معنا درمانی

97
ﻣﻌﻨﺎ درﻣﺎﻧﻲ ﭼﻴﺴﺖ؟ويسنده ن: اميل فرانکليکتور دکتر و

Upload: -

Post on 23-Oct-2014

12 views

Category:

Documents


0 download

DESCRIPTION

اثر:ویکتور امیل فرانکلhttp://1farakav.com

TRANSCRIPT

Page 1: معنا درمانی

معنا درماني چيست؟

دکتر ويکتور اميل فرانکل: نويسنده

Page 2: معنا درمانی

مقدمه

نويسنده ، گاهي از بيماران خود كه از اضطراب ها و دردهاي كوچك و بزرگ رنج –دكتر فرانكل روانپزشك

او اغلب مي تواند از پاسخ بيماران خط اصلي » چرا خودكشي نمي كنيد؟«مي برند و شكوه مي كنند مي پرسد ،

كه او را ارددر زندگي يك نفر عشق وجود د. در زندگي هر كسي ، چيزي وجود دارد. روان درماني خويش را بيابد

به فرزندانش پيوند مي دهد؛ در زندگي ديگري ، استعدادي كه بتواند آن را بكار گيرد؛ در زندگي سومي ، شايد

يافتن اين رشته هاي ظريف يك زندگي فرو پاشيده ، به . تنها خاطره هاي كشداري كه ارزش حفظ كردن دارد

است، كه تعبير دكتر فرانكل » لوگوتراپي«ضوع مبارزه طلبي شكل يك انگاره استوار ، از معنا و مسئوليت هدف و مو

.است) هستي درماني(نوين » از تحليل اگزيستانسياليستي«

وي مدت . شد توضيح مي دهد» لوگوتراپي«در اين كتاب ، دكتر فرانكل تجربه اي را كه منجر به كشف

پدر ، مادر، برادر و . ش براي او باقي ماند و بسزيادي در اردوگاه كار اجباري اسير بود كه تنها وجود برهنه ا

خواهرش تنها بازمانده اين . همسرش يا در اردوگاه ها جان سپردند و يا به كوره هاي آدم سوزي سپرده شدند

او چگونه زندگي را قابل زيستن مي دانست؟ در . خانواده بود كه از اردوگاه هاي كار اجباري جان سالم بدر برد

موالش را از دست داده بود؛ همه ارزش هايش ناديده گرفته شده بود ؛ از گرسنگي و سرما و بي رحمي حاليكه همه ا

او به راستي چگونه زنده ماند؟ پيام چنين روانكاوي كه خود با چنان . رنج مي برد و هر لحظه در انتظار مرگ بود

رايط انساني ما عاقالنه و با دلسوزي بنگرد ؛ اگر كسي بتواند به ش. شرايط خوفناكي روياروي بوده است، شنيدن دارد

Page 3: معنا درمانی

. ، بر دل مي نشيند واژه هايي كه از دل دكتر فرانكل بر مي خيزد. اين شخص بي ترديد بايد دكتر فرانكل باشد

كوچكترين رنگي از فريب صادقانه و ژرف تر از آن است كه انسان . چون بر تجربه هاي بسيار ژرف استوار است

و كارهايش به خاطر موقعيت كنوني او در دانشكده پزشكي دانشگاه وين . يامهاي او واالست و ارزندهپ. در آن ببيند

كه امروزه در بسياري از سرزمين ها با الگو برداري از پلي كلينيك » لوگوتراپي«، و به علت آوازه كلينيك هاي

.داردشناخته شده ي عصب شناسي او در وين آغاز به كار مي كند، شهرت جهاني

چه، هر . انسان نمي تواند نظريه و شيوه كار ويكتور فرانكل را با كار زيگموند فرويد سنجش و مقايسه نكند

پريشان كننده » اختالل هاي «فرويد ريشه ي اين . توجه داشتند» روان نژنديها«دو پزشك در آغاز به طبيعت و درمان

را »نوروزها«اما فرانكل . به وجود آمده است» نا آگاه«و » رضيتعا» «انگيزه هاي«مي يابد كه در اثر » اضطرابي« را در

، نتيجه ناتواني بيمار در پيدا كردن معنا و مسئوليتي در ) روان نژندي نئوژنيك(بر چند نوع مي داند و برخي از آنها را

. » معنا خواهي«در »ناكامي«در زندگي جنسي تاكيد دارد، اما فرانكل بر » ناكامي«فرويد بر . زندگي خويش مي داند

روي آورده اند » هستي درماني«امروزه در اروپا روان شناسان و روان پزشكان آشكارا از فرويد روي برگردانده و به

يكي از ويژگي هاي ديد گنجاي فرانكل اين است كه هرگز فرويد را رد .يكي از آنهاست» لوگوتراپي«كه مكتب

نيز » هستي درماني«او حتي با ساير شكل هاي . انجام داده است بنا مي نهد نمي كند ، بلكه روش خود را بر آنچه او

.سر ستيز ندارد، بلكه به آنان خوشامد گفته و از در خويشي در مي آيد

من دو بار در يك نشست آنرا از آغاز . داستان اين كتاب گر چه كوتاه است، ولي بسيار هنرمندانه و گيراست

دكتر فرانكل در جايي از . سون آن چنان مرا گرفت كه ياراي اينكه آنرا به زمين بگذارم نداشتماف. تا پايان خوانده ام

خود را به خواننده مي شناساند، او آن را چنان ماليم به داستان پيوند مي دهد كه خواننده » لوگوتراپي«داستان، فلسفه

Page 4: معنا درمانی

و مي بيند كه ديگر اين بخش از كتاب دنباله داستان تنها پس از به پايان رسانده كتاب به ژرفاي نوشته او پي مي برد

.سبعيت اردوگاه هاي كار اجباري نيست

خواننده فرا مي گيرد، كه انسان هنگامي كه . خواننده از همين زندگي نامه دردناك بسياري چيزها مي آموزد

» .برهنه اش ندارد، چه مي كند چيزي براي از دست دادن به جز بدن مسخره شده ي« به ناگهان احساس مي كند كه

زي يبه ما مي دهد، روح انسان تسخير مي شود، نخستين چ» بي احساسي« و » هيجان«با توصيفي كه فرانكل از آميخته

پس از . كه به نجات انسان مي آيد، كنجكاوي سرد جدا مانده اي است كه انسان را متوجه سرنوشت خود مي كند

گرسنگي ، . ي حفظ باقيمانده زندگي، با آنكه شانس زنده ماندن بسيار ناچيزستآن به كار بستن شگردهايي برا

تحقير، ترس و خشم ژرف ناشي از بي دادگري را هاله هايي از افراد محبوب و مورد عالقه ، مذهب ، شوخ طبعي و

.حتي زيبايي هاي آرام بخش طبيعت مانند يك درخت يا غروب آفتاب قابل تحمل مي كند

آنها در . بريد كه اين لحظه ها ي آرامش بخش ميل به ادامه زندگي را در زنداني بر مي انگيزدگمان م

و در اينجاست كه ما با . صورتي مفيد خواهند بود كه بتوانند زنداني را ياري دهند معنايي براي رنج بيهوده خود بيابد

رنج بردن است ؛ براي زنده ماندن بايد هسته مركزي اگزيستانسياليسم روياروي مي شويم كه اگر زندگي كردن

. اگر اصال زندگي خود هدفي داشته باشد، رنج و ميرندگي نيز معنا خواهد داشت. ناگزير معنايي در رنج بردن يافت

هر كس بايد معناي زندگي خود را ، خود جستجو كند و . اما هيچ كس نمي تواند اين معنا را براي ديگري بيابد

فرانكل كه . اگر موفق شود، با وجود همه تحقيرها و تحميق ها به زندگي ادامه مي دهد. ذيرا باشدمسئوليت آنرا نيز پ

كسي كه چرايي زندگي را يافته، با هر چگونه اي خواهد «به نيچه عالقه مند است به اين گفته اش نيز ايمان ، دارد،

».ساخت

Page 5: معنا درمانی

همه . كه زنداني كنترل خود را از دست بدهددر اردوگاه كار اجباري هر حادثه اي موجب اين مي شود،

» .واپسين آزادي هاي بشري است«تنها چيزي كه برايش باقي مي ماند . هدفهاي عادي زندگي از او گرفته مي شود

شناخته ]7[آزادي در گزينش شيوه انديشه و برخورد با يك سري حوادث اين آزادي نهايي كه هم بوسيله رواقيون

زنداني يان مردمي معمولي . درخشاني استشده است و هم هستي گرايان نوين ، در داستان فرانكل داراي اهميت

ارزش رنج هايشان را دارند و با اين كار شايستگي بشر را در « بودند ، اما دست كم شماري از آنان ثابت كردند كه

».برخاستن عليه سرنوشت خود به ثبوت رساندند

ونه مي توان به انسان كمك مي خواهد پي ببرد چگ» روان درمانگر«البته نويسنده اين كتاب به عنوان يك

چگونه مي توان در بيمار اين حس را برانگيخت كه به خاطر . كرد تا به اين شايستگي برجسته بشري دست يابد

چيزي مسئول زندگي است ، هر چند كه در بدترين شرايط قرار گرفته باشد؟ فرانكل نمونه تكان دهنده اي از يك

.يگر داشت به ما ارايه مي دهدكه با زندانيان د» گروه درماني«جلسه

و » اوگوتراپي«دكتر فرانكل به درخواست ناشر خود ، بخش مختصر ولي آشكار و گويايي، از اصول اساسي

گرچه درباره دو مكتب ديگر وين يعني فرويد . هم چنين فهرست كتب مربوطه را نيز به اين زندگي نامه افزوده است

ن انگليسي موجود است، ولي بيشتر انتشارات مكتب سوم وين در رشته روان نوشته هاي بسياري به زبا و آدلر

از اين رو جا دارد كه خواننده از دكتر فرانكل . به طور عمده به زبان آلماني چاپ شده است) لوگوتراپي(درمانگري

.كه اين كتاب را به زبان انگليسي نگاشته است سپاسگذار باشد

بلكه برعكس نويسنده اي . ستي گرايان اروپايي نه بدبين است و نه ضد مذهبفرانكل برخالف بسياري از ه

كه خود شاهد همه رنجها و نيروهاي شيطاني شكنجه بوده، به خوبي به توانايي بشر در چيره گشتن بر شرايط موجود

.و كشف حقيقتي روشنگر و بسنده آگاهي دارد

Page 6: معنا درمانی

درخشد و بر ژرف ترين مشكالت بشر مي تابد، از خواندن اين كتاب را كه واژه هايش چون گوهر مي

زيرا كتابي است داراي ارزش ادبي و فلسفي و پيش گفتاري است پر جذبه و ارزنده ترين جنبش . همگان خواستارم

.روانشناسي روزگار ما

آلپورت. گوردون و

Page 7: معنا درمانی

1تجاربي از اردوگاه كار اجباري

ارائه دهد، بلكه تجارب شخصي را منعكس مي يندارد كه از اتفاقات و رويدادها گزارش را آن قصداين كتاب

.سازد كه ميليونها انسان آن را لمس كرده و از آن رنج برده اند

مي توان گفت كتاب شرحي است از درون اردوگاه كار اجباري كه به وسيله يكي از كساني كه جان سالم از آن

نمي پردازد، بلكه به ) كه كمتر در حد باور مردم بوده(هولناك يداستان به رويدادها. شودبدر برده است بازگو مي

زجرهاي كوچك اشاره مي كند و آنها را مي شكافد، به واژه اي ديگر تالش ما در اين داستان بر اينست كه به اين

:پرسش پاسخ دهيم

چگونه بازتابي دارد؟زندگي روزانه اردوگاه كار اجباري، در ذهن يك انسان متوسط

بزرگ و مشهور روي نداده، بلكه در يكه در اينجا نشان داده مي شود، در اردوگاهها يبيشتر رويدادهاي

.كوچكي رخ داده است كه بيشتر آدم سوزيها در آن انجام گرفت ياردوگاهها

-برجسته يديگر اين داستان به رنج و مرگ قهرمانان بزرگ و زندانيان شناخته شده و يا كاپوها يبه واژه ا

ينم–برخوردار بودند يكه به عنوان افراد امين مورد استفاده قرار مي گرفتند و در نتيجه از امتيازهاي يزندانيان

از آنان ياست كه گزارش يو مجرمينسخن از فداكاري هاي مصلوب شدگان و مرگ توده هاي نĤشناخته . پردازد

بودند كه به يآستين خود نداشتند و كسان يرو يبودند كه نشان ويژه ا ياينها همان زندانيان عاد. در دست نداريم

1-Concentration Camb

Page 8: معنا درمانی

چشيدند، در حاليكه آنان يا يرا نم يكه هرگز مزه گرسنگ يكاپوهاي. شدند يشدت مورد تحقير كاپوها واقع م

از كاپوها يو گذران بسيار ياما زندگ. خواباندند يفرياد شكم را م يو يا با اندك غذاي خوردن نداشتند يبرا يچيز

كردند و ياغلب كاپوها با زندانيان سخت گيرتر از زندانبانان رفتار م. پيشينشان بود يدر اردوگاهها، بهتر از زندگ

كه كاپوها را از ميان زندانياني برمي گزيدند ناگفته نماند. اس ها به باد كتك مي گرفتند.رحمانه تر از اس يآنان را ب

س ها انتظار داشتند و چنĤنچه در عمل خالف خواسته و .كه شخصيت شان نشان دهنده آن چنان رفتاري بود كه اس

.اس ها تشخيص داده مي شد بيدرنگ از كارشان بركنار مي شدند.انتظار اس

بنابراين در مورد آنان نيز . اردوگاهها را پيدا مي كردند اس ها و زندانيان هاي.كاپوها به سرعت خلق و خوي اس

.مي توان بر پايه اصول روان شناسي داوري كرد

كساني كه در خارج زندان بودند، درباره زندانيان، به علت اينكه زير تاثير عواطف و احساسات ترحم آميز واقع

در ميان زندانيان براي زنده ماندن تكوين مي شد و زيرا آنان از مبارزه اي كه. مي شدند، تصورات نادرستي داشتند

.مي جوشيد آگاهي كمتري داشتند

اين مبارزه و تالش به طرز خشن و بي رحمانه تنها براي به چنگ آوردن تكه اي نان بخور و نمير روزانه پيوسته در

.جريان بود

براي نمونه كاميوني را در نظر مي گيريم كه رسما اعالم مي شد بايستي شمار ويژه اي از زندانيان را به اردوگاه

ديگري حمل كند، اما حدس نزديك به يقين همه اين بود، كه مقصد نهايي كاميون به اتاقهاي گاز منتهي خواهد

ز كار افتاده را برگزيده و به يكي از اردوگاههاي مركزي به اين ترتيب عده اي از زندانيان بيمار و ناتوان و ا. شد

شيوه كار زنگ خطري بود براي يك . بزرگ كه مجهز به اتاقهاي گاز و كوره هاي آدم سوزي بود، روانه مي كردند

درگيري آزادانه بين همه زندانيان، يا برخورد يك گروه با گروهي ديگر، آنچه جنبه حياتي داشت اين بود كه همه

Page 9: معنا درمانی

ي كوشيدند نام خود يا دوستشان از فهرست دسته اعزامي حذف شود، در حاليكه مي دانستند كه به جاي نام حذف م

و از آنجا . چون با هر كاميوني شمار معيني از زندانيان بايد روانه مي شدند. شده، حتما بايد يكنفر را جانشين او كرد

تنها كافي . مهم نبود كه چه كسي با كاروان براه مي افتد كه موجوديت هر زنداني با يك شماره مشخص مي شد اين

.بود تعداد نفرات درست باشد

) به كار گرفته مي شد 2دست كم اين شيوه اي بود كه در آشويتس(مدارك زندانيان را به محض ورود به اردوگاه

نام يا حرفه اي ساختگي براي تنها به هر زنداني اين فرصت داده مي شد كه . همراه با ساير وسايل شان مي گرفتند

سرپرست زندانيان تنها به شماره هاي اسرا عالقمند . خود برگزيند كه عده زيادي به داليل مختلف چنين مي كردند

اغلب شماره زنداني را روي بدن آنها خالكوبي مي كردند و يا روي قسمت ويژه اي از كت، پالتو يا شلوارش . بود

كه چه (مي خواست زنداني رو تنبيه كند، كافي بود نيم نگاهي به شماره اش بيندازد هر زندانباني كه. مي دوختند

.و نيازي نبود اسمش را بپرسد!) قدر ما از اين نيم نگاهها وحشت داشتيم

در اينجا هم وقت تنگ بود و هم اينكه مسايل وجداني و . برگرديم به كاميوني كه در حال حمل زندانيان بود

.ح نبوداخالقي ديگر مطر

خود را براي خانواده اش كه در انتظار او بود زنده نگاهدارد و : در ذهن هر زنداني تنها يك انديشه جوالن مي داد

بنابراين بدون كوچكترين ترديدي، زنداني ديگر يا شماره ديگري را برمي گزيد تا به . جان دوستانش را نجات بخشد

. جاي او راهي شود

2 -Auschwitz و در آن چهار ميليون تن از اسيران . ، شهري در لهستان كه آلمان ها در جنگ جهاني دوم اردوي كار اجباري در اينجا داشتند

)برگردان كننده. (به ويژه يهوديان به وسيله گاز ، تزريق اسيد فينيك ، گلوله ، دار ، گرسنگي و بيماري از بين رفتند

Page 10: معنا درمانی

يادآور شديم، جريان گزينش كاپوها يك جريان منفي بود، زيرا تنها بي رحم ترين همانطور كه در پيش تر

).گرچه گاهي استثناهايي نيزي به چشم مي خورد(زندانيان براي اين شغل برگزيده مي شدند

اس ها صورت مي گرفت، نوعي خودگزيني نيز هماره در ميان همه .عالوه بر گزينش كاپوها كه توسط اس

رويهم رفته تنها زندانياني مي توانستند زنده بمانند كه پس از سالها جابجايي از اردوگاهي به . ان داشتزندانيان جري

آنان براي نجات جان خود . اردوگاه ديگر و در مبارزه براي زنده ماندن، فاقد همه گونه ارزشهاي اخالقي شده بودند

.يا غير شرافتمندانه حاضر بودند دست به هر كاري بزنند اعم از كار شرافتمندانه

استفاده مي -ولو خشن و بي رحمانه -دزدي مي كردند و دوستانشان رو لو مي دادند و سرانجام از تواناييهاي خود

از اين اردوگاهها -يا هر آنچه كه شما نامش مي نهيد -ما كه از بخت خوب يا حسن اتفاق يا معجزه . كردند

.هاي ما برنگشتندبازگشته ايم، خوب مي دانيم كه بهترين

.از رويدادهاي اردوگاههاي كار اجباري حقايق بسياري گزارش و نوشته شده است

تالش ما در اين كتاب اينست . در اينجا، حقايق تنها زماني معنا خواهد داشت، كه همراه با تجارب شخصي باشد

.كه اين تجارب را توضيح دهيم

مروز تجارب كساني را كه در اين اردوگاهها اسير بوده اند، بشكافيم و ما در اينجا سر آن داريم كه در پرتو دانش ا

درون اين اردوگاهها راه نيافته اند، ياري دهيم تا بتوانند اين تجارب را جذب كنند و باالتر ه كساني را هم كه هرگز ب

ي را بس دشوار مي يابند از آن تجارب، درصد كمي از زندانياني را كه از آنجا جان سالم بدر بردند و اكنون زندگ

براي كساني كه درون . از بازگو كردن تجارب مان بيزاريم"اين زندانيان از بند رسته اغلب مي گويند، . لمس كنند

اردوگاهها بودند ، نيازي نيست سخني بگوييم و ديگران هم قادر به فهميدن اين نخواهند بود كه ما در آن اردوگاهها

".وانند درك كنند كه اكنون چه احساسي داريمچه احساسي داشتيم و نمي ت

Page 11: معنا درمانی

تالش براي ارائه يك بررسي پژوهشگرانه از اين موضوع، كاري بس دشوار است، زيرا روانشناسي بايد به بي

اما آيا كسي كه مشاهدات و بررسي هاي خود را بر كاغذ جاري مي سازد، . طرفي علمي ويژه اي توجه داشته باشد

ني بوده باشد مي تواند اين بي طرفي را حفظ كند؟ چنان بي طرفي از آن كساني است كه در در صورتيكه خود زندا

هم تهي از اشتباه نخواهد بود زيرا چنين فردي نمي تواند مطالبي عرضه دارد كه از اما اين. بيرون اردوگاهها بوده اند

بنابراين ممكن . نديده و لمس نكرده است ارزش واقعي برخوردار باشد، چون اسير اردوگاه نبوده و جريان آنجا را

پس بايد بكوشيم تا از هر گونه جهت گيري . است داوريهايش نادرست و هم ارزيابي هايش دور از ذهن باشد

زيرا گاهي الزم به نظر مي رسد كه . اب شود كه اين مساله مشكل واقعي كتابي از اين دست استتنشخصي اج

ابتدا تصميم داشتم اين كتاب را با نام مستعار بنگارم . خود را داشته باشد شخص بايد شهامت گفتن تجارب شخصي

اما هنگامي كه كار نوشتن كتاب به پايان رسيد، پي بردم كه چاپ كتاب با . و تنها از شماره زندانيم استفاده كنم

روشني ه ر خود را بدرست آنست كه من با نام مشخص همه عقايد استوا. نويسنده گمنام، از ارزش آن خواهد كاست

.بنابراين با اينكه به شدت از خودنمايي نفرت دارم، كوشيدم از حذف هر مطلبي در كتاب خودداري كنم. بيان كنم

اينك بر خوانندگان است كه چكيده محتويات كتاب را به صورت تئوريهاي خشك در آورند تا شايد اين تئوري

بيماري « ) سندروم(جنگ جهاني اول به آن توجه شد و ما را با نشانه بتواند به روانشناسي زندگي زندان، كه پس از

ما دانش خود را در مورد آسيب شناسي رواني توده ها تا حد زيادي مديون . آشنا كرد كمك كند »سيم خاردار

م من در اينجا عبارت معروف و نا. (جنگ جهاني دوم مي دانيم كه به دآنسته هايمان افزود و آن را غني ساخت

جنگ، به ما جنگ اعصاب را آموخت و جنگ اعصاب نيز اردوگاههاي .) نگاشته بود 3كتابي را مي آورم كه لوبون

. كار اجباري را به ارمغان آورد

3 - Lebon

Page 12: معنا درمانی

. اين كتاب از آن لحاظ حائز اهميت است كه درباره تجارب شخصي من به عنوان يك زنداني عادي نگاشته است

به جز چند هفته آخر در اردوگاه به عنوان روانپزشك زندان يا حتي پزشك، من با سربلندي يادآور مي شوم كه

چند تني از همكاران من اين فرصت را يافتند كه در مشاغل كمك هاي اوليه و . شغلي را در اردوگاه نپذيرفته بودم

بود و 119104زندان اما شماره من در . ن را با تكه پاره هاي كاغذ باطله زخم بندي كنندرادر اتاق هاي سرد، بيما

زماني هم كارم كندن تونل راه آب بود بدون . بيشتر اوقات مشغول كندن زمين براي كار گذاشتن خط آهن بودم

، يك 1944زيرا درست پيش از كريسمس . اما اين كار من بي اجر نماند. اينكه كوچكترين كمكي به من شود

.كوپن به عنوان جايزه دريافت داشتم

اين ه ب: ا يك شركت ساختماني صادر مي كرد كه عمال ما را به عنوان برده خريداري كرده بوداين كوپن ها ر

.شكل كه شركت ياد شده روزانه براي هر يك از زندانيان قيمت مقطوعي مي پرداخت

شش اين كوپن ها براي شركت، پنجاه فينيك تمام مي شد و ما مي توانستيم آنرا گاهي حتي چند هفته بعد در برابر

اكنون من مالك خوشبخت بني بودم كه دوازده عدد سيگار . عدد سيگار خرج كنيم، گرچه گاهي هم باطل مي شد

اما مهمتر اين بود كه مي توانستم سيگارها را با دوزاده كاسه سوپ معاوضه كنم و گاهي همين دوازده . ارزش داشت

.كاسه سوپ ما را از مرگ ناشي از گرسنگي نجات مي داد

احتماال زندانياني كه به عنوان . ز سيگار كشيدن واقعي از آن كاپوها بود كه از جيره هفتگي برخوردار بودندامتيا

سركارگر در انبارها و كارگاهها كار مي كردند در قبال كارهاي خطرناكي كه به آنان واگذار مي شد چند سيگاري

زندگي را از ه آنهم در مورد كساني بود كه اميد ب تنها در يك مورد، استثنا ديده مي شد و. نصيب شان مي گرديد

از اينرو وقتي رفيقي را مي ديديم كه . دست داده بودند و مي خواستند از آخرين روزهاي زندگي خود لذت ببرند

سيگارهايش را پي در پي دود مي كند پي مي برديم كه ايمان خود را به نيروي پايداريش در ادامه زندگي از دست

Page 13: معنا درمانی

و وقتي كسي اين ايمان را از دست مي داد ميل به زندگي به ندرت باز مي گشت و آن شخص را بايد از . تداده اس

.دست رفته مي پنداشتيم

وقتي منابع بيشماري را كه نتيجه مشاهدات و تجارب زندانيان بيشماري است بررسي مي كنيم، در واكنش هاي

مرحله نخست ورود او به زندان بود، دو : له به روشني ديده مي شودرواني زندانيان در برابر زندگي اردوگاه سه مرح

.ديگر مرحله اي است كه زنداني به كارهاي روزمره زندان آموخته شده و مرحله سوم آزادي است

ممكن است حتي ضربه روحي زير شرايط . است ضربه روحينشانه اي كه مرحله نخست را مشخص مي سازد

.به عنوان نمونه تجربه شخصي خودم را بازگو مي كنم. زندان نيز ديده شودويژه اي پيش از ورود به

همه مسافرين . در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. يكبار هزار و پانصد نفر چندين شبانه روز سفر مي كردند

كه تنها در قسمت باالي واگنها آنقدر پر بود. بايستي روي بار خود كه تنها پس مانده اموالشان بود دراز مي كشيدند

همه انتظار داشتند قطار سر از كارخانه . پنجره ها روزنه اي براي تابش نور گرگ و ميش سپيده دم به چشم مي خورد

هستيم يا 4سيالورد و اين جايي بود كه ما را به بيگاري مي كشيدند و ما نمي دانستيم كه هنوز در سيآاسلحه سازي در

قطار سپس . سوت قطار مانند ضجه كسي بود كه التماس كنان به سوي نيستي سقوط مي كرد. به لهستان رسيده ايم

ناگهان از ميان مسافران . پيدا بود كه به ايستگاه بزرگي نزديك مي شويم به خط ديگري تغيير مسير داد و

اتاق هاي : شويتس نامي كه مو بر تن همه راست مي كردبله آ » ! تابلو آشويتس« فريادي به گوش رسيد، ، مضطرب

قطار آن چنان آهسته و با تاني مرگباري در حركت بود كه گويي . گاز، كوره هاي آدم سوزي، كشتارهاي جمعي

:مي خواست لحظه هاي وحشت ناشي از نزديك شدن به آشويتس را كشدارتر از آنچه هست بگرداند

!ويتس... آش

1- Silesia

Page 14: معنا درمانی

ورشيد در سپيده دم منظره اين اردوگاه سهمناك با چندين رديف سيم خاردار، برج نگهباني، نور با باال آمدن خ

زندانيان در . افكن هاي چرخان، و صف هاي دراز از زندانيان ژنده پوش و غمزده، در سپيده دم تيره ديده مي شد

ن مقصد در حركت بودند، نمي به سوي كدامي. امتداد جاده هاي مستقيم متروك به دشواري خود را مي كشيدند

.گوش مي رسيده صداي تك نعره ها و سوتهاي فرمان، ب. دانستيم

تصور من چشم هايم را به ديدن چوبه هاي دار برد كه جسد زندانيان بر آنها . ما از اين صداها سر در نمي آورديم

بايستي با وحشت خوفناك نامحدودي دهنده آن بود كه گام به گام من وحشتزده بودم و اين نشان. تلو تلو مي خورد

.شويم و بايد به آن عادت كنيم آشنا

از آن پس محكوم بوديم با آن . سكوت پيشين با فريادهاي فرماندهان درهم شكست. سرانجام به ايستگاه رسيديم

مي فريادهاي گوش خراش و خشن زندگي كنيم و بارها و بارها در همه اردوگاهها گوشمان از شنيدن آن آزرده

صداي فرماندهان سوهان روح بود و مانند واپسين فرياد يك محكوم كه گويي از حلقوم مردي بيرون مي جهيد . شد

درهاي قطار باز شد و گروه . كه مجبور بود همانگونه فرياد بكشد، مردي كه او را مي كشتند و دگربار مي كشتند

زندانيان لباسهاي يك شكل راه راه به تن داشتند، سرشان اين. كوچكي از زندانيان توفان گونه وارد كوپه ها شدند

آنان به زبانهاي اروپايي و با خوش مزگي حرف مي . تراشيده بود اما به نظر مي رسيد از تغذيه خوبي برخوردارند

خوش بيني ذاتي من مانند غريقي كه به پركاهي چنگ مي . زدند كه در شرايط موجود عجيب به نظر مي رسيد

ظاهرا : اين انديشه را در ذهن من ريخت كه) كه اغلب احساسات مرا حتي در بدترين شرايط مهار كرده است(اندازد

چه كسي مي داند؟ شايد من هم بتوانم . اين زندانيان كامال خوب به نظر مي رسيدند، خوش خلقند، حتي مي خندند

.در شرايط خوب زندگي آنان شريك باشم

Page 15: معنا درمانی

مرد محكوم به مرگ در چنين حالتي لحظه اي پيش از اينكه . » توهم رهايي« ام در روانپزشكي حالتي است به ن

حكم به مرحله اجرا گذارده شود اين توهم برايش پيدا مي شود كه احتماال در واپسين لحظه، از مرگ رهايي خواهد

ر مي كرديم به خير ما نيز چنين حالتي داشتيم و به كوچكترين چيزي اميد مي بستيم و تا آخرين لحظه فك. يافت

گونه هاي سرخ و چهره هاي گوشتالوي آن زندانيان خود به تنهايي دل گرم مان مي ساخت و دانه . خواهد گذشت

در آن زمان نمي دانستيم آنان برگزيدگاني بودند براي پذيرايي زندانياني كه همه . اميد را به دلمان بارور مي كرد

. روزه وارد آنجا مي شدند

احتماال . ل زندانيان و اثاثيه آنان بودند، كه شامل چيزهاي مختصر و گاهي جواهرات هم مي شدآنان مسئو

آشويتس بايد با گنجينه هاي منحصر به فرد جواهرات، نقره، پالتين و الماس هايي كه با زندانيان به آنجا سرازير و به

ين غنائم نه تنها در انبارها ديده مي شد بلكه ا. غنيمت گرفته مي شد، در اروپاي جنگ زده مركز عجيبي بوده باشد

.اس ها هم مشاهده مي گرديد. در دست اس

ما از سرما . در آلونكي كه احتماال حداكثر گنجايش دويست نفر را داشت، هزار و پانصد نفر اسير را جا داده بودند

ه بزنيم چه رسد به مك، چمباتمي لرزيديم، گرسنه بوديم و براي همه جاي كافي نبود كه دست كم روي زمين خش

با اين . در مدت چهار روز يك تكه نان پنج اونسي تنها چيزي بود كه غذاي ما را تشكيل مي داد. اينكه دراز بكشيم

حال مي شنيدم زندانيان ارشدي كه مسئول آلونك بودند، بر سر يك سنجاق كراوات پالتين يا الماس، با يكي از

ديگر به ياد ندارم براي خريد . سرانجام همه غنايم با مشروب مبادله مي شد. زدند اعضاي هيات پذيرايي چانه مي

چند هزار مارك الزم بود، تنها چيزي كه مي دانم اينست كه آن "شب باشكوه"مقدار مشروب مصرفي يك

ا در چنان شرايطي كالهمان را هم كه قاضي كنيم مي بينيم نمي توانيم آنان ر. زندانيان مسئول نياز به مشروب داشتند

دسته اي ديگر از زندانيان بودند كه به مقدار نامحدود . به خاطر اينكه مي خواستند خود را تخدير كنند مالمت كنيم

Page 16: معنا درمانی

اين زندانيان مسئول كساني بودند كه در اتاقهاي گاز و كوره : اس ها تهيه مي كردند مي نوشيدند.ليكوري را كه اس

بودند و به خوبي مي دانستند روزي دسته اي ديگر جاي آنان را گرفته و در نتيجه هاي آدم سوزي به كار گرفته شده

.از سمت مجري حكم اعدام محكومين، يكراست به كوره ها سپرده خواهند شد

كه در آن قطار همراه ما بودند اين توهم را داشتند كه در آخرين لحظه رهايي يافته و همه چيز تقريبا همه كساني

و چه چيزي در انتظار ما درك نمي كرديم در پس پرده چه مي گذرد. عادي به خود خواهد گرفت دگربار وضع

- زنان در يك سو و مردان در سوي ديگر -به ما گفتند اثاثيه خود را در قطار بگذاريم و در دو صف بايستيم. ماست

گروه ما . ا زير پالتويم پنهان كنمخوشبختانه من جرات كردم كوله پشتي ام ر. اس بگذريم.تا از جلوي افسران اس

احساس كردم اگر افسر چشمش به كوله پشتي من بيفتد وضع خطرناك . اس گذشت.يك يك از جلوي افسر اس

از اينرو همچنان كه به افسر نزديكتر . از تجارب پيشين مي دانستم دست كم مرا به زمين خواهد كوبيد. خواهد بود

افسر مردي بود . حاال ديگر چهره به چهره بوديم. فتم تا متوجه بار سنگينم نشودمي شدم، با قامتي كشيده راه مي ر

بلند قامت و الغر اندام با اونيفورمي شيك، ظاهرا او با ما كه سفر درازي را پشت سر گذاشته و قيافه هايي نامرتب و

با دست چپ آرنج دست . ا داشتگرفته داشتيم، در تضاد بود، قيافه اش از آرامش برخوردار بود و نگاهي بي اعتن

دست راستش بلند مي شد و با انگشت اشاره همان دست، بي قيدانه به سمت راست يا چپ . راستش را نگهداشته بود

.هيچ يك از ما معناي اشاره دست او را كه گاهي به راست و اكثرا به چپ بود نمي دانستيم. اشاره مي كرد

كرد، كساني كه به سمت راست فرستاده مي شوند به كار گمارده يك نفر در گوشم زمزمه. نوبت من رسيد

خواهند شد و كساني را كه به سمت چپ هدايت مي كنند، افراد بيماري هستند كه توان كار كردن ندارند و به

ي مسايل زياد آغازمنهم منتظر بودم ببينم تكليفم چه خواهد شد و اين تازه . اردوگاه ويژه اي فرستاده خواهند شد

سنگيني كوله پشتي مرا كمي به سمت چپ متمايل كرد اما كوشيدم . بود كه در آينده با آنها برخورد مي كردم

Page 17: معنا درمانی

سپس دستهايش را . ترديد را در چهره اش خواندم. اس سراپايم را برانداز كرد. افسر اس. كشيده قامت گام بردارم

تا اينكه به آرامي شانه هايم را چرخاند و به . د جلوه كندتالش بسيار كردم تا قيافه ام نيرومن. روي شانه هايم گذاشت

.سمت راست هدايتم كرد و منهم به همان سمت حركت كردم

اين نخستين گزينش بود، بودن يا نبودن، زيستن يا . معناي اين بازي انگشت را همان شب برايمان توضيح دادند

حكم مرگ صادر شد و حكم طي چند ساعت به مرحله براي اكثر همراهان ما، يعني در حدود نود درصد . نابودي

. كساني كه به سمت چپ فرستاده شده بودند، از ايستگاه يكسره به كوره هاي آدم سوزي روانه شدند. اجرا در آمد

» گرمابه« چنانكه يكي از كارگران اين ساختمان به من گفت، روي درهاي كوره ها به چندين زبان اروپايي واژه

نيازي نمي بينم آنچه را كه -به زندانيان به محض ورود به آنجا يه قالب صابون داده مي شد و بعد. ودنوشته شده ب

. مطالب بسياري از اين صحنه وحشتناك نگاشته شده است. در آنجا روي مي داد توضيح دهم

زندانياني كه مدتي در آنجا از . شمار كمي از ما كه از مرگ جسته بوديم شب هنگام به حقيقت امر پي برديم

.بودند پرسيدم دوست و همكار من پ به كدام سمت فرستاده شد

» آيا او را به سمت چپ فرستادند؟«

» بله«

» .مي تواني او را در آنجا ببيني «:به من گفتند

» كجا؟«

آسمان خاكستري لهستان زبانه ستوني از شعله به . با دستش دودكشي را كه در فاصله چند صد متري بود نشانم داد

.او، يعني دوستم تبديل به ابر شوم دود شد. مي كشيد

» آنجا همان جايي است كه دوستتان در بهشت شناور است«

Page 18: معنا درمانی

.اما من هنوز معناي اين حرفها را نمي فهميدم تا اينكه با واژه هايي ساده برايم توضيح دادند

از نظر روانشناسي از سپيده دمي كه وارد ايستگاه . به ترتيب بيان كنماز مطلب دور افتادم بهتر است رويدادها را

.شديم، تا نخستين استراحت مان در اردوگاه راهي بس دراز پيش روي داشتيم

اس ما را همراهي مي كردند، مجبور بوديم از ايستگاه بدويم، از سيم هاي خارداري . در حاليكه افسران مسلح اس

براي ما كه نخستين گزينش را پشت سر گذارده بوديم . اه بگذريم تا به گرمابه ها برسيمكه برق داشت و از اردوگ

اس به نظر دوست داشتني مي . افسران اس. در ما جان گرفت توهم رهاييبار ديگر . اين يك حمام واقعي بود

توانستند با چرب زباني تا زماني كه ساعت به مچ داشتيم و مي . رسيدند و ما به زودي به دليل اين امر پي برديم

آيا بهتر نبود همه چيز خود را به آنان بدهيم؟ و چرا نبايد اين . راممان كرده و ساعت مان را بگيرند، خوب بودند

.افسران خوش ظاهر ساعت داشته باشند؟ شايد روزي به همين مناسبت، اين گذشت ما را تالفي مي كردند

مدند و آاس . ار بخش ضدعفوني باشد، به انتظار نشستيم، افسران اسدر آلونكي كه به نظر مي رسيد اتاق انتظ

در ميان ما . واهرات مان را روي آن مي ريختيمجپتويي روي زمين پهن كردند كه بايستي همه اثاث مان، ساعتها و

مي توانند بودند مي پرسيدند آيا آمدههنوز افراد ساده لوحي بودند كه از زندانيان كاركشته اي كه به كمك ما

هيچكس هنوز به اين حقيقت . حلقه ازدواج شان، يا يك قطعه نشان يا چيزي را كه شانس مي آورد نگه دارند يا نه

.پي نبرده بود كه همه چيز ما را از ما خواهند گرفت

روني پنهاني به سويش رفتم و به لوله كاغذي كه در جيب د. كوشيدم اعتماد يكي از زندانيان را به خود جلب كنم

مي دانم به من چه خواهي گفت، بايد . ببين اين نوشته ها يك كتاب علمي است« پالتويم بود اشاره كردم و گفتم،

خيلي خوشحال باشم كه تن سالم از اين محل به در برم و اين بايد تنها چيزي باشد كه از سرنوشت خود انتظار داشته

Page 19: معنا درمانی

اين نوشته ها . بايد اين نوشته ها را به هر قيمتي كه باشد نگاهدارم .به اين مسايل بينديشماما من نمي توانم . باشم

مي فهمي چه مي گويم؟. حاصل يك عمر كار منست

اين لبخند ابتدا از روي تفريح . به آرامي لبخندي بر چهره اش نقش بست. بله، كم كم متوجه مي شد چه مي گويم

. در فضا پيچيد » گه« شد و سرانجام به شكل يك واژه يزآمبود، سپس جنبه مسخره به خود گرفت و اخر سر توهين

در آن لحظه بود كه حقيقت عريان را . اين بود پاسخ من، تكرار اين واژه در اردوگاه در ميان زندانيان معمول بود

ديدم و كاري كردم كه بر نقطه اوج نخستين مرحله واكنش رواني من داغي گذاشت، من با زندگي پيشين خود

.گفتمبدرود

ناگهان جنب و جوشي در ميان همسفرانم ديده شد كه با رنگ پريده، چهره هاي وحشت زده ايستاده بودند و در

با فشار به درون اتاق . ديگر بار نعره هاي خشن فرماندهان گوشمان را آزار داد. نهايت بي دفاعي حرف مي زدند

آنگاه . مديمآاس كه صبر كرد تا همه وارد شويم گرد .در آنجا به دور يك افسر اس. انتظار گرمابه رانده شديم

از روي ساعت من دو دقيقه فرصت داريد كامال لخت شويد، همه چيزتان را روي زمين، همانجايي كه « گفت،

از همين . هيچ چيز با خود بر نمي داريد مگر كفش ها، كمربند يا بند شلوار و يك شكم بند. ايستاده ايد بگذاريد

» !گيرم حاال وقت مي

هر چه به پايان دو دقيقه نزديكتر مي شديم، حالت عصبي . زندانيان بدون كوچكترين درنگ خود را عريان كردند

آنان فزوني مي گرفت و زيرپوش و كمربندهاي خود را با حالتي دست و پا چلفتي از تن به در مي كردند و بند

شالقهاي چرمي بود كه بر بدن عريان . ا شنيديمسپس نخستين صداي شالق ر. كفش هايشان را باز مي كردند

.زندانيان فرود مي آمد

Page 20: معنا درمانی

پس از آن ما را گله وار به سوي اتاقي راندند، كه بايستي موهاي بدنمان تراشيده مي شد، نه تنها سرمان را

بود كه ديگر بار نوبت حمام گرفتن فرا رسيد و در اينجا . تراشيدند بلكه در هيچ جاي بدنمان تار مويي باقي نگذاشتند

ما به سختي مي توانستيم همديگر را به جاي آوريم اما حاال بعضي از زندانيان با آرامش بسيار . به صف ايستاديم

.ب واقعي را بر تنشان لمس كردندآريزش

ما . بودهنگامي كه منتظر بوديم تا نوبت مان برسد متوجه شديم، تن برهنه ما تنها چيزي بود كه برايمان باقي مانده

به راستي ديگر چه چيزي . تن برهنه ما تنها دارايي ما بود. همه چيزمان را از دست داده بوديم، حتي كوتاهترين تار مو

برايمان مانده بود كه ما را با زندگي پيشين مان پيوند دهد؟ عينك و كمربند تنها چيزهايي بودند كه براي من مانده

زيرا . كسانيكه شكم بند داشتند دچار هيجان شدند. دمايك تكه نان از دست د بود، كه من كمربندم را هم در قبال

شب هنگام زنداني ارشدي كه مسئول كلبه ما بود، ضمن سخناني به ما خوشامد گفت و به شرافتش سوگند خورد كه

ه با ك -» به همان تير« اگر كسي توي شكم بندش پول يا سنگ قيمتي مخفي كرده باشد، خودش شخصا او را

به دار خواهد آويخت و با غرور توضيح داد كه قوانين اردوگاه اين حق را به او به عنوان - دستش به آن اشاره كرد

. مي دهد هيك ساكن اردوگا

نهايي كه كفش آنها نگهداري كنيم، اما آگرچه ما مي بايست از . داشتن كفش، خود در زندان مساله مهمي بود

كفشي كه اندازه تو در عوض يك جف. نها را تحويل مسئولين بدهندآهاي نسبتا خوبي داشتند مجبور مي شدند

. پايشان نبود دريافت مي كردند

گوش كردند و ساق ) در اتاق انتظار(زندانياني دچار دردسر واقعي مي شدند كه به حرف دلسوزانه زندانيان مسئول

اس منتظر .گويا افسران اس. بريدند و براي اينكه جاي بريدگي پيدا نباشد صابون به آن ماليدندچكمه هايشان را

Page 21: معنا درمانی

كساني را كه مرتكب اين جرم شده بودند به اتاق پهلويي بردند و ما تا مدتها صداي تازيانه و ضجه هاي . همين بودند

. اين بار شكنجه مدتها به درازا كشيد. آنان را مي شنيديم

كه خياالت واهي ما يكي پس از ديگري نقش بر آب مي شد و پس از آن به طور غير منتظره اي خوش مي بينيد

. ما به خوبي مي دانستيم كه چيزي نداشتيم از دست بدهيم مگر زندگي مسخره و تن عريان خود را. خلق مي شديم

.كديگر راوقتي دوش آب باز شد، همگي سعي مي كرديم هم خودمان را دست بيندازيم و هم ي

من . صرف نظر از شوخ طبعي كه پيدا كرده بوديم، احساس ديگري نيز در ما پيدا شد و آنهم حس كنجكاوي بود

. پيش از اين، اينگونه كنجكاويها را به عنوان واكنش اساسي در برابر موقعيت هاي ويژه و استثنايي تجربه كرده بودم

: خطر افتاد در آن لحظه بحراني تنها يك احساس داشتم موقعي كه جانم يكبار در يك حادثه كوهنوردي به

كنجكاوي، كنجكاوي در اين مورد كه آيا جان سالم به در خواهم برد يا با جمجمه شكسته و بدن زخمي باز خواهم

.گشت

. اين كنجكاوي تلخ در آشويتس نيز حاكم بود، كه به گونه اي ذهن ما را از محيط اطراف منحرف مي ساخت

در آن هنگام ما اين حالت ذهني را به عنوان وسيله اي براي . ه ما به صورت عيني با آن برخورد داشتيممحيطي ك

.محافظت خود تقويت مي كرديم

مثال نتيجه ايستادن ما در فضاي باز، يا در يخبندان آخر پاييز، . عالقمند بوديم بدانيم رويداد بعدي چه خواهد بود

چند روز بعد كنجكاوي ما جايش را به . خشك پس از دوش گرفتن چه خواهد بود آنهم لخت و عريان با بدن نيمه

.شگفت زده از اينكه سرما نخورديم. شگفتي داد

همه كتابهاي « : ابتدا پزشكاني كه در ميان ما بودند پي بردند كه. تازه واردين مرتب دچار شگفت زدگي مي شدند

اين كامال . شر نمي تواند جز براي ساعات محدودي بي خواب بمانددر كتابها نوشته شده است ب » .درسي دروغ است

Page 22: معنا درمانی

مثال من نمي توانم بدون اين بخوابم، يا نمي : من متقاعد شده بودم كه از انجام كارهاي ويژه اي ناتوانم! غلط است

در هر . نخستين شبي كه در آشويتس بوديم بر بستري خوابيديم كه به رديف بود. توانم با اين و آن زندگي كنم

ناگفته . هر نه نفر دو پتو داشتيم. نه نفر بر كف زمين تخته اي خوابيديم) كه اندازه اش دو تا دو متر و نيم بود(رديف

همين جاي كم موجب شده بود كه به هم چسبيده بخوابيم كه به اين ترتيب . نگذارم كه همه بايد به پهلو ميخوابيديم

. از سرماي تلخ تا حدودي رها شويم

گرچه بردن كفش به خوابگاه ممنوع بود، اما بعضي از زندانيان از كفش هايشان با وجود اليه هاي گل به عنوان

با همه شرايط دردناك، خوابمان . بالش استفاده مي كردند، وگرنه بايد سر را به روي دست خواب رفته مي گذاشتند

. درد و رنج رها مي شديم مي برد، و براي چند ساعتي به عالم فراموشي مي رفتيم و از

ما نمي توانستيم دندانهايمان را . بد نيست چند نمونه از سخت جاني خود را در برابر دشواريها برايتان تعريف كنم

ناچار بوديم يك پيرآهن را شش . با اين حال و با وجود كمبود ويتامين لثه هايمان سالمتر از پيش بود. مسواك بزنيم

اتفاق مي افتاد به علت لوله هاي يخ بسته نمي توانستيم خود را يا . يدآكه از شكل پيرآهن در ماه بپوشيم، تا زماني

حتي قسمتي از خودمان را بشوييم، با اين حال زخم دست هايمان كه به گل و كثافت آلوده بود چرك نمي كرد

ود و اگر كوچكترين صدايي از نمونه ديگر، كساني بودند كه خوابشان سبك ب). البته مساله سرمازدگي جدا بود(

اتاق مجاور مي آمد از خواب مي پريدند، حاال مي توانستند به شكل كتابي كنار رفيق خود كه با صداي بلند خرخر

.مي كرد به خواب سنگيني فرو روند

بشر موجودي است كه مي تواند« بپرسد كه مي گفت 5اكنون اگر كسي از ما در مورد حقيقت گفته داستايوسكي

.بله، بشر موجودي است كه به همه چيز خو مي گيرد، اما نپرسيد چگونه« پاسخ خواهيم داد » به همه چيز عادت كند

1-Dostoevski

Page 23: معنا درمانی

زيرا ما هنوز در . نه بررسي هاي روانشناسي ما به آن مرحله رسيده بود و نه ما زندانيان به آن مرحله رسيده بوديم »

.مرحله ابتدايي واكنش هاي رواني بوديم

. دكشي تقريبا از ذهن همه ما گذشته بود، همه ما اين انديشه را ولو براي مدت كوتاه تجربه كرده بوديمفكر خو

كه زاييده وضع موجود بود، خطر مرگ كه هماره تهديدمان مي كرد و نزديك بودن مرگ كسانيكه زير انديشه اي

، نخستين شب ورودم به اردوگاه با خود شكنجه بودند، به علت عقيده استوارم كه بعدا به ذكر آن خواهم پرداخت

اين عبارتي بود كه در اردوگاه بكار مي رفت و بهترين شيوه خودكشي بود . » سيم خاردار نزنمه ب« پيمان بستم كه

از . گرفتن چنين تصميمي براي من خالي از اشكال نبود. كه با دست زدن به سيم خاردار برق دار آنجا مي گرفت

. ده ماندن و يا رويدادهايي كه موجب رهايي مي شد كم بود، خودكشي ديگر مفهومي نداشتآنجا ، كه شانس زن

زندانيان آشويتس در نخستين . هيچكس اطمينان نداشت جزو كساني باشد كه از همه گزينش ها جان سالم به در برد

.د را از دست مي دادحتي اتاق گاز پس از چند روز نخست، ابهت خو. مرحله ضربه روحي از مرگ وحشت نداشتند

دوستاني را كه بعدها ديدم، به من گفتند من يكي از كساني نبودم كه با ورود به اردوگاه دچار افسردگي شده

داستان از اين قرار . هنگامي كه صبح روز بعد از ورودمان به آشويتس اتفاق زير رخ داد، من تنها لبخند زدم. باشم

مي شد نبايد از كلبه هايمان خارج شويم، يكي از دوستان من كه چند هفته بود كه با وجود اخطارهايي كه گفته

قصد او از اين ديدار براي اين بود كه با گفتن چند نكته كوچك . مدآپيش وارد آشويتس شده بود پنهاني به كلبه ما

بي قيدي شتاب او به حدي وزن كم كرده بود كه ابتدا نشناختيمش با شوخ طبعي و . موجب آسايش ذهني ما شود

: لود چند نكته را يادآور شد و رفتآ

اين دروغ و ( » .رفتار خوبي با پزشكان دارد) اس.رياست پزشكي اس(م . دكتر! از گزينش وحشت نكنيد! نترسيد«

يكي از زندانيان كه پزشك شماري از كلبه ها بود و حدود شصت سال از . سخنان دوستانه رفيق من گمراه كننده بود

Page 24: معنا درمانی

م التماس كرده بود تا از فرستادن پسرش به اتاق گاز . گذشت به من گفته بود كه چگونه به دكتر سنش مي

.)با سردي درخواست او را رد كرده بود. خودداري كند، اما دكتر م

خواهش مي كنم هر روز صورتتان را بتراشيد، حتي اگر مجبور باشيد با يك تكه شيشه اينكار « : دوستم ادامه داد

در اين صورت جوانتر و گونه هايتان سرخ تر به نظر . و يا به قيمت از دست دادن آخرين تكه نانتان باشد... يدرا بكن

فرض كنيم پاشنه پايتان . بايد بتوانيد كار كنيد: اگر مي خواهيد زنده بمانيد تنها يك راه وجود دارد. خواهد رسيد

اس شما را ببيند و شما را به كناري بكشد در آن صورت .تاول زده باشد و شما بلنگيد و در همين ضمن افسر اس

منظورمان چيست؟ مردي كه »الابالي « مي دانيد وقتي مي گوييم . مطمئن باشيد روز بعد اتاق گاز در انتظارتان است

»الابالي « اين يك... قيافه مفلوكي دارد و پوستي بر استخوان كه ديگر توان كارهاي دشوار بدني را ندارد

صورتتان را : بنابراين به ياد داشته باشيد. دير يا زود و غالبا به زودي روانه اتاق گاز مي شود الابالييك نفر . است

همه شما كه در . برداريد، در اينصورت نيازي نيست از اتاق گاز وحشتي داشته باشيدگام بتراشيد و كشيده قامت

. تان بيست و چهار ساعت بيشتر نگذشته باشد نبايد از اتاق گاز بترسيد، مگر شمااينجا ايستاده ايد حتي اگر از اقامت

از ميان همه شما، او « : رو به ديگران كرد و گفت » اميدوارم از رك بودن من نرنجيد« سپس رو به من كرد و گفت،

» !بنابراين نگران نباشيد. تنها كسي است كه بايد از گزينش بعدي بترسد

.دم و حاال متقاعد شده ام كه هر كس ديگر در آن روز جاي من مي بود همين كار را ميكردمن لبخند ز

گاهي رويدادهايي موجب مي شود شما منطق خود را از دست بدهيد وگرنه دليل براي از « است كه 6گفته لسينگ

ما . يعي به شمار مي رودچنĤنچه واكنش نابهنجار در برابر موقعيت نابهنجار، رفتار طب » .دست دادن آن نداريد

روانپزشكان حتي انتظار اين را داريم كه واكنش هاي يك فرد در برابر يك امر نابهنجار، از قبيل فرستادن به

1- Lessing

Page 25: معنا درمانی

واكنش فردي كه به اردوگاه كار اجباري وارد شده است . تيمارستان، به نسبت درجه بهنجار بودن او نابهنجار باشد

اما اگر باين مساله از ديدگاه عيني نگاه كنيم در شرايط موجود چنين . ان مي دهدنيز وضع نابهنجار ذهني او را نش

واكنشي همانطور كه بعدها خواهيد ديد واكنشي است بهنجار و راستين، همانطور كه من اين واكنشها را پيش تر

حله دوم، مرحله بي مر: زنداني از مرحله نخست به مرحله دوم مي رسيد. توضيح داده ام، طي چند روز باژگون شد

احساسي نسبي بود كه زنداني در اين دوره در نوعي مرگ عاطفي دست و پا مي زد، به جز واكنش هايي كه تاكنون

توضيح داده ام، زندانيان تازه وارد شكنجه دردناك تري را از نظر احساسي تجربه مي كردند كه تالش شان بر اين

اين . ست اينكه، در حسرت بازگشت به خانه و كاشانه و خانواده خود بودندنخ. نها را در خود نابود سازدآبود همه

دو، . ميل و اشتياق گاه چنان به زنداني فشار مي آورد كه احساس مي كرد حسرت چون خوره به جانش افتاده است

.تنفر از همه زشتيهايي كه در پيرامونش بود، حتي به شكل ظاهري ؛ ديگر تنفر بود

در فاصله كلبه ها در اردوگاه . ان لباسهاي ژنده اي داده بودند كه مترسك از آن خوش آيندتر بودبه بيشتر زنداني

افسران و . جز كثافت چيزي به چشم نمي خورد و هر چه بيشتر تميز مي كرديم بيشتر بر سر راهمان ريخته مي شد

آبريزگاهها و بيرون ريختن مدفوع خوش داشتند كه تازه واردان را به كار گروهي تميز كردن ، زندانيان مسئول

بگمارند اگر همانطور كه معموال روي مي داد، به هنگام حمل مدفوع بگمارند اگر همانطوري كه معموال روي مي

داد، بهنگام حمل مدفوع بر روي تپه ها، مدفوع بسر و روي زندانيان مي ريخت و نشاني از تنفر در چهره اش ديده

ي ا پاك كند، ضربات كاپو بود كه بر پيكرش فرود مي آمد و از اينرو كشتن واكنش هامي شد يا سعي مي كرد آنر

.به هنجار تسريع مي شد

ابتدا زنداني وقتي گروهي را مي ديد كه در حين رفت و آمد مجازات مي شوند روي بر مي گرداند، زيرا نمي

اما روزها و هفته هاي بعد جريان . رندتوانست تحمل كند كه رفقايش به هنگام رفت و آمد در باتالق كتك بخو

Page 26: معنا درمانی

صبح زود، وقتي كه هوا هنوز گرگ و ميش بود زنداني با گروهش جلوي در مي ايستاد و آماده . دگرگون مي شد

با شنيدن صداي فريادي، مي ديد كه چگونه رفيقي را نقش زمين مي كنند و ديگر بار او را مي ايستانند و . كار بود

مي شود، چرا چنين مي كردند؟ براي اين كه تب داشت و بي موقع به درمانگاه رفته بود و به باز هم اينكار تكرار

.خاطر همين كه مي خواست از وظايف روزانه اش رها شود تنبيه مي شد

اما زنداني كه به مرحله دوم واكنش هاي روان شناسي رسيده بود ديگر با ديدن تنبيه رفيقش ديده از صحنه برنمي

ا در اين مرحله احساسĤتش سست شده بود و اين منظره را بدون اينكه كوچكترين احساسي به او دست زير. گرفت

:نمونه ديگر را برايتان تعريف مي كنم. دهد تماشا مي كرد

يكي از زندانيان در درمانگاه به انتظار ايستاده بود و با حالت لي لي قدم بر مي داشت به اميد اينكه به علت زخم يا

پسر دوازده ساله اي را مي ديد كه به درمانگاه . پا يا تب دو روز كار سبك در داخل اردوگاه به او داده شودتاول

اين پسر را مجبور كرده بودند ساعتها در برف به حال خبردار بايستند و يا در فضاي باز با پاي برهنه به علت . آوردند

زنداني اين منظره را بدون برگرداندن روي نگاه مي . گاري كنددوگاه به اندازه پاي او نبود، بيراينكه كفشي در ا

انگشتان پاي اين پسر خردسال را سرما زده بود و دكتر كشيك ريشه هاي سياه غانقارياي او را يكي يكي با . كرد

منظره. نفرت، وحشت و ترحم عواطفي است كه تماشاچيان ما در برابر آنها ديگر سنگ شده بودند. موچين مي كند

شكنجه شدگان، كساني كه در حال مرگ بودند و مرده ها، پس از چند هفته زندگي اردوگاهي چنان عادي مي شد

.كه ديگر او را تكان نمي داد

من مدتي در كلبه بيماران تيفوسي كار كردم، كه تبشان خيلي باال بود و اغلب هذيان مي گفتند و در حال مرگ

ماران مرد، من بدون هيچگونه آشفتگي عاطفي اين منظره را كه با مرگ هر نفر پس از اينكه يكي از اين بي. بودند

يكي پس مانده . زندانيان يكي يكي به جسدي كه هنوز گرم بود نزديك مي شدند. تكرار مي شد، تماشا مي كردم

Page 27: معنا درمانی

كفش سيب زميني اش را چنگ زده بر مي داشت، ديگري فكر مي كرد كفش چوبين مرده برايش مناسب تر است و

نفر سوم پالتويش را بلند كرده و ديگري خوشحال بود كه مي توانست چند . هاي خودش را با آن عوض مي كرد

!ورد، تصورش را بكنيدآمتري نخ به چنگ

خواستم كه جسد را از »پرستار«سرانجام از . من هم اينها را بدون اينكه كوچكترين تكاني بخورم، تماشا مي كردم

پرستار وقتي تصميم گرفت جسد را ببرد دو پاي جسد را گرفت و آنرا كشان كشان از راهرويي كه .آنجا بيرون ببرد

چون از كمبود . دو رديف چوب چيده بودند و پنجاه بيمار تيفوسي را روي آنها بستري كرده بودند به سمت در برد

چنانكه . اي ما دچار اشكال مي كردمواد غذايي رنج مي برديم، هماره دو پله اي كه به سمت فضاي باز مي رفت بر

نها آچند ماه پس از اقامت مان در اردوگاه ياراي باالرفتن از پله ها را كه در حدود پانزده سانتيمتر بلندي هر يك از

.بود، نداشتيم و نمي توانستيم بدون آنكه دستمان را به چهارچوب در بگيريم و خودمان را بكشيم از آن باال برويم

نفس، نفس زنان خودش را باال مي كشيد، بعد هم جسد . جسد را حمل مي كرد به پله ها نزديك مي شدمردي كه

سر جسد را با سر و صداي زياد و برخورد با پله ها از . را، ابتدا پاهايش، بعد تنه اش و سرانجام سرش را باال مي كشيد

.آن رد مي كرد

.وچكي بود كه نزديك زمين بنا شده بودجاي من در طرف مقابل كلبه و كنار تنها پنجره ك

.هنگامي كه با دستان سرد خود كاسه داغ سوپ را مزه مزه مي كردم، چشمم به اين منظره افتاد

همين دو ساعت پيش بود كه . جسدي كه هم اكنون از آنجا دور شده بود با ديدگان زل زده به من مي نگريست

اگر بي عاطفگي من .كه سوپم را مزه مزه مي كنم به جسدش مي نگرمبا اين مرد صحبت مي كردم و حاال در حالي

از نقطه نظر حرفه ام مرا به شگفتي وا نمي داشت، حاال ديگر اين واقعه را به ياد نمي داشتم، زيرا كوچكترين

.احساسي در من برنمي انگيخت

Page 28: معنا درمانی

نشانه هايي بود كه در مرحله بي تفاوتي و سست شدن عواطف و احساسي كه انسان ديگر به چيزي اهميت ندهد،

دوم واكنشهاي روان شناسي زندانيان پديد مي آمد و سرانجام او را در برابر شكنجه هاي لحظه اي و روزانه ديگران

.بي تفاوت مي كرد و با همين سنگ شدن و بي تفاوت ماندن بود كه زنداني به زودي تاري به دور خود مي تنيد

به طور مثال نان در محل . شد و گاهي حتي بي دليل كتك مي خورديمهر حركتي موجب كتك خوردن مي

يكبار يكي از زندانيان پشت سر من كمي . كارمان جيره بندي بود و ما مي بايست براي دريافت نان به صف بايستيم

.اس خوشايند نبود.خارج از صف ايستاده بود و اين برهم خوردن قرينه براي افسر اس

اس چه مي گذرد، همين قدر دو .ر من چه مي گذشت و نه مي دانستم در ذهن نگهبان اسنه مي دانستم پشت س

در چنين لحظه اي، آنچه . همان موقع نگهبان را كه با چوب بر سرم مي كوفت ديدم. ضربه محكم بر سرم فرود آمد

ست، در مورد و اين همĤنقدر كه در مورد تنبيه كودكان صادق ا(به انسان ضربه مي زند درد جسمي نيست

بلكه اين رنج روحي برخاسته از بي عدالتي و به طور كلي بي منطقي است كه آزار ) بزرگساالن نيز درست است

.دهنده است

اينست كه ضربه اي كه نشاني از خود به جاي نمي گذارد مي تواند در شرايط ويژه ، آنچه موجب شگفتي است

. را گرفته بود آهنيكبار در يك توفان برف روي خط راه . زار دهداي بيش از ضربه اي كه جايش باقي مي ماند، آ

چون تنها راه گرم نگهداشتن خودمان را در كار كردن مي . با وجود هواي نامساعد، گروه ما مي بايست كار مي كرد

از بخت . تنها يك لحظه براي اينكه نفسي تازه كنم به بيلم تكيه دادم. ديديم، من به شدت ريل را جابجا مي كردم

دردي كه او در آن لحظه . رگشت و مرا ديد و فكر كرد وقت مي گذرانمبرگشته من درست در همان لحظه نگهبان ب

حمت را به خود نداد به مرد زنگهبان حتي اين . برايم آفريد نه ازدشنام بود و نه از ضربه اي كه به من وارد آورده بود

انساني باشد، چيزي ژنده پوش گرسنه اي كه در برابرش ايستاده بود و شايد مي توانست به طور مبهم يادآور وجود

Page 29: معنا درمانی

اين كار . در عوض با حالتي خوشحال سنگي از زمين برداشت و به سوي من پرتاب كرد. بگويد، حتي دشنام هم نداد

فراخواندن حيواني اهلي به سر كارش، با موجودي كه وجه . او به نظر من درست مانند جلب توجه يك حيوان بود

ه نمي كنيم دردناك ترين بخش اين كتك ها توهين هايي بود كه به ما ناچيزست كه او را حتي تنبي آنقدرمشتركمان

اگر . چنانكه يكبار مجبورمان كردند تيرهاي چوبي دراز و سنگين را بر روي مسير يخ بسته حمل كنيم. مي كردند

ان تير را حمل يكي از افراد پايش مي لغزيد نه تنها وضع خود را به خطر انداخته بود بلكه براي بقيه كساني هم كه هم

لگن خاصره يكي از دوستان ديرين من نقص مادرزادي داشت اما او خوشحال بود . مي كردند خطر ايجاد مي كرد

كه با وجود اين نقص مي توانست كار كند زيرا به هنگام گزينش افرادي كه نقص عضوي داشتند يقينا به اتاق گاز

سنگيني حمل مي كرد، بر روي مسير يخ بندان لنگيد و چيزي او كه با عده اي تير چوبي بسيار. روانه مي شدند

بي . چون هنوز نوبت من نرسيده بود بدون درنگ به ياري اش شتافتم. نمانده بود كه بيفتد و بقيه را هم با خود بكشد

ت شگف. درنگ ضربه اي بر پشتم فرود آمد و نگهبان در حاليكه توبيخم مي كرد دستور داد به جاي خود بازگردم

ي به ما گفته بود كه ما آميزور اينجاست كه همين نگهباني كه مرا كتك مي زد چند دقيقه پيش با لحن توبيخ آ

.اصال حس همكاري نداريم »خوكها«

يكبار هم، در جنگلي با حرارت دو درجه فارنهايت، به كندن زمين يخ زده پرداختيم تا لوله هاي آب را جاگذاري

ياد ه چهره او مرا ب. مد با گونه هاي گوشتالو و سرخآسركارگري . بدني ضعيف شده بودم نروزها از نظرآدر . كنيم

مدتي ساكت مرا ورانداز . نگاهم روي دستكش هاي گرم و نرم او در آن سرماي گزنده ايستاد. كله خوك انداخت

ويم بود و اين خود احساس كردم همانند شكارچي در كمين من است زيرا مقدار خاكي را كه كنده بودم جل. كرد

.ميزان كارم را نشان مي داد

Page 30: معنا درمانی

وادارت مي ! موختآكار كردن را به تو خواهم ! خوك كثيف، تمام مدت مواظبت بودم«ناگهان فريادش بلند شد

هرگز در زندگيت كار ! دو روزه حسابت را مي رسم! كنم با دندانهايت زمين را بكني و مثل يك حيوان بميري

»چه كاره بودي؟ تاجر؟ خوك كثيف،. نكرده اي

اما بايد تهديد او را براي . ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت، آب از سرم گذشته بود چه يك ني، چه صدني

.از اينرو راست ايستĤدم و چشم در چشمش دوختم. كشتنم جدي مي گرفتم

» .يك پزشك متخصص-من يك پزشك بودم«

» .م را خالي كرده ايچي؟ پزشك بودي؟ شرط مي بندم كه جيب مرد«

اما متوجه شدم زيادي حرف » .اتفاقا من در درمانگاه دولتي كار مي كردم و پولي هم از مردم دريافت نمي كردم«

در همين ضمن نگهبان خودش را روي من انداخت و در حالي كه مثل ديوانگان نعره اي زد مرا به زمين . زده ام

.و ديگر به ياد ندارم ضمن فريادها چه گفت. كوبيد

وانست حتي مراد من از بيان اين داستان جزيي اينست كه نشان دهم لحظاتي پيش مي آيد كه خشم و نفرت مي ت

ن، بلكه از تحقير نهفته آخشم و نفرت نه تنها از بي رحمي يا درد ناشي از -يك زنداني مسخ شده را نيز برانگيزاند

در آن لحظه خون به سرم دويد، زيرا بايد به سخنان مردي گوش دهم كه بر من و زندگي من داوري مي . نآ در

وقتي داستان را براي رفقاي زنداني خود : بايد اعتراف كنم(ي كه بي آنكه كوچكترين چيزي از آن بداند، مرد. كند

پست و وحشي بود كه پرستار درمانگاه سرپايي آنقدر) تعريف كردم، آرامش كودكانه اي به من دست داد

.بيمارستان من، او را حتي به اتاق انتظار راه نمي داد

Page 31: معنا درمانی

مي دانست، او به علت اينكه به ماجراهاي عاشقانه و خوشبختانه كاپويي كه در گروه ما بود، خود را مديون من

او ماجراهايش به هنگام پياده روي هاي دراز به . گرفتاريهاي خانوادگيش گوش مي دادم به من عالقه پيدا كرده بود

. سمت محل كار برايم تعريف مي كرد

از آن پس او از . ، در او نفوذ كردممن با شناخت او و با برداشتي كه از شخصيت او داشتم و با پندهاي روانكاوانه

او بارها در يكي از پنج رديف نخست صف جايي كنار خودش . من سپاسگزار بود و اين خود براي من ارزش داشت

ما بايد صبح زود . براي من نگه مي داشت كه معموال شامل دويست و هشتاد نفر مي شد و اين نهايت لطف او بود

همه از اينكه ممكن بود دير برسند و در رديف هاي . صف مي ايستاديمه بود ب زماني كه هنوز هوا گرگ و ميش

افرادي براي انجام كارهاي ناخوشايند نياز داشتند، كاپوي ارشد مي ه عقبي صف بايستند وحشت داشتند، زيرا اگر ب

هار ديگري و به ويژخر صف برمي گزيد و اين افراد بايد به سرپرستي نگهبانان نĤشناس، به كآآمد و آنان را از

كاپوها، گاهي هم اين افراد مورد نياز را از پنج رديف نخست برمي گزيدند تا مچ كساني . كارهاي دشواري بپردازند

رام مي آرا كه سعي مي كردند زرنگي و رندي كنند بگيرند، همه اعتراض ها و التماسها را نيز با چند لگد جانانه،

.تا رسيدن به محل كار با فرياد و كتك مي دوانيدند كردند و مجرمين برگزيده شده را

جاي تضمين شده -سوده بودمآمن، تا زماني كه كاپوي گروهم نيازي به دردل با من داشت از اين برنامه ها

پا درد مي آماسمنهم مانند همه زندانيان از . اما اين رفاقت امتياز ديگري نيز داشت. بود افتخاري من در كنار او

كشيده مي شد كه به سختي مي توانستم زانوهايم را آنچنانپاهايم به حدي ورم كرده بود و پوست پايم . كشيدم

اگر . كرده كفش هايم را بپوشم، ناچار بودم بند كفش هايم را نبندم آماسبراي اينكه بتوانم با پاهاي . حركت دهم

از اينرو پاهاي من كه نيمي از آن . نمي رفت جورابي مي داشتم هم نمي توانستم بپوشم، چون كفش هايم به پايم

اره سرمازده و متورم بود و به اين وكه صد البته پاهايمان هم. اره خيس و كفش هايم نيز پر از برف بودوبرهنه بود، هم

Page 32: معنا درمانی

در نتيجه . در راه پيمايي هاي دراز كفش هايم پوشيده از برف مي شد. ترتيب هرگامي كه برمي داشتيم دردناك بود

نوقت اين ستون آ. انيان مرتبا مي لغزيدند و افرادي كه در پشت سر آنان در حركت بودند، روي هم مي افتادندزند

در چنين مواردي نگهبان درنگ نمي كرد و با . گوشتي تنها براي يك لحظه و نه بيشتر ،از حركت باز مي ايستاد

طبيعي است كساني كه جايشان . قنداق تفنگ خود ضرباتي به پيكر زندانيان وارد مي آورد و آنان را بر مي خيزانيد

بازايستند و در نتيجه نيازي نبود براي رسيدن به صف، با پاهاي در جلوي صف بود، كمتر مجبور بودند از حركت

باز هم من خوشوقت بودم به علت اينكه پزشك ويژه عالي جناب كاپو شده بودم، در ابتداي صف و . دردناك بدوند

.رام حركت مي كردمآبا گام هاي

دم، به هنگام تقسيم سوپ ناهار ضمنا خيالم جمع بود كه كاپوي من به خاطر خدمتي كه در حقش به جا مي آور

اين كاپو كه . وقتي نوبت به من مي رسيد، چمچه را به ته ديگ مي زد و مقداري نخود هم در كاسه ام مي ريخت

شهامت به خرج مي داد كه در گوش سركارگر كه ميانه ام با او شكراب بود آنقدرپيش تر افسر ارتش بود، حتي

درست است كه اين تعريف ها دستم را نمي گرفت، اما به هر . يي خوبي هستمزمزمه مي كرد كه من كارگر استثنا

روز بعد از مشاجره من با ). يكي از چند موردي بود كه جانم را نجات مي داد(حال زندگي مرا نجات مي داد

.سركارگر، مرا پنهاني براي كار به گروه ديگري فرستاد

دند و تالش مي كردند دست كم در محيط كار تسهيالتي براي ما سركارگراني هم بودند كه با ما همدردي مي كر

.ورندآفراهم

با اين حال آنان نيز هماره يادآوري مي كردند كه يك كارگر عادي در مدت كمتر، چندين برابر ما كار انجام مي

غالبا ما كمتر از اين كه (اما آيا آنان مي دانستند كه سهميه نان كارگران عادي ديگر روزي سيصد گرم نبود . دادند

و روزي نيم ليتر سوپ بسيار رقيق نمي خوردند، كه كارگران عادي زير چنان فشاري ) مقدار را دريافت مي داشتيم

Page 33: معنا درمانی

خانواده هايي كه يا به -رواني كه ما بدان محكوم بوديم، نبودند كه از خانواده هايمان خبري دريافت نمي كرديم

ا بي درنگ به اتاق هاي گاز روانه شده بودند، كه كارگران عادي مرتبا هر روز اردوگاههاي ديگري فرستاده شده و ي

اگر شما هم « دم و به يك سركارگر گفتم، امن حتي يكبار به خود جرات د. و هر ساعت تهديد به مرگ نمي شدند

واني برايتان قايل در همان مدت زمان كوتاهي كه من راهسازي را ياد گرفتم، جراحي مغز را ياد گرفتيد احترام فرا

.سركارگر با شنيدن اين حرف پوزخندي زد » .مي شدم

رفته . به شمار مي رفت »از خود 7دفاع«بي احساسي، كه مهمترين نشانه مرضي مرحله دوم بود مكانيزم ضروري

، روي يك مساله دور مي زد، حفظ جان و عواطف و هيجانهارفته واقعيت سست مي شد، و همه تالشها و همه

شامگاهان وقتي زندانيان چونان گله از محل كار به اردوگاه بازگردانده مي شدند، شنيده مي شد . فظ ساير دوستانح

».خوب يك روز ديگر هم گذشت«كه مي گويند،

گرديد، فشاري كه با نياز دائم به تالش براي زنده ماندن همراه بود موجب مي آنچنانخوبي مي توان پي برد، ه ب

موزش و زمينه اي در آچند نفر از همكاران من در اردوگاه كه . يني افت كنديدانيان به سطح پاوضع روحي زن

به معناي بازگشت »واپس روي«در ميان زندانيان اردوگاه سخن مي گفتند، »واپس روي«روانكاوي داشتند، اغلب از

.خواسته هايش را در خواب مي بيندها و آرزودر چنين مرحله اي، زنداني . ي استيهني ابتداذبه يك نوع زندگي

چون . زندانيان اغلب چه نوع خوابهايي مي ديدند؟ نان، شيريني، سيگار و حمام گرم، خوبي را به خواب مي ديدند

اينكه آيا ديدن اين خوابها . ها در عالم بيداري برآورده نمي شد، از اين رو به شكل رويا تظاهر مي كردآرزواين

ث ديگري است، زنداني بايد پس از بيدار شدن با واقعيت زندگي اردوگاهي و تضاد وحشتناك آن مفيد بود يا نه بح

.با توهمات و هذيانهاي رويا ، روياروي مي گرديد

1- Self - Defense

Page 34: معنا درمانی

او به شدت دست و پا مي . هرگز فراموش نمي كنم كه چگونه يك شب با قرقر يكي از زندانيان از خواب جستم

از آنجا كه هماره، به ويژه نسبت به كساني كه خواب هاي ترسناك . ده بودزد و گويا دچار كابوس وحشتناكي ش

مي ديدند يا هذيان مي گفتند، حس ترحم داشتم، خواستم مرد بيچاره را از خواب بيدار كنم، اما ناگهان دستم را كه

آن لحظه به و در. مي رفت او را تكان دهد پس كشيدم، چون از عملي كه مي خواستم انجام دهم، وحشت كردم

اين حقيقت رسيدم كه هيچ خوابي هر چند هولناك نمي تواند به تلخي و گزندگي واقعيت زندگي اردوگاهي

.پيرامون ما باشد و من ناآگاهانه مي خواستم او را به آن زندگي بازگردانم

ي آرزوطبيعي بود كه به علت غذاي ناكافي كه از نظر كيفيت و كميت صفر بود و زندانيان از آن رنج مي بردند،

حال بياييد با هم به . يك غذاي خوب، غريزه ابتدايي اصلي شده بود كه ذهن زندانيان را هماره مشغول مي داشت

بيدرنگ در . كند و اتفاقا كسي هم مراقب آنان نيستديدار زندانياني برويم كه در حال كار كردن هستند، بهم نزدي

زمينه مواد غذايي شروع به گپ زدن مي كردند يك زنداني از ديگري كه داخل گودال كار مي كرد، مي پرسيد

و پس از آن دستور غذاهايي را كه مي توانستند بپزند با يكديگر رد و بدل مي كردند، . غذاي دلخواهش چيست

مي كردند، روزي كه در آينده اي آمادهدي خود را كه بار ديگر گرد هم مي آمدند در ذهن صورت غذاي روز آزا

به تفضيل صحبت مي كردند تا اينكه ناگهان آنقدردرباره غذا . كاشانه هاي خود بازگردنده و ب دور از بند رها شوند

».ن سر رسيدنگهبا«: به وسيله واژه رمز يا شماره اي خبر دهن به دهن به ما مي رسيد كه

زيرا اشتباه است جهاز هاضمه خود را تا حدودي با كميت و . من هماره صحبت درباره غذا را خطرناك مي دانستم

كيفيت بسيار پايين خو گرفته است، با مجسم كردن غذاهاي خوشمزه و لذيذ تحريك كنيم، گرچه اينگونه صحبت

.است كه از نظر جسمي بدون ترديد خالي از خطر نيست ها همراه با يك آرامش رواني زودگذر است، اما تصوري

Page 35: معنا درمانی

در اواخر دوره زندان، جيره روزانه غذايي ما شامل سوپ بسيار رقيق و همان تكه كوچك نان پيشين بوده، عالوه

بر آن جيره به اصطالح اضافي نيز داشتيم كه شامل بيست گرم كره نباتي، يا يك ورقه نازك كالباس ارزان قيمت، يا

اين نوع . تكه كوچك پنير، يا كمي عسل غير طبيعي، يا يك قاشق مرباي رقيق كه نوعش روزانه تغيير مي كرديك

تغذيه از نظر كالري كامال نابسنده بود، به ويژه كه ما كار سخت بدني هم مي كرديم و در ضمن هماره با لباس

ه بودند و اجازه داشتند به جاي ترك اردوگاه وضع بيماراني كه زير مراقبت ويژ. ناكافي در معرض سرما هم بوديم

.در بستر بمانند از اينهم اسف انگيزتر بود

تنش كرده ه ب مي شد و ما به شكل اسكلتي در مي آمديم كه لباس ژنده بآوقتي آخرين اليه هاي چربي بدنمان

رد و در نتيجه ماهيچه ها ناپديد بدن ما پروتيين خود را هضم مي ك. باشند، بايد شاهد تحليل رفتن بدنمان مي بوديم

اعضاي جامعه كوچك ما يكي پس از ديگري مي . و حاال ديگر بدني نيرويي براي ايستادگي نداشت. مي شدند

هر يك از ما استادانه مي توانستيم بگوييم اين بار نوبت كيست و اين شتر كي در خانه خودمان خواهد . مردند

و پيش بيني هاي ما . اهدش بوديم، ديگر عالئم مرگ را بخوبي مي شناختيمهمه مرگ و ميري كه ش با آن. خوابيد

و شب هنگام »حاال نوبت اوست«يا ».يداو ديري نخواهد پاي«در گوش يكديگر زمزمه مي كرديم، . كامال دقيق بود

بر سرمان كه طبق برنامه روزانه شپش هاي خود را مي جستيم و تن عريانمان را مي ديدم فكر مي كرديم كه چه

آمده است؟ آيا اين بدن، كه جسدي بيش نيست بدن ماست؟ ما ديگر چيزي جز مشتي از يك توده عظيم گوشت

توده عظيم پشت سيم هاي خاردار كه در كلبه هاي گلي، گله وار جا داده شده ايم، توده اي كه هر . انساني نيستيم

.نداردروز بخشي از آن مي پوسد و فاسد مي شود زيرا ديگر جان

خوراك و غذاهاي دلخواه انديشيدن خوره وار مغز زندانيان را آزار مي داد ه پيش از اين يادآور شدم كه چگونه ب

شايد . هر زنداني را در هر لحظه اي از بيكاريش اشغال مي كرد آگاهاين فكر ذهن . كار اجتناب ناپذير بود و اين

Page 36: معنا درمانی

ر حسرت روزي بوديم كه بار ديگر غذاي نسبتا خوبي بخوريم، و اين بتوانيد پي ببريد كه حتي نيرومندترين ما نيز د

اشتياق در واقع به خاطر خود خوراك نبود بلكه براي روزي بود كه آن زندگي دون بشري كه در آن به چيزي جز

.غذا نمي انديشيديم از هم فرو بپاشد

ذهني را كه نابودكننده روح است و كساني كه چنين مراحلي را تجربه نكرده اند، مشكل بتوانند آن تعارض

آنان همچنين هرگز درك نخواهند . تضادهاي نيروي اراده مردي را كه گرسنگي را تجربه كرده است، مجسم كنند

ما تنها نيم . كرد، معناي تنها ايستادن و كندن گودال و گوش به سوت اعالم ساعت نه و نيم يا ده صبح داشتن چيست

در صورتيكه اصال ناني وجود مي (ر اين ساعت جيره نان ما را توزيع مي كردند ساعت استراحت داشتيم و د

كرات از سركارگر راجع به چگونگي رفتار ما مي پرسيدند و ما مرتبا ساعت را مي پرسيديم و با ه آنان ب) داشت؟

نگستان سرمازده و بدون دلگرمي تكه نان مان را در جيب پالتو لمس مي كرديم، ابتدا آنرا چونان چيز گرانبهايي با ا

دستكش در دست مي گرفتيم و بعد تكه اي از آنرا مي كنديم و بدهان مي گذاشتيم، و سرانجام با آخرين ذره

آيا كسي مي . در جيب مي گذارديم و با خود پيمان مي بستيم كه تا شامگاه آن را نگه داريم آنرانيروي اراده باز هم

ور شدم پي ببرد؟تواند به معناي همه آنچه يادآ

ما در مورد با معنا يا بي معنا بودن شيوه هاي ويژه هاي كه براي يكباره خوردن و يا كم كم خوردن آن يك تكه

در ميان . نان ناچيز صحبت مي كرديم، اين ناني بود كه در اواخر دوره زندان و تنها روزي يكبار به ما داده مي شد

. كه اين كار دو امتياز داشت. يكي خوردن جيره نان در همان لحظه نخست. زندانيان دو نوع طرز تفكر وجود داشت

آنرااين شكل ه هم زنداني درد گرسنگي را دست كم يكبار در روز براي مدتي كوتاه تسكين مي داد و هم اينكه ب

ه دند و بدو ديگر اينكه گروهي جيره خود را تقسيم مي كر. از دستبرد احتمالي و يا كمبود جيره حفظ مي كرد

.كه من سرانجام به صف آنان پيوستم. دفعات مي خوردند و داليل مختلفي هم ارائه مي دادند

Page 37: معنا درمانی

زيرا خواب ما در سپيده دم گرگ و . ساعت زندگي اردوگاهي ساعت بيداري بود 24وحشتناكترين لحظه ها در

ستگي مفرط و رويا هاي شيرين جدا ما را بيرحمانه از خواب زاييده از خ. ميش با نواختن سه سوت پاره مي كردند

آماساين زمان بود كه بايد با كفش هاي خيس خود كه به ندرت مي توانستيم پاهاي دردناك و مي كردند و در

.كرده خود را در آن فرو بريم كشمكش كنيم

يك . بود البته غرولندهاي معمول و قرقرهايي هم شنيده مي شد كه ناشي از بستن كفش با سيم به جاي بند كفش

. روز صبح صداي گريه كسي را شنيدم كه او را به عنوان آدم شجاع و باوقاري مي شناختم

اين مرد چونان كودكان مي گريست زيرا پس از كشمكش فراوان با كفش هايش كه برايش كوچك شده بود و

در برف راه برود من در چنين نمي توانست پاهاي آماس كرده اش را در آن بگنجاند، مجبور شده بود با پاهاي برهنه

لحظات وحشتناكي كمي آرامش مي يافتم، جيره نانم را از جيب در مي آوردم و با اشتهاي فراوان از ذرآتش لذت

.مي جستم

بدي تغذيه و پيوسته به غذاهاي مختلف انديشيدن احتماال روشن مي كند كه چرا معموال اشتهاي جنسي در ما از

ثرات نخستين ضربه روحي، اين تنها تفسيري بود كه روانشناس بايد در اردوگاههاي مردانه در به جز ا. بين رفته بود

مورد اين پديده، كه برعكس همه تاسيساتي كه اعضاي آن را مردان تشكيل مي دادند، مانند ارتش، انحراف جنسي

مسايل جنسي نداشت، در زنداني حتي در خواب هم توجهي به. در اردوگاه كار اجباري كم بود، توجه مي كرد

.حاليكه احساسات ناكام مانده و عالي او در عالم خواب تجلي مي كرد

اكثر زندانيان با غوطه ور شدن در يك زندگي بدوي و تالش در رهايي جانشان، نسبت به هر چيزي كه با اين

من اين . طف تهي شده اندهدف پيوندي نداشت، بي توجه بودند و اين نشان مي داد كه چگونه از احساسات و عوا

Page 38: معنا درمانی

ترني كه ما را مي برد حامل دو هزار زنداني . دريافتم 8مساله را در انتقالم از آشويتس به اردوگاهي وابسته به داخاوا

ترن از خياباني مي . نيمه شب بود كه از يكي از ايستگاههاي قطار وين مي گذشتيم. اين ترن از وين مي گذشت. بود

اسارت گرفته شوم در آنجا سپري كردهه گذشت كه من سالهاي بسياري از زندگي ام را، در واقع تا پيش از اينكه ب

.بودم

تن زنداني جا داده شده بود در حاليكه يك گروه، تنها 50در كوپه ما كه داراي دو روزنه كوچك ميله دار بود،

. ايستند كنار آن روزنه جمع شدنده براي چمباتمه زدن روي كف كوپه جا داشتند، بقيه كه مجبور بودند ساعتها ب

دند و منهم با نيم نگاهي همراه با ترس از البالي سر همه به كساني كه گرد پنجره بودند روي پنجه پا سرك مي كشي

كرديم قطار ما به سوي موتهوزن در حركت بود و بيش از يك يا دو از آنجا كه فكر مي. زادگاهم نگاه مي كردم

يك احساس غريزي در درونم بود كه فكر مي . هفته از عمرمان باقي نبود، بيشتر احساس مرگ مي كرديم تا زندگي

كردم من خيابانها، ميدانها و خانه هاي دوران كودكي ام را با ديدگان يك مرده، مرده اي كه از جهان ديگري

و . پس از ساعتها تاخير ترن ايستگاه را ترك كرد. بازگشته نگاه مي كنم، من شهر را مثل يك شهر جن زده مي ديدم

كه سالها زندگي اردوگاهي را پشت سر گذارده بودند و جواناني ! خيابان خودمان را-اينجا بود كه خيابان را ديدم

به آنان التماس . چنين سفري برايشان رويداد بزرگي به شمار مي رفت با عشق از روزنه به خيابان ها خيره شده بودند

تالش. مي كردم بگذارند جلوي روزنه بايستم و تنها يك لحظه شهر را نگاه كنم اهايم تمن سلولي مي كردم، به هم

.مي كردم به آنان بفهمانم كه در آن لحظه نگاه كردن از آن روزنه برايم چه معنايي دارد

مي خواهي بگويي همه عمرت را در اينجا گذرانده اي؟ خوب، «: تقاضايم را با بي ادبي و ريشخند پاسخ دادند

»!پس ديدني ها را به اندازه كافي ديده اي

)برگرداننده.(نزديك مونيخ محل اردوي كار اجباري در زمان هيتلر شهري در باوارياي اوليا ، - 8

Page 39: معنا درمانی

: در اين زمينه البته دو استثنا وجود داشت. مشاهده مي شد »9فرهنگيخمودي «معموال در اردوگاه يك نوع

تقريبا مي توانم بگويم در همه اردوگاه پيوسته سخن از سياست مي رفت، به طور عمده بحث ها بر . سياست و دين

شايعاتي معموال. شايعه از گوشه اي درز مي كرد و به سرعت در سراسر اردوگاه ريشه مي دواند. پايه شايعات بود

اين گونه شايعات به سرعت يكي پس از ديگري گل . كه در زمينه وضعيت ارتش رواج مي يافت ضد و نقيض بود

بسياري مواقع، اميد زندانيان درباره پايان سريع . مي كرد و در ذهن همه زندانيان موجب جنگ اعصاب مي شد

برخي از زندانيان ديگر اميدي نداشتند و . مي شدجنگ كه از سوي افراد خوش بين شايع شده بود مبدل به نوميدي

.اين بيماران خوش بين بودند كه روي اعصاب آدم چنگ مي انداختند

ژرفا . عاليق مذهبي زندانيان كه با سرعت جان مي گرفت، نشاني از صميميت آنان داشت كه در تصور مي گنجيد

آنچه كه در اين رابطه سخت انسان را زير تاثير قرار .و نيروي مذهبي اغلب تازه واردان را به شگفتي وا مي داشت

مي داد، دعاها و مراسم مذهبي بود كه زندانيان از خود ابداع كرده بودند و در گوشه كلبه اي، يا در تاريكي كاميون

خود قفل شده ويژه چهارپايان كه ما را از محل كار دور افتاده اي، خسته و گرسنه در حالي كه در جامه هاي ژنده

.اردوگاه باز مي گرداند، به جاي مي آوردنده منجمد شده بوديم ب

درصد مرگ و مير . تيفوس شايع شد و تقريبا همه زندانيان به اين بيماري مبتال شدند 1945در زمستان و بهار سال

. افراد ضعيف كه بايد تا آنجا كه توان داشتند به كار خود ادامه مي دادند باال بود

پاره اي از نشانه هاي . نه دارويي وجود داشت و نه مراقبتي. بيماران را بستري كرده بودند، نامناسب بودجايي كه

كه خطر ديگري براي (بيماري بسيار ناخوشايند بود، بي اشتهايي غيرقابل كنترل حتي نسبت به مقدار ناچيز غذا

بدترين مورد هذيان دامنگير . آن جمله بودندو حمله هاي وحشتناك سرسام و هذيان از ) زندگيش به شمار مي رفت

1- Cultural Hibernation

Page 40: معنا درمانی

اما در آن حال نمي توانست . يكي از دوستانم شد، كه فكر مي كرد در حال مرگ است و مي خواست دعا بخواند

من و بسياري ديگر از زندانيان مي كوشيديم براي اينكه دچار سرسام نشويم بيشتر شب . واژه هاي مناسب دعا را بيابد

سرانجام آغاز به نوشتن . ساعتها تالش مي كردم تا توانستم سخنراني هايي را در ذهن خود آماده كنم. يمرا بيدار بمان

اين بار واژه هاي كليدي را به شيوه كوتاه نويسي و . كتابي كردم كه در اتاق گندزدايي آشويتس گم كرده بودم

.روي پاره كاغذي نوشتم

يكبار شاهد چيزي بودم كه هرگز در زندگي عادي . كيل مي شدگاهي هم جلسات بحث علمي در اردوگاه تش گه

سرپرست پزشكان اردوگاه . و با اينكه به عاليق حرفه ام نزديك بود، نديده بودم و اين يك جلسه احضار روح بود

از من هم دعوت كرده بود در اين جلسه ) و خود يكي از زندانيان بود(كه مي دانست تخصصم روان پزشكي است

تعداد كمي گرد آمده . اين جلسه در اتاق كوچك خصوصي او در بخش بيماران بستري تشكيل مي شد. يابمحضور

.بودند كه در ميان آنان، برخالف قانون، افسري هم از بخش بهداري ديده مي شد

اشد روي منشي اردوگاه بدون اينكه خيال نوشتن داشته ب. در اينجا مردي با خواندن دعا، شروع به احضار روح كرد

پس از اينكه جلسه به علت اينكه رابط (ده دقيقه بعد . زمين نشسته بود و يك برگ كاغذ سفيد هم برابرش بود

آرامي خطوطي روي كاغذ رسم كرد كه به روشني واژه ه مداد منشي ب) كند رنتوانست با روح ارتباط برقرا

»VAE.V« بود و همچنين هرگز پيش از آن واژه هاي خوانده مي شد گفته شد كه منشي هرگز التين نياموخته

»Vae-victis «به عقيده من او بايد يكبار اين واژه ها را پيش تر . را كه به معناي واي بر مغلوب است را نشنيده بود

بازگشته بود، اين جلسه چند ماه پيش از ) ضمير ناخوادآگاه او(شنيده باشد و اكنون بدون اينكه به ياد بياورد به روح

.ادي ما و در پايان جنگ تشكيل شدآز

Page 41: معنا درمانی

با وجود اينكه ما در اردوگاه كار اجباري محكوم به يك زندگي ذهني و جسمي بدوي بوديم، امكان اين بود كه

شايد افراد حساسي كه به يك زندگي روشنفكرانه پرباري عادت كرده . در ژرفاي زندگي معنوي نيز غوطه ور شديم

اما كمتر از ديگران به زندگي ) اين عده اغلب ساختمان بدني ظريفي داشتند(مي بردند بودند، بيشتر از ديگران رنج

آنان مي توانستند از محيط وحشتناك به زندگي دروني پربار خود و به آزادي معنوي . دروني آنان آسيب رسيد

ي شد عده اي از زندانيان شكار برد كه اغلب ديده مآتنها به همين دليل است كه مي توان پي به اين راز . بازگردند

براي اينكه مساله براي . ضعيف و ناتوان بهتر از كساني كه نيرومند بودند در برابر زندگي اردوگاهي دوام مي آوردند

بگذاريد برايتان بازگو كنم كه در آن سحرگاهان . خودم روشن شود، ناچارم به تجارب شخصي خود بازگردم

.ه سوي محل كارمان برويم چه اتفاقي افتادگرگ و ميش كه ناچار بوديم پياده ب

-دو-چپ! چهار-سه-دو-چپ! چهار-سه-دو-چپ! گروه، قدم رو«: فرمان قدم رو با فرياد فرمانده صادر مي شد

هنوز هم اين واژه ها در گوش من زنگ »!كالهها برداشته !نفر اول حركت، چپ و چپ و چپ و چپ! چهار-سه

داده شد، ما از دروازه اردوگاه گذشتيم و نورافكن هاي چرخان روي ما مي »!اشتهكالهها برد«وقتي فرمان . مي زند

علت سرما پيش از اينكه اجازه داده شود كالهمان را به سر بگذاريم، كالهش را روي به كهكسي بيچاره. چرخيد

.گوشهايش كشيده بود

ما در تاريكي در امتداد جاده اي كه از اردوگاه منشعب مي شد روي سنگهاي بزرگ سكندري مي رفتيم و توي

گودالهاي بزرگ مي لغزيديم نگهباناني كه ما را همراهي مي كردند، سرمان فرياد مي زدند و با قنداق تفنگ ما را به

انستند درست راه بروند بازوي رفيق خود را مي كساني كه پاهايشان آماس كرده بود و نمي تو. پيش مي راندند

مردي كه كنار من . هيچ سخني شنيده نمي شد، زيرا سوز سرما حالي براي حرف زدن باقي نمي گذاشت. گرفتند

اگر همسران ما، ما را در اين «: بود، دهانش را در يقه اش كه باال كشيده بود فرو برده و ناگهان در گوشم زمزمه كرد

Page 42: معنا درمانی

اميدوارم وضع آنان در اردوگاهشان بهتر از ما باشد و از باليي كه به سر ما مي آيد خبر نداشته ! ندوضع مي ديد

».باشند

در حاليكه كيلومترها مسافت را روي يخها سكندري مي خورديم، بارها . سخنان رفيقم مرا به ياد همسرم انداخت

وي زمين بلند مي كرديم و به پيش مي رانديم، افتان و از يكديگر به عنوان حايل استفاده مي كرديم، يكديگر را از ر

.اما هر دو مي دانستيم، كه هر يك به همسر خود مي انديشد. خيزان در حركت بوديم، بدون اينكه سخني بگوييم

گهگاهي به آسمان كه ستاره هايش در حال افول بود و روشنايي گل بهي رنگ سحر در پس توده ابرها جايگير

او به من . او را با زيركي مرموزش مجسم مي كردم. اما ذهنم تصوير همسرم را رها نمي كرد. ميكردممي شد، نگاه

چه حقيقت داشته باشد و چه نداشته باشد نگاه او . پاسخ مي داد، لبخند او و نگاه اطمينان بخش و ركش را مي ديدم

.در آن لحظه درخشان تر از خورشيدي بود كه خيال برخاستن داشت

براي نخستين بار در زندگي ام حقيقتي را كه شعراي بسياري به شكل ترانه سروده اند و : شه اي در من شكفتاندي

اين حقيقت، كه عشق عالي ترين و نهايي . ت نهايي بيان داشته اند، ديدممانديشمندان بسيار نيز آنرا به عنوان حك

ه معناي بزرگترين رازي كه شعر بشر و انديشه و باور و در اينجا بود كه ب. ترين هدفي است كه بشر در آرزوي آنست

پي بردم كه چگونه بشري كه . رهايي بشر از راه عشق و در عشق استشكار سازد، دست يافتم، آبشر بايد

ديگر همه چيزش را در اين جهان از دست داده، هنوز مي تواند به خوشبختي و عشق بينديشد، ولو براي لحظه اي

بشر در شرايطي كه خال كامل را تجربه مي كند و نمي تواند نيازهاي دروني اش را . مي انديشد كوتاه، به معشوقش

به شكل عمل مثبتي ابراز نمايد تنها كاري كه از او بر مي آيد اينست كه در حاليكه رنجهايش را به شيوه اي راستين

جسم خاطرات شرافتمندانه عاشقانه اي كه از و شرافتمندانه تحمل مي كند، مي تواند از راه انديشيدن به معشوق و ت

Page 43: معنا درمانی

. براي نخستين بار در زندگي ام بود كه به معناي اين واژه ها پي بردم. معشوقش دارد خود را خشنود گرداند

».فرشتگان در انديشه هاي شكوهمند ابدي و بي پايان غرقند«

نگهبان به سوي آنان دويد و همه را جلوي من مردي سكندري رفت و كساني كه پشت سر او بودند رويش افتادند

.با شالق زد و رشته انديشه هايم براي چند لحظه پاره شد

اما به زودي انديشه هايم بار ديگر راه خود را بازيافت و وجود زندانيان را فراموش كردم و به جهان خود بازگشتم

سخ داد، او هم پرسشهايي كرد و من به او از او پرسش هايي كردم و او به من پا: و با معشوقم به گفتگو پرداختم

.پاسخ دآدم

درون كلبه تاريك سرازير شدند تا ابزار كار مناسبي به ه همه با شتاب ب. ما به محل كارمان رسيده بوديم »!ايست«

.هر زنداني بيل يا كلنگي برداشت. ورندآچنگ

زمين يخ بسته با فشار . پيش وارد شديم ما بي درنگ هر يك در گودال روز »شما خوكها؟ نمي توانيد بجنبيد؟«

.زندانيان خاموش و مغزشان كرخت شده بود. كلنگ شكاف بر مي داشت و نوك كلنگ جرقه مي زد

من تنها يك چيز . انديشه اي از ذهنم گذشت كه آيا اصال همسرم زنده است. ذهن من همچنان متوجه همسرم بود

اين كه عشق از جسم معشوق هم بس فراتر مي رود و معناي ژرف خود را موخته ام و آنآرا مي دانستم كه در اينجا

حال ديگر فرقي نمي كند كه معشوق حاضر باشد يا نباشد، مرده . در هستي معنوي شخص و در درون او مي يابد

.باشد يا زنده، اين ديگر اهميتي ندارد

در دوران زندگي . (دن يه اين امر نداشتممن نمي دانستم همسرم زنده است يا نه، و هيچ راهي هم براي پي بر

اما اين مساله در آن لحظه برايم ) اردوگاهي، نه نامه اي دريافت مي داشتيم و نه مي توانستيم نامه اي پست كنيم

نيازي نداشتم حقيقت را بفهمم، زيرا هيچ چيز نمي توانست بر نيروي عشق من، انديشه هايم و تصوير . اهميتي نداشت

Page 44: معنا درمانی

اگر در آن زمان مي دانستم همسرم مرده است، باز هم انديشه هايم گسسته . ير بگذارد و خللي وارد آوردمعشوقم تاث

مرا چون . (نمي شد و همچنان به او مي انديشيدم و گفتگوي ذهني من همچنان درخشنده و خشنودكننده مي بود

.)مهري بر قلبت بزن، عشق همان اندازه نيرومندست كه مرگ

روني به زنداني كمك مي كرد تا از خال پريشاني و فقر روحي هستي خود از حال بگريزد و به تقويت زندگي د

.گذشته پناه برد

به هنگام آزادي، تخيل او در رويدادهاي گذشت سير مي كرد، كه اغلب مهم هم نبودند بلكه وقايعي جزيي به

در . نها خصويات عجيبي به خود مي گرفتندذهن دلتنگ او، به آن رويدادها شكوه مي بخشيد و ا. شمار مي رفتند

حاليكه جهان زندانيان و وجودشان با انها فاصله زيادي داشت روحشان با حسرت و اشتياق در آن نفوذ مي كرد و

پارتمانم را باز مي آمن در عالم خيال، اتوبوسي مي گرفتم و به سوي خانه ام مي رفتم، در ورودي . متاثر مي شد

روشن مي كردم، به تلفن هايي كه مي شد پاسخ مي دادم، انديشه ما حتي تا اين جزييات پيش مي كردم، چراغها را

.رفت و اين خاطره ها خود مي توانست ما را تا حد گريه برانگيزد

و در . همچنان كه زندگي دروني زنداني ژرفتر مي شد، زيبايي هنر و طبيعت را نيز بيش از پيش تجربه مي كرد

. نها گاهي حتي وضعيت هولناك خود را نيز فراموش مي كردآبود كه زنداني در اثر لمس واقعي چنين مرحله اي

اگر كسي چهره هاي ما را در سفر از آشويتس به اردوگاه باواريا ديده بود كه چگونه نگاههاي ما از پنجره هاي ميله

ي درخشيد با چه حرص و ولعي مي دار كوچك واگن زندان كوههاي سالزبورگ و قله هايشان را كه در آفتاب م

با . بلعيد، هرگز باور نمي كرد اين چهره ها از آن مرداني است كه همه اميد به زندگي و آزادي را از دست داده اند

.وجود اين عامل و يا شايد به خاطر آن ما با زيبايي طبيعت كه مدتها از آن جدا مانده بوديم، سحر مي شديم

Page 45: معنا درمانی

براي نمونه يك زنداني توجه رفيقش را كه در كنار او كار . ور زيبايي طبيعت مي شديمدر اردوگاه نيز گاه مسح

چنانكه در . (برافراشته جنگل هاي باواريا جلب مي كرد مي كرد به منظره فرونشستن خورشيد از البالي درختان قد

)اده شده استدنشان 10نقاشي ابرنگ معروف دورر

يكروز غروب، وقتيكه در . اين همان جنگلي بود كه ما در وسط آن كارخانه وسيع اسلحه سازي بنا كرده بوديم

كف كلبه هايمان در حال استراحت و بي نهايت خسته بوديم و كاسه سوپ در دستمان بود يكي از زندانيان با شتاب

وقتي به بيرون از كلبه رفتيم . زيبا را تماشا كنيم وارد كلبه شد و از ما خواست به زمين رژه برويم و غروب خورشيد

ابرهاي انبوه را ديديم كه در غرب مي درخشيد و پهنه آسمان با ابرهايي كه پيوسته در حال باژگوني شكل و رنگ

بي پوالدي به سرخ آتشين تغيير رنگ مي داد، گودال هاي اب گرفته زمين، آسمان آابرها از . بود جان مي گرفت

.را منعكس مي كرد و كلبه هاي گلي غم زده ما در برابر اين منظره باشكوه، تضاد عجيبي داشتدرخشان

»!جهان چقدر زيبا مي توانست باشد«: پس از چند لحظه خاموشي يكي از زندانيان به ديگري گفت

اكستري بود، آسمان باالي سرمان هم خ. سپيده دم خاكستري بود. يكبار هم همه ما در گودال ها كار مي كرديم

برفي هم كه در روشنايي پريده رنگ سحر مي ديدم خاكستري بود، حتي چهره هاي رفقاي زنداني با آن ژنده هايي

من باز هم در خاموشي با همسرم در گفتگو بودم، يا شايد در تالش . كه به تن داشتند، خاكستري به نظر مي رسيد

.بمبودم دليل رنجهايم را و مرگ تدريجي ام را دريا

. در آخرين اعتراض خشونت آميز نسبت به مرگ نزديك، احساس كردم روحم تيرگيها را شكافته و بر مي خيزد

را در پاسخ به »بله«احساس كردم روحم از آن جهان بيهوده و بي معني اوج گرفت و از جايي نداي پيروزمندانه

فرزند واقعي او . نقاشي او در عين قدرت و اصالت تا حدودي بدوي است. دورر آلبرشت ، نقاش ، رسام و حكاك بزرگ آلماني است - 10

.رنسانس است

Page 46: معنا درمانی

لحظه در آن دورها چراغي در كلبه روستايي در آن . پرسشم كه آيا در آفرينش هدف غايي وجود دارد، شنيدم

كلبه چونان تابلوي نقاشي، در ميان سپيده دم غم انگيز، باواريا در افق برپاي بود و نوري در تاريكي . روشن شد

.درخشيدن گرفت

يكبار ديگر با همسرم . نگهبان به هنگام عبور از آنجا تحقيرم كرد. ساعتها زمين منجمد را با كلنگ مي شكافتم

هر چه بيشتر با او سخن مي گفتم، بيشتر احساس مي كردم مي توانم لمسش كنم، دستهايم را . رابطه برقرار كردم

د بود، او آنجا بود و در كنار من ايستاده بود، در همان احساسم بسيار نيرومن. بگشايم و دستهايش را در دستم بگيرم

مد و در برابرم روي توده خاكي كه از گودال كنده بودم، نشست و با نگاهي آلحظه پرنده اي در خاموشي فرود

.گويا به من خيره شد

ن دارد كه ه آتگي بآيا در يك اردوگاه كار اجباري هنر وجود دارد؟ اين ديگر بس. پيش از اين از هنر ياد كردم

موقتا كلبه اي را خالي مي كردند، چند . گهگاهي نوعي كاباره برايمان بپا مي داشتند. شخص چه چيزي را هنر بنامد

شامگاه، كساني كه . نيمكت چوبي را كنار هم قرار مي دادند يا به هم ميخ مي كردند و برنامه روي آن اجرا مي شد

كاپوها و كارگراني كه مجبور نبودند براي انجام كار اردوگاه را به مقصد -ر بودنددر اردوگاه از امتيازاتي برخوردا

مي آمدند كه بگويند و بخندند و بگريند و همه چيز را به . در آنجا گرد مي آمدند -كارگاهي دور افتاده ترك كنند

.دست فراموشي سپارند

همه اين برنامه ها به . مورد اردوگاه گنجانيده مي شد در اين نوع برنامه ها ترانه، شعر، فكاهي و كنايه هايي در

اندازه اي در روحيه ه اين گردهمايي ها ب. منظور اين بود كه ما همه چيز را فراموش كنيم و فراموش هم مي كرديم

همه موثر بود كه عده اي از زندانيان معمولي با وجود خستگي روزانه و با وجودي كه سهميه غذايشان را از دست

.ديدن برنامه ها مي آمدنده ي دادند بم

Page 47: معنا درمانی

هزينه سوپ را پيمانكاران مي پرداختند كه (در نيم ساعت استراحت براي صرف نهار، وقتي كه جيره سوپ ما را

در محل كار مي دادند، اجازه داشتيم به يكي از اتاق هاي كارخانه ناتمام ) پول زيادي هم خرج آن نمي كردند

وقتي كه با ولع سوپ را مزه . هر نفر يك چمچه پر، سوپ رقيق داده مي شده به آنجا ، ببه محض ورودمان . برويم

ما با شنيدن آواز، سرشار از . مزه مي كرديم، يك زنداني باالي يك تغار چوبي مي رفت و آرياي ايتاليايي مي خواند

سوپ ته ديگ يعني سوپي كه لذت مي شديم و به او قول مي داديم يك چمچه ديگر سوپ از ته ديگ به او بدهيم

!نخود هم همراه داشت

در اردوگاه نه تنها به خاطر تفريح و سرگرمي كار ما بي اجر نمي ماند، بلكه براي كف زدن و تشويق كردن هم

مثال من خودم به اين ترتيب مي توانستم نظر موافق بي رحمترين كاپوها را در اردوگاه . سيبل مان را چرب مي كردند

كاپوي آدم «اين كاپو به داليل بي شمار ). و چه خوشبخت بودم كه هرگز نيازي به توجه آنان نداشتم(جلب كنم

يك روز غروب افتخار آنرا يافتم كه ديگر بار به جلسه احضار ارواح . داستان اينگونه روي داد. ناميده مي شد »كش

ز همه غيرقانوني تر افسري از بخش همان جمع پيشين كه رفقاي نزديك پزشك اردوگاه بودند و ا. دعوت شوم

كاپوي آدم كش تصادفا وارد اتاق شد و از او خواسته شد يكي از اشعارش را . بهداري نيز در آنجا گرد آمده بودند

نيازي نبود دوبار از او بخواهند، زيرا بي درنگ تقويمش را . ور تلقي مي شد بخواندآكه در اردوگاه مشهور يا ننگ

ضمن خواندن يكي از اشعار عاشقانه اش براي اينكه . و شروع به خواندن نمونه هايي از هنرش كرداز جيب در آورد

از آنجا كه كف . لبم را گاز گرفتم كه آسيب ديد و شايد همين خودمهاري، زندگيم را نجات داد آنقدرنخندم

او مي شدم زندگيم نجات پيدا كرده طوالني برايش زدم، حتي اگر بنا مي شد به عنوان تنبيه محكوم به كار در گروه

من بيش از آن يك روز در گروه اين كاپو كار كرده بودم و همان يكروز براي هفتاد پشتم كافي بود، به هر . بود

Page 48: معنا درمانی

حال اينكه كاپوي آدم كش از زاويه خوبي مرا شناخت خود مي توانست مفيد واقع شود، بنابراين با هيجان هرچه

.بيشتر كف مي زدم

زيرا تاثير واقعي كه هر . به طور كلي، پيگيري هر گونه كار هنري در اردوگاه تا حدودي كار مضحكي بودالبته

نوع كار هنري يا آنچه وابسته به هنر بود بر زندانيان مي گذاشت، به علت تضادي بود كه از اجراي كار هنري و

در اين . را به آشويتس فراموش نمي كنمهرگز شب دوم ورودم . ور اردوگاه بر مي خواستآپيشينه زندگي زجر

زندانبان ارشد كلبه ما در اتاقش كه . شب از خواب عميقي كه ناشي از خستگي مفرط بود با نواي موسيقي بيدار شدم

و آنان با عربده هاي ناشي از مستي آهنگهاي مبتذل مي . به ورودي كلبه ما نزديك بود جشني به پا كرده بود

ت همه جا را فرا گرفت و در دل تاريكي شب ويولوني يك آهنگ بسيار غم انگيز تانگو را ناگهان سكو. خواندند

ويولون مي گريست و . مي نواخت، آهنگهاي استثنايي كه با وجود قديمي بودن ارزش خود را حفظ كرده بود

آن شخص در . بود نروز بيست و چهارمين بهار زندگي يكي از زندانيانآوجود منهم همراه آن ناله مي كرد، زيرا

با اين حال . قسمت ديگري از اردوگاه آشويتس اسير بود كه شايد چند صد متر و يا يك كيلومتر با ما فاصله داشت

.آن شخص كسي جز همسرم نبود. و با اين فاصله نزديك، ما به او دسترسي نداشتيم

كار اجباري نمايش هنري هم وجود داشت شايد كساني كه در اين زندانها نبوده اند از شنيدن اينكه در اردوگاه

البته از . شگفت زده شوند، اما آنچه بيشتر مايه شگفتي است، روحيه شوخي و مزاحي بود كه در اردوگاه حاكم بود

شوخي يكي ديگر از اسلحه هاي روح . نوع ماليم و تنها چند ثانيه يا دقيقه اي ذهن ما را به خود مشغول مي داشت

.به خاطر حفظ جان به كار مي رفت بود كه در مبارزه

به خوبي ديده شده است كه شوخي بيش از هر چيز ديگري در ساخت بشر، مي تواند انسان را از شرايط سخت

موجود جدا سازد و به او تواني ببخشد تا در برابر هرگونه سختيها و زشتيها برخيزد، ولو اينكه براي چند ثانيه بوده

Page 49: معنا درمانی

از دوستانم كه در كنار من در ساختماني كار مي كرد ياد دهم چگونه شوخ طبعي را فرا من توانستم به يكي. باشد

به او پيشنهاد كردم تصميم بگيريم روزانه دست كم يك داستان تفريحي بسازيم، كه درون مايه آن درباره . گيرد

عاون بيمارستان بزرگي دوست من جراح، و م. روز پس از آزادي ما اتفاق بيفتد رويدادي باشد كه ممكن است يك

در . يكبار سعي كردم او را بخندانم و گفتم كه چگونه ممكن است عادات زندگي اردوگاهي را از سر بدر كند. بود

تشويق مي كرد كه »بجنبيد،بجنبيد«سركارگر ما را با فرياد، ) به ويژه هنگامي كه بازرس مي آمد(محل ساختمان

. سريع تر كار كنيم

روزي تو به بيمارستان پيشين خود باز مي گردي و روزي كه مشغول عمل جراحي حساسي هستي، «بدوستم گفتم،

در اتاق عمل باز مي شود و ناگهان سركارگر بيمارستان با شتاب وارد مي شود و ورود جراح ارشد را با فرياد

».اعالم مي دارد »!بجنبيد، بجنبيد«

مثال شبي را مجسم مي كردند كه به شام دعوت . گاهي ساير زندانيان نيز داستانهاي جالبي درباره آينده مي ساختند

شده اند، فراموش مي كنند كه كجا هستند و وقتي با سوپ پذيرايي مي شوند به ميزبان التماس مي كنند كه چمچه را

.باشد و سوپ بده تا مقداري نخود هم داشته »به ته ديگ بزن«

انسان وقتي تالش مي كند هنر زيستن را فراگيرد، اين تالش كه براي ايجاد روحيه شوخ طبعي و خوشمزگي و به

اين شگرد را حتي در . خاطر تحمل شرايط زيستي پيرامون خود به كار مي رود شگرد شگفت انگيزي مي شود

رنج انسان شبيه عمل : ست مطلب را بشكافما بهتر. اردوگاه كار اجباري هم با وجود رنج پيوسته مي توان بكار برد

كه اگر مقدار معيني از گاز را با تلمبه وارد اتاق خالي بكنيم، اتاق هر قدر هم كه بزرگ باشد، انچن. كرد گاز است

بنابراين . و آنرا يكسان و به طور كامل به همه قسمت هاي اتاق خواهد رساند. تلمبه اتاق را پر از گاز خواهد كرد

Page 50: معنا درمانی

رنج بشر »ميزان«از اينرو مي توان گفت كه . نج چه كم و چه زياد روح بشر و ضمير آگاه او را آزار خواهد دادر

.كامال نسبي است

به طور مثال . به همين دليل مي توان گفت كه ممكن است رويداد بسيار ناچيزي موجب بزرگترين شادمانيها گردد

ما . به اردوگاهي كه وابسته به داخاوا بود رخ داد، برايتان بازگو مي كنمواقعه اي را كه هنگام سفرمان از آشويتس

تشويش ما با نزديك شدن به پلي كه بر روي دانوب بود . همه نگران بوديم كه مقصد ما، اردوگاه موتهورن باشد

كساني كه چنين . ردزيرا رفقاي با تجربه ما مي گفتند ترن براي رفتن به موتهوزن بايد از روي پل بگذ. بيشتر مي شد

حوادثي را نديده اند، هرگز نمي توانند پايكوبي شادمانه اي را كه زندانيان در ترن بر پا كردند تصور كنند، آنان

.به سوي اردوگاه داخاوا رفت سر از پا نمي شناختند »تنها«وقتي ديدند ترن از روي پل نگذشت و در عوض

از دو روز و سه شب سفر چه اتفاقي افتاد؟ جا بسنده براي هر نفر نبود تا و اما به هنگام ورودمان به اردوگاه پس

عده كمي نيز به نوبت روي حصيرهاي . اكثر ما مجبور بوديم همه راه را بايستيم. بتواند چمباتمه روي زمين بنشيند

خستين خبر مهمي كه از موقعي كه وارد اردوگاه شديم ن. كه از ادرار زندانيان خيس بود چمباتمه زده بودند پاره اي

نه كوره آدم ) نفر بود 2500جمعيت آن (زندانيان سالخورده تر شنيديم اين بود كه اين اردوگاه نسبتا كوچك

به اين معني كه شخصي كه از پا افتاد مستقيما به اتاق گاز فرستاده نمي شد، بلكه بايد ! سوزي دارد و نه اتاق گاز

همين خبر مسرت بخش موجب شد كه سردماغ . به آشويتس فرستاده شود) رانگروه بيما(منتظر مي شد تا همراه

آرزوي نگهبان ارشد كلبه ما در آشويتس به حقيقت پيوست، ما به سرعت به محلي منتقل شده بوديم كه مانند . بياييم

شوخي و با وجود همه مشقاتي كه در چند ساعت آينده در انتظارمان بود، . در كار نبود »دود كشي«آشويتس

.لودگي مي كرديم

Page 51: معنا درمانی

منتظر مي مانديم تا آنقدربنابراين ما بايد در باران و باد سرد . وقتي ما تازه واردين را شمردند، يكي از ما كم بود

در اينجا . سرانجام اين زنداني را در كلبه اي يافتند كه از شدت خستگي به خواب رفته بود. فرد گمشده پيدا مي شد

نشب و تا ديروقت صبح روز بعد در آبه اين معني كه ناچار بوديم تمام . به مانور تنبيهي شدحضور و غياب تبديل

با همه . كشيده شده بوديم، خسته از سفر دراز در فضاي باز بايستيم بآحاليكه از سرما منجمد و از باران مانند موش

جود نداشت و تا آشويتس هم راه درازي اين ناراحتي ها بسيار خشنود بوديم از اينكه در اين اردوگاه دودكشي و

.بود

نروز بود كه به نسبي بودن آو . روزي دسته اي از محكومين را در حاليكه از مقابل كارگاه ما مي گذشتند، ديديم

با اندوه به وضع آنان . ما به آن زندانيان و زندگي نسبتا منظم و خوب آنان غبطه خورديم. همه رنجها پي برديم

تشك -يم كه مطمئنا مي توانستند مرتبا حمام بگيرند، يقينا آنان مسواك، ماهوت پاك كن، تشكحسرت مي خورد

يا دست كم خبر مي گرفتند . و پست ماهانه داشتند كه از خويشان خود دريافت مي داشتند -جداگانه براي هر نفر

.اما همه ما مدتها بود كه از همه اين چيزها محروم بوديم. كه زنده اند يا نه

ما به كساني كه اين شانس را داشتند به كارخانه اي بروند و در محل سرپوشيده اي كار كنند حسرت مي برديم،

. هم مي رود ميزان خوشبختي نسبي حتي بيش از اين. آرزوي هر كسي بود كه به اين شكل بخت با او ياري كند

واحدهايي بود كه وضع ) نها بودمآيكي از كه من خود عضو(حتي در ميان گروههاي كه در بيرون اردوگاه بودند

ما حتي به مردي رشك مي برديم كه مجبور نبود روزي دوازده ساعت در گل و شل يك . شان بدتر از ديگران بود

زيرا بيشتر حادثه ها حين انجام همين كارها رخ مي . زمين سراشيب را بيل بزند و گودالهاي خط آهن را خالي كند

در ساير گروهها سركارگر . ما را در اردوگاه به مرگ مي گرفتند تا به تب راضي شويم. هم بودداد كه اغلب كشنده

سليقه ويژه سنتي خود را به كار مي گرفت و به كارگران چپ و راست كتك مي زد، كه خود همين مساله موجب

Page 52: معنا درمانی

د كه انسان چگونه از افعي به مار مي بيني. مي شد از اينكه بخت با ما ياري كرده و زير فرمان چنان سركارگري نيستيم

در اين مدت سركارگر تمام (اگر پس از دو ساعت كار . من يكبار، از بخت بد در چنان گروهي افتادم. پناه مي برد

آژير حمله هوايي به صدا در نيامده بود و كار را متوقف نكرده بود و آنان ) توجهش به ويژه روي من متمركز بود

آغاز كار ما را دوباره گروه بندي كنند، بايد مرا با يكي از آن تابوتهايي كه مردگان يا افرادي مجبور نمي شدند براي

هيچكس نمي تواند . را كه از شدت خستگي در حال مرگ بودند حمل مي كردند، به اردوگاه باز مي گرداندند

كس باز هم كه در آخرين حتي بايد بگويم يك بو. تصور كند كه صداي آژير در چنان وضعيتي چه موهبتي است

.لحظات خطرناك صداي زنگ پايان را مي شنود نيز نمي تواند آرامش مرا در آن لحظه ويژه احساس كند

به طور نمونه از اينكه پيش از رفتن به بستر بايد . در برابر كوچكترين لطفي كه در حق ما مي شد، سپاسگزار بوديم

گرچه اينكار چندان خوشايند نبود، زيرا بايد با تن برهنه در كلبه بدون . شپش هايمان را مي كشتيم خوشحال بوديم

اما اگر در حين اينكار آژير حمله هوايي به صدا . بخاري كه از سقفش هم قنديل آويزان بود شپش كشي مي كرديم

ايد تا نيمه هاي در نمي آمد و چراغها را خاموش نمي كردند سپاسگزار مي شديم، زيرا اگر كارمان ناتمام مي ماند ب

.شب بيدار مي مانديم

»رهايي از رنج«چنانكه شوپنهاور آن را . خوشي هاي جزيي زندگي اردوگاهي نوعي خوشحالي منفي بما مي داد

به ياد دارم . خوشي هاي مثبت واقعي حتي نوع ناچيزش بسيار كم بود. مي نامد و تازه همين هم به طور نسبي بود

ي هايم را رسم كردم و پس از بررسي پي بردم كه در بسياري از هفته هاي گذشته، من روزي ترازنامه اي از خوش

يكبار، روزي بود كه وقتي از كارگاه بازمي گشتيم، به من اجازه دادند . تنها دو لحظه لذت بخش را تجربه كرده ام

آشپز . جيره هايمان را مي داد..... .پس از انتظار زياد به آشپزخانه اردوگاه بروم و در صفي بايستم كه زنداني آشپز ف

او تنها . در كاسه هر زنداني كه از جلويش رد مي شد يك چمچه سوپ مي ريخت. پشت ديگ بزرگي ايستاده بود

Page 53: معنا درمانی

آشپزي بود كه به چهره زندانياني كه در كاسه شان سوپ مي ريخت، نگاه نمي كرد ،تنها آشپزي كه به همه يكسان

حتي با دوستان يا همشهريهاي خود هم يكسان رفتار مي كرد، نه . نكه زنداني كيستسوپ مي داد، بدون توجه به اي

.اينكه به آنان سيب زميني بدهد و به سايرين سوپ رقيق

كيست . من نمي خواهم درباره زندانياني كه به رفقاي خود اهميت مي دادند و تبعيض قايل مي شدند، داوري كنم

ا در شرايطي كه دير يا زود مساله مرگ يا زندگي برايشان مطرح است، در كه بتواند مردي را كه رفقاي خود ر

هيچكس حق چنين داوري را ندارد، مگر اينكه با صداقت مطلق از . درجه اول اهميت قرار مي دهد، مالمت كند

.خود بپرسد كه آيا اگر او هم به جاي آن شخص مي بود، چنين نمي كرد

يكنفر يك ) يعني مدتها پس از رهايي از اردوگاه(زندگي عادي خود بازگشتم مدتها پس از اينكه بار ديگر به

مجله مصور هفتگي نشانم داد كه عكس هايي از زندانياني كه در بسترهاي شان دراز كشيده و مات و مبهوت به

»يا اين نگاههاي خيره ترسناك، وحشتناك نيست؟آ«او پرسيد . مالقاتي خيره شده بودند چاپ كرده بود

ساعت پنج : زيرا به منظورش پي نبردم و چون در آن لحظه بار ديگر زندگي گذشته جان گرفت »چرا؟«پرسيدم،

ما هفتاد -من روي بستر سخت چوبي در كلبه اي گلي دراز كشيده بودم. بيرون هنوز هوا گرگ و ميش بود. صبح

ده مجبور به ترك اردوگاه براي بيگاري نفر بوديم كه از ما مراقبت مي شد، ما مريض بوديم و تا چند هفته آين

ما مي توانستيم همه روز در گوشه اي در كلبه دراز بكشيم و چرت بزنيم و -نبوديم، همچنين ناچار نبوديم رژه برويم

با همه اينها چه . باشيم) ابكي تر و با مقدار كمتر(و سوپ ) كه البته به بيماران كمتر مي دادند(منتظر جيره روزانه مان

موقعي كه به شكل كتابي كنار هم چيده شده . در خشنود بوديم، با وجود شرايط وحشتناك زندگي خشنود بوديمق

بوديم تا گرماي بدنمان هدر نرود و آنقدر تنبل و بيحال بوديم كه نمي خواستيم حتي يك انگشتمان را بدون

Page 54: معنا درمانی

ه به كشيك شبانه بازميگشتند و براي ضرورت حركت دهيم، سوت گوشخراش و فريادهاي نگهبانان را از ميداني ك

.حضور و غياب گرد مي آمدند، مي شنيديم

در به شدت باز شد و توفان برف به داخل كلبه هجوم آورد، رفيق خسته و وازده اي كه پوشيده از برف بود بدرون

.سكندري رفت و چند لحظه اي نشست

اد زندانيان كنترل مي شد، ما حق نداشتيم بيگانه اي را به وقتي كه تعد. اما نگهبان ارشد او را به بيرون بازگرداند

در آن لحظه من چه قدر نسبت به او احساس ترحم كردم و چه قدر خوشحال بودم كه اين . درون كلبه خود راه دهيم

دو روز استراحت در بخش كه ! ن چرت بزنمااتفاق براي من نيفتاد و در عوض مي توانستم در بسترم در بخش بيمار

!حتماال دو روز ديگر هم تمديد مي شد، چون فرشته رهايي بخش بودا

هنگامي كه برايشان از زندگي . همه داستاني كه برايتان بازگو كردم با ديدن عكسها در ذهنم جان گرفت

از همه اينها گذشته شايد . اردوگاهي ام سخن گفتم فهميدند كه چرا عكسها را آنقدرها هم وحشتناك نمي يافتم

.كساني كه زندگي اردوگاهي را تجربه كرده اند، آنقدرها هم ناخشنود نبودند

در همين حين پزشك سرپرست با شتاب . روز چهارم استراحتم در بخش بيماران مرا مامور كشيك شبانه كردند

ب مد و از من خواست در اردوگاه ديگري كه بيماران تيفوسي داشت براي كارهاي پزشكي داوطلآبدرون كلبه

، تصميم )ك از همكارانم حاضر به همكاري نشدندي كه هيچ و با وجودي(برخالف اندرزهاي مصرانه رفقايم . شوم

اما اگر در بخش بهداري . زيرا مي دانستم با بيگاري كه از من مي كشند، بزودي خواهم مرد. گرفتم داوطلب شوم

رديد اگر به عنوان يك پزشك به رفقايم كمك فكر مي كردم بي ت. مي مردم دست كم مرگم معنايي پيدا مي كرد

كنم هدفي دارم، در حاليكه اگر زندگي نباتي را ادامه مي دادم يا سرانجام به عنوان كارگر بي مصرفي مي مردم،

.دردي را دوا نمي كردم

Page 55: معنا درمانی

ه دستور داده اما افسر مامور بخش بهداري به طور محرمان. اينكار از نظر من حساب دودوتا چهار تا بود نه فداكاري

ما آنقدر . به عمل آيد »مراقبت«بود كه بايستي از دو پزشك بيماري كه داوطلب بخش تيفوس اردوگاه شده بودند

.ضعيف شده بوديم كه افسر مي ترسيد به جاي دو پزشك دو جسد اضافي روي دستش بماند

ني بازنده ماندن خود يا رفقاي صميمي مان نداشت براي ما بي آپيش از اين يادآور شدم كه هر چيزي كه ارتباطي

شخصيت فرد آن چنان در چنگال اين هدف گرفتار بود . مي شد) بقا(ارزش بود، زيرا همه چيز بايد فداي اين هدف

كه شخص تعادل فكري خود را تا حدي كه همه ارزش هاي او را تهديد و يا دست كم زير عالمت سوال مي كشيد،

در جهاني كه ديگر به زندگي بشر و عظمت او بهايي نمي دادند، تا اراده اش را در هم شكسته و او . ست مي داداز د

با اين برنامه ريزي، كه ابتدا همه گونه استفاده اي از او بكنند و آخرين . (را به صورت شييي براي نابود شدن در آورد

.از گم شدن ارزش ها رنج مي برد »11خود شخص«يط، سرانجام زيرا در اين شرا). ذره نيرويش را از او بستانند

اگر انسان در اردوگاه كار اجباري با از بين رفتن ارزش ها، مبارزه نمي كرد و نمي كوشيد عزت نفس خود را

-انساني كه داراي مغز است و از آزادي دروني و ارزشي شخصي برخوردار است-حفظ كند، احساس انسان بودن را

زندانيان . و تنها بخشي مي شد از توده عظيم مردم و هستي او تا حد زندگي حيواني سقوط مي كرد. ي داداز دست م

را هر لحظه به يك سو چونان گله مي ماندند، گاهي همه را با هم و گاهي هم جدا از هم مانند رمه گوسفنداني كه نه

كي كه با همه شيوه هاي شكنجه و آزار دادن آشنا گروه كوچك اما خطرنا. مي انديشيد و نه اراده اي از خود دارد

آنان رمه را پيوسته با فريادها و لگدها و ضربات به جلو و عقب . بودند از همه سو چهار چشمي زندانيان را مي پاييدند

خور چگونه از چنگال سگان هار بگريزيم و چگونه غذاي ب. و ما گوسفندان تنها به دو چيز مي انديشيديم. مي راندند

.ريمآكف ه و نميري ب

1- Personal Ego

Page 56: معنا درمانی

درست مانند گوسفنداني كه مظلومانه در وسط رمه جمع مي شوند، هر يك از ما نيز مي كوشيديم به ميان زندانيان

اين ترتيب از ضربات نگهباناني كه در دو سو و عقب و جلو ستون گوشتي در حركت بودند در امان ه زيرا ب. راه يابيم

ن امتياز را داشت كه از سوز سرما محفوظ مي مانديم، ساده تر بگويم در مركز جمع در مركز جمع بودن اي. بوديم

اما در مواقع ديگر تالش مي كرديم به . بودن تالشي بود براي زنده ماندن و اينكار را ما ماشين وار انجام مي داديم

اس . كوشيديم جلب توجه اسما هماره مي . موجب قوانين اجباري اردوگاه و براي حفظ جان در معرض ديد نباشيم

.ها را نكنيم

تجربه نشان داده است كه ممكنست زندگي . البته مواقعي هم ممكن و حتي الزم بود از جمعيت بدور بمانيم

اجتماع اجباري، منجر به گريز انسان از آن اجتماع ولو براي مدت كوتاهي بشود، زيرا در چنين اجتماعي همه

زنداني آرزو داشت با خود و انديشه . تك تك افراد در هر لحظه انجام مي دهند حواسها متوجه هر كاري است كه

اردوگاه (پس از انتقال به اصطالح به . هميشه حسرت با خود بودن و منزوي بودن را مي خورد. هايش تنها بماند

ني جايي كه من كار مي پشت كلبه گلي، يع. ، بندرت اتفاق مي افتاد كه من بتوانم پنج دقيقه اي تنها باشم)استراحت

بيمار بدحال جا داده بودند، در گوشه اي در كنار سيم خاردار دو جداره كه 50كردم و جايي كه در حدود

در آنجا يك چادر موقتي با چند تير و شاخه . اردوگاه را از دنياي خارج جدا مي ساخت، جايي را سراغ داشتم

.)مرگ و مير هر روزه در اردوگاه(جا دهند درخت برپا كرده بودند تا چند جسد را در آن

ب منتهي مي شد و درپوش چوبي داشت، كه من در مواقع بيكاري روي آن مي آمحوري هم بود كه به لوله هاي

نشستم و به سراشيبي هاي پر از گل و تپه هاي سرسبز دورنماي باواريا كه با شبكه اي از سيم هاي خاردار احاطه شده

با حسرت در رويا فرو مي رفتم و انديشه هايم در شمال و شمال شرقي در مسير خانه ام سير و . مبود، نگاه مي كرد

.سياحت مي كرد، اما جز ابر چيزي نمي ديدم

Page 57: معنا درمانی

تنها صداي پاي نگهبانان رشته انديشه . نها مي لوليد، ناراحتم نمي كردآجسدهايي كه در كنارم بودند و شپش در

بهداري مرا مي خواستند و يا براي تحويل گرفتن داروهايي كه تازه وارد شده بود، به كلبه يا از. هايم را پاره مي كرد

سهميه . بيمار بود پنجاهسپرين بود كه براي مصرف چند روز آاين داروها شامل پنج يا ده قرض -. ام مي رفتم

. وخيم بود نصف قرص مي دادم داروهايم را تحويل مي گرفتم، نبض بيمارانم را مي گرفتم و به كساني كه حالشان

زيرا اگر هم مي دادم فايده اي نداشت، از آن . اما به بيماراني كه آخرين نفسها را مي كشيدند دارو نمي دادم

براي بيماراني كه حالشان چندان . گذشته كساني هم كه هنوز اميدي به بهبوديشان مي رفت از دارو محروم مي شدند

. ز اينكه دلداريشان دهمهم بد نبود چيزي نداشتم ج

با اينكه در اثر تيفوس بسيار ضعيف و خسته بودم، خودم را مي كشيدم و بيماران را عيادت مي كردم، پس از آن به

.محل امن خودم روي سرپوش محور مي رفتم

كمي پيش از آزاديمان، مقامات زندان، زندانيان را در توده هاي . تصادفا همين محور جان سه زنداني را نجات داد

براي اين منظور از محور . عظيم به داخاوا مي فرستادند و اين سه زنداني كار عاقالنه اي كرده و نمي خواستند بروند

رام روي سرپوش نشسته و به بازي بچگانه آمنهم با قيافه اي بيگناه و . پايين رفتند تا از ديد نگهبانان در امان باشند

نگهبانان با ديدن من لحظه اي مردد ماندند و بعد رفتند و من بيدرنگ به آن . پرتاب شن به سيم خاردار مشغول بودم

.سه نفر گفتم كه خطر رفع شده است

وار است كه بتوانند ميزان بي ارزش بودن جان انسان براي كساني كه در درون اين اردوگاهها نبوده اند، بسيار دش

زنداني كه ديگر سخت جان شده بود، تنها زماني اين بي توجهي به هستي بشر را احساس مي كرد، . را درك كنند

.كه مردان بيمار را به محل ديگري انتقال مي دادند

Page 58: معنا درمانی

ا كيلومتر ها اغلب در توفان برف به اردوگاه بيماران بدحال را در گاريهايي جا مي دادند كه زندانيان بايد آن ر

اگر يكي از بيماران پيش از حركت مي مرد، باز هم او را در گاري مي انداختند، چون فهرست اسم ها . ديگر بكشند

يك مرد به اين دليل شمرده مي شد كه داراي . فهرست نامها تنها چيزي بود كه اهميت داشت! بايد دقيق مي بود

اين ديگر اهميت نداشت كه آن شماره زنده باشد يا . به واژه اي ديگر انسان تبديل به شماره شده بود شماره اي بود،

در پس آن شماره و زندگي كه حتي اهميتش كمتر از شماره بود چه . ديگر مطرح نبود) شماره(مرده، زندگي يك

گاه ديگر حمل مي شدند و منهم به عنوان در گاري بيماراني كه به اردو. نهفته بود؟ سرنوشت، تاريخ و نام آن مرد

.پزشك همراهشان از باواريا به اردوگاه ديگري مي رفتيم

زنداني جوان آنقدر . زنداني جواني بود كه اسم برادرش در فهرست نبود و به ناچار بايد در همان اردوگاه مي ماند

دهد و برادر او جاي مردي را گرفت كه التماس كرد تا سرپرست اردوگاه تصميم گرفت جاي مرد ديگري را به او

سان آالبته اينكار هم ! بود مي اما فهرست اسمها بايد بي نقص. ترجيح مي داد در آن لحظه در همان اردوگاه بماند

.زيرا شماره اين دو زنداني با هم جابجا مي شد. بود

بالهايي كه به سرمان آمده بود همانطور كه پيش از اين يادآور شدم ما صاحب بدنمان بوديم، كه پس از همه

،هنوز جان داشت و بقيه چيزها از جمله ژنده هايي به نام لباس كه اسكلت وجودمان را مي پوشاند تنها زماني به درد

.مي خورد كه ما را در گاري بيماران مي انداختند

.شان بهتر از مال خودشان بود يا نهرا سر تا پا ورانداز مي كردند تا ببينند پالتو يا كفش هاي ومنانزندانيان اين م

از آن گذشته سرنوشت آنان بسر آمده و مهرپايان براسكلت آنان خورده بود، اما كساني كه هنوز زنده بودند و

آنان . استفاده مي كردند هنوز نيروي كار داشتند بايد از هر وسيله اي كه مدت زنده ماندنشان را درازتر مي كرد

Page 59: معنا درمانی

و اين مسائل -بازي سرنوشت-رفتار زندانيان كامال بستگي به خلق و خوي نگهبانان داشت. ديگر احساساتي نبودند

.بيشتر آنان را از احساس بشري دور مي كرد تا شرايط موجود اردوگاه

من معموال . من در آشويتس خط مشي برگزيده بودم كه مفيد بود و بيشتر رفقاي من بعدها از آن پيروي مي كردند

پرسش ها در نهايت صداقت پاسخ مي دادم، اما در مورد چيزهايي كه صريحا از من نپرسيده بودند به همه گونه

و ديگر ) پزشك(اگر حرفه ام را مي پرسيدند، مي گفتم . اگر سنم را مي پرسيدند پاسخ مي دادم. سكوت مي كردم

.توضيحي نمي دادم

آن روز ما بايد به گروههاي مختلفي . مدآ اس به محل رژه. نخستين صبحي كه در آشويتس بوديم، افسر اس

سال داشتند، فلزكاران، مكانيك ها و 40سال داشتند، كساني كه كمتر از 40كساني كه بيش از . تقسيم مي شديم

و برخي از زندانيان بايد گروه جديدي تشكيل . پس از آن ما را معاينه كردند تا ببينند فتق داريم يا نه. از اين دست

در . گروهي كه من در آن جاي داده شده بودم، به كلبه ديگري برده شديم كه دوباره به صف ايستاديم .مي دادند

يكبار ديگر ما را به . اينجا بار ديگر با توجه به پرسش هايي در مورد سن و حرفه ام به گروه كوچك ديگري پيوستم

دتي ادامه داشت و من كه خود را در ميان عده اينكار تا م. گروههاي مختلفي تقسيم كردنده كلبه ديگري بردند و ب

سرانجام واپسين گزينش . نها به زبانهايي سخن مي گفتند كه برايم مفهوم نبودآاي ناآشنا مي ديدم كالفه بودم، زيرا

دوستان من تقريبا متوجه نشدند كه من در ! گروهي بازگشتم كه در نخستين كلبه با من بودنده انجام گرفت و من ب

. اما مي دانستم كه آن لحظات سرنوشت ساز بودند. دت زمان از كلبه اي به كلبه ديگر انتقال داده مي شدماين م

يعني (مي برد ترتيب داده شد، اسم من ) اردوگاه استراحت(هنگامي كه گاري حمل بيماران كه آنان را به مقصد

اما هيچكس باور نمي كرد كه مقصد ما واقعا . ددر فهرست بود، زيرا در آن محل به چند پزشك نياز داشتن) شماره ام

چند هفته پيش يك چنين انتقالي صورت گرفت، همان بار هم همه فكر مي كردند مقصد اتاق گاز . استراحتگاه باشد

Page 60: معنا درمانی

وقتي اعالم كردند كساني كه براي كشيك شبانه داوطلب شوند، اسمشان از صورت اسامي حذف خواهد شد، . است

يكربع بعد انتقال منتفي شد، اما هشتاد و دو نفر همچنان در كشيك . اني بيدرنگ داوطلب شدندهشتاد و دو نفر زند

.روز آينده بود 15شب باقي ماندند، براي اكثر كشيك ها اين شب كاري به معناي مرگ در

كارست باز هم كسي نمي دانست چه حقه اي در. و اكنون دوباره گاري حمل بيماران براي استراحتگاه آماده شد

به اتاق گاز خواهد رفت و يا به -يا تنها براي دو هفته استآ -تا آخرين نيروي افراد در حال مرگ بكار گرفته شود

ربع به ده غروب اردوگاه استراحت واقعي رهسپار خواهد شد، پزشك سرپرست كه به من لطف داشت ساعت يك

ني گفته ام كه هنوز هم مي تواني اسمت را از در اتاق نگهبا(روز پنهاني سر در گوشم گذاشت و گفت، يك

.)فهرست حذف كني و تا ساعت ده شب هم براي تصميم گرفتن وقت داري

ترجيح مي دهم با . (اين نتيجه رسيده ام كه خود را بدست سرنوشت بسپارمه او گفتم چنين كاري نمي كنم و به ب

دستم را در سكوت فشرد، گويي . را مي دانستترحم را در چشمانش خواندم، گويي واقعيت ) دوستانم بمانم

.در آنجا دوستي در انتظارم بود. به آرامي به كلبه ام بازگشتم. خداحافظي براي زندگي نبود، بلكه از زندگي بود

» نها بروي؟آبراستي مي خواهي با « با اندوه پرسيد،

» مي روم، بله «

:بايد كاري مي كردم، وصيت كردم. اشك در چشمانش حلقه زد و من كوشيدم آرامش كنم

اگر به خانه نزد همسرم بازنگشتم و اگر تو او را ديدي، به او بگو كه هر روز و هر ساعت راجع ! گوش كن، اوتو«

سه ديگر اينكه، با وجود . يادت باشد و ديگر اينكه او را بيش از هر كسي دوست دارم. به او صحبت مي كردم

آمده ياد مدت كمي كه با او زندگي كرده ام هماره بيش از هر چيز برايم عزيز و گرانبها مشقاتي كه در اينجا بسرم

» .بوده است

Page 61: معنا درمانی

حاال تو كجايي؟ زنده اي؟ از آخرين باري كه با هم بوديم چه اتفاقاتي برايت افتاده؟ همسرت را پيدا ! اوتو

اژه واژه و تو كودكانه اشك مي ريختي؟ياد داري چگونه از تو خواستم وصيت مرا به خاطر بسپاري وه كردي؟ ب

اين بار نيرنگي در كار نبود مقصد ما اتاق گاز نبود بلكه واقعا استراحت گاه . صبح روز بعد آنجا را ترك كردم

كساني نسبت به ما احساس ترحم مي كردند در اردوگاه ماندند و بزير مهميز قحطي كشيده شدند كه بيرحمانه . بود

آنان كوشيدند زندگي شان را نجات دهند اما با اين كار سرنوشت . نها حمله ور شده بوده آيد ما بتر از اردوگاه جد

او كه در اردوگاه در . ماهها پس از آزاديمان، دوستي را از اردوگاه قديمي مالقات كردم. خود را تعيين كردند

انساني مي گشت كه از توده جسدها در دنبال يك تكه گوشت مردار ه ب سمت پليس كار مي كرد، مي گفت در

آدمخواري اردوگاه را فرا گرفته بود و من به . كنده بودند و سرانجام آنرا در قابلمه اي كه روي آتش بود پيدا كرد

.موقع آنجا را ترك كرده بودم

بار يك را در ذهن آدم زنده نمي كند؟ داستان از اين قرار بود كه يك مرگ در تهرانيا اين وضعيت داستان آ

خدمتكار فرياد برآورد كه عزراييل كه او را . مرد ثروتمند و مقتدر ايراني با يكي از خدمتكارانش در باغ قدم مي زد

خدمتكار از اربابش تقاضا كرد كه تيزپاترين اسبش را به او بدهد تا او با شتاب به . ديده است ،تهديد كرده بود

ارباب موافقت كرد، خدمتكار شتابان به سوي تهران . روز به تهران برسدتهران بگريزد، او مي توانست غروب همان

چرا خدمتكار مرا تهديد كردي و « ارباب به هنگام بازگشت به خانه اش عزراييل را ديد و از او پرسيد. تاخت

بود كه امشب من او را تهديد نكردم، تنها شگفت زده شدم كه چرا در حاليكه قرار « عزراييل پاسخ داد، » ترساندي؟

».او را در تهران ببينم هنوز اينجاست

احساس نيرومند آنان در اين ه خاطر و اين ب. زندانيان اردوگاه از تصميم گيري در هر زمينه اي وحشت داشتند

. يدآيد خوش آزمينه بود كه سرنوشت تعيين كننده است و انسان نبايد با آن بازي كند بلكه بگذارد هر آنچه پيش

Page 62: معنا درمانی

سايي مي آگاهي بايد تصميمات برق . گذشته، بي احساسي بر همه احساسات زنداني چيره و حاكم شده بوداز آن

اما حتي در چنين لحظاتي نيز زنداني ترجيح مي داد تسليم . گرفتيم، تصميماتي كه متضمن مرگ يا زندگي بود

ر مي شد كه زنداني مجبور بود گريز از هر نوع تصميم گيري وقتي بيش از هر چيز چشم گي. سرنوشت خود باشد

تصميم به فرار كردن يا نكردن بگيرد و در چنين لحظاتي كه مساله بسيار حساس بود و دقايق به حساب مي آمد، او

و مردد مي ماند كه آيا جان خود را به خطر بيندازد و فرار كند يا نه؟. دچار شكنجه روحي مي شد

نزديكي اردوگاه كشانده شده، من نيز فرصت ه زماني كه جبهه جنگ ب. من خود نيز دچار چنين شكنجه اي شدم

داستان چنين بود كه يكي از همكارانم بايد براي ديدن بيماران بخارج از اردوگاه مي رفت . اين را داشتم كه بگريزم

هانه مشاوره به او ب. او مي خواست در اين زمان فرار كند و مرا هم با خود ببرد. و اين يك ماموريت پزشكي بود

قرار بود . پزشكي در مورد بيماري كه بيماريش نياز به مشورت با يك متخصص داشت مرا از اردوگاه خارج سازد

علت ه در واپسين دم ب. ما لباس و مدارك الزم را بدهده خارج اردوگاه يكي از اعضاي جنبش مقاومت خارجي ب

ما هم فرصت را غنيمت شمرده مقدار سيب زميني خراب و . اردوگاه برگرديمه مشكالت فني ناچار شديم بار ديگر ب

.يك كوله پشتي با خود برداشتيم

اين اردوگاه خالي بود، زيرا زنان را به اردوگاه . درون كلبه اي رسانديمه در راه ما خود را به اردوگاه زنان و ب

دا بود كه زنان خرت و پرتهايي براي خود پي. كلبه مثل بازار شام بود و همه چيز در هم ريخته. ديگري فرستاده بودند

لباس ژنده، حصير، غذاي فاسد و ظروف شكسته از آن . دست و پا كرده و بعد هم ناچار به تخليه آنجا شده بودند

بعدها شنيديم كه وقتي اوضاع . چند كاسه سالم هم بود كه بدرد ما مي خورد اما تصميم گرفتيم برنداريم. جمله بود

. اين كاسه ها تنها براي غذا استفاده نمي كردند بلكه، بجاي لگن و لگن دستشويي نيز استفاده مي شد بحراني شد، از

داخل كلبه ممنوع بود، اما گاهي بعضي از زندانيان ناچار به زير گذاشتن قانون مي ه با اينكه بردن هر گونه ظرفي ب(

Page 63: معنا درمانی

ارج از كلبه به توالت بروند، حتي اگر كسي به آنان شدند، به ويژه بيماران تيفوسي كه ضعيف تر از آن بودند تا خ

در حالي كه من بيرون كلبه كشيك مي دادم دوستم داخل كلبه رفت و پس از مدت كوتاهي با ) كمك مي كرد

اين بار نوبت من بود كه به داخل كلبه بروم و كوله پشتي . مدآيك كوله پشتي كه زير كتش پنهان كرده بود، بيرون

كوله پشتي را پيدا . به داخل رفتم و توي خرت و پرت ها به جستجو پرداختم. دوستم ديده بود بردارمديگري را كه

و ناگهان در ميان آن همه چيزهايي كه زنان بجا گذاشته بودند جسد . حتي يك مسواك هم بچنگ آوردم. كردم

.زني را ديدم

غذا، يك جفت دستكش مندرس، كه از يكي از كاسه : با شتاب به كلبه ام بازگشتم كه اثاثيه ام را جمع كنم

همانطور كه يادآور (برده بودم، چند تكه كاغذي كه يادداشتهايم را نوشته بودم ) ارثه ب(بيماران مرده تيفوسي

براي آخرين بار از بيمارانم ديدن ). شدم، من يادداشتهايي را كه در آشويتس گم كرده بودم، بازنويسي كرده بودم

باالي سر تنها بيماري كه همشهريم بود . يماران در دوسوي كلبه، روي چوبهاي پوسيده خوابيده بودنداين ب. كردم

هيچ قصدي نداشتم راجع به . خيلي سعي كرده بودم جانش را نجات دهم، اما وضعش وخيم و رو به مرگ بود. رفتم

با صدايي خسته از من ). من عصبي بودشايد قيافه (فرارم به ديگران چيزي بگويم، اما گويا رفيقم حدس زده بود

پس از اينكه به همه . انكار كردم، اما گريز از نگاه اندوهگينش دشوار بود » تو هم اينجا را ترك مي كني؟« پرسيد

ه پس از اينكه ب. بيماران سر كشيدم، پيش او بازگشتم و بار ديگر با نگاه بيمارش كه مرا متهم مي كرد روياروي شدم

منهم با او فرار خواهم كرد، احساس ناخوشايندي بدرونم چنگ انداخت كه لحظه به لحظه ژرفتر مي رفيقم گفتم

بيرون كلبه دويدم و . ناگهان بر آن شدم كه براي يكبار هم كه شده سرنوشت را در دست بگيرم و مهارش كنم. شد

م گفتم كه مايلم با بيمارانم بمانم آن كه با قاطعيت به دوست به مجردي. به دوستم گفتم كه نمي توانم با او بروم

نمي دانستم روزهاي آينده چه در پيش خواهيم داشت اما يك آرامش دروني . احساس بيمارگونه رهايم كرد

Page 64: معنا درمانی

به كلبه بازگشتم، روي تخته ها كنار همشهريم نشستم و . احساس مي كردم كه هرگز بيش از آن تجربه نكرده بودم

آن با ساير بيماران گپ زدم و كوشيدم در آن حال هذياني كه داشتند، آرامشان سعي كردم آرامش كنم، پس از

.كنم

اردوگاه نزديكتر مي شد، زندانيان را دسته ه هر قدر كه دامنه جبهه ها ب. خرين روز اقامت ما در اردوگاه فرا رسيدآ

. فرار را بر قرار ترجيح داده بودند مقامات زندان، كاپوها و آشپزها. اردوگاههاي ديگر منتقل مي كردنده به دسته ب

حتي چند زنداني كه باقي . در چنين روزي دستور داده شده بود كه اردوگاه بايد تا غروب آفتاب كامال تخليه شود

مجبور به ترك آنجا شدند، تا بتوانند شب هنگام اردوگاه را آتش ) بيماران، چند پزشك و پرستاران(مانده بودند

در . مدن كاميون كه قرار بود بعد از ظهر بيايد و بيماران را به اردوگاه ديگري حمل كند، خبري نبودآهنوز از . بزنند

به . عوض دروازه هاي اردوگاه بسته شد و مراقبت در اطراف سيم هاي خاردار شديدتر شد تا كسي نتواند فرار كند

من و دوستم بار ديگر تصميم گرفتيم فرار . شوندنظر مي رسيد باقيمانده زندانيان محكوم بودند در اردوگاه آتش زده

.كنيم

تنها ما دو نفر . به ما دستور دادند جسد سه زنداني را بيرون اردوگاه و پشت سيم هاي خاردار به خاك بسپاريم

مي تقريبا بقيه افراد در چند كلبه اي كه هنوز مورد استفاده قرار . بوديم كه نيرو داشتيم چنين كاري را انجام دهيم

براي : حاال ديگر نقشه اي ديگر در سر داشتيم. گرفت، در بستر بودند و با تب و هذيان دست و پنجه نرم مي كردند

بردن جسد از يك وان كهنه به جاي تابوت استفاده مي كرديم كه كوله پشتي را هم مي توانستيم در درون آن پنهان

در بردن دو جسد كار ما . اشتيم با سومين جسد هم فرار كنيمبا دومين جسد كوله پشتي را مي برديم و قصد د. كنيم

پس از اينكه برگشتيم، موقعي كه دوستم رفته بود كه تكه ناني دست . اه بوده رب طبق نقشه انجام گرفت، همه چيز رو

دقيقه ها مي گذشت و . و پا كند تا بتوانيم در چند روز آينده در جنگلها با آن رفع گرسنگي كنيم، من منتظر ماندم

Page 65: معنا درمانی

ندگي اردوگاهي، مزه پس از سه سال ز. با گذشت زمان و نيامدن دوستم بي قرارتر مي شدم. من همچنان منتظر بودم

اما . فكر مي كردم چه قدر عالي خواهد بود به سوي جبهه جنگ برويم. آزادي را شادمانه در ذهنم زنده مي كردم

.كار ما به آنجا نرسيد

همان لحظه اي كه دوستم بازگشت، دروازه اردوگاه باز شد، يك اتومبيل پر زرق و برق سربي رنگ كه رويش

نماينده اي از صليب سرخ بين المللي در ژنو وارد شد، . مي شد، آهسته به زمين رژه رسيدعالمت صليب سرخ ديده

نماينده در يك خانه روستايي اقامت گزيد تا در صورت بروز هر . و حاال ديگر اردوگاه و زندانيان در پناه او بودند

هاي دارو بود كه از اتومبيل بيرون حاال ديگر چه كسي به فكر فرار بود؟ بسته . گونه خطري نزديك اردوگاه باشد

مي آوردند، سيگار توزيع مي كردند، از ما عكس مي گرفتند و شادي از زمين و زمان مي باريد و خجسته لحظاتي

.بود، حاال ديگر نيازي نبود جان خود را به خطر انداخته و به جبهه جنگ برويم

نجام جسد را بيرون برده و در قبري كه براي سه جسد سرا. در اثر هيجان زدگي جسد سوم را فراموش كرده بوديم

دفعتا تبديل به آدم ماليمي -و نسبتا آدم بي آزاري بود -نگهباني كه ما را همراهي مي كرد. كنده بوديم جا داديم

. مدآشد، او فكر مي كرد كه ممكن است ورق برگردد و جلب خشنودي ما براي روز مبادا قطعا به كارش خواهد

پس از آنهمه . اينكه خاك را بر روي جسدها بريزيم، دعا كرديم و او نيز در مراسم دعا به ما پيوستپيش از

هيجانات و فشارهاي حاصله در آن چند روز سخت و سياه، روزهايي كه سرانجام بر مرگ چيره گشتيم، واژه هاي

.يي بود كه از درون ما بر مي خاستنيايش ما در رسيدن به صلح و آرامش درخشان ترين و صميمانه ترين واژه ها

اما گويا پيروزي را زودتر از موقع جشن گرفته . بنابراين آخرين روز زندان را نيز به اميد آزادي سپري كرديم

ده و اردوگاه را نبايد تخليه كرد، اما شزيرا با اينكه نماينده صليب سرخ به ما اطمينان داد كه پيمان صلح امضا . بوديم

Page 66: معنا درمانی

قرار بود باقي زندانيان را به . اس سر رسيدند و گفتند دستور دارند كه اردوگاه را تخليه كنند. فسران اسهمان شب ا

.ساعت به سوييس بفرستند تا با ساير اسراي جنگ مبادله كنند 48اردوگاه مركزي ببرند كه بعد ظرف

. اس. اس هاي شكنجه گرند.همان اساس آنقدر رفتارشان دوستانه بود كه ما باور نمي كرديم اينها . افسران اس

اس ها مي كوشيدند ما را وادار كنند بدون وحشت سوار كاميونها شويم و مي گفتند بايد از شانس خوب خود

كسانيكه هنوز ته نيرويي داشتند سوار كاميونها شدند، و كساني را هم كه كامال از رمق رفته بودند، . سپاسگزار باشيم

.د و در كاميون جا مي دادندبه دشواري بلند مي كردن

ما در صف آخرين گروهي ايستاديم كه بايد سيزده . ديگر نيازي نبود من و دوستم كوله پشتي مان را پنهان كنيم

سرپرست پزشكان تعداد مورد نياز را شمرد، . خر مي فرستادندآنفر را از اين گروه بر مي گزيدند و با كاميون ما قبل

ما شگفت زده، ناراحت و نااميد پزشك را . سيزده نفر سوار كاميون شدند و ما دو نفر جا مانديم. اما ما از قلم افتاديم

او هم خستگي و كالفه شدن خود را بهانه كرد و عذر خواست زيرا فكر كرده بود كه ما دو نفر . مالمت مي كرديم

داشتيم و در نهايت بي صبري و بي قراري ما در حاليكه كوله پشتي هايمان را به پشت. هنوز خيال فرار در سر داريم

سرانجام در . ناچار بوديم مدت درازي به انتظار بمانيم. همراه باقي زندانيان نشستيم و منتظر آخرين كاميون شديم

با لباس و كفش . اتاق خالي نگهبانان روي تشك ها دراز كشيديم، لحظات را در اميد و نااميدي سپري مي كرديم

. ماده سفر باشيمخوابيديم تا آ

سرپرست . درون كلبه مي ريخته با صداي تيراندازي و توپ بيدار شديم، نور خمپاره و صداي تير و توپ ب

يكي از زندانيان به محض شنيدن دستور . سينه روي زمين بخوابيمه پزشكان با شتاب وارد كلبه شد و دستور داد ب

و در آن لحظه بود كه ! اب بيدار شدم و ديدم هنوز سالمماز خو. پزشك از روي بسترش با كفش روي شكمم پريد

Page 67: معنا درمانی

و . تيراندازي آرام گرفت و سپيده زد! دامنه جبهه جنگ تا اردوگاه ما رسيده بود: فهميديم چه اتفاقي افتاده است

.مدآاهتزاز در ه بيرون روي تيري در دروازه اردوگاه پرچم سفيدي با وزش باد ب

حتي در همان ساعات آخرين نيز سرنوشت چه بازيها با ما باقيمانده زندانيان داشته چندين هفته بعد پي برديم كه

. و ديديم كه تصميم بشر به ويژه در موارد مرگ و زندگي چه قدر نااستوار است. است

دوستان ما كه . عكس هايي به دستم رسيد كه از اردوگاه كوچكي كه از اردوگاه ما چندان دور نبود برداشته بود

اين اردوگاه منتقل شدند و در آنجا در كلبه هاي ه شب فكر مي كردند در كاميونها به سوي آزادي مي روند، بنآ

بار ديگر به ياد عزراييل در تهران . بدنهاي نيمه سوخته آنان را مي توانستم تشخيص دهم. قفل شده سوزانده شدند

.افتادم

اين بي احساسي . يسم دفاعي داشت، زاييده عوامل ديگري بودبي احساسي زندانيان جز اينكه نقشي به عنوان مكان

و بي حوصلگي بود كه يكي از ) همانطور كه در زندگي عادي نيز پيش مي آمد(زاييده گرسنگي و كمبود خواب

دهنده در كلبه هاي كمبود خواب همچنين به علت وجود شپش آزار. مشخصات روحي زنداني به شمار مي رفت

بي حوصلگي و بي احساسي به علت نخوردن . در اثر نداشتن بهداشت و نظافت فزوني مي گرفتپرجمعيت بود كه

. قهوه و نكشيدن سيگار هم مي توانست باشد

عالوه بر اين انگيزه هاي جسماني، انگيزه هاي رواني نيز مطرح بود كه به شكل عقده هاي ويژه اي بروز مي كرد

) كسي هستيم(ما هر يك پيش از اسارت فكر مي كرديم . قارت رنج مي بردندچنانكه اكثر زندانيان از نوعي عقده ح

اعتقاد به ارزش دروني بشر به زمينه هاي معنوي و (در حاليكه در زندان براي ما به اندازه پشيزي ارزش قايل نبودند

دي از انسانهاي آزاد از اين اما آيا چه تعدا. واالتري بستگي دارد و زندگي اردوگاهي نمي تواند آنرا از هم فرو پاشد

)سير و سلوك معنوي برخوردارند كه ما از زندانيان انتظار داريم؟

Page 68: معنا درمانی

اين واقعيت در اسارت به سر مي برد، احساس مي كرد از نظر معيارهاي انساني ه زنداني معمولي بدون انديشيدن ب

ناشي از ساخت جامعه شناسي شكار مي شد كه انسان تضادهايآو اين مساله زماني . كامال سقوط كرده است

. استثنايي اردوگاه را بررسي مي كرد

زندانيان، كاپوها ،آشپزها، مغازه داران، پليس هاي اردوگاه معموال به هيچ وجه احساس نمي » ترين برجسته«

!كردند مانند اكثر زندانيان تنزل يافته اند، بلكه فكر مي كردند افتخاري نصيبشان شده است

واكنش ذهني كه اكثر زندانيان نسبت به اين گروه اقليت . آنان حتي احساس بزرگي نيز دست مي دادبه بعضي از

عزيز كرده از خود نشان مي دادند ،همراه با حسدورزي و قرقر بود كه به شكلهاي گوناگون و گاهي نيز به شكل

« راجع به كاپويي ديگر مي گفت، به طور مثال، يك زنداني، به زنداني ديگري. بذله گويي و شوخي بروز مي كرد

جاي خوشبختي نيست كه به چنين . من اين مرد را زماني كه تنها رييس يك بانك بود مي شناختم! فكرش را بكن

» مقام وااليي رسيده است؟

به محض اينكه بين اكثريت تحقير شده و اقليت به عرش رسيده، رويارويي پيش مي آمد كه اين درگيريها كم هم

بنابراين هنگامي كه اين فشارهاي . و هميشه هم با توزيع غذا شروع مي شد، نتيجه اش يك جريان انفجاري بودنبود

رواني فزوني مي يافت، كج خلقي همه گير كه راجع به عوامل جسماني آن بيشتر صحبت كرديم نيز شديدتر مي

از آنجا كه زنداني پيوست . ا نيز مي شدو هيچ جاي شگفتي نيست كه اين فشارها اغلب سبب در گرفتن دعو. گرديد

من خودم وقتي گرسنه و خسته بودم، خون . داشت شاهد شالق خوردن زندانيان بود، ميل به خشونت در او سر برمي

به ما اجازه داده بودند در كلبه بيماران تيفوسي بخاري روشن كنيم و . به سرم مي دويد و مشتهايم را گره مي كردم

رويايي . بخاري خاموش نشود تا صبح كشيك مي دادم به همين علت غالبا بسيار خسته و فرسوده بودممن براي اينكه

من در دل اين نيمه شب ها، مي . ترين ساعات من همين شبهايي بود كه بقيه يا خواب بودند و يا هذيان مي گفتند

Page 69: معنا درمانی

اما . الش هم دزدي بود برشته كنمتوانستم جلوي بخاري دراز بكشم و چند سيب زميني دزدي را روي آتشي كه ذغ

.روز بعد خسته تر، بي حس تر و تندخود تر بودم

موقعي كه به عنوان پزشك در كلبه بيماران تيفوسي كار مي كردم، بايد به جاي سرپرست ارشد نيز كه مريض بود

بته اگر بشود كاري را كه ما كار كنم، بنابراين من در برابر مقامات اردوگاه مسئول تميز نگاهداشتن كلبه ها بودم، ال

مد بيشتر به خاطر شكنجه ما آ يتظاهر به بازرسي كه اغلب هم از كلبه ها به عمل م. مي كرديم به واژه تميز شناخت

.بود تا بهداشت

آنچه براي ما حياتي بود دارو و غذاي بيشتر بود، اما بازرسان تنها به اين توجه داشتند كه يك پر كاه وسط راهرو

ده باشد و يا پتوهاي كثيف و پر از كرم بيمارن مرتب تا شده باشد و ديگر توجهي نداشتند كه به سر بيمار چه مي نيفتا

كلبه «اگر گزارشم را درست مي دادم يعني كالهم را به سرعت از سرم بر مي داشتم و پاهايم را بهم مي كوفتم، . آيد

معموال وقتي اعالم مي . خشنود آنجا را ترك مي كردند »، كبيمار، دو پرستار و يك پزش پنجاه و دو: 6-9شماره

مد، اغلب با ساعتها تاخير مي آمدند و گاهي هم اصال نمي آمدند، اما تا زماني كه آكردند كه براي بازرسي خواهند

.نيامده بودند من ناچار بودم پتوها را مرتب كنم، ذرات كاه را كه از رختخواب بيرون مي ريخت، جمع كنم

سر بيماران بيچاره را كه در رختخواب شان مي غلتيدند و تهديد مي كردند زحمت مرا در نظم رختخواب هدر و

بي احساسي و بي تفاوتي در ميان بيماران بدحال آنقدر محسوس بود كه هيچگونه واكنشي . خواهند داد فرياد بكشم

ي فرياد هم كارگر نمي شد و در اينجا بود كه بايد كه گاه. از خود نشان نمي دادند، مگر اينكه سرشان فرياد مي زدم

زيرا انسان وقتي خود از تندخويي اش رنج مي برد با بي . سخت خودم را كنترل مي كردم تا آنان را كتك نزنم

.روياروي مي شد) كه در مواقع بازرسي پيش مي آمد(احساسي و بي تفاوتي ديگران به ويژه در موارد خطرناك

Page 70: معنا درمانی

ارائه ي اين مطالعه ي روانشناسي و توجيه آسيب شناسي رواني، خصوصيات ويژه ي اسيران با كوششي كه در

اردوگاه كار اجباري نمودم ، ممكنست اين تصور را در ذهن شما ايجاد كرده باشم كه بشر كامال بگونه اي اجتناب

ر به فرد زندان است كه زنداني اين مورد محيط، محيط منحص رالبته د. (ناپذير زير تاثير محيط خويش واقع مي شود

پس آزادي بشر چه مي شود؟ هيچگونه آزادي .) را وا مي داشت، رفتارش را با الگوي پذيرفته شده اي تطبيق دهد

معنوي در رابطه با رفتار و واكنش در برابر محيط موجود، وجود ندارد؟ آيا اين نظريه درست است كه بشر چيزي

ي، اعم از اينكه داراي طبيعت زيستي روانشناسي يا جامعه شناسي باشد، نيست؟ جز محصول عوامل و شرايط محيط

آيا بشر محصول تصادفي اين عوامل است؟ مهمتر از همه اينكه، آيا واكنش هاي زنداني در برابر جهان واحد

رويارويي با چنان اردوگاه كار اجباري ثابت مي كند كه بشر نمي تواند از تاثيرات محيط خود بگريزد؟ آيا بشر در

شرايطي حق گزينش عمل ندارد؟

تجربه هاي اندوخته شده در زندگي . اين پرسش ها مي توانيم به طور اصولي و از روي تجربه پاسخ دهيمه ب

نمونه هايي كه اغلب داراي طبيعت قهرمانانه است وجود . اردوگاهي نشان مي دهد كه بشر حق گزينش عمل را دارد

كند انسان مي تواند بر بي احساسي چيره شود و تندخويي را نيز مهار كند، بشر مي تواند حتي در دارد، كه ثابت مي

. چنين شرايط هولناك فشارهاي روحي و جسمي، آزادي معنوي خود را حفظ كند

و چشم مي ديديم مرداني را كه به كلبه هاي ديگر مي رفتند ه ما كه در اردوگاه كار اجباري زندگي مي كرديم، ب

درست است كه شمار اين مردان زياد . ديگران را دلداري مي دادند و آخرين تكه نانشان را هم به آنان مي بخشيدند

آخرين آزادي بشر : نبودند، اما همين هم ثابت مي كرد كه همه چيز را مي توان از يك انسان گرفت مگر يك چيز

.ه خودرا در گزينش رفتار خود در هر شرايط موجود و گزينش را

Page 71: معنا درمانی

ما در اردوگاه، هر روز و هر ساعت در برابر فرصت هايي كه به ما داده مي شد، قرار داشتيم و بايد تصميم مي

گرفتيم، تصميم در مورد اينكه در برابر نيروهايي كه ما را تهديد مي كرد تسليم بشويم يا نه، تهديد به اينكه ما را از

صميمي كه مشخص مي كرد ما بازيچه شرايط هستيم، آزادي و بزرگي را خودمان و از آزادي دروني مان بدزدند، ت

.از ما مي گرفت و ما را به شكل يك زنداني نمونه قالب ريزي مي كرد

اگر از اين ديد به مساله بنگريم، مي بينيم كه واكنش هاي رواني زندانيان اردوگاه كار اجباري بايد چيزي بيش از

.جامعه شناسي باشدبيان شرايط ويژه جسمي و

گرچه شرايط نامناسب زندگي از قبيل كمبود خواب، غذاي ناكافي و فشارهاي رواني گوناگون موجب مي شد

زندانيان به شكلي از خود واكنش نشان دهند، ولي در تجزيه تحليل نهايي روشن مي شود تغيير ماهيت زنداني نتيجه

بنابراين، اصوال هر مردي مي تواند حتي در چنان . دگي اردوگاهيتصميم دروني اوست و نه تنها نتيجه تاثيرات زن

او مي تواند ارزش انساني خود را حتي در اردوگاه . شرايطي تصميم بگيرد از نظر روحي و معنوي چگونه تغيير يابد

من تنها از يك چيز مي ترسم و آن اينكه شايستگي «: داستايوسكي مي گويد. كار اجباري نگاهدارد

پس از آشنايي با اسيراني كه رفتارشان در اردوگاه ، رنجها و مرگشان شاهدي بر اين ».را نداشته باشم رنجهايم

زيرا به چشم مي . واقعيت بود كه آخرين آزادي را هرگز نمي توان از دست داد، به ياد گفته داستايوسكي مي افتم

مي پذيرفتند و تحمل مي كردند، حكايت از يك به شيوه اي كه رنج را. ديدم كه آنان ارزش رنجهايشان را دارند

و همين آزادي معنوي بود كه هيچكس نمي توانست آنرا از ما بربايد و همين آزادي . عظمت دروني بكر داشت

.معنوي بود كه زندگي را پرمعنا و با هدف مي ساخت

غير فعال تفريحي، فرصتي است زندگي فعال به بشر فرصت مي دهد تا در كار خالقه به ارزشها پي برد، و زندگي

اما در زندگي كه نه فعال است و نه غير فعال و امكان . براي دست يافتن به كمال در تجربه زيبايي، هنر يا طبيعت

Page 72: معنا درمانی

به طور مثال، در گرايش انسان به وجود خويش، : رفتار اخالقي واالتري را به ما مي دهد، نيز هدفي نهفته است

اما تنها . ي محدود شده است زنداني از زندگي خالقه و تفريحي هر دو محروم بودوجودي كه با نيروهاي بيرون

اگر اصال زندگي داراي مفهومي باشد، پس بايد رنج هم معنايي . خالقيت و شادمانه زيستن زندگي را پربار نمي كند

زندگي بشر . شدرنج، بخش غير قابل ريشه كن شدن زندگي است، گرچه به شكل سرنوشت و مرگ با. داشته باشد

.بدون رنج و مرگ كامل نخواهد شد

شيوه اي كه صليب خود را به دوش مي كشد، ه به شيوه اي كه انسان سرنوشت و همه رنجهايش را مي پذيرد، ب

.فرصتي مي يابد كه حتي در دشوارترين شرايط، معنايي ژرفتر به زندگيش ببخشد

خواهد درخشيد و بودند كساني هم كه در مبارزه براي نجات چنين زندگي هماره قهرمانه و شرافتمندانه و آزاد

و در اينجاست كه يا بشر از فرصتها . جان، عظمت بشري خود را فراموش كرده و در زمره حيوانات در مي آمدند

براي رسيدن به ارزش هاي اخالقي كه موقعيت و شرايط دشوار در پيش راه او قرار مي دهد، سود مي جويد و يا از

.و همين گزينش است كه مشخص مي كند او ارزش رنجهايش را دارد يا خير. روي بر مي گرداندآن

واقعيت اينست كه شمار كساني كه . گمان مبريد كه اينها مسايل غيردنيايي است و خارج از زندگي واقعي ماست

انيان، تنها معدودي بودند در ميان زند. شايستگي رسيدن به چنان معيارهاي اخالقي وااليي دارند انگشت شمارست

كه آزادي كامل دروني خود را حفظ كردند و به چنان ارزش هايي كه ارمغان رنجهايشان بود دست يافتند، اما حتي

يك نمونه از اين دست شاهد بسنده اي است كه نيروي دروني بشر او را برانگيزد و بر سرنوشت صوري خود

بشر در همه جا با سرنوشت . باري نيست كه مي توان چنين مرداني را يافتتنها در اردوگاه كار اج. پيروزش گرداند

.و با فرصت دست يابي به چيزي از راه رنجهايش روياروي است

Page 73: معنا درمانی

يكبار نامه جوان معلولي به . بهترست سرنوشت بيماران و به ويژه بيماراني را مثال بياورم كه غير قابل عالج هستند

ه بود كه چيزي از عمرش باقي نيست و حتي عمل جراحي هم فايده اي نخواهد دستم افتاد كه براي دوستي نوشت

و بعد هم نوشته بود فيلمي را به ياد مي آورد كه در آن مردي را تصوير مي كرد كه به شيو ه اي شجاعانه و با . داشت

او را مي نماياند كه مرد با مرگ سيركمال اين پسر معلول فكر مي كرد كه برخورد اين. رشادت در انتظار مرگ بود

.چنان بزرگ منشانه به پيشواز مرگ مي رفت و نيستي مادي را پذيرا مي داشت

بر روي اكران آمد، آن عده از ما كه اين فيلم 13از يكي از كتابهاي تولستوي »12رستاخيز«سالها پيش فيلمي به نام

ر بود از سرنوشت مردان بزرگ گرچه در آن زمان زيرا اين فيلم سرشا. را ديديم نيز چنين انديشه هايي در سر داشتيم

.براي ما نه ايماني با آن عظمت وجود داشت و نه اميد به رسيدن به آنچنان درجه واال

پس از ديدن آن فيلم به نزديكترين چايخانه رفتيم و . به واژه اي ديگر، فرصتي نداشتيم به چنان عظمتي دست يابيم

وردن يك ساندويچ انديشه هاي متافيزيكي عجيبي را كه يك لحظه از ذهنمان پس از نوشيدن يك فنجان قهوه و خ

.گذشته بود، به دست فراموشي سپرديم

اما وقتي خودمان با سرنوشت بزرگي روياروي شديم و بر آن شديم كه آن را با عظمت روحي برابري پذيرا

.فتاديمباشيم، ديگر همه آن راه حلهاي جواني را فراموش كرده و از پا در ا

اما حاال ديگر مساله فرق مي . شايد زماني مي رسيد كه بعضي از ما بار ديگر همان فيلم و يا نظير آن را مي ديديم

كرد زيرا شايد در همان زمان تصاويري را با چشم دل مي ديديم، تصاوير كساني كه در زندگي خود به چيزهايي

شايد پاره اي از جزييات عظمت . يك فيلم احساسي بود دست يافته بودند كه محتوايش خيلي بيش از محتواي

دروني مرد معيني مانند داستان زن جواني كه من خود در اردوگاه كار اجباري شاهد مرگش بودم، از ذهن شما گذر

1- Resurrection

13 - Tolstoy

Page 74: معنا درمانی

چنانكه گويي داستان ساخته و . اين داستان بسيار كوتاه است و نمي توانم مطلب زيادي درباره اش بگويم. كند

.ذهن خودم است، اما براي من اين داستان مانند شعر است پرداخته

كه من با او صحبت كردم، از روحيه اما زماني. قهرمان داستان مي دانست كه ظرف چند روز آينده خواهد مرد

از سرنوشتم سپاسگزارم كه چنين ضربه سهمگيني بر من وارد آورد، زيرا « اين زن به من گفت، . خوبي برخوردار بود

در حاليكه به پنجره » زندگي پيشينم زياده خواه و از خود راضي بودم و كمال معنوي را جدي تلقي نمي كردمدر

اين زن ».در لحظات تنهايي اين درخت تنها دوستي است كه در برابر من ايستاده است« كلبه اشاره مي كرد گفت،

من اغلب « او به من گفت، . مي توانست از پنجره تنها يك شاخه درخت شاه بلوط را ببيند كه روي آن دو غنچه بود

آيا اين زن هذيان مي گفت؟ آيا دچار . من در شگفت شدم، نمي دانستم چه بگويم » .با اين درخت دردل مي كنم

پاسخ مي داد؟ كابوس بود؟ با اشتياق از او پرسيدم آيا درخت هم

» بله«

چه مي گفت؟

پيش از اين نيز يادآور شدم . من زندگي هستم، من زندگي جاودانم -من اينجا هستم -مي گفت، من اينجا هستم

جسمي –كه آنچه نهايتا موجب باژگوني وضع روحي و دروني زنداني مي شد چندان وابسته به شرايط رواني

بررسي هاي روانشناسي از زندانيان نشان داده است كه تنها . يم آزاد زنداني بودمحيط زندان نبود، بلكه نتيجه تصم

مرداني سرانجام قرباني تاثيرات مخرب زندگي اردوگاهي شدند، كه اجازه دادند خوي معنوي و اخالقي آنان افت

را در ما ) ونينيروي در(در اينجا اين پرسش پيش مي آيد كه چه چيزي مي توانست و يا مي بايست چنين . كند

ايجاد كند؟

Page 75: معنا درمانی

نند آنچه كه بيش از همه موجب آزار و آزندانيان پيشين وقتي از تجارب خود صحبت مي كنند يا مي نويسند، بر

زنداني تاريخ . درازا خواهد كشيده تضعيف روحي زنداني مي شود اينست كه نداند مدت زندان او چه قدر ب

در واقع مدت زندان نامعلوم و ) دن در اين مورد نيز بي معني بوددرزندان ما حرف ز. (آزاديش را نمي دانست

زندگي «يك روانشناس پژوهشگر برجسته معتقد است كه زندگي در اردوگاه كار اجباري يك . نامحدود بود

.بناميم »زندگي موقت نامحدود«و بهتر است ما اين عبارت را به اين شكل كامل كنيم و آنرا . است »موقت

. ن هيچ يك از شرايط زندگي در اردوگاه را نمي دانستندتازه واردا

كساني كه از ساير اردوگاهها بازگشته بودند مجبور به سكوت بودند و از بعضي اردوگاهها هم هيچكس بازنگشته

ن با پايان ابهام و ترديد، عدم اطمينا. در ذهن زنداني در ابتداي ورود به اردوگاه باژگوني هايي پديد مي آمد. بود

زيرا امكان نداشت كه . نسبت به پايان دوره زندان ابهام ديگري براي سرانجام كار زنداني در دلش سر برمي داشت

.زنداني بداند اصال اين شكل زندگيش پاياني خواهد داشت يا نه

خود »زندگي موقت«مردي كه نمي توانست . پايان يا هدف، و هدفي براي رسيدن: دو معنا دارد Finisواژه التين

او ديگر نمي توانست، برخالف زندگي طبيعي ديگران . را پيش بيني كند، نمي توانست هدف نهايي را نشانه بگيرد

و ما با اين نشانه هاي . و به همين دليل بود كه ساخت كلي زندگي دروني او باژگون مي شد. براي آينده زندگي كند

به طور مثال، كارگر بيكار در وضع مشابهي قرار دارد، . يمسقوط و افت در ساير مراحل زندگي نيز روياروي بود

پژوهش هايي كه . زيرا زندگي او موقتي بود و به عبارتي نمي توانست براي آينده زندگي كند و يا هدفي داشته باشد

ه مرحل-در مورد معدنچيان بيكار انجام گرفته است، نشان مي دهد كه آنان از نوعي مرحله دگرگون شده ويژه اي

»تجربه مرحله اي«زندانيان نيز از اين . كه برخاسته از وضع نابسامان دوران بيكاري آنانست، رنج مي بردند -دروني

در اردوگاه زنداني يك واحد زماني، مثال يكروز را ساعت به ساعت با شكنجه سپري مي . عجيب رنج مي بردند

Page 76: معنا درمانی

من معتقد . طوالني تر، مثال يك هفته به سرعت مي گذشتواحد زماني . كرد و خستگي پايان ناپذير به نظر مي رسيد

آنچه را كه . بودم كه در اردوگاه يك روز درازتر از يك هفته به نظر مي رسيد و رفقايم هم با من هم عقيده بودند

ياد، كوه سحرآميز، نوشته توماسه و در اينجا انسان ب! ما در مورد گذشت زمان تجربه مي كرديم شگفت انگيز بود

مان پيشرفت معنوي كساني را كه در موقعيت . مي افتد كه داراي پاره اي از نكات برجسته روانشناسي است 14مان

به طور مثال بيماران مسلول را در يك آسايشگاه مورد مطالعه قرار داد كه نمي . روانشناسي مشابهي بودند مطالعه كرد

.ز زندگي مشابهي را بدون هدف و آينده تجربه مي كردندآنان ني. دانستند چه زماني از آنجا مرخص خواهند شد

يكي از زندانياني كه در ابتداي ورودش همراه با ستوني از زندانيان جدي از ايستگاه ترن به اردوگاه مي رفت،

زيرا زندگيش را . بعدها برايم نقل كرد كه در آن لحظه احساس مي كرد در تشييع جنازه خود شركت جسته است

البته اين احساس . و زندگي را آنچنان پايان يافته لمس مي كرد كه گويي مرده است. ون آينده مي ديدكامال بد

مرگ با عوامل ديگري تشديد مي شد، از نظر زماني به علت نامحدود بودن دوره زندانش كه به شدت هم احساس

سيم هاي خاردار بود به نظرش كه در پس هر آنچه. مي شد، از نظر مكاني محدوده تنگ زندان آزارش مي داد

چنانكه مردم و رويدادهاي خارج از اردوگاه و همه . متروك، دور از دسترس و به عبارتي غير واقعي جلوه مي كرد

زندگي خارج را تا آنجا كه مي توانست به چشم ببيند، چنان به . زندگي طبيعي برايش جنبه شبحي را پيدا مي كرد

.رده اي از دنياي ديگر بدان مي نگريستنظرش مي رسيد كه گويي مرد م

كسي كه هدفي در آينده نمي ديد، ناچار تسليم واپس نگري مي شد و انديشه هاي گذشته را نشخوار ميكرد كه

.همين باعث سقوط او مي شد

1- Thomas mann

Page 77: معنا درمانی

اين . را بهتر تحمل كند سخن گفتيم »حال«پيش از اين در زمينه تمايل به واپس نگري كه سبب مي شد زنداني

مكانيسم شخص را قادر مي ساخت كه خوف و دهشت حال را غير واقعي تر احساس كند، اما تهي كردن حال از

فرصت هايي كه واقعا وجود -زيرا در اين صورت فرصت هايي را كه پيش مي آمد. واقعيتش خود خطرناك بود

نها رد آمعناي مثبتي ببخشد را ناديده مي انگاشتيم و به آساني از كنار و امكان داشت به زندگي اردوگاهي -داشت

كه خود يك زندگي غيرواقعي و عامل مهمي به شمار مي رفت و مي »زندگي موقت مان«با توجه به . مي شديم

ش موفرااين زندانيان . توانست موجب شود زنداني تعادل خود را از دست بدهد، به عبارتي همه چيز بي معني مي شد

مي كردند كه چنان شرايط دشوار استثنايي اغلب فرصتي به انسان مي دهد تا از نظر روحاني فراسوي خود گام

آنان به جاي اينكه دشواريهاي اردوگاه را سنگ محكي بدانند از نيروي دروني خود، زندگي را جدي تلقي . گذارند

اشت تحقير مي كردند و ترجيح مي دادند چشم هايشان را نمي كردند و آنرا به عنوان چيزي كه نتيجه اي در بر ند

.البته زندگي براي چنين اشخاصي بي معنا نيز مي شد. ببندند و در گذشته زندگي كنند

اما به شمار كمي هم اين فرصت دست . طبيعي است كه تنها شمار كمي به اوج واالي روحانيت دست مي يافتند

ار دنيايي شان، و مرگ، به عظمت انساني برسند، و اين كمالي بود كه آنان مي داد كه حتي با وجود شكستهاي آشك

در مورد باقي ما كه افرادي معمولي و بي عالقه بوديم سخن . هرگز نمي توانستند در شرايط عادي بدان دست يابند

ين لحظات زندگي مانند رفتن به دندانپزشك است، چون انسان همواره منتظر دردناكتر«: صادق بود 15بيسمارك

از اينها كه بگذريم، مي توانم بگويم كه بيشتر مردان در ».است در حالي كه آن لحظات را پشت سر گذاشته است

ولي با اين حال در واقعيت از . اردوگاه كار اجباري معتقد بودند كه فرصت هاي واقعي زندگي را از دست داده اند

1- Bismarck

Page 78: معنا درمانی

ان مي توانست در اين تجارب نيز پيروز شود و زندگي را به انس. اين فرصت ها و مبارزات هنوز هم وجود داشت

.پيروزي دروني سوق دهد، يا برعكس از مبارزه درگذرد و مانند اكثر زندانيان، زندگي نباتي را برگزيند

درمانگري و يا محيط زندان بر زنداني، چه به وسيله روان »16زاي روان بيماري«هرگونه تالش در مبارزه با تاثير

روشهاي بهداشت روان، مي بايست بر اين اصل استوار باشد كه نيروهاي دروني زنداني را با نشان دادن ديگر

برخي از زندانيان به طور غريزي خود مي كوشيدند به هدفي . و روزنه اميدي بر او بگشايد. هدفهاي آتي، برانگيزاند

17. تواند با اميد به آينده زندگي كندزيرا يكي از ويژگيهاي بشر اينست كه او تنها مي . چنگ بيندازندSab specie

aeterni tatsi ، گرچه زنداني گاهي براي اميد بستن به چيزي بايد به خود فشار آورد، ولي اين فشار خود در

.دشوارترين لحظات زندگيش موجب رهاييش مي شود

در اثر (به خود مي پيچيدم در حاليكه از شدت درد. يكي از تجارب شخصي خودم را برايتان بازگو مي كنم

چند كيلومتري را با ستون گوشتي از زندانيان از اردوگاه به سمت محل ) پوشيدن كفش پاره پاهايم زخم شده بود

پيوسته به مشكالت كوچك بي پايان زندگي . سرماي سخت و باد تلخ به صورتم مي كوفت. كار، لنگ لنگان رفتم

اگر به عنوان يك جيره اضافي يك تكه . اينكه غذا امشب چه خواهند داد هب. سراسر مشقت بار خود مي انديشيدم

سوسيس بدهند، آنرا با تكه ناني عوض كنم؟ يا آخرين سيگارم را كه دو هفته پيش با بن به دست آوردم با يك

خواهم آيا . كاسه سوپ مبادله كنم؟ چگونه مي توانم تكه سيمي پيدا كنم و بجاي بند كفش از آن استفاده كنم

رتوانست به موقع به گروه كار هميشگي خود بپيوندم يا مجبور خواهم شد به گروه ديگري ملحق شوم كه سركارگ

كنم بتوانم با كاپو رابطه خوبي برقرا كنم؟ كاپويي كه مي تواند كمكم كند به جاي اين پياده ه بي رحمي دارد؟ چ

دست آورم؟ از اينكه ناچار بودم، هر روز و هر ساعت به اين رويهاي وحشتناك و دراز روزانه، كاري در اردوگاه به

16 -Psychopathological

)زير سيماي جاويدان.( گفتاري است از اسپينوزا فيلسوف مشهور - 17

Page 79: معنا درمانی

ناگهان . و كوشيدم انديشه هايم را به موضوع ديگري مشغول دارم. مسايل ناچيز بينديشم، جانم به لب رسيده بود

در برابرم عده اي سراپاگوش در صندليهاي نرم فرو رفته. خود را در روي سكوي اطاق گرم و روشن سخنراني ديدم

همه آنچه زير فشارم قرار ! موضوع سخنراني ام روانشناسي اردوگاه كار اجباري بود. و به سخنانم گوش مي دادند

ه من با اين شيوه توانستم ب. مد، كه در آن لحظه كم كم جنبه علمي برايم پيدا مي كردآداده بود به صورت عيني در

نها را چنان مي ديدم كه گويي به گذشته تعلق آشوم، و گونه اي در اوضاع محيطم، و بر رنجهاي آن لحظه مسلط

در كتاب 18اسپينوزا. علمي شد كه خود به عهده گرفتم -ناگهان من و مشكالتم انگيزه يك مطالعه رواني. دارند

اخالق خود مي گويد به محض اينكه ما تصوير روشن و دقيقي از عواطف خود رسم مي كنيم، عواطف در حال

.يدن باز مي ايستدرنج، از رنج كش

زنداني كه اميد به آينده خود را از دست داده بود، محكوم به فنا بود و با از دست دادن ايمان به آينده، دستاويز

. معنوي خود را نيز به يكباره از دست مي داد، او خود را محكوم به فروپاشيدن و پوسيدگي جسماني و رواني مي ديد

بحران و كامال ناگهاني اتفاق مي افتاد و زندانيان با تجربه اردوگاه با نشانه هاي آن معموال اين فروپاشي به شكل يك

معموال هم جريان چنين شروع . ما همه از اين لحظه شوم بيشتر براي دوستانمان وحشت داشتيم تا خودمان. آشنا بودند

. به زمين رژه خودداري مي ورزيدمي شد كه زنداني يك روز صبح از بلند شدن و لباس پوشيدن و شستشو يا رفتن

زنداني از دست رفته در جاي خود دراز مي كشيد و . ب در هاون كوبيدن بودآالتماس و فشار و تهديد نيز چون

اگر اين بحران همراه يك بيماري پديد مي آمد، زنداني از رفتن به بخش بهداري و يا از . حركتي هم نمي كرد

در بستر خود در . به واژه اي ديگر، او از همه چيز دست مي شست. كرددريافت هرگونه كمكي خودداري مي

.مدفوع و ادرار خود مي لوليد و ديگر چيزي آزارش نمي داد

18 -Spinoza

Page 80: معنا درمانی

سرپرست ارشد ... ف . من خود يكبار شاهد ارتباط نزديك قطع اميد از آينده، و اين تسليم محض خطرناك بود

دكتر مي «: برجسته اي بود يك روز به طور محرمانه به من گفتمن كه آهنگساز و نويسنده اشعار اپرا و شخص

در خواب ندايي به گوشم رسيد كه مي توانم آرزويي در دل . خواب عجيبي ديده ام. خواهم چيزي را برايت بگويم

فكر مي كني چه پرسيدم؟ . همه پرسش هاي من پاسخ داده خواهد شده بكنم و بگويم چه مي خواهم بدانم و ب

آرزو داشتم بدانم چه وقت ما و ! منظورم را مي فهمي دكتر، براي من. جنگ براي من چه وقت پايان مي يابدپرسيدم

».اردوگاه ما آزاد خواهد شد و رنجهاي ما كي به خط پايان خواهد رسيد

.از او پرسيدم چه زماني اين خواب را ديده است

.اه مارسحاال چه تاريخي است، آغاز م. 1945پاسخ داد، در فوريه

»صدا چه پاسخي داد؟«

»سي ام ماه مارس«يواشكي در گوشم زمزمه كرد،

اما هر چه . داستان را برايم تعريف كرد، سرشار از اميد و معتقد بود كه خوابش تعبير خواهد شد.... هنگامي كه ف

مي ديديم كه احتمال تعبير به سي ام مارس نزديكتر مي شديم، با اخباري كه راجع به جنگ به اردوگاه ما مي رسيد،

ام مارس يعني روزي 30. مارس دوستم بيمار شد و تب شديدي كرد 29ناگهان روز . خواب دوستم بسيار كم است

روز سي و يكم . كه به او وعده داده شده بود روز پايان جنگ و رنجهايش خواهد بود، دچار هذيان و بيهوشي شد

.ظاهرا از تيفوس جان سپرد. مارس او مرد

كساني كه به رابطه نزديك بين وضع روحي يك انسان، جرات و اميد يا بي جراتي و نوميدي او، و درجه ايمني از

چنانكه . هند كه دست شستن از جرات و اميد مي تواند تاثيري كشنده داشته باشدابيماري را مي دانند، خوب آگ

ارش بود اتفاق نيفتاد و در نتيجه او به شدت دچار علت نهايي مرگ دوست من اين بود كه آن آزادي كه او در انتظ

Page 81: معنا درمانی

كه اين مساله خود مقاومت بدنش را در برابر تيفوس مزمن به طور ناگهاني پايين آورد و موجب . نوميدي گرديد

ايمان او به آينده و اراده او براي زيستن فلج شد و بدنش بيماري را پذيرفت و سرانجام صداي عالم . نابوديش شد

.حقيقت پيوست خواب به

نها گرفتم با يافته ها و مشاهدات سرپزشك اردوگاه كامال آمشاهدات من از اين يك مورد و نتايجي كه از

بسيار بيشتر از پيش بوده، 1945تا سال نو 1944وي مي گفت ميزان مرگ و مير از كريسمس. مطابقت مي كرد

وانيم بيابيم، شرايط سخت بيگاري يا رژيم بدتر اين پزشك معتقد بود توجيهي كه براي اين قوس صعودي مي ت

بلكه تنها به اين دليل بود كه اكثر زندانيان به اين اميد زنده بودند . غذايي، يا تغيير هوا يا شيوع بيماريهاي مسري نبود

و چون كريسمس نزديك مي شد و هيچ . كه فكر مي كردند براي كريسمس به خانه هاي خود بازخواهند گشت

د بخشي دريافت نمي كردند، ميل به زندگي در آنان كاهش مي يافت و نوميدي بر وجودشان چيره مي خبر امي

. كه اين خود تاثير بس خطرناكي در نيروي مقاومت شان مي گذاشت و شمار كثيري از آنان مي مردند. گشت

اردوگاه بايد در جهت همانطوريكه پيش تر يادآور شدم، هر گونه تالشي براي حفظ نيروي دروني زنداني در

كسي كه چرايي براي زيستن داشته باشد، از پس «مي گويد 19نشان دادن هدفي در آينده، انجام مي شد، چنانكه نيچه

و اين مي تواند يك شعار هدايت كننده براي همه تالش هاي روان درماني گرايانه و »هر چگونه اي نيز بر مي آيد

به زندانيان مي داديم -يعني يك هدف –هر وقت فرصتي دست مي داد چرايي بايد. بهداشت رواني زندانيان باشد

واي بر كسي كه ديگر معنايي در . تا بتوانيم براي تحمل چگونگي وحشتناك زندگي شان به آنان نيرو ببخشيم

دگي زندگيش نمي يافت، هدفي و مقصودي هم نداشت، چه خود را در چنين حالي تهي مي ديد و قادر به ادامه زن

پاسخي كه اين فرد گم گشته به همه بحثهاي اميد بخش مي داد . و به اين ترتيب بود كه ديگر ديري نمي پاييد. نبود

19 - Nietzsche

Page 82: معنا درمانی

و ديگر چه پاسخي مي توانستيم به چنين ».من ديگر چيزي از زندگي نمي خواهم«: و آنرا رد مي كرد يكي بود

شخصي بدهيم؟

. ا نياز بود، يك تغيير ريشه اي در نگرش و طرز تفكر ما به زندگي بوددر چنين مرحله اي به آنچه كه واقعا و جد

ما نه تنها بايد چنين حالتي را در خود، بازسازي مي كرديم، بلكه بايد به ساير مردان نوميد و افسرده نيز مي آموختيم

ما ديگر نبايد . ظاري داريمكه آنچه اهميت دارد اينست كه زندگي از ما چه مي خواهد، نه اينكه ما از زندگي چه انت

درباره معناي زيستن پرسشي مي كرديم، بلكه بايد در مورد خودمان به عنوان كساني كه مورد بازخواست زندگي

پاسخي كه ما مي داديم نبايد با واژه و انديشه . قرار گرفته اند و هر روز و هر ساعت بايد پاسخ دهند، مي انديشيديم

زيرا زندگي نهايتا به معناي مسئول بودن براي يافتن . ستين و به رفتاري راستين جلوه مي كردمي بود، بلكه با كردار را

.راه هر فردي قرار مي گيرد پاسخ راستين به دشواريها و مشكالت آن و انجام وظايفي است كه پيوسته فرا

از اينرو . فاوتي بروز مي كنداين وظايف و در نتيجه معناي زندگي نزد افراد مختلف، و لحظه به لحظه، به شكل مت

هرگز نمي توانيم پرسش هاي در مورد معناي زندگي را با . تعريف معناي زندگي و دادن يك فرمول، ناممكن است

به معناي چيز مبهم نيست، بلكه برعكس چيزي است بسيار واقعي و »زندگي«. عبارات گسترده و كلي پاسخ دهيم

اين وظايف سرنوشت بشر را كه . در زندگي نيز بسيار واقعي و لمس پذيرند قابل لمس، همانگونه كه وظايف موجود

هيچ . هيچ فرد يا هيچ سرنوشتي را نمي توان با فرد يا سرنوشت ديگري مقايسه كرد. ويژه خود اوست مي سازد

ن قرار مي گاهي موقعيتي كه مرد در آ. موقعيتي تكرار نمي گردد و به هر موقعيتي پاسخ متفاوتي بايد داده شود

گيرد، ايجاب مي كند با عملي كه در پاسخ به آن موقعيت در پيش مي گيرد، سرنوشتش را شكل بخشد گاهي اگر

گاهي نيز الزم است . از فرصت استفاده كند و به وضع موجود و آنچه هست بينديشد، برايش سودمندتر خواهد بود

Page 83: معنا درمانی

عيتي با استثنايي بودن خود مشخص مي شود و هماره هر موق. سرنوشت خود را بپذيرد و رنجهايش را تحمل كند

.يك پاسخ راستين براي هر مشكلي كه در پيش روي است وجود دارد

وظيفه اي –وقتي انسان پي مي برد كه سرنوشت او نيز رنج بردن است، ناچارست رنجش را به عنوان وظيفه

هيچكس . كه در رنج بردن نيز در جهان تك و تنهاستناگزير بايد اين حقيقت را بپذيرد . بپذيرد -استثنايي و يگانه

تنها فرصت موجود، بستگي به نحوه برخورد او با . نمي تواند او را از رنجهايش برهاند و يا به جاي او رنج برد

.مشكالت و تحمل مشقات دارد

در بدترين شرايط نيز كه زيرا حتي . براي ما زندانيان اين انديشه ها جدا از واقعيت نبود و به ما كمك هم مي كرد

مدتها بود كه ما مرحله پرسش درباره معناي . هيچ راه گريزي به نظر نمي رسيد، ما را از نوميدي رهايي مي بخشيد

.زندگي را پشت سر گذاشته بوديم

پرسش ساده اي كه به ما نشان مي دهد، زندگي يعني دست يافتن به هدفي از راه خالقيت فعال، چيز ارزنده براي

.ما معناي زندگي در بر گيرنده دوره اي وسيع از زندگي و مرگ، رنج كشيدن و مردن بود

نها، يا آوقتي به معني رنج پي برديم، از كاهش دادن يا سبك كردن شكنجه هاي اردوگاه از راه ناديده انگاشتن

ه اي شده بود كه نمي در واقع رنج كشيدن براي ما وظيف. تصورات واهي و خوش بيني ساختگي، سرباز مي زديم

فرصت هايي كه . ما به فرصت هاي پنهاني رنج كشيدن براي كمال پي برده بوديم. خواستيم به آن پشت بكنيم

ريلكه چنان از »!چه قدر رنج و مشقت را بايد پشت سر بگذاريم«شاعر آلماني را بر آن داشت چنين بنگارد، 20ريلكه

از اينرو، مي بايست با اين رنجها . ما رنج بسيار بايد مي برديم. ار كردنرنج كشيدن سخن مي گويد، كه سايرين از ك

اما نيازي نبود از اشكهاي . روياروي مي شديم و مي كوشيديم لحظات ضعف و اشكهاي پنهاني را به حداقل برسانيم

20 - Rilke

Page 84: معنا درمانی

نج ها را تحمل مي خود شرمنده باشيم، چه اين اشكها خود شاهدي بر آنست كه انسان دالورانه و برافراشته قامت، ر

. كند

برخي از زندانيان با شرمندگي اعتراف مي كردند كه گريه كرده . اما تنها شمار كمي به اين مساله پي برده بودند

»با گريه از تنم بيرون راندم«پاسخ داد »آماس پايش را چگونه درمان كرده«: اند، مانند رفيقي كه از او پرسيدم

درماني آغاز شد كه توانستيم در اردوگاه افراد را به طور انفرادي يا جمعي درمان روان درماني يا بهداشت روان

و معموال براي ) نجات زندگي(درمانگري فردي انجام مي شد، اغلب نوعي تالش هايي كه از نظر روان. كنيم

خودكشي مقررات سخت اردوگاه هرگونه تالشي را براي نجات مردي كه قصد . جلوگيري از عمل خودكشي بود

پس . به طور مثال قطع طنابي كه زنداني سعي مي كرد خود را با آن به دار آويزد، ممنوع بود. داشت، منع مي كرد

.جلوگيري از وقوع چنين رويدادهايي اهميت داشت

هر دو . من دو مورد را به ياد دارم كه امكان داشت به خودكشي بيانجامد و شباهت زيادي هم به يكديگر داشت

ي از قصد خودكشي صحبت كرده بودند و هر دو علت خودكشي را همان جمله معمول كه ديگر انتظاري از زندان

در هر دو مورد بايد به آنان تفهيم مي كرديم كه هنوز هم زندگي از آنان انتظار داشت، . زندگي ندارند را مي گفتند

ندو فرزندي داشت كه در كشور خارجي در آاز در واقع ما پي برديم كه يكي . ار آنان بودتظچيزي در آينده در ان

دوم مرد . براي ديگري هم چيزي مطرح بود نه شخص. انتظار او بود، فرزندي كه او به حد پرستش دوست مي داشت

هيچكس ديگري نمي توانست جاي اين . دانشمندي بود كه يك سري كتاب نوشته بود و بايد آنان را به پايان مي برد

.، چنانكه هيچ كس نمي توانست جاي آن پدر را براي فرزند پر كنددانشمند را پر كند

اين يكتايي و وحدت كه هر فرد را از ديگري ممتاز مي سازد و به هستي او معنا مي بخشد، در كارهاي خالقه نيز

سئوليت وقتي به ناممكن بودن جابجايي فردي با ديگري پي مي بريم، آنگاه با م. مانند عشق بشري تاثير مي گذارد

Page 85: معنا درمانی

مردي كه به مسئوليت خويش در برابر يك . ادامه آن با همه عظمتش آشنا مي شويم. فرد نيز در برابر هستي خويش

انسان كه مشتاقانه در انتظار اوست، يا در برابر يك كار ناتمام آگاه است، هرگز نخواهد توانست دست به خودكشي

.افتد در »چگونه اي«وان آنرا نيز خواهد داشت كه با هر هستي اش را مي داند و ت »چراي«بزند ،او همچنين

گاهي يك الگوي راستين به . طبيعي است كه در اردوگاه، فرصت چنداني براي درمان دسته جمعي وجود نداشت

زندانبان ارشد كه با مقامات زندان همدل نبود، با رفتار عادالنه و تشويش آميز خود از . مراتب موثرتر از كالم بود

.اران فرصت استفاده كرده و تاثير اخالقي شگفتي بر كساني مي گذاشت كه زير نظر او بودندهز

اما گاهي صحبت نيز بي تاثير نبود و اين زماني بود كه به علت پاره . چه تاثير فوري، همواره موثرتر از واژه است

وضعي پيش آمد كه بايد روي . ارميكي از موارد را به ياد د. اي از شرايط بيروني ،پذيرش ذهني تشديد مي شد

. زندانيان يك كلبه كار مي كرديم، كه پذيرش ذهني اين زندانيان به علت موقعيت بيروني ويژه اي تشديد شده بود

روز بدي بود، به هنگام مراسم رژه، اعالم كردند بسياري از كارها را از آن پس خرابكاري به حساب آورده و

و »براي مچ بند«از جمله اين جرمها، بريدن نواري از پتوهاي كهنه . ويخته خواهد شدآشخص مجرم بالفاصله به دار

دزدي . ه بوددچند روز پيش هم يك زنداني گرسنه وارد سيب زميني انبار شده و مقداري دزدي. دزديهاي جزيي بود

ردوگاه رسيد، دستور دادند كه وقتي خبر به گوش مقامات ا. را شناسايي كردند »دزد«برمال شد، و بعضي از زندانيان

نفر تصميم گرفتند 2500طبيعي است كه . يا دزد را تحويل دهيم و يا همه اردوگاه تمام روز را بي غذا خواهند ماند

.روزه بگيرند

شامگاه آنروز روزه داري، همه در كلبه هاي خود مغموم دراز كشيده بوديم كسي حرفي نمي زد و هر واژه اي

اما . لب رسيده بوده ديگر جان همه ب. بدتر از همه اينكه برق هم خاموش شد. مان زده مي شدچون پتكي بر سر

شروع كرد به صحبت كردن درباره همه چيزهايي كه در آن لحظه از ذهن ما مي . نگهبان ارشد ما مرد عاقلي بود

Page 86: معنا درمانی

اما . در گذشته بودند از رفقايي حرف مي زد كه در چند روز گذشته چه در اثر بيماري و چه خودكشي. گذشت

او معتقد بود كه بايد . ضمنا يادآور شد كه مي داند علت مرگ واقعي آنان اين بود كه دست از اميد شسته بودند

راهي وجود داشته باشد كه بتوان جلوي امكان وقوع چنين حوادثي را گرفت و نگذاشت قربانيان آينده به اين مرحله

.اي زندانيان باشمو از من خواست راهگش. ذهني برسند

رفقايم نوعي ه خدا مي داند كه من اصال حوصله نداشتم، توضيحات روانشناختي بدهم و يا موعظه كنم و ب

تندخو و خسته شده بودم، اما بايد تالش مي كردم و از اين فرصت . سرد و گرسنه بودم. دستورات مراقبتي بدهم

.كار مي آمد و نياز به آن احساس مي شده ي بحاال تشويق بيش از هر چيز. استثنايي سود مي جستم

گفتم كه حتي در اروپا و در ششمين زمستان جنگ . با اين انديشه صحبت را كه جنبه تسكيني داشت آغاز كردم

گفتم كه هر يك از ما . نگونه كه ما فكر مي كرديم بايد باشدآجهاني دوم، وضع ما چندان هم وحشتناك نبوده، نه

فكر كردم براي بيشتر . د تاكنون چه چيزهايي را از دست داده است كه غير قابل بازگشت استبايد از خود بپرس

هر كسي كه هنوز زنده بود، دليلي براي اميدوار بودن . زندانيان ميزان آنچه از دست داده اند واقعا ناچيز بوده است

اجتماعي را مي شد بار ديگر به دست سالمت، خانواده، خوشبختي، توانايي هاي حرفه اي، ثروت، موقعيت . داشت

از آن گذشته استخوانهاي ما هنوز سالم بودند، همه آنچه بر ما رفته بود، مي توانست در آينده برايمان سودمند . آورد

.نوقت عبارت نيچه را بازگو كردم، كه آنچه موجب مرگ من نشود، مرا نيرومندتر مي سازدآ. باشد

بر اين . طرفي، آينده بسيار تاريك به نظر مي رسد گفتم در نظر هر شخص بي. دمادسپس راجع به آينده داد سخن

به آنان گفتم با اينكه هنوز . عقيده بودم كه هر يك از ما مي توانست حدس بزند شانس زنده ماندنش چه قدر كم بود

نان گفتم با اينكه هنوز ه آب. بيماري تيفوس در اردوگاه همه گير نشده، ولي شانس زنده ماندنش چه قدر كم بود

حال، هيچ خيال با اين. بيماري تيفوس در اردوگاه همه گير نشده، ولي شانس زنده ماندن خود من پنج درصد است

Page 87: معنا درمانی

زيرا هيچكس نمي داند در آينده حتي يك ساعت آينده چه روي خواهد . آنرا ندارم كه خود را به نوميدي بسپارم

حتي اگر انتظار . آسمان بيندازي به زمين نرسيده هزار چرخ مي خورد داد و مگر نه اينكه يك سيب را كه به

مي -با اينهمه تجارب اردوگاهي –رويدادهاي نظامي را هم در چند روز آينده نداشته باشيم، چه كسي بهتر از ما

به طور مثال ممكن بود زنداني . پيش مي آيد -دست كم براي فرد –داند كه گاهي به طور ناگهاني چه شانس هايي

. را به طور غير منتظره به گروه ويژه اي منتقل كنند كه باز هم به طور استثنايي از موقعيت خوب كاري بهره مند باشد

.ورد مي كردآزنداني را بر »شانس«زيرا همين چيزها بود كه

آينده و نقابي كه بر آن كشيده شده بود حرف نزدم، بلكه از گذشته، زيبايي ها در سخنانم با زندانيان گرسنه تنها از

براي اينكه سخنانم جنبه وعظ . و روشنايي هايش كه در تاريكي زندگي كنوني مان مي درخشيد نيز سخن گفتم

دنيا نمي تواند از شما آنچه را كه شما تجربه كرده ايد، هيچ نيرويي در : نداشته باشد عبارتي را از شاعري بيان كردم

نه تنها تجربه هاي ما، بلكه با همه آنچه انجام داده ايم، همه انديشه هاي بزرگي كه در سر داشته ايم و از . بازستاند

گرچه همه اينها گذشته است ولي ما اينها را هستي بخشيده . همه آنچه كه رنج برده ايم، چيزي را از دست نداده ايم

.عي هستي است شايد هم مطمئن ترين شكل آنستزيرا بودن نو. ايم

كه بي حركت دراز (من به رفقايم . سپس در مورد فرصت هاي بسياري كه به زندگي معنا مي بخشد، سخن گفتم

گفتم كه زندگي بشر در هر شرايطي هرگز نمي تواند بي معنا باشد و اين ) كشيده بودند و گهگاه آهي مي كشيدند

از اين انسانهاي سرگشته كه در . رنج و ميرندگي، محروميت و مرگ را نيز در بر داردمعناي بي پايان زندگي

نان نه تنها، آ. تاريكي كلبه به دقت به سخنان من گوش مي دادند خواستم كه به بحراني بودن وضع خود پي برند

از عظمت و معنايش نخواهد كاست نبايد دست از اميد بشويند، بلكه بايد ايمان داشته باشند كه پا در هوايي مبارزه ما

نان گفتم كه در اين ساعات دشوار و مرگبار دوستي، همسري، يك آبه . و بايد همچنان شهامت خود را حفظ كنند

Page 88: معنا درمانی

او اميد به اين بسته است كه ببيند ما . مرده و يا يك زنده، يا خدا چشم به ما دوخته است و انتظار ندارد نوميدش كنيم

.بريم، نه با بدبختي و خفت و هنر مردن را آموخته ايم با سرافراشته رنج مي

و در طبيعت اين . وردم، فداكاري كه در هر موردي معنا پيدا مي كردآو سرانجام سخن از فداكاري به ميان

در حاليكه . ديده تعجب مي نگريست و آنرا بي معني مي پنداشته فداكاري بود كه دنياي طبيعي مادي بدان ب

ه نان گفتم، كسانيكه ايمان مذهبي دارند اين مساله را به آمن بي پرده ب. ر واقعيت معنايي ژرف داشتفداكاري ما د

داستان رفيقي را برايشان بازگو كردم كه در ابتداي ورود به اردوگاه، با خداي خود پيمان . ساني درك مي كنندآ

. ي داشت دچار سرانجام وحشتناكي نشودبسته بود كه رنج و مرگ را به جان مي پذيرد، تا كسي را كه دوست م

. او نمي خواست براي هيچ بميرد. براي اين مرد رنج و مرگ پرمعنا بود، فداكاري او معنايي بس ژرف داشت

.همانطور كه هيچ يك از ما نمي خواهيم چنين بميريم

در آن وضع مرگبار، معنايي منظور من از بكار گرفتن همه اين واژه ها اين بود كه در آن زمان، و در آن كلبه، و

زيرا وقتي برق روشن شد، پيكرهاي . ديده باز شاهد تالش موفقيت آميز خود بودمه براي زندگي زندانيان بيابم و ب

نحيف دوستانم را ديدم كه افتان و خيزان و با ديدگان اشك الود براي سپاسگزاري به سمت من مي آمدند، اما بايد

مي آمد من نيرويي براي سهيم شدن در رنجهايشان داشته باشم و با اين حساب گويا اعتراف كنم كه به ندرت پيش

.فرصت هاي بي شماري را براي اينكار از دست داده بودم

اما پيش . و اينك بپردازيم به سومين مرحله واكنش هاي رواني يك زنداني يعني روانشناسي زنداني پس از آزادي

، بايد به پرسشي اشاره كنم كه اغلب از روانشناس مي شود، به ويژه كه روانشناس از آنكه اين مساله را روشن كنم

نظر شما در مورد رفتار روانشناسي نگهبانان اردوگاه چيست؟ چگونه ممكن است انساني كه . خود زنداني بوده باشد

ان اعمال كرده باشند؟ نآآميخته اي از گوشت و خون است، رفتاري را كه بسياري از زندانيان بازگو مي كنند با

Page 89: معنا درمانی

وقتي انسان اين داستانهاي هولناك را مي شنيد و وقتي باور مي كرد كه همه آنچه زندانيان نقل مي كنند اتفاق افتاده

است و افسانه نيست انسان از خود مي پرسيد از نظر روانشناسي چگونه ممكن است انساني، انسان ديگر را آنچنان

اين پرسش، پاسخ دهيم بايد به چند چيز اشاره ه ب -نكه وارد جزييات شويمآبي –انيم براي اينكه بتو. شكنجه كند

:كنم

.نخست اينكه، در ميان نگهبانان عده اي ساديست يا آزارگر به معناي واقعي باليني آن وجود داشت

نان را از ميان اين آدو ديگر، هنگامي كه مقامات اردوگاه براي انجام ماموريت هاي سخت نياز به افرادي داشتند،

.مي گزيدند ان برآزارگر

خودمان را در كنار آتشي ) پس از دو ساعت كار طاقت فرسا در يخبندان تلخ(هنگامي كه به ما اجازه داده مي شد

اما در همين لحظات . كه با خرده چوب درست كرده بوديم، گرم كنيم، از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيديم

هنگامي كه نه تنها نمي . سركارگراني بودند كه از گرفتن آن خوشي از ما بس لذت مي بردندكوتاه خوشي نيز،

گذاشتند كنار آتش بايستيم بلكه آن آتش زيبا را روي برفها پخش مي كردند، برق لذت در چشمانشان مي

اس ها وقتي از . هماره در ميان زندانيان كساني بودند كه در شكنجه و آزارگري تخصص داشتند، و اس! درخشيد

سوم اينكه اكثر نگهبانان در اثر سالهاي متمادي . كسي خوششان نمي آمد او را به اين افراد آزارگر حواله مي دادند

رحمانه و وحشيانه اردوگاه در شكنجه زندانيان، احساسات شان مرده كار در اردوگاه و ناظر بودن بر شيوه هاي بي

ي و رواني سنگ شده بودند، حداقل كاري كه مي كردند اين بود، كه خود از نقش اين مرداني كه از نظر اخالق. بود

. فعال در آزارگري سرباز مي زدند، اما ديگر مانع آزار رساني سايرين نمي شدند

براي نمونه به ذكر فرمانده . چهارم، در ميان نگهبانان هم پيدا مي شد كساني كه دلشان به حال ما مي سوخت

. ن از آنجا آزاد شدم بسنده مي كنماردوگاهي كه م

Page 90: معنا درمانی

، براي 21پس از آزادي ما معلوم شد كه اين فرمانده مبلغ زيادي از جيب خود پول خرج كرده تا از نزديكترين بازار

اما نگهبان . زندانيان خود دارو بخرد و اين مساله را تنها پزشك اردوگاه كه خود يك زنداني بود مي دانست و بس

در حاليكه فرمانده اردوگاه، . اس رفتار مي كرد.خود از زندانيان بود، سخت گيرتر از هر افسر اس ارشد اردوگاه كه

تا آنجا كه من مي دانم هرگز دستش را روي ما بلند نكرد، اين نگهبان با كوچكترين فرصتي كه مي يافت زندانيان

.را به باد كتك مي گرفت

در ميان هر گروهي . ان اردوگاه بود يا يك زنداني، چيزي را حل نمي كردبنابراين با دانستن اينكه اين مرد يا نگهب

مرز بين گروهها داراي . چشم مي خورد، حتي در كساني كه ما به راحتي مورد مالمت قرار مي دهيمه مهر انساني ب

.يجه برسيموجه مشتركي است، و ما نبايد با گفتن اينكه اين مردان فرشته اند و آن دسته ديگر اهريمن، به نت

مسلما وقتي يك نگهبان يا يك سركارگر با وجود همه كنترل هاي اردوگاه، نسبت به زندانيان رفتار مهر آميزي

داشت، در جهت مثبت و انساني گام بر مي داشت، اما پستي زنداني را كه با رفقاي زنداني خودش آنچنان رفتار

واضح است كه كمبود شخصيت چنين مرداني براي زندانيان منقلب پر. ناشايستي داشت چگونه مي توان توجيه كرد

چنانكه روزي . كننده بود، در حاليكه از كوچكترين حركت مهرآميز هر يك از نگهبانان عميقا به هيجان مي آمدند

نچه در آن لحظه، آ. يك سركارگر پنهاني تكه ناني به من داد كه ترديد ندارم از جيره صبحانه اش ذخيره كرده بود

1در . اس روي داد، رفتاري است كه چند نفر از زندانيان يهودي با او در پيش گرفتند. واقعه جالبي كه در رابطه با اين فرمانده اس -

پايان جنگ، هنگامي كه امريكايي ها زندانيان را از اردوگاه ما آزاد كردند، سه جوان مجارستاني يهودي اين فرمانده را در جنگل هاي

اس را دستگير كند رفتند و گفتند تنها . و سپس نزد فرمانده نيروهاي امريكايي كه بسيار عالقمند بود اين افسر اس. ردندباواريا پنهان ك

پس از مدتي افسر امريكايي سرانجام به . در صورتي كه قول بدهند آسيبي به او نخواهند رساند، حاضرند محل پنهاني او را نشان دهند

افسر امريكايي نه تنها به قول خود وفا كرد، بلكه در واقع . اس در اسارت آسيبي نخواهند رساند. افسر اس اين سه جوان قول داد كه به

وري پوشاك از روستاهاي نزديك باواريا و توزيع آن در ميان ما به آفرمانده پيشين به نحوي در پست خود باقي ماند و سرپرستي جمع

گاه آشويتس از لباس كساني استفاده مي كرديم كه نگون بخت تر از ما بودند و به محض او سپرده شد، زيرا ما تا آن زمان در اردو

.ورود به ايستگاه ترن به اتاق گاز فرستاده مي شدند

Page 91: معنا درمانی

ديدگانم جاري كرد تكه نان نبود، بلكه چيزي از انسانيت بود كه اين مرد به من داد، واژه ها و نگاهي بود ه اشك را ب

.كه همراه دادن نان به چهره ام گسترد و گوشهايم را نوازش داد

اين دو . كامل و ناقصنژاد مردان . از همه آنچه برايتان گفتم، پي مي بريم كه در جهان تنها دو نژاد وجود دارد

هرگز نمي توان گفت اين گروه . نژاد در همه جا يافت مي شوند زيرا در ميان همه گروههاي اجتماع نفوذ مي كنند

نيست و بنابراين گهگاه به اينگونه »نژاد خالص«اين ترتيب هيچ گروهي از ه ب. كامال كامل است و اين گروه ناقص

.گاه هم بر مي خورديمافراد كامل در ميان نگهبانان اردو

آيا شگفت . زندگي در اردوگاه كار اجباري زواياي روح انسان را مي شكافد و ژرفاي آنرا نمايان مي سازد

انگيزست كه در آن ژرفاهاي روح انساني بار ديگر تنها به خصوصياتي از انسان برخوريم كه طبيعتش آميخته اي از

جدا مي سازد، از همه انسانها مي گذرد، به پايينترين سطح مي رسد و خوب و بد باشد؟ شكافي كه خوب را از بد

. شكار مي گرددآحتي در ژرفاي آنچه كه در اردوگاه كار اجباري بنيان گذارده است،

در . و اكنون در آخرين فصل روانشناسي اردوگاه كار اجباري، مي رسيم به روانشناسي زنداني كه آزاد شده است

ن بخشي خواهم پرداخت كه از صبح ه آآزادي كه طبيعتا بايد از تجربه هاي خودم باشد، ب توصيف تجربه هاي

در اين زمان . مدآروزي است كه پرچم سفيد پس از روزهاي پراضطراب برفراز دروازه هاي اردوگاه به اهتزاز در

نون شده بوديم اشتباه كرده اما اگر بگوييم از خوشحالي دچار ج. حالت سرگرداني دروني ما تبديل به استراحت شد

پس چه اتفاقي افتاد؟. ايم

با ترس و دلهره به اطراف مي . ما زندانيان با گام هاي خسته خودمان را به سوي دروازه هاي اردوگاه مي كشيديم

بر اين بار كسي. بعد چند گامي به بيرون اردوگاه مي رفتيم. نگريستيم و با نيم نگاه يكديگر را سوال پيچ مي كرديم

اينجا حتي نگهبانان به ما سيگار ! نه. سرمان فرياد نمي زد و هيچ نيازي نبود براي فرار از لگد يا كتك جا خالي بدهيم

Page 92: معنا درمانی

. ابتدا آنان را نشناختيم، زيرا با شتاب لباس هايشان را عوض كرده و لباس شخصي پوشيده بودند! تعارف مي كردند

پاهايمان درد گرفت و ممكن بود هر . ه منشعب مي شد، قدم مي زديمبه آرامي در امتداد جاده اي كه از اردوگا

اما همچنان لنگ لنگان مي رفتيم و مي خواستيم اطراف اردوگاه را براي نخستين بار با ديدگان مردان . لحظه بپيچد

ساليان متمادي كه ما طي . اما هنوز نمي توانستيم باور كنيم كه آزاديم »آزادي«با خود تكرار مي كرديم . آزاد ببينيم

ديگر . در آرزوي آزادي بوديم آنقدر اين واژه را بر زبان رانده بوديم كه ديگر معناي خود را از دست داده بود

واقعيت آزادي به ضمير آگاهمان رخنه نمي كرد و نمي توانستيم اين حقيقت را بپذيريم كه اكنون آزادي از آن ما

.بود

ا ديديم و به ياد آورديم كه آنها هميشه آنجا بودند، اما ما هيچ احساسي نسبت به چمن پر از گل رسيديم، گلها ر

اما اين جرقه . نخستين جرقه شادماني زماني سرشارمان كرد كه خروسي را با دم رنگارنگ ديديم. به آنها نداشتيم

. همچنان چون نقطه كوري باقي ماند زيرا ما به اين دنيا تعلق نداشتيم

بگو ببينم امروز «كه بار ديگر همه در كلبه هايمان گرد آمديم يكي در گوش ديگري زمزمه كرد شامگاهان وقتي

و او نمي دانست كه ما همه همين احساس را »راستش را بخواهي، نه«و آن مرد با شرمندگي گفت »خوشحال بودي؟

يد به تدريج اين هنر خوش بودن در واقع ما احساس خوش بودن و خوشحال شدن را از دست داده بوديم و با. داشتيم

آنچه كه از نظر روانشناسي براي زندانيان از بند رسته اتفاق مي افتاد، شخصيت زدايي نام . را دوباره مي آموختيم

در سالهاي . ما باور نداشتيم كه آنچه مي بينيم واقعي است. مانند رويا . همه چيز غير واقعي به نظر مي رسيد. داشت

خواب مي ديدم كه روز آزادي فرا رسيده، ما آزاد شده ايم، به كاشانه . در خواب گول خورده بوديمگذشته چه بسا

خود بازگشته ايم و به دوستانمان خوش آمد مي گفتيم، همسرمان را در آغوش مي گرفتيم، بر سر ميز نشسته و از

Page 93: معنا درمانی

سوت زندانبان ... و آنگاه . م سخن مي گفتيمآنچه كه بر ما رفته بود و حتي از خوابهايي كه از روز آزادي ديده بودي

اما آيا مي توانستيم باور كنيم؟. پايان روياي آزادي ما بود و حاال اين خوابها به حقيقت پيوسته است

زنداني . بدن كمتر از ذهن نيروهاي بازدارنده دارد و از همان لحظه نخست حداكثر استفاده را از آزادي مي كرد

آنچه انسان . آزادي ساعتها و روزها چون قحطي زده ها حتي در نيمه شبان نيز غذا مي خورد پس از به دست اوردن

وقتي يك روستايي كه . را به شگفتي وا مي دارد اينست كه مگر انسان از نظر مقدار چقدر گنجايش خوردن دارد

د، اين زنداني بي وقفه غذا خورد، روابط دوستانه اي با يكي از زندانيان پيدا كرده بود او را به خانه اش دعوت كر

سرانجام از فشاري كه سالها ذهنش را مي آزرد رها . ورد ساعتها حرف زدآقهوه نوشيد و كمي كه آرامش بدست

انسان وقتي به حرفهايش گوش مي كرد، احساس مي كرد كه او ناگزير و مجبور به حرف زدن است و در برابر . شد

مثال، در (من كساني را مي شناختم كه تنها براي مدت كوتاهي . اند مقاومت كنداشتياق خود به حرف زدن نمي تو

روزها سپري مي شد تا اينكه نه تنها زنداني . چنين عكس العمل هايي از خود نشان مي دادند) بازرسي هاي گشتاپو

زمان بود كه زبان باز مي كرد و بدون توقف صحبت مي كرد، بلكه چيز ديگري هم در او مي شكفت و در اين

. احساسات خاموش به طور ناگهاني زنجير مي گسست

مقصدم بازاري بود كه . چند روز پس از آزادي يكروز من در دهكده كه چمنزار پر از گل بود كيلومترها راه رفتم

هيچكس در . نها را مي شنيدمآچكاوك ها به آسمان پر مي كشيدند و صداي شادمانه . نزديك اردوگاه قرار داشت

چيزي جز زمين وسيع و پهنه آسمان و آواي خوش چكاوك ها و آزادي فضا نمي . آن اطراف به چشم نميخورد

در آن لحظه خود و دنيا را فراموش . آنگاه زانو زدم. ايستادم، به اطرافم نگاه كردم و به آسمان نيز چشم دوختم. ديدم

من يزدان را از زندان كوچك خود فراخواندم و او «: همان جمله هميشگي. تنها يك جمله در ذهنم بود. كرده بودم

».در آزادي پهنه وسيع، پاسخم داد

Page 94: معنا درمانی

حتي چيزي كه مي دانم اينست كه . تا چه زماني زانو زده و اين جمله را تكرار مي كردم، چيزي به ياد نمي آورم

بار ديگر خودم شدم، يك گام به گام پيش مي رفتم تا اينكه. در آن روز و در آن ساعت زندگي تازه من آغاز شد

.انسان

طي مي ) از آن جنگ اعصاب تا آرامش ذهني(راهي را كه بايد از تنش و فشار ذهني روزهاي آخر در اردوگاه

اگر ما فكر مي كرديم كه زنداني آزاد شده ديگر به مراقبت روحي نياز ندارد، دچار . كرديم، يقينا خالي از مانع نبود

كس بايد به اين واقعيت توجه مي كرديم، مردي كه براي آن زمان دراز زير آنچنان فشار بلكه برع. اشتباه بوديم

اين خطر . رواني بود، به ويژه كه اين فشارها به طور ناگهاني رها مي شد طبيعتا پس از آزاديش در معرض خطرست

مي كارگر زير دريايي چنانكه بهداشت جس. واكنش روانشناسي آن فشارهاست) به معناي بهداشت روانشناسي اش(

. ، در خطر است)در اين لحظه زير فشار شديد جوي است(نيز در صورتيكه محفظه اش را به ناگهان ترك كند

.بنابراين مردي كه به ناگهان از فشار رواني رسته است، از نظر اخالقي و بهداشت رواني بسيار آسيب پذير است

ند، در اين مرحله روانشناسي، نمي توانند از تاثيرات وحشيگريهاي كساني كه داراي طبعي بدوي تر از ديگران بود

حاال كه از آزادي برخوردار بودند، گمان مي كردند كه مي توانند با هرزگي و به . زندگي اردوگاهي در امان بمانند

م بودند نه مظلوم، تنها چيزيكه باژگون شده بود، اين بود كه اكنون آنان ظال. شيوه اي ستمگرانه از آن استفاده كنند

دادگري آنان ديگر از حالت شي بودن در آمده و تبديل به كساني شده بودند كه با نيروي ارادي و برانگيزانده، بي

.مي كردند

كه اين مساله اغلب در رويدادهاي . آنان شيوه رفتارشان را با تجربه هاي تلخ و وحشتناك خود توجيه مي كردند

چنانكه روزي با دوستي از مزرعه اي دست در دست مي گذشتيم و به سمت اردوگاه .جزيي نيز به چشم مي خورد

من بي اختيار سعي كردم آنرا لگد نكنم، اما دوستم، با دستش دستم . مي رفتيم، ناگهان به مزرعه گندم سبز رسيديم

Page 95: معنا درمانی

دوستم . دمال كنممن مكث كردم كه مبادا گندم جوان را لگ. را كشيد و مرا كشان كشان از البالي گندم برد

آنچه كه از ما گرفته اند كافي نيست؟ همسرم و ! ببينم«نگاه پر از خشمي به من انداخت و فرياد زد، . برآشفت

»!فرزندم را به اتاق گاز فرستاده اند و حاال تو مرا از لگدمال كردن چند ساقه گندم منع مي كني

يم كه هيچكس حق ندارد خطا كند، حتي اگر به او ستم رفته تنها به آرامي و حوصله بايد به اين مردان مي فهماند

ما بايد با تالش پيگير آنان را به سوي اين حقيقت مي رانديم وگرنه نتايجي شوم تر از، از دست دادن چند هزار . باشد

ش را زير من هنوز يك زنداني را به ياد مي آورم كه آستين هايش را باال زد، دست راست. ساقه گندم به بار مي آمد

من »!بريده باد اين دست من، اگر آنرا پس از بازگشت به خانه ام به خون ستمگران نيااليم«چشم گرفت و فرياد زد

.تاكيد مي كنم كه گوينده اين واژه ها، انسان بدي نبود، بلكه بهترين رفيق من در اردوگاه و پس از آزادي بود

يي ناگهاني از فشار بود، دو تجربه اساسي ديگر نيز شخصيت زنداني عالوه بر بيمارگونگي اخالقي كه ناشي از رها

يكي تلخي زندگي پس از آزادي و دوم سرخوردگي، پس از بازگشت به زندگي : آزاد شده را تهديد مي كرد

.پيشين

مي به اين معنا كه وقتي به شهر خود باز . تلخي زندگي به علت مسائلي بود كه او در شهرش با آن مواجه مي شد

به همين دليل . گشت، در بسياري جاها با سردي او را پذيرا مي شدند و جمالت پيش پا افتاده تحويلش مي دادند

وقتي همان . همه رنج و مشقت شده است تبديل به انسان گزنده اي مي شد و از خود مي پرسيد چرا متحمل آن

، به خود مي گفت آيا واقعا »ما هم رنج كشيده ايم« و يا »ما نمي دانستيم«جمالت كليشه اي را از مردم مي شنيد كه

اينها جمالت بهتري براي گفتن ندارند؟

كه سطحي نگري و نداشتن (اينجا ديگر حكايت دوستي نبود . اما مساله و تجربه سرخوردگي چيزي ديگر است

گوشه اي بخزد و ديگر صداي ه احساس بود، كه بيزار كننده بود، كه شخص سرانجام احساس مي كرد مي خواهد ب

Page 96: معنا درمانی

رحمانه او را در هم بلكه داستان سرنوشت بود كه آنچنان ظالمانه و بي) انساني را نشنود و چهره انساني را نبيند

مرديكه سالها فكر مي كرد حد مطلق همه رنجهاي ممكن را لمس كرده است، در اينجا به اين نتيجه مي . كوبيده بود

.اسد و او هنوز هم بايد رنج بكشد، بيشتر از پيشرسيد كه رنج حدودي نمي شن

وقتي ما از كوشش براي ايجاد شهامت رواني يك زنداني در اردوگاه صحبت مي كرديم، بر آن بوديم كه دريچه

ورديم كه زندگي هنوز در انتظار اوست و انساني منتظر آبايد به يادش مي . اميدي را در آينده براي او باز كنيم

واي به حال . اما پس از بازگشت؟ زندانياني بودند كه پي بردند هيچگاه كسي در انتظارشان نبود. بازگشت اوست

واي به حال كسي ! كسي كه ديد انساني كه خاطره اش به تنهايي در اردوگاه به او اميد مي بخشيد ديگر وجود ندارد

متفاوت از آنچه در اشتياقش بود، كه وقتي رويايش به حقيقت پيوست و سرانجام آزاد گشت، آزادي را كامال

شايد سوار واگن برقي مي شد، به خانه اي مي رفت كه سالها در ذهنش جان داشت، در عالم درون، زنگ در ! يافت

تنها براي اينكه اين حقيقت را -درست همانگونه كه در هزاران روياي خود كرده بود -ورد آرا به صدا در مي

ما همه در اردوگاه .را باز كند ديگر آنجا نيست و هرگز هم نخواهد بوددريابد كه كسي كه بايد در

ما به . همه رنجي را كه متحمل شده ايم، جبران كند به يكديگر مي گفتيم كه هيچ شادي دنيايي نخواهد توانست آن

ما، فداكاريهاي ما شادماني روزگار آزادي دل نبسته بوديم و اين اميد نبود كه به ما شهامت مي بخشيد و به رنجهاي

اين سرخوردگي كه در انتظار شمار . اما براي غم و اندوه هم ديگر آمادگي نداشتيم. و مردن ما معنا مي بخشيد

خاك رساند و براي يك روانپزشك نيز دشوار ه زيادي از زندانيان بود، تجربه اي سخت بود كه پشت بسياري را ب

هم نبايد موجب دلسردي روانپزشك شود، اما اين. ده خود چيره شوندبود كه به آنان كمك كند تا بر احوال غمز

.برعكس بايد انگيزه اي تازه به شمار آيد

Page 97: معنا درمانی

دوران اسارت خود مي نگرد و تجارب اردوگاهي ه براي هر زنداني از بند رسته اي روزي فرا مي رسد كه وقتي ب

همچنان كه . را تحمل و سپري كرده استرا زير و رو مي كند، باور نخواهد كرد كه چنان روزگار دشواري

سرانجام روز آزاديش فرا رسيد و همه چيز در نظرش چون روياي زيبايي بود، روزي هم فرا خواهد رسيد كه تجربه

.هاي اردوگاهي اش چون كابوس رنجش خواهد داد

آفريند، كه پس از آناين تجربه هاي گرانبها براي مردي كه به سوي خانه اش گام بر ميدارد احساس شگرفي مي

.همه رنجي كه جان و روانش متحمل شده، ديگر چيزي نبود كه او از آن بترسد