قصه های سیمرغ

86
جان و خردم خداوند به نا

Upload: aida-ghajar

Post on 22-Mar-2016

224 views

Category:

Documents


3 download

DESCRIPTION

انتشارات آرمان شهر

TRANSCRIPT

Page 1: قصه های سیمرغ

به نام خداوند جان و خرد

Page 2: قصه های سیمرغ
Page 3: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ

گزیده داستان

Page 4: قصه های سیمرغ

شناسنامه:

قصه های سیمرغگزیده داستان

گردآوری، ویرایش و انتشار: بنیاد آرمان شهرطرح جلد و برگ آرایی: روح االمین امینی

چاپ اول: 1390شماره گان: 1000

حق چاپ محفوظ و مخصوص ناشر است.

اين كتاب با حمايت مالي اتحاديه اروپا، انستیتوت جامعه باز افغانستان و سفارت فرانسه منتشر شده است. مسؤولیت انتشار كتاب به عهده بنیاد آرمان شهر و مسؤولیت محتواي مطالب به عهده نويسنده يا نويسندگان است و به هیچ وجه نمي تواند بازتاب ديدگاه نهادهای نامبرده

محسوب شود.

استفاده و اقتباس از نوشته های این کتاب با ذکر منبع مجاز است. این کتاب رایگان نیست اما به منظور ترغیب به کتابخوانی در حال حاضر به طور

رایگان در اختیار خواننده قرار گرفته است.نظرات مطرح شده در این کتاب الزاما خواست و مشی آرمان شهر نیست.

شماره های تماس: 0775321697 / [email protected] :ایمیل

Page 5: قصه های سیمرغ

سنگ مفت، گنجشک مفت...امان پویامک

ببیند و بعد از اصال خوشش می آمد که گریه اش را در آیینه سرخی چشمانش که پشت عینک و زیر سایه بان کاله عسکری اش پایین می افتاد خجالت بکشد، خجالت از خودش، از نگاهان مردی که در آیینه به حرف می آمد و گنگ و رازناک به او

می گفت: ـ »تو ره به خدا اقه مالمتم نکو، مه آدم نکشتیم. مگم مره نمی به امو سخیداد ساده که امو که می شناسی، اموستم، مه شناسی خاطر آذوقه نداشتن مورچه های حویلی شان دلش می گرفت، امو که به خاطر خنده های نورس دخترکش گریه می کرد، نویسنده یی که برای شناختن کرکتر های قصه هایش به چشمایش عینک

Page 6: قصه های سیمرغ

زده بود. برای قصة قصاب بچه یی که عاشق دختر گیاهخوار شده بود، برای آواز خوانی که حنجره اش سرطان گرفته بود و برای

زن زشتی که از زیبایی و آیینه می ترسید.«پشت که آنچه زد، زل بود آیینه در که خودش به یی لحظه آرامش چهره اش جیغ می کشید، چین های پیشانی اش را به هم گره زد، رگ های پشت شانه اش را لرزانید دلش را تند تند تپاند

و این تپش ها در درونش پیچیدند و به گپ آمدند:ـ »تو از کشت و خون بدت می آمد، او گفت؛ بکش او قمندان؛

گفت: بکش که چشمت خونه ببینه.« لرزش ترحم آمیزی که در صدا بود زبان نگاهش را هم به لکنت

انداخت: و به فکرش رسید صدایش بغض کرد: چی ره نویسنده نگفتی دلت به مگم نلرزید، دلت تو »مگم ـ دل قمندان صایب نی نی، نگفتی تو همی مگم آدم کشتن، به بسوزان، جوان اس مگم او نفر اسیر خودش با چشمایش عذر نکد:

توره به خدا چوچه دار استم. پدر پیر و مریض دارم.«»مگر جیغ ترس آور قمندان یادت رفت:«

تیر مرمی و زنم؛ می نی خودته اگه بزن بگی ـ »»مرده گو« کدن به تفنگش و تو ره نشان گرفتن، وقتی مردن به یادت آمد دهنت خشک شد، صدایت ده زبانت کلوله ماند و تازه به یادت آمد که تا حال به یاد نداری که به تفنگی مرمی تیر کده باشی؛ از دویدن مادر پیرت که می خواهد کاسة آب را اما، تصوری

قصه های سیمرغ6

Page 7: قصه های سیمرغ

پشتت بریزد، لبخند منتظر دخترکت و دست تکان دادن کرکتر های نیمه کارة قصه هایت، همه و همه دست به دستانت بردند، دستان لرزانت را به حرکت آوردند و صدای بر خورد دو آهن در فضا پیچد، دست به ماشه بردی اما همین که چشمت به حقارت کشندة که در نگاه آن مرد مقابلت به وحشت افتاده بود خورد تمام شد دلت شد، چند دو دستت و دل لرزیدن بیچاره شدی، مرمی های شاجور قمندان به تختة پشتت خودت خالی شود، حتا به فکرت رسید که سوراخ سوراخ شده به زمین سقوط می کنی، به فکرت رسید که مردی و حتا مادرت را دیدی که کاسة آب را به زمین انداخت و خود را به روی سینة شگاف برداشته ات رها کرد و شخصیت های قصه هایت را دیدی که برایت گریه زار برایت ترسید می زیبایی از که زشتی زنی آن حتا کردند زد، اما، صدای سنگین و ترس آور قمندان همه چیز را در آیینة

ذهنت شکست:«مرمی هم پی شلیک صدای بعد و مادرگای...« »»حرامی... ـ گوش هایت را پر کرد. در یک لحظة کوتاه مردنت باورت شد، فکر کردی همة آنچه که در خیالت گشته بود اتفاق افتید، یادت هست بعد از صدا دادن گلوله ها دنبال درد گشتی، اما؛ با وحشت و دیدی را اسیر مرد پیکر سوراخ سوراخ شدة دیدت برابر در تفنگت را که بعد از آخرین تکان بر دستت از دهانة میلش دود بیرون می آمد و گرما و فشار انگشت قمندان را باالی انگشتت

7انتشارات آرمان شهر

Page 8: قصه های سیمرغ

با تفنگت و از روی دستت جدا می شد حس کردی که حاال مثل کشتی زانوانت آمد... پایین می بی حال سنگینیی دستانت به گل نشسته به خاک سرخ زیر پایت نشستند، در برابر زانوانت نگاهای بی حرف مردی افتاده بود که می گفتی در امتداد شان هیچ چیزی نبود نه قصة پدر مریض اش، نه دلواپسی کودکان پا برهنه اش، نه وحشت نویسنده یی که با دستانش آدم کشته بودند

و نه صدای قمندانی که دهنش را به گوشت نزدیک آورد:«مفت سنگ گفتم دفعه صد کشتن، آدم ام اینی »دیدی ـ او و آدم کشتن که دیدی اینه بگی یاد بگی مفت، گنجشک

خوردن یکیس...«از نگاه مردی که در آیینه بود کند، آب دهنش را نگاهش را بزرگ بعد آلود را اش اندوهی وحشت آوری چهره برد، فرو شد، رگ های پشت شانه اش را لرزاند و چیز مبهمی را در جایی از دلش آب کرد، دو شیار آب از کنار های پایینی عینک اش درز های راهک روی و ماند گیر جا آن یی لحظه زد بیرون برداشتة آیینة دستش که چهره اش را سه قسمت نشان می داد پی هم غلطیدن گرفت، می دانست که گریة یک مرد چقدر تلخ هایش قصه در بود نخواسته هیچ حال به تا همین برای هست به فکرش رسید مردی که لحظه یی گذشت مردی گریه کند. در آیینه بود از ریختن آب دیدة او راضی شده است، لحظه یی نگاهش را از آیینه کند و آیینه را یک سو گذاشت. کمی آنسوتر

قصه های سیمرغ8

Page 9: قصه های سیمرغ

نیم رخ از بی پوشی که تصویری قهوه یی و کتاب به کتابچة »آلبرت کامو« را در خود داشت دو رفیقی که تنها توشة راهش بودند. لحظه یی به آلبرت کامو خیره ماند، می گفتی از او سوال کرد: فلسفه ریختن این آب های شور چیست؟ بعد نگاهش را به اطرافش چرخاند از قطار تفنگی که کنار هم به دیوار تکیه داده بوند، از خریطه های بزرگ نان، از صندوق های مرمی و نارنجک که کنار هم قرار گرفته بودند گذر کرد و به کلکینچه یی که به جانب بیرون قرارگاه باز می شد گیر ماند، چشمانش به بیرون راه کشیدند و درست مثل این که چند روز قبل نه همین حاال بود که پشت همین کلکینچه بعد از دیدن تن سوراخ سوراخ شدة مرد و خونی که خاک و سنگریزه های زیر پایش را با سرخی اش شسته بود، دلش شده بود بمیرد، دلش شده بود سر کوچکش را به سینه اش گرفته زار بزند یادش هست که گرفته بود و گریسته بود، تلخ گریسته بود و قمندان از همین کلکینچة پوسته سرش را

بیرون کشیده و بلند خندیده بود: ـ »گریه کو، گریه کو که »شوی نه نیت« بود.«

یادش آمد که نیمة شب پشت آن تپه با کارد آشپزی که حاال در گوشة همین خانه بی زبان افتاده بود برایش گور کنده بود، برایش سورة »مایده« را خوانده بود و با دستانش باالی آن خاک ریخته بود. صبح دل قمندان از این خوش بود که جسد را گرگ های کوهی برده اند و او هیچ نه گفته بود که گرگ ها هم گرگتر

9انتشارات آرمان شهر

Page 10: قصه های سیمرغ

از تو نیستند... باز به طرف آیینه دست دراز کرد می گفتی پشت آن مردی که آن جا بود دق شد. از یک هفته یی که این جا آورده بودندش فقط همین آیینة شکسته را داشت، گاهی که همه بیرون می رفتند یک پارچة درز برداشتة آن را که بزرگتر از دیگر پاره ها بود از باالی بر آمده گی سنگی که از دل کوه به داخل پوسته بیرون زده بود می گرفت و در آن با خود درد دل می کرد. تا حال به این فکر نیافتاده بود که در نگاه این آیینه چیست؟ که این همه به او دل داده بود، یادش آمد پگاهی بچه ها وقتی از این جا به خط اول می رفتند در روشنایی کمرنگ اریکین خود را در آن دیده بودند و دیروز هنگام باز گشت شان چهرة خسته و پر گرد شان را در آن دیدند می گفتی به خود سالم می کردند و یا پشت خود دق شده بودند، یکی دو بار هم دیده بود که لبانشان جنبیده بود و به خود چیزی گفته بودند. از آنچه که تکه تکه به آیینه می گفت سنگینی دلش اندک سبک می شد و باز زیر چشمی به آیینه دید و درست مثل محکومی که آخرین حرف دادگاهش

را بزند گفت:»یادت اس که مردنم را دیدم و هیچ به دلم نگشت که مه می

تانم آدم بکشم.«آوردند خود به را او دادند صدا ها دور در که های تیر تک نگاهش را از آیینة درز برداشته گرفت و به دریچة کوچکی که

قصه های سیمرغ10

Page 11: قصه های سیمرغ

آن روز قمندان از آن به جانب بیرون سرک کشیده بود داد، با حرکات آمیخته با سرآسیمه گی به دور و برش دید حس شنوایی اش را به کار انداخت از دور صدای انفجار و شلیک مرمی می آمد و تازه متوجه سکوت شد، از خود سوال کرد: »چرا این قدر همه جا سکوت اس، بچه ها و قمندان سه بجة شب به قصد تعرض رفته اند و از گپ های شان معلوم می شد که از پشت خط اول به پوسته های دشمن حمله می کنند مگر چرا؟ تا حال از آن ها

خبری نیست.«حتا از سر و صدای مخابره که از اتاق آنسوتر به گوش می رسید را عادیی غیر چیز که این مثل بعد نرسید گوشش به صدایی متوجه شده باشد نگاهش را به چهار طرف خود به حرکت آورد شده چیده هم کنار که دید نارنجک و مرمی های به صندوق بودند، می گفتی از نگاه کردن به آن ها ترسید به فکرش گذشت

به گورستان بزرگی از آدم ها می بیند، در دلش گفت:ـ »از رنگ این ها بدم میآیه.«

صدای انفجار و مرمی چرتی اش ساخته بود و آرام آرام دلش شور می زد، و از خود می پرسید:

گریخته حال تا کاش رسد، می کجا به بدبختی این »آخر ـ بود، کاش اصال از چهار دیواری خانه نبر آمده بود، چقد دلش تنگ شده بود برای نوشتن، برای خانه های کاهگلی حویلی شان، برای دخترک و مادرکش، خواست شیرین ترین و آخرین گپ

11انتشارات آرمان شهر

Page 12: قصه های سیمرغ

مادرش را به یاد بیاورد:

ـ »مه دگه آرد خوده بیخته و ایلک خوده آویختیم مره زیاد آزار نتی زود بیا...«

و عکس چهرة چین و چروک خورده اش را که در کاسة آب بود و چکه های آب دیده اش را که آن دستش دو چند شده عکس را شسته بودند به یاد آورد. به یاد آورد که به خود گفته بود اگر فلم ساز می بود از گپ های ناگفتة که در لرزش لب ها و بغض گلوی مادرش گیر ماندند از نگاه های نگران زن و دخترکش که از الی در نیمه باز حویلی به او مانده بودند و از لرزش دست و دل خودش که به امر دو سرباز تفنگ به دست سوار زرهپوش می شد فـلمی می ساخت و به سینماهای همه جهان

به نمایش میگذاشت.می دانست که حاال بچهها مرمی می خورند آن بچة قد بلند که ارسالن میگفتندش میدود تا کنار سنگی پناه ببرد و پرویز که او را رفیق خوانده بود هر بار که خمپاره یی در نزدیکی اش بیافتد و جان به سالمت ببرد به چلة انگشتش بوسه می زند، فریدون همان بچة سیاه چهره که وقتی قمندان می خواست به زور او را به جبهه ببرند از او طرفداری کرده بود برای دوستانش مرمی می رساند...

و قمندان به زمین و زمان فحش می دهد... به بود او نزدیکی در نارنجک انفجار و ها گلوله صدای حال

قصه های سیمرغ12

Page 13: قصه های سیمرغ

فکرش میآمد تب کرده است و سوال این که چه گپ شده؟ هر لحظه در ذهنش بزرگ می شد تا این که انفجار پر سر و صدایی زمین زیر پایش را لرزانید و گرد و غباری زیادی را از کلکینچة قرارگاه به داخل آورد و به سرا پایش پاشیده شد خدایا خیر... این صدا در درونش پچیدن گرفت دیگر باورش شده بود که قرارگاه بر سرش خراب می شود. دیگر نمی توانست که به دخترکش، به پرویز و فریدون به شخصیت های نوشته هایش به قصاب بچه و دختر گیاه خوار، برای آواز خوان و آن زنی زشتی که از زیبایی می ترسید. و نه آن اسیری که به دستان او کشته شده بود فکر کند. دیگر تمام حواسش به زنده ماندن می اندیشیدند به کرکتر های نیمه تمام و به دنیا نیآمده اش صدای گلوله ها دیوانه اش می کرد به فکرش رسید دنیا به آخر رسیده چند گلوله پی در پی به دروازه خورد و پارچه های آن را به هر سو پرتاب کرد او پشت صندوق های مرمی در حالی که از ترس می لرزید نشسته بود در با ضربه یی باز شد و دو سه مرد با سالح داخل آمدند دیگر مرد به زحمت دست هایش را بلند کرد تفنگ های مرد های چریکی او را نشانه گرفته بوند راهش را گم کرده بود می گفتی واژه ها از حنجره اش گریخته بودند فقط چشم هایش به هرکدام جدا جدا پیر مادر بی کس و استم دار به خدا چوچه می گفت: »تو ره دخترک دو ساله دارم، مره به زور آوردن مه هیچ کسه نکشتیم مه فیر کدنه یاد ندارم و اقدر وقت بر عسکرا آشپزی می کدم

13انتشارات آرمان شهر

Page 14: قصه های سیمرغ

مادرم گفته زود خانه بیایم« فقط صدای فهمید نمی زبان چشمانش ها از آن اما هیچ کسی رگبار گلوله بلند شد تق تق تق... تق تق تق... تق تق تق... تق

تق تق...

قصه های سیمرغ14

Page 15: قصه های سیمرغ

زناسما حسيني مقدم

دست هاي خون آلودم را زیر شیر آب مي گیرم. دکتر از اتاق مي رود بیرون تا تن پوش سبزش را درآورد. به لیال مي گویم: »خوب شد که پسر است!« مي گوید: »آره« و با غصه ادامه مي

دهد: »بیچاره زن ها«. زن را با االغ رسانده بودند به بیمارستان. مردي که با او بود و لیال التماس مي گفت پدرشوهرش است، هراسان آمده بود داخل و کنان من را که تازه مي خواستم روپوش سفید را درآورم کشانده بود بیرون. زن بیهوش با دستمالي بر االغ بسته شده بود تا در میانه راه نیفتد. شکمش را با پارچه و پالستیک پیچیده بودند که دیگر رنگ خون گرفته بود. مرد را نهیب زدم که او را از االغ باز کند

Page 16: قصه های سیمرغ

و دوان به بخش برگشتم و برانکارد خواستم. تصویر زن با آن تن خونین و صورت عرق نشسته هلم مي داد تا از اتاقي به اتاقي دیگر بروم و هرچه را که از دستم برمي آید براي نجاتش محیا کنم. حتي فراموش کردم که دخترم زهرا در خانه مادرم چشم انتظار آمدنم است و از پریروز که پدرش به جبهه رفته، بهانه گیر شده

و دوري ام را تاب نمي آورد. پرستارها مشغول عوض کرد لباس زن و تمیز کردن زخم بودند. گفتم: «نبض داره؟« گفتند: «آره« گفتم: »بچه چطور؟« گفتند: »آره« گفتم: »سریعتر ! سریعتر!« و با عجله به سمت اتاق عمل رفتم. لیال زودتر از من لباس پوشیده و در اتاق عمل حاضر شده

بود. دکتر هم زمان با من وارد شد._ فشار مریض چنده؟

_ شش آقاي دکتر!_ داریم مرده را به اتاق عمل مي بریم. کسي با خانواده اش صحبت

کرده. _ نه، ولي گمان نکنم آنها هم انتظار معجزه داشته باشند.

لیال سر تخت ایستاده بود. سر در گوشم کرد و گفت: » از هرات آمده اند. جلوي در خانة خودش سربازهاي روس شکمش را از باال تا پایین با دشنه دریده اند.« پلک هاي زن لرزش خفیفي کرد. دکتر دست به کار شده بود. آرام گفتم: »از هرات تا مشهد...! چه مقاومتي نشان داده« و دست زن را محکم فشردم. دکتر دیواره

قصه های سیمرغ16

Page 17: قصه های سیمرغ

رحم را با تیغ شکاف داد. بچه را بیرون کشیدیم. تن خیس و خون آلود نوزاد وارونه در دست هاي دکتر بي حرکت بود.

_ زود باش کوچولو! زود باش! در ذهنم به طفل التماس مي کردم تا نفس بکشد. لیال مضطرب بچه ناگهان و بود. یک ضربه دیگر زد بود. دکتر عرق کرده کشید. کوتاهي فریاد خوشحالي از لیال کرد. گریه به شروع داشت گریه ام مي گرفت. بچه را گرفتم تا سر و تنش را پاک کنم. نوزاد با چشم هاي پف کرده اي که هنوز ساعت ها زمان مي برد تا به نور عادت کند و از هم باز شود، در پارچه سبز آرام گرفته بود. زبانش را در مي آورد و معلوم بود که شیر مي خواهد اما مادرش دیگر زنده نبود. براي لحظه اي صورت بچه را به سمت مادرش گرفتم. به نظرم رسید روح زن دیگر آرام گرفته است و حاال مي تواند دستي براي طفل کوچکش تکان دهد و به سمت

سراي باقي برود. نوزاد را به پرستاري سپردم و دوباره پیش زن برگشتم. باید تن بگذارند. تا خانواده اش در خاک را جمع مي کردیم پاره اش را او درد و رنج داستان زن زخم خورده تن و کبود بازوهاي رساند مي یاري را دکتر که طور همین لیال کرد. مي بازگو تا زخم ها را ببندند، با صدایي آمیخته از اندوه و احترام گفت: »شوهرش هنوز خبر نداره، مجاهده، دو ماهه که خانواده اش را ندیده.« نخ بخیه را آماده کردم. »پدر شوهرش مي گفت روس

17انتشارات آرمان شهر

Page 18: قصه های سیمرغ

ها مست بودند. مي گفت دوتایي افتاده بودند دنبال دخترکي که دومین دختر از سه دختر زن بوده.« بعدش را مي توانستم مجسم کنم: زن دست هایش را به قاب در محکم مي کند و سینه سپر بازوي تفنگ مي کوبند روي قنداق با آنها مي کند جلویشان. زن اما او همچنان خودش را سپر مي کند تا دست متجاوزها به دخترانش نرسد. فریاد کمک خواهي اش به آسمان مي رود، اما روس ها دست بردار نیستند. اهالي وقتي مي رسند که دشنه شکم باردار زن را دریده است، اما او هنوز سر پا ایستاده و از خانه اش

دفاع مي کند. دست هاي سرد زن را فشار دادم و آهسته گفتم: »نگران نباش پسرت قویه. حتما مي تونه از خواهرانش مراقبت کنه.« بعد پارچه

را روي صورت زن کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.

قصه های سیمرغ18

Page 19: قصه های سیمرغ

ماه مثلهغالم رضای صفار

و سر پاها، دست ها، می کرد. نگاه اساطیری دقتی با و مبهوت به قدر چسباندش اشاره ی چپ، همان که آن انگشت انگشت؛ دست اشاره ی انگشت فهمید تا خودش راست و انگشت چپ نقشه را قالی گل های ریزترین که دقتی همان به است؛ چپ می کرد .همه چیز بود، اما انگار که نبود. یعنی نمی شد که باشد. کاست و کم بی و کنی هزارتکه اش که سروی درخت مثل کنار هم بچینی اش، سرو هست و نیست، هست و نیست. باز باید چشم بسته و بود حفظ را چیزش همه می کرد. دوره می گشت، سلوک را خاک جزجزء و می جست باید می کرد. نقاشی اش

می کرد.

Page 20: قصه های سیمرغ

مانده بود که چرا از دست ها، فقط باید انگشت اشاره ی چپ و شست راست می پرید؟ اگر این ها هم نمی پریدند چه می شد؟ یا اگر همه اش می پرید، گرد می شد و به چشم زمین می رفت؟ بینی هم، تقریبا نبود و بیش تر گوش چپ، که شب ها همیشه زیرش نفس می کشید و همیشه زنگ می زد، از بس که یادش می کرد. چه قدر دوست داشت، نگاه عقاب، شامه ی خرس و سرعت آهو را داشت. می دید و می بویید و تک و پو می کرد: می یافت و لذت می برد. از سر رغبت، جانش را می داد تا فقط یک بار دیگر، فقط یک بار؛ یک جا داشتش، یک لحظه، نه بیش تر. چه قدر دوست

داشت، چراغ جادو را می داشت.توی تمام، آداب به را سرش نشست. جورتر و جمع نشست، دامن گذاشت. دست کرد توی موهای پرپشتش. گفته بود فردا دست خودش کرد، کاملش که بعد کرد فکر سلمانی. می رود در چشم رویش، به رو گرفت را سر شود. آرایشش کار به چشم. می خواست خال سیاه چشم راستش را ببیند، اما خون لخته ی انگار. بود شراب کاسه ی یک بود، خوابیده رویش پررنگی

می خواست تا ته سرش بکشد. روزی که کالغ فضول از دهانش پریده بود و پرسیده بود: »آن چی اس در چشمت؟« گفته بود: »داغ دلم اس. ها، عکسش افتاده داخل چشمم!« شرم کرده و بی دست و پا گفته بود: »مقبول تر

شدی!« بعد جیغکی کشیده بود و گریخته بود.

قصه های سیمرغ20

Page 21: قصه های سیمرغ

گربه ای چندرنگ، روی دو پا نشسته بود و ابوالهول وار نگاهشان می کرد. چند لحظه یک بار، سرش انگار بی اختیار ول می شد و پشت بندش جیغ می کشید. کوتاه و کشیده. پنجه می کشید توی

سرش و خون انگار از شیارهای صورتش بیرون می زد.چیزی به سرش نیامد یادش دوید. پیشانی اش روی گرمی رد خورده باشد یا چیزی به سرش. کمرش تیر می کشید و یخ و یخ تر می شد. گربه باز جیغ کشید. ایستاده بود و فقیرانه به او که هم بود و هم نبود، نگاه می کرد. چشم هایش تار شد. دلش سوخت. فکر کرد: »شاید گشنه باشه ... بی چاره ... شاید ... خوب که چه؟ ... .« مثل جن دیده ها از جا جست. در یک آن، صد بار، نه؛ هزار بار، نگاهش رفت و آمد؛ بین او و دهان گربه، رفت و آمد، آمد و رفت: »ای پدر نالت!« انگار که آتش به لباسش افتاده باشد، باشد، روی زمین غلتی زد، جست و نیشش زده افعی انگار که خیزی کرد، سنگی پیدا کرد و پرت کرد. گربه اما رفته بود. باز دوست داشت سنگ بیندازد، می خواست تمام سنگ های کابل را پرت کند توی سر گربه. گربه امآ رفته بود. موهاي تنش سوزن

سوزن شده بود.چرخی زد. نشست و حسرت بار، مثل سهراب به گردآفرید، نگاه زیر گوش زیر گوشش، دراز کشید کنارش. می خواست کرد. چپش، نفس بکشد. می خواست دست ببرد ...، صدای گریز آمد. نیم خیز شد. تا ته کوچه را پایید. نصف کوچه را دیوار خراب شده،

21انتشارات آرمان شهر

Page 22: قصه های سیمرغ

بسته بود. باد، نرم خیز و بیمار، دنبال پاره کاغذها و پالستیک های خش خش غلتید. پایش زیر کاغذی بود. سرگردان دره، شره

می کرد.کردند. تکرار بلند بچه ها القارعة؟« ما »القارعة. خواند: بلند »بلندتر بخوانین: و ما ادریک ما القارعة؟« بچه ها فریاد کردند: »یوم یکون الناس کالفراش مبثوث ...« وقتی گچ های لب تخته ریخت، و بعد هم خود تخته از میخ ول شد و مثل دم سگ، چپ و راست شد، اول فکر کرد از طوفان های همیشگی آمده، برق آسا و بی خبر؛ اما بدتر بود! فریادها بین حلق و سقف، پا در هوا ماند.

بچه ها تنگ هم نشستند.انگار که دیوی تنوره کشیده باشد: »به این باید حد زده شوه! زن را به تعلیم قرآن چه کار؟« مردی که تنبان گشادی به پا داشت و موهایش بیش تر از بقیه از زیر دستارش بیرون زده بود، گفت: »بله مولوی!« مولوی سر تکاند و هم چنان دو قبضه ریشش را طی

کرد. کالشش روی شانه اش بود و روی آن یکی، بال دستارش.چند مرد دیگر با دستارهای رنگ و رو رفته و چشمانی که از زیر ابروهای کلفت اژدروار می درخشیدند، ساکت نگاه کردند. انگار که دیوی تنوره کشیده باشد! پنجره ی کالس محکم به هم خورد. شیشه ی نصفه - نیمه اش شکست و از همان لحظه، حسرتش به

دلش ماند. باید می پوسید!انگار لشکر مرگ از کوچه رد می شد، سنگین و ترسناک. زمزمه

قصه های سیمرغ22

Page 23: قصه های سیمرغ

کرد: »کابل! ... جذامی تاریخ! غربتت را سوگوارانه بازمی گویی ... .«1 مثل حاالی این جا اول، همه جا سوت و کور بود. سوت سوت، سوت، و کور کور، و سوت سوت، و کور کور، و سوت، سوت و یک دفعه آسمان منفجر شد. یقین کرده بود که مرده های توی گور هم لرزیده اند. دو تا کوچه دویده بود. مثل مور و ملخ های دیگر. از سر و کول همه باال رفته بود. چه اشتیاق کشنده ای داشت! زنی داد زده بود توی گوشش: »ایستاد نشو این جا، بیا بریم زن.« و اما او مانده بود. باد گفته بود باید بماند، و خودش رفته بود! اول مثل همه فقط دویده بود، همین طور هم که داشت می دوید، پیش خودش می گفت: »تا چه بدبختی بیوه شده؟

خدا خیریت کنه.«به اندازه ی چند بار چرخیدن بوی باروت، بوی سوختگی گوشت و مو توی دماغش؛ فقط به اندازه ی چند بار، راز اشتیاق کشنده اش را دانست. بوی خاک فروریخته، بوی سوختن، بوی ویرانی، بوی اندوه، دست گیرش کرده بود. جیغ نزد، موهایش را نکند، رویش را چنگ نزد، پیراهنش را چاک نداد، فقط نشست. رمبید کنار فکر این به داشت انداخت. گردنش در دست و رمبیده دیوار می کرد که باد و خاک، چه طور با او حرف می زنند، که »آن ها« رسیدند و مور و ملخ های مادینه، انگار که وبا، دست انداخته باشند به پیراهنشان، یک دفعه غیب شدند. او هم وسط جمعیت بر خورد

1- سطری از شعر »سوختن، ویرانی و اندوه مردم شهر« از »ثریای واحدی« شاعر افغان.

23انتشارات آرمان شهر

Page 24: قصه های سیمرغ

و غلت خورد و رفت.نیامد، یادش بود. برگشته باد سرعت به بود. تنها بعد دقیقه ای او اسم شوی و می کوبید رویش و سر به که بود که زن، آن را صدا می کرد. تنها بود، هیچ کس نبود. حتی باد و خاک هم نبودند. لمید کنارش. لب به لبش برد. نبود. لب پایین هم نبود. گر کشید. گربه برگشته بود. پوز سفیدش سرخ می زد. هی دورش را می لیسید. انگار که دور دهان او را زبان می کشید! لب گزه کرد. داغ شد و صاعقه ای و لرزه ای خفیف، چند بار، سر تا پایش را باز افعی... که انگار باز آتش، که انگار باز برگشت. و رفت دوست داشت سنگ بیندازد، اما یک نظر از چشمش گذشت که

دیگر باید گربه را هم دوست داشته باشد!آسمان دور سرش چرخی زد. چرخی زد و خوابید. آسمان خیمه زده بود رویش و نور تندش آزار می رساند. دست کشید به پایش، زد. چنگ را فضا خالی علف زار. توی اول روزهای آن مثل نبود...، نبود؟ انگا رکه جرقه؛ به هوا پرید. نه، نبود. می شد گفت نیم تنه و پایین تنه، اصال نبود. از اول هم نبود اما آن نگاه اساطیری، می خواست تلقینش کند که هست، اگر چه تکه تکه، اما نه، نبود.

سرو تکه تکه، که سرو نیست.باید دل خوش می کرد به همان چند تکه گوشت، به همان استخوان دنده ای که توی جوی آب پیدا کرده بود، به همان تکه گوشتی که پسرک روی بامشان دیده بود: »مثل مرغ سرکنده، باال و پایین

قصه های سیمرغ24

Page 25: قصه های سیمرغ

اما ترسید. خودم آوردمش، پنهانی.« و می پرید. به بابایم گفتم، آمد که چشم یادش می تپید. و بود او. گرم دست بودش داده

پسرک، برق زده بود.»نباید کرد: مویه می جست. هم را پایین لب می شد، بلند باید نشست. باید تمام شهر را گشت و پالید.« فقط یک بار دیگر لبش

را می خواست.می خواست برود که کسی محکم بازویش را چسبید. تکانش داد. حتی اگر »آن ها« هم بودند، دیگر نمی ترسید. دست می کرد توی قبضه های ریششان و رستم وار به زمین می کوبیدشان. بی بی خاتون این کار، شد به خدا هالک می شی. تلف شد زن! بود: »طفلت

نداره.«یعنی چه طور بچه، هیچ چیزش نشده بود. چرا باد این را نگفت؟! باشد. بوده سوار گردنش روی بچه، نمی کرد باور کس هیچ بی بی خاتون، قسم خورده بود: »خودم دیدم به خدا! طفل را نشانده بود روی گردن. دست هایش را وا کرده بود، طفل می خندید که دور شد. طفل و خاک ترکید، گرد زهره ام شد. منفجر راکت

افتاده بود.«حاالس باز؟ می ری »کجا کشید: جیغ بی بی خاتون افتاد. راه که این ناانسان ها بیاین.« گربه روی صورتش پنجول می کشید: »می رم بلکه لب پایینش را یافتم!« بی بی زار زد: »بشین نفست راست شوه. این جا پر خوف و خطر اس ... بیایین این جنازه را

25انتشارات آرمان شهر

Page 26: قصه های سیمرغ

بردارین. کجایین بی غیرت ها؟!«زن می رفت و رد خونی دنبالش روی زمین کشیده می شد. دختری از آن سوی کوچه دوید و فریاد کرد: »طالب ها، طالب ها... .« با خود بود. برخاسته غلیظی و خاک دورترها گرد کرد. نگاه

گفت: »جنگ ها، نو شروع شده اس!«

قصه های سیمرغ26

Page 27: قصه های سیمرغ

قبرستانفاطمه کرمی

دور را ها منیر شمع پیچید، فضا در ها صداي زوزه ي گرگ قبر چید و موهاي خیسش را که به پیشاني اش چسبیده بود زیر روسري طوسي اش هل داد. روي قبر کناري نشست و زل زد به قبري که دورش شمع چیده بود. چند زن با فاصله ي چند قبر کنار جنازه هاي کفن پیچ شده نشسته بودند و با هم حرف مي

زدند ...غلت سوسک زد. رفت مي راه قبر روي که را سوسکي منیر خورد و پشت و رو افتاد زمین، پاهایش را در هوا تکان مي داد. کرد نگاه سوسک به پاهایش روي گذاشت را اش چانه منیر عادت ترس م، نمي سوسک از دیگه آبجي، بیني گفت:«مي و

Page 28: قصه های سیمرغ

کردم...«منیر با نوک انگشتش سوسک را هل داد. سوسک صاف شد و از

قبر کناري باال رفت...- »سمیره مي شنفي زنا چي مي گن؟ ...آب ني واسه حموم رفتن چندشت نشه سمیره ولي سه روزي ه که حموم نرفتم. یادته او موقع

ها از دستم مي گرفتي و به زور مي نداختیم توي حموم؟...«منیر کف دو دستش را دور یکي از شمعي که خاموش مي شد

گرد کرد...یکي از زن ها گفت:«خونه ي مام آب نبود غذا درست کنم، بچه ام گشنش بود، رفتم در همسایه ها رو زدم و به زور یه تیکه غذا

پیدا کردم دادم بهش...«یکي از زن ها گفت:« حاال حموم نرفتن و غذا نخوردن که خوبه

بیچاره این شهیدا رو چطو مي خوان غسل بدن؟...«کشید:« مي شکل سمیره قبر روي اش اشاره انگشت با منیر دکتره ترکه، شوهرش مارال، اسمش اي سمیره، گوش کردي با هم اومدن واسه طرح شوهرش، جنگ که شده شوهرش رفته تا اومده قبرستون بیمارستان، اي هم دست خالي بوده مث من،

تنهاییش پر بشه...نیگا رو عکست که وقتا بعضي گرفتم. یاد ترکي کلي ازش چوخ گه مي و پیشوم یاد مي گیره، مي ام گریه و کنم مي

قصه های سیمرغ28

Page 29: قصه های سیمرغ

بودم که خودش هم گریه بار دیده باجي1. ولي مو چند لوسان مي کنه...«

منیر دستش عرق کرده اش را با چادر خشک کرد :«مي دوني کدوم عکست رو با خودوم آوردم ،هموني که موهاتو یه طرفه شونه کرده بودي و ریخته بودي رو شونه ات یه عینک دودي هم گذاشته بودي روي موهات ، اما سمیره خداییش خیلي خوشگل شده بودي آ، هر کي نمي دونست فکر مي کرد از خارج اومده بودي با او تیپ، دیگه نمي دونس که مو زحمت کشیدم و خوش تیپت کردم و به زور او موهاي فرفریت رو با اتو و سشوار صاف

کردم ...«***

یدفعه نکنه نزدیکه، گرگ گفت:«صداي ها زن به رو مارال بریزن این جا؟...«

ظهري از :«نه، بست بود جلویش که را قرآن ها زن از یکي صداشون داره مي آد . ظهري به چندتا از مردآ که اومده بودن جنازه ها رو خاک کنن گفتم که ببینن، گفتن نزدیکي آ چیزي

ني، نگران نباشید...«منیر پاهایش را گذاشت روي قبر سمیره و خاکي را که روي کفش هایش بود پاک کرد:«مي بیني سمیره کفشام چقدر کثیف

شدن، دیگه این جا واسم مهم ني که کثیف باشن یا نه... .«

1- خیلي لوس هستي خواهر.

29انتشارات آرمان شهر

Page 30: قصه های سیمرغ

او با متر از زن هایي که چند نگاه کرد، غیر اطرافش به منیر فاصله داشتند چیز دیگري درتاریکي دیده نمي شد. چادرش را ما پاتوق نزدیک تو خوبه سمیره، گم پیچید:«مي دور خودش هستي و هر شب راحت مي تونم بیام پیشت. کاش بابا و مامان

هم این نزدیکي بودن...«منیر نفس عمیقي کشید:« ولي خوب شد زود رفتن و اي روزآ رو ندیدن. یادته سمیره؟ هر روز مي رفتیم سر قبرشون، ولي االن مو سه روز که نتونستم برم، اي جا مرده اوقدر زیاد شده که وقتي سه روز پیش رفتم درخت باالي قبرشون رو کنده بودند و مرده چال کرده بودند، دور سنگ قبرشون چند ردیف سنگ چیدم که

از دور راحت تر پیداشون کنم و راحت تر ببینمشون دلم بهتون خیلي تنگ شده...

کاش او روز پام مي شکست نمي رفتم پي یل للي تللي و وقتي خونمونو بمباران کردن مو هم شهید مي شدم...«

***گذاشت:«ولي اش مقنعه توي را اش شده رنگ موهاي مارال

صداي گرگا نزدیکتر شده آ، چیکار کنیم نکنه یه موقع؟...«_«اه تو هم که همش شوم مي زني،گفتم که چیزي ني نگران نباش!... اي همه هم ناخن ها تو نخور، حاال خوبه شوهرت دکتره

آ...«آورد مي و ها شمع ي شعله توي کرد مي را انگشتش منیر

قصه های سیمرغ30

Page 31: قصه های سیمرغ

با این بیرون،خندید و گفت:«مي بیني سمیره چقدر سر خوشه، که شوهرش دکتره باز هم ناخن مي خوره ...«

تاریکي به و ریز کرد را هایش بلند کرد،چشم را منیر سرش قبرستان خیره شد. صداي زوزه ي گرگ ها با صداي جیر جیرک ها قاطي شده بود. زانوهایش را بغل کرد: »ولي راستش، اي مارال تر شده، هم چیني نزدیک ها ها، صداي گرگ راست مي گه

یکم مي ترسم ...سمیره هوا خیلي سرده از خونه مي خواستم لباس بیارم، ولي یادم رفت، کاش االن یه لیوان چاي داغ مي خوردم، یادته سمیره بچه رفیق بابا وقتي پیش سال 14 بودي؟... شلوغ چقد هامون گي هاشو دعوت کرده بود، منو کوک کردي که جاي زیر سیگاري با چاي عمو فوائد رو عوض کنم، او هم که حواسش نبود و داشت فیلم نیگا مي کرد خاکستر سیگارشو ریخت توي چاي، بعدش هم چاي رو برداشت و هورت کشید باال...ولي خیلي نامردي سمیره اگه تو نمي خندیدي نمي فهمیدن بابا هم موهاي مو رو با تیغ از

ته نمي زد... .«مارال از جایش بلند شد، رو به منیره کرد و بلند گفت:«هي منیره

شام نون کپک زده داریم، بیا بخور...«منیر دستش را بلند کرد و گفت:« االن میام...«

منیره هر دو دستش را کشید روي صورتش و خاکش را پاک تو »دیروز گفت: رسید که راستش چشم زیر زخم به کرد،

31انتشارات آرمان شهر

Page 32: قصه های سیمرغ

محلمون یه بمب انداختن، خونه ي مو هیچي نشد فقط او تابلوي گلي که زده بودیم کنار طاقچه افتاد رو صورتم، اي جا رو زخمي

کرد... سمیره مو برم یه تیکه نون بخورم بیام...«منیره یکي از شمع ها را برداشت گوشه هاي چادر را در بغلش و چیزي به خورد پایش رفت، ها زن طرف به و کرد جمع بود، پستونک طرفتر، خم شد یک آن رفت کمي غلت خورد پستونک را برداشت مالید به چادرش و طرف زن ها رفت:«اي

مال کیه؟...«جایش از جلدي مارال شد، مي تر نزدیک ها گرگ صداي بلندشد، دو دستي زد روي سرش و گفت :«کول با شوما2 بدبخت

شدیم، مي دونستم گرگا حمله میکنن...«

2- خاک به سرم

قصه های سیمرغ32

Page 33: قصه های سیمرغ

جنگ بود دیگرحسين شکربيگی

خیلی ما بودیم. درگیرش ناگزیر هم ما و دیگر بود جنگ کوچک بودیم خیلی. هواپیماها اوائل نقطه های کوچکی بودند. می را آسمان خیره خیره باید تو کوچک؛ خیلی هایی نقطه کاویدی؛ دقت می کردی؛ عرق می نشست روی پیشانیت تا آن نقطه ی کوچک از دستت نمی رفت؛ ولی هر روز که می گذشت هواپیماها نزدیک تر و نزدیکتر و بزرگ تر و بزرگتر می شدند. روزی رسید که ما اگر دستهای مان را بلند میکردیم سطح زیرین هواپیماها را می توانستیم لمس کنیم؛ می توانستیم بمب هایی را نوازش کنیم که قرار بود ما را بکشند. جنگ بود دیگر. وقتی هواپیماها می آمدند از ترس فرار می کردیم و فریاد می کشیدیم

Page 34: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ34

ای که زمستان ها سیالب می شد و و می ریختیم در رودخانه کانال عمیقی حفر می کرد. در آن کانال؛ آسمان و هواپیماها خیلی دور بودند. ما توی کانال حتا جنگ را فراموش می کردیم. تا گردن توی آب فرو می رفتیم؛ تا گردن تو الی و لجن فرو می رفتیم و منتظر می ماندیم که هواپیماها آن عده که باید کشته می

شدند را بکشند و ما بر گردیم خانه های مان خیس و گل آلود. »بوی گند می دیم« این را مادرم همیشه می گفت؛ بعد من و پدرم را توی رودخانه می شست و بعد مرا وارسی می کرد همه جایم را؛ تا اگر زخمی بود آن را بلیسد و پاکش کند. بعد خسته و پاکشان بر می گشتیم خانه. آن روزها زخم داشتن عادی بود آن انگیخت. می بر را همه شک نداشت زخمی کسی اگر و از گردن شکسته شدن روزها زخم؛ خانه های شکست خورده؛ و چیزهای مثل این افتخار بود. مثال کسی نیمه شب دیوار خانه اش را زخم می زد؛ ترکشی توی جراحت دیوار فرو می کرد بعد صبح دست ما را می گرفت و می برد خانه اش. ما می رفتیم ترک دیوارها را می دیدیم و زخم و ترکشی که دیوار را بیمار کرده بود. صاحب خانه را با تحسین نگاه می کردیم و اشک چشمهای

مان را سر شار می کرد. جنگ بود دیگر.برزان و شیوان را لخت کردند گذاشتند روی ترازویی که اعداد را به سرعت برق و باد نشان می داد. بعد کسی که در چهره اش

چیز تازه ای خوانده نمی شد گفت : هفت شکم...

Page 35: قصه های سیمرغ

35انتشارات آرمان شهر

یکی دیگر روی برگه ای نوشت: برزان و شیوان هفت شکم کسی که از چهره اش تازه ای خوانده نمی شد با دست به برزان

و شیوان اشاره کرد که: بعدی تاران و تویچا را لخت کردند. تاران دست هایش را باال گرفته بود و چشم هایش را بسته بود. تویچا را هم لخت کردند. اندامی داشت موزون با تراش کتیبه های کهن؛ جوری که هفت مرغ ترازو. روی گذاشتندشان دهند. جان دم در توانستند می عشق یکی آمد قوس کمر و انحنای کشیده ی رانهای تویچا را نگاه کرد. زمان درازی غرق در انحناها بود. بعد به کسی که در چهره

اش چیز تازه ای نبود اشاره ای کرد و او گفت: 4 شکم بعدی... نوبت به پدر و مادر رسید. من سر چرخاندم به آسمان. چند تکه ابر در آسمان سرگردان بودند؛ باد گاهی آن ها را می برد راست؛ گاهی می بردشان به چپ؛ بعد بردشان سمت »که ور« و همانجا

گذاشت تا بچه کنند یا ببارند یا..._ 5 شکم

بابا و مامان از ترازو پایین آمدند. هیچ کس هیچ حرفی نمی زد. بعد »راوار« را لخت کردند. نفس جمعیت بند آمده بود. دست نخورده؛ تمام؛ وقتی برهنه اش کردند من فقط صدای رودخانه ای که به سرعت می خواهد بریزد به دریا و هیچ فکر دیگری ندارد می خوردند. تکان تکان داشتند لب شنیدم. یک مشت می را کسی که چیز تازه ای در چهره اش نداشت لب هاش مثل دو

Page 36: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ36

به هم می خورد. سعی کردم صداها را لته ی دری بی حاصل برگردانم به سرم؛ سعی کردم از گنگی بیایم بیرون.

کسی که چیز تازه ای در چهره اش نداشت رو به راوار کرد و گفت: تنهایی؟راوار گفت: بله

کسی که چیز تازه ای در چهره اش نبود گفت: باشه و بلند گفت: 6 شکم

و خمیده هایی سایه مثل همه و شد تقسیم همه بین ها شکم بود روی شهر انداخته را با شبی که سراسیمه خودش ناموزون

یکی شدند. مادر میگفت: 5 شکم ... فکر می کنی بتونم؟

بابا هیچ نمی گفت در بستر تا سپیده زد در پیچ و خم های تن »راوار« بودم. رودخانه بسترم را گرفته بود. حسی در من بیدار شده بود. می دانستم برای این حس خیلی کوچکم. ولی می دانستنم جنگ است و هیچ چیز

عادی پیش نمی رود همانطور که ما می خواهیم. ¤¤¤

سربازی قوی هیکل و قلدر راه خانه ی »راوار« را در پیش گرفته بود در زد تق تق تق »راوار« در را باز کرد

_بله روار؛ راوار من در را باز کرد و گفت: بله؟

Page 37: قصه های سیمرغ

37انتشارات آرمان شهر

سرباز غرق در تشنج عضالتش گفت: ماموریت دارم. آمده ام با شما باشم برای 5 شکم می فهمید که؟«

راوار سرش را تکان داد: نع! نمی فهمم. ـ به هرحال من آمده ام و باید ماموریتم را تمام کنم.

راوار گفت: از فردا و در را بست

منحل از دیگری نهادهای مدنی یکی پس انجمن ها و احزاب؛ ها روزنامه و... کارگران سندیکای بیان؛ آزادی انجمن شدند؛ پرده و مرده کلمات با و رسیدند قتل به دیگری از یکی پس ها بر سنگفرش ها شان بر سطر خون _ هوا این _ نازک ای جان دادند؛ قیام های خرد و نحیف سرکوب شدند و دهان های بسیاری یاوه و دوخته شد؛ جنگ بود دیگر و ما همچنان راه خانه تا کانال همیشگی را می دویدیم و هواپیماها جیره ی روزانه شان

را از خرابه و کشتگان بر می گرفتند و دوباره غیب می شدند. این بار که هواپیماها آمدند مادر سراسیمه برادرم را داد دست با دست را دیگری راست با دست یکی را_ دو دخترش پدر؛ چپ_ از زمین کند مرا به دندان گرفت و مثل باد و برق ریختیم ما نبود؛ همواری مسیر رودخانه تا خانه مسیر اما رودخانه؛ در هزار نفر بودیم اما تا رسیدیم به رودخانه تنها 13 نفرمان توانست در بغض خورده و و الش برساند؛ آش رودخانه به را خودش نمی هواپیماها گزیدیم؛ سکنا ها لجن در ریختیم. رودخانه

Page 38: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ38

و بودند تر گرسنه بروند. و بردارند را سهمشان زود خواستند اییییییییووووووووو کنان بال های ناجور و وحشیشان را بر ما می گستراندند. مادرم زیر لب نام تمام کسانی که فکر می کرد می

توانند نجات مان دهند را زمزمه کرد. زخمی شده بودم. بازو و شانه ام زخم برداشته بود. زخم هام شکل گلی نایاب و تنها داشتند. مادر زخم هام را لیسید؛ شست و برای این که دردم بخوابد با کف دست چند ضربه به ترکش هایی که از زخم هام کشیده بود بیرون؛ زد و گفت: ات ات ات ببین من

اینایی که اذیتت کردن و زدم حاال دیگه دردت می خوابه. من در آغوش مادرم خوابیدم و تا صبح در نمک و گریه های

مادر دست و پا زدم.انگیزش حیرت زیبایی که زنی بود؛ ما همسایگی در »راوار« یکی از معدود پناهگاه هایی بود که در شهراین جا و آن جا زده بودند؛ تا وقتی هواپیماها می آیند خود را بچسبانیم به سینه اش و تا بروند پوست ملتهب مان را آرام کنیم. »راوار« با آن چشم های سیاه و کرد؛ با آن اندام کشیده و کرد؛ گیسوانی از فرق واکرده و کرد؛ گیسوش ریخته بود روی شانه هاش و آفتاب صورتش را مالحتی افزون بخشیده بود. من یک بچه ی عاشق و کرد بودم. و داشتم از پنجره؛ سرباز قلچماقی را می دیدم که با عضالت سرسام آورش به سمت خانه ی راوار در حرکت است ؛ چشمهایم را آرام بستم و در وسط کوچه گودالی کندم که پر از گرگ های گرسنه

Page 39: قصه های سیمرغ

39انتشارات آرمان شهر

سرباز استتار کردم ماهرانه بسیار را رویش بود. غران درهم و همین که پایش را گذاشت افتاد در گودالی که من برایش کنده بودم و گرگ های بلند نظر و غیور تکه تکه تکه تکه تکه تکه تکه تکه اش کردند. چشم هایم را گشودم و سرباز را دیدم که بی افتادن در گودال؛ تق تق تق در خانه ی راوار را زد؛ این که سرباز با آن پوست تیره و غضب آلودش »راوار« را مثل گنجشکی از غم جوشان در مشت بگیرد میگرنم را غرق در رنگهایی تند و

یکسره دوار می کرد. باید فکری می کردم.

خردک موج هایی در قسمت غربی شهر دیده می شد _ اعتراض هایی نحیف و کم سو_ این موج های خرد قرار بود موج هایی عضالنی و نیرومند شود؛ اما روسا زود فهمیدند و تدابیر الزم را اندیشیدند. قسمت شرقی شهر در قسمت غربی ریخت و نهر خون جاری ساخت. با دست برادران مان کشته می شدیم. به زنان و دختران مان تجاوز می شد و دود؛ آسمان قسمت غربی را تیره گون و سیاه بخت کرد. ما مثل گنجشک های بی دفاع و در خون سیر فصل یک و بیایند که بودیم رحمت ابرهای منتظر تپان؛ ببارند. اما ابرهای رحمت در دوردست آسمان زنجیر شده بودند. و شد می پایین کشیده که رفت نمی باال بیشتر متر یک دعا نیزه ای در گردنش فرو می شد و شهید؛ برکف خیابان می افتاد. سرکوب شدیم و سر جای مان نشانده شدیم. سپس مردان غیور

Page 40: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ40

قسمت شرقی به خانه هایشان بر گشتند. حس می کردم بابا هر روز دورتر و دورتر و دورترو دورتر می با مادر بدل شد. ناممکن و محو هایی به خط شود؛ جوری که چنگ و دندان می جنگید. تمام روز را می جنگید؛ بی خستگی؛ عرق شر و شر از پوستش بر خاک می ریخت. آسمان یک لحظه نمی شد. منتظر صدای هواپیماها نمی شد. دیگر از نظرش دور قبل از همه با خبر می شد. جوری که همه وقتی می دیدند مادر به سمت کانال می دود؛ می فهمیدند آن ها هم باید بدوند و فریاد بکشند؛ کبود شوند و با چشم های اشکبار؛ خودشان را تا این جا در الی و لجن فرو کنند. تا وقتی هواپیماها سهمیه شان را بکشند و برگردند. مادر وقتی ما می خوابیدیم وقتی شب در غلیظ ترین

شکل خود بود آرام آرام اشک می ریخت. بازی ما بچه ها این بود:

فردا »رابیش« کشته میشه. اون این شکلی کشته میشه: یه بمب آروم آروم میاد می خوره تو خونه شون.« تاوا« مادر رابیش می دونه هواپیما اومده ولی خودشو می زنه به نشنیدن. اون فکر می کنه اگه حواسشو از هواپیما پرت کنه یه جای دیگه؛ مثال برگرده گذشته؛ کشته نمیشه. ولی بمب گذشته نمی دونه چیه؟ و مستقیم میاد و تاوا رو می کشه؛ مث یه قاتل که قربانیشو مفت و مسلم گیر آورده. یه قربانی خوشگل. رابیش انگشت کوچیک شو تو دهنش گذاشته و الالست. آره تاوا و رابیش اینجوری می میرن

Page 41: قصه های سیمرغ

41انتشارات آرمان شهر

غم انگیزه و فردا تاوا و رابیش واوبه واو این گونه می میرند. ) تریکو آنیکی شابارا سیوانی تاباسانا ( در قسمت غربی زبان دیگری رواج پیدا کرده؛ جاسوس ها همه جا هستند. شما توی پوستتان بله پوستتان. مثال کی؟ دارید. جاسوسی تان خانه جاسوسی نابکار و خائن است. ریز _مامورانی در پوست ما کار گذاشته اند که هر حرف مارا ضبط می کند و در دستگاه های اداره ی »خوفگر« پخش می کند. زبان اشاره که قبال استفاده می

کردیم لو رفت و دیگر کارایی ندارد. در که ای بچه شد. کشته و نمیام نمیام من نه نه گفت: شینا شکمش بود ونگ می زد. ارتشی ها رسیدند. با چاقویی بزرگ شکمش را پاره کردند. بچه را از شکمش بیرون کشیدند و با لگد جسم بی جان شیوان را در کانال فاضالب ریختند و بچه را بردند برای خوراک جبهه ها؛ جنازه ی شینا را بیرون کشیدیم و سینه پر شیرش را زیر کرور کرور خاک مخفی کردیم. پدرم چندخط؛

کمرنگ تر شده بود. سایه ی جسم لرزان راوار روی دیوار با لرزش پیوسته ی شمع به رقص در می آمد سرباز تنومند بر پاهای بی شکیبش استوار؛ لخت؛ و غرق در بی تابی عضالتش گفت: حیف تو نیست که تو این دخمه زندگی می کنی؟ تو باید قسمت شرقی شهر ساکن می شدی و هوا را شکافت و قدمی به اندام برهنه و سوزان راوار تنم بودم. در این ماجرا از شکاف دیوار شاهد نزدیک شد. من

Page 42: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ42

موجی هراسناک و کم طاقت موج می زد. سرم را می کوبیدم به دیوار؛ می خواستم کاری بکنم و دست های کوچکم؛ شانه های حقیرم؛ تخت سینه ی کم طاقتم؛ مانعم می شدند. عالوه بر این ها بیست سال کم داشتم. می خواستم این همه را کنار بزنم و اگر

شده از شکاف دیوار تو بروم و... سرباز قوی هیکل باز هوا را شکافت و قدمی به راوار نزدیک تر شد. من در پیراهن نازکم یک ابر خیس و غمناک بودم با زخم هایی که هر آن ممکن بود سرباز کنند و شکل گلی کم یاب و لرزان به خود بگیرند. حاال سرباز تنومند دست گذاشته بود بر شانه های برهنه ی راوار. باورش نمی شد او را به چنگ آورده. در نی نی چشمهاش؛ شعله های خرد ایمانی کم رمق داشت به شعله ها و گدازه هایی عظیم بدل می شد. چیزی در پاهایش پا می کوبید و خونش را شتاب می بخشید. من یک دریای نا آرام با موج هایی شالق کش بودم. راوار به آهستگی بافه ی موهای آرام بخشش را باز کرد و چیزی که از موهاش بیرون کشید هم من هم سرباز غول پیکر را الل؛ زبون؛ و حیران ساخت. سرباز فقط تیغه ی کاردی دید که قلب گناهکارش را شکافت و از پشتش بیرون آمد. چهره ی راوار همان گونه رویایی و تنش خواستنی؛ بر جای ماند؛ با همان رقصی که از نور لرزان شمع می آمد. مثل موجی که آرام می آید می خورد به صخره ها و نرم و آهنگین می رود

و در قلب باشکوه دریا آرام می گیرد.

Page 43: قصه های سیمرغ

43انتشارات آرمان شهر

لودر خانه ی راوار را بر سر جسم مرده اش خراب کرد. صدای شکستن استخوان دیوارهای خانه ی راوار دردی کشنده و تسال ناپذیر را در استخوان هایم می ریخت. پدرم سفت شانه های مرا چسبیده بود. دوست داشتم چیزی را بشکنم؛ با دندان هام تکه تکه تکه کنم. ابرها در من منفجر می شدند. هر تکه شان در آسمان من شهید می شد اما باران نمی شدند: بی تاب گفتم: بابا یه جونور تو گلومه گلومو زخم می زنه. بابا با چشم های قرمز و پف کرده

اش بریده بریده می گفت: می می فهمم می می فهمم. و مرا سفت به بوبوی توتون پوستش می چسباند. خانه ی راوار جایش را به تلی از ویرانی داد. اما این پایان ماجرا نبود. کسی که چیز تازه ای از چهره اش خوانده نمی شد در حالی که روی صندلی ای نشسته بود اشاره کرد به چند نفر. آن ها جسم صدپاره ی راوار را از زیر آوار بیرون کشیدند. بدنی شهید؛ ظریف؛ کم طاقت و عاشق. بعد چند نره غول را آوردند که در زنجیر غرق بودند. زنجیرهای گران را خش خش کنان بر خاک می کشاندند آن ها را در مقابل کسی که چیز تازه ای در چهره اش نبود به زانو در آوردند. کسی که چیز تازه ای در چهره اش نداشت گفت :

دندوناتونو تیز کنین و اشاره کرد به تن شهید راوار. زندانیان با آلت های مهیب شان حمله بردند به راوار. لب هام را نگزیدم؛ پاره پاره کردم. صورتم بیرون پدرم از دست را چنگ زدم و شالق کش سعی کردم

Page 44: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ44

بیایم. اما پدرم دریایی با تجربه و عظیم بود و من راه فراری از این اقیانوس نداشتم. جمعیت به ولوله افتاد. دریا در خیابان منفجر شد. و رگبار مسلسل ها تن های بی طاقت و سودایی را تباه و تکه تکه کرد. هزاران تن از ما بر دریای خون شناور شدند. کشته ها را پشته کردند و در همان کوچه گودالی بزرگ و عمیق کندند

و همه را در آن ریختتند و روی شان را با خاک پوشاندند.می غذا عصبانیت با رود. می راه عصبانیت با بابا روزها این خورد. با عصبانیت می ترسد. با عصبانیت عشق ورزی می کند. با عصبانیت سیگار می کشد و با عصبانیت حلقه حلقه دود سیگارش مبارزه بپرسی: چطور می شود بابا از اگر فرستد. به هوا می را

کرد؟ می گوید: با عصبانیت_ چطور می شود دوام آورد؟

_ با عصبانیت مادر می گوید: این شعارها را از روی دیوار پاک کن! از مرگ

بدم می آید.و پدرم رنگ را بر می دارد و مرگ بر قسمت شرقی؛ مرگ بر فالن؛ مرگ بر بهمان را زیر آواری از رنگ مدفون می کند. این روزها هر گوشه ای سرک بکشی مرگ با ترکیبی آشفته و ژنده

پوش در برابرت ظاهر می شود.بین قسمت شرقی و قسمت غربی دیواری بلند و بی پایان کشیدند. ما تمام روز صدای بی خستگی لودرها و بولدوزرها را می شنیدیم

Page 45: قصه های سیمرغ

45انتشارات آرمان شهر

و صدای سنگ هایی که بر سنگ ها سوار می شد و قد می کشیدند.

می را شرقی قسمت های ساختمان اندام نصف ما اول روز دیدیم. روز بعد فقط نوک برج های قسمت شرقی را؛ روز سوم از قسمت شرقی تنها خاطره ای در ذهن ما سوسو می زد که معلوم نبود بتواند برای مدتی دوام بیاورد یا نه. از آن پس هنگامی که برای قسمت غربی دلتنگ می شدیم به دیوار بلند و بی انتها چشم می دوختیم؛ لبخندی بر لب می نشاندیم و با تمام توان و امیدمان قسمت شرقی را در خود زنده نگه می داشتیم. نمی دانستیم آن سو آیا کسانی با چشم های نمناک و شانه های رقت انگیز مثل ما به

این دیوار چشم می دوزند یا نه؟ازین بازی مزخرف خسته شدم. من فردا »یوران« گفت: دیگه کشته میشم یه بمب توی راه فرار به رودخونه میاد میاد میاد و عدل میافته رو سر من هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری کشته

شم. اونم تو این سن. این سن واسه مردن یه خورده زوده. تامیش گفت: این روزا جنگه؛ هیچ چی سرجاش نیست.

یوران گفت: آره جنگه و غمگین ادامه داد: آره جنگه دیگه و هیچ کاریشم نمیشه کرد.

تامیش گفت: خب بعدش؟ یوران گفت: هیچی دیگه من تیکه تیکه میشم یعنی پودر میشم و یه دود آبی ازم می مونه که اونم نمیشه تو خاک چالش کرد.

Page 46: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ46

تنها دلخوشیم هم همینه. میدونین آدم تو هوا چال شه خیلی بهتره. میشه از رو دیوارم رد شد و رفت قسمت شرقیم دید زد.

می دانستم این حرف ها را یوران برای روحیه دادن به خود می گوید. هیچ کدام ما سعی نکردیم خودمان را ناراحت تر از آن چه

بودیم نشان دهیم. یوران گفت: امروزم تموم میشه

همه با سر تایید کردیم. گفتم: یوران ببخش که نمی تونیم بهت قوت قلب بدیم.

یوران گفت: می فهمم و سرش را تکان داد. اشکی دست و پا می زد که از چشم های یوران بلغزد روی گونه اش ولی یوران عجیب مقاومت می کرد. با لبخندی لرزان بر لب هاش مانع فرو غلطیدن اشک می شد. ما خیره شده بودیم به چهره ی مهتابی یوران و می دانستیم به زودی

خه ور آوا می شود.یوران پودر شد. کسانی که چشم های تیزتری داشتند دنبال تکه اما دریغ از حتا یک تکه. های پیکر مهتابی یوران می گشتند؛ یوران تنها دودی آبی بود که نمی شد دفنش کرد. پدر و مادرش با حسرت این دود آبی را بغل می کردند و صرفه ای نمی بردند. عاقبت خمیده و بی هوش؛ راه خانه شان را در پیش گرفتند. دود آبی رنگ هی باال می رفت هی باال می رفت هی باال؛ باالتر باالتر باالتر باالتر. چشم دوخته بودیم بهش و بی تاب بودیم که کی از

Page 47: قصه های سیمرغ

47انتشارات آرمان شهر

چشممان آوا می شود؟بازی جدیدی را آغاز کرده بودیم. می رفتیم و روی دیوار طوالنی و پرطاقت بین قسمت ما و شرقی ها نقاشی می کشیدیم. خطاطی می کردیم. سیاسی ها شعار می نوشتند. روزنامه نگارها تیتر می را دیکتاتورها کاریکاتور ما نوشتند. می خطابه مذهبیون زدند. شان برای می کردیم شان تن مسخره های لباس می کشیدیم. و کردیم می کج را دهنشان گذاشتیم می مسخره ابروهای که بودند هم ها بعضی بشاشند. خودشان به کردیم می کاری می انتقام دیکتاتورها از گونه این شاشیدند. می دیکتاتورها به کشیدیم. خط های درهم و برهم مردم پدربزرگ ها را اذیت می کرد. آن ها می گفتند: این خط ها تمرکز ما را به هم می زنند و ما نمی توانیم خاطره ی قسمت شرقی را آن چنان که باید در ذهنمان زنده نگه داریم پدربزرگ ها با چشم های کم سو و خم درشت پشتشان در سیالب غم فرو می رفتند و همان جا دفن می شدند. ما نمی دانستیم پشت دیوار آیا کسانی هستند که مثل ما نقاشی بکشند. خطابه بنویسند و بشاشند به دیکتاتورها؟ فکر کنم آن ها فقط به یک دیوار سفید و طوالنی با اندوه نگاه می کنند و سعی می کنند پاره های پیکرشان که این سو جامانده اند را به خاطر بیاورند. آن ها تمام زورشان را می زنند که ما را زنده نگه دارند. از این احساس برمی آشوبیم و دیکتاتورها را مسخره تر و بی قواره تر می کشیم و شلوارهای مان را پایین می آوریم و می

Page 48: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ48

شاشیم به همه شان. بعضی هامان زندان بودیم. بعضی هامان خوراک جبهه ها. بعضی تن در ترکش یک در شده مخفی مرگ بودیم منتظر هامان مجروح مان بخزد. بعضی هامان که کم طاقت تر بودند با گلوله ای همه چیز را در هم می پیچیدند و زودتر از این که بمب ها بخواهند بفرستن شان بهشت پیش خانواده شان؛ خودشان سفرشان را جلو می انداختند و با صورت های گل بهی رنگشان اقوام شان

را در بهشت دیدار می کردند. تنها راه رهایی؛ تنها قدرت رهایی بخش؛ تنها چیزی که ملت ما را می تواند نجات بخشد و از این تنگنای وحشت انگیز بیرون کشد؛ حتا درمان تمام بیماری های مان، حتا وقتی برای عالج میگرن های دوارمان نزد پزشکان می رویم هم تنها راه همین است. آری

نسخه ی تمام پزشکان این است: مرگ بله مرگ تنها قدرتیست که ما را از زخم ها و ظلم می شوید.

تعهدی؛ اولین شکم از فارغ شدن از بعد های کبود اولین جیغ کوچه ها و خیابان های مارا در نوردید. یکی از این جیغ ها از خانه ی ما بلند شد. جیغ ها در همسرایی عجیبی با هم بلند شدند به هم پیوستند و رودی یگانه شدند و در دریای عدم ریختند. مادرم دندان بر دندان می سایید و در حالی که از درد به خود می پیچید؛ مالفه ها را چنگ می زد. پدر مردد بود مادرم تنها بود و تنهایی باید بچه را دنیا می آورد. از من کوهی ساخته نبود. یا حتا

Page 49: قصه های سیمرغ

49انتشارات آرمان شهر

رشته ای سست بر دریایی متالطم که به ناامیدی در من چنگ زنی. من شانه های شکسته و زانوانی سست داشتم. پدرم عاقبت بر تردیدهایش غلبه کرد. از ساحل امن کناره گرفت. تا کمر در خون فرو رفت و نوزاد کوچک را از ورطه ی دریای بال باال کشید. بعد از جیغ های مادران؛ صدای شیون کودکان برخاست. آن ها نمی دانستند قنداقه شان هم یونیفورمی ست که هر روز با آن ها بزرگ می شود تا وقتی که دوباره خونچکان و ناهشیار

سر بر بالین خاک بگذارند.مادر گفت: بچه ها بیاین بیاین داداش کوچولوتونو ببینین

و بعد با بغض اضافه کرد: بیاین از داداش کوچولوتون خداحافظی کنین

از فرط هق هق های ویران کننده؛ تکان تکان شانه های مادر تکان می خورد. مادر چهره ی مهتابی نوزادش را نگاه می کرد و آرام گریه های گرمش بر روی گونه های زجر کشیده اش؛ متوالی های ساعت ساخت. می سرانجام بی و نازک رودی برادرمان را نگاه کردیم ساعت های متوالی. برای ساعاتی جنگ را از یاد برده بودیم و مجذوب پوست حساس و بی پناه برادرمان شده بودیم. هر آن ممکن بود شانه های مادر فروریزد و ما زیر

تلی از اندوه و مصیبت روی هم آوار شویم.مادر گفت: نمی خواین برای داداش کوچولوتون اسم بذارین؟ یه

اسم تا هر وخت اسمشو بیاریم...

Page 50: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ50

مادر نتوانست ادامه دهد. می خواستیم برای برادرمان اسمی انتخاب کنیم تا هروقت دلتنگش شدیم نامش را آرام جوری که خودمان هاوار؛ بشنویم؛ زیر لب زمزمه کنیم. آرام زیر لب گفتیم: تنها

هاوار؛ هاوارشد: بلندتر شوند صدامان زنده ما در تند هایی رنگ انگار بعد

هاوار؛ هاوار ؛هاوار چشم بود. بسته نقش برادرمان زیبای و خام لبان بر لبخندی هایش را بسته بود و در رویایی بود که هر لحظه از ما فرسنگ ها

دورش می کرد فرسنگ ها. قبل از این که کامیون های حمل نوزادان از راه برسند؛ مادران جای زخم هایی که سال های بعد قرار بود بنشیند بر تن فرزندان شان را می بوسیدند. نه می بوسیدند فعل مناسبی نیست آن ها جای زخمهارا می گریستند. نوزادان انگار زخم ها را بر تن خویش شکوفان و زنده ببینند و از آن ها بسوزند؛ همپای مادران ضجه می زدند و سینه ی مادران آرام شان می کرد بعضی از ما گوش به زمین چسبانده بودیم و مدام می گفتیم: کامیونها 20 کیلومتری ما هستند؛ کامیونها 10 کیلومتری ما هستند؛ کامیونها 5 کیلومتری

ما هستند؛ رسیدند. من گریه ی مردها را دیده ام

صبح زود کامیونهای حمل نوزادان از راه رسیدند. ماموران عبوس و گوشت تلخ؛ نوزادان را از آغوش مادران شان می کندند و در

Page 51: قصه های سیمرغ

51انتشارات آرمان شهر

می خواستند هایی که تلنبار می کردند. آن هم کامیونها روی مقاومت کنند باتوم ها مقاومت شان را در هم می شکستند. شیوان

گفت: نه نه من بچه مو دست اینا نمی دم شیوان در حالی که لباسش از شیر سینه های جوشانش خیس بود گفت: نه نه من بچه مو دست اینا نمی دم. ولی مقاومت برزان و شیوان با آن اندام باشکوه شان درهم شکست. ما زیر لب خطاب

به ماموران گوشت تلخ و عبوس می گفتیم: دزدهای بی شرف من گریه ی مردها را دیده ام

شب صدای الالالیی مادران بر فراز قسمت شرقی ابری ساخت پریشان و سوگوار؛ مادران گهواره های تهی را تکان تکان می دادند؛ به چهره ی مهتابی نوزادانی که نبودند با دقت و عشق نگاه می کردند؛ ریز می شدند در نی نی چشم های نیم گشوده شان و ال ال ال ال ال ال می گریستند. ما از گریه مادر روشنایی می ساختیم و صورت مان را در آن غرق می کردیم. پدر آن سوی گهوار نشسته بود و با مادر گهواره ی تهی را تکان تکان می داد. شیوان بیرون آورد و برد بازداشت؛ سینه اش را از حرکت گهوارا را گذاشت به لب نوزادی که فرسنگ ها از گهواره اش دور بود. برزان سینه ی شیوان را به دهان گرفت و در حالی که اشک چشم های زیبایش را هشیار تر نشان می داد مک میزد. شیوان دست می برد الی گیسوان برزان و چشم هایش را بسته؛ رودخانه ای که در سینه اش بی قرار و نارام بود را جاری ساخته بود. برزان

Page 52: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ52

معصومانه آرام آرام آرام به خواب می رفت؛ ال ال ال ال ال ال ال ال ال ال لال ال ال ال ال ال ال

من گریه مردها را دیده ام می دانستیم برادران مان را می برند »دارستان« و ژنرال با چشمان قسمتی که رویش قسمت؛ اون ببر اینارو می گوید: قی کرده نوشته »معبرهارا باز می کنیم« اینارو ببر اون قسمت؛ قسمتی که رویش نوشته »دریا را می شکافیم« اینارو ببر اون قسمت؛ قسمتی که رویش نوشته »پرنده های آتشین بال« و و و و و و برادر ما را شاید گذاشته باشند قسمت »دریا را می شکافیم« شاید هم گذاشته

باشند »با چنگ و دندان می جنگیم« ما نمی دانیم. من گریه ی مردها را دیده ام

ما از یکی داشت. ادامه همچنان مان همیشگی مزخرف بازی گفت: می تونیم این بازی مسخره رو همین جا تمومش کنیم.

یکی دیگر گفت: ولی جنگ هنوز ادامه داره. اگه جنگ تموم بشه این بازی مسخره هم تموم میشه

اولی گفت: بیاین قبل از جنگ تمومش کنیم. از کجا معلوم؛ شاید جنگ هم با بازی ما تموم شد؟

بعد دیگری دیوار بلند را نشان داد و گفت؛ یعنی فقط اشاره کرد ادامه داشت. تا دوردست ها بلند و طاقت فرسایی که به دیوار تصمیم گرفتیم در بازی تغییراتی بدهیم برای کسی که فردا کشته

می شود مراسم سوگواری برگزار کنیم. دست ها باال رفت.

Page 53: قصه های سیمرغ

53انتشارات آرمان شهر

پر دهنم م؛ سینه رو میاد میمونم سقف آوار زیر سیوا گفت: خیلی نامرده خیلی سقف ولی کنم می گریه من میشه خاک نمیره. من صورتم از رو من کنار و مادر جنده ست یه نامرده کبود میشه. تا حاال پیش اومده بخواین فریاد بکشین و نتونین؟ تا

حاال پوستتون از فرط یه صدای خفه تو گلوتون پاره پاره شده؟هیچ کدام از ما حرفی نزدیم. من گفتم بیاین این بازی مسخره رو

تمومش کنیم تقریبا داشتم گریه می کردم.ولی سیوا گفت: من اون زیر می مونم

ما همه فشاری بر سینه های مان حس می کردیم؛ جوری که چند تن از ما به سرفه افتادند.

سیوا گفت: اون زیر خیلی تاریکه. همه چی سنگینه .حتا هوا. اون ابرا زیر هوام سنگینه. دوست دارم مراسم من این شکلی باشه: رو هوا کنین؛ یه جای باز باشه؛ دوست دارم فریاد بکشین هوارو مجبور که جوری کنین؛ فریادش بعد هاتون؛ ریه تو بفرستین

باشین گوشاتونو بگیرین. می فهمین؟همه فقط سرهای مان را تکان تکان دادیم. فقط

دیوار روی و رفتیم می شد. می شروع دوممان بازی عصرها می را مان شلوارهای کشیدیم. می را دیکتاتورها کاریکاتور کشیدیم پایین و می شاشیدیم بهشان. اما حاال شکل های دیگری می کشیدیم. کسی که قرار بود فردا کشته شود. لحظه ی کشته شدنش را می کشید. سیوا سقف بلندی کشید که ناگهان از کمر

Page 54: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ54

می شکست. بعد نقطه ای سو سو زن کشید؛ که زیر آوار مانده بود. آن نقطه؛ رنگ های زردی را می پاشاند به در و دیوار. بعد آن رنگ ها هی اوج می گرفتند؛ هی اوج می گرفتند؛ از سقف عبور می کردند؛ تا می رسیدند به سیبی که توی آسمان شناور بود. رنگ ها از سیب توو می رفتند سیوا سیب را نشان مان داد و گفت: این جا جای منه؛ خیلی سبکم خیلی؛ ساعت ها با گردن های کج به سیبی نگاه می کردیم که خانه ی سیوا بود. زیر لب

گفتیم: خدای من چقدر زیبا سیوا گفت: فکر کنم امشبو راحت بتونم سرمو بذارم و بخوابم.

ما همچنان به رنگ زرد و سیبی که توی آسمان شناور بود نگاه می کردیم: وای خدای من چقدر زیبا

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآکردیم. می هوا را مان ابرهای و دویدیم می آآآآآآآآآآآآآ پوست ملتهب مان می گریست؛ دست هامان؛ پاهای برهنه مان؛ دهان های خاکی و غبار آلودمان؛ خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. ابرها می رفتند توی هم و مثل ما می گریستند اما اشک های شان را در خود می ریختند. می دویدیم و می گفتیم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ بعد از مدتی فقط دهان های گشوده ای بودیم و ناله های کم رمقی از گلوی خشک و هیزم سان مان بر می خاست.

Page 55: قصه های سیمرغ

55انتشارات آرمان شهر

رنگ های گردنمان؛ عضالت صورت مان؛ متشنج و توفان زده بودند. کبود شده بودیم می خواستیم سقف را از سینه ی سیوا بر داریم. اما ما کودکان ضعیفی بودیم؛ زورمان را روی هم گذاشته بودیم می خواستیم آن نقطه ی سوسوزن برود و به سیب برسد

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابا مواجم؛ و بار رقت های شانه با ام؛ کننده ویران هق هق با زانوان سست و بی گرگم خودم را کشان کشان کشان کشاندم تا پای دیوار بلند و طوالنی. ذغالم را با گریه و لرزش رقت انگیز انگشتهام روی تن دیوار دواندم. اول فقط یک سری خطوط در هم برهم و ویران بود؛ اما خطوط؛ کم کم جان گرفتند و به حرف در آمدند. من می گریستم و ذغال را بر تن دیوار می کشیدم و می گریستم و می کشیدم و می گریستم و.... سعی می کردم موجی شالق کش و بی مهار نباشم؛ اما مگر می توانستم؟ خودم را سپردم به خطوط؛ انگشت هایم را فقط حس می کردم که این ور و آن ور کشیده می شوند. گیسو بر شانه ریخته شد. انحناها بی تاب شدند. سینه نارام شد. کمرگاه؛ موج و دریا را سرگردان کرد . راوار را ریختم بر سینه ی بی رحم و تلخ دیوار. ساعتی موهای انبوه وزید؛ می که نسیمی کردم. نگاهش خیره خیره آشفته اش را نمی توانست آشفته کند. لخت شدم. لخت مادرزاد . خودم را چسباندم به راوار. سرم را روی شانه اش گذاشتم و با هق هق ام گفتم: من عشقبازی بلد نیستم من عشقبازی بلد نیستم

Page 56: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ56

وقتی خودم را از تن راوار کندم؛ قسمتی از راوار چسبیده بود به پوستم. در آن ساعت از روز مذهبیون؛ سیاستمداران و روزنامه

نگاران خواب بودند.از دست مادر گشتم. بر خانه به ذغال؛ و راوار از سیاه تنی با بود. خط پیوسته پدر نیرومند امواج به و بود گافاره اش شسته چشمهاش برق بود. شده پیدایشان دوباره کم کم پدرم های و عادت تکان تکان دادن دستهاش که هوا را می شکافت. حتا بله گفت: می مادر به داشت بود. شده تر غلیظ توتونش بوی با عصبانیت با ها گفت: می مادر و عصبانیت با عصبانیت با عصبانیت من و آمیس و تامان و آورین داشتیم می رفتیم بازی مسخره مان را شروع کنیم. هنوز نمی دانستیم امروز نوبت کدام مان است؟ همیشه قبل از بازی ترسی موذی و نامرد در ما می از سر بازش کنیم؛ ولی او چسبناک تر لولید. سعی می کردیم بود. در خیابان همچنان که داشتیم این حرف ها از و سمج تر گام می زدیم و سعی می کردیم ترس موذی و نامرد را از سر باز کنیم. با سربازان شکسته و ترس خورده روبرو شدیم. آمبوالنس ها یکسره آژیر می کشیدند و الینقطع می گفتند: زخم زخم زخم زخم زخم زخم زخم زخم. بعد می ایستادند و مجروحان را خالی می کردند. بیمارستان دیگر جا نداشت. زخمی ها را توی خیابان مداوا می کردند. سربازان ما بوی بدی می دادند. پرستارها اول ماسک پوشیدند تا این بوی گند را از خود دور کنند. اما بعد از

Page 57: قصه های سیمرغ

57انتشارات آرمان شهر

دقایقی ماسک ها را از چهره بر گرفتند و با وسواسی پیامبرانه به مداوای زخمی ها پرداختند. زخمی ها ناله می کردند. یکی از مجروحان نزدیک به مرگ بود. پرستار باالی سرش رفت و گفت }.....{. از من نخواهید بگویم چی گفت چون فقط نگاهش کرد. اما می توانی صفحات بسیاری سیاه کنی از گفتنی هایی که پرستار گفت و سرباز سرباز ما جواب داد یکی از بی شمار حرف ها این بود: تو می میری و از زخم و اندوه دور می شی میری میری میری میری میری و سرباز رفت رفت رفت رفت و از چشم

های نمناک پرستار و ما آوا شد. _هی پرستار

پرستار آمد و زخم کاری پهلوی سرباز را دید. حرفی نزد. سرباز گفت: هی پرستار پرستار مردد بود. سرباز گفت: هی پرستار

پرستار زانوهاش سست شد. نمی خواست آوا شدن یکی دیگر را ببیند.

سرباز گفت: هی پرستار شاید دانم؟ می چه من دوختند. چشم هم به سرباز و پرستار لحظاتی. شاید ساعت ها؛ یا سال ها یا قرن ها؛ اما ناگهان پرستار لخت شد و توی خیابان زیر آسمانی که دیگر سرپناه امنی نبود با

سرباز عشق بازی کرد سرباز در آغوش پرستار آوا شد.می نشینیم و زمان زیادی به گنجشک ها فکر می کنیم. می گوییم »گنجشک« و زخمی توی سینه مان بال بال بال می زند. تامان

Page 58: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ58

گفت: گنجیشک خاطره ی دوریه؛ خیلی دوره خیلی دور؛ گفتم: باید به خاطرش بیاریم؛ مجبوریم اگه گنجیشکا برگردن...هیچ برگردن هم اگه نمیگردن. بر گنجیشکا گفت: آورین

کاری نمی تونن بکنن و همان لحظه هواپیماها را نشان داد که یکی یکی از راه رسیدند. حس کردم از زمین کنده شدم. همه چیز کج می شد و راست می شد؛ باال و پایین می شدم؛ بعد دیدم که تا گردن توی رودخانه ام داخل کانال؛ مادرم مرا به دندان گرفته بود آورین دست راستش کنین فکر گنجیشکا به گفت: مادر چپش؛ دست تامان و بود

بیشتر به گنجیشکا فکر کنین آب سرد بود و استخوان های ما ضعیف بود مثل شانه های مان من عاشق زبان دشمنان مان شده ام. انحناهای کلمات شان؛ پیچ و تابی که در آن هاست مرا دیوانه می کند. »باوام« پدربزرگم قبل از جنگ و پیش از قد کشیدن این شعله ی هار چند صباحی در کشور دشمنان مان که تا دیروز دوست بوده اند بوده است. انگشت های ضخیم و فرساینده اش روی کاغذ می دود و کلماتی ریخته. ها آن در رقص شبیه تشنجی که آموزد می من به را پدربزرگ می گوید: درست مثل رقص؛ بعد انگار کلمه ای کهن باشد اشک در چشم های کم سویش می و مقدس یادش آمده درخشد و می گوید: رقص رقص رقص و رو می کند به من و با شتابی که به کلماتش می دهد می گوید: ها رقص رقص رقص؛

Page 59: قصه های سیمرغ

59انتشارات آرمان شهر

بعد یک باره دشت های سبز بی حتا یک مین؛ پهن می شوند. بهار بر می گردد گنجشک ها بر می گردند و مردم من دست در دست هم حلقه می کنند؛ با رنگ های شاد در می آمیزند و پا می کوبند بر خاک. با تن هایی ماه؛ بی هیچ از زخم؛ نسیم خودش را میان آن ها جا می دهد. پیراهن ها بو می دهند به هم. زن ها و مردها خطوطی درهمند که یک قدم از هم دور می شوند و دوباره بر می گردند به هم. دست هاشان ممنوع نیست و تنهاشان چون قرص نانی گرم به زندگی عطر خوشایندی می بخشد. اما ناگهان صدای غرش هواپیماها مرا از این رویا بیرون کشید. زدم روی

شانه ی باوام؛ باوام باوام باوام اما باوام نمی خواست رقص را ترک کند

باوام باوام باوام و بکشد بیرون نسیم دست از را دستش خواست نمی باوم اما

لنگان لنگان بر شانه های حقیر من راه کانال را در پیش بگیرد باوام باوام باوام

اما باوام ...هواپیماها این بار یک مشت کاغذ پر دادند روی آسمان قسمت و بر روی نشستند می پر مثل آرام آرام آرام ها برگ غربی؛ موی ما. کاغذی آمد؛ آمد؛ آمد و نشست بر شانه ی راستم. مثل پروانه ای سودایی؛ کاغذ را گرفتم . از زبان دشمن در آن خبری نبود. آن زبان متشنج؛ دیوانه و نارام. به زبان کهن ما بود. نوشته

Page 60: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ60

شده بود: با ما باشید. با ما باشید. شما جزیره ای مطرودید. بیایید پاره ی تن ما شوید. بیایید بیایید در این متن به ما نهیب زده شده بود. لحنی مکار و فریبنده داشت. ساعت ها سطرها را از نظر می گذراندیم؛ مانند چشمه ای بود که در دست های ما منفجر شده باشد. ما روی و موی به این انفجار خوشایند داده بودیم و وقتی می رسیدیم به پاره ی تن ما؛ می گریستیم و بیشتر در چشمه ی

حادث شده عاشق می شدیم. بابا گفت : ببین! ببین! ای نجا چطور خیز برداشته

بر از کاغذ نشانم داد. من کلمه را از دشمن را و یک کلمه گرفتم و در دهان گذاشتم. مزه یی دور و محو داشت. چشمهایم را بستم و در طیفی از رنگ های شاد و سودایی غرق شدم. زخم هایم را از یاد بردم. سرنوشت تلخ برادرم را از یاد بردم. دندان های عصبانی مادرم را از یاد بردم. اما دست های بزرگ و مهربان

بابا مرا بر گرداند. چشم هایم را گشود و گفت: نه نه نه نهدر یک مکاشفه من عاشق دختر دشمنم شدم. نام او رقصان بود. چند بار بر لبش آوردم. رقصان؛ رقصان؛ رقصان؛ طنینی موزون و همگام داشت. در خیالم با او عشق می ورزیدم عاشق او بودم. در

خیالم بهش می گفتم: از موی سر تا ناخن پاهایت عاشقتم.رقصان می خندید و در کمرش خلسه ای می ریخت دیوانه سان.

من عاشق دختر دشمنم شده بودم. نام دختر دشمنم رقصان بود. حاال دیگر رازی داشتم که هیچ کس نباید بو می برد. از این گناه

Page 61: قصه های سیمرغ

61انتشارات آرمان شهر

لذت بخش می سوختم. اما مردمانم را که می دیدم با زبان دشمن چه معاشقه ای می کنند ترسم می ریخت؛ و هر لحظه می خواستم ماجرا را بگویم. اما نه! من گامی فراتر از همه برداشته بودم. گامی بلند تر؛ بسیار بلند تر. من به آن سوی سیم ها گام نهاده بودم و

انگار من به »شما پاره ی پیکر ما هستید« آری گفته بودم. آه رقصان رقصان رقصان رقصان رقصان رقصان رقصان رقصان

گاهی دچار تردید می شوم و به خود نهیب می زنم که: نه نه این خیانت است.

بازد. می رنگ چیزی همه کنم می خیال را رقصان وقتی اما خیانت؛ آب و خاک؛ در اوج خیالم می گویم آب و خاک من رقصان است. اما دوباره دچار تردید می شوم و برای چند روز نمی توانم بر تردیدم غلبه کنم: اگر این ترفند دشمن باشد چه؟ اگر این ترفند کثیفی باشد برای تسلیم شدن ما چه؟ اگر من عاشق

سراب شده باشم چه؟ بعد تب گریبانم را می گیرد. در بستر می افتم و رقصان را می بینم که حوله ی خیس را روی پیشانیم می گذارد و با نگاه بسیار

مهربانش تسکینم می دهد و قلبم را از یقینی شکننده می آکند. روسا تبلیغات چی ها را روانه ی قسمت غربی کرده اند. آن ها در خیابان ها دوره افتاده اند و هشدار می دهند. آن ها ما را به نفی زبان دشمنان فرا می خوانند. زبان دشمنان رواج عجیبی در قسمت غربی یافته. تبلیغات چی ها می گویند: زبان مان را تباه

Page 62: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ62

نسازید؛ زبان مادری مان تا نیمه فلج شده است. از ترفند کثیف دشمن حذر کنید.

انگیز سحر آهنگ و انحناها ها؛ قوس به ایم داده دل ما اما کلمات دشمن. از کلمات دشمن در سرهای مان غوغاییست.

خیره خیره هم های چشم در قدری بودیم. ساکت ما ی همه قرار دانستیم ما می میرد. فردا می شدیم. ولی کسی نگفت که است کی بمیرد. ولی او هیچ نگفت. ما نومیدانه سعی کردیم شعله به چند هر نگفتیم. و چیزی نشکنیم هم در را او امید ی خرد شکلی آشکار دودی غلیظ از انفجاری مهیب می دیدیم که تا اوج قد می کشد. ساعاتی کسی جراتش را ندارد به کوچه ی هشتم نزدیک شود. وقتی شعله های هار ناتوان شدند؛ کم کم مردم من به کوچه نزدیک می شوند و شعله ها را با خاک و قطرات اشک خاموش می کنند. ولی دنبال چه بگردیم؟ هیچ بر جای نمانده. بلند می شوم و می گویم: خب فردا کسی کشته نمیشه بریم سمت دیوار. همه با داد و هوار بلند می شوند و می دویم سمت دیوار آآ

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخم می شوم و الله ی گوش های رقصان را می بویم. سینه های بی شکیبی دارد. لبخندی بر لب هاش می سوزد. من در عطری گیج و غریبه غوطه ورم. دست هایم را هنوز این جا نمی دانم. موجی بی طاقت و جسورم. تنها موجی بی طاقت و جسورم. وقتی پا در رقصان می گذارم دیوانگی بی مهارم را همراه می آورم. هنوز بر

Page 63: قصه های سیمرغ

63انتشارات آرمان شهر

تردیدم غالب نشده ام.روی دیوار کماکان طرح های مان را می ریزیم. گاهی به شیطنت در خطابه های پرشور مذهبیون؛ در تیتر درشت و جنجالی روزنامه ها آن از بریم؛ می دست سیاسیون خراب خواب در نگاران؛ کاریکاتور می سازیم و به ریش دنیا و بمب های مادر سگ می قتل اش را نکشید.«هامان« مرگ نقشه ی امروز خندیم. کسی را به آنجایش هم نگرفته. او بسیار شجاع است. او حتا از مرگ اش حرفی نزد. یعنی: نه نه ارزشش را ندارد. مرگ؟ هومممم نه

ارزشش را ندارد. وقت تلف کردن است. نقاشی مان را بکشیم. او دریاچه ی با شکوهی می کشد که من هیچ گاه چشمم به آن

نیفتاده می پرسیم: این رودخانه کجاست؟هامان می گوید: خودمم

و لبخندی پیروزمندانه آرام آرام آرام می آید می نشیند روی لب هاش و هزار برابر زیباترش می کند. اشک در چشمانم حلقه می بندد. نمی خواهم هامان کشته شود. به رقصان هم این را می گویم.

رقصان غمگین است و می گوید: نه نباید. شب ها همچنان صدای الوه الوه الوه های بی حاصل از خانه ها بلند است. زنان با سینه های خیس از شیر که جامه هاشان را لک انداخته؛ دهان های کوچک و تاریک شان را باز می کنند و می خوانند: الوه الوه الوه ای روله ی شرینم. و چند قدم نرفته به گریه می افتند. گافاره ها از حرکت باز می مانند. مادران سرشان

Page 64: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ64

بر سینه شان خم می شود و شیر متهورانه و بی مالحظه از سینه شان شتک می زند به در و دیوار؛ بعد دوباره الوه الوه شان را از سر می گیرند. من این ساعت در آغوش رقصانم؛ رقصان از من جدایش از هم نمی شود و خوشحالم که زخم پوستم کنده نمی کند. رقصان هنوز در من قوام نیامده اما بوی مطبوعی دارد. پناهگاهیست که می توانی به آن بخزی و جنگ را فراموش کنی.تازه و غریب ای منظره با شدیم بیدار خواب از که صبح روبرو شدیم. در خیابان هامان آدم هایی ژنده پوش و سوگوار در حرکت بودند که مانند کوران راه می رفتند و مقصدشان را نمی دانستند. کورمال کورمال دنبال کف دستی سایه می گشتند تا در آن بخزند و بر سرنوشت تاریکشان گریه کنند. مردم من ابتدا از پنجره های نومید و کوچک شان این منظره را تماشا می کردند. سپس از خانه های شان بیرون آمدند و از نزدیک تر شاهد رنج و حرمان این مردمان بی نوا و دردمند شدند. آنان به زبان دشمنان مان تکلم می کردند. با زبان آنان می گریستند. با زبان آنان طلب عاشق را ما سحرانگیزشان و مواج زبان با کردند. می رحمت

خویش ساختند.من و ییشا و سیبین و تابان نزدیک می شدیم به این مردم سوگوار. دست می کشیدیم بر سر و موی آنان. سعی می کردیم دشمنان را مان دشمنان وقتی کنیم. لمس و بشناسیم نزدیک از را مان لمس می کردیم؛ چشم های شان از اشک آکنده می شد و ما را

Page 65: قصه های سیمرغ

65انتشارات آرمان شهر

سپاس می گفتند. ما ناخواسته آنان را نوازش می کردیم و از لمس دشمنان مان غرق حیرت و سرگردانی و لذت می شدیم. گیسوی زن دشمنم را نوازش کردم. موهاش شب خالص بود. با چهره ای مهتابی و رنگ پریده. چشم هایش را بسته بود. انگار که داشتم بر زخم عمیقی که از همه پنهان ساخته بود مرهم می گذاشتم. آهسته گفت: سینابی تابیشتا هاویرم. دوست داشتم معنایش این

باشد: مردم باش مردم باشاما من برای این منظور سال های زیادی پیش رو داشتم که باید با خودم برق پشت سر می گذاشتم. باد و به سرعت را آن ها

گفتم: خردسالی چیز گندیهبه را سرم هاویرم تابیشتا سینابی دوباره گفت و زد لبخند زن

عالمت تایید تکان تکان دادم.زن رو به من کرد و با لهجه ای غلیظ و سودایی گفت: ما از همیم از هم. و اشاره کرد به پوست مهتابیش و اشاره کرد به پوست مس فام من. دست گذاشت روی سینه ام گوش چسباند به طرف

چپ من و دوباره گفت: از همیم از هم. گفت: از یک پوست و اشاره کرد به پوستش.

_ ازیک استخوان و استخوان ساعدش را نشان داد من گفتم: از همیم از هم. با همان لهجه ی زیبا و غلیظ و سودایی. خنده تمام چهره ی زن را در برگرفت. مثل آفتاب که صلوه ظهر یک تن سایه نمی گذارد.

Page 66: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ66

خندیدم مثل آفتاب صلوه ظهربه زن گفتم: رقصان رقصان

زن زمزمه کرد: رقصان رقصان انگار با تکرار این نام؛ خطوط درهم برهم ذهنش رمق می گرفتند و تمام توانشان را به کار می برند تا هندسه ای بسازند با چشمانی انحناها و بر شانه ها و اندامی موزون و گیسوانی ریخته سیاه؛

قوس ها. زن دوباره گفت: رقصان رقصانو خطوط بنیروتر و بسامان تر می شدند زن دوباره گفت: رقصان

رقصان گفتم: رقصان رقصان

چشم هایم به اشک نشسته بود.مردم من دشمنان مان را به خانه های شان آوردند. آنان را از زخم و مصیبت شستند. به آنان غذا دادند و حتا نام شان را هم پرسیدند. دشمنان مان ما را بسیار سپاس گفتند و سعی می کردند چشم شان به زخم های ما نیفتد. نگاهشان را می دزدیدند. ما هم بر زخم های

مان پارچه های سفیدی انداختیم تا میهمانان مان شرمنده نباشند.را مان و وحشت خورده مندرس میهمانان تصویر دیوار؛ روی کشیدیم. من در این نقاشی طوالنی دنبال رقصان می گشتم. خط به خط و قوس به قوس و انحنا به انحنا؛ نقاشی ها را کاویدم و اما از رقصان بر دیوار کسل بیایم. امیدوار بودم که رقصان را و خسته چیزی پیدا نکردم. روز بعد هم با امیدی نوپا و خستگی

Page 67: قصه های سیمرغ

67انتشارات آرمان شهر

ناپذیر به دیوار نگاه کردم؛ دنبال نشانه ای از رقصان. اما باز هم دریغ از یک خط یا انحنا. با یقینی شکننده به خانه بر گشتم. روز بعد دوباره خودم را به دیوار رساندم. وقتی آن طرح گیج خورده از دست دادم و در یک غرق شدگی و مضطرب را دیدم قرار ناگهانی خودم را به دست امواج بلند سودا سپردم. وقتی به خودم آمدم شب شده بود و من با چشمانی نمناک داشتم خیره خیره؛

رقصان گیج خورده و مضطرب را بر دیوار نگاه می کردم. سعی کردم بفهمم این نقاشی را چه کسی بر تن دیوار حک کرده؟ خطوط خام؛ و اندکی اغراق آمیز بودند. خطوط در کمرگاه تبدیل به رودخانه ای عصبی و مهار ناپذیر می شدند و وقتی به ران ها ختم می شدند قرار از کف می دادند و از ادامه سرباز می زدند. اما با اصرار و شاید اجباری شالق کش؛ مجبور بودند کارشان را تا آخر به پایان برسانند. خطوط در آخرین سفرشان خرد و خراب و خسته بودند و می خواستند دوباره برگردند و در کمرگاه برای همیشه بمیرند. فهمیدم این خطوط عاصی و تند مزاج از کیست

برای همین راه خیابان چهاردهم را در پیش گرفتم.ییتاک را چسباندم به سینه ی دیوار و در حالی که قصد داشتم با دندان های وحشی ام گلویش را پاره پاره کنم گفتم: حق نداشتی

رقصانو لخت بکشی حروم زاده. گفت: وقتی تن می شست دیدمش تو که میدانی من قلمم را نمی

توانم مهار کنم از خون من دست بکش

Page 68: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ68

رهایش کردم و گفتم: کجاست؟ گفت: نمی دونم من فقط یه رهگذر بودم. توی خیابان دوازدهم

دیدمش. بعد کسی آن ها را با خودش برد _ کی؟

_ نمیدونم فردایش زدم به کوچه ها و خیابان ها. دست در جیب دقیق می شدم در تک تک صورت ها گاهی صورتی را از دست می دادم. سراسیمه بر می گشتم صورت را نگه می داشتم و خیره می شدم در خطوط چهره اش اما نه؛ این هم نبود و دوباره از نو شروع می کردم حاال دشمنان مان رنگ و بوی ما را گرفته بودند. به سختی چهره شان را از چهره های کهن مان تمییز می دادم. آن ها جزیی از ما شده بودند. پاره ای از پیکرمان. من در دریای آدم ها راه بلند پرواز؛ نومید؛ باز می کردم و تک تک این امواج خموده؛ پاکشان؛ گه؛ این زندگی را بگیرد را از نظر می گذراندم؛ به دنبال تک موجی آبی و رها که می تواند بر خون من بشورد و پاک از دستم ببرد. اما آن موج رخ نمی نمود و من همچنان پیاده روها و خیابان ها را زیر پا می گذاشتم. هواپیماها ناگهان آمدند و تمام بمب های شان را ریختند بر قسمت غربی و سبک بار و رها به آشیانه های شان برگشتند. مردم من و دشمنان مان یکسان به هوا بر می خاستند. سپس راه خانه شان را گم می کردند و هیچ گاه به خانه های شان بر نمی گشتند. چشم انتظارهای شان چشمهای

Page 69: قصه های سیمرغ

69انتشارات آرمان شهر

شان کبود می شد؛ موهاشان سپید؛ استخوان های شان خاک؛ اما هیچ گاه خبری از آن ها نمی شد. با ترکش ها و زخم هام به

خانه باز گشتم.با زخم های کمیابم در دریاچه ی نمک غرق شده بودم. و ساحلی نمی یافتم. مادرم از دریای نمک بیرونم کشید. زخم هام را بوسید و مرا در عطر گلی غریب و دوردست پیچید مادرم گفت: این عطر می تواند در پوستت تا زمانی کار رقصان را بکند. عطر در من رقصان بود. اما برای مدتی کوتاه. من در خلسه ی دیر یاب و گم غرق شدم. حس می کردم دارم از دست می روم و هیچ گاه بر رقصان نخواهم پیچید اما عطری با لحنی مجاب کننده و فتنه

جو زن وار در گوش من گفت: من رقصان ام من تنها توانستم بگویم: آه بله

تبلیغات چی ها دوباره در خیابان ها و کوچه ها دوره افتادند و از ما خواستند از پذیرفتن پاره های پیکر دشمنان مان تن بزنیم. آن کنید. قی را متعفن جسدهای این گفتند: می ها تبلیغاتچی ها خون ما را مسموم می سازند. تبلیغات چی ها تا می توانستد اخم به ابرو می آوردند. هنگامی که کلمه ی دشمن را تلفظ می از رنگ های لجنی و زردهای با طیفی کردند سعی می کردند یاوه بپوشانندشان. ما خم به ابرو نمی آوردیم و گوش می سپردیم

به آواهایی که در سرمان بود.که هایی متن نوشتن به آوردند روی مان جوانان از تعدادی

Page 70: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ70

کشور از ها آن جست. می سود باک بی و جسور زبانی از متصور خیال و خواب در تنها که گفتند می چیزهایی دشمن این سودا می کوفتند و رنگ های بر طبل ما هم میهمانان بود آتشین و سحرانگیزشان را در آن می دمیدند. جوانان ما آرمان شان؛ کشور دشمن شده بود و میهمانان ما می گفتند: آری اشک در چشم های رنجورشان دریا می شد و می غلطید بر گونه های زیبا و شفاف شان. آن ها می گفتند: ما نمی خواستیم اما دست تقدیر... و هر چه می گفتیم: دست تقدیر؟ آن ها می پیچیدند به زبان شاعرانه و سحر انگیزشان و ما را با دنیای غریب و پر رمز و راز تنها می گذاشتند. کشور دشمن؛ آه خدای من چقدر زیبا

می تواند باشد.که ور که باالی به رفتند. می باال ور« »که کوه از جوانان که دوردستی به شدند. می خیره ها دوردست به رسیدند می کشور دشمن نقطه ای در آن بود. چشم های شان را می بستند و در خیابان های آن جا در شب های چراغانیش غرق می شدند. تعدادی از آن ها از این رویا بیرون نمی آمدند و آنقدر در این رویا می ماندند تا تکه سنگی از کوه می شدند و برای همیشه در این رویای کشنده غرق می شدند. عصرها ما از پنجره های بغض آلودمان این جوانان را می دیدیم که رویاهای شان را بر دوش گرفته اند و از که ور باال می روند. شب هنگام خرد و خراب و غمین از کوه پایین می لغزیدند و شهر را با رویاهای شان که از

Page 71: قصه های سیمرغ

71انتشارات آرمان شهر

دوردست می آوردند بی تاب می کردند.دوباره بودند زنده فایر آمپلی مشت یک که ها چی تبلیغات رویای این از گفتند: و کردند قرق را ها کوچه و ها خیابان بیهوده دست بکشید بیایید و خون خود را منزه کنید. از رویاهای بیش سرابی آنسوتر کنید. حذر تان دشمنان ی کننده مسموم نیست. بیایید و خون تان را پاک کنید. اما جوانان ما با خون رویا بافشان همچنان به دوردست ها خیره می ماندند. سربازان دوباره قسمت غربی را اشغال کردند و جوانان را وادار می کردند خون شان را منزه کنند. اما جوانان ما سر فرود نمی آوردند. پس آن ها

را به سینه ی تلخ دیوار چسباندند و آتشش!خون جوانان بر دیوار نقش تازه ای زد. دیوار ما دیوار ندبه نیز شد.برپای جوانان ما زنجیرهای گران بستند. آن ها دیگر نمی توانستند باال بروند و خیال شان را پرواز دهند. در زنجیرهای از که ور بویناک و مسلول شان غمگنانه می گریستند. دق می کردند و بود. آورده بند را ها زنجیر کوچه در جوانان نعش مردند. می آن هایی که می توانستند پرنده ی خیال شان را رام کنند اندک بودند. ولی عاقبت آن ها نیز تن به پوسیدن و تباه شدن می دادند. ما طاقت دیدن این جنایت را نداشتیم. پرنده های ما دسته دسته از آسمان کم می شدند و سر بر بالین سرد خاک می گذاشتند. ما

مردم نگون بختی هستیم؟با خش خش زنجیرهای مان این جا و آن جا می رفتیم. رویای

Page 72: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ72

زنجیر و نداشت ور که به نیاز که بود رویایی تنها شاید من نمی توانست از نفس بیندازدش. به هر جایی که خیره می شدم می توانستم رقصان را خیال کنم و نیازی نبود به کشور دشمن چشم بدوزم. زنجیرها تنها هنگامی مزاحم بودند که هواپیماها می آمدند. کسی دیگر به کانال نمی رسید و کشتگان ما هزار هزار

می شدند.شب ها می نشستیم و دانه دانه زنجیرهای مان را می شمردیم و امیدوار بودیم بار دیگر که دانه های زنجیرهای مان را می شماریم تعدادی از حلقه هایش گم شده باشد. کم شده باشد. یا هرچی. فقط کم شده باشد و شب بعد دوباره با امیدی سوسو زن و مردد دانه های زنجیرهای مان را می شمردیم و دوباره می شمردیم و دوباره می شمردیم می گریستیم و می شمردیم. های های می گریستیم و می شمردیم. اما گریه هیچ زنجیری را نگشوده. نومیدانه به تاریخ باشد توانسته گریه آن در که بیابیم سطری شاید آوردیم پناه

زنجیری را نابود کرده باشد. شاید پیدا کردیم شاید.یکی از قشنگترین نام های دنیا بی شک »مهربان« است مهربان بود کنده شرقی قسمت از دیشب ام خاله منست خاله ی نام بود. آمده ما به خانه ی و بود قسمت غربی را رسانده خودش خاله قسمتی از شب را به خود پیچیده بود و قاچاقی آمده بود تا ببیند. خاله ما را در آغوش خواهرش و شوهر و بچه هایش را گرفت و محکم به سینه اش چسباند و گفت: لعنت به دیوار لعنت

Page 73: قصه های سیمرغ

73انتشارات آرمان شهر

به این دیوار. و با خواهرش آمیخت و دو رود دریایی دیوانه و در غرق ما مثل و بود ایستاده کرانه بر پدرم ساختند. رویایی و کنار هم جدا شدند از رود دو بعد بود. رویا نیرومند امواج هم نشستند. من رو به خاله ام این شکلی نشستم و محو چهره ی مهربان خاله ام شدم مادر سعی می کرد چشم خاله به زخم هامان این مسیر مادر ببیند را ما زخم آمد می خاله هرگاه و نیفتد رودخانه را عوض می کرد: اونجام هواپیماها؟ و خاله می گفت: آه بله اونجام بله. مادر گفت: ولی اونجا کمتر نه؟ خاله گفت: نه

اونجام همین شکلیه. همه قدری ساکت شدیم. _ کاش الاقل اونجا کمتر بود

دست های مهربان خاله نشست بر دستهای اندوهگین مادر: همه مون رنج می بریم

بعد خاله ما را نشاند روی پایش و دست کشید به موهام. خاله خوشگل طایفه ی ماست وقتی آدم را نگاه می کند رنگ هایت خوبی ی مزه دهانم بوسید مرا خاله وقتی کند. می دیوانه را گرفت نمی دانم چی؟ شاید بزرگ که شدم فهمیدم. مادر همیشه غرور با و دنیاست مرد ترین خاله خوشبخت شوهر گوید می خواهرش را نگاه می کند مهربان دوست داشتنی را نگاه می کند و می داند دقایق دیگری این رود به قسمت شرقی خواهد رفت و این دریا دوباره ناتمام خواهد ماند. یک لحظه به این فکر افتادم کاش زنی مثل خاله داشتم. بعد انگار که گناهی مرتکب شده باشم

Page 74: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ74

لبم را گزیدم. این روزها زیاد مرتکب گناه می شوم. لبم دارد آش و الش می شود.

قسمت از است؛ شده سکه حسابی انسان قاچاقچیان بار و کار به قسمت از قسمت غربی برند قسمت غربی و شرقی آدم می دیواری هیچ چون شوم قاچاقچی آینده در خواهم می شرقی. جلودارشان نیست. به هرجا که بخواهند می روند. حتا می توانند بروند کشور دشمن و آب از آب تکان نخورد. قاچاقچی می شوم و هروقت بینم می را ام خاله روم می بخواهد دلم و هر وقت بخواهم می روم کشور دشمن رقصان را بغل می کنم و بهش می گویم می خواهی قاچاقچی شوی؟ او مثل گنجشکی به هیجان می آید لبهام را می بوسد و می گوید: آه بله بله قاچاقچی می شویم تا هیچ وقت هیچ زنجیری پای مان را نبوسد. از بوسه ی زنجیرها بدم می آید. جای بوسه هاشان زخم می شود و هی عمیق تر و عمیق

تر می شود بو می گیرد و... در آینده حتما قاچاقچی می شوم.بیرون آمده به کشور دشمن از تب رفتن نشان می دهند مردم اند و این باعث می شود کم کم زنجیرها به تاریکی بخزند و گم و گور شوند. می دانیم در تاریکی ها کمین کرده اند و منتظرند که دوباره به ما حمله ببرند و ما را در خود غرق سازند. مردم من می فهمند گاهی جور دیگر عاشق بودن می تواند خطر کمتری مان پاهای بر هنوز کردیم می فکر روزها اولین باشد. داشته زنجیر است. کند کند راه می رفتیم و غافل بودیم که مثل پر در

Page 75: قصه های سیمرغ

75انتشارات آرمان شهر

کف باد می توانیم این سو و آن سو برویم. اما روزهای بعد با خوشحالی به پاهای لخت از زنجیرمان نگاه می کردیم و به یاد می آوردیم روزگاری پر بوده ایم و االن دوباره می توانیم همان

سبکی حیرت آور باشیم.یعنی رقصان بود؟ یعنی این سایه ای که االن از کنار من گذشت رقصان بود؟ اگر او بود چرا مرا ندید؟ اگر... می دوم دنبالش. اما او در خم کوچه ای از یاد رفته است. این سو و آنسو می روم ولی کو کجاست ؟ باز هم آن شکاف عمیق مرا در وهم و حیرت

فرو برده است.به باوام می گویم: چرا شرقی ها به ما ظلم میکنند؟ باوام دست های مرا در دست های بزرگ و گرم و چروک خورده اش می

گیرد و می گوید : تموم میشه تموم میشه میگویم: چرا؟

باوام انگار که دست هایش را سایه بان چشم هایش کرده باشد و به گذشته ای پر از دود و گرد و غبار نگاه کند زیر لب می گوید: شاید برای اینکه ما هم روزگاری... و ادامه نمی دهد. قیافه

شرمگین باوام از اشک در هم می شکند.موج دوم شکم های تعهدی در راهست؛ مادران هنوز جامه هاشان از شیر دیوانه ی سینه هاشان خشک نشده باید به عزای دومین شکم تعهدی شان بنشینند. امروز جنازه ی زن های بسیاری را به خاک مجروح و کفر آلودمان سپردند. آن ها نمی خواستند شکم

Page 76: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ76

آورد؛ تاب مادرم اما ها شود. بزایند که خوراک جبهه دیگر مادران خدا خدا خدا خدا خدا می کردند تا شکم دیگرشان دختر باشد. شاید به این شکل آن ها را از پاره های زیبای تنشان جدا نکنند. صبح بود که جیغ ها با هم مثل موجی نیرومند از دریای غربی برخاست و دعایش را به خدا رساند. بیشتر شکم ها دختر بودند. این حادثه مثل ابر رحمت ما را به بهشت عدن وارد ساخت. اما شادی ما دیری نپایید. کامیون های حمل نوزادان از راه رسید و دختر و پسر را یکسان بار کامیون ها کردند و بردند گفتند: جبهه ها فقط در دست مردان نیست زنان هم باید باشند. ما حتا نرسیدم برای خواهرمان نام بگذاریم. خواهرمان را همین طور که دور می شد می نگریستیم و زیر لب می گفتیم: عسرین عسرین

عسرین عسرین تعداد مادرانی که با کارد پهلوی خود را شکافتند سر به فلک می زد. تا عصر تا کمر در خون بودیم. زمین دهان های متعددش را باز کرده بود و مدام گوشت می خواست و ما هم مادران را چونان لقمه هایی لذیذ در دهانش می گذاشتیم. مادران مرده لقمه

لقمه لقمه لقمه در اندرون دهشتناک خاک مدفون می شدند. رفتم پای دیوار طوالنی و پنجه ی خونالودم را چسباندم روی آن. بر بازوی نقاشی رقصان؛ که باد و باران به همش زده بود و هندسه ای عجیب ساخته بود. چقدر باران دلم می خواست. چقدر باران

باران. چقدر دلم میخواهد باران باران باران باران باران

Page 77: قصه های سیمرغ

77انتشارات آرمان شهر

گفتم: فکر نکنم گفت: می تونی امتحان کنی

لختش کردم پوستی تیره داشت _ بوی خوبی می دی ولی نه اون نیستی

چشمام همونه که گفتی حتا این انحنا ها این کشیدگی ها و _انگشتش کشیده شد روی ران و آمد به باسنش از آن گذشت و

به کمرگاهش رسید.یه ظریفند درخت یه زیر که همونا مینیاتورهایی؛ مث گفتم: شراب جام یه هم پیریه یه پاشون جلو میذاره سر میاد آهوام میگیره طرفشون؛ اونام عشوه میان با اون کمر باریک و اون دهن

تنگشون. فقط یه فرق داری _ چی؟

_جای آهو و اون نهر و اون درخت الغره هواپیماها هستند و بمبایی که میان پایین و مثل قطرات بارون میشینن رو شونه های

ما. شونه هامونو ویرون می کنن. اون پیرمرده هم من ام بعد کنه می پر رو چیزا اون جای همینش گفت: و خندید

آغوشش را باز کرد. گفتم: خیانت به اون نیست

گفت: نه نه ) خیلی مطمئن گفت: نه نه ( گفتم: من یه نوجون عاشق و دیونه م فریب که نمی خورم؟

_ از کی؟

Page 78: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ78

_ از تو. از تنت _ فکر می کنی دارم فریبت می دم؟

_ نمی دونم شانه هایم را در دست گرفت و گفت: هیچ وقت این کارو نمی

کنم و با من آمیخت حس می کردم کثیف شدم. حس می کردم دریا هم نمی تواند می به خودم مدام همتش. بلند های موج آن با حتا بشوید مرا بدم چیزم از و فروختی خودتو بدبخت فروختی خودتو گفتم:

می آمد. سعی می کردم عطر گل سرخ مغلوبم نکند. اما او انگار نقطه ضعفم را پیدا کرده بود. من سرم را پایین می انداختم ؛چشمهایم را می بستم؛ نفس نمی کشیدم؛ تا چیزی نبینم تا چیزی نشونم؛ تا فریب نخورم؛ تا نروم پیش آن زن مینیاتوری که در آن ابرها؛ بمباران می کنند که من در آن یک پیرمردم؛ که آهو نیست؛ که درخت انحناها نیست؛ که... نمی خواستم دوباره کثیف شوم. ولی آن آن قوس ها آن چشمهایی که جوری سرگردانی در آن ها بود ؛ فریبم می دادند. زخم هایم را آرام می کردند و کثیفم می کردند. آن زن که حتا اسمی هم از او به خاطرم نیست هرروز مرا بر سینه اش می خواباند و می پیچاندم در طیفی از رنگهای تند و با صدایی از نفس می گفت: خودتو به من بسپار؛ زخم نمی بینی باور کن

و من مجاب می شدم. روزها و شب های بی شماری در کثافتی

Page 79: قصه های سیمرغ

79انتشارات آرمان شهر

لذت بخش غوطه ور بودم. مادرم می گوید: بوهای دیگه ای میدی

_ بوی بدی میدم؟ مادرم مردد است

_ بوی بد که نه .... و خیره می شود به لب های آش و الشم و می گوید: نه... فقط یه بوی دیگه میدی

می گویم: شاید مال رودخونه س مادرم در حالی که در بحر چیزی فرو رفته می گوید

_ نه از رودخونه نیست نه از اون نیست اما من توی کانالم. می خواهم بوی رودخانه نیامدند هواپیماها بگیرم. ساعت ها می نشینم در آب. لجن ها را میمالم به تنم و منتظر می مانم در من اتفاقاتی بیفتد. ولی این بو سمج تر وحشی تر و زن تر از چیزیست که فکر می کردم. هاران گفت: حواست نیست ما تو یه سنی هستیم که فقط باید ازش گذشت تا این بو

بره می فهمی؟ نمی فهمم

پدرم را بردند جبهه تا در کنار طفل هنوز از آب و گل در نیامده اش تفنگش را رو به دشمنان زیبای مان بگیرد و در حالی که از فریادهای کبود لبریز است دهان تاریکش از فریاد بدرد؛ بغرد و دشمنان مان را بفرستد جهنم و اشک چشم های پیر و دردمندش را در خود غرق کند. پدرم انگشت هاش حاال بوی توتون نمی

Page 80: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ80

دهد؛ بوی باروتی غلیظ و مرد افکن می دهد. هنوز می خواهم در آینده قاچاقچی شوم. همه می گویند: آینده؟

و انگار که کلمه ای فریب خورده یا خط خورده برلوح ذهن شان را زمزمه کنند با تردید و حتا بغض همدیگر را نگاه می کنند و از هم می پرسند: آینده؟ اما کسی معنای این کلمه را نمی داند. ساعت های طوالنی در هم خیره می شویم شاید معنای این کلمه خودی نشان دهد اما این ایستادگی عاقبت در هم می شکند و طرفی بر نمی بندیم. آن گاه خراب و شکسته راه خانه های مان

را در پیش می گیریم و در اشک می شکنیم. پدرم در کانالی که مثل ماری زخم خورده پیچ و تاب خورده؛ تفنگ حقیرش را محکم در مشت؛ فشرده و سعی می کند زمان را به عقب بکشد. سعی می کند در خیابان ها راه نیفتد و شعار ندهد. سعی می کند از کسی با هیجان و لهیب آتش در کالمش حرف نزند. سعی می کند االن غروب نباشد و لشکر دشمن تا بن دندان مسلح به سمت آنان نیاید. حتا از سالح بیمارش هم استفاده می کند. اما زمان نارامتر و بیشرف تر از آن چیزیست که فکر می کرد. پدر امیدش را از دست نمی دهد و دوباره زورش را می زند. سعی می کند در خیابان ها راه نیفتد شعار ندهد با لهیب آتش کالمش از کسی که بعدها »آن« شد حرف نزند که دم غروب نباشد که لشکر دشمن تا بن دندان مسلح به سمت آن ها نیاید. حتا به سالح بیمارش هم متوسل می شود. اما زمان بی شرف تر

Page 81: قصه های سیمرغ

81انتشارات آرمان شهر

و سرکش تر از آنیست که فکر می کرد. پدرم در کانالی که مثل ماری زخم خورده پیچ و تاب خورده تفنگ حقیرش را در مشت می فشارد و سعی می کند زمان را به عقب بکشد و دشمن

در چند قدمی اوست. پدرم در کانالی که مثل ماری زخمی پیچ و تاب خورده دنبال بقایای دوستش است. یک تکه این جاست؛ یک تکه آن جاست؛ ولی پازل پدر هنوز ناتمامست. پدرم با تزلزل و امیدی کم رمق هنوز امیدوار است دوستش را کامل کند. ولی دو تکه ی باقیمانده دود شده رفته هوا. پدرم تمام کانال را زیر پا می گذارد ولی نه و کند می نگاه دوستش ناتمام جنازه ی به پدر نیست. خبری بغض خورده راه به جایی نمی برد. دلش نمی آید دوستش ناتمام برود زیر خروارها خاک. برای همین با ایمانی خرد تکه هایی از همرزمانش کش می رود و در تکه های دوستش جا می دهد. سپس دوستش را می سپارد به خاک و کمی هم گریه می کند. پدرم تکیه داده به دیوار کانالی که مثل ماری زخمی پیچ و تاب اوست دیدرس در را که ماه از قدر خورده. سعی می کند آن ببلعد. ماه بر کشتگان و دشمن یکسان می تابد. اما با تمام ولع و قانعیست آدم پدرم است. پدرم سهم آن از اندکی گوشه ی پازل باشی؛ باید در کانالی زخم خورده ماه سپاسگزار است. از دوستت ناتمام باشد؛ او را به خاک بسپاری؛ زمان از دستت در رفته باشد تا بفهمی ماه؛ چه گوهر گران قیمتی ست؛ که هرشب

Page 82: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ82

با بی خیالی و دست و دلبازی بر شما می تابد. ولی شما سرتان را فرو کرده اید در خواب و اصال نمی دانید ماه کی هست؟ چی

هست؟ و کجاست؟ بمباران می کنند. را پدر آیند و کانال »مارین« هواپیماها می مال است. حاال کانال پدر است؛ زنده تنها کسی که در کانال از نگذارد بگیرد و دندان به را او می خواهد آن است و پدر چنگش بیرونش بکشند. بمباران شدید است. بمباران تنها کاری که می تواند بکند این است که کشتگان را دوباره به خاک و خون بکشد؛ پازل های پدر را به هم بزند و پدرم را مجبور کند که پازلهایی که روز به روز کامل کردنشان سخت تر و سخت تر می شود را از نو کامل کند. پازل ها گاهی که واقعا بغرنج می شوند مثل جدول هایی که ساخته شده اند که حل نشوند می شوند؛ ولی پدرم جنگجوی سرسختیست و با وسواسی مبارزه جویانه پازل ها را کامل می کند و دوباره به خاک می سپارد تا فردا که باز هم

هواپیماها پازل ها را به هم بزنند... سربازی ترسخورده پا می گذارد به کانال پدر. هیبت متجاوزان در محکم را تفنگش نیست. هم دشمنان به خوشگلی ندارد. را دست می فشارد. شاید این گونه ترسش ریخته شود اما این پندار غلطیست و شبی که هر لحظه سنگین تر می شود ترس سرباز را دامن می زند. سرباز به گریه می افتد و نمی خواهد شب باشد؛ که نمی خواهد بترسد ولی تقدیر کوبان و دهشتناک راه خود را

Page 83: قصه های سیمرغ

83انتشارات آرمان شهر

می رود و اصال به چیزش هم نیست که کسی بترسد یا آمادگیش را نداشته باشد. سایه بلند پدر بر سرباز می افتد. سرباز محکم تر سالحش را در دست می فشارد. چشم هایش را محکم می بندد انتظار این ماند که سوراخ سوراخ سوراخ شود. در و منتظر می کشنده دقایقی می ماند بعد ناچار می شود چشم هایش را باز کند و قاتلش را بنگرد. پدر دست ها بر کمر به سرباز ترسخورده نگاه

می کند به او اشاره می کند که: خب؟سرباز با نگاه می گوید

پدر می گوید سرباز جواب می دهد

پدر سرباز

پدر سرباز

پدر سرباز

پدر و سرباز همدیگر را بغل می کنند شب در لجنترین ساعتش نفس می کشد

این ور و آن ور می رود سعی مار زخم خورده اش پدر در می کند با فاصله از سرباز حرکت کند؛ بخورد؛ بخوابد؛ بجنگد. پدر نمی خواهد عاشق سرباز شود. این جا عشق یعنی حماقت.

Page 84: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ84

دلبستگی جوری بازی مرگبار است. سرباز مطیع است و فاصله را حفظ می کند. هواپیماها وقتی پازل را به هم می زنند با دقت و هوشی باال تکه ها را کنار هم می چیند. او به پدر پیشنهاد می کند که هندسه ای جدید از سربازان بسازند. شکل های دیگر. شکل های خوشبخت. شکل های امیدوار. مناظر زیبا از قطعات سربازان. اهانت اهانت است اما پدر آدمی سنت مدار است و می گوید: است. و سرباز دیگر پافشاری نمی کند پدر به سرباز خیره می شود و با مهربانی از سرباز می خواهد بعد از تکه پاره شدنش او را با همین هندسه به خاک بسپارد؛ دقیقا با همین هندسه. و به پیکر

نحیفش اشاره می کند سرباز می گوید: حتما حتما پدر فاصله اش را با سرباز بیشتر می کند. دوست دارد سرباز را

بغل کند اما حماقت ؟نه کافیست. حماقت کافیست. سرباز گوشه ای از ماه را به دندان گرفته و پدر گوشه ی دیگرش را. ماه بر هر دو سوی کانال می تابد؛ تنهایی عظیم پدرم وصف ناشدنی و کوه شکن است. پدرم ماه را به تمامی پر می دهد به

سمت سرباز. هواپیماها می آیند و کانال را بمباران می کنند. پازل ها به هم می خورند گرد و غبار دوباره بلند می شود. بعد غبار نرم نرم نرم فرو می نشیند؛ تا پدر و سرباز پازل ها را دوباره بسامان کنند. سرباز اما پاره پاره با قطعات دیگر قاطی شده. پدرم از قطعات سرباز رودی پیچان آفتابی همیشه؛ سایه ای کشدار و نسیم آسا؛

Page 85: قصه های سیمرغ

85انتشارات آرمان شهر

جا آن و جا این گله گله که هایی چشمه تاک؛ از باغستانی جوشیده اند؛ با من بیا ای محبوبم؛ ساعات بهاری؛ بوسه ای عمیق آمیزش با دوشیزگان روبا باف؛ بی شک فردا روز دیگریست؛ دست های مان دور نخواهند بود از یکدیگر؛ خورشید وقتی می

درخشد به خاطر لبخند توست؛ و هزار آرزوی دیگر می سازد. هواپیماها باز هم می آیند پدر دود می شود می رود توی هوا. ماند و ابد در کانال سرگردان می برای دودی آبی می شود و دنبال قطعات گم شده اش می گردد تا پازلی بسازد با همان هندسه

ی دوست داشتنی اش. پدر در کانال سرگردانست. از خواب که بیدار می شوم چهل ساله ام. پدرم کشته شده مادرم کشته شده. برادران و خواهرانم. و من تک و تنها بیدار می شوم .دهانم تلخ است و دوباره چشم باز کرده ام در کابوسی که سال ام فقط رقصان مانده. رقصانی که ادامه دارد. در زندگی هاست نقطه ای سوسو زن است و نمی دانم عاقبت پیدایش خواهم کرد یا نه؟ هنوز جنگ ادامه دارد این زخم کهنه نبضش تند تند می زند و خستگی نمی شناسد . هواپیماها می آیند با کسالت دیگران را می کشند مردم با کسالت می میرند و دیکتاتورها سرحال و قبراق خدایی می کنند. من یک قاچاقچی ام و مردم را می برم قسمت شرقی و می آورم قسمت غربی و می روم به کشور دشمن و

یک بی وطن آواره ام. کشور ما و کشور دشمن موشک های غدار و سفاک شان را رو

Page 86: قصه های سیمرغ

قصه های سیمرغ86

به هم قرار دادند و تهدید کردند یا حرف ما یا مرگ. و کشور دیگر گفت یا حرف ما یا مرگ. و انگشت گذاشتند روی دکمه

و... من االن بر ویرانه ها گام بر می دارم از دو کشور تنها من مانده ام. هیچ کس زنده نمانده انگار که بر سطح ماه گام می زنم. نمی دانم رقصان زنده است یا نه؟ من زنده ام. گویا او هم زنده است. اند. یافته باز ابد آرامش را باد است و کشتگانی که برای تنها من نمی دانم رقصان کدام نقطه است؟ به سویی می روم که بی

سوست.