم باید همون کار و بکنی!»ش کشیدم بیرون و گفتم: با بدجنسی خودم و از تو بغل

چند قدم تند تر رفتم اما دستم و کشید و باز بغلم کرد!

اگر فکر کردی باز تو جمع ازت دوری می کنم کور خوندی.. دوست ندارم کس دیگه ای فکر کنه خواهرمی... این -

رای وقتهای تنهایی!دوریا و خود داریا باشه ب

«بازم چیزی هست که نمی دونم؟»دیگه تالش نکردم از بغلش بیام بیرون... بدون اینگه نگاهش کنم پرسیدم:

«نه!»سریع جواب داد...

امیدوارم اینطور باشه... چون اگر چیز دیگه ای و بفهمم که بهم نگفتی مطمئن باش همه -

چیز بینمون تموم میشه!

یشه!نخیر نم -

چرا میشه! -

لوس نشو... -

مگه چیزی هست؟ -

ها؟ نه! -

پس چه اصراری داری که تموم نمیشه.. وقتی چیزی نباشه این اتفاقم نمیافته دیگه! -

لبخندی از روی استیصال زد و هیچی نگفت... حس می کردم موضوع دیگه ای هم هست... و همینطورم بود!

دلم برای این بازوهای قوی تنگ شده بود. حاال می تونستم بفهمم دوستش دارم... یک ساعتی قدم زدیم... چقدر

چقدر آغوشش امن بود... برگشتم نگاهش کردم... اون هم برگشت نگاهم کرد... نگاه پر از عشقم با نگاه پر از

نگرانیش گره خورد! باز هم نگران تنهاییمون بود؟

ون داد... بچه ها گذاشته بودن...وقتی رسیدیم هتل رزرو شن یادداشتی بهم

وروجکهای عاشق"

رفتیم استراحت کنیم.. قرار ساعت هشت برای شام و بعدشم دنسینگ!

"گروهی از دوستان در پیچ

ساعت مونده بود... حتما بعد از استخر خسته شده بودن... 0-6خنده ای کردیم و رفتیم باال تا هشت...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 6

فته بودم.. در و که باز کردیم با حوله و مایو خیس پندار روبرو شدم که وسط اتاق افتاده منم خسته بودم.. خیلی راه ر

بود!

اینها چیه این وسط؟ -

تقصیر توه دیگه! -

من؟ -

آره... اومدم تو البی زنگ زدم باال بگم بیای پایین دیدم بر نمی داری... فکر کردم خوابی اومدم باال دیدم نیستی... -

چطوری لباس عوض کنم بیام دنبالت...نفهمیدم

گم که نمی شدم! -

اما اغفال می شدی.. -

لوس.... -

«نمی خوابی؟»خوابید رو تخت.. همونجایی که باید می خوابید... اشاره کرد به اون سمت تخت...

«می خوابم اما از حدت تجاوز کنی می زنمت!»پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

فشرد و به سمت پایین کشید و سری تکون داد! لبهاش و به هم

چه خشن! -

کجاش و دیدی؟ حاال روت و بکن اونور می خوام لباس عوض کنم. -

پتو رو کشید روش... تندی لباسم و عوض کردم و رفتم زیر پتو. پتو رو زد کنار و به پهلو خوابید و دستش و زد زیر

سرش و خیره شد به من..

نی؟چرا نگاه می ک -

تو قرارمون نگاه نکردن نبود! -

طبق عادت همیشگیم لبهام و غنچه کردم و اخم کردم... این یعنی اعتراض!

دست ازادش و سریع به سمت لبم اورد می خواست بگیرتش... خودم و کشیدم عقب...

ا...چزا اینجوری می کنی؟ -

گفته بودم اینجوری نکن! -

مسخره.. -

و چشمهام و بستم...هنوز خیلی نگذشته بود که دستش رفت الی موهام.. سریع برگشتم سمتش.. پشتم و کردم بهش

همونجا خوابیده بود فقط دست مردونه اش بود که روی موهام بود!

نکن پندار! -

«موهات و پخش کن رو تشک بعد بخواب!»با یه حالت التماس گونه گفت:

ردم و گذاشتم زیر سرم...نا خود اگاه دست بردم و موهام و جمع ک

بخواب پندار لوس نشو! -

باز پشتم و کردم بهش و چشمهام و بستم... این بار خوابم برد.. وقتی بیدار شدم... اتاق تاریک بود.. برگشتم سمت

بلند شدم .پندار... باز دمر خوابیده بود... اما این بار یکی از دستهاش کنارش بود و اون یکی از تخت پایین افتاده بود.

و رفتم یه دوش گرفتم.. وقتی برگشتم پندار بیدار شده بود!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 7

بیدارت کردم؟ -

نه دیگه باید بیدار می شدیم... احتماال االن همه منتظرن.. نگاهی به ساعت انداختم... هشت و ربع بود... پندار رفت -

لت دارش کردم... پندار هم اومد بیرون... سعی تو حموم و منم تند تند لباس پوشیدم... موهام از ژل پندار زدم و حا

کردم نگاهش نکنم.. اون بی حیا بود من که می تونستم نگاهش نکنم.. لباس پوشید و اومد جلو آینه میز توالت و

شروع کرد موهاش و ژل زدن... رفتم نشستم رو مبل و نگاهش کردم... از تو آیینه گهگاهی نگاهم می کرد.

بجمب پندار... -

و به سمت در رفت... منم « بریم.»سرش و محکم تکون داد انگار می خواست یه چیزی و ازش بیرون کنه و گفت:

بلند شدم و دنبالش راه افتادم.

وقتی رسیدیم تو رستوران همه دور میز نشسته بودن! دوتاییمون با نیش باز رفتیم نشستیم...

خورید؟ ما سفارش دادیم االن دیگه میارن!زندگی شیرین می شود... خب شماها چی می -فربد

من استیک می خورم. -

منم استیک می خورم... -پندار

بعد از شام همه رفتیم سمت بار هتل... یه بار کوچولو اما پر از انرژِی! همه رفتن اول نوشیدنی سفارش دادن... به جز

گیه داره میاد سمت من... نشست کنارم رو یه مبل من... اما پندار و دیدم که با دو تا لیوان که یکیش رنگی رن

سرتاسری مشکی که ته سالن بود...

بفرمایید خانوم خوشگله! -

«برای منه!»با تعجب گفتم:

آره! -

اینقدر عادی و خونسرد گفت که فکر نمی کردم الکل داشته باشه!

ا ما می شد احساسش کرد... برگشتم سمتش و بگرفتمش و با نیی که توش بود کمی خوردم... تلخیش خیلی کم بود ا

«الکل داره ها!»تعجب گفتم:

«می دونم! مگه دوست نداشتی تجربه کنی؟»نشست کنارم و با لبخند گفت:

اما تو گفتی... -

«آره گفتم با شوهرت بخور... االنم داری همین کار و می کنی!»حرفم و نیمه کاره گذاشت:

بود.. اما من نگاهم خیره موند روش... این چی میگه؟ نگاهش همچنان رو جمعیت

«بخور دیگه... چه نازی داره!»برگشت سمتم..:

کمی دیگه از لیوانم و خوردم! بچه ها داشتن وسط می رقصیدن... من و پندار گوشه ی بار رو یه مبل چرم بزرگ

ر بارم ما ردشون می کردیم.. نمی دونم چرا یه نشسته بودیم... گهکاهی سپیده و فربد میومدن ببرنمون برقصیم اما ه

ترسی افتاده بود تو جونم... پندار خیلی راحت داشت مشروب می خورد... منم که کمی خورده بودم... این درست

نبود... ما هنوز یه شب دیگه تنهایی در پیش داشتیم!

بلند شدم.. اما چنان سرم گیج رفت که دوباره و از جام « بریم برقصیم دیگه...»نمی دونم چقدر گذشته بود که گفتم:

«خوبی؟ چرا یهو از جات پاشدی؟»افتادم رو مبل... پندار دستش و دورم حلقه کردو با نگرانی گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 8

چشمهام رو هم محکم فشار دادم... سرم خیلی گیج می رفت... پندار رفت و با یه لیوان شربت برگشت... کمی ازش

خوردم... بهتر شدم.

ی خوای بریم تو اتاق؟م -

نه! نه! خوبم. -

تو این حین سپیده و ریتا هم اومده بودن کنارم...

«دیگه نخور...»سپیده نشست پیشم و در گوشم گفت:

من نمی خواستم بخورم.. پندار گفت. -

باشه... ولی دیگه نخور... -

پندار بلندم کرد تا کمی با هم برقصیم... در لبخندی بهش زدم و هیچی نگفتم... بعد از خوردن اون شربت شیرین

ه نگفتی جدی ک»حینی که می رقصیدیم پندار در حالی که نگرانی از چشمهای پنهان شده زیر عینکش می بارید گفت:

«اگر راز دیگه ای و پنهان کرده باشم این رابطه رو تموم می کنی؟

ت؟چرا... خیلی هم جدی گفتم... مگه چیز دیگه ای هم هس -

من و کشید تو بغلش و هیچی نگفت... سرم رو شونه اش بود که همون پسر بعد از ظهری و دیدم... نشسته بود رو

صندلی و چشم از من بر نمی داشت... بیشرف... مگه نفهمید من با نامزدم هستم؟

د خدا؟نامزد؟ ههه... پونه خانوم از عشق و دوست پسر رسیدی به نامزد؟ کی عقد می کنید به امی

با این فکرها لبخند اومد رو لبم اون پسره هم فکر کرد به اون لبخند زدم لبخندی زد و لیوانش و باال برد...

کوفت بخوری...

«کی؟»خیلی آروم زمزمه کردم اما چون به گوش پندار نزدیک بودم از سر شونه اش بلندم کرد و گفت:

و به سمت نگاهم برگشت!

نمی خوام دعوامون بشه... درست نیست... پس خواهشا اصال محلش نزار... چون »من و گفت: با اخم برگشت سمت

«بخوایم دعوا کنیم کارمون به پلیس می کشه...

«آدمه محلش بزارم؟ تا وقتی کنار تو هستم محاله کس دیگه ای و نگاه کنم...»شونه ام و انداختم باال و گفتم:

ع کردیم رقصیدن.. آهنگهاش بیشتر خارجی بود و نمی شد رقصید... فقط باال پایین خنده پیروزمندانه ای کرد و شرو

می پریدیم... با اون یه دره نوشیدنی هم که خورده بودم.. کلی انرژی گرفته بودم.. چند ساعت بعد همه تصمیم

دم به ی نداشتم... اول فکر کرگرفتن برگردن تو اتاقهاشون.. اونجا بود که دوباره یه ترسی افتاد تو تنم... ولی چاره ا

سپیده بگم بیاد پیش من و پندار بره پیش فربد... اما بعد پشیمون شدم... اونها چه گناهی کردن از هم دور بشن؟

رفتیم تو اتاق... پندار مستقیم رفت تو دستشویی وقتی بیرون اومد صورتش و شسته بود رو به من که بالتکلیف وسط

«بخواب... میرم بیرون زودی میام...»و گفت: اتاق ایستاده بودم کرد

تو دلم به خاطر این کارش ازش تشکر کردم... خدایی خیلی موقعیت شناس و عاقل بود... خودشم می دونست من

بخوابم دیگه کار تمومه!

باشه... شب بخیر! -

خوب بخوابی... -

در همین حال کف دستش و بوسید و برام فرستاد...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 8 9

چرا حتی روم نشد این کار و تکرار کنم. .اما تمام وجودم عشق شد! و سعی کردم این عشق و با نگاه بهش نمی دونم

منتقل کنم... نمی دونم موفق شدم یا نه اما پندار در و باز کرد و بدون اینکه دوباره نگاهم کنه رفت بیرون...

اما باصدای مهیب رعد و برق از خواب پریدم... لباسم و عوض کردم و افتادم روتخت... خیلی سریع خوابم برد...

سریع برگشتم سمت پندار... اما نبود... نیومده بود؟ یا اومده بود باز رفته بود بیرون؟ باز با صدای رعد و برق از جام

پریدم... این بار صدای بارون که به یکباره شروع به باریدن کرد هم از جا پروندم... پاشدم نشستم و زانوهام و

گرفتم تو بغلم... خدایا پندار کجاس؟ امروز که هوا خوب بود... چرا اینجوری شد؟ رعد و برقم تمومی نداشت...

انگار تا سکته ام نمی داد ولم نمی کرد!

زدم زیر گریه... خدایا من می ترسیدم... همون موقع بود که در باز شد و من جیغ بلندی زدم.

هیس! منم پندار! -

ترس رعد و برق هنوز تو وجودم بود و ورود ناگهانی پندار هم ترسونده بودتم باز هم جیغ می زدم... پندار اما من که

در و بست و پرید رو تخت... دست خیسش و گذاشت رو دهنم...

هیس! همه رو بیدار کردی... منم عزیزم! -

«پندار...» با بغضی که البته نتونستم مهارش کنم و تبدیل به گریه شده بود گفتم:

جانم؟ -

رعد و برق... -

هیس! به خاطر همین برگشتم! بسه دیگه... مگه کوچولویی؟ آخه رعد و برقم ترس داره!؟ -

سرم و کشید تو سینه اش و فشار داد... لباسش خیس خیس بود... کمی آروم شدم... البته کمی که چه عرض کنم...

بخش بود و چند ماهی بود که این آرامش رنگ دیگه ای گرفته بود! خیلی... خیلی وقت بود آغوش پندار آرامش

«کجا بودی؟»سرم و بلند کردم و در حالی که اعتراض توام با التماس تو صدام موج می زد گفتم:

رفته بودم قدم بزنم عزیزم... بگیر بخواب لباسهام و عوض کنم! -

االن میام »ه منم از جام پریدم... باز نشست لب تخت و گفت: از جاش بلند شد و همزمان رعد و برق دیگه ای زد ک

بوسه ای رو گونه ام زد رفت سراغ لباسهاش...« دیگه... اینقدر نترس...

خزیدم زیر پتو... اما همچنان می لرزیدم... جدا چرا اینقدر رعد و برق ترسناک بود؟ منی که از هیچی نمی ترسیدم...

زیر پتو... بدون توجه به حریمی که در نظر گرفته بودیم اومد جلو... من و به پهلو لباسهاش و عوض کرد و اومد

دیگه نترس »پشت به خودش چرخوند و من و گرفت تو بغلش! با سر موهام و از رو گوشم زد کنار و زمزمه کرد:

«موشی!من اینجام...خوب بخوابی...

ته بود روم و دستهام و تو دستهاش قالب کرده بود... از تماس بدنش حس سبکی بهم دست داد... دستهاشو انداخ

سرم و اوردم پایین تا دستهاش و ببوسم... اما انگار خجالت کشیدم.... بی خیال شدم و خواب سریع چشمهام و پر

کرد!

ه دصبح وقتی چشم باز کردم پندار طاق باز خوابیده بود و منم رو بازوش در حالی که خودم و جمع کرده بودم خوابی

بودم... اون هم دستش و دور بازوم حلقه کرده بود... چه خواب خوبی کرده بودم! این به خاطر احساس امنیت از

طرف پندار بود یا خوابیدن در آغوشش؟ هر چی که بود حس خوبی بود... خواستم بلند بشم.. اما پندار فشاری به

خودش و زده بود به خواب؟ دستش اورد... برگشتم تو صورتش نگاه کردم... خواب بود یا

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 0

«هوم؟»آروم صداش کردم... بار دوم گفت:

بیداری؟ -

با دستش بازوم و فشار داد و به سمت تخت کشید... این یعنی بخواب حرف نزن!

کمی دیگه دراز کشیدم دوباره خواستم بلند بشم نذاشت.

بریم برای صبحانه! پندار دیر میشه... ساعت ده قراره راه بیافتیم... قبلش باید -

ولشون کن..! -

د... نمیشه که... منتظرن... -

خب باشن... -

زشته! -

پونه... حا... -

حرفش تموم نشده بود که در زدن اول محل نذاشت بعد که دید من می خوام برم دم در تازه چشمهاش و باز کرد و

«خروس بی محل!»گفت:

«چرا تلفن و بر نمیداری؟»ز کرد... صدای فربد و شنیدم که گفت: از زیر پتو اومد بیرون و در و با

«از پریز کشیدمش...»بی حوصله گفت:

چرا نمیاید؟ هنوز خوابی؟ دیر میشه ها... -

«میایم...»باز بی حوصله گفت:

فکر کنم خیلی بی موقع اومدم... میرم تا کتک نخوردم... -فربد

«میرم حموم.»وش بست... سریع از زیر پتو اومدم بیرون و گفتم: پندار هم بدون هیچ حرفی در و ر

به پهلو خزید و چشمهاش و بست!« تو هم فرار کن!...»در حالی که خودش و پرت کرد رو تخت گفت:

از حمام که اومدم بیرون هنوز خواب بود... از فرصت استفاده کردم و تا چشمهاش بسته بود لباس پوشیدم.. بعد

م به غر زدن...شروع کرد

چقدر می خوابی؟ بده بابا..دیر شد.. مگه مردم عالف ما هستن؟ -

من دیشب دیر خوابیدم.. -

بله دیدم ساعت پنج و نیم اومدید هتل! -

پس دیگه غر نزن! -

«من میرما!»در حالی که ساکم و جمع می کردم گفتم:

«یعنی اینقدر بی معرفتی؟»بدون اینکه چشمهاش و باز کنه یا حرکتی بکنه گفت:

«پاشو دیگه!»از حرفم خجالت کشیدم.... رفتم دستش و گرفتم و گفتم:

کافی نیست! -

چی کافی نیست؟ -

محبتت! -

«پررو نشو... بلند شو!»باز شدم پونه سابق و بدجنسانه گفتم: -

د بخوابم تو نباید نازم و بکشی؟چطور تو از رعد و برق می ترسی من باید نازت و بکشم؟ من دلم می خوا -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 1

چقدر لوس شدی... اه اه اه حالم بد شد! -

تو یاد نمی گیری »بعد از جاش پرید و گفت: « خواهش می کنم نظر لطفته...»یکی از چشمهاش و باز کرد و گفت:

«رمانتیک باشی!

ره نم رفتم دم پنجره و به استخر و منظرفت تو حمام... منتظرش نشستم... با حوله اومد بیرون برای اینکه نگاهش نک

روبرو نگاه کردم... ساعت و نگاه انداختم.. ده و ربع بود.. وای خیلی زشت شد!

بدو بریم... -

برگشتم آماده بود.. کوله اش هم دستش بود... سریع رفتیم پایین... همه منتظر ما بودن..

سالم بلندی کردیم و جواب گرفتیم!

شستید؟ بلند شید دیگه!پس چرا ن -پندار

«صبحانه نمی خورید؟ فکر کنم یه چیز شیرین بخوری بد نیست!»سام یه ابروش و باال انداخت و گفت:

تو جون به جونت کنن ایرانی هستی... پاشو بی حیا... من دیشب تا شش صبح بیرون بودم... -

«کجا بودید؟»سپیده که حاال کنارم ایستاده بود رو به من گفت:

«من خواب بودم.. پندار رفته بود بیرون!»شونه ام و باال انداختم و گفتم:

حواستون بهش باشه ها! _الک

«من به پندار اطمینان کامل دارم!»به حرف منظور دارش لبخندی زدم و گفتم:

د!برگشتم سمت پندار دست به سینه ایستاده بود یه ابروش و داده بود باال و به الک نگاه می کر

الک هم براش ادایی در اورد و دست ساندرا رو گرفت و رفت! من و سپیده هم رفتیم سمت در.

جدی گرسنه اتون نیست؟ نمی خوای یه چیزی بخوری؟ -سپیده

می خورم حاال... دیر شده... بریم... خیلی منتظرتون گذاشتیم... -

گرفت و خوردیم... چند جای تاریخی و قشنگ و دیدیم... اما به سمت ماشینها راه افتادیم... سر راه پندار کیک و شیر

«دیشب کجا بودی؟»پندار خیلی تو فکر بود... در گوشش گفتم:

رفته بودم قدم بزنم... -

تا پنج صبح؟ -

برگشت سمتم.. باز خنده اش تلخ شده بود.. تلخ و پر از حسرت...

«هنوز چیزی هست که نمی دونم! می دونم»روبروم و نگاه کردم و با دلخوری گفتم:

بدون اینکه حرفی بزنه صورتش و سمت پنجره چرخوند و دستش و کرد تو موهاش... شیشه رو داد پایین و

سیگارش و روشن کرد!

ناخودآگاه بغض کردم... این یکی راز باید خیلی جدی تر از همه این رازها باشه که پندار هر بار با یادآوریش به هم

می ریزه!

فردا صبح آماده باش می خوایم بریم »دو روز بعد از اینکه رسیدیم خونه پندار از بیمارستان که برگشت گفت:

«جایی!

تو این دو روز خیلی به هم ریخته بود.. منم به پر و پاش نمی پیچیدم.. نمی خواستم بحثمون بشه... حتی جرات

نداشتم بهش بگم که کالس چی شد؟

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 2

و دلم نبود! صبح از هفت بیدار بودم... صبحانه آماده کردم... دو تایی خوردیم... ساعت نه بود که تا فردا صبح دل ت

گفت بریم... یه جین و یه کت سفید کوتاه و یه کفش تخت سفیدم پوشیدم... حتی نپرسیده بودم کجا می خوایم

بریم.. اینقدر تو خودش بود که جرات پرسیدنش و نداشتم...

"یتیمخانه ی..."ون بزرگ نگه داشت... سر درش نوشته بود: جلوی یه ساختم

دلم یهو ریخت... یاد خودم افتادم.. اینکه پدر مادر ندارم.. اینکه باید تو یه همچین جایی بزرگ می شدم... منظورش

م و ایستاد و دستاز اینکه من و اورده بود اینجا چی بود؟ فشارم اومده بود پایین.. در ماشین و قفل کرد و اومد کنارم

«خوبی؟»گرفت... با لمس دستهای یخ کرده ام به سمتم برگشت و گفت:

«چرا من و اوردی اینجا؟»برگشتم نگاهش کردم...

دوست نداری نمی ریم تو... -

«نه، بریم!»می دونستم اگر نرم راز پشت این گردش و هیچوقت نمی فهمم.. به سمت در رفتم و گفتم..:

«وایستا... باید نامه نشون بدم!»بلند فاصله امون و از بین برد و گفت: با چند قدم

رفت جلو و نامه ای رو در اورد و نشونشون داد.. اونها هم راهمون دادن تو!

قلبم خیلی تند می زد... احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم... چرا اینقدر محیط اینجا برام سنگین بود؟ نتونستم

«منم باید یه همچین جایی بزرگ می شدم!»بگیرم آروم گفتم: زبون به دهن

یکدفعه انگار میخش کردن به زمین ایستاد.. برگشتم نگاهش کردم.. اخمهاش چنان تو هم بود که آدم می ترسید...

«چی شد؟»آب دهنم و قورت دادم و گفتم:

اینجا نیاوردمت که فکرهای مسخره کنی! -

پس برای چی اوردی؟ -

می فهمی... اما خواهشا فکرهای مسخره نکن! -

کم کم صدای گریه بچه های کوچولو میومد... اما ما رفتیم تو یه اتاقی که دفتر یتیمخونه بود! یه خانومی با خوشرویی

ازمون استقبال کرد!

ی این رفتارهابعد توضیحاتی در مورد نحوه پذیرش بچه داد که هیچی ازش نفهمیدم. چون همش داشتم دنبال علت

پندار می گشتم.. وقتی به خودم اومدم که تو یه اتاق بزرگ پر از تخت ایستاده بودیم.. تو هر تختی یه بچه! یکی

خواب... یکی بیدار... یکی در حال شیر خوردن... یکی در حال گریه!

شک لبخند بی جونش و دست پندار دور تنم حلقه شد... برگشتم سمتش... چشمهام پر اشک بود از زیر هاله ی ا

دیدم.

خب؟ -

خب چی؟ باید چیکار کنم؟ -

یه جوری وانمود کن انگار قراره یکیشون و به فرزندی قبول کنیم! -

چرا؟ -

بهت میگم عزیزم... -

شروع کردم قدم زدن بین تختها... یکی از یکی خوشگلتر... یکی از یکی معصوم تر...

عنی مادر پدرهاشون مردن؟ یا رهاشون کردن؟ اگر اینطوری باشه خیلی بی رحمن!همه کوچولو... خیلی کوچولو! ی

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 3

«خواهشا خودت و کنترل کن... االن میریم...»پندار دستم و گرفت و فشار داد...

پای تخت یکیشون وایستادم... معصوم خوابیده بود... آروم دستم و کشیدم رو پیشونیش! به بدنش کش و قوس

نکه صدای گریه ام بلند نشه دستم و گرفتم جلو دهنم و دویدم بیرون... پندار هم دنبالم دوید... توی داد... برای ای

«ما دوباره بر می گردیم...»راهرو صداش و شنیدم که به اون خانوم گفت:

«کجا میری؟ ماشین اینجاس؟»حاال دیگه از ساختمون اومده بودیم بیرون... وسط پیاده رو دستم و گرفت:

چرا من و اوردی اینجا؟ -

هیس... داد نزن.. -

دستم و گرفت و من و نشوند تو ماشین!

ساعت نزدیک یازده بود.. کمی تو خیابونها گشت زد... منم گریه کردم.. تا تونستم گریه کردم... چند بار گوشیش

نمی تونست کس دیگه ای باشه! زنگ خورد جواب نداد... گوشی منم همینطور اما منم جواب ندادم.. غیر از مامان

نمی خواستم از صدام متوجه حالم بشه... چی باید بهشون می گفتم وقتی خودمم نمی دونم چی شده؟

جلو در یه هتل بزرگ نگه داشت... مردی اومد و در و برام باز کرد.. پندارم پیاده شد و اومد سمتم.. دستم و گرفت و

ون کسی که در و برام باز کرد باید می بردتش تو پارکینگ!ماشین و همونجا گذاشت... احتماال هم

"رزرو شد!"یه راست رفتیم سمت رستوران هتل... روی میزی که هدایتمون کردن زده شده بود:

نشستیم.. همه چیز رمانتیک و انتیک... اما من فکرم فقط یه جا بود!

به چی فکر می کنی عزیزم؟ -

مم تو چشمهاش!دستم تو دستهاش بود... چش -

دلیل کار امروزت چی بود؟ -

نهار بخوریم بعد بهت میگم! -

میل به هیچی ندارم... می دونم این کارها )و با دست به میز و رستوران و گلهای رو میز و...اشاره کردم( همه برای -

منه... اما جدی اینقدر فکرم مشغوله که به هیچ کودوم نمی تونم توجه کنم!

.. اما بعد از غذا!میگم. -

«همش حرف خودت و می زنی!»شونه باال انداختم و گفتم:

کاسه های سوپ و اوردن و گذاشتن جلومون...

«بخور!»پندار زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:

بی تفاوت قاشقم و کردم توش و در اوردم... واقعا میل نداشتم.. پندار چی می خواست بگه؟

به بی اشتهایی من از هر دری حرف زد و شوخی کرد و خندید... غذا که تموم شد و جمع کردن اما پندار بدون توجه

«حاال می خوام یه چیزی بهت بگم.»دستهام و گرفت تو دستش و گفت:

«جون به لبم کردی!»من که از اول منتظر این لحظه بودم.. لبخندی زدم و گفتم:

این چند وقته تلخ بود!اون هم لبخند زد اما باز مثل لبخندهای

قول میدی بعد از شنیدنش آب از آب تکون نخوره؟ -

«نه!»بدون معطلی گفتم:

«چرا؟»با تعجب گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 4

چون دیگه توان ندارم... بسه هر چی شنیدم و دم نزدم! -

«کاش می شد نگم!»نگاهش دو برابر قبل نگران شد... سرش و انداخت پایین و گفت:

از روش بر نداشتم. نگاه منتظرم و

اگر من نگم مامان میگه... هر کاریش کردم بی خیال بشه و بزاره این راز پنهون بمونه قبول »برگشت نگاهم کرد.

«نکرد... گفت تو حق داری بدونی!

هدلم داشت از حلقم میومد بیرون.. دیگه توان نداشتم... پیشخدمت چند تا ظرف غذا اورد گذاشت رو میز... این دیگ

چی میگه؟ چه دل خوشی داره؟ هی میاد و میره... شیطونه میگه یه چیزی بهش بگما...

اما این بیچاره چه گناهی کرده؟ داره وظیفه اش و انجام میده...

پیش خدمته که رفت پندار باز دستهام و گرفت تو دستش!

قول بده! قول بده! من و تو از هم هیچوقت جدا نشیم! -

ثی نگاهش می کردم... وقتی دیدم سکوت کرده گفتم:با قیافه ی خن

اگر تا چند دقیقه دیگه نگی باید برسونیم بیمارستان... داره حالم بد میشه... -

«یه ذره بخور فشارت بیاد باال!»چنگال و زد تو یکی از غذاها و گرفت سمت دهنم..

«بگو دیگه!»با حرص مواد سر چنگال و خوردم و گفتم:

ر لبهاش و خیس کرد... انگار گفتنش براش خیلی سخت بود... اما باالخره لب باز کرد!چند با

تو خیلی بچه دوست داری؟ -

خب! خب! خیلی نه... اما فکر می کنم تو یه مرحله از زندگی وجودش الزمه! -

و درست تربیت کنه می دونی چیه؟ من فکر می کنم خیلی مهم نیست آدم بچه دار بشه... اینکه آدم یه بچه ر -

مهمتره! االن خود تو... شاید پیش پدر مادر واقعیت بزرگ نشدی اما مامان و بابا برات کم نذاشتن... اصال نذاشتن

کمبودی احساس کنی... سعی کردن به بهترین نحو تربیتت کنن...

م هرچند ک»نبود ادامه داد: بعد برای اینکه جو و عوض کنه که البته اینقدر صداش از استرس می لرزید که موفق

«گذاشتن و بهت آشپزی یاد ندادن.

اینقدر محو حرفهاش بودم که حتی یه لبخند هم به این شوخیش نزدم! همش داشتم فکر می کردم این حرفها چه

ر سربطی می تونه با من داشته باشه؟ شاید من بچه پرورشگاهی بودم و اون قصه ای که پندار گفت الکی بوده... شاید

راهی بودم... یا اصال بچه لعبت بودم... یا لعبت من و به فرزندی گرفته بوده نتونسته مخارجم و بده داده به اینها! اما

هیچ کودوم و نمی تونستم قبول کنم...

چرا چیزی نمیگی عزیزم؟ -

خب؟ اینها ربطش به امروز و من چیه؟ -

«و تو... اگر با هم ازدواج کنیم بچه دار نمی شیم... برات مهمه؟خب... خب... من »باز لبخند مصنوعی زد و گفت:

«از کجا می دونی؟»خیلی بی تفاوت گفتم:

دست کشید تو موهاش...

فکر کن از یه جای معتبر... اگر اینطوری باشه باز هم حاضری با من ازدواج کنی؟ -

یا اعتراف؟ این خواستگاری بود یا فاش کردن یه راز؟ درخواست ازدواج بود

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 5

بستگی داره کی مشکل داشته باشه! -

چه فرقی می کنه عزیزم؟ فکر کن من... فکر کن تو! -

از جام بلند شدم... دلم می خواست داد بزنم اما با توجه به موقعیتمون نمی شد... هتلش باکالس تر از این حرفها بود

«بشین!»روم گفت: که بخوام بچه بازی در بیارم.. قبل از اینکه چیزی بگم آ

نشستم.. اصال چرا پا شده بودم؟ من هنوز جوابم و نگرفته بودم!

میگی جریان چیه یا نه؟ -

چیز مهمی نیست... فقط اول بگو من و بدون بچه می خوای یا نه؟ -

بستگی داره مشکل از کی باشه یه بار دیگه هم گفتم. -

می مونی؟چه فرقی می کنه؟ مثال از کی باشه با من ن -

چیکار داری؟ تو راستش و بگو مشکل از کیه... اصال تو از کجا می دونی؟ هنوز ازدواج نکرده... چطوری فهمیدی؟ -

پندار داری دیوونم می کنی... داری جون به سرم می کنی... هر روز یه راز جدید یه حرف جدید.. حاال هم این بازی...

خدا...می خوای روانیم کنی این راهش نیست به

«پاشو بریم.. اینجا جاش نیست!»بلند شد... دستم و گرفت و گفت:

«خب؟ بگو...»تو ماشین برگشتم کامل به سمتش...

لبهاش و رو هم فشار داد و شروع کرد:

مببین پونه... دلیل تبعید من به اینجا محرمیت من و تو بود! خانوم جان گیر داده بود که تو نامحرمی هم به من ه -

بابا پس باید محرم بشی... هر چی بابا گفت این حرفها چیه؟ پونه مثل دختر ماست... گفت شاید تو به چشم دخترت

نگاهش کنی... اما پندار با عالقه ای که به پونه داره نمی تونه این کار و بکنه... واقعا هم نمی تونستم... هر روز

می شد! بحث محرمیت و به من هم نگفته بودن... منم اینها رو تصمیمم برای اینکه همه چیز و بهت بگم مصمم تر

بعده ها فهمیدم... حاال بهت می گم کی... ما رو به هم محرم کردن... اول مامان گفت تو رو به بابا محرم کنن.. اما باز

شه.. امحرم میخانوم جان مخالفت کرد... می گفت موقع ازدواجش بشه باید محرمیت فسق کنیم اون موقع باز بهتون ن

اما اگر به پندار محرمش کنید حتی اگر با پندار هم ازدواج نکنه تا آخر عمرش به فرخ محرم می مونه... پندار هم

زیاد نمی بینه که مهم باشه... با کلی مخالفت از طرف بابا و مامان... سماجتهای خانوم جان پیروز میشه و از اونجایی

می گفتن باید دختر و پسر جفتشون باشن... اما خانوم جان یه نفر و پیدا میکنه و که هیچ کس این کار و نمی کرده و

این صیغه رو می خونه... اون هم ده ساله... یعنی دقیقا تا روز تولد بیست سالگی تو!

وقع ها بابا مو برگه صیغه نامه رو هم بهشون میده... با اینکه خیلیها گفتن این صیغه باطله اما این اتفاق افتاده! همون

هم به صرافت میافته تا من و بفرسته بیام چون اون موقع ها من اوج جوونی و کله شقیم بود و هر آن ممکن بود بیام و

همه چیز و بهت بگم... وقتی دیدم دارن می فرستنم بیام راضی شدم.. فکر کردم اینطوری با زندگی تو بازی نمی کنم

ه تنها باعث نشد فراموشت کنم بلکه دیوونه تر هم شدم.. به شدت افسردگی و فراموشت می کنم! اما اومدن من ن

گرفتم.. نمی دونم اون روزها رو یادته یا نه... اما من حسابی حالم بد بود... تا اینکه تو یکی از سفرهای به ایرانم... یه

هم نبود.. به من گفت برم از فالن جا بار بابا از کارخونه زنگ زد خونه با مامان کار داشت... تو مدرسه بودی.. مامان

کلید گاو صندوق و بر دارم و یه کدی رو از رو یه سندی براش بخونم... من این کار و کردم.. اما در حین گشتن دنبال

اون سند صیغه نامه رو پیدا کردم... به بابا هیچی نگفتم... تنها کاری که کردم سریع رفتم و از روش یه کپی گرفتم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 6

جا بود که دیگه نتونستم تحمل کنم.. چرا من باید تو حسرت تو میسوختم؟ اصل صیغه نامه رو گذاشتم سر همون

جاش و کپیش و نگه داشتم تا اومدن بابا... شب که همه خوابیدید به بابا گفتم جریان و می دونم و گفتم من فردا همه

چیز و به پونه میگم.. چون واقعا دیگه تحملش برام سخت بود!

بابا چند روزی باهام کلنجار رفت.. اما من حرفم یکی بود... یا به پونه همه چیز و می گید یا دیگه بر نمی گردم

انگلیس! که در هر دو صورت تو می فهمیدی...

و ااون موقع تو راهنمایی بودی... نه تو سنی داشتی نه من... با اصرارهای من بابا رام شد... مامان هم که از افسردگی ه

بیماریهام خبر داشت از اول هم راضی بود.. خانوم جان هم کامال موافق بود... این بود که بابا شرط گذاشت... گفت

باید یه سری آزمایش کامل بدید... از همه چیز... حتی ژنتیک اگر همه اوکی بود همه چیز و به پونه می گیم.. اگر نه

فکرش و مشغول نمی کنیم!

گشت نگاهم کرد... با دیدن اشکهام که بی صدا می ریخت اومد سمتم.. اشکهام و پاک کرد و گفت: اینجا که رسید بر

«گریه نکن نازنینم! مگه مهمه؟»

«خب؟ بقیه اش؟»با گریه گفتم:

همین دیگه... تو آزمایشات معلوم شد من و تو با هم بچه دار نمی شیم! -

.. خدایا این چه سرنوشتی بود من داشتم؟ اون آزمایش و یادمه... یه احساس می کردم یه پرتقال تو گلوم گیر کرده.

روز بابا اومد و گفت همه با هم باید بریم چکاپ... هممون حتی خانوم جان رو هم برد... احتماال برای اینکه من شک

دیگه هم گرفتن... هر نکنم... خوب یادمه از مامان یه ذره خون گرفتن اما از من... به عالوه خون... خیلی آزمایشهای

چی می گفتم چرا شما این آزمایشات و نمی دید می گفتن... تو جوونی... آزمایشها برای هر سنی فرق می کنه!

ساله چه دلیلی داشت؟ 55-54وای خدا چقدر بچه بودم! چرا نمی فهمیدم... این تستها و نمونه گیریها از یه دختر

گفت همه چیز خوب بوده. نتیجه آزمایشات و گرفته... نگو هیچ چیز خوب نبوده!وحاال این نتیجه اش... یادمه بابا

پندار دستم و گرفت... دستم و از دستش بیرون نکشیدم... باید لمسش می کردم.. این آخرین رابطه های ما بود...

طر خودم.. به خاطر اون.. به همین امشب... نه! همین امروز... شایدم همین لحظه باید همه چیز تموم می شد... نه به خا

خاطر مامان و بابا... اونها حق داشتن نوه داشته باشن... گناه که نکرده بودن از دختر یه نفر دیگه نگهداری کرده

بودن! نه! من نمی تونستم این ظلم و در حقشون بکنم.. پندار دیوونه است... روانیه... نمی فهمه.. اگر می فهمید این

کرد... بازی و شروع نمی

طوری که انگار یه بچه خورده زمین و « خوبی؟»برگشتم نگاهش کردم.. دیگه گریه هم نمی کردم... لبخند زد..

هیچیش نشده... حاال ازش می پرسن خوبی؟ اما نه... من داغون بودم.. این لبخندها دردی ازم دوا نمی کرد... بدون

«ام برگردم.برام بلیط بگیر... می خو»هیچ عکس العملی گفتم:

«دیوونه شدی؟ برای چی می خوای برگردی؟ تازه اواسط مرداده!»با شنیدن این جمله صاف نشست:

«همین که گفتم.. می خوام برگردم... بلیط نمی گیری خودم برم بگیرم.»روم برگردوندم و گفتم:

یعنی اینقدر بچه برات مهمه؟ -

می خوام برگردم ایران... نمی خوام پیش تو باشم... می خوام برم... من و آره مهمه... می فهمی؟ مهمه... »داد زدم:

کشوندی اینجا تحقیرم کنی... کشوندی باهام بازی کنی... تو که این موضوع رو می دونستی برای چی اصال به من ابراز

«احساسات کردی؟ برای چی همه چیز و گفتی؟ می زاشتی تو همون عالم خودم بمونم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 7

دستم و نگیر... خوشم نمیاد دست یه نامحرم بهم »گرفت تو دستش... اما با شدت دستم و کشیدم و داد زدم: دستم و

«بخوره..

اما من و تو محرمیم... -

لحنش کامال آروم بود... طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده اما من باز داد زدم.. انگار می خواستم به جای هر باری

میدم و سکوت کردم داد بزنم.. دیگه نمی تونستم... نگه داشتن این همه اتفاق و سکوت کردن در که رازی و فه

برابرشون دیگه کار من نبود!

محرم نیستیم.. وقتی من راضی نباشم این محرمیت اشکال داره! -

لوس نشووو! از کی تا حاال عالم شدی؟ -

اومدم «خوام تنها باشم... برگشتم خونه بلیط و گرفته باشی...می »دستم و بردم و دستگیره در و کشیدم و گفتم:

پایین... شروع کردم به موازات رودخونه قدم زدن... اشک می ریختم.. این اشکها اشکهای این چند ساعت نبود...

نامرد بود پندار... نباید با احساساتم اینطوری بازی می کرد.

..با دستی که دستم و گرفت به سمتش برگشتم.

می خوام تنها باشم.. تو رو خدا!»عاجزانه نالیدم:

«تو ماشین می شینم... هر وقت دوست داشتی بیا بریم...»دستم و رها کرد و گفت:

«خودم میام خونه برو!»شروع کردم به راه رفتن و گفتم:

م می گشتم! تنها کاری که کردفکر می کنم اینقدر سرد حرف زدم که مجبور بشه بره... شایدم نرفت... چون من بر ن

اشک ریختن بود... بی صدا... فکر می کنم این بی صدایی از هر فریادی بلندتر بود.. همه با تعجب نگاهم می کردن..

اما برام مهم نبود...

م به ه باز فکر کردم... از ان لحظاتی که یادم میومد فکر کردم تا آخرین حرفهای پندار... پس مخالفتهای مامان و بابا

خاطر بچه دار نشدنمون بود.. خب حق دارن... من اصال از دستشون ناراحت نیستم...

گوشیم و در اوردم و شماره بابا رو گرفتم.

سالم گل گلی من! چه عجب... یاد بابا کردی..دلم گرفته بود بابا.. از روزی که رفتی هر روز میام خونه مامانت میگه -

شد یه بار من برم بهش بگم پونه زنگ زد خوب بود!... الو...پونه زنگ زد خوب بود.. ن

سالم بابا.. میشه برای من بلیط بگیرید؟ من می خوام برگردم... -

درجه تغییر کنه و با تته پته بگه! 513فکر کنم صدام به اندازه ی کافی افسرده و بیان گر درونم بود که بابا لحنش

بی؟ چ... چ... چی شده بابایی؟پ... پونه جان... عزیزم.. خو -

هیچی می خوام برگردم.. -

هنوز یک ماهم نیست که رفتی... -

شما حق داشتید من نباید میومدم.. حاال اگر اشکالی نداره می خوام برگردم... -

رات بلیط چه اشکالی بابا؟ دلمون برات یه ذره شده... مامان از بس اشک ریخت دق داد ما رو... به پندار بگو ب -

بگیره...

نمی گیره... میشه شما بگید بهش؟ -

اتفاقی افتاده؟ پندار چیزی گفته؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 8

بزارید بیام ایران.. براتون میگم.. هر چند همش و می دونید! -

غصه نخوری دخترما... گوشی و بده به پندار... -

پیشم نیست... من تنهام... -

کجایی االن؟ -

ابر شد.استرس تو صداش دو بر

نترسید بابا.. یه تاکسی می گیرم میرم خونه... فقط به پندار بگید... -

باشه االن زنگ می زنم... -

بابا...! -

جانم بابا؟ -

اولین پرواز... حتی اگر برای یک ساعت دیگه باشه... -

باشه عروسکم.. تو خوبی؟ االن آرومی؟ -

بله بابا... خداحافظ. -

ردم.. هوا داشت تاریک می شد... جلوی یه تاکسی دست تکون دادم.. آدرس خونه رو داشتم بهش گوشی و قطع ک

دادم و اجازه دادم همچنان اشکهام سرازیر بشه!

چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد! پندار بود... جواب ندادم.. از دستش خیلی ناراحت بودم... اما ول کن نبود... نمی

بودم که نمی رسیدیم...دونم چقدر از خونه دور

اینقدر زنگ زد تا مجبور شدم جواب بدم.

بله؟ -

لحن من آروم و خنثی بود... عصبانیتم داشت از طریق اشکهام خالی می شد. اما پندار تند و عصبی بود.

نیم خوای بس کنی این بچه بازیها رو؟ -

سکوت کردم.

کجایی؟ -

؟نمی دونم! دارم میام. بلیط گرفتی -

پونه هنوز یک ماهم نشده... برای چی می خوای برگردی؟ -

پندار عذابم نده... تو رو خدا! -

همین که گفتم... تا آخر تابستون باید بمونی... باید آروم بشی بعد بری... من اینجوری نمی فرستمت ایران! -

«بله بابا؟»اب داد: گوشی و قطع کردم باز شماره بابا رو گرفتم.. این بار عصبی و مضطرب جو

بابا پندار بلیط نمی گیره.. اصال من میرم هتل امشب... فردا خودم میرم بلیط می گیرم! -

هتل؟ نه بابا جون... می گیره بیخود میکنه نگیره... -

«همین االن گفت نمی گیرم.»زدم زیر گریه...:

بی خود کرده... خودم می گیرم... برو اونجا. هتل نری ها! -

نمیرم.. پندار برادر من نیست... من پیشش نمی مونم... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

1 9 9

بهش زنگ می زنم.. امشب به عنوان خواهرش برو پیشش... من قول »صدای نفس عمیقش و شنیدم و بعد گفت:

«میدم غیر از این نباشه...

باشه... -

دیگه رسیده بودم پشت در.. پول تاکسی و حساب کردم و رفتم در زدم!

ر حالی که تلفن دستش بود در و باز کرد.. نگاه غضب ناکی بهم انداخت که دلم می خواست همون موقع یه جا پندار د

قایم بشم!

اما چرا باید قایم بشم؟ من که کار بدی نکرده بودم... ازم پرسید بچه می خوام؟ منم گفتم آره می خوام... اما دروغ

دوست نبودم.. اصال به قول خودش مهم اینه که یه بچه خوب تربیت گفتم... من پندار و می خواستم... من کال بچه

کنیم.. می تونستیم بریم از پرورشگاه بیاریم... وای نه پونه پس مامان و بابا چی؟ می خوای تا آخر عمرشون حسرت

نوه رو رو دلشون بزاری؟

بفرمایید تو! دم در بده! -

ی تموم شده بود؟سرم و انداختم پایین و رفتم تو... تلفنش ک

بلیط گرفتی؟ -

باز داری تصمیم عجوالنه می گیری... چرا نمی خوای یه کم فکر کنی؟ فکر کن اصال این آزمایشات نبوده... ما با هم -

ازدواج کردیم.. می خوای چیکار کنی؟

حاال که بوده! -

خب بوده که بوده... مگه بچه چه اهمیتی داره؟ -

«برو بابا!»ن دادم و گفتم: بی حوصله دستم و تکو

اومد نشست کنارم... من و کشید تو بغلش... باز هم مانعش نشدم.. می دونستم این آخرین تماسهای عاشقانه امونه...

بر عکس منم بغلش کردم...

پونه اذیت نکن... به خدا اگر مامان اینها اصرار نمی کردن من نمی گفتم.. به نظر من اهمیتی نداره! -

وقتی اصرار داشتن بگی حتما یه چیزی هست دیگه...! اصال مگه مامان اینها می دونن تو از عالقه و حست با من -

حرف زدی؟

اون شب که دیر اومدم خونه زنگ زدم بهشون گفتم. وقتی گفتی اگر راز دیگه ای باشه و نگی و بعدا بفهمم ترکت -

دی حس کرده بود که من نمی تونم خودم و کنترل کنم و بهت همه می کنم زنگ زدم بهشون. مامان از وقتی اومده بو

چیز و میگم.. به خاطر همین گفته بود اول باید این موضوع رو بگم بعد از عالقه ام حرف بزنم.. اما من نمی خواستم

من ت اگر نگیتو هیچ وقت از این موضوع بویی ببری... چون نمی خواستم این حال و روز و ازت ببینم... اما مامان گف

می گم... می گفت پونه حق داره بدونه!

این یعنی براشون مهمه! -

دستش و برد تو موهام... با این کارش چشمهام نا خودآگاه اومد رو هم... باید از این لحظات لذت می بردم.. چون

نکه میده بودم... قبل از ایتصمیم برای جدایی قطعی بود... جدایی؟ کی وصل شدیم که حاال جدا بشیم؟ کاش زودتر فه

اینطوری دوستش داشته باشم. خوب شد بهش ابراز عالقه نکردم... اینطوری اون هم راحت تر جدا میشه.

آره براشون مهمه ولی دلیلش هم می دونی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 0

دلیلش مهم نیست... وق.. -

ون خودت داشته باشی... میگن تو چرا مهم نیست؟ دلیلشون تویی... میگن تو حق داری تو این دونیا یکی و از خ -

باید این و بدونی بعد تصمیم بگیری... وگرنه بهت ظلم شده! حاال میری بهشون بگی بچه نمی خوای؟

بلیط گرفتی؟ -

اگر بری بگی بچه نمی خوای می گیرم.. -

«برای من شرط نزار!»با عصبانیت بلند شدم و داد زدم..

ای خودم بفرستمت بری؟نمی گیرم.. مگه احمقم با دسته -

رفتم تو اتاق ای پدم و اوردم یه شرکت هواپیمایی پیدا کردم... آخ جون یه بلیط برای شش صبح داشت.

شماره کارتت و بده! -

داشت تو آشپزخونه کار می کرد...

می خوای چیکار؟ -

می خوام بلیط بگیرم. -

ی ریخت؟ نه! پندار هیچ وقت گریه نکرده!وقتی دیدم جواب نمیده برگشتم سمتش... داشت اشک م

فته یه ه»بینیش و باال کشید... سعی کرد خودش و آروم کنه یا به قول خودمون جمع و جور کنه... ملتمسانه گفت:

«دیگه برو... با این حالت درست نیست بری.

«تو روخدا... می خوام برم پندار!»اما من نالیدم:

گرفت و بلیط و خرید... به گفتن یه مرسی خشک و خالی بسنده کردم و رفتم تو اتاق و اومد طرفم ای پد و از دستم

ساکهام و بستم... پندار چند بار صدام کرد برای شام.. اما محل نذاشتم.. یعنی میل نداشتم... بعد اومد تو چهارچوب

در ایستاد و بدون هیچ حرفی نگاهم کرد.

حل نمی زاری؟خب بلیط گرفتی دیگه... باز چرا م -

آخرین تیکه لباسم و جا دادم تو چمدونم.. نگاهش کردم.. از جام بلند شدم... دستم و دور گردنش حلقه کردم گونه

«ببخشید این چند وقت اذیتت کردم داداشی!»اش و بوسیدم و گفتم:

در اومده نگاهم کرد و گفت: من و با عجله از خودش جدا کرد اما بازوهام هنوز تو دستهاش بود با چشمهای از حدقه

«چی؟ داداشی؟ خل شدی پونه؟»

«نه! تازه سر عقل اومدم.. رفتی بیرون چراغ رو هم خاموش کن.. می خوام بخوابم!»رفتم خوابیدم رو تختم و گفتم:

«امشب پیش من می خوابی!»اومد طرفم. دستم و گرفت و از جام بلندم کرد و گفت:

«یگه چی؟د»دستم و کشیدم و گفتم:

دیگه همین... می خوابی تا بدونی من داداشت نیستم... -

اذیتم نکن پندار... بزار این شب آخری هم به خوبی و خوشی تموم بشه! -

این حرفت چه معنی داره؟ -

کل ز این مشپندار بیا این رابطه رو تموم کنیم... از اول اشتباه بود... نباید بهم از عالقه ات حرف می زدی.. وقتی ا -

بزرگ خبر داشتی!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 1

آخه به نظر من بزرگ نیست... خیلیها بچه دار نمیشن... خب مگه چیه؟ من گفتم چون نمی خواستم غیر از خودم از -

زبون کس دیگه ای بشنوی!

ممنون که گفتی! -

می خوای شب آخری و زهرمارم کنی؟ -

رفتم و بغلش کردم... اون هم بغلم کرد و شروع کرد با دلم براش سوخت... یعنی برای خودمم سوخت... بلند شدم

موهام بازی کردن...

پندار بیا تمومش کنیم... باشه؟ -

فکر نمی کردم اینقدر بچه برات مهم باشه! -

حاال که هست. -

امشب پیش من می خوابی؟ دلم می خواد بوی تنت رو تختم بمونه! -

به هم نزدیک بشیم... بس کن پندار... نذار از این بیشتر -

تو می خوای برای همیشه این رابطه رو تموم کنی؟ -

تو چشمهاش نگاه کردم.. تو دلم گفتم من نمی خوام... اما مجبورم... به خاطر اون همه لطفی که مادر پدرت در حقم

کرد...

فقط لبخند زدم...

زندگی یعنی چی؟ می دونی دق می کنم؟ من تازه خوب شدم پونه... تازه فهمیدم -

بزار همه چیز تموم بشه.. به نفع هر دومونه... حداقل »دستم و بردم تو موهاش... لبخندم و پر رنگ تر کردم و گفتم:

«بهم فرصت بده... خواهش می کنم...

تم ساعت وقت داش 0-6خودم و کشیدم بیرون و رفتم تو تختم... این بار پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم... فقط

بخوابم.. باید پا می شدم می رفتم فرودگاه... ساعت دو و نیم بود که پندار صدام زد..

پونه جان.. پاشو عزیزم.. دیرت میشه. -

از جام بلند شدم.. چشمهام می سوخت دیروز خیلی گریه کرده بودم... رفتم بیرون اینقدر دود بود چشمم هیچ جا رو

نمی دید..

چیکار کردی پندار؟ -

پنجره ها بازه... -

اگر بسته بود که خفه می شدیم با این وضعیت! -

دیر میشه... حاضری؟ -

رفتم تو دستشویی سوزش چشمهام و با پاشیدن آب خنک به صورتم کمتر کردم.. یه آرایش مالیم کردم.. جین و

پندار شدم. تیشرت پوشیدم و رفتم بیرون.. تازه متوجه موهای ژولیده و قیافه درب و داغون

خجالت و گذاشتم کنار و رفتم بغلش کردم... این آخرین بار بود... قول میدم... وقتی دستهاش دورم حلقه شد سرم و

گرفتم باال داشت نگاهم می کرد... چشمهام و بستم و لبهام نزدیک لبهاش کردم اما زودتر از اون چیزی که انتظار

ز کردم.. اما اون چشمهاش بسته بود... منم چشمهام و بستم و گرمی داشتم گرمیش و حس کردم... چشمهام و با

«گریه نکن عزیزم...»..قطره های اشک و رو صورتم حس کردم... سرش و بلند کرد و گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 2

«همه چیز تموم... باشه؟»خودم و ازش جدا کردم و گفتم:

اری هنرهات و رو می کنی؟عمرا... تازه داره شروع میشه...! بی انصاف حاال که داری میری د -

رای گذاشتم بری فقط ب»رفتم سمت چمدونم.. اومد از دستم گرفت.. همونطور که به سمت در می کشوندتشون گفت:

«اینکه آروم بشی... اما من ولت نمی کنم.. فکر جدایی رو هم نکن!

ظلم و در حق پدر مادری که ترجیح دادم سکوت کنم.. هر چی می گفتم می خواست حرف خودش و بزنه... من این

یه عمر نذاشتن آب تو دلم تکون بخوره نمی کنم! حتی اگر... حتی اگر من همه احساس و قلب و وجودم همینجا

پیش پندار بزارم و برم...

از خونه تا فرودگاه برام یک سال گذشت... دستش و از رو دستم بر نمی داشت... نمی خواستم آخرین لحظات و با

دعوا بگذرونیم.. حتی سعی کردم گریه نکنم و موفق هم بودم... خدایی چه کار سختی بود... پندار چطوری دلخوری و

همیشه گریه اش و کنترل می کرد؟

توی فرودگاه چمدونهام و داد و بلیطم و که پرینت گرفته بود داد دستم... سعی کردم آروم باشم و لبخند بزنم... اما

شمم اومد بیرون.. لعنت به من... لعنت به من که نمی تونم وانمود کنم که دیگه همه چیز نشد.. باز اشک از گوشه چ

«به زودی بر می گردم ایران... قول میدم...»تموم شده... باز من و گرفت تو بغلش...

پندار همه چیز تمومه.. دیگه به من فکر نکن.. -

تو اینکار و می کنی؟ -

آره... می کنم! -

خور شد... بهت نمیاد بی احساس باشی...نگاهش دل

نیستم... به خدا نیستم... اما اینطوری برای جفتمون بهتره. -

رگه های عصبانیت و می شد تو صداش حس کرد.

چه بهتری؟ کجاش بهتره؟ پونه تو مال منی... می فهمی؟ -

ما مال هم نیستیم... خدا حافظ! -

افتادم!این و گفتم و به سمت ترانزیت راه

حتی برنگشتم پشت سرم و نگاه کنم... هنوز از در شیشه ای رد نشده بودم که یکی دستم و گرفت.. بدون اینکه بر

ببین خانوم خوشگله تا دوازده اسفند نمی تونی »گردم می تونستم بفهمم پنداره... اما پندار با شدت برم گردوند:

«دست از پا خطا کنی!

«این صیغه باطله چون من راضی نیستم...»پوزخندی زدم و گفتم:

این بار برای اینکه بهم نرسه دویدم... از توی ترانزیت گریه کردم تا تهران... یعنی چند ساعت؟ نمی دونم چهار

ساعت؟ پنج ساعت؟ اما تموم نمی شد این اشکها تمومی نداشت... این اشکها مال یه اتفاق ساده نبود.. مال وقتی بود

دختر خانواده ای که با تمام وجودم دوستشون داشتم نیستم... مال وقتیه که فهمیدم برادری که یه عمر که فهمیدم

بهش اعتماد کردم و هر رازی و بهش گفتم و فکر می کردم تکیه گاهیه برای آینده ام که حمایتم کنه در برابر

از فهمیدن همخون نبودنمون به آغوش گرم همسرم و مشکالتم به چشم یه خواهر نگاهم نمی کنه... با اینکه من بعد

بابا شک کردم اما به اون نه! مال وقتیه که خودم و زده بودم به خواب و فهمیدم پسری که سرم و گذاشتم رو پاهاش

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 3

بهم محرمه... نمی دونم چند وقت اما محرمه! مال وقتیه که فهمیدم اگر عشقم و بخوام باید دختر یا پسری با

ته باشم... دختر یا پسری که از خونم نیست اما می تونم با تمام وجود دوستش داشته باشم!سرنوشت خودم داش

مال وقتیه که این حقیقت و به خودم قبولوندم که همینقدر که مزاحم این خانواده شدم کافیه... دیگه بس بود که

بخوام نسلشونم منقرض کنم!

م تو بغل پندار بمونم اما خودم و زدم به بی خیالی و ازش جدا شدم مال اون لحظه ای بود که با تمام وجود دوست داش

تا دلش پیشم نمونه... مال اون لحظه ای که دلم می خواست همونجا تو بغلش جون بدم و همه چیز تموم بشه... خدایا

کاش منم با مامانم می رفتم! این بودن به چه دردی می خوره؟

اتوبوس منتظر شماس...ببخشید خانوم... پیاده نمی شید؟ -

نگاهی به اطرافم انداختم... از اونجایی که پرواز ایرانی بود روسری و مانتو تنم بود.. بلند شدم کوله ام و برداشتم و

رفتیم بیرون.. یک اتوبوس آدم منتظر من بودن... خجالت کشیدم... اما با اون صورت پف کرده کسی این شرم و

متوجه شد؟

«چه عجب آروم شدی!»م بود گفت: خانومی که کنار

برگشتم زن میان سالی بود... از نگاه متعجبم فهمید که تمام طول پرواز متوجه حضورش نبودم... دستهام و به نرمی

چی شده؟ با شوهرت بحثت شده؟ کاش قهر نمی کردی! یا حداقل بر نمی گشتی ایران.. این دعواها »گرفت و گفت:

«نه حلشون کرد!همیشه هست... باید زیرکا

«من ازدواج نکردم!»لبخند بی رمقی زدم و گفتم:

تعجب کرد اما لحن صداش خیلی تغییر نکرد.. فکر کنم این از خصوصیات اخالقیش بود!

جدی؟ پس چرا اینقدر گریه می کنی؟ چی شده عزیزم؟ نکنه کسی فوت شده؟! وای زبونم الل.. خدا نکنه! -

به من چه اصال... مگه فضولم؟ ولی امیدوارم همه چیز خوب باشه... حیف اون چشمهات : »فشاری به دستم داد و گفت

«نیست؟ اگر قیافه ات و ببینی... امیدوارم کسایی که میان دنبالت آمادگی دیدنت و با این قیافه داشته باشن!

ادب جلوه نکنم!باز لبخند بی جونی زدم... خودش خیلی کار بود.. این هم فقط برای این بود که بی

دیگه رسیدیم به ترانزیت.. قبل از اینکه سراغ تسمه بار برم رفتم تو دستشویی... بیچاره زنه راست می گفت...

5چشمام شده بود یک خط دورشم پف کره بود و قرمز... صورتمم کلی ورم داشت

دم رفتم بیرون.. فقط دو تا کمی آب خنک بهش زدم.. اما این صورت با این چیزا خوب نمی شد... بی خیالش ش

چمدون من و یه چمدون دیگه داشت می چرخید.. برشون داشتم به زور گذاشتمشون رو چرخ دستی... لعنت به تو

هفته مسافرت خونتون و رو کولت کشیدی! 0-6پونه.. برای

شد... چهره پندار مثل رو کولم؟ باز یاد آهنگ داریوش افتادم... چشمهام و بستم سعی کردم فراموش کنم اما بدتر

یه فیلم از جلو نظرم رد شد... از لحظه ای که از ایران حرکت کردیم تا نگاه آخر پر از غضب و غیرتش!

کوله ام پرت کردم رو ساکهام و به سمت در خروج رفتم... پشت شیشه فقط مامان و بابا بودن یکی دو نفر دیگه.. می

ت تکون دادن... دلم نیومد خوشحالیشون و زایل کنم.. منم دست تکون شد راحت دیدشون.. برام با خوشحالی دس

دادم... اونها چمی دونستن تو دلم چی می گذره!

اما این ندونستن خیلی طول نکشید... وقتی بهشون رسیدم و با خنده بی حالم سالم کردم دو تایی برگشتن هم و یه

بود و رها کرد و من و تو بغلش گرفت. منم همون کار نگاهی انداختن و مامان اشکی که تو چشمهاش جمع شده

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 4

کردم.. فکر کنم اگر تا آخر عمرم هم گریه می کردم باز اشک داشتم... بعد از چند دقیقه بابا من و از تو بغل مامان

مبعد شونه هام و گرفت... کمی نگاهم کرد و بعد محکم بغل« بسه خانوم بزار منم ببینمش...»بیرون کشید و گفت:

کرد...

چه کردی با خودت بابا؟ -

بدون حرکت تو بغلش مونده بودم.. کال منفعل شده بودم... فکر کنم اگر االن ولم می کردن و می رفتن باز هم حرفی

نمی زدم... با شنیده شدن صدای زنگ موبایل بابا آغوش امنش و ترک کردم...

دادم؟ بله؟ بله! هیچی! من اینطوری خواهرت و تحویل تو -

پس پندار بود... دلم رفت صداش و بشنوم... اما هیچی نگفتم.. باید این رابطه قطع می شد.. دلم نمی خواست یکی به

نعل بزنم یکی به میخ!

عال که ف»صدای بابا رو شنیدم که گفت: « بریم...»لبخندی زد و گفت: « بریم؟»به سمت مامان برگشتم و گفتم:

«خواهرته...

واست چیزی بشنوم... قدمهام رو تند تر کردم و ازشون فاصله بیشتری گرفتم.. مامان هم اومد کنارم.. من دلم نمی خ

«مگه قول ندادی هر اتفاقی افتاد همون دختری برگردی که رفته بودی؟»و گرفت تو بغلش و گفت:

«مامان.. تو رو خدا!»نالیدم:

شده بود اومد و چرخ و از مامان گرفت و جلو جلو با عصبانیت اون هم هیچی نگفت دیگه... بابا هم تلفنش تموم

حرکت کرد... حق داشت... اینقدر بچگی کردم که باعث شدم یه پدر و پسر با هم دعواشون بشه!

به ماشین رسیدیم نشستم تو ماشین... نوزده سال زحمتم و کشیدن چمدونهامم میزارن دیگه... نشستم کنار پنجره

. برگشت نگاهم کرد اما من روم سمت بیرون بود.. هیچی نگفت و برگشت بابا هم نشست و راه مامان نشست جلو.

افتادیم.. چه سکوت تلخی... کاش یه اهنگ می زاشتن...

بابا میشه ضبط و روشن کنید؟ -

دست برد و دکمه رو فشار داد! -

روزی که از تو جداشم روز مرگ خنده هامه

و باز کردم با قطع شدن آهنگ چشمهام

بیکاری فرخ؟ خودش نزده می رقصه... -

«میشه روشنش کنید؟ قشنگ بود.»قبل از اینکه بابا از خودش دفاع کنه گفتم:

«خودت و عذاب میدی!»مامان سری تکون داد و گفت:

و دکمه رو زد.

روز تنهایی دستام فصل سرد گریه هامه

توی اون کوچه غمگین جای پاهای تو مونده

هنوزم اون بید مجنون عکس قلبت رو پوشونده

بعد تو گریه رفیقم غم تو داده فریبم

حاال من تنها و خسته توی این شهر غریبم

تو با خوشحالی و امید منو تنهایی و حسرت

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 5

تو تو باغ پر از گل من یکی ای تو شهر غربت

روح من همسفر غم توی شهر غصه پوسید

و غمگنانه کوچید قلب من همراه قلبت پاک

چشمهام بسته بودم و اشک همینطور ازشون بیرون میومد... دستم و رو صندلی ماشین کشیدم... همونجایی که یه روز

وقتی پندار داشت می رفت و دستم و گرفته بود... اون تو حسرت چی بود و من چی فکر می کردم؟ صدای زنگ تلفن

بله؟ »ه منتظر تماس پندار بودم؟ بابا کمی صدای ضبط و کم کرد و جواب داد: بابا گوشهام و تیز کرد... چرا ناخودآگا

«گوشی...

دستش و اورد عقب و گوشی و سمتم گرفت... می دونستم پنداره!

کاری باهاش ندارم. -

«شنیدی؟» -بابا گوشی و گذاشت دم گوشش

باز تلفن و گرفت سمت من... کارت داره!

«تو رو خدا!»ن که زل زده بود به من نگاه کردم و گفتم: ملتمسانه به چشمهای ماما

بعدا زنگ بزن پندار... االن نمی خواد حرف بزنه خب! برای چی داد می زنی؟ خودت »مامان گوشی و گرفت و گفت:

«کردی به ما چه ربطی داره؟... خب نمی گیره گوشی و من چیکار کنم؟

د... اما می ترسیدم.. می ترسیدم صداش و بشنوم و تو اجرای تمام وجودم شنیدن یک لحظه صداش و می طلبی

تصمیمم سست بشم! چشمهام و گذاشتم رو هم و خوابم برد!

پونه... پونه... بابایی... پیاده نمیشی؟ -

. .چشم باز کردم... تو خونه بودیم.. خونه خودمون... اومدم پایین کمی اطراف و نگاه کردم... من با اینجا غریبه بودم.

بودم؟ برگشتم بابا رو که با نگرانی نگاهم می کرد نگاه کردم... سعی کردم لبخند بزنم.. اما لبخندم هم نشون از حس

درونم می داد!

ببخشید بابا... من خیلی براتون دردسر درست کردم.. می دونم دختر خوبی نبودم! -

بغلم کرد.

این حرفها چیه عروسک بابا؟ چه درد سری؟ -

همین که پسرتون و ازتون جدا کردم دردسر دیگه! -

من پسرم و فرستادم خارج درس بخونه... این وسط تو چی کاره »من و از خودش جدا کرد اخم مصنوعی کرد و گفت:

«ای؟

سرم و تکون دادم چون بغض اجازه نمی داد حرف بزنم.. به سمت خونه راه افتادم.. هنوز پام و رو پله اول نذاشته

م که لعبت با اسفند دونش پیداش شد!بود

بترکه چشم حسود که نتونست خوشی و بهتون ببینه! -

با اینکه انگاری آماده اش کرده بودن که یه مشکالتی پیش اومده اما با دیدن من ساکت شد و کمی با دهن باز نگاهم

کرد... مگه چه شکلی شده بودم من؟

ار بهت گرسنگی داده؟وای پونه جان... مگه اونجا آقا پند -

بغلش کردم و بوسیدمش.

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 6

خوبی لعبت؟ دستت درد نکنه زحمت کشیدی! -

رفتم تو... چمدونهام کنار اتاق بود... نگاهی بهشون انداختم و باز یاد پندار افتادم... که با چه حسرتی نگاهشون می

کرد وقتی بسته بودمشون و گذاشته بودمشون گوشه اتاق.

«پونه! مامان بیا صبحانه بخور!»دم تا این فکرها از یادم بره! مامان از تو آشپزخونه داد زد.. سرم و تکون دا

نمی خورم مامان می خوام بخوابم! -

اومد بیرون... هنوز مانتوش تنش بود...

یعنی چی نمی خورم؟ -

مامان تو رو خدا.. خیلی خوابم میاد... -

تو انگلیس افتادم... دلم برات تنگ شده پندار!رفتم تو اتاقم... یاد اتاق خودم

از جلو آیینه رد شدم و نیم نگاهی به خودم انداختم... اما یک دفعه برگشتم.. این من بودم؟ لعبت بیچاره حق

داشت... چرا اینطوری شده بودم؟

لباسهام و در اوردم و رفتم حموم.. یه حمام داغ و حسابی حالم و جا می اورد!

اومدم و ولو شدم رو تخت... صدای تقه ای به در خورد! از حموم

بله؟ -

پونه مامان! -

بیا تو مامان! -

در و باز کرد و با گوشی تلفن اومد تو..

پنداره! -

چنان التماس گونه گفت که دلم براش سوخت... من برای اینکه اونها رو اذیت نکنم فکر جدایی کردم اما انگار با

«بله؟»ه تلفنهای پسرشون بیشتر داشتم آزارشون می دادم.. گوشی و گرفتم و بی حوصله گفتم: جواب ندادن ب

سالم عشق من! خوبی؟ -

یه جوری حرف می زد انگار نه انگار اتفاقی افتاده! صداش گرفته بود اما سعی می کرد خودش و خیلی عادی نشون

بده!

مرسی داداشی! -

خدا رو »بیرون... پندارم ساکت شد اما باز انگار خودش و جمع و جور کرد و گفت: مامان رنگش پرید و پاشد رفت

«شکر عزیزم..! چرا گوشیت خاموشه؟ نگرانت شدم... چرا گوشی و نمی گرفتی با من حرف بزنی؟

می خوام بخوابم پندار! -

چی؟ -

می خوام بخوابم! -

بعدش؟ -

بعد چی؟ -

می خوام بخوابم... چی؟ -

لوس... -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 7

گوشی و گذاشتم و باز زدم زیر گریه... تو حق نداری ازمن عشق گدایی کنی عوضی!

این جمله رو داد زدم و گوشی و کوبیدم تو دیوار...

صدای جدا شدن تکه های گوشی و از زیر پتو شنیدم و بعدش صدای در و احتماال اومدن مامان و بردن الشه ی

باقیمونده گوشی!

کردم تا خوابم برد... با نوازشهای دستهای مامان چشم باز کردم...اینقدر گریه

پاشو گلی نهار بخور! -

بغض کردم... یاد پندار افتادم... چقدر دلش می خواست یه بار با محبت بیدارش کنم...

پاشو یه چیزی گم شو پونه انگار دور از جون مرده! از این فکر لرزیدم.. مامان گرفتتم تو آغوشش... لرز کردی..

بخور!

بلند شدم و همراهش رفتم پایین! غذا الزانیا بود... گونه اش و بوسیدم... مرسی مامان... فکر همه جا رو کردی! مثل

همیشه!

«فکر همه جا اال این اتفاقاتی که افتاده!»سری تکون داد و گفت:

«میشه برام بگید؟ همه چیز و!»ملتمسانه نگاهش کردم گفتم:

خور... برات میگم...!ب -

چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که تلفن زنگ زد.. لعبت که داشت اتاقها رو تمیز می کرد برداشت و بعد از چند جمله

گوشی و گرفت سمت من...

آقا پنداره! -

برگشتم مامان و نگاه کردم... لبخند معنی داری زد...

مامان نمی خوام حرف بزنم! -

از لعبت گرفت. مامان گوشی و

الو... سالم... نمی خواد صحبت کنه!... ای بابا مادر من یه کم آزادش بزار... بزار تصمیم بگیره... -

برگشت نگاهم کرد اما گوشش با اونور بود.. صدای داد و بیدادش و می شنیدم... دلم نیومد مامان طرف داد و

دم... دستم و دراز کردم سمت گوشی...بیدادش بشه در صورتی که این عصبانیت عاملش من بو

مامان سرش و انداخت باال یعنی نمی خواد گوشی و بگیری!

چند دقیقه بعد که جیغ جیغای پندار تموم شد گوشی و گذاشت.

ببخشید... من خانوادتون و به هم ریختم! -

ه خانوادمون؟ مگ»که بهتر شد گفت: مامان غذا پرید تو گلوش... چند بار زدم پشتش و یه کم آب بهش دادم... بعد

«تو جزو خانواده ما نیستی؟

«نمی دونم...»اشکم و رها کردم:

بس کن پونه! تو چه خواهر پندار بمونی چه زنش بشی جزو خانواده ما هستی عزیزم! -

اما من زنش نمیشم. -

چرا گلم؟ دوستش نداری؟ -

و بچه دار نشدنمونه!بحث دوست داشتن نیست... بحث اون آزمایشات -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 8

پس برات مهمه؟ -

تو دلم گفتم برای من نه... اما می دونم برای شما مهمه!

اینقدر بچه دوست داری؟ -

قبل از اینکه جواب بدم باید همه چیز و برام بگید. -

پندار که میگه همه چیز و گفته! -

همش همونها بود؟ چیز دیگه ای نبوده؟ -

دا دیگه هیچی نیست!نه عزیزم.. به خ -

این صیغه باطله.. مگه نیست؟ -

آره عزیزم.. اگر این صیغه برای محرمیت شما خونده می شد باطل بود.. اما اون آقایی که صیغه اتون کرد تاکید -

کرد.. این صیغه فقط برای محرمیت پدر و دختر و شرعی بودن رابطه این دو تا پسر و دختره... اگر برای محرمیت

ن دو تا به قصد نامزدی باشه درست نیست... ما هم تاکید کردیم که فقط برای شرعی بودن روابطتون هست... ای

بعدم که اون آزمایشات و جوابشون... دیدی همش همونهایی که پندار گفته. پونه جان تو حق داری یکی و از خون

فهمی... اما حاال که فهمیدی می تونی انتخاب خودت داشته باشی... مهمترین دلیل من اینه که نمی خواستم چیزی ب

کنی... من دوستت دارم.. دلم خوشبختیت و می خواد.. فکر می کنی با پندار خوشبخت نیستی هیچ کس نمی تونه

مجبورت کنه باهاش زندگی کنی!

باید به خودم دلم براش رفت... برای یه لحظه اومدم همه قول و قرارهام و فراموش کنم اما باز پشیمون شدم...

فرصت می دادم... بدون اینکه احساساتم و در نظر بگیرم.. باید راه عاقالنه رو انتخاب می کردم.. اونها به خاطر من

میگن و من به خاطر اونها... شایدم الکی میگن که من ناراحت نشم...

ز و نداشتم... هر چی فکر می غذام و خورده و نخورده تشکر کردم و رفتم تو اتاقم... حوصله هیچ کس و هیچ چی

کردم باز می دیدم سر همون دو راهی عشق به پندار و احترام به مامان ایستادم... از حرصم نه لب تابم و روشن می

کردم نه ای پدم و... نمی خواستم وسوسه بشم برم سراغ ایمیلهام... می دونستم که پندار هر طور شده می خواد باهام

ارتباط برقرار کنه!

تو این دو هفته ای که برگشته بودم هر روز روزی ده بار زنگ می زد.. مامان و بابا سعی کرده بودن به حال خودم

بزارن... منم از این موقعیت استفاده کردم و یشتر تو الک خودم فرو رفتم... چند باری به فرشته و آهو زنگ زدم اما

ریانشون گذاشته بودم.. اما حوصله توضیحات مفصل نداشتم.هر بار می دیدم حالشون و ندارم.. کم و بیش در ج

اون روز با صدای بابا که بلند بلند صدام می کرد رفتم بیرون.

جانم بابا؟ -

دادم استخر و تمیز کنن آب کنن... بس کن این تو اتاق نشستن و... -

«مرسی بابا!»خنده ای کردم و گفتم: -

و تا شربت خنک میاری بیرون؟می خوام باهات صحبت کنم.. د -

البته.. همین االن! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 0 9

رفتم تو آشپزخونه دو تا شربت آلبالو درست کردم.. از لعبت که داشت شام و آماده می کرد سراغ مامان و گرفتم..

گفت رفته خرید... با سینی شربت رفتم تو حیاط... کارگرها داشتن تو استخر و تمیز می کردن... البته ما پشت

تها بودیم و معلوم نمی شدیم...درخ

«نمی خوای این گوشه گیری و تموم کنی؟»نشستم.. بابا نگاهش و از باغ گرفت و من و نگاه کرد و گفت:

من گوشه گیری نمی کنم... -

«مطمئنی؟»برگشت یه ابروش و باال انداخت و گفت:

«من دیگه اون پونه سابق نیستم.»لبخندی زدم و گفتم:

می بینم.. انگار پندار اون پونه رو نگه داشته جاش یکی دیگه فرستاده.. دارم -

با شنیدن اسم پندار باز یه جوری شدم.. انگار همه وجودم می طلبیدتش... سعی کردم بابا نفهمه بغض کردم... نمی

دونم موفق شدم یا نه اما بابا ادامه داد.

می دونی! بچه ام نیستی... روزی که می گفتم نرو برای همین روزها این بازی و تموم کنید... تو دیگه همه چیز و -

بود.. اما حاال که رفتی و برگشتی باید تصمیم بگیری... من خوشبختی جفتتون و می خوام... اما انگار هر دوتون و دارم

تو رو بشنوه... اگر داد و از دست میدم.. تو اینجا ماتم زار گرفتی... اون اونجا داره بال بال می زنه یک دقیقه صدای

بیدادهای من نبود همه چیز و ول می کرد و میومد... اما من نذاشتم... باید اول بدونم تو چی می خوای؟ من اون و

فرستادم رفت برای اینکه تو این مسائل و نفهمی... اما حاال که از ریز ریزش خبر داری باید تصمیم بگیری.. پندار

. کوتاهم نمیاد... این موضوع مال االن و سفر تو به اونجا نیست... شاید این اتفاق یه کم به مصرانه تو رو می خواد..

تکاپو انداختتش... اما خواستن تو کار یکی دو ماه نیست... حاال این تویی که باید تصمیم بگیری... و هر تصمیمی هم

کاری ندارم.. تو این اتفاق تو دختر مایی... پندار گرفتی من ازت دلیل می خوام... فکر نکن پندار پسر منه و من با تو

خودش می دونه و خودش...

مامان میشه وقتی»باید باهاشون حرف می زدم.. دوست نداشتم پیششون یه دختر لوس و بی منطق جلوه کنم گفتم:

«بود صحبت کنیم؟

«یعنی من محرم نیستم؟»با دلخوری نگاهم کرد:

وقتی دوتاییتون هستید دلیلم و برای رد کردن پندار بگم.این چه حرفیه؟ می خوام -

رد کردن؟ جدی که نمی گی؟ -

بابا! من حق دارم انتخاب کنم یا مجبورم انتخاب کنم؟ -

این چه حرفیه؟ هر طور دوست داری... فقط امیدوارم خوب فکر کنی و بعد تصمیم بگیری! -

مامان و شنیدم که سالم کرد و همزمان صدای زنگ تلفن... صدای« خیالتون راحت...»لبخندی زدم و گفتم:

بدو برو تلفن و بردار ببین کیه! -بابا

دویدم تو تا قطع نشه... شماره رو نگاه کردم.. پندار بود... باالخره چی؟ تا آخر عمرم که نمی تونم ازش فرار کنم..

تا نفس عمیق کشیدم و گوشی و 0-6بیرون... بعد از سه هفته تماس نداشتن باهاش قلبم داشت از دهنم میومد

برداشتم.

بله؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 0

تقصیر من احمقه که فرستادمت بری... باید اینقدر نگهت می داشتم راضی بشی همینجا عقد کنیم... چرا جواب -

تلفنهای من و نمیدی؟

!از اول داشت داد می زد اما جمله آخرش و چنان داد زد احساس کردم حنجره اش پاره شد

من که فقط گریه می کردم.. دلم براش یه ذره شده بود... چرا فکر می کردم می تونم ریلکس و بی تفاوت باشم؟

چرا هیچی نمیگی؟ -

سالم داداشی... -

زهر... ال اله... کجایی تو؟ چرا تلفنت خاموشه؟ چرا تلفنهای من و جواب نمیدی؟ چیکارت کردم مگه؟ -

یتت کردم داداشی!ببخشید اونجا خیلی اذ -

مخصوصا این کلمه رو تکرار می کردم.. فقط برای اینکه خودم و مجاب کنم اون برادرمه... اینکارها فقط برای آروم

کردن خودم بود... هرچند که اون رو هم داشتم عذاب می دادم.

الهی داداشت بمیره تو راحت بشی. -

این و گفت و گوشی و گذاشت!

و کاناپه و زار زدم... از پشت اشکهام مامان و بابا رو دیدم که روبروم ایستادن...خودم و ول کردم ر

مامان اومد طرفم... خودم رها کردم تو بغلش...

چته پونه؟ چرا با خودت اینجوری می کنی؟ این چه کاریه؟ اینقدر بچه برات مهمه؟ به خدا بچه دار شدن اولویت -

لف ازدواجتون بودم... فقط برای خودت... فقط برای اینکه تو این دنیای بزرگ یه زندگی آدم نیست... هرچند من مخا

همخون داشته باشی... اما اگر بخوای اینطوری کنی داشتن و نداشتن بچه هیچ فرقی برات نمی کنه!

مامان تو رو خدا کمکم کن پندار و فراموش کنم... -

بیه پندار بود...بابا دستش و کشید تو موهاش.. چقدر این حرکتش ش

چرا؟ برای چی باید فراموشش کنی؟ دوستش نداری؟ -بابا

«چرا... دارم...»بدون معطلی گفتم:

پس چی؟ -

من به اندازه کافی زندگی شما رو اشغال کردم.. دلم نمی خواد آرزوی داشتن نوه رو رو دلتون بزارم... -

غال کردم چیه؟ تو دختر مایی... دیگه نبینم این حرفها رو چرا چرت و پرت میگی؟ اش»مامان با عصبانیت گفت:

بزنیا... کودوم بچه ای زندگی پدر مادرش و اشغال کرده؟ از کجا معلوم پندار زن دیگه بگیره بچه دار بشه؟ کی

آینده رو دیده؟ اصال از کجا معلوم اون آزمایشها صد درصد درست باشه؟ همونطور که همون موقع هم گفتن باید

رار بشه... اما دیگه به چه بهانه ای تو رو می بردیم آزمایش؟ شک نمی کردی؟ اگر به خاطر ما داری میگی اشتباه تک

می کنی... اما اگر خودت بچه می خوای حرفش جداس... ولی باز هم میگم همه زندگی بچه نیست... خیلیها هستن

«بدون بچه بهترین زندگی ها رو داشتن!

تر گفت... معلوم بود کمی به خودش مسلط شده... اما من هنوز اشک می ریختم...جمالت آخرش و آروم

مامان رفت تا لباسهاش و در بیاره... منم بلند شدم و رفتم تو اتاقم... خدایا دیگه توانایی فکر کردن رو هم نداشتم...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 1

می زد... هر بار هم من از حرف زدن اول مهر بود... همه چیز و آماده کرده بودم برای دانشگاه.. پندار هنوز زنگ

باهاش سر باز می زدم... این کارم بیشتر عصبانیش می کرد... اما برای اینکه رو تصمیمم بمونم باید اینکار و می

کردم... من هنوزم می گفتم مامان اینها حق دارن نوه داشته باشن!

ار روز آخر ناخودآگاه لبخند زدم.. این بار هم باعث سوء وارد دانشگاه که شدم باراد و دیدم... با یاداوری برخورد پند

تفاهم شد.. اومد جلو.

سالم. -

سالم... حال شما؟ -

ممنون.. خوبید شما؟؟؟ -

«بادیگاردتون نیست!»نگاهی به پشتم انداخت و گفت:

لبخند زدم و سعی کردم چیزی بهش نگم.

فکر می کنم تابستون خوبی و نگذروندید... -

چطور؟ -

خیلی الغر شدید؟ -

شما مگه ترازویید؟ -

کمی سکوت کرد انگار داشت خودش و کنترل می کرد جواب بدی نده... ولی می دونم لحن صحبتم خوب نبود!

نه ترازو نیستم... اما چشم دارم.. می بینم چی به روزت اومده! -

اشتباه می بینید. -

ببینم کالسم کجا تشکیل میشه! راهم و کج کردم به سمت برد رفتم تا

سه هفته از باز شدن دانشگاهها گذشته بود... سه شنبه بود و خیابونها کلی شلوغ بود... وقتی رسیدم خونه اعصاب برام

نمونده بود... پندار هم زنگ زده بود و باز داداش داداش گفتنهای من و داد و بیدادهای اون... البته یکی دوبار قبلی

ه بود کلی با جونم قربونم حرف زده بود اما این بار باز عصبانی بود!که زنگ زد

وقتی رسیدم خونه شربت بهار نارنج و گالب و بیدمشک مامان حالم و جا آورد...

نمی دونم چرا هوا خنک نمیشه...؟ -

باز که عصبانی هستی..! -مامان

م..از دست پندار... خسته شدم اینقدر داد و بی داد کرد سر -

چی می گفت؟ -

لحنش خیلی مشکوکانه و پر استرس شد...

باز چیه مامان؟ باز چیزی شده که من بی خبرم؟ پندارم باز می گفت تا دوازده اسفند حق نداری به کس دیگه فکر -

کنی و... من می دونم و تو. کلی خط و نشون کشید...

چیزی نیست... خانوم ملکی زنگ زده! -

«ملکی؟»مل به سمتش چرخیدم.... با تعجب کا

سرش و تکون داد و دستهاش و اورد باال... یعنی من بی تقصیرم!

چی جواب دادید؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 2

هنوز هیچی قراره فردا زنگ بزنه جواب بگیره... بیان یا نه! -

«نه! یه بار گفتم نه... نظرم عوض نمیشه که!»با عصبانیت گفتم...

بگه رفتم تو اتاقم.. پس اول به گوش پندار رسوندن بعد به من گفتن که پندار بدون اینکه منتظر بشم چیزی

اونطوری مثل گندم برشته شده بود!

عوضی... چقدر پرروهه... خوبه پندار یه دور حالش و گرفته.. اصال مگه پندار نگفت من نامزدشم؟ نه نگفت... گفت؟

چمی دونم... بره گم شه اصال...

م.. هیچ کس جرات نداشت باهام حرف بزنه حال بارادم تو دانشکده گرفته بودم.. بی خیال تا چند روز سگ بود

باباش شدم و هر چی خواستم بهش گفتم.. بیچاره چقدر شوکه شد...

هنوز سه چهار روز از خواستگاری مجدد خانواده ملکی نگذشته بود که اومدم خونه لباسهام و عوض کردم و اومدم

جلو تلویزیون نشسته بود و چایی می خورد... بابا هم هنوز نیومده بود... چند روزی بود پندار زنگ پایین... مامان

نزده بود... آخرین بار یه دعوای حسابی با هم کردیم... نمی دونم از روی عصبانیت بود یا از ته دلش گفت... اما وقتی

«وقت بچه دار نشی...از ته دل آرزو می کنم هیچ »هی گفتم داداشی داداشی... گفت:

هه... فکر کرده بود من برای بچه دارم ردش می کنم.. نمی فهمید برای خودش و مامان باباشه!

امروز تولد پندار بود از صبح تمام بند بند بدنم می طلبیدتش... حتی به آهو و فرشته هم نگفتم امروز تولدشه می

ر!دونستم وسوسه ام می کنن و منم که آماده یه تلنگ

تولد »رفتم پایین یه چای ریختم و نشستم کنار مامان... همونطور که داشتم مثال تلویزیون و نگاه می کردم پرسیدم:

«پندار و تبریک گفتید؟

«تو با کی لج می کنی پونه؟»با تعجب به سمتم برگشت و گفت:

ین م االن تو صدام موج زده بود که مامان افکر می کنم اون دلتنگی و عشقی که از صبح نسبت به پندار پیدا کرده بود

سوال و پرسید!

«هیچکس!»شونه باال انداختم و گفتم:

م تو میشه بپرس»برگشت روی مبل چهار زانو نشست... مثل بچه ای که می خواد به زور از مامانش چیزی بخواد گفت:

«مشکلت با این رابطه چیه؟ دلیل این جدایی چیه؟

بچه! -

ری باور کنم؟ پونه ای که هر کس ازدواج می کرد و بچه دار می شد می گفت حالم بهم می خوره از زن و توقع دا -

شوهرهایی که تا عروسی می کنن بچه دار میشن؟ من تا جایی که بتونم با کسی ازدواج می کنم که بچه نخواد؟ این

کردی بعدم بلند شدی با اصرار رفتی حرف تو هست یا نه؟ پندار اومد و بهت ابراز عالقه کرد تو هم قبولش

انگلیس... به هم نزدیک تر شدید... بعدم یه سری رازی که من از همین عاقبتش می ترسیدم که پنهون کرده بودم و

بهت گفت... حاال اون و گذاشتی اونجا... اون یه جور داغونه تو یه جور... فکر می کنی من نمی فهمم پشت این

لبخندها چیه؟

ال خصمانه نبود... می شد محبتهای مادرانه رو توش دید... هم برای من.. هم برای پندار. اما من باز شده لحنش اص

بودم همون پونه با ان زبون پر نیش.

«ببخشید... می دونم زندگیتون و خراب کردم.»بلند شدم و گفتم:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 3

سالم بابایی... »اومد تو... با لبخند رفتم سمتش و گفتم: اومدم به سمت اتاقم برم که در باز شد و بابا با یه سالم بلند باال

«خوبید؟

بابا که چشمش مامان رو که بدون سالم و با دلخوری می رفت تو آشپزخونه دنبال می کرد گفت:

چی شده؟ انگار اوضاع جالب نیست؟ -

کرد.تقصیر منه... یه کلمه گفتم تولد پندار و تبریک گفتید یا نه؟ مامان هم شروع -

«خودت گفتی؟»یه ابروش و باال انداخت و گفت:

«اه... شما هم که همون حرف و می زنید!»دستم و با عصبانیت تکون دادم و گفتم:

در حالی که با عصبانیت قدم بر می داشت و به سمت اتاقش می رفت.. همونطور که

«حداقل به عنوان خواهرش زنگ بزن!»پشتش به من بود گفت:

دم بگم اون من و به چشم یه خواهر نمی بینه که من به عنوان خواهرش زنگ بزنم... اما دیگه بابا تو پیچ پله ها اوم

گم شده بود.

رفتم تو اتاقم و فایل آهنگهای گلچینم و باز کردم و زار زدم... نمی گم گریه کردم.. چون گریه نکردم... واقعا زار

ن می دونستم تو صدای اسپیکرها گم میشه... تمام دلتنگیهام و خالی کردم... زدم... صدام و انداختم بیرون... چو

هرچند که خالی نمی شد حداقل سبک شدم...

االن پندار کجا بود؟ چیکار می کرد؟ یعنی کسی تولدش و بهش تبریک گفته؟ یعنی دوستهاش یادشون هست که

داده بودم تا االن روم بشه بهش زنگ بزنم و حالی از تولدشه... کاش اون یکی دو باری که سپیده زنگ زد جوابش و

پندار بگیرم... کاش کسی تو زدگیش اومده باشه و من و فراموش کنه... اینجوری من راضی ترم...

اما نه... من دق می کنم بفهمم با کس دیگه ایه... چرا؟ نه خود خورم نه کس دهم؟ خدا کنه یه دختر خوب و با لیاقت

و زندگیش... با فکر به این موضوع ته مونده اشکم از گوشه چشمم سرازیر شد... این بار زار نمی زدم... اومده باشه ت

گریه می کردم.. حسرت می خوردم... باز شدن در من و برگردوند تو حال و هوای اتاقم.. بابا اومد سمت اسپیکر و

«با این صدای بلند؟ کر نمیشی»کمش کرد... نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد و گفت:

سعی کردم لبخند بزنم.. موفق بودم اما لبخندم معنی بدتر از گریه داشت... یاد این بیت شعر افتادم. خنده تلخ من از

گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشت است به آن می خندم.

مومش کن... یا می خوایش... یا نمی پاشو بیا شام بخوریم... این وضعی هم که تو داری وضع دیوونه هاست... ت -

خوایش! تکلیفت و با خودت مشخص کن... هر وقت خودت فهمیدی به منم بگو تا تکلیفت و با همه اهالی خونه

مشخص کنم!

راست می گفت... دیوونه شدم... دارم خودم و آزار می دم.. هنوز نتونستم با خودم کنار بیام.. باید تکلیفم مشخص می

ا بابا بود! سرم و بلند کردم.. اما کسی نبود... پا شدم رفتم آب زدم به صورتم و رفتم پایین! از مامان شد... حق ب

دلخور نبودم..

چون لحنش دلسوزانه بود هم برای من هم برای پندار... رفتم جلو و صورتش و بوسیدم... لبخند زد و سرم و بوسید...

خدا گوشهات کر میشه!صدای این ضبط و اینقدر زیاد نکن.. به -

چشم... مامان گلی! حاال شام چی داریم؟ -

کشک بادمجون! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 4

باز بغض گلوم و گرفت... خب تولد پندار بود دیگه... باید غذای مورد عالقه اون پخته می شد... هر چند که خودش

نبود!

خودم و کنترل کنم.. هیچی از غذام مامان و بابا سرشون و انداختن پایین که یعنی ما نفهمیدیم.. منم سعی کردم

نفهمیدم.. فقط به این فکر کردم که باید بهش زنگ بزنم.. اون برای تولدم گل و کادو فرستاد با اینکه نمی دونست

نظر من چیه...

انگار بار !بالفاصله بعد از غذا پریدم تو اتاقم... تلفن و یادم رفته بود بیارم... موبایلم و برداشتم... دستهام می لرزید

اول بود می خواستم بهش زنگ بزنم... اولین بوق که خورد خواستم قطع کنم اما انگار خیلی منتظر بود... صدای

آرومش آرومم کرد!

یا نه؟ "عشقم"سالم عشق من... چه عجب؟ دق کردم بس که از صبح تا گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ببینم نوشته -

!خوبی پندار؟ تولدت مبارک -

مرسی عزیزم... تو چطوری؟ دلم برات یه ذره شده پونه! -

منم همینطور! -

جدی؟ دلت تنگ شده؟ -

مگه من از سنگم پندار؟ -

«از سنگ نبودی با من اینطوری نمی کردی!»نفس عمیقی کشید و گفت:

چیکار کردم؟ -

چیکار نکردی؟ -

بعد شروع کرد به آهنگ خوندن!

ر دلم بود اومدی دار و ندارم و بردیعشق تو دار و ندا

بیا سکوتت و بشکن و برگرد تو هنوزم تو دل من نمردی!

باز داری برای من یه خاطره می سازی؟ بسه دیگه نمی خوام لیست گلچینم بلند تر بشه! -

پس از این رمانتیک بازیا بلدی؟ -

پندار! -

جونم؟ -

م زنگ نمی زنی؟ اون موقع ها بیشتر زنگ می زدی... همون وقتها که چرا دیگه به»وقتی دید سکوت کردم گفت:

«فکر می کردی خواهرمی!

االنم خواهرتم. -

دلم نمی خواست باز برگردیم به همون دوران عشق و عاشقی... من دلم تنگ شده بود زنگ زدم دل تنگیم و رفع

می کردم.کنم... می دونم خودخواهی بود اما باید تکلیفمون رو هم مشخص

خب اگر خواهرمی چرا مثل اون موقع ها بهم زنگ نمی زنی؟ -

اینقدر لحنش آروم بود که باور کردم قبول کرده خواهرش باشم... نه عشقش.

تو قبول داری من خواهرتم؟ -

اینطوری دوست داری؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 5

تا آخر عمر بتونم روش حساب کنم... آره... من دلم می خواد تو برادرم باشی... یه برادر قوی و محکم... یکی که -

بتونم مشکالتم و بهش بگم.. باهاش راحت باشم.

میشه تو عشق من باشی و من برادرت؟ -

مگه میشه؟ -

آره میشه... می خواستم بدونی من حسم بهت تغییر نمی کنه... اما اگر دوست داری خواهرم باشی... باشه قبوله... -

شنوم... مهم نیست تو فکر تو چه نسبتی باهات دارم. من بدونم هر روز صدات و می

اما اینطوری من نمی تونم عادی زندگی کنم... -

پونه! تو مشکلت بچه است؟ -

آره! -

یعنی اگر با کس دیگه ازدواج کنی بچه دار نشی؟ طالق می گیری؟ یا اگر از این آزمایشها بی خبر بودی و بعد می -

دا می شدی؟ خدا وکیلی راستش و بگو.. جون پندار راستش و بگو!فهمیدی ما مشکل داریم ج

نه! -

پس چی؟ -

پندار مامان اینها حق دارن نوه داشته باشن... این نهایت خود خواهی ماس! -

آها... پس بگو... خانوم رابین هود شده! موشی... این و تو گوشت فرو کن... هر آدمی تو زندگیش یه بار می تونه -

ق بشه... منم مستثنی نیستم! یه اعتقادی هم دارم... یا عشق اول... یا هیچ کس... من تنهایی رو به زندگی با زنی عاش

که حسی بهش ندارم ترجیح میدم... مگه دختر مردم ماشین جوجه کشیه که من برای بچه برم بگیرمش؟

بس کن پندار! -

ر همون روز که تصمیم به رفتن گرفته بودی دلیلت و بهم گفته تو بس کن با این افکار و عقاید مسخره ات... اگ -

بودی االن اسمت تو شناسنامه ام بود!

لوس! امروز کادو چی گرفتی؟ -

بحث و عوض نکن! -

صداش پر بود از عصبانیت!

ن به ماماباشه عوض نمی کنم.. چی بگم؟ حاال که دلیلم و نگفتم.. اما این دلیل مربوط به تو نیست... مربوط -

اینهاس... پس این تو نیستی که باید تصمیم بگیری...

وقتی من غیر از تو با کسی ازدواج نکنم... پس باز هم نوه ای در کار نیست! -

من که می تونم براشون نوه بیارم! -

«کادو برام چی خریدی بیام ببرم؟»پوف... کش داری گفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت:

خواد بحث و عوض کنه! فهمیدم می

امشب شام کشک بادمجون بود! جات خالی... -

هنوز این رسم پا برجاس؟ -

بله... ما هم به یادت بودیم... -

پس بگو کادو چی خریدی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 6

هر موقع اومدی بهت میدم. -

خب پستش می کردی! -

چه پررو! -

د. پررو چیه؟ من کادوم و می خوام! -

ادو نگرفتی؟امروز اصال ک -

چرا سپیده و فربد برام یه عطر خریدن! -

مبارکت باشه! -

مرسی عزیزم... اما من از تو کادو می خوام نه از اونها! -

خب گفتم بیای بهت میدم دیگه! -

جدا بهم میدی؟ -

اینقدر تعجب داره؟ آره خب میدم! -

پس من امشب میام! -

خت کادو ندیده!اینقدر دلت کادو می خواد؟ بدب -

واقعا شده بودم پونه زمان خواهر برادریهامون.

آها کادو میدی؟ -

پس چی فکر کر... یهو دوزاریم افتاد منظورش چی بوده... داد زدم! -

بی ادب... پررو... بی حیا... بیای می کشمت... حاال می بینی! -

خندیدم... از ته دل... بعد از مدتها... حالم خیلی وسط غش غش خنده اش با حرص گوشی و گذاشتم... اما خودمم

خوب بود!!! خیلی!

صبح کالسم ساعت ده شروع می شد.. سر راه رفتم و یه کیک خریدم و رفتم دانشکده... آهو تا کیک و تو دستم دید

«به به چه خبره؟ کیک برای چی؟ آقا تشریف اوردن؟»گفت:

نخیر... تولد داداشمه! -

موم نشده بد که یه چیزی محکم خورد تو سرم.هنوز حرفم ت

خاک بر سرت... تو آدم نمیشی... -

چرا می زنی تو سرم آهو؟ سرم درد می گیره... -

خبه تو هم. )با دهن کجی گفت( داداشمه... میام زنش میشم. داغش و به دلت می زارمها... -

دیم شد... ولی دلم نمی خواست عکس العملی هم نشون از حرفش خوشم نیومد... انگار غیرتی شدم.. یا اینکه حسو

«بیاید کیک بخورید.»بدم... سرم و انداختم پایین و گفتم :

خوشی بی حدم و ازم گرفت بی مزه!

«این چه حرفی بود؟»فرشته با اعتراض به آهو گفت:

«ناراحت نشو شوخی کرد!»بعد دستش و دورم حلقه کرد و گفت:

می دونم. -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 7

می دونه... منم می خواستم بهش بفهمونم عشق شوخی بردار نیست... االن از این حرف من ناراحت میشه دو -آهو

روز دیگه می خواد تو عروسیش برقصه؟

این و گفت و به سمت کالس رفت.

کجا میری حاال؟ فرشته... -

ری؟میرم سر کالس... خیلی بچه ای پونه... کیک گرفتی برای چی؟ خود آزاری دا -

چنگالهای یه بار مصرف و ول کردم کنار کیک و رفتم سمت کالس...

کجا؟ ای بابا.. چرا اینطوری می کنید؟ -فرشته

وقتی نشستم رو صندلی البته دور از آهو، فرشته با کیک اومد تو... یهو همه کالس دست و سوت که چه خبره؟ یکی

می گفت تولدته؟ یکی می گفت نامزد کردی؟...

ه برای اینکه همه ساکت بشن داد زد!فرشت

نخیر... هیچ کودوم... تولد... -

«نامزد پونه است!»کمی مکث کرد بعد گفت:

من همینطوریش که با این حرف وا رفتم اما حالم موقعی بدتر شد که باراد و پشت فرشته دیدم که زل زده بود به من

و با حرص نگاهم می کرد!

اراد پوزخندی هم به ب« مرسی عزیزم... لطف کردی اوردیش..»و رفتم سمت فرشته و گفتم: بلند شدم و لبخندی زدم

زدم و نشستم!

«بیارش ببریم بخوریم!»اون هم پوزخندی زد و گفت:

همه برگشتن نگاهم کردن... روم نشد جلو اونها بگم نمیارم.. اصال این تو کالس ما چیکار می کرد؟ رفتم سمتش و

طرفش... عصبانیتم از دست فرشته به خاطر اعالم نامزدیم به یه حس خوب تبدیل شد برای اینکه این کیک و گرفتم

باراد بفهمه پاش و از گلیمش دراز تر نکنه!

ایی این این همه به ج»کیک و از دستم گرفت و گفت... کالستون تشکیل نمیشه... بعد به کیک اشاره کرد و گفت:

این و گفت و رفت!« فتر اساتید..جمعیت نمی رسه.. می برمش د

همه بلند شدن و غرغر کنان البته نه برای تشکیل نشدن کالس بلکه برای از دست دادن کیک . یکی یکی بعد از

تبریک به من کالس و ترک کردن.

ی به جا و ا خیلای ول... دمت گرم... با اینکه نباید نسبت من و پندار و اینطوری اعالم می کردی ام»رو به فرشته گفتم:

«مناسب بود.

برگشتم سمت آهو نشسته بود رو صندلی و نگاهم می کرد.

«پاشو بیا بابا... دنیا ارزش نداره!»بهش خندیدم و گفتم:

«تو دیوونه ای!»در حالی که به سمتمون میومد سری تکون داد گفت:

م با اینکه گهگداری یه اشاره ای به رابطه امون چند وقتی بود من شده بودم خواهر پندار.. هر روز بهش زنگ می زد

می کرد اما من محل نمی زاشتم.. خودمم می دونستم خواهر برادر بودن بهانه است... کی اون موقع که خواهر برادر

بودیم من هر روز بهش زنگ می زدم؟ اما بهانه بود دیگه... بهتر از این بود افسردگی بگیرم... یک ماه از رابطه امون

گذشت... تو این یک ماه پندار به مامان اینها دلیل من و گفته بود... سر این موضوع با هم بحثمون شده بود... مامان و

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 8

بابا هم دائم داشتن سعی می کردن من و قانع کنن که نوه نمی خوان... اما من حرفم یکی بود... شاید اونها رو اصرار

«برای چی برای پندار زن نمی گیرید؟»پندار می گفتن... یه روز به مامان گفتم:

«می دونی که زن نمی گیره... بهت گفته یا تو یا هیچکس؟»چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

یه تیکه ترشی از روی ظرف ترشی برداشتم و گذاشتم دهنم و همونطور که صورتم در اثر ترشیش جمع کردم گفتم:

«ن می گیره!چرت میگه... شما براش یه دختر خوب پیدا کنید ز»

نمی گیره.. منم بیکار نیستم مزاحم مردم بشم... اصال به زن گرفتن اون چیکار داری؟ زرنگی خودت شوهر کن! -

یه لحظه تنم لرزید... اما بد فکری هم نبود... شاید اگر من ازدواج می کردم پندار هم بی خیال من می شد... اما نه...

«باشه... من شوهر می کنم»ن فکر کردن گفتم: من تمام حواسم پیش پندار بود! بدو

«چی؟»مامان با تعجب برگشت و گفت:

شوهر میکنم! -

یعنی چی؟ -

یعنی ازدواج می کنم..! -

با کی؟ -

با هر کی... هر کسی که بیاد! -

خل شدی؟ -

نه! می خوام ازدواج کنم... -

با هر کی؟ -

با هر کی؟ -

زیرشم نمی زنی؟ -

گار بدشونم نیومد... شاید واقعا ازدواج نکردن من مانع ازدواج پسرشون شده بود.ان

«نه نمی زنم..»با کمی دلخوری گفتم:

همین االنش بغض کردی... اونوقت میگی »مامان در حالی که برگشت و تیکه ماهی تو ماهیتابه رو برگردوند گفت:

«زیرش نمی زنم؟

به جان پندار زیرش نمی زنم! -

«یعنی هر کس از این در بیاد تو.. تو زنش میشی؟»مامان سریع به سمتم برگشت و لبهاش و رو هم فشرد و گفت:

آره... میشم... -

دیگه ازشون دلخور شده بودم.. حاال دیگه باور کردم من زیادیم... وگرنه مامان اینقدر با خوشحالی از این تصمیم

استقبال نمی کرد!

ردم این بار هم روش... آره ازدواج می کنم.. با اولین خواستگاری که بیاد.. به جان پندار... به جون این همه بچگی ک

خودش اینکار و می کنم!

«من نهار نمی خورم!»با دلخوری رفتم باال و وسط راه داد زدم:

بار آخر بود... قول می دادم.. خودم و پرت کردم رو تخت... می دونم قول دادم دبگه بچه گانه تصمیم نگیرم... اما این

برای خوشبختی پندار هم شده این کار و می کنم.. وقتی این پیشنهاد و دادم مامان یه برقی تو چشمهاش نشست...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 1 9

این بعنی چی؟ یعنی از این اتفاق راضیه... یعنی با این کار موافقه... سعی کردم بی صدا گریه کنم... نمی خواستم

بیاد... بسه هر چی بهم ترحم کردن... بشنون و دلشون به رحم

با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم... صفحه گوشی و نگاه کردم پندار بود... بینیم و کشیدم باال و سعی کردم آروم

باشم...

بله؟ -

بال! دختره ی لجباز یه دنده ی خودسر! -

«چی شده؟»خندیدم:

وشبخت کیه قاپ تو رو دزدیده می خوای زنش بشی؟تصمیمهای عجق وجق می گیری؟ این مرد خ -

ای بابا پس چرا مامان گذاشت کف دست پندار؟ حاال این دیگه ول کن معامله نمیشه که

شخص خاصی نیست! -

اها پس یه چیزی پروندی... کی حاال میاد تو رو می گیره؟ تو.. تو خونه بابات موهات مثل دندونهات سفید میشه اما -

میاد سراغت!هیچ کس ن

فکر کردی... حاال می بینی! -

یه لحظه صداش دلخور شد!

تا وقتی محرم منی کسی هم پیدا بشه جرات نداره بیاد سراغت. -

«تو هنوز تو توهم اون محرمیتی؟ بابا گفتم که باطله!»عصبی خندیدم گفتم:

... االن هم سه ماه و نیم دیگه مونده!من این چیزها سرم نمیشه... تو این برگه نوشته تا دوازده اسفند -

بابا بزار برات توضیح بدم. وقتی می خوان صیغه عقد و بخونن... محرمیت قبلی و باطل می کنن... خودش کلی راه -

حل داره!

یهو چنان داد زد که نا خودآگاه پریدم.

عقد تو من یا تو رو می کشم یا اون می خوای خواهرم باشی باش... لطف کن با غیرت من بازی نکن... پونه روز -

طرف و یا خودم و... پس اگر به ازدواج با من فکر نمی کنی... مثل من که غیر از تو هیچ کس تو سرم نیست... به

ازدواج با هیچکس فکر نکن!

«پندار! تو باید تکیه گاه من باشی..»نالیدم...

تو خودت نمی خوای باشم... -

رادر...منظورم اینکه یه ب -

بس کن پونه... گفتم تا دوازده اسفند نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم! -

ترجیح دادم چیزی نگم... آدم عاقل حرف نمی زنه... عمل می کنه... هه هه هه عاقل؟! من کجام عاقله با این تصمیم

مسخره؟

ش خودم لعنت می کردم کاش با باراد شانس من از بعد از اون تصمیم یهو همه خواستگارها نا پدید شدن... هم

درست برخورد کرده بودم حداقل اون میومد جلو و کار تموم می شد... اما اون هم انگار قید من و زده بود... اواخر

آذر ماه بود... وقتی رفتم خونه بعد از سالم احوالپرسی با مامان رفتم تو اتاقم... هنوز لباسهام در نیاوردم که در زدن.

ه؟بل -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 0

پونه جان خانم باهاتون کار دارن. گفتن تشریف ببرید پایین! -لعبت

تند تند لباس عوض کردم و آبی به صورتم زدم و رفتم پایین!

سالم مامان! -

سالم به روی ماهت... دانشگاه چه خبر؟ -

هیچی... مثل همیشه... -

هنوزم سر اون حرفت هستی؟ -

کودوم؟ -

د زنش میشی!اینکه هر کسی بیا -

«خب آره!»با تعجب گفتم:

هفته دیگه پنجشنبه خواستگار داری! -

ا... پس وقت رفتنه... حتما برای پندار دختر خوبی پیدا کردن... ساکت شدم... نمی دونستم چیکار کنم... یعنی این

ه است؟قسم درست بود؟ یعنی هر کی هر قسمی می خوره باید سرش بمونه؟ اینطوری پس خدا چیکار

پونه زیرش نزن... بزار بقیه هم به زندگیشون برسن دیگه!

باشه! -

«پشیمون شدی بگو!»برگشت و در حالی که یه ابروش و باال انداخته بود گفت:

«من جون پندار و قسم خوردم!»نشستم رو صندلی میز نهارخوری و گفتم:

م بهت گفته یا نه؟ اون اگر تو بهش جواب رد بدی با کس تو اگر پندار و دوست داشتی زنش می شدی... نمی دون -

دیگه ای ازدواج نمی کنه! پس ما باز هم بی نوه می مونیم! ما پسرمون برامون مهمتره تا نوه!

داشت من و گول می زد.. حتما پندار ازش خواسته بود.. شایدم نه... واقعا از ته دل میگن...

ندار گفته بودم و کلی جیغ و داد و دعوا کرده بود... اصال دیگه به اونم هیچی نمیگم.. تا پنجشنبه دل تو دلم نبود.. به پ

من یه گوش می خوام برای شنیدن.. اما هیچ کس گوش نیست... همه فقط ادعا دارن...

اد برم ودو سه روز مونده به روز خواستگاری مامان ازم پرسیده بود لباس دارم یا نه؟ با اینکه داشتم گفتم دلم می خ

لباس بخرم... اون هم استقبال کرده بود! چنان خوشحال بود که نگو... ازشون دلخور بودم.. فکر نمی کردم اجازه بدن

این کار و بکنم... اما نه تنها مانعم نشدن بلکه باهام اومد و لباس خریدیم... یه دامن کوتاه طوسی با یه بلوز جلو دکمه

.. یه کفش صورتی با یه گل طوسی صورتی هم خریدیم... روز خواستگاری با اینکه دار صورتی با یه کمر طوسی روش.

کالس فوق العاده داشتیم نرفتم.. موندم خونه باید شاد و سر حال می بودم.. باید اونها هم من و می پسندیدن... حمام

.. اینطوری یه دختر دم دمی مزاج کردم.. نهار و با ظاهری شاد خوردم! دلم نمی خواست مامان از پشیمونیم بویی ببره.

جلوه می کردم. بعد از نهار که البته حاضری بود... کمی خوابیدم... بعد بلند شدم و موهام و با بابلیس حالت دار

کردم.. اینطوری خیلی بهم میومد! ساعت پنج و نیم بود... ساعت شش قرار بود بیان.. کیا؟ نمی دونم... هیچی ازشون

ی اسم پسره رو هم نپرسیده بودم.. هیچی... حتما اینقدری خوب بودن که مامان اجازه داده بود بیان نمی دونستم.. حت

دیگه... لباسم و پوشیدم.. آرایش مالیم با رژ صورتی براق زدم.. چقدر خوب شده بودم... کاش قرار بود پندار بیاد

قهر بود... اون با من... بهم زنگ نمی زد... بهشم خواستگاریم... چقدر دلم براش تنگ شده بود... یک هفته بود باهام

زنگ می زدم با عصبانیت جواب می داد که برای چی قبول کردی خواستگار بیاد؟ حق نداری قبولش کنی و.... می

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 1

گقت جون من و قسم خوردی؟ پس باالخره من می میرم... تو ازدواج نکنی به خاطر قسمت می میرم... بکنی هم

کشم.. خودم خودم و می

چرت می گفت. اینقدرم بچه نبود! باالخره من و یادش میره... منم دو سه روز بود بهش زنگ نزده بودم...

رفتم پایین همه چیز خوب و عالی! گلدانها پر از گل بود.. بوی رز و مریم خونه رو برداشته بود... شیرینی دو سه

تاق اومد بیرون... یه شلوار سرمه ای پوشیده بود با یه بلوز سبز یه نوع... احتماال آدمهای مهمی بودن... مامان از در ا

دمپایی سبز هم پاش بود.. آرایش مالیمی داشت.. موهاش و سشوار کرده بود و دورش ریخته بود... نا خودآگاه از

زیباییش لبخند زدم!

چقدر خوشگل شدی مامان! -

به پای تو که نمی رسه! بیچاره داماد امشب... من جای تو »گفت: تا خواست چیزی بگه بابا از تو اتاق اومد بیرون و

«بودم بهش جواب منفی می دادم حالش و می گرفتم!

بابا هم یه شلوار پارچه ای تنش بود با یه پیراهن و کروات... چرا کت نپوشیده بود؟

فرخ... نگو... گناه داره! -مامان

بت بدم و برم... یعنی هنوز هیچی نشده طرفداری داماد و می کرد...؟ یعنی اینقدر مامان دوست داشت من جواب مث

مهم نبود... من دیگه داشتم ازشون جدا می شدم... داشتم فکر می کردم که زنگ زدن... دلم هوری ریخت... قبل از

«پندار می دونه؟»اینکه لعبت بره سمت اف اف به مامان گفتم:

و از این کار باز داره! انگار ناخودآگاه منتظر یکی بودم من

«بله!»لعبت در و باز کرد و مامان به یه کلمه بسنده کرد:

مامان و بابار فتن جلو... اولین چیزی که از در آمد تو گل بود... همیشه اول بزرگترهاشون میان تو بعد داماد با گل...

آشناس این گل... داشتم به نتیجه می رسیدمشاید کارگرشونه... این گل به این بزرگی... گل؟ به این بزرگی؟ چقدر

که داماد گل و گذاشت کنار در و سالم کرد!

تنها... بایدم تنها می بود! مامان باباش اینجا بودن! برگشتم سمت مامان و بابا.. هر دو لبخند معنی داری رو لبهاشون

ا این قرار من و با خودم پذیرفتن... زنگ نزدن بود... پس خبر داشتن... طرفداری مامان از داماد.. اینکه بی چون و چر

پندار... وقتی به خودم اومدم همه رو مبلها نشسته بودن... منم همونجا ایستاده بودم و زل زده بودم به سبد گل بزرگ!

بیا بشین.. قول میدم هر روز برات از اینها بخرم... -پندار

براش چشم و ابرویی اومدم و رفتم نشستم.

«شما تنهایید؟»قولی نده که نتونی روش بمونی!... بعد از کمی مکث پرسید: -بابا

بله! راستش برای خواهرم داشت خواستگار میومد. .مامان و بابا گفتن ما باید اینجا باشیم.. هر چی گفتم -پندار

یکیتون بیاید با من بریم گفتن دخترمون واجب تره!

استگاری بود!؟خنده ام گرفته بود... این دیگه چه خو

انشاهلل خوش بخت بشه. -مامان

خب... شما چی داری از خودت؟ -بابا

همه جمالت به شوخی و در واقع یه نوع مسخره بازی پرسیده می شد.. خب همه جوابها روشن بود!

یه دل عاشق. -پندار

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 2

!بعد برگشت تو چشمهای من که از وقتی نشسته بودم ازش بر نداشته بودم نگاه کرد

«من می تونم با پونه صحبت کنم؟»بعد از کلی بحث و حرف پندار گفت:

دیگه پررو نشو... یک ماه دختر رو برده اونور آب تازه می خواد باهاش حرف بزنه! -بابا

به جان خودم این یک ماه من هیچی نتونستم به این بگم. -

می گردوندی!خوب شد نتونستی وگرنه دور از جون جنازه اش و بر -مامان

اما من می خوام باهاش صحبت کنم! -

بابا نگاهم کرد.. بهش لبخند زدم.. از ته دل... اصال فکر نمی کردم تو این خواستگاری من یه لبخند واقعی رو لبهام

بیاد!

.. دلم می حرف زدمبابا موافقتش و اعالم کرد.. بلند شدیم رفتیم تو حیاط... هوا سرد بود... رفتم همونجایی که با باراد

خواست اون قسمت حیاط با پندار خاطره داشته باشم نه باراد!

خب؟ می شنوم! -

«شنیدنی نیست...»اومد طرفم... بازوم و گرفت و گفت:

«بس کن پندار! زشته!»خودم و کشیدم عقب...

قسم خوردی دیگه؟ -

سم خوردم!بدجنس... اگر می دونستم مامان بهت میگه بهش نمی گفتم ق -

فکر کن من بزارم دست کس دیگه ای بهت بخوره! -

روم ازش گرفتم... پندار مال من بود... منم اگر کس دیگه ای و کنارش می دیدم داغون می شدم!

حاال چه صحبتی داشتی که باید با هم حرف بزنیم؟ -

نم خودم و سپردم بهش... سرمای هوا تو داغی من و گرفت تو بغلش... باز داغی لبهاش.. اما این بار تمومی نداشت.. م

این بوسه گم شد... سعی کردم ازش جدا بشم!

لبهاش و برداشت اما رهام نکرد!

پندار! -

جانم؟ -

تو که خودت قرار بود بیای چرا باهام دعوا کردی؟ -

ز مامان رید پونه آروم بشه بعد... امامان گفت بیا خواستگاری... اما من گفتم بزا»بوسه ای رو پیشونیم نشوند و گفت:

: بعد پوزخندی زد و گفت« اصرار و از من انکار تا اینکه مامان زنگ زد گفت پنجشنبه قراره برات خواستگار بیاد...

که البته الکی بود.. برای کشوندن من به اینجا بود... می دونستم عقل تو اون سرت نیست یهو جواب مثبت و میدی... »

اهات دعواکردم... اما دلم طاقت نیارد... بهترین موقع بود... تعطیالت ژانویه داشت شروع می شد .. به این شد که ب

مامان خبر دادم برنامه خواستگاری و بهم بزنه... اون هم گفت خواستگاری سر جاشه... اگر دوست داری به اون

«حاال من اینجام!»بعد خنده ی کجی کرد و گفت: « خانواده میگم نیان... جاش تو بیا...

بی مفدمه گفتم:

من یه شرط دارم! -

چه شرطی؟ -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 3

یه بار بریم آزمایش اگ... -

حرفشم نزن! من دیگه اون آزمایشهارو نمیدم.. به غیر از آزمایشی که برای عقدمون »نذاشت ادامه بدم سریع گفت:

«میدیم تن به هیچ آزمایش دیگه ای نمیدم!

ده باشه؟چرا؟ شاید اشتباه ش -

خب اشتباه شده دیگه! پس بچه دار می شیم! -

پندار! -

پونه... تمومش کن.. من آزمایش نمیدم.. -

«چرا اینجوری می کنی؟»دوباره اومد سمتم... این بار با سرعت ازش جدا شدم... با چشمهای گرد شده گفت:

رژ لبم! -

خب چیه؟ -

االن پاک میشه... زشته پندار! -

و با دست شکمش و نشون داد!« دیگه پاک شد... همش اینجاس...»هی به لبهام کرد و گفت: نگا

من اینطوری تو نمیام... -

بی خیال! -

اصال حرفشم نزن! -

برم از تو اتاقت بیارمش؟ -

«به نظرت نمی فهمن؟»یه ابروم و انداختم باال و دست به سینه رو بهش گفتم:

. خودت و بزن به بی خیالی بیا بریم تو! مظمئن باش به روت نمیارن.خب حاال که شده.. -

بعد دست من و کشید و برد تو.

چی شد؟؟؟ -بابا

خندیدم: هیچی!

پندار آروم زد تو پهلوم یعنی نخند... لبهام و به هم فشار دادم.. از این تابلو تر نمی شدم!

خب به تفاهم رسیدید؟ -مامان

یدیم.. مگه میشد نرسیم؟ فقط مونده قرار عروسی!بله که رس -پندار

اوووو... چه پررو... عروسی؟ اول نامزدی! -

لوس نشو پونه.. دیگه چه نامزدی؟ بیست ساله نامزدیم دیگه! -

با پا درمیونی بابا و نظرات اونها قرار شد عروسی بگیریم.. راست هم می گفتن دیگه نامزدی معنی نداشت!

دن قرار و مدارها پندار بلند شد به سمت باال رفت.بعد از تموم ش

کجا شازده؟ -بابا

«تو اتاقم... خیلی خسته ام!»پندار خیلی جدی جواب داد:

تشریف داشتید حاال... تعارف نکنید! -بابا

بابا! نکنه جدی جدی توقع دارید من برم؟ -پندار

واهلل ندیده بدیم داماد شب بمونه! -

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 4

«بابا! گناه داره خسته اس!»بابا کامال شوخی بد اما با اعتراض گفتم: با اینکه لحن

به! دختر ما رو باش... -

باشه بمون... اما گفته باشم تا روز عروسی به دختر من چپ نگاه کردی نکردی؟ در ضمن من »بعد رو به پندار گفت:

«پول ندارم هی بدم رژ لب بخرم...

اما این جمله رو با تحکم گفت... انگار ناراحت شده بود... من که تا بنا گوش قرمز شدم..

«چشم!»پندار بیچاره هم خنده رو لبهاش محو شد و گفت:

روم نشد بالفاصله بعد از پندار برم باال... اما پیش بابا ابنها هم روم نمی شد بشینم... ولی بابا کارم و راحت کرد و

«چرا نمی شینی؟»گفت:

اده کنم؟برم شام و آم -

گرسنه اته؟ -مامان

مبارکه »بعد بدون اینکه منتظر جواب من بمونه بلند بلند لعبت و صدا کرد. لعبت با لبخند اومد تو رو به من گفت:

«دخترم... باالخره طلسم شکست!

«آره باالخره من شوور کردم لعبت!»ختدیدم و گفتم:

«ش ادای من و در میاری.خدا نکشتت هم»ریز خندید... مثل همیشه و گفت:

«بله خانوم؟»بعد رو به مامان کرد و گفت:

غذا رو آماده کن... پونه گرسنه است! -

من گرسنه نبودم می خواستم فرار کنم تو آشپزخونه که مامان نذاشت...

پس من برم لباسهام و عوض کنم! -

«زود برگرد!» بدون اینکه منتظر بمونم چیزی بگم دویدم اما بابا بلند گفت:

خنده ام گرفت... چه غیرتی شده بودن...

رفتم تو اتاقم.. یه تاپ و شلوار برداشتم.. اما پشیمون شدم.. جای تاپ یه تیشرت برداشتم.. پوشیدم موهام و جمع

ه ی کردم باال سرم و رژم و تمدید کردم.. رژ صورتی به تیشرت سرخابی میومد... دمپایی ال انگشتی سرخابی که روش

گل بزرک داشت رو هم پوشیدم و در و باز کردم برم پایین... اما پندار به دیوار روبرو اتاقم تکیه زده بود و یه پاش

رو هم زده بود به دیوار و دست به سینه من و نگاه می کرد!

لی ه... من خیشر درست نکن.. بابا جدی جدی ناراحت میش»انگشت اشاره ام و به نشونه تهدید تکون دادم و گفتم:

«خجالت کشیدم.

«مزه اش به این یواشکی بازیاشه!»صاف ایستاد و گفت:

«اصال هم مزه نداره... خیلی هم ترس داره!»به سمت پله ها رفتم گفتم:

اما بازوم و گرفت و نذاشت به پله ها برسم...

لوس نشو پونه.. -

من می ترسم... بابا و مامان تو خونه ان! -

جان دختره دوست پسرش و وقتی مامان باباش تو خونه ان میاره خونه و بعدم می فرسته میره اونوقت تو از بابا -

اینکه با من که نامزدتم باشی می ترسی؟

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 5

دختره احمقه! بعدشم که پسره ولش میکنه میره دوره میافته تو خیابونها که چی؟ من افسردگی دارم شکست -

شنه می برد لب چشمه و بر می گردوند اونوقت شکست عشقی هم نمی خورد!عشقی خوردم.. اگر پسره رو ت

«دم در اوردی توله...»چشمهای گرد شده اش از پشت عینک خیلی بامزه شده بود.. یه ابروش و باال انداخت و گفت:

که جا خورده بود واما صدای بابا نه تنها حرفش و نا تموم گذاشت بلکه باعث شد بازوم و رو هم ول کنه! قیافه اش

معلوم بود کمی هم ترسیده دیدنی بود!

«چیکار داری می کنید؟»برگشتم سمت بابا که گفته بود:

اخمهاش تو هم بود.. انگار جدی جدی دوست نداشت به هم نزدیک بشیم!

و « ی کردیم!داشتیم اختالف نظرهامون و رفع م»رفتم سمتش و در حالی که دستم و دور بازوش حلقه کردم گفتم:

برای اینکه به پندار چیزی نگه به سمت کتابخونه اش کشوندمش!

«مگه شام نمی خورید؟»وقتی رسیدیم تو کتابخونه گفتم:

هنوز آماده نبود... گفتم بیام یه کم کتاب بخونم به شما دو تا وروجکم سر بزنم! -

و بعد بهم اخم کرد... البته که مصنوعی!

بابا! -

ابا؟جانم ب -

پندار نمی خواد دیگه آزمایش بدیم! -

برای چی می خوای ازمایش بدی؟ -

یعنی شما هم مخالفید؟ -

من نمی دونم.. دلم نمی خواد دخالت کنم.. اما فکر کن جوابش همون باشه... تو مگه قسم نخوردی؟ -

اما من منظورم هر کسی غیر از پندار بود... -

قید کرده بودی؟ -

ه!خب ن -

خب پس دیگه هیچی نگو! جواب آزمایش هم مهم نیست دیگه! -

اما شما... -

نذاشت ادامه بدم.. دستش و به نشونه سکوت گذاشت رو بینیم.

هیش! -

میرم کمک مامان! -

مواظب اون گرگ بد بدجنس باش برات کمین کرده...

قهقهه ی بعدش باعث شد منم بخندم...

.. رفتم پایین رو کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون می دید... تا من و دیدی با دست اشاره کرد پندار تو راهرو نبود.

برم طرفش. منم رفتم دست به سینه ایستادم..

بله؟ -

بال... من می دونم با تو چیکار کنم... قبوله تا روز عروسی دست بهت نمی زنم... اما شب عروسی برات بسازم تا -

ت نره!آخر عمرت یاد

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 6

براش زبون در اوردم و رفتم کمک مامان!

شب با کلی افکار خوب و خوش رفتم تو تختم... ناخودآگاه یه لبخندی رو لبم بود.. حس خوبی بود.. حس دوست

داشتن.. دوست داشته شدن... اینکه پندار برای سومین بار تنها به خاطر من این همه راه و اومده بود!

به سمتش برگشتم... چراغ خاموش بود تو تاریک روشن نور مهتاب می تونستم بفهمم پندار تو در اتاقم که باز شد

درگاه در ایستاده!

بلند شدم نشستم... یهو یادم افتاد لباس خواب تنمه... یه لباس خواب سوسنی رنگ با گلهای درشت بنفش و صورتی!

انداخت و در و بست و اومد تو. پتو رو کشدم رو شونه هام... پندار نیم نگاهی به بیرون

پندار یهو بابا بیاد تو... -

بس کن پونه.. خب بیاد! -

جون خودت... قیافه ات و ندیدی تو راهرو وقتی بابا اومد. -

هیــــس... آرومتر! با هیجان موافقی؟ -

هیجان؟ -

آره! -

طونی می کردم.. این بار پندار پیش قدم شده بود!لبخند بدجنسانه ای نشست رو لبم.. بدم نمیومد... همیشه من شی

«بزن قدش!»دستم و اوردم باال و گفتم:

اما به جایی که بزنه قدش! دستم و گرفت و از رو تخت بلندم کرد... یه شلوارک پاش بود با یه پیراهن که دکمه هاش

باز بود.

رفت دم کمدم یکی از پالتوهای بلندم و برداشت و تنم کرد.

بریم. -

کجا؟ -

هیچی نگو... فقط بیا! -

منم رفتم.. مطمئنا کار بدی نمی کرد.. چی می شد یه کم بهمون خوش بگذره؟

در و باز کرد.. اینور اونور یه نگاه انداخت و گفت بیا... پاورچین پاورچین رفتیم پایین... در و باز کرد و رفتیم بیرون.

پندار سرما می خوری.... -

گرم میشم... هیچی نگو.. بیا! االن -

سرده! -

«سردته بریم تو..»ایستاد... برگشت طرفم:

تو نگاهش و صداش دلخوری موج می زد...

خودم و چسبوندم بهش...

نه سردم نیست.. نگران تو بودم. -

بدون هیچ حرفی دستم و گرفت و دنبال خودش کشوندتم...

همیشه خاله بازی می کردیم.. البته به اصرار من و اون هم می گفت پس تو باید رفتیم یه جایی ته باغ! یه جایی که

مامان بشی منم شوهرت!

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 7

از همون موقع پلید بود!

بازوهام و گرفت و بدون هیچ حرفی چسبوندتم به یه درخت!

پاهام داشت یخ می کرد... اما هیچی نگفتم...

نمیاد... چقدر سنگین بود... هرم نفسهاش و تو صورتم حس می تمام قد چسبید بهم! احساس می کردم نفسم باال

کردم... چشمهام و باز کردم... عینک نداشت... عاشق چشمهاش بودم... مشکی و خوشگل... حیف این چشمها نبود

چشمهام و ببندم؟ بر عکس اینکه فکر می کردم لبهام و می بوسه این الله گوشم بود که بین لبهاش بود!

ساس سرما نمی کردم!دیگه اح

ناخودآگاه دستم دور کمرش حلقه شد! و بعد گرمی لبهاش روی لبهام... جفتمون عمیق نفس می کشیدیم...

پندار بسه! -

هیــــــس! -

پیراهنش و در اورد و پرت کرد اونور...

پندار... -

کاری ندارم... ضد حال نشو باز. -

سرما می خوری! -

!نگران من نباش -

دیگه خودم و سپردم بهش.. از حدش تجاوز نکرد... البته بستگی داره حد و چی بدونیم... ولی شب خوبی بود... دلم

می خواست تا صبح تو اون حال بمونیم.. اما فکر اینکه یه بار مامان یا بابا بیان در اتاقمون وببینن دوتایی نیستیم تنم و

ردیم... خدا رو شکر مامان اینها نفهمیدن اما جالب بود مامان از اینکه هی به لرز مینداخت!.. فرداش دو تایی تب ک

بیاد اتاق من و بره اتاق پندار خسته شد چون حالمون خیلی بد بود و نمی شد تنهامون گذاشت.. من و برد تو اتاق

ن بد بود که حال فکرپندار که تختش دو نفره بود و هر کودوممون و یه سمت خوابوند... ولی اینقدر دوتایی حالمو

کردن به نزدیک شدن به هم رو هم نداشتیم.

قرار عروسی در اوج ناباوری من با اصرارهای پندار برای دو هفته دیگه گذاشته شد پندار برای تعطیالت ژانویه اومده

و می گذروند..بود و می گفت باید برگرده... اول گفت منم باهاش برم.. اما من قبول نکردم.. پندار آخرین ترمش

گفتم بزاره منم درسم و ادامه بدم... دلم نمی خواست یه ترم مرخصی از درس عقبم بندازه... کلی غر زد که من باز

باید جدایی رو تحمل کنم... سعی کردم قانعش کنم.... تو این دو هفته بابا یکی از آپارتمانهای دویست متریش و تو

... چون وقت کم بود همه چیز و سپرد دست یه دیزاینر!یکی از برجهای نزدیک خونه مبله کرد

منم کارهای آرایشگاه و لباس و گل و... انجام داده بودم... خیلیهاش و با کمک آهو و البته گاهی فرشته... حال

جفتمونم به لطف آمپولهایی که آقا پندار به زور برای من و با میل برای خودش زد زود خوب شد.

وسی و با پندار انجام دادم... به جز لباس زیر... و لباس عروس... می خواستم سورپرایزش کنم... همه خریدهای عر

هر چند بعد از اینکه فهمید این خرید و انجام دادم کلی غر زد که سر اصل کاری من و نبردی... و من کلی بهش

خندیدم!

تم کرد.. اینطوری دوست داشتم! قرار بود ساعت روز عروسی با مامان رفتیم آرایشگاه... خیلی ساده و مالیم درس

یازده پندار بیاد دنبالم. سر ساعت رسید.. آرایشگر بیچاره داشت هنوز سرم و درست می کرد.. با تعجب گفت:

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 8

اولین دامادیه که سر ساعت میرسه.. همیشه همه عروس دومادها سر دیر کردن داماد با قهر از این در بیرون »

«میرن!

فقط لبخند زدم... واقعا هیچ کلمه ای بیانگر خوشحالی من نبود...در جوابش

وقتی در و باز کردم پندار با اون دسته گل از رزهای مشکی چهار چشمی داشت نگاهم می کرد... اولین چیزی که

ن تو ونظرش و جلب کرد زنجیر ظریف کادوی خودش بود.. با اینکه گردنبند زیاد داشتم.. اما فقط دلم می خواست ا

وای اینطوری می خ»گردنم باشه... نگاهی به لباس دکلته ای که دامنش از یه ور تا روی رونم باز بود انداخت و گفت:

«بیای تو خیابون؟

مگه چشه؟ -

اخم کرد... بریم لباس دیگه بگیر.. -

االن؟ -

؟تمام تنت معلومه... با کی ر فتی لباس گرفتی؟ چرا گفتم من بیام گفتی نه -

می خواستم سورپرایز بشی... -

شدم.. حاال بریم لباس بگیریم... -

تیکه ی دیگه لباسم که اون قسمت پام و می پوشوند و به زیر دامنم وصل کردم... اینطوری هم خوب بود.. اما من اون

.ری تکون داد.مدلش و بیشتر دوست داشتم.. خوب شد این تیکه رو سفارش دادم... وقتی از اتاق اومدم بیرون س

بهتر شد..اما شونه هات لخته! -

چقدر گیر شدی پندار... خوبه دیگه... -

ت بحث نکنید.. دعواتون میشه درس»مامان کتی که سر آستینهاش و دور یقه اش پر بود و تنم کرد... در گوشم گفت:

«نیست!

بوسیدمش و از در رفتیم بیرون...

شی!فکر نمی کردم اینقدر بد دل با -

دستم و اورد باال و بوسید!

بد دل نیستم.. تو رو فقط برای خودم می خوام! -

وقتی دستش و برد سمت موبایلش که داشت زنگ می خورد با دست دیگه ام حلقه نشونم و لمس کردم! من و پندار

دیگه مال هم بودیم!

ال من بود و به نامم بزنه.. اما من قبول نکرده بودم.. بابا دو سه روز قبل ازم خواسته بود برم محضر و همه اموالی که م

دست بابا جاش امن تر بود!

و بابا این خونه رو به نام خودم زده بود... چون خودم مهرم و کرده بودم یک سکه... به نظرم مهر خوشبختی نمی

تو محضر گفته بود این خونه دراورد. بابا هم برای اینکه حسن نیتش و ثابت کنه این خونه رو به نامم کرده بود و

برابر خوبی و مهربونیت هیچی نیست.. این حرفش از هزار تا فحش بدتر بود.. با اون همه بالیی که من سرشون

اورده بودم.

مال هم بودن رو شب تو خونه خودمون با تمام وجود لمس کردم... جایی که هیچ بهانه ای برای فرار نبود.. بدون هیچ

بدون ترس از کسی... من و پندار.. تنها.. مال هم! محدودیتی...

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 2 9

از در که رفتیم تو بالتکلیف وسط اتاق ایستادم... پندار شروع کرد به در اوردن لباسهاش... کرواتش و باز کرد...

کتش و در اورد.. اولین و دومین دکمه پیرهنش و باز کرد بعد برگشت به من که مات نگاهش می کردم نگاه کرد...

ومد سمتم و از جا کندم... بردتم و گذاشتتم رو تخت... بعد از چند دقیقه که زل زدیم تو صورت هم دست کرد تو ا

بود با یه حرف پی.. همون چیزی بود که زنجیر کادوش و کامل &جیبش یه جعبه در اورد یه تو گردنی بود عالمت

می کرد... من می دونستم این گردنبند ناقصه!

نما..این هم رو -

..اومدم ازش بگیرم گرفتتشون تو مشتش.

میرم بیرون... میام تو بهت میدم... -

منظورش و خوب فهمیدم لباسی و پوشیدم که از انگلیس خریدم! رفتم جلو ایینه خواستم تاج و تورم و باز کنم.. اما

ینطوری می تونستم از پندار کمک خیلی سفت بود.. کاش اول اینها رو باز می کردم بعد لباسم و در می اوردم.. ا

بگیرم اما الزم نبود پندار پشت سرم بود.. دست برد و سنجاقهام و دونه دونه باز کرد! چشماش خمار خمار بود!

مطمئن بودم چیزی نخورده... وقتی مطمئن شد همه سنجاقهارو در اورده دستش و کرد تو موهام و اونها رو تکون

ن تو سرم جریان پیدا کرد... نا خودآگاه سرم و بردم رو به عقب... سرش و اورد پایین و داد... با این کار انگار خو

لبهام و بوسید... دوباره از جا کندتم و خوابوندتم رو تخت... خودشم در حالی که یه ربدشام سرمه ای تنش بود

خوابید کنارم...

ستم بکنم؟ چی می تونستم بگم؟ همه چیز مثل یه نفس عمیقی کشید ... چشم از چشمهام بر نداشت... چیکار می تون

خواب تند تند اومده بود و حاال رسیده بودیم به این نقطه... من و پندار... رو یه تخت... تو یه اتاق.. با نزدیک ترین

وع رفاصله... بدون هیچ محدودیتی! وقتی دیدم داره نگاهم می کنه رفتم جلو لبهام و گذاشتم رو لبهاش... این نقطه ش

بود... سرش و بلند کرد برگشت سمت پا تختی... از تو شیشه سفید رنگی که با دو تا گیالس تو یه سینی نقره بود

مایه ی بی رنگی و ریخت تو گیالسها... یکیشو برداشت و اون یکی و داد دستم... مات نگاهش کردم!

بخور! -

خالی؟ بدون مزه؟ -

مزه اش اینه... -

و نشون داد! و با دست لبهاش

با تعجب نگاهش می کردم.

می زدن تو خلوت فرق داره با می زدن تو جمع... بخور تا بهت بگم! -

گیالس و نزدیک دهنم بردم.. کمی ازش خوردم.. اما هنوز لیوان از لبهام جدا نشده بود که جاش و لبهای پندار

گرفت.

تا حس گناه و لذت مونده بودم... احساس می کردم دیگه پاک وقتی به خودم اومدم تو بغل پندار بودم... بین دو

نیستم.. نمی دونم چرا این حس و داشتم.. فکر می کردم دختر بدی شدم.. اما وقتی فکر می کردم این مردی که

کنارم خوابیده از هر مردی بهم محرم تره احساس لذت می کردم... سعی کردم دردی که تو کمرم پیچیده بود و

کنم و بخوابم! هر چند که پندار هم قرص بهم داده بود هم برام شربت غلیظ درست کرده بود و بعدم فراموش

رمانسرا رمانسرامجازی کتابخانه – عاشقناشناس

w w w . r o m a n s a r a . c o m

2 3 0

اصرار کرده بود که ببرتم بیمارستان تا سرم بزنیم اما من خواب رو ترجیح می دادم فکر می کنم این خواب بعد از

یک سال و نیم پر فراز و نشیب راحت ترین خواب زندگیم بود!

....................پایان..........................

پايان

» رمان سراکتابخانه مجازی «

رمان های ايرانی و بهترينبرای دانلود جديد ترين و

مراجعه کنید رمانسراخارجی به