shams3 - | rumisite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین...

348
) ات ی ل ز غ( ی ز ی ر ب ت س م ش وان ی د1001 - 1500 -------------------------------------------------------- www.RumiSite.com 1001 ود ی ه% ور چ ن م ع م ش ن- ه در ا- ا ود ی د در دل و دل را ر ر س ت- کا ی ش ت- ا ن مر دل د ده ان ای ر ود ود ر ا ر ی8 ب ت س م ای دو ت خ و س ت س ی ن وق ل خ م ورت ص دل ورت ص ود م ن دا رو خ ن س خ دل رخ ز کره ای ا% را خ م ت س ی ن زش ک ش ز ج ود سS چU ی ه را م ت س ی ن او ب ل ز ج خدم ب ص ی کU ن را که ن- ا ن ک اد ن ود ش گ دی ی ب و ی ف ل ر م ار ل د ن ی ا و را ی دم دن اول که ن ن م ان خ ود ن س ی ر ب% چ و ی ان خ ار ن م ان خ ورد خ ت- و ا ی مه ش% خ م ار ل د ون% خ و ی در د ان ه ش زق غ ود ی م ر ل ی س و1002 د ی س ک م را ل و د ی د ی م کo ک ن و% خ د زا دون ح ص ه اه ت% خ م ار ف س و ی د ی کu ف م در ه% چ ه ت ف س و ی و% خo ک ن- ا د ی س م او ر ه ادم زن ف ه ت ار ن د ی کu ف ه% چ ن ی در ا ف لط ن س ر ون% خ د ی م د ن ی ر س ت ل و گ ره دل ب ن% خ زد ک ل ی م ه% ه چ ر ت ص ق ن- ا ار ر ص ی ق د ی س م ر ص ق د و ی ش ت س ه ب و% خ ه% چ

Upload: buingoc

Post on 15-May-2018

274 views

Category:

Documents


14 download

TRANSCRIPT

Page 1: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

) غزلیات ) شمستبریزی دیوان1001 - 1500

--------------------------------------------------------www.RumiSite.com

1001بود چه منور شمع آن در ربود آه را دل و دل در زد کآتش

آتشی من دل اندر زده زود ای زود بیا دوست ای سوختمنیست مخلوق صورت دل نمود صورت رو خدا حسن دل رخ کز

ای چاره مرا نیست شکرش سود جز هیچ مرا نیست او لب جزصبحدم یکی که را آن کن گشود یاد بندی تو زلف از دلم این

را تو بدیدم که اول من شنود جان چیزی تو جان از من جانخورد آب تو چشمه از دلم تو چون اندر شد ربود غرقه سیلم و

1002کشید را دلم تو کمند دوید چونک صحرا به چاه از یوسفم

درفکند چهم به یوسف چو رسید آنک او هم فریادم به بازفکند چه این در لطف رسن دمید چون نسرین و گل دل چنبرهکرد میل چه به قصر آن از مشید قیصر قصر و شد بهشتی چو چه

ظلمتت آن شد چه چه ای بنگرید گفتم من به خورشید که گفتشد گرم کنون فسردست که جلید هر بگدازد عشقت جمره

زد زنگ بر که رومست فرید قیصر خواندش ترسابچه که اوستسعیر بر زد که بود دل مزید پرتو من هل که بشکافت و شد پر

ببخش جان مرا که گفتش برید دوزخ یزدان ز هرک بخورم تالطف بحر ای آتش از بفسرید برگذر تبشم بمردم نه ورمرا قوم آتش ای که گزید گفت خداشان که ده من به زودسپرد او کف به یکایک رهید جمله نورم ز تو نار که گفت

دین شمس رخ تبریز ز کلید تافت را جهان نور بود شمس

1003شاد و سبز تو ز باغ گلی این شاخ در تو حریف باد هست رقصمریمی چون تو و جبریل چو زاد باد دو هر این از گلروی عیسیبقاست کلید دو هر باد رقصشما رقص این بر بسیار رحمتدماغ شد شما نسل کیقباد تختگه جایگه بود تخت

رود معده به شاخ هر فساد میوه و کون ز برستست زانکبود مکون ز چو ما و نعمت بخور نگردد ارتقاد خلطدگر باغ ز قوم هر جواد روزی ای را تو بزرگست خوان

جو بخت برو بختست المراد قسمت بود رخت از به بختاندردمید دل به نسیمی که والد بس آرد که نور مدد زان

Page 2: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1004بود کی با گر عربده دل کبود دوش چشمش دو کردست کی مشت

شراب عشق ز پرخواره دل قدح آن برفزود هفت دگران ازاوفتاد کوی سر بر و شد ربود مست خوابش ناگه زنان دستببرد قبایش رفت عسسی گشود آن را کمرش شد دگری وان

تار بنوازید چنگی پود آمد و تار بی دل آن خواب ز جستنماند خمارش رفته قبا سود دید سودای شد کم زیان دید

فتاد آتش در که دود دیدشساقی چو شد او سوی و گرفت جامدلگشا می ریخت او غم نمود بر رو بدو اقبال صورت

برو گو قبا یافت بقا وجود بخت جوید چه دید فنا ذوقحالل جغدان به ویرانه جهود عالم آن از شنبه صد دو باد

خراباتییم و خرابیم چو زود ما آر پیش و کن پر قدح خیزچشم به نیاید لطف از قدح آزمود این جان می نداند جسم

عید طبل این آمد گوش سوی عود زان افغان بزن آتش دلش دررو عشق تتق اندر و کن حسود بس هزاران و خوبست دلبر

1005شود گریزان عشاق ز که شود هر پشیمان خواجه دگر باراوست جان بر همه منت شود والله حیوان چشمه سوی که هر

عاقبت کشد تو سبوی که شود هر سلطان عشرت حرم درآدمی حوصله بود شود تنگ عمان چو و دریای چو تو از

گیر جای دلی اهل دل به شود رو مرجان و در دریا به قطرهخودست اصل به ذره هر شود جنبش آن کسی میل بود چه هر

را تو بیند چو صدساله شود کافر مسلمان زود کند سجدهدل و هوس جان و میل جذبه شود از جانان و دلبر همصفت

است عاشق ره سرتیز که شود خار گلستان االمر عاقبتباش جمع و کن بند را شود ناطقه پریشان تو ضمیر نه گر

1006برگزید همگان بر مرا گزید عشق را رخم مستانه و آمدجعفری زر کان آن کز رسید شکر گازی نادره مرا روی

سرست در اگرم تکبر دمید باد من در که اوست دم ز همرخم بر و مه خشم مرا کشید کرد نیلی سره نیلی گنبد

نی جام یکی و فراوان ناپدید باده لب و شد پیاپی بوسهدین روز تو مه از کفر شب بایزید ای تو دم از یزید گشته

بگیر عالم همه این نفس سگ پلید گو دریا لب سگ از شود کیریخت که خون بسی خداییش کلید قفل آمد چو بریزیم خونشرا نفس بکشد سعادت به شهید جان و سعید افتند هم به تا

Page 3: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

صیاد زان نرهد شکاری رهید هیچ تن سگ های سگی ز کوسر ز شو جوان پیر خرف قدید ای هزاران یار از شد تازه

گور ز آ برون مرده بدن ز وی دمیدند مجید صور عرشخامشان دهل بشنو و جدید خامش عیش به الله ایدک

1007بمرد سنایی خواجه کسی خرد گفت کاریست نه خواجه چنین مرگ

بازداد زمین به خاکی واسپرد قالب فلک به طبیعی روحبرست غباری ز وجودش درد ماه ز درآمد به حیاتش آب

تن ز شد جدا خورشید فسرد پرتو شد جدا خورشید ز چه هررفت میخانه به انگور فشرد صافی را تن خوشه اجل چونک

آفتاب مثل جان همگی شمرد شد نباید مرده را شده جانمرد پوست مگر نغزست تو برد مغز دوست مگرش نمیرد مغز

زن مغز آن در دست بهل کرد پوست و ترک آن قصه بشنو یاترک انبان دزدی پی سترد کرد مو و سر و بپوشید خرقه

1008معدود غیر نعماه من مردود یا غیر لدیه السعی ودعانا قد و اکرمنا معبود قد نعم و نعبده کیلفخر حمدنا یطلب محمود ال بذاک یجعلنا بلصدقه باللقاء بشر مورود قد الکریم حضرته من

حلو الحبیب من الوعد مسعود و السعود الی السعی ودم هر به او که سعدی بربود خاصا خویش سعود به دل صد

1009عباد یا کرام من الکرام الکتب لالجتهاد طارت انشروا ثم غفله من ایقظوا

اوزاننا نختبر کی میزاننا نا جواد جاء یا عفو به اوجد شاننا اصلح ربناالمشتکی هذا نعم البکاء بعد رقاد اضحکوا من انتبهتم و حجاب من خرجتم قد

فواد از خود آگهی شاها گوییم باد پارسی پاینده دولت و باد تابنده تو ماهنشد تازه و خوش و دید را تو که ملولی رماد هر بادا آتشش و باد تیره نانش و آب

برنجست جا وز دید صباحت که المعاد خوابناکی یوم الی تا بادا خفته بختش چشم

1010درا رای الفواد من وسط نوره واد تالال الف التجلی قبل بینه و بیننا

الرفات و الرمیم و الموات یحیی من التناد جاء یوم ابصروا و قوموا االموات ایهاکاتبین کرام من الکرام الکتب لالجهتاد طارت انشروا ثم غفله من ایقظوا

اوزاننا تختبر کی میزاننا نا جواد جاء یا عفو به اوجد شاننا اصلح ربناالمشتکا هذ نعم یا البکا بعد رقاد اضحکوا من انتبهتم و حجاب من خرجتم قد

فواد از خود آگهی شاها گوییم باد پارسی پاینده دولتت و باد تابنده تو ماه

Page 4: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نشد تازه و خوش و دید را تو که ملولی رماد هر بادا آتشش و باد تیره نابش آببرنجست جا وز دید صباحت که المعاد خوابناکی یوم الی تا بادا خفته بختش چشم

1011دررسید خوبی منشور دگر را خوبان بردمید میر دیگر روح نسرین و گلزار و گل در

جدید احسانا الرحمن زاده ملیحا مزید با نور علی نور زاده منیرا یاتو خاک فدای جان باشد چه خود جان از ناپدید خوشتر تو در ماه بود چه ماه از خوبتر

روحه هواک فی یفدی روح ذی مستفید کل جناک من انیق بستان کلالفنا فی البقاء ذکرتم ما انکر یعید لست ان یبعد لیس جمیال ابدی من کل

بگو تو چیزی که را جان کشد می ملولی کشید این کی گزافه از گریبان کس را کس هیچ

1012الطیف شبه بعید یا قریب انت ترید لی فیما تغمس ارواحنا جمله

رسید مرغان نوبت گذشت آدم رسید نوبت فرمان که خیز زدند قیامت طبلالمقال لذیذ انت الفعال لطیف مزید انت من فهل زدت الکمال جمال انت

در بگشاد دولت قمر دور پس رسید از سلطان خلعت سر ز کن برون دلقالفتور زمان زال السرور اوان تحید جاء ال سندی یا غرور لدنیا لیس

سخت بود آن از ظلم تخت داشت پری و رسید دیو سلیمان چتر رخت کرد رها دیوالمدام کاس فامال غالم یا طرب مشید هل قصر ساکن السالم بدار انت

نیست قول بی و ظالم حاکمیست خوش چه رسید عشق مسلمان دیو نیست الحول حاجت

یخلق لم مثلک المشرق لمع المجید یا انت نحوک ارتقی بیدی خذشد هست و شد نیست شد دست از رسید عاشق گلستان سوی شد مست جان بلبل

طور همچو جهان جمله حور برانداخت رسید پرده عمران موسی نور بست زبر و زیراوست هیوالی عشق نکوست خیال چه گر هر پرده حق رشک از رسید صورت جان

سوار بادی سر بر غبار چون تنت رسید هست ماچان به خاک باد گشت جدا چونکبالریاح مرتفع الغبار ان شدید اعلم صیاح وسط اختفی هوی مثل

1013بود چه دوش که بگو پس منی حریف بود اگر چه فروش می یار آن و دل این میان

یجود و یری انه سیدنا یذود فدیت الفناء من یبلغ البقاء الیدوش ماهم جمال بدیدی چشم به بود اگر چه گوش های حلقه آن در که بگو مرا

نآی منه و طغی شرود کل یعود معاد الیک هو طال ان ظلک مثالهمرازی و ای خرقه هم من با تو بود وگر چه پوش خرقه شیخ آن صورت که بگو

یعی المکان الله حافظ ولود بامر الزمان الله عاطفه بمسشنوی می راز ناگفته و فقیری بود اگر چه خموش ناطق آن اشارت بگو

محبته لظی فی فذب فواد خلود ایا اتاک فقد فدومی حیاه ایاآگاهی دوش حال از و نخفتی بود وگر چه خروش و نعره آن شب نیم که بگو

فانکسرن الفواد جبیر جبر سجود ترید به تنی فال تاج نحله ترید

Page 5: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کردیم می پاره پاره تن و جامه آنچ بود از چه بوش و رنگ که تا پارگکی بیارالحیوان کما تنکسر ال انفک یهود برغم شبیه تسجدن ال وجهک نصف به

بحر و ماهی حبس ز یونسرستی چو بود وگر چه جوش و موج و بحر آن معنی که بگوکرما یحبنی حبیبی لیت ودود یقول ود حب تاثیر حبک الیس

کجاست ز جان و انس کاصل ای شناخته بود وگر چه وحوش وحشت این پس اصل یکیستتهیجنی بما عیشی نضاره مفقود ایا صاحبی و عیونی تقر متی

نیست رویش و پشت که جانی بدیدی بود وگر چه روش و پشت عشاق تصور گهدهر یا سقیتنی قد بما سکرت مثلک الن لکنود اکون لربه لدا

ماییم غرض سردفتر تو عشق ز بود وگر چه گوش و گفت و پیغام و دفتر هزار

1014عمد و بموتی البین قصد حکم و بحینی الصد رضی

حسد عیون الدهر حسد فتح و بفناکم آنی فرحقنت دماء العشق ولد یهرق و قریب للعشق لیس

لکم حیاه الموت رغد لکن و غناء الفقر لکنمعی العشق سبل فی رصد سافروا و ضالال تخافن ال

بعدکم یهولنکم مدد ال و وصال وفد دونکماولهم طرب جلد فنسیم و حوال السالک یهب

1015زر همچو شرابی درده ذقن سیمین شاهد نظر ای نور شود افزون شود روشن ها سینه تا

بده سلطانی جام آن ده هشیاران شود کوری شب تا جان همچو گردد جسم تاسحر همچون

ایزدی شراب درده زدی درهم را خواب در چون دو هر بستن خلق بر کرم در نشاید زیرامزن بیهوده تشنیع ذوالمنن جام خورده کفر ای من خاب که زیرا شکر من فاز که زیرا

زده می هم و مستی هم میکده مقیم تو چون ای بیهده های گهر تشنیع بی ای زنی می

1016البصر الغیب فاستبصروا عینکم فتحنا بالمنتصر انا فاستبشروا بینکم قضینا انا

ببر دل بیاور مژده خبر خوش ای صبا جانم باد تو بستان ور مژده ای فدات جانمماحضر

شود گلشن ها ویرانه شود جوشن یک شمشیرها آید تو از چون شود روشن جهان چشمنظر

شده چندان صد لطف وی شده دندان بی قهر جان ای داد چون شده خندان جهان و جانظفر را ها

باکبریا حضرت وان ضیا ای دیدت که کس هنر هر از بالفد او گر خدا از شرم ورا باداای ریشه یک ما هست از ای بیشه شیر شب نگذاشت و روز در ای اندیشه نیم که اال

شمر هجران

Page 6: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

مه روی شد خجل وی کز شه روی بر آفرین لطفش ای بشنوده خه گفته دیده به کورانکر گوش

من درمان و دارو وان من سلطان آن عشق جوع از من جان در من جان گردد سیر کیالبقر

سهر من عقلی اختل و هجر قد عیشا کان کفر ان ما روحی والله نفر ما روحی واللهشبش همچو من و روز او وش ماه او ابروش آن من از حیران قالبش چون من و جان او

فر و خوبیشافعی بی گنه و جرم سامعی بی دعا از سیمبر آه بی زر چو رویم نافعی بی الم و درد

من گفته الحمدلله من سفته در آن باشد آن کی های سایه در من خفته خوش و مستطربشجر

خود درمان جویمی من خود جانان دیدمی جگر تا بنمایمشخون خود گویمشهجران کهلقا پنهان بس تو حق چون بقا بحر گوهر مشتهر ای و شهر تبریز را الدین شمس مخدوم

1017مگر او است زمهریر یا دگر رویی ترش همچون آمد ساقی ای سرش بر جامی برریز

شکرهله راهشکن به خود یا بلبله از دهش می میان یا ای زیرا عفریت نیست خوش گلرخان

پسرخری در نماند خر تا پیغامبری می پر درده دو عیسی باده از زمان در بروید را خر

مهل آید اگر هشیار دل مجلسمستان و در خیر مستی حال در بود را مستان که دانیشر

مده ره ما مجلس در نشین در بر پاسبان جگر ای بوی او از کآید دلی آتش عاشقی جزنهد سر خواهی پای ور دهد پا خواهی دست آرد گر بیل جای بر عاریت خواهی بیل ور

تبرام گشته دل بی و شرم بی ام آغشته شراب در چون تا تیغم پیش در نیستم سالمت اسپر

سپرای زنده حیاتی آب ای گوینده یکی تا خواهم گوید پرده وین اندرزند خواب به کآتش

سحربردرش یابی هشیار رگی گر من تن سگ اندر ره این در را او نشد حق شیرگیر چون

شمرشش و پنج غالم قومی خوش و مست و خراب دگر قومی ها آن جدا ها وین جدا ها آن

دگر ها وینام کرده گم را کاندازه ام خورده بیرون اندازه ذی ز حفاظ هذا وافمی شد وایدی شد

السکرگوشکن را ما افغان کن نوش را ما نیش هوش هین بی کن هوش بی خود چو را ما

نگر ما سوی

1018

Page 7: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

اندرنگر دالن بی در برگشا را جان چشم پا رو بی جان چو قومی زبر و زیر دل چو قومیسر و

همه جوشش در دیگ چون همه کوشش بی و کسب پیش بی دل همه پوشش و پرده بیسپر حکمشچون

آزادتر هم سرو وز دلشادتر گل و باغ پاکتر از حیوان آب وز رادتر دانش و عقل وزقبا را ایشان خورشید هوا اندر ها ذره سر چون برکرده دل عین وز پا بنهاده گل و آب برخون باالی بر بگذشته خون دریاهای موج تر در ناگشته دامانشان خون غوغای وز موج وز

مل همچو ولیکن حبس در گل همچو لیکن خار ولیکن در شب در دل چو لیکن گل و آب درسحر چو

اقداحشان و باده وز ارواحشان از تو خیر باری از شده فارغ راحشان از خوشی مستیشر و

تر انجیر خورد کی خود پسر ای مرغ هر که کن را بس زاغ وان شکر طوطی طعمه شددگر چیزی

1019شر و شور بهر آورد چه بهر از خدا را تر ما دیوانه او زنجیر کند می را دیوانگان

طرب در را جان آورده بوالعجب شوخ عشق بی ای مست جان بر شب نیم هر درآ آریخبر

آسمان عشق این دست کز امان باشد کجا را عاشقان ما چون خرکمان اندر ماندستزبر و زیر

ای برده قرارم و صبر ای خورده خونم عشق چون ای شدستم پنهان شبت و روز فتنه ازسحر

شوم پنهان کجا جان از شوم جان چون اگر لطف عدم در اندر شوم غلطان عدم در گرنظر داری

ای آورده عدم از نی ای کرده پیدا که را در ما بگشاده عدم در ای تو صندوق عدم هر ایتو دست در عدم گوش تو سرمست خوشو تو هستی حکم بر تو هست طفیل دو هر

سر بنهادهکن دیوانه را فرزانه کن ویرانه را خطر کاشانه بی گردد دو هر تا کن پیمانه در باده وان

کند می سالمت مستی معتمد چست عشق مکن ای را دل خود مست سالم بشنوحجر همچون

ای بربسته او خواب چون ای بشکسته او دست کوی چون بر را مست خمار بشکنبرگذر مستان

1020سفر این از درآ خانه خانگی نگار تو شکر ای گران نشود تا برگشا لعل پسته

تویی چون نوح کشتی تویی چون روح این ساقی پرست چه خون ساغرم تهیست که تاجگر

گزین دگر صنمی رو کین ز مرا زند دگر طعنه کجا صنمی کو بگو یکی جهان دو درتو نقش بدید چونک کرد نقش که قلمی بشر آن یا ملکست این شدم گم های که گفت

Page 8: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کنی مالمتم و عیب چنین چرا جهان و حشر جان یکی نفسی هر ببین درآ من دل دربال صد دو مایده الصال بگوید تر عشق و خشک ز بین مایده تر چشم و لبی خشک

را تو بتی شود جلوه را دو این چشیدی قمر چونک صد دو او بنده ای ستاره یکی شهرهیقین شه و خاصبک دین شمس که بگو مشتهر فاش و نهان اوست دین همچو تبریز در

1021ببر غم و بیار باده مده دم و درآ هر گرم چراغ و چشم طرف هر جان و دل ای

سحرای فرشته طلب هم ای سرشته طرب نیشکر هم و نبات ز پر ای گشته عرصات هم

شد ریز نبات روز شد خیز رسته که خبر خیز او از بربا هین شد ستیز خردم باتو سالم گران رطل تو غالم خبران سر خوش و پا کنند یاوه تو نام شنوند چون

رود می تموز فصل رود می روز که عمر خیز سایه ز دیو رود می هنوز و رفتجان راه ز رسان باده جان آه بشنیده نر ای شیر چو درآ پیش جان پناه و دل پشت

شش و پنج ز گذری می خوش و شاد و خراب و بکشخوش مست بکش را قافلهسفر این سفریست

غم بسوز و بده می دم به دم لحظه به قمر لحظه ای توست دور صنم ای تست نوبتدین شمس تبریز در دلربا و رباست چون عقل اوست در شمس بصر چون تبریز آن

نظربود نهان او در نور بود عیان بصر چه دگر گر بصیرتی به جز نظر شود نمی دیده

1022یار مرا گفت گذری بر سحری کار دی این از چند خبری بی و شیفته

را خود دیده و گل رشک من خار چهره طلب در جگر خون از پر کردهنهالی سرو پیشقدت کی تار گفتم فلک شمع پیشرخت کی گفتم

زمینت و چرخ زبر و زیر کی بار گفتم مرا نیست تو بر گر عجب نیستباشی چه خیره دلت و جان منم زار گفت سیمبرم بر باش و مزن دم

قراری برده جان و دل از کی بار گفتم یک به گفت سکون تاب مرا نیستبیش زنی چه دم منی دریای دار قطره گهر ز پر صدف جان و شو غرقه

1023خور ما دلبر دست ز باری خوری باده خور اگر زیبا سوز عالم آتشروی یار دست ز

سوزی خرمنی دم هر به برقی چون که شاید باال نمی ز شربت همه کوهستان کشت مثالخور

بردری عقل حجاب مجنون چون که خواهی ز اگر جا آن شراب پابرجا عشق دست زخور جا بی

بنشین گلبنش زیر به بدرنگی و دلتنگ صهبا اگر بگزیده این از مغموری و مخمور وگرخور

ناموسی مستان این از ساقی این خور گریزانست پیدا و پنهان مخور قالشی و اوباش اگر

Page 9: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کرخی چون و بسطامی چو خواهی همی گر آن حریفان بر گلخن این در باده مخورخور معال سقف

بنشین خویشتن کار به داری کارکی گر خور برو زلیخا نان غم مجنون ای نه یوسف بر چوباشد جهان بطال که ویران کند دکان سقا کسی مشک از آب تو سیالبت نربودست چو

خورگردی همی ار کفلیز چو دنیا این دیگ حلوا بگرد و حمرا مخور کاسه سیه ای رو برون

خورپرخون تن گرد منبل چو مجنون ای بازار این در در شمشیر چو برو کردی طمع شاهد

خور الالتبریزی الدین شمس اشراقات مشتاق صفرا اگر و اکراه بی تو را تقوا و صبر شراب

خور

1024مادر شوهر همچون نه بنگر پدر همچون مضمر مرا کژبازی آن از دان واقف نیک را پدر

را او نهی کژ آنک از اولیتر راست گردی کژتر تو کند استیزت به را او نهی کژ تو وگرخواند می سلطانیت که برجه و بشنو بابا سنجر ز او پیش بمیرد کیخسرو اوت خاک که

را رو مکن کژ شنیدی را یدعو الله ان رهبر چو زهی و راه زهی داعی زهی راعی زهیدرمان هر به و درد هر به جان ای شدی بنه پراکنده جامع آن در جمعیت عشقشجوی ز

منبرحق شیر و کرار تویی دیدی او فر و کر جعفر چو چون طیار تویی دیدی او پر و بال چو

1025اندر خواب به دگرباره بیداری اصل آن سر مرا از ببرد سر از ببرد شر و شور افیون بداد

جاهل کنم را خود او از غافل کنم حیله صد ساغر به چنین او دست به کامل مه آن بیایدگدارویی از چند تا که گویی نمی گوید در مرا هر کنی می گدایی ادباری و عوری هر چو

ابریقی و دلق غالم خفریقی و زاری اندر بدین جوال این چرایی تحقیقی و حقی اگرآید می ننگ را شهان زاید می تو کز ها این تسخر از را دیو باشی که باید چرا بودی ملک

او جفت نیست عالم که او گفت گفت داند کر که هستی و کورست جهان او نهفت و پیدا زبگشودی یار راز که بودی زبان آن گر این مرا از جستی برون بشنودی که جانی آن هر

معبربسمشکل حالیست مرا دریادل دلدار آن و از کر و جوالن آن از سینه شود می ویران که

فردم آن شوند کافر همه گویم مومنان با کافر اگر جهان در نماند گویم کافران با وگر

جو تفضل اندر خواب به او خیال آمد دوش بس چو تو بی بگفتم تو چونی پرسید مرامضطر

یارا غمت از خون شود را ما بود جان صد مرمر اگر از کوهیست یا و خارا یا سنگست دلت

1026آخر گهریم دانه دریاییم به نه چه آخر گر فریم و کر در میدانیم به نه چه ور

Page 10: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دوشینه باده زان نی ور دهی باده آخر گر خبریم بی بس نادادن و دادن ازگیرایی و راوق چه زیبایی چه عشق آخر ای زریم کان در کیسه و زر رفت گر

ما بر زبان بگشاده ما بر زنان طعنه آخر ای مستتریم ما خامان شما ز بارینبود پدرش مال نبود زرش که آخر لولی خوریم چه ما پس گوید نکند دزدی

مشغولی و مکسب بی شنگولی و لولی آخر ما بریم کی مال مسلمانان مال جزدرآگندیم خرماش بردیم اگر آخر زنبیل نیشکریم هم خوردیم اگر نیل وز

زندان و چه به آرد بگیردمان شحنه آخر گر بچریم آبی زنخدانش چاه بر

مستانش و ساقی وان زندانش و آخر چاهشخوش سیمبریم که سیمان بی گفتن وانزن تن و خمش تن کای تن با جان گوید آخر می نظریم صاحب بگشا بصر و بند لب

1027لشکر بزد زنگ بر ترکستان زوتر یغمابک هال بگریز خویشی بی قلعه در

تنگی بود عقل بر زنگی شب ز کی خنجر تا او سر بر زد آمد صبح شاهنشهکردند سحر قربان را شب سیه االکبر گاو هو کالله گوید این پی موذنشمعی لگن زیر از گردون برون اختر آورد نماند چرخ بر او نور خجلت کز

باشد بیمارصفت اول از گر خوشتر خورشید نفسی هر در گردد خود دل از همبنشین او سایه در پردردی که چشم بنگر ای او چهره در حالت این در زنهار

آرد رقص به ذره کو دل روشن واعظ منبر آن این سر از او بفشاند که نور بسکوری هر کوری بر نوری زهی نپوشاند شاباش وی کور سر آرد بر که پس زان

صافت آینه در تبریزی الحق کافر شمس از بتر باشم بینم خدا غیر گر

1028دیگر عسلی گفتت جان ای عسلست دیگر ذاتت عملی دم هر جان در را تو عشق ای

خندان چمنی و باغ جان هر در تو روی دیگر از تلی مشک از دل هر در تو جعد وزاستسقا گه و دق گه باشد غمت ز را دیگر مه خللی صد از رسته خللی زین مه

لرزد چرا برگ چون دل بهارت لطف دیگر با دغلی آرد آید خزان که ترسدنبود درت خاک کز دارو هر و سرمه دیگر هر سبلی و درد آرد دل دیده در

برد نمی اومید تو لطف ز دیگر ابلیس املی وی در تابد می تو ز دم هرگفته جان به آمنت فرعونی ز دیگر فرعون تکلی ایمان ز دیده جان خرقه برآید جمل به روزی تو وصال دیگر خورشید حملی برج یابد دلم چرخ دررقصان زمین روی بر بین را زمین دیگر اجزای بدلی آید بنشیند چو جوق این

نوری و شرف رو چون را جان زمین روی دیگر بر اجلی تخم چون را تن زمین زیر درآری حرف و صورت در را ها غزل چند دیگر تا غزلی بشنو جان از حرف و صورت بی

1029زوتر جان مونس ای داری خود کف بر زوتر جان گران رطل آن گشتم سبک نیک من

الغر هر کن فربه ساغر بسی باده زوتر از آن از دست ای دستی سبک چند هرتو جام لذت از تو بام و در بر زوتر ای همگان از من آیند صبوح به ها جان

Page 11: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

آرد قی نه که می زان آرد می تو سینه سودای زوتر از عیان نور از آید چشم به

1030شکر از دگر نیمی آمد زهر ز منگر نیمیت چنان که بالله منگر چنین که بالله

را شکرها کانیست تو از زهر که چند انور هر چنان رنگ زان نوری چنین که رو زانافتد می تو پای در گفت نیارم که خوشتر نوری بنگر ما در درویشا که معنیش

شو همچین و شو خودبین بنگر توم که من سر در وز مگو پای از پا تا سر ز نور ایزرقی از پر تو گویی خلقی بصر در تر چون من دل خون در غرقی هم تو آنک ای

بین چشمم دو دریای داری گهر زانک زر ار بین من رخ اندر داری محک سنگ ورتبریزی الحق شمس را خدایی شیر مشمر صیدیآن سگی به را او شد روبه نه که

1031همدیگر به بستست تو جان و من شر جان گر بود خیر گر تو از شوم همرنگ

من رنگ مایه ای من شنگ دلبر خوشتر ای شکر تنگ از من تنگ شکر ایمرهم تو نکته ای محکم تو ضربت سر ای یک شدم تو من تا کم تمامی گشته من

بودی ما بنمودی همسایه تو چهره انور چون قمر خوش ای کردی یکی خانه تاخانه این تو بردار شاهانه تو حمله االکبر یک هو کالله گردد فنا تو جز تا

خواهم نی و جویم نی راهم کند محو زر چون نخواهد اکسیر که داند کس همه زیراگشتم زر که گفت مس کوره آن تابش نیکوفر از آتش زان تابان دلش گشت چون

آمد نیش همه نوشش آمد خویش به باز اشهر مس اکسیرگر آمد پیش به باز تا

1032آخر خار تو انکار ز من بر زنی چند آخر تا پار مرده ای گویم نمی تو با من

باران بی و مظلم هم تو ابری آخر ماننده ببار قطره یک ابر ای مکن تاریکآمد قدر بهر از ها فرمان جمله آخر این کار لذت از تو غافل جبری ای

کش سوزن به رشته کاین گوید کسی کور آخر با شکار جاست کان گوید کسی بسته باگوید می و شاهد از کس دوروزه طفل آخر با خمار چشم از حیوان نظر با یا

بنشین زنان پهلوی توی نیابی هیچ آخر چون کنار به بگذر جانبازان حلقه ازتبریزی الحق شمس مخدومی قدرت آخر در نظار به را حق بینی بخوری غوطی

1033سر بکشیده واپس در بر مرا دیده عبهر ای رخ بنموده پنهان طرفی از باز

دانی تا جایم کاین دیده سلف لحظه شکر یک چون تو خندیده گاهی من حیرت برواپس برو که یعنی من روی به بسته دیگر در نمطی یعنی پی در شده بام بر

آمد رقیب که رو رو کرده چنان تو را بگذر سر این از که یعنی گشته کنان سجده منبدزدیده چشم تو کرده نظر تو در شر من و شور و فتنه صد تو کرشم و ناز زان

تو دست ز جمله کاین من بر گزان دست اندر تو عذر به خاک بر گشته زنان بوسه منیابم لبت لعل بر بوسه کان باشد زعفر کی چون رخساره بخراشی تو گاه وان

زنگی حشم شاه تو زلف کافر کافر ای تو سر اندر شد ایمان که فریاد

Page 12: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

پایت در افتد مشک بیفشانی طره عنبر چون دهد خطیت براندازی جعد چونشد جان او عطسه کز نقشی زهی آزر احسنت صد و مانی صد تو پیش به کشته ای

جسته برون برق یک تو جمال ز در ناگه هم فنا بام هم خانه این شد محو تاشاهان همه شاه ای گفتم فنا عین آذر در بدین بفسرده نقشی همی بگداخت

برفست این باقی هم تو خطاب که احمر گفتا گل غیبست باقی بود برف تاتو روی تابش از مه ای اال که کمتر گفتم گک بنده چون سجده کند خورشید

ترسی نمی که گفتا من در بنگر سامندر آخر نه تو وانگه آتشرخسارم ازبپوشیده چشم دو باشم بتکی مغفر گفتم این من پوشیده غیرت حجب اندر

رنگی دهد صبر در عشق این را تو که منظر گفتا هم و ناظر هم گردی آن شایستهوعده این از بنده در باشد نشان چه زر گفتم چون آتشدل در جان درخش که گفتا

جان عیار صحن در بنگر نکو گاه برخور وان او تابش وز درخشانی حال درمیرم همی ترس وز ترسم همی که جوهر گفتم آن رود من از خود جان دیدن کزتو خیال حسن کز چونی بی جوهر بر آن سیمین طرفه ای نشستستم چشم در

که گویم گفتا همی منت نی آخر بر مترس هم بخوری بر هم ما جمال باغ کزتبریزی الحق شمس خداوندی نقش انور آن او از تبریز عالم او از پرنور

کن سجودی تو را او کن خالصه بود االکبر او هو کالله خود از شنوی تو تا

1034عیار مه ای مرو یار مکن یار بار مکن یکی به مپوشان را خود فرخ رخماهی چو خلق همه الهی دریای ناچار تو به بمیرند دوست ای آوری خشک چو

فردا وعده دگر شیدا دل با زنهار مگو تو فردای ز رسیدست چرخ بر کهپای از سر ندانیم باشیم تو دست در دستار چو و سر بیفتد باشیم تو سرمست چوکرد نتوان شکایت نقدست تو اغیار عطاهای دل برای کردیم گله ولیکن

خواهی چه خواجه ای که بپرسید عشق خمار مرا در غیر به مخمور سر خواهد چهخریدی و بدیدی عیبیم همه خریدار سراسر لطف زهی پرعیب کاله زهی

سربخش خسرو تویی زربخش همه پیرار ملوکان مرده تو ز برآورد گور از سردوست هوس را دلم نفزایید بیزار ماللت گردم جان ز جان رهزندم اگر

ریگ از سمن بروید ببارید تو ابر گلزار چو و گل بروید درتافت تو خورشید چوخیالی شدستیم تو خیال سودای دیدار ز گه باشد چو تو از شویم چه داند کی

بخستیم پای کف شکستیم شیشه هموار همه ره جز مزن مستیم همه حریفان

1035بر ای زر به زار شده بیچاره بر عاشق در به حلقه را تو مرگ نزد که گویی

شماری های دم که روز آن از بر بندیش دگر شوی زنت وهم و زنی می تواحکام همه قبول به کن سپر تو را بر خود سپر به آید اجل تیر که پیش زان

مقصود باشد نظر و ادراک آدمی بر از نظر و ادراک به پیوسته رحمت کایطوطی چو خلق وین تو فضل شکر کان بر ای شکر به دل ننهد که کند چه طوطی

بست کمر جای صد تو عشق از نیشکر بر آن کمر اطراف بر نبشتست تو شکرده دگر نور را باصره قمر و شمس بر جز قمر و شمس بر شده وافر تو نور ای

Page 13: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

عارف خاطر شده سیر جهان کار بر از دگر کار بر و شیوه بر شده عاشقرا جهان آب کند نوش گر که بر دیدست جگر به ندارد آب تو حضرت بی

نزاری و نداری پاس شب همه بر گیرم سحر ورد بر مخلص ای بزن را خودندیدند آرام صبحدم و شب که ها بر آن گهر گنج آن بر فتادند ناگاه

آخر به و جست همی نور شب همه بر موسی شجر باالی به دید عجبی نوریرا شب طره جان به ساخت وطن بر یعقوب پسر زلف و رخ به آخر زد بوسه تا

بهانه بود پسر و بود خدا بر مقصود بشر به پیمبر جان نشود عاشقمیل نکند آفل به و خلیلست آل ز بر او بصر به را او آفل بود خار چون

خلیلش نپذیرفت خلیلی دوست بر جز شرر به نفکندی را خود تن نه ورکلوخی و نقشی تو جان بت گشته بر ای حجر عباد به پسچیست تو انکار

گفت سخنی خواهم که گوش بنه لحظه بر یک تر نرگس زده طعنه خوشت چشم اینقدست تو محبوب که دوست ای زن نقد بر بر مگر و بوک بر همه نهاده چشم ای

بگویم چشم ره ز را لب بر بربستم سر کله آن مستی رود که چیزیشگرفست صید عجب که بنگویم نی بر نی خبر به ننشیند و نظرست مرغ

1036بر حذر و اومید بر تو فکنده رخت بر ای فکر نظربخش به کن نظری آخر

بخش طلب به بنگر عاشق ای و طالب بر ای اثر به چفسی چه تو موثر به بنگرکشدت می جنگ او طرف و صلح بر جانب سفر اوج گهی و یاران صحبت گه

راست و چپ چشم را تو و او نگران تو بر در گوشسمر را تو و گوی سخن تو با اویوغ سوی گاو هش و سیخ این زند می بر او خر به خربنده هش و رفیق عیسیستپشت و کفل بر خورد سیخ خری و گاو بر هر بر و سینه بر خوری ندامت سیخ تو

آگه نشد گر تو دل کباب سیخ بر زان سقر نار مطبخیش کندت پختهکو زفر و حلیماب که گرفتی کاسه بر گه زفر تقریع به تو گرفتی چنگ گه

زر چون گردد تو رخ آن مرگ افشارش بر ز حجر به سر بنهی و بازدهی زرکوران محفل در تو عشوه کنی چند بر بس کر مسمع بر تو نعره زنی چند بس

1037خروار به زر را تو میر بود که زردار گیرم یابد کجا ز زر چون رخساره

بشنیدند زاری چو زار دلشده گلزار از و گل تماشا به برآمد خاک ازفرورو حوض این در زود بکن جامه دستار هین غصه از و سر از بازرهی تا

بودیم غلغله این منکر تو چو نیز دلدار ما سغبه چنین غمزه یک به گشتیمغیرت ز تو را خود عاشق شکنی کی بیمار تا دل این بکند ناله سه دو تا هل

زارش ناله آن از زانک مهلش نی دوار نی چرخه نی و ماند زمین خلق نینگردد فاش اگر نیست عجب ستار امروز دستوری به مستور عالم آن

جست برون زنجیر ز دیوانه دل این دگربار باز عشق از خود گریبان بدریداست چنین عشق شه ز اشارت که بیفشار خامش و گیر جان و دل گلوی صبر کز

1038

Page 14: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دیگر یار نباشد تو حسن دیگر به بار خوبان ماه ای درآجمالت تماشای غیر دیگر مرا کار عالم دو در مبادا

چیز یکی تو حسن ز دیگر بدزدیدی عیار تو چو بودی اگربنمود روی جمالت خورشید دیگر چو اقرار شنو ذره هر ز

گوهر ز آگندی که دریا دیگر زهی انبار نمود قطره هر کهعاشق و بیمارند دو خانه یک دیگر به بیمار دل و بیمار منم

کردی تیمار را دو هر دیگر خدایا تیمار آن ماند ولیکنرا سخن این منکر جان داند دیگر چه دیدار آن نیست را او که

همینست خود سنایی گفت منکر دیگر که خروار نی گفت سناییمنگر خروار تو خروار دیگر بدان وار عیسی چشم دو گشا

1039دگربار گردی می فتنه دار بگرد می هوش مستی و بامست لب

دیگر جای کو دگر گردم دیار کجا الله غیر الدار فی ما کهنقاش کلک بر جز نقش پرگار نگردد پای گردد نقطه بگرد

نیاید کم جان و دل باشی تو دستار چو نیز بیاید باشد سر چوحق قبضه در دل منقار گرفتارست به بازی را صعوه گرفتهسوراخ سوراخ فلک منقارش سبکبار ز جانان گران چنگالش ز

کن ندا را ها سخن این کن خمار رها شاه آمد که مخموران بهبریدند گردن را اندیشه و ایثار غم و لطف و وصل دور آمد که

بخوابان اشتر ساربان ای زار هال علف باشد کجا خوشتر این ازرسیدند دولت بدین مهمانان انبار چو بگشای و خازن ای بیا

نیاید روزی را مشتاق مپندار شب دیگر پنداشتی چنینتا کن بگوید خمش ما گفتار خموش سلطان سخن اصل ویست

1040دار می یاد گرفتی سر از دار جفا می یاد گفتی چه آن نکردی

جفتم تو با قیامت تا دار نگفتی می یاد جفتی جور با کنونتاریک های شب در بیدار دار مرا می یاد خفتی و کردی رها

ها سخن گفتی می گوشخصم دار به می یاد نهفتی دیدی مراپیشدشمن باشم خار دار نگفتی می یاد شکفتی او با گل چو

کشیدی من از دامنت دار گرفتم می یاد رفتی و کردی چنیننرمی به من عتابی گویم دار همی می یاد زفتی به گویی می تو

گرفتم دستت بارها دار فتادی می یاد بیفتی دگرباره

1041مگذار یار بی چنین یارا مگذار مرا مگذار مرا مگذر من ز

چاکر جان درآمد زنهارت مگذار به زنهار بی هجر در مراوقتی عیسی تو بلک مگذار طبیبی بیمار چنین را ما مرو

Page 15: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

غاری یار را ما که گفتی مگذار مرا غار در مرا تنها چنینشب یک هجر نماید اندک را مگذار تو بسیار و اندک پرس من ز

سینه به اندک آتش مگذار مینداز خوار اندک آتش نبود کهدیگر بار لیکن بگسست مگذار دمم بار این مرا بشنو من ز

1042بیزار بیزار خود جان از آزار منم بنده از را تو باشد اگر

باید تو بهر دل و جان خود نکوکار مرا ای باشد تو قربان کهنگویی چه گر دلت آزار آثار ز پیداست من جان درون

ندانم چون بگردد من از خار بهار شود پر گلشن جای دل در چوآرد سجده لطفت پیش زنهار گناهم زنهار جان مسجود ای کهکی تا که گوید تو لطف را بار گنه این بار کاین بدو گوید گنه

نباشد تو خاک که جانی و مار تن او جان باشد سله او تنخواهی روز مرغ و خورشیدی بار تو نبودش بیاید شب مرغ چو

عالم ز شب رسم تو برگیری یار چو ای شب مرغ برکند پرها چهجهانست تو لطف که آن حق دوار به چرخ این شود گم جا آن که

صحرا چه و دریا چه جان چشم انکار به چه و اقرار چه عالم آن درماند تو از هرک درفتد تنگی بردار به زود را او و دست فروکننگردم تبریزی شمس از قصد هشیار به مرد نوشد زهر چگونه

1043آخر خندانید اقبال آخر مرا بگردانید سو این عنان

بود پر بربسته دل مرغ آخر زمانی پرانید و پر بدادشفضل از خندانید که باغی آخر زهی گریانید که ابری بدان

داد را اسالم مر که نصرت آخر زهی استانید که ملکی زهیزرین گوی یک وفا چوگان آخر به بغلطانید میدان این در

بینداخت و مریخ بگشاد آخر کمر بدرانید را ها سلحرا زمین زیرا آسمان آخر بخندد برهانید خوف از خدا

1044منگر مست در درنگر ساقی منگر به دست در درنگر یوسف به

قالب شست در جان ماهی منگر ایا شست در را صیاد ببینبودی کآغاز نگر اصلی منگر بدان پیوست کنون کان فرعی به

کن نظر پایان بی گلزار منگر بدان خست پایت که خاری بدینافکند تو بر سایه که بین منگر همایی جست تو کف کز زاغی به

کن باالروش سنبله و سرو منگر چو پست سوی وار بنفشهحیوان آب شد روان جویت در منگر چو اشکست گر کوزه و خم به

Page 16: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بگرو بخش مستی و بخش هستی منگر به هست اندر و نیست از منالرو سبک و نرست که بین منگر قناعت آبست ماده طمع به

دویدند باال بر که بین صافان منگر تو بنشست بن به کان دردی بهقدسی های صورت ز بین پر منگر جهان بست راهت که صورت بدان

شگرفند مرغان عشق دام منگر به دامشرست ز که بومی بههست کمین اندر ناطقی تو از منگر به خاموشست لحظه کاین آن در

1045دیگر جام آن ساقیا دیگر بگردان آرام مرا جان بدهببینی امروزم که تو جان دیگر به ایام تا نیست صبرم که

من بر هست رحمت ذره یک دیگر اگر هنگام تا تاخیر مکنخالصی ده خالصم ده دیگر خالصم دام در ام افتاده سخت کهببندی من بر در امروز دیگر اگر بام از دمی هر درافتم

بمسپار اندیشه دست در دیگر مرا آشام خون ست اندیشه کهساقی تو نگردانی ار خام دیگر می خام صد دهد زحمت مرا

دارم وام چه اگر دلق این دیگر بگیر وام بستان زود کن گرودردنوشان غالم نامم دیگر بنه نام خدایا خواهم نمی

1046سیر صنم ای هرگز تو از سیر نگشتم دم به دم گشتم هجر از ولیک

ماست غم در رضایت بینم سیر همی غم ز دل بی این گردد چگونهدل این مستسقیست و آشام خون سیر چه نم و اشک ز نگردد می چشمم که

که بیا عالم این از سیری سیر اگر عالمم زان کس هیچ نگرددعاشقانت اتفاق دیدم سیر چو لم و ال و خالف از شدستم

ها جان اسرافیل تو دردم سیر ولی بم و زیر و روح نفخ از نیمزد من مغز بر جان جام بوی سیر چو جم جام از جان جان ای شدم

لحظه به لحظه جنون آن بیشست سیر چو کم و بیش از نگشت کو آن خسیسشدستم او طاس و کاس دیدم سیر چو خم به خم نگون طشت این از

بیامد تبریزی شمس سیر خیال غم ز گشتم او خال عشق ز

1047خوشتر یار باران و سرما این سر در در عشق و کنار اندر نگار

نگاری چون و کنار اندر تر نگار و تازه و چست و خوب و لطیفگریزیم او کوی به سرما این مادر در ز کس نزاید مانندش کهببوسیم او لبان آن برف این شکر در و برف دارد تازه را دل که

رفتم دست از نماند طاقت دیگر مرا آوردند و بردند مراآید دل در ناگه چو او اکبر خیال الله رود می جا از دل

1048

Page 17: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

اسرار خداوندان انوار خداوند خورشید در خورشید زهیرو مه خوبان تو حسن عشق دوار ز چرخ مثال اندر رقص به

بردی دست خوبی ز بنمایی کار چو از عقل پای و دست بماندحیوان آب او آتش ز نار گشاده یا دوست ای آبشخوشترست که

گلزار بروییدست آتش آن زار از دل های عالم گلزار زان وشد تر تازه دم هر که ها گل آن پیرار از پژمردست که ها گل زان نه

کس نهان را عشقش کرد عار نتاند ما ز دارد او عشق چه اگرپرآتش هجرانش غاریست غار یکی این از سر برآرم روزی عجب

هایی پرده بروید انکارت انکار ز تو دلبر آن کار در مکنیوسف روی نمودی می گرگی اظهار چو گشت می غرض پرده آن چون

حسدها زاید آدمی جان بسپار ز ملک آدم به و باش ملکهاست غرض آن تخم نفس ناچار غذای به آن بروید کاریدی چو

بلبل بانگ کردن گاو هشیار نداند عقل مستی ذوق نداندیوسف روی لطف گرگ مار نزاید بیضه زاید طاووس نی و

را عمرها این ربود طراری نفسطرار به فردا و فردا پس بهالغیر امروزست هم عمرت عیار همه طبع این وعده مشنو توبند کمر و هستی ز بگشا اغیار کمر نفس زین رهی تا خدمت به

رویت که باشد روا کی هنگام نمازت بلغار به سوی نمازستخواهی مشک گر بچر صحرا آن تاتار در آهوی آن در چرد می که

تحویل و تغیرها بینی آثار نمی اندر و زمین و افالک دربگردد خوبت جوهر داند غمخوار کی سود ندارد کش خاکی به

را خود نفس باشی خربنده تو خوار چو بس باشی نازنینان حلقه بهرایگانی عطای خواهی بسیار اگر ملک باقی های عالم ز

است هوش ویرانی که جامی دار چنان هش و بستان دین و شمسحق زباقی خداوندان انکار خداوند مخدومیش به نبودشان که

بکارت رفته او جان لطف ابکار ز حور جنت ز دیدندنش چوالهی رشک پرده نه دیار اگر ز و دار از بپوشیدیش

آتش و باد و آب و خاک و سنگ سیار که و مست شدندی روحی همهدر عاشقان و بتان بازار بازار به جمله بسوزد او نقش ز

را جهان دو کون دو هر دان ده ساالر دو اوش باشد که ده باشد چهببوسید می پایش القدس روح آزار که مه را پایش که آمد ندا

را این که کس آن بود عقلی کم مکثار چه که گوید او جاه برایحقیقی شیر آن آنک حق اشکار به کردست دلم صید چنینفرستی پیغامی تبریز از اسحار که اندر ما البه اینست که

1049نگهدار بگفتمت بار میفشار صد پا ستیزه و خشم در

مهربانی و وفا چنگ هنجار بر به بزن زنی زخمه گرندانی چون و یقین تو یار دانی بسکلد سخت زخمه کز

Page 18: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نیکوست نه کاین مخسب بخشو بیدار می فتنه و خراب خفته مانصیحت کنم می و گویم تکرار می و گفت و دماغ خشک من

من نصیحت بر خندد خمار می یار خمار چشم آنتسخر به او چشم گوید دگربار می بگو گویی می خوش

ننوشم اگر بترم تو طرار از تو نصیحت پوشیدهالابالیست و گرست خوار استیزه خون حریف خورد عشوه کی

مترسان دیش از و کن زار خامش سمن این خداست باغ کزسبزست بهار بی که آذار خاموش و جان مهر سبلت بی

1050اقطار در اختری باشد گرفتار کی مهی چنین برج درایمان و کفر ز شده انکار آواره چو او پیش به اقرار

ندارد دل که دلی دید دار کس جان تیغ به فنا جان باندیدست کسی اگر دیدم دیدار من نمود مرا که زیرا

بس او قبول عملم و بیزار علم قبول این جز ز من ایشه آن ببست شبم خواب بیدار گر بخت و وصال بخشید

خوابست هزار از به وصل زنهار این یاد تو مکن خواب ازطفل آن داند چه خود گریه آثار از دارد چه ها دل کاندر

ولیکن خبر بی گرید اسرار می در او از شیر چشمه صدندانی اثر اگر تو انهار بگری و خلد تست گریه کزشهریاریش فر و کر ساالر امشب و شاه ماست ده اندر

آرام نه کند رها خواب کرار نی شیر و صفا صبح آن

1051اغیار پیش ولیک گشت یار شب رخ از من شب روزست

گیرد خار جمله عالم گلزار گر غرق دوست ز ماییممعمور و خراب جهان گشت دلدار گر خراب و دل مستست

ملولیست همه خبر که اخبار زیرا اصل خبریست بی این

1052احمر شعر میان برتر نوریست روح و وهم و دیده ازبدوزی بدو را خود بردر خواهی نفس حجاب و برخیز

شد صورتی لطیف روح اسمر آن رنگ و چشم و ابرو باچگونه بی خدای پیمبر بنمود مصطفی صورت بر

صورت فنای او صورت محشر آن روز چو او نرگس وانبنگریدی خلق به که گه در هر صد گشاده خدا ز گشتی

مصطفی صورت شد چون اکبر فنا الله بگرفت عالم

1053

Page 19: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دور مبین مرا توام مهجور نزدیک مباش منی پهلویمعمار ز شد بعید که کس معمور آن کارهاش گردد کی

یافت طرب من چشم ز که مخمور چشمی و بین غیب و روشن شدزد او بر من نسیم که دل پرنور هر گلستان و گلشن شد

شهدی دهند اگرت من زنبور بی هزار بود شهد یکسازند امیر اگرت من مامور بی هزار از بتر باشیبنوشی اگر جهان های محرور می مزاج نشود من بی

خواند توان بر نامه چه برق مور در از آید سپاه چه آخرخورشید یار و برقند مشهور خلقان و ظاهرست تو گفت بیسلیمان ما و مورند مستور خلقان و باش صبور خاموش

1054کار همه در شگرف یار عیار ای تو عاشق و عیاره

تو از که قیامتی روز بازار تو و شهر زبرست و زیرگویم چه عاشقان زاری زار من تو عشق ز معشوقان ای

بمیرم من چو اجل روز نگهدار در مرا مکن گور درگردیم زنده که خواهی می بسپار ور وصل نسیم به را ما

کجاییم ما و کجا تو کار آخر بی عیش و حیات تو بی ایبادا بریده جان رگ من هشیار از هست رگیم تو بی گر

بود کمین صد دو تو ره هموار اندر و راه نمود نزدیکمست شدم تو روی گلشن خار از بر پای مست بنهادم

مرغ چون تو دانه سوی جناح رفتم دیدم منقار پرخون وزخمت خوشترست که طرفه انبار این دارد که دانه هر از

زندگانی حرام تو بی بیدار ای بخت نگشته تو بی ایتو زندگی و تویی بخت آزار خود و الف و نامی باقی

فراموش مرا دل ز کرده آر ای یاد به مرا شود چه آخرجوی در آب رفت چو بار بار یک یک طمع چرخ گردد کیفزاید می ستیزه که گفتار خامش ز را عشق خواجه آن

1055بهتر چه را برادر انجیرفروش ای انجیرفروشی

میریم مست زییم محشر سرمست به دوان دوان مست همبریزیم وگر شویم خاک پرور گر بنده ماست با ساقی

عاشق کوست باد مخمر خاکشخوش جان شراب خاکشزیعنی کرد شکوفه خاک سر آن آن از و سر این از مستیم

خوششد و گشت خراب چو مهتر مهتر ز خرابتر خاکستگشتی مست چو گشتی لنگر خاکی برکشید تو مالح

کلی گسست ما لنگر دیگر خود لوح ز جدا لوح هربازرستند غرقه ز و بند رهبر از است کشتی تخته هر

Page 20: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

خرابی چنین نبود خوش بنگر چون و عقل چشم دو بگشای

1056بهتر چه را برادر انجیرفروش ای انجیرفروشی

دولت معاشران ساغر ماییم نهید ما کف بر هینزیبا روی ماه ساقی میسر ای تو مراد جمله ای

خورشید یافت تاب تو روی جعفر از برپرید تو بال وزچشیده دی بالی مزعفر ماییم دی زخم ز باغ چونسقاهم نو بهار ز احمر بشنو شراب آن کن جام در

فروشوی غم ز را دل مطهر لوح مطهر شاه اینعمت ولی را همه تو فزونتر ای کسان همه ز ما بر

طوبی درخت ای ات سایه مکرر در سعادت راست ماوقفیم دوست جمال و عشق محرر بر کارها جمله وز

تو خدمت گزید که هر مقرر بر سلطنت منصب شدخورشید مرید بود که کس منور آن مه همچو نبود چونتشنه و قوم شدند بگذر مخمور حدیث زین و می درده

خویش مزوره از بده را مزور جان صحتش نبود تامهمان رسند همی قوم ماخر یک و مقدم امروز

قربان کنیم شتر و گاو برادر ما هر قدوم بهر ازقربان به سزد می که گاو مبشر چه آن مبشر بهر از

کن رها شتردلی نیز شکر تو فرست اشتروارینگفتم قدح گفتم مضمر شکر نبیذ بود نقل در

گردم خموش نکنی این اندر ور خموشی کنم چه دانی

1057دیگر نوش درویش دیگر دارد هوش چشم و سر اندر و

را صوفیان سماع وقت دیگر در خروش رسد عرش ازبشنو سماع این صورت دیگر تو گوش دارند کایشان

جا این جوشهست به دیگ دیگر صد درویشجوش داردنبینی تش آنک دیگر همزانوی فروش می ز سرمست

است مست باز دوش ز دیگر درویش دوش روز و شب غیرگویا و خموش جان چو دیگر ماییم خموش در شده حیران

1058سیر لقا آن از شود کی سیر آخر ما باغ ز شود کی آخر

سبز را چرخ کرده تو عدل سیر ای را باغ کرده تو لطف ویظریفان ای بنمایید سیر رو شما بی خودیم جان کز

بریزید هزارمن نقل سیر آن گدا کجا هر گردد تانقلی تست رضای بزم سیر در انبیا چشم و دل وی وز

Page 21: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

آب از ماهی سیر گردد سیر کی خدا از خلق گردد کیکیمیایی که مرو سیر مشتاب کیمیا ز بچرد مس تا

خوان این غیر دگرست سیر خوانی اولیا خورند لوت تاجانم دید جفاش ذوق سیر تا وفا از جفاست عشق در

سلیمان شد سیر ملکت سیر کز بال از نگشت ایوب وست باژگونه نعل چه و مکر سیر چه یا نادرست گرسنه خود

کن رها دغا و کن سیر خاموش دغا این از نشدی آخر

1059گیر زیان کنی زیان که گیر گفتی چنان ملحدی تو که گفتیشیر ای نه روبهی تو که گیر گفتی سگان همه سقط را ما

نداری خبر دل ز که گیر گفتی زبان مرا دل مونس ای

1060وار معشوق خود یار از شد خشم در نامدار عاشقی آفتاب از گشت خشم در گازری

درویشتر گازران از گازری چون دیار وانگهان هر آفتاب آفتابی چون وانگهانخود لطف از آفتاب آن بدید چون گازر بار ناز و باکار گازری اینک آورد پیش ابر

ابر ز نایم برون من نخندد گازر تا برقرار گفت نباشم من نگردد خوش او دل تاماند کار از گازران های جامه دسته اختیار دسته اختیارست گازر که آید پدید تا

دل و جان از آفتاب آن عاشق باشد کی زینهار هر برندارد گازر پای خاک ز سربس و تبریزی شمس باشد که گازر آن کنار گویم هر از آفتاب برآید او برای کز

1061یار عشق را عاشقان مر دهد می لشکر جا عرض آن کشتگان پیاده جا آن زندگان

سوارشدست لشکر عارض چون او رخسار گوش عارض را عاشقان زخم چشم و چشم زخم

داررو ابر در او روی از دار شرم الحذار آفتابا و الحذار رخ چنان از تابان ماه

کن وام دیده دو آیی عشق لشکرگاه به گزار چون می را ها وام آن نظر یک از وانگهاننیست تدبیر را چشم جان باده خمار پرخمار جز چشم دو زان گیری که از جان باده

باش خلخال از پر گو داری لنگ پای تو گوشوار چون هزاران از نبود سود را کر گوشسود چه موسی کف از بدزدی تو را عصا ذوالفقار گر براند تا بباید حیدر بازوی

مدزد وی از چوب سرمه و بگیر را عیسی کار دست دست ببینی تا و دست کار ببینی تانگر می زیرزیرک سو آن کرد ندانی اعتبار گر چشم به بل امتحانی چشم به نی

است جوشیده رحمتی نوازش در سو آن کردگار زانک جمال یا گویم تبریزیش شمس

1062صد جمالت من نبینم گیر چون دیده خود بشنیده جهان سر سر نباشد تو حدیث چون

گیر

Page 22: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

ذریتش و آدم ندیده خوابت در که پرسیده ای همه از حسنت وصف پرسم کی ازگیر

نهان بینایان ز ای وصالت در نباشم گیر چون باشیده ابد تا دولت و حور و بهشت دردمی هر شکرینت ناز و خشم نبینم گیر چون نازیده مرا مر معنی شاهان سر برکرد پوشیده را تو ماه تو هجر ابر گیر چونک باریده سرم بر گوهر و در هزاران صد

تو روی شاهد و شمع نباشد را مستان گیر چونک جوشیده طرف هر باده خم هزاران صدمن وای ای تو روی ببیند گر من بی گیر خضر نوشیده دمش هر حیوان آب نبیند ور

فنا دون چون دنیای ساحره این شدن بخشیده خواهد من به را عالم و گنج و بخت و تختگیر

تو روی نثار صدیقان های جان ازل گیر در چیده نثاری خود نبینم را رویت چونکتو روی نبیند تا جانم مصر عزیز گیر این بخریده شکرلبی یوسفی روزی دو هر

دم به دم آهن و سنگ دردم ز خروشیده بخروشیده ای برق آهن و سنگ از نجست چونگیر

کن زنجیر آن مهمان را دیوانه این شب گیر یک ژولیده را تو زلف سر بژوالند ورنیست باک شد من بدگوی تو عشق در جهان گیر ور بافیده صادقی بر افترا و دروغ صد

مظلومتر منم چون عالم دو از فراقت گیر با نالیده تو مظلوم از ظالم بنالد گرتو کوی سگان از تبریز شمس نالفم گیر چون الفیده مرا مر عالم شیران سر بر

1063دار یاد شیرین عمر چون ای کرده رفتن دار عزم یاد زین ما رغم جدایی اسب ای کرده

صاف یاران را تو مر روید چرخ و زمین دار بر یاد پیشین یار با ای کرده عهدی لیکآورد کین را تو مر کان تقصیرها ام دار کرده یاد کین بی یار ای مرا های شب لیک

نهی بالین سر بر چون شبی هر را مه دار قرص یاد بالین تو را ما زانوی کردی آنککنم می هجران کوه هوایت از فرهاد دار همچو یاد شیرین چو صد و غالم خسرو را تو ایعشق صحرای ای دیده چشمم دریای لب دار بر یاد نسرین ز پر و زعفران شاخ ز پر

رود می گردون سوی آتشینم دار التماس یاد آمین رب یا گوید عرش از جبرئیلتو روی دیدم که روزی آن از تبریزی دار شمس یاد دین مفخر رویت عشق شد من دین

1064دار پرده شدستی چون پیششاهان در شاهوار مطربا های پرده جز غزل اندر برمدار

نشان بی بندگیشان و دلخوشان بی بندگانشان هاشان باده و خمیر بی هاشان خوانخمار

حق و خلق میان در مطلق بینای گزار دیده فرمان همه بر و گزیر خلقش همه ازسرفراز گردون همچو و فروز عالم خور و همچو پنج از برون هم جنت هشت کلید هم

چارآرد نماز سجده بی و بانماز ایشان سبزه پیش و خاک شوره گردد سبز ایشان پیشزار

1065

Page 23: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دار پاینده لبش از را ها لطف این ربا دار یا پاینده ربش یا جمله لطفست همه اوماه تاریک شب بر دارد که ها حق بسی دار ای پاینده شبش بر تو شب و روز خدای ایمذهبش از را روح مر خوش های منزل دار هست پاینده مذهبش بر را روح خدایا ایشدست استادان استاد مکتبش در جان دار طفل پاینده مکتبش در را طفل این خدا ایضیاست تبریزی شمس شاهم ز را دین دار لشکر پاینده موکبش بر ابد تا خدایا ای

1066کامیار پادشاه باقی جان ای دیار مرحبا هر آفتاب و قران هر بخش روح

تو امر غالم دو هر جهان آن و جهان بدار این خواهی همی ور زن برهمش نخواهی گربتاب هستی بر فقر آفتاب از نار تابشی خوف و بهشت از را جملگان آور فارغ

جان ننگ از را فقر فاخران مر نگار وارهان و نقش این جمله بشکن نقاش ره درست ریخته هزاران صد خون که را برآر قهرمانی جانش از دود سرمد اقبال آتش ز

او که را لطفت اسرار این دریابد کسی کار آن عین از فقر محو برآید خود وجود بیاو که بیند اگر جان گردد محو کراهت شرار بی آن درون دل خندان سرخست زر چونای بوده گوهر و زر کان اصل از تو که عار ای و ننگست جهان کیمیاهای از را تو پسکیمیاست کلی چو تبریزی شمس از خاک گمار جسم ایشان مس بر را کیمیا آن تابش

1067زر همچو بین من روی و حریف ای برآور سپر سر بر زن کم تیر ولیکن کردم سپر جان

خارپشت پشت همچو شد تیرها از جگر جگر این بودی را عشق گر تو عشق کردی رحمبشو گو خواهد هرچ را جگر کردم رها دگر من گویم سخن زین من اگر زن دهانم بر

درد دردی آن مست عشقم ساقی و بنده خیر از فارغم خفتم سرمست ای گوشهشر

رفت خورد می غم آنک بگویم غم بیاید بخر گر من برای از ربابی و بازار به رو

1068کمر ها لب آن پیش بندد که باید شکر نیشکر شیرین لب زان نوشم که باید خسروی

زند می رحمت موج و عشق دریاییست گهر بلک نزدیکان به و دوران به بفرستد ابربخوان مستان این از جان ای بندگی و سالم سیمبر صد ای بر سیم و آر پیش زرین جام

شکست محنت و غم از پشتش که تو آنی جگر پشت بر آبی هیچ ندارد که آنی آببسوخت تو عشق تف کز دلی نان شد زبر پخته و زیر شد تو کز آن ابد زبردست شد

مرگ قصاب خنجر از مستانشرست سر ساطوری زان چو سودا این اندر نبودند کهدوسر

خویش فرزندان جان بهر عشق ای بیار شرر می چون شراب زان را ها اندیشه کن محوجمع دادی آنچ بدادی میرداد دی ای تر را بخشنده دمی هر ای کو امروزینه بخش

ملول کس نگردد تا زن دگر پرده و کن پرشکر بس کن چنین این باغی به باغی از پر می

1069اثیر بر تابش و فر زد عاشقان سماع مگیر در گو اندرنگیرد منکران سماع گر

Page 24: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

آفتاب میان در قومی حقست زمهریر قسمت میان در قومی و کوبانند پایشور آب میان در قومی حقست شیر قسمت و شهد میان در قومی و غمگینند و تلخ

زنند می قیامت تا فخری الفقر ای نوبت روز و شب ده می و خور می داری که توفقیر

پالس اندر مجو جو یزدان نور در را سیر فقر نیز بودی مرد بودی مرد برهنه هربال و پر فشانی می بر رسد می مرغان قیر بانگ ز برکش را پای بپری خواهی اگر لیک

نان دربند تو طبع و جان دربند تو خمیر عقل اندر ها دست و خمار اندر مغزهاکاهالن قران آمد کاهلی گر البشیر عارفا جاء ابشروا آمد نصرالله جاء

جوان ای کردی خرج جا دگر را خود گرم گرمی جا آن کی باشد هر طرف این باشدزحیر

گرمیی با سردیی و سردیی با ناگزیر گرمیی جا این سردی بودی گرم جا آن چونکحدست بی حق گرمی کن رها نومیدی سعیر لیک باشد ای ذره گرمی خورشید این پیش

زبان بی را طالبان کش مقناطیسمی نظیر همچو بی نذیر ای گفتی بسیار بود بس

1070سیر سیر جایی به را او دیدمی خلوت به سیر گر سیر هایی بوسه من دادمی رقیبش بی

آرزوست لیکن دزدیده ام کرده سیر بسخطاها سیر خطایی روزی خطا ترک لب باندید هرگز کو چرخ ببیند عشرت یکی سیر تا سیر کدخدایی با کدبانوی عشرت

کنید بیرون میان از را بیگانگان یک به سیر تایک سیر آشنایی دم آن گیرد کنارمکوب پای اندرآیم میدان به گیرم او سیر دست پایی و دست او با دست زان زنم می

سیربند بند را قبا بگشاید که روزی خوشا سیر ای سیر قبایی بی برهنه را او کشم تاتن کاهید آن از تبریزی شمس فراق سیر در فزایی جان را ها جان فزاید سیر تا

1071فطیر از و خمیر از دوش ای کرده پر را بگیر معده جستی می کآنچ شد پر چشم آمد خواب

حدث یا غفلت خواب آید چه پرخوردن سیر بعد که یا باشد سرکه باشد چه بادنجان یاررا لقمه کن کم خواجه خواهی روح از اگر پیش سوز در را کاسه خواهی مفتوح اگر گوز

گیرخویش ای پاک رزق ز کن پذیرا را جان پذیر خدا لقمه هر مردار سگان چون نماند تا

زار ناله برآید دل میان از روزه زیر وقت پرده گشاید زیرین ره از خوردن بعد

1072گیر خورده را ما خون عشقت شیر آن خورد بسپرده گر دگر جان دمی هر سپارم ور

گیرخورم می محابا بی می توی دم این گیر سردهم برده کفشم و دستار برد آید کسی گر

ای پرورده را زرق هوشیاری بگوید گیر گر پرورده را زرق پیاپی برقی چنین باخویش دست اندر دارد باقی طغرای من گیر جان مرده را او فرداییست و امروز صورتم

خشکیی مار و خواهی همی دریا خدا نیستی از ماهی تو گیر چون آورده دست به دریا

Page 25: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کنم می ریاضت من گویی و افشاری گیر غوره افشرده شیره رو ای نه میخواره چونکاند خورده دردی که گویی را صاف گیر صوفیان درده بستان تو دارد می صاف را صوفیان

درخت بر خندان نیست ما می کز شکوفه پژمرده هر کنون هم خندان و ست تازه او چه گرگیر

نیست چاره تو از و خورشیدی تو تبریزی ها شمس استاره بود شب تو بی چونکگیر بشمرده

1073دار معذور مرا تو ملولم دارم بد ای خوی خوبت روی بی خوششود کی من خوی

نگارعذاب در من از خلق زمستان چون هستم تو خوی بی من خوی گلستان چون هستم تو با

بهاربود کژ گویم چه هر ملولم عقلم بی تو رویت بی نور از عقل و عقل از خجل من

شرمسارشدن جیحون در باز درمان چیست را بد یار آب روی بازدیدن درمان چیست را بد خوی

تن گرداب این در بینم می محبوس جان بحار آب سوی کنم ره تا کنم می بر را خاکدهی نومیدان به پنهانی که داری اومیدوار شربتی حسرتش از ناورد در فغان تا

برمگیر توانی تا دلبر ز دل ای خود کنار چشم گیرد را تو ور کناره گیرد تو ز گر

1074الفرار این صنم آن آمد گفتار در الفرار گرم این عدم در آمد خیزاخیز بانگ

مشعله هزاران صد در بر شعله هزاران در صد بر کیست در بر الفرار کیست این منم همآن کیست در بر که گویان منم آن نی درون این از زنم می حلقه که در بر منم هم

الفرارقهر کرد نیمش دو پس نیمم دو پندارد که الفرار هر این روغنم و آب پسهم ام یکی ور

ظلمتست هزاران صد زلفم که باشم یکی این چون روشنم ماه چونک باشم دو چونالفرار

دزد کاله چون مرا تو جویی چند خانه الفرار گرد این روزنم بر شد که دزدی این بنگرکنم می بیرون سوراخ هر ز را قفصسر الفرار زین این کنم می را خود پر وصلت سوی

گداخت سودا سر در تن قفص این درون الفرار در این گردنم دم هر به بیرون قفص وزگفتنم مست تبریز الحق شمس از می الفرار بی این سوسنم یا بلبلم یا طوطیم

1075کار چه اعشی زنگی با را تو چینی کار آینه چه سرنا ناله با را مادرزاد کرکجا از معشوق ناز و کجا از مخنث کار هر چه حمرا باده با را نوزاد طفلک

کند سلحشوری کی او حنی در زهره موج دست به را خاکی کار مرغ چه دریا غره ونبرد بو بلندی از عیسی که چرخی سر کار بر چه باال آن بر مسلمانان ای را خرش مر

فنا خرابات کنج در رندانیم کار قوم چه کاال و مخزن و جهاز با را ما خواجهایم بگذشته دیوانگی از ساله هزاران کار صد چه ما با را تو رو عقلی افالطون تو چون

Page 26: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

راه قطاعان سوی آیی دل و عقل چنین کار با چه غوغا چنین اندر را ترسنده تاجرطرف هر زوبین زخم جا این شمشیرست کار زخم چه را رعنا ساق نازک خاتونان جمع

شدند غلطان خود خون اندر امروز کار رستمان چه دوتا قامت با را پیر زالکاندوست زخم و خوار زخم دان منبالن را کار عاشقان چه سودا چنین با را عافیت عاشقانتر زنده خود تر کشته تا بوالعجب کار عاشقان چه حاشا را مرگ باقی عشق جهان در

دین شمس هوای اندر عشق مست این چه وانگهی جا آن را تو رو شنیده و تبریز رفتهکار

را روح آید بانگ عالم دو هر ورای کار از چه اعال باقی دین شمس با را تو پس

1076شهریار پرده ز آمد برون می لحظه بار لحظه هشت تا همچنین شد می پرده اندر باز

دل و عقل از ربود می را بیرونیان کار ساعتی و هوش از ببرد می را حرم اهل ساعتیبود باز پیشچشمش مطلق سحر از قرار دفتری بی هر دل در او گردش از گردشی

کشید می نقشی سوداش قلم نوک از مسکین گاه عشقشعقل سرنای از گاهسنگسار

برفروخت شمعی رخسار آتش ز شد شب مدار چونک آمد پدید را جان پروانه صد دو تاشدند بیخود همه مستان بشد نیمی شب ز آن چون و شراب و شمع و شب و بماندیم ما

نگارمیان از زحمت برده و بود خفته هم ما کنار مای اندر کنار گشته او مای با ما مای

بود گشته ما آن مشتاق ما مای این سحر مای چون آن برون شد و وار سایه درآمد مایار

او روی شعاع اما برفت تبریزی اختیار شمس هستش که را آن دهد نوری طرف هر

1077یار بوی من دمی هر یابم خویش کنار کنار از اندر شبی هر من را خویش نگیرم چون

دوید سر بر هوس آن بودم عشق باغ جویبار دوش شد روان تا برزد دیده از او مهرمهر جوی آن لب از رویید که خندان گل ذوالفقار هر از بود جسته هستی خار از بود رستهشده رقصان چمن در گیاهی هر و درخت برقرار هر و بود بسته عامه چشم اندر لیکما سرو آن طرف یک از اندررسید چنار ناگهان زد هم بر دست و باغ گشت بیخود که تا

خوش سه آتشهر آتشعشق چو آتشمی چو این رو پرفغان درهم های آتش ز جانالفرار

نیست گنج را عدد این حق وحدت جهان و در پنج جهان در ضرورت از هست عدد وینچار

خویش دست در بشمری شیرین سیب هزاران هم صد در را جمله گردد که خواهی یکی گرفشار

شد پوست حجاب از انگور دانه هزاران شهریار صد های باده ماند پوست نماند چونچیست که بین دل در نطق این ها حرف شمار اصل بی از آمده شکلی نیست رنگی ساده

کاراو پیش و شاهوار نشسته تبریزی اختیار شمس بندگان چون زده ها صف من شعر

Page 27: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1078مخر آید دلت اندر جهان از کان شکر شادیی کان زهی آید دلت از کان شادیی

خدا ای فراش دو هر زین مرا جان خبر بازخر بی بخسبان خوش کهفم اصحاب پهلویدود شادی پی در غم غم شادیست همدگر سایه از نسکلد دو این که کن شادی ترک

روزستشب پی غم در شادیست پی اندر حذر و کردن نتان شب کز دان روز بدیدی چوندود می تو پی شادی دوی می غم پی گذر تا ره بر بود غم تو روی شادی پی چون

درکشد را ما که را نهنگی آن کن می خشک یاد و زشت و خوب و وهم و فهم نماند تاتر و

کشد خود در کآتشش بندان نخل شمع در همچو آب در درفتد صورت پرنقشو کاغذ

1079ستور همچون دهی می را خود جان شهوت به بهر وانگه دهی می که خود جان برای وز

زورچارده ده وادهی تا خسان از ستانی حضور می بی ای ای لقمه و شاهدی هوای در

تون به تون را ها لقمه آن کشد سبدکشمی گور آن را شاهدت مر کش مرده دواند میگور

ای مرده هم شاهدت آمد مردار ات نفور لقمه باشی نمی چون مرده دو این میان دربرگشا آخر چشم و ببند را آخر نور چشم چشم بگیرد تا بنگر چیز هر آخر

1080دور دور ما می از خلقان هستند دور ساقیا دور سیما و فر و کمال زان و جمال زان

ای کهنه پیر چه صفا گر و ذوق و حکمت دور در دور پیرا تو هستی ما صاف شراب ازرا جام رنگ بینند نمی بینایان دور چونک دور اعمی جان باشد که داند خود عقل

او جان نداند می قاضی رمز و صریح دور چون دور ایما و رمز او دل از باشد دوررا تو زنار الحق شمس تیغ نبرد دور تا دور چلیپا و لطف آن از باشد تو جان

تو جان نگردد خالی بتان خوبی ز دور تا دور زیبا دلدار آن رخسار از باشیولیک سرده بدی تو شاهان بزم اندر چه دور گر جا این باشی اندرآیی بزم این در چون

دورحق نور سینا طور موسی قرب شنیدی دور تو دور سینا طور آن بود خضر حضور در

تو پیشچشم عالیست بس چه گر مینا دور سقف دور مینا سقف بد رفعتش پیش لیکما بزم از برو یا شو سبک یا جان گران دور ای دور را ما عیش از خود مانند مکن یا

نوا نادر این زن من بهر عشاق دور مطرب سرنا بانگ این کر گوش از هست زانکدور

1081بیار الدین شمس خال و خد ز حالی صبا بیار ای قسطنطین به چین از ختن مشک و عنبر

بگو داری او شیرین لب از سالمی بیار گر داری او سنگین دل از پیامی ورکنم الدین شمس پای فدای تا باشد چه نثار سر او بر کنم جان تا بگو الدین شمس نام

Page 28: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دلم دارد او عشق از لباس و خیر شمس خلعت عشق و دثار الدین شمس حسنشعار الدین

رویم می و سرخوششدیم دین شمس بوی به می ما ساقی مستیم دین شمس جام ز مامیار

ایم کرده معطر الدین شمس بوی از دماغ تتار ما مشک و عنبر و عود بوی از فارغیمکریم جان بر دین شمس و مقیم دل بر دین نقد شمس دین شمس و یتیم در دین شمس

عیاردین شمس و دین شمس سرایم می تنها نه از من کبک و باغ از عندلیب سراید می

کوهساردین شمس رضوان باغ و دین شمس حوران دین حسن شمس و دین شمس انسان عین

کبار فخردین شمس گردان چرخ و دین شمس روشن لیل روز دین شمس و دین شمس کان گوهر

نهار وعظیم بحر دین شمس و جمست جام دین شمس شمس و است دم عیسی دین شمس

عذار یوسف دیننهان او با دولتی خوش جان ز خواهم خدا کنار از اندر دین شمس و میان اندر ما جان

شکرستان دین شمس و جان ز خوشتر دین دین شمس شمس و روان سرو دین شمسبهار و باغ

رباب و چنگ دین شمس و شراب و نقل دین دین شمس شمس شمس و خمار و خمرنار و نور هم دین

ندم و حزن و انده آید وی کز خماری افتخار نی فزاید وی کز دین شمس خمار آنعاشقان رسول ای و دالن بی دلیل مدار ای ما از دست زنهار بیا تبریزی شمس

1082پسر ای عاشقانست و روان ره بند پسر عقل ای عیانست اندر عیان ره بشکن بند

حجاب جان و غرور تن و فریب دل و بند پسر عقل ای نهانست ها گرانی جمله این از راهشدی بیرون برخاستی دل و جان و عقل ز گمانست چون در هم عیان این و یقین این

پسر ایپسر ای مردست نه او نرفتست خود از کو ای مرد آفسانست نباشد جان از کان عشق

پسراو حکم تیر پیش کن هدف را خود پسر سینه ای کمانست اندر او حکم تیر که هینشد خسته او جذبه تیر زخم کز ای پسر سینه ای نشانست صد او چهره و جبین بروار ادریس هفتمین آسمان بر روی پسر گر ای نیکونردبانست سخت جانان عشقرود می نازنازان کاروانی که طرف پسر هر ای کاروانست قبله که بنگر را عشق

زمین بر دامی عشقشهمچو افکندست ای سایه آسمانست بر او صیاد چون عشقپسر

پرس عشق از مپرس کس از مپرس من از را ابر عشق چو گفتن در عشقپسر ای درفشانست

نیست محتاج منش چون صد و من پسر ترجمانی ای ترجمانست را خود عشق حقایق در

Page 29: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نیست نرم نازکان و خفتگان کار پسر عشق ای پهلوانست و پردالن کار عشقشد بنده را صادقان و عاشقان مر او کی پسر هر ای قرانست صاحب و شاهنشه و خسرو

نفریبدت تا عشق از پرفسون جهان پسر این ای جهانست تو از وفا بی جهان کاینها وصل از دراز شد گر غزل این های پسر بیت ای همانست معنی ولی شد دیگر پرده

صدف پسچون این از کن خامش و بربند دهان خصم هین حقیقت در زیانت کاینپسر ای جانست

1083زوتر زیرک هله زیرک هله زیرک بر هله سر به باده بدود جنبشساقی کز هله

گشاده گنجینه سر پیاده روح بر بدود قمر روی غلطی نهاده زهره چون رخمواسا و صبر این بهل میاسا و منشین بر هله شرر به دیکم چو که مقاسا و جهد بگزین

نبستی راه هر سر پرستی عشوه بر اگرم سحر به رایت زده شدستی روز من شببه سفر خورشید ز که برجه هله برجه بر هله سفر به را همگان نه در به خانه از قدم

کن جان به جسم از سفر کن نهان راه بر زسفر خضر آب آن بزن کن روان آب فراتدویدی گلزار سوی شنیدی چو بلبل بر دم شجر به اکنون بدو رسیدی باغ بدان چوکوکو فاخته مثل برگو هله بر شجر بر به خبر به کف نزند خو بدین طلبکار که

1084شکر چو بت ای هله اندرآمد روزه دیگر مه چیز و کنار نه تنها است بوسه گه

کن می کناره خورش ز کن می نظاره کوثر بنشین حوض کنار به بین لب خشک هزار دوکوزه نه بین زالل تو روزه است آتش آذر اگر همچو شراب چو آرد دماغت تری

خندان گشت روزه شه گریان گشت عجوزه الغر چو گشت موم تن فربه گشت نور دلاحمر عقل و جان رخ مزعفر عاشقان ساغر رخ درون بنگر شیشه برون منگر

رفته یاد ز رمضان خوششکفته و مست در همه بر حلقه بزدیم خود ساقی وثاق بهرا ها دست بگزید را ما مست بدید معشر چو روز بتافت و کرد چنین چنین خود سر

پرستی می و شوخ و خوش مستی گفت میانه و ز قند ز شکند روزه اینک گوید کی کهشکر

موتی حیات بود که عیسی لبان از منکر شکر و نکیر دهن ماند باز ذوق ز کهمنستی از که آ من به مستی و خراب اگر مخمر تو شنو سخنی یاری خمار اگر و

زادی روز کدام به نهادی خوش چه خوشی مصور چو قضا قلم کردت دست کدام بهجنت هزار او پس عزت حجاب تو مطهر تن مه همچو همه رویان ماه و شکران

کوکب به صدا برسان شکرلب مطرب مظفر هله و خوش ما شه بازآمد صید ز کهقدری شبست هر تو ز عیدی صباح هر تو مقدر ز بود شبی که عامیانه قدر چو نه

آسمانی قصصات جانی که سخن بگو مکدر تو من حدیث و صافی تست کالم که

1085دیگر بار میر هله بکردی صیدها دیگر همه شکار کند که کن رها را خویش سگ

بکردی کارها همه بخوردی ها غوطه دیگر همه کار بماند که دم یک پای ز منشیندرسپردی وکیل به شمردی نقدها دیگر همه شمار و عدد محاسب این از بشنو

Page 30: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

درگرفتی کنار به را بران سمن بسی دیگر تو کنار بنگر بگشا کنار نفسیبودش چه آن بباخت که قماربازی آن دیگر خنک قمار هوس اال هیچش بنماندندانی او جز تا هله زندگانی و مرگ به دیگر تو بیار او کشد شب هر که روسبی چو نه

نرگس چشم مثال به کس هر سوی به دیگر نظرش خمار و طرب حریفی زهر بودشباشد یار دو بر چو باشد خوار عمر دیگر همه دار پشت سوی نیاری رو تو تا هله

چینند خوشه تو شه ز اند چنین بتان اگر دیگر که مطار او جز را جان مرغ نبدست

1086زوتر هله زیرک هله زیرک هله زیرک نیکوتر هله همه کار تو جنبش کز هله

راست و چپ از بنگر مردان پی از روتر بدوان مه قمر ز ستاره سنگ از جستهبروی یک جا از چو آیند تو پیش یک خوتر به خوش شکر ز کمرها بسته من همچو

عشق صورت درون ز بگشاید گلشن بوتر در خوش تر گل از سرخ گل صورتشچونشود نرم او از آهن شود داوود آهوتر عشق وزو جا آن شود آهو شیر

نفسی عیسی و عیسی شود ذره یکی دلجوتر هر جان ز بلک بخششود جان مرگتو لب ببوسد ماه اگر حال آن سوتر اندر آن ما بر از برو خیز گوییشبربستم دهان چه ار پرسخنست من خوشگوتر دل ما ز کوست خردی بگوید تا

1087اولیتر ما به باده ما به باده آن اولیتر بده وفا لیک بکنی خواهی چه هر

تو سجده از خوبتر کند چه مردان اولیتر سر سما سقف جان ز عیسی مسجدبردم مجنون دل در صنما خوان فسون اولیتر یک صبا نه را صبی چو های غنج

ندید تو جمال آنک کند قبله را اولیتر عقل عطا قندیل ز کور کف درآید می ندا چرخ از و ده می عطا اولیتر تو عطا خورشید ز و دریا ز که

را آن کن تا دو امروز ای کرده ها اولیتر لطف دوتا تو نیایی چنگ در چونکسرما بگریزد برآید خورشید اولیتر چونک قفا و پشت او از سردست کی هر

ببریدم گیا و آب ز چمنت بدیدم اولیتر تا گیا و آب در که ستورست آننقشخوشست سخن چه گر ببرد را اولیتر سادگی نقشصفا از آینه رخ بر

تویی کون آینه تویی کون اولیتر صورت بقا تصویر به آینه دادغزاست وقت بزن تیغ مزن طبل این اولیتر خمش غزا سپاهست پشت اگر طبل

1088نظر بازار سر کز سحر به فروکن بنگر سر آخر ام آورده کالبد طبلهبخر و بین من پرطبله تو کوی سر تر بر ها روغن سره و ها شبه و ها شانهتو مرهم من روغن تو غم من شر شبه و فتنه از پر زلف آن محرم ام شانه

علفم خیالت گشته تلفم فراقت بقر از پرجوع تو ز شد شکمی را دلم کهپرهوسم شکرت کز کسم چه ندانم شکر من شکرهات ذوق از شده ها مگس ایقبا شهره آن بر از صبا بردار همه پرده کارم گردد او بر سیمین ز زر تا

بشو دست وزو یار بجو تو گویی دگر چند یار مرا یار نبود عالم دو دربهل خواجه ای من با دل و ماند خرد بشر چون اعضای در دیدست که خورشید و ماه

Page 31: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

منی چشمان به شسته منی جان در که سفر چون به چونی تو خداوند تبریز شمس

1089دگر مجنون تو کوی سر به آمد که دگر هین خون دل تو تماشای به آمد که هین

نکشد گردون گنبد را تو روی دگر عاشق گردون سر بر دهی جای مگرشکسی افسون و حیله نخورد تو دگر عاشق افسون دلش بر بدم تو و بخوان تو

دلست دام جهان ششسوی به تو روی دگر عشق گلگون رخ رخ چنان ندیدند کهافتاد دام در که مرغ آن بر تو کن دگر رحمتی چون بی شاهنشه تو چو ندارد که

مفتونی سوخته یکی خانه این در دگر کو مفتون ناله شنود ها شب به کهبارم اطلس چو اشک نیشکرت پس دگر از اکسون و اطلس این جز نیست ام چاره

1090حقیر فرودست گمانست چه این مگیر صنما خوار مرا جان و مکن حد بدین تا

قضا مرد نظر اندر کند که را یسیر کوه الله علی ذاک کند کوه را کاهبشناسد خسی ز گوهر که چشم آن خفیر خنک دوست بودش که ای قافله آن خنک

خشنودم بنهی نامم تو چه هر شکیر حاکمی و شکورست تو از جان که تو پاک جانکند سجده نهی نام حبش تو گر را نفیر ماه هیچ نکند خوانی چنبر را سرو

جهان ثناهای ز بهتر تو دشنام زئیر زانک شیر کجا ز و سگان بانگ کجا زمشتغالن همه ز بهتر تو بطال که فقیر ای آنیم از الست همه جمله تو جز

بخر یار آن سیلی و بده زرین نذیر تاج انت انما را این نشنود کسی ورسیلی اثر باشد چو تو قفای ضمیر دوست بر نگاران ز رویت یابد ها بوسه

پندارد حشمی را عدمی دنیا بصیر مرد دوست ای کند کی عدم کار در عمرشکم درد کله به طبیبی به مردی زحیر رفت برستست که خوردی چه تو را او گفت

گلوست فعل از همه آید که رنج فطیر بیشتر پست از خوردم نان سوخته من گفتآر من به عزیزی کحل آن برو سنقر کبیر گفت شیخ ای خه کحل و شکم درد گفت

بشناسد را سوخته مر تو چشم تا ضریر گفت نیم ای سوخته دگر تو ننوشی تاچشم ظلمت از ای برده گمان هست را و نیست خوب شود شاه در خاک از چشمت

منیرغزل شرح بگو تو ها دل شارح ای میر هله دل برنجد نیز کنم شرح اگر من

1091مگیر یار مرا تو غریبم مهمان که مگیر نه ساالر و سرور توام فالح که نه

توام احسان سایه آن همسایه که مگیر نه غمخوار و مشفق و همسفر مرا توگردانست همگان بر تو رحمت مگیر شربت بیمار و مستسقی و تشنه مرا تو

دارد نصیبی خورشید ز سنگ هر که مگیر نه دیدار کشته و منتظر مرا توکارانست گنه سوز گنه تو لطف که مگیر نه غفار مستغفر و تایب مرا تو

پرد می تو پر و بال به مرغ هر که مگیر نه طیار جعفر شمر صعوه مرا توپریدن مددت بی نتوان پر صد دو مگیر به گرفتار دام چنین زیر مرا تو

بخشی می نهان تماشای نه را مگیر خفتگان بیدار و حاضر شمر خفته مرا تو

Page 32: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

آید می من ز پخته جگر بوی که مگیر نه رخسار زردی و من اشک مددیافت باغی خرد سوی زان تو ز مجنون که مگیر نه زار خرد گفت می و خوششد جنون از

کنم چه را فنون که تا خوشم تو جنون مگیر با هموار بستر شدی همخوابه تو چونست همه عقل و دل خرابی تو مست مگیر چشم گلنار چو رنگ و قمر چون عارض

کرد دوتا ما قامت عرعریت مگیر قامت زنار چو زلف و ذقن نادریبود عشق صور خود همه تصاویر مگیر این زخار قلزم چون صورت بی عشق

گردان بگردم ماه آن و خاکم مگیر خرمن دوار گنبد این همتک مرا توگیر ویران من خانه خوشم تو کوی به مگیر من تاتار نافه خوشم تو بوی به منبشکن گو می ساغر من سر این ست مگیر میکده خروار به زر من رخ این زرست چون

متراش بت گو آزر شد بتکده دلم مگیر چون خمار خانه شد معصره سرم چونازلست از عشق و آمد کنون اسالم و مگیر کفر کفار ز عشق کشد که را کافریخر نعره بهل گوش ای شنو بلبل مگیر بانگ خار پی و چشم ای نگر گلستان در

غیرست برای گفت مزن طبل و کن مگیر بس اغیار دامن خودم اغیار خود من

1092نثار و نثارست و وصلست شب را چار اختران و ده ماه ز عروسیست چرخ سوی چون

لطیف زهره نواهای ز نگنجد خویش بهار در فصل گل ز مست شود که بلبل همچونگرد می اسد به کرشمه به بین را غبار جدی برآورد چه دریا ز که بین را حوت

زحل پیر سوی دوانید اسب بیار مشتری مژده او بر و گیر سر ز تو جوانی کهتیغ قبضه از بود پرخون که مریخ آثار کف مشرف خورشید بخشچو جان گشت

پر آمد حیات آب آن از چو گردون گوهربار دلو او از خشک سنبله آن شودنرمد شکستن و میزان ز پرمغز نفار جوز به بگریزد کی خود مادر از حمل

قوس دل بر مه سوی از رسید چو غمزه وار تیر هوسشعقرب از گرفت پیشه روی شبکن قربان فلک گاو برو عید این کژرفتار اندر وحلی در سرطان چون ای نه گر

عشقست حقیقت و سطرالب هست فلک معنی این گوشسوی این از گوییم چه هردار

درتابی تو که صبح آن در تبریز تار شمس شب ماهت چو روی از شود روشن روز

1093بازار درون هست ای بچه عیار روستایی بس کنی سخره زنی الف دغلیبدرد بازار مهتر و محتسب او از عطار که تا فقعی از او از فغانند درویرانی این کنی می چرا بگویند دار چون می شرمی درکشو دم و کن کوته دست

کردم بس من گوید کند عهد صد دو نجار او چون شما ز نتراشم کردم توبهشدم هوشیار و عاقل نکنم بد این از بیدار بعد گشتم و بد از رسید زخم مرا که

گرو همسایه بر از ببرد حین در خمار باز و خمر با همه چنگی و بامی بخوردرنجوری فکند کناری به را نزار خویشتن گشته بود تیز تب ساله یک به که

مسکینی درفکند تا که مکر از هم پندار این و گمان به او کند رحم او بر کهاست سیم چندین مکنت مرا که بگوید بسیار پس نقدی و جای فالن به کس پیشهر

یارانه یکی باز مرا رنج زین که بار هر صد من بکنم آن عوض در بکند

Page 33: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بکند تراشی نیز سر شیفته این از ناچار تا و چار به وام و گرو طریق بهاو سر بر کند خاک برود بداند زنهار چون بی این از زنهار به چاک زد جامهازرق بپوشد گیرند که قصد شود آزار چون بی صفت صافی گردد صوفیی

سگزست ظاهر به که گز صد دارد زبان پرمار یک چاهی باشد نگری زخمش به چونکند آغاز لطف عشرت سر کز گهی گفتار به آن شکر از او دهد شکرابت

انگیزی عشق و خاکی و کرم و مهر جمله همه رود تو وز تو دل بجوشد قرار کهکند آغاز هنر و فضل سر از گهی کار و به زمانست لقمان که تو بگویی کهکند آغاز سخن تقزز و زهد از که خیار تا چو یا کدو چو بتراشد گردن و سر

را ما بسوزد فقه و معرفت از کبار روزی شیخان ز و جنیدست که بگویم کهمکاری بغل گنده دغلی بکاوی خوار چون طبلی شکم جمله ای مزبله آفتی

بس و خواری شکم جمله او از نه کاری اشکم هیچ او مصطبه هر به گشت آن از پسخوار

الملکست نظام چو کفایت ز کو دیوار محتسب در خود رخ کس چنین مکر از کردبزرگ و خرد همه که او کند آغاز یسار زاری بدیدند چه ار کنند یاریش همه

است تو عقل بازار محتسب صفاتت که مکار دان پلید نفس او در هست دغل وانگشتند مسکین و عاجز او کف از همه طرار چون این فن سحرست که گفتند جمله

حیله یک مگر نتانیم سحرست کبار چونک خداوند نزد او کف از برویمالدین شمس ما شه بصیرت و دید نگار صاحب روی صد چو روح رخ گشت او از که

بیدادی این از بخواهیم داد او از آزار چو از را همه رهاند لحظه یک به اونشناسد پری دیو او هیبت اگر وقار که اهل و شود عصری زاهد یکی هر

الیم نفس این ظلمت از همه بهار برهندی بتابند فضل نظری یک او از گراست حرم حریم چو وی از که تبریز زوار خاک روان و جان آن برخورد او از بس

1094دیگر بار ساقیا را می جام آن ده دیگر پر یار تو همچو دنیا و دین در نیست

حقیقت در دان جهل طریقت در دان دیگر کفر کار و پیشه رویت تماشای جزربودی ایمان و عقل نمودی رخ آن تو دیگر تا دار طرف هر را جان منصور هست

دریا گشت تو ز دل شیدا گشت تو ز دیگر جان دلدار به دل التفاتی کند کیرویت آباد خوش یا کویت بغداد به دیگر جز پیکار که جز را فلک دم هر نیستگردان جانست جام مردان خرابات دیگر در خمار هیچ ایشان مانند نیست

الابالی شه کان عالی دار دیگر همتی انبار دارد دنیا انبار غیرای بدانی پاره ره این اندر برانی دیگر چون گلزار و باغ ها گلستان این غیر

ببردی سالمت سر فشردی مردی به دیگر پا دستار شصت بستان دستار رفتخرگه شهره آن سوی ناگه برد مرا دیگر دل گرفتار دل گشتم گرفتار من

خاری خواب سر شب آری عذر چون دیگر روز خار از دم هر گردد چه تا ما پایضایع و ست هرزه عمر صانع عشق در که دیگر جز گفتار و فعل طریقت در دان ژاژ

عشرت و اینست عیش دولت و اینست دیگر بخت بازار و سود سودا و عشق این جز کوسپردی کجاها تا ببردی دل دیگر گفتمش عیار برد نبردم من نی گفت

بپرسم دل از هم من نترسم من دیگر گفتمش انکار و شک نماند بگوید دل

Page 34: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

مرنجان را عاشقان جان ای گوی دیگر راستی افشار دل کو دلربایان در تو جزامانی این هستشان فانی کماالت دیگر چون ایثار و لطف نمایند دم هر به که

را جهان نگارد کو را آن کماالت دیگر پس هنجار و عشق نباشد تقاضا چونخروشد رو این از مرغ جوشد روی این از دیگر بحر آشکار دم هر افتد دام این در تاپیدا گنج چون کرد را جهان این خدا دیگر چون اظهار دارد سودا ز پر سری هرقراری بی شب و روز نگاری خوش کجا دیگر هر نوخریدار را خود حسن او جوید

بویی مشک کجا هر رویی ماه کجا عاشقی هر جوید وار دیگر مشتری زاربگویم دیگر روز اویم نفسمست دیگر این اسرار تو با تر پرده این بر هم

گلشن و باغ این کاندر زن کم طبل و کن دیگر بس نعار بیست طبلت پهلوی هست

1095نگار آن دستم به جاروبی غبار داد برانگیزان دریا کز گفتبسوخت آتش ز را جاروب آن برآر باز جاروبی تو آتش کز گفت

او پیش سجودی حیرت از بیار کردم خوش سجودی ساجد بی گفتبود چون سجودی ساجد بی خارخار آه بی و باشد چون بی گفت

گفتمش کردم پیش را ذوالفقار گردنک از ببر سر را ساجدیبیششد سر زد بیش او تا هزار تیغ صد سر گردنم از برست تا

فتیل همچون سرم هر و چراغ شرار من از گرفته اندر طرف هرمن سرهای از ورشد می ها قطار شمع از گرفته مغرب تا شرق

المکان اندر چیست مغرب و کار شرق به حمامی و تاریک گلخنیدلت تاسه کو سرد مزاجت قرار ای این کی تا گرمابه این اندرمرو گلخن و گرمابه از و برشو نقش آن دربنگر کن نگار جامه

دلربا های نقش ببینی زار تا الله های رنگ ببینی تادرنگر روزن سوی بدیدی نگار چون شد روزن عکس از نگار کان

المکان روزن و حمام شهریار ششجهت جمال روزن سر برشده رنگین او عکس از آب و زنگبار خاک و ترک به بباریده جان

نشد کوته ام قصه و رفت شب روز حدیثششرمسار ای از روز ومرا تبریزی الدین شمس خمار شاه اندر خمار دارد می مست

1096خبر داری او عشق سر ز نگر گر جانان در و عشق در بده جان

ناپدید موجش و دریاییست گهر عشق موجش و آتش دریا آباو از سویی هر و اسرار بر گوهرش راه معنی سوی را سالکیموی همچو عالم دو هر از کشی خبر سر یابی این از مویی سر گر

شب نیم بودم خفته مستی گذر دوش ما بر را ماه آن کاوفتادماهتاب در من زرد روی تر دید اشک از ما زرد روی کرد

بداد وصلم شربت آمد دگر رحمش جانی من موی یک یک یافتشراب از بودم افتاده مست چه ور گر دیده من بر موی یک یک گشت

کون دو هر آفتاب آن رخ نظر در کردم همی الیعقل مست

Page 35: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1097پسر ای روانست ره بند پسر عقل ای عیانست ره بشکن بند

حجاب جان و فریب دل و بند پسر عقل ای نهانست سه هر این از راهبرخاستی دل و جان و عقل ز پسر چون ای گمانست در هم یقین این

نیست مرد او نرفت خود از کو پسر مرد ای آفسانست درد بی عشقپیشدوست کن هدف را خود پسر سینه ای کمانست در تیرش که هین

شد تیرشخسته زخم کز ای پسر سینه ای نشانست جبینشصد درنیست نرم نازکان کار پسر عشق ای پهلوانست کار عشق

شد بنده را عاشقان مر او کی و هر پسر خسرو ای قرانست صاحبپرس عشق از مپرس کس از را پسر عشق ای درفشانست ابر عشق

نیست محتاج منش پسر ترجمانی ای ترجمانست را خود عشقهفتمین آسمان بر روی پسر گر ای نیکونردبانست عشق

رود می کاروانی که کجا پسر هر ای کاروانست قبله عشقنفریبدت تا عشق از جهان پسر این ای جهانست تو از جهان کاین

صدف خامشچون و بربند دهان پسر هین ای جانست خصم زبانت کاینشادمان جان و آمد تبریز پسر شمس ای قرانست شمسش با چونک

1098پسر ای جان و دل بی من پسر آمدم ای برخوان نقش بین من رنگ

آمدی تو نامدم من غلط پسر نی ای پنهان بنده وجود دربخند آتش در لحظه یک زر پسر همچو ای خندان بخت ببینی تا

هاست اندیشه دلم خرابات پسر در ای مستان چو افتاده هم دردار گوش مستان شور و دار پسر پای ای دربان جست و شکست در

ای آیینه آوردمت و پسر آمدم ای مگردان رو و بین رویتوست ایمان آیینه من پسر کفر ای ایمان کفر اندر بنگر

خامشی در ها نعره من زنم پسر می ای گویان خاموش آمدم

1099سر تو زانو سر بر نهاده باخبر ای جمله جان درون وز

نیست روپوش سرکش بصر پیشچشمت آن صفای بر ها آفریننیست چشم آن صنم ای خونست نظر بحر آن زخم ز دل ای الحذر

هاست مژده را دل چه گر او مژه حذر در وی از عاشقان ای الحذرست خفته آب کاه زیر به سر او رفت نی ور گستاخ منه پابیدادیی هر اصل شکلی پسر خفته ای نخسپی تو خوابش ز تا

تو ز جامه من کرد خواهم گرمتر پاره زین ای پاره برادر ایکو شهد گویی و آشامی شکر سرکه کو گویی و زهر در تو دست

زنی می صابون عمریست را مگر روح ای نبودست جان خود را تو یارا آیینه زنی صیقل کی به گر تا آیینه از آخر بادت شرم

Page 36: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

گریز تبریزی شمس بحر گهر سوی جانت آینه ز برآرد تا

1100شر و شور مه آن انگیخت می که زبر بس و زیر جهان او کرد می که بس

نماند شرحش طاقت را زبان سر مر کرد می همچنین گشته خیرهشده جنبان همچنین سر بسا تر ای چشمان با و خشک دهان با

ما یار خیال بین چشمش دو بصر در آن سواد در رقصان رقصاین از بعد حدیثش گویم سر به پسر من ای گفتن ز بستم زبان من

رو نرم نسیم ای رو او درنگر پیش رویش به بنشین او پیشصبا باد ای بنگر تیزش فر تیز و خوبی از کن پر را دل و چشم

روترش را ما یار ببینی نظر ور در غیرت ز باشد ای پردهآب در باشد مو عکس نباشد شکر مو اندر ترش باشد صورتی

چیست باز این سخن از کردم مگر توبه را عاشقانش نبود توبهگازرست چون او عشق شیشه گر توبه شیشه کار چیست گازر پیش

پای زیر بریزم شیشه خبر بشکنم بی مرد پای در خلد تاشد خسته کو هر ماست یار بر شحنه پیششحنه به بسته مرا گو

ماست زندان زنخ چاه را بر شحنه پای زلفش زنجیر نهم تادالن زنده ای خوش زندان و معتبر بند جا آن عیشیست مرا خوش

او عشق از ماه چو کاهم می چه قمر گر بر گردون چه گردم می چه گرغزل این دیگر سال صد من سمر بعد باشد یوسفی جمال چونخاک زیر نپوسد هرگز دل جگر زانک از نگفتم گفتم دل ز این

پاک مرغان شما داوودم چو مستطر من زبور چون ها غزل وینمریز مرغان این پر خدایا یارگر ای جان از داوودند به چون

نهم می لب بر دست خدایا مستتر ای گشتم چه زان نگویم تا

1101نگر رخسارش سوی نرمک نگر نرم خمارش چشم بگشا چشم

قیمتی عقیق آن بخندد نگر چون گرفتارش دل هزاران صدشو بیدار و مستی از برآر نگر سر بیدارش بخت و بار و کار

دل پایان بی باغ در نگر اندرآ بسیارش شیرین میوهببین رقصانش سبز های نگر شاخه خارش بی های گل آن لطف

جهان نقش صورت بینی نگر چند اسرارش سوی و بازگردنبات و حیوان طبع در بین نگر حرص ایثارش و سیری آن از بعد

بس و عشقست صنعت سیری و نگر حرص کارش را عشق ندیدی گررا آمیز رنگ عشق ندیدی نگر گر زارش عاشق روی رنگاوست که بازاری دشوار چنین نگر با خریدارش زر بی و زر با

1102کار چه ایما با و گفت با را کار عشق چه اسما صورت با را روح

Page 37: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

یار چوگان در اند گوی کار عاشقان چه پا با یا و دست با را گویرود می راند چوگانش کجا کار هر چه باال با و پست با را گوی

بتان روی مظهر و ست کار آینه چه بدسیما و نکوسیماش بافارغست خوردن آب از کار سوسمار چه سقا و چشمه با ورا مر

اوست اوطان ضمیر که خیالی کار آن چه جا با و مسکن با را پاشاثیر از او برگذشت که کار عیسیی چه گرما یا و سرماش غم با

غیب نادی با کشته رسایل کار ای چه غوغا با و گفت با را تو رو

1103نگار ای گفتم و مست جا آن دار رفتم گوش کردی دیوانه مرا چونایست حلقه در من گوش بنگر گوشوار گفت چون شو حلقه آن بسته

اش حلقه سوی دست بردم بدار زود من از دست که زد من بر دستبری ره آنگه تو حلقه این شاهوار اندر تو شوی دری صفا کز

شبه وانگه من زرین حمار حلقه با عیسی چرخ بر رود کی

1104دگر بابی عاشقی در شد دگر باز تابی یوسفی جمال بررا عشق راه بیداران دگر مژده خوابی من دوش دیدم آنک

طالبان برای از شد دگر ساخته اسبابی اسباب این غیرشد نقد نبارد می گر دگر ابرها آبی زندگی برای از

بداد حق و سرکششدند دگر یارکان اصحابی اصحاب این غیرکرد معمور را عشق زار دگر سبزه دوالبی و دشت را عاشقان

عشق پرزخم بد که جگرهایی دگر وین قالبی به درآویزان شدمخور غم گردد بدنام اگر دگر عشق القابی و نام دارد عشق

شد چاره گیرد خشم گر دگر کفشگر قبقابی و نعل را صوفیانهست که دان صوفی حرف نداند دگر گر بابی را عشق دردهای

آموختم دین شمس هوای دگر از آدابی تبریز جانب

1105سحور هر من دل در خیالت نور ای پاره یک مه همچو خرامد می

ما جان میان در خوبت شور نقش چه وانگه افکند شور آتشوکن صبر گویی و کردی تنور آتشی در کردن صبر ندانم مندوشمست تو کآمدی داری حور یاد جان یا پری یا بودی ماه

شکر چون گفتی که هایی سخن دور آن ز کردی می که ها اشارت وانتو که یعنی زدی می لب بر برمشور دست من دل این برای ازصبر که یعنی نهی می لب بر صبور دست ماند کجا لعلت لب با

خدا یعنی کنی می باال به دور رو دار جمالم از را بد چشمتو روی وز ها نقش از پاک تو صدور ای اندر یوسفی زمانی هر

Page 38: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1106وامگیر نه میان اندر را مگیر راز باال از لحظه هر را بنده

کجاست از چیز هر که دانی نکو مگیر تو ما از آن رفت خطاها گرتوام آن بوم گر مگیر روستایی رستا را خویش روستایی

ای کرده ا ست عشق در مرا مگیر چون ستا گیر شاگرد مرا خودگلو گیری می ذوق از مرا مگیر تو جا آن گویمت بنالم تا

توام خاشاک که کش بحرم مگیر سوی دریا الیق خود مرا توتمام الدین صالح آمد الست مگیر از فردا از و امروز ز ورا تو

1107دید بربندید و آیید چمن نظر در هر جماعت بر نیفتد تا

ام دیده من ام کرده ها زیان سر من و پا بی هر چشم از ها زخماو زخم کز ما دیدیم بد قمر چشم و شمس عیان گردد روسیه

سگ چشم شیران رزم از باد خر دور کون عیسی مهد از باد دوربدان چشم از پرانست سپر تیر را ایشان تیر آمد خلوت

ست آمیخته بد و نیک چشم زر لیک ز بنشناسد کس هر را قلبکنند پنهان ها آه سحر زاهدانش وقت در جویند خلوتی

نیند خود حکم به مستان این دگر لیک حصنی حق حفظ جز نیستشانخوشی الف مزن پران کم بصر باد در را خس و خاک آرد باد

1108بیار نار چون باده بیار ساقیا اسرار ز تو را غم دفع

جوشد می دل ز که را ای بیار باده دلدار ساقی ای زودببین باده بیا عشق بیار کافر اقرار و می در شو نیست

گیر مستان همه دست بیار ساقیا گلزار جانب همچنانرا خوبان ما شاهد این بیار پیش بلغار ز بسته گردن

کردی عریان همه را بیار مومنان کفار ز نیز گرویرا دولت بگو تبریز بیار شمس بسیار و اندک بپذیر

1109بیار گلرنگ باده بیار ساقیا تنگ دل درد داروی

رزمست روز نه بزمست بیار روز چنگ ببر جنگ خنجردردکشان دردکشان تو ز بیار ای دنگ کندم که دردیی

دنگ گردم نمی درد هر ز بیار من سرهنگ سره آن دردیناموس و نام نه جامست بیار روز ننگ ببر پیش از نامعقیق سنگ کند که بیار کیمیایی سنگ او بر کن آزمون

فلکست نه آینه بیار صیقل پرزنگ آهن امتحان زخواند می را تو خضر بیار چشمه فرسنگ سه دو کش سبو که

خاری می رو چه ز گردن بیار پس آهنگ تو هست ظفر نک

Page 39: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بویست خوش اگر رنگست بیار حرف رنگ بی و صورت بی جانروح بیفزاید رنگ کنی بیار کم شنگ صنم روح بویحیلت از و دغل از ببند بیار لب فرهنگ و حیلت بی جان

1110خبر چه را شکر یار لب خبر از چه را قمر و رخششمس وززند چه بهاری باد دمش خبر با چه را شجر و قدشسرو وز

او از گشت زبر و زیر جهان خبر گر چه را زبر و زیر عاشقنیست اسرارش محرم جان خبر چونک چه را خبر اهل رهش ازباغ به نگرانست نرگس چه نرگس گر چمن خبر از چه را ترخویش مستی از هم قوم هر خبر گفته چه را دگر قوم ما ز که

چونست تو دل و چونی خبر گفت چه را جگر خسته این دل ازهمند به گر کمر و تاج ملک خبر با چه را کمر و تاج ملک از

نیست واقف کس که ناله این کن خبر کم چه را سحر عشاق آه ز

1111خوشتر روز نور از رویت خوشست نکوتر روزی می ز ساقی لیکن نکوست باده

برگشاید امروز باشد که ای بسته کبوتر هر در باز چون پیچد مراد در دلبیابد خود انصاف دلبر ز دلی بی کوثر هر حوض آب بر نشیند ای تشنه هر

ساقی به ساغری نو من بت دهد دم بر هر عاشقان به را این عامست بزم کامروزلطیفی غایت کز لطیفی ساغر ساغر یک هیچ نیست خود شرابست همه گویی

1112مذکر مذکر دم این منبرست مطهر بر مطهر روانه چشمه چون

هوشمندی دانای بلندی منبری مکرر بر مکرر او منبر پای برآسمانی چو روشن جهانی او لفظ مقرر هر مقرر بیانی در بگشاده

رهایی را تو داده درگشایی گونه مکدر زین مکدر خاکدانی حبس اززبانی صنعت از نردبانی مدور بنهاده مدور آسمانی بام بر

آتش کشید بیرون هیزم درون از منور نور منور نیامد خود ز آتشآهن و سنگ ز زاید مردم فعل به مدبر آتش مدبر زاید امر به اختر و

نو معجز بودست را پیمبری هر مشهر مر مشهر او معجزه نیست چونحبسی است او از فردوس نحسی اوست از مزور مسعود نفسی اوست از محکوم

مزورسر در توست نفس در مذکر و منبر مقصر این مقصر تو طلب این در اما

1113دیگر چیز و جانی ها جان جان جان دیگر ای چیز و کانی ها کان کیمیای وی

سواقی ساقی وی باقی آفتاب دیگر ای چیز و آنی مذاقی مشرب ویرا زمین پرورش وی را یقین مشعله دیگر ای چیز و ثانی را اولین عقل وی

Page 40: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

پادشاهی فر وی الهی مظهر دیگر ای چیز و تانی خواهی که صنعتی هررا بوالعجایبی هر را غرایبی گون دیگر هر چیز و دانی را غایبی و غیب هر

مجنون و کنی لیلی افیون همچو عشق دیگر زان چیز و سانی گردون سنات از ایرا صبرها اومید را صدرها نور دیگر ای چیز و رانی را ابرها اوج بر

را اولیا ذخر وی را انبیا فخر دیگر ای چیز و بانی را اجتبا قصر ویرا مرحمت بحر وی را مغفرت گنج دیگر ای چیز و شانی را درگهت غیر من

زینت بهر ز بیند رویت غیر که دیگر چشمی چیز و زانی جریمت این در باشدفردا دستگیر وی مبدا اصل اصل دیگر ای چیز و عانی سودا دست به گشتم

نخوانم تو غیر بر دهانم این دیگر پرست چیز و فانی گوشت غیر هست چون

1114دیگر چیز و جانی گشته عشق محو دیگر ای چیز و آنی داری تو آن آنک ای

را آن و این احوال و را آسمان دیگر اسرار چیز و خوانی نانبشته لوح ازکرسی و عرش احوال پرسی خلق ز دم دیگر هر چیز و دانی را چنان صد و را آن

غایت به روشنی در نهایت بی دیگر لعلیست چیز و کانی را بها بی لعل آنجان بر الست روز فرمان راند که دیگر حکمی چیز و رانی را ها حکم جمله آن

سو این راند عشق گر رو آن دید که دیگر چشمی چیز و زانی والله نیست چشم آنآمد اول گام در آمد احول چشم دیگر آن چیز و ثانی را اولی گفت کو

تبریز شمسحق از نیابد بقا کو دیگر هر چیز و فانی حقایق در هست او

1115دیگر چیز و جانی فقیری آینه دیگر ای چیز و آنی ضمیری در آنک وی

را نهان و اندیشه را آسمان دیگر اسرار چیز و دانی را آن و این احوالفرشته و انسی بر برگذشته دیگر تاریخ چیز و خوانی نانبشته های خط

مستحقان به بدهی را ها حصه غیب دیگر از چیز و رانی را ها غصه سینه وز

1116نگار ای درآمیخت خویش جنس به کس یار هر گرفت خود گهر الیق به کس هر

خرید کسی نیارد توست داغ که را شکار او کند چون کسی توست شکار کو آنکند خویشتن بی تو روی لطف چو را مدار ما خویشتن بی تو لطف روی ز را ما

جنسجنس بگرفتند همدگر جنس اختیار چون کرد خود گوهر جنسجنس هرنفاق بود بنشیند اگر جنس غیر قار با و قیر مانند و روغن و آب مانند

جنس خالف از رود جنسخویش به چون کنار تا بدان باشد شده تر تشنه سوی زینخوشست دیگری با گریزد می تو از قرار هرکه او دارد کسی به رمد می تو از آنک و

آن ابر و همچو تو پیش به نشست ترش نوبهار کو چو کس دگر پیش دلست خنداندریغ بجز غیبم مه از نیست که خمار گویی جز نیست مرا روح خمر و جام وزتو که آیدت نمی یاد نوش و نای سنگسار آن دیو یکی دست ز خوری می خوش

آنگهی دیو کف ز درکشی جام خوار صد پخته خام ای بخور کنی ترش بینیولیک ترش رویک و فکنده سرک جا کوهسار این فام سیه اژدهای چو جا آن

Page 41: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

گنگ جنس غیر با و سوسن جنسهمچو خار با جنس غیر با و گل چون جنسخویش بابود جنس تو نتانی خلق جمله به رو ثمار رو حامل نشد درخت صد ز شاخی

ببر دگر زان شدی درخت یک شاخ بدار چون آن از دست ای شده این وصل جویایجان گشت تبریز مفخر جنس زانک بار گر و کار شاباش و والیت ای احسنت

1117انتظار گاه آن تو جمال ناظر خار دل خار گاه آن تو گلستان مست جان

دل سوی به او نظر پرتو ز دم یسار هر بر نگاریست و یمین بر حوریستبردریم روز و شب دام که صبحدم هزار هر صد سجده ما ز و ای بوسه دوست ازعاشقان سودای ز ایست حلقه پار امسال عمر عشق این در بازگشت نیست گر

یزل لم نغمات به تو عشق چنگ تار بنواز تار جانست تو عشق های چنگ کزحیات تابش از تو عشق هوای ثمار اندر دهد و درخت های بیخ بگرفته

گهر شد و بحر تک به جان بخورد زار غوطی توست لعل پی ز گهر این و بحر اینتوست شکرستان طوطی های نغمه چنار از زنان دستک دو و بید شاخ رقص در

عشق صوفیان صفا ماجرای بعد کنار از مستیان چون را دگر یک گیرندالست وحدت از جهد برون جان قرار مستانه نه و آرام نه بحر سوی سیل چون

کل کمان قبضه ز جسته تیر چو گذار جزوی نی و کل بجز نیست نشانه را اوپوست هزار صد از شده برون خوش بار جانیست و کار راست او ابد چاربالش در

چنگ زنند وی در همه صادقان های نامدار جان جان آن از شوند بانوا تاقطب چو او و عشق از دامنش گرفته ها مردوار جان محض ازل دامن بگرفته

بپرس این شمسحق ز و دال رو سوار تبریز شوی معانی سر براق بر تا

1118شکار ای کرده مرا که من شکار قرار میر نه و خواب نه و دارم عیش نه تو بی

تویی من بازار سر تویی من مدار دلدار روا مسکین من بر جور جمله اینعشق جهان در را تو نیست یار آنک یار ای یار یار ای که فکنده جهان در منای بداده اول که شراب آن از خمار درده مرا بشکن تو مست های چشم زانشراب آن کز شرابی فرست آسمان هوشیار از عقل یک نماند زمین اندر

نظر یک به برآری کار هزار برآر روزی را کار این و کن نظر یکی آخر

1119قدر این تو دان می نماند کسی بی دگر کس یکی آید نسازی یکی با گر

کنم تهی خانه و من روم گر خانه بتر زین من ز یا منی چو دگر یکی آیدقرن هزار از جهان است مانده پدر میراث پسر شد پدر خاک زیر به شد چون

همچنین نیز حیوان آدمی نه جانور تنها آفاق در تو ندیدی نی ورچرخ بام ز هم برود اگر آفتاب قمر شب یا ست ستاره آفتاب جای براو طبع مرد بکند هنر یک ترک هنر گر دگر و گشت دیگر کار مشغول

موکلیست خلقان همه دل بر که سفر زیرا بی و یار بی و ندارد کارشان بی

Page 42: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1120در پرده تو جمال و بیخودیم و و مستیم ابر در ماها مباش پس در زین پرده

قامتیم و قد خوش تو عاشقان جمع شر ما هزار و شور و فتنه صالی را ماچاشتگاه تو روی ز تافتست بر خورشید بام رفتیم تو روی قرص عشق در

آفتاب تاب این و می از سر در سر مستیست رفت دست از پس بتافتست سر درروح عاشقان دل هوای مطرب لطیفتر ای تننتن که جان لحن بنوازشود برون ها تن خرقه ز ها جان باخبر تا جان رود خرقه سرین بر تا

را جسم خاشاک تو باده صاف جام بر از به بر اقبال به نهیم تا بردارها حجاب از شود گذاره ها دیده در تا و بام ز و مان و خانه ز وارهد تا

دین شمس تبریز مفخر و جان پر سیمرغ هزار یابد و روضه هزار بیند

1121یار رسول آمد و خرم بهار قرار آمد بی و خماریم و عاشقیم و مستیم

باغ سوی به شو روان چراغ ای و چشم انتظار ای در را چمن شاهدان مگذاراند رسیده غریبان غیب ز چمن یزار اندر القادم که قاعدست که رو رو

آمدست گلشن در تو قدوم پی از عذار گل خوش گشتست تو لقای پی از خارتو شرح به سوسن که دار گوش سرو جویبار ای طرف بر شد زبان سر به تا سر

گشاست گره لطفت و شد گره گره نثار غنچه کند تو بر و گردد شکفته تو ازخاک ز سر برکرد که قیامتست پار گویی مردگان دی و بهمن پوسیدگانزندگی یافت کنون بود مرده که آشکار تخمی گشت کنون داشت خاک که رازی

نشاط از نازد همی داشت میوه که شرمسار شاخی و گشت خجل نداشت آن که بیخینیز روح درختان شوند چنین بختیار آخر نکوشاخ درخت شود پیدا

برگ بساخت و بهار شاه کشیده ذوالفقار لشکر سبزه و یاسمن گرفته اسپرگندنا جو را فالن بریم سر کردگار گویند صنع در معاینه ببین را آن

خدا نصرت مدد دررسد چو دمار آری ای پشه از برآید را نمرود

1122مگیر دلش اندر کن رها را زمهریر اندیشه اندیشه و تو ای برهنه زیرا

رنج و زحیر از رهی که کنی می زحیر اندیشه سرچشمه آمد کردن اندیشهرا صنع بازار دان برون ها اندیشه اثیر ز سخره ای کن نظاره را آثار

مصورات زو پرد که نگر را کوی پیر آن چرخ گردنده شد او کز را جوی وانگل چو دلبران رخ اوست کز ای زریر گلگونه عاشقان رخ اوست کز ای سرفتنه

مرغ هزار صد این پرد همی عدم از صد خوش این جهد همی کمان یک تیر از هزارفهم و رسوم از برون چگونه بی و چون خمیر بی صد غیب در سریشد می دست بی

فروخت ها معده و دل تنور آتشی ستیر بی ما خباز و نهاده دکان بر ناننقش هزار صد دهد ساده خاک لوح شیر از هزار صد دهد ماده خون جوش وز

بانگ چرخ ز آمد و بگفتی اللهی ء فقیر شیی ای آمد عطا که برگشا زنبیلدرید را زنبیل و نواله آن آمد حقیر زفت صله نیاید خدای مطبخ از

هوا از بفرستد سلوی و من که کس بعیر آن کشد می برون کوه شکاف از آنک و

Page 43: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

تهمتنی برآرد نطفه آب ز کو مطیر وان ره گشاید خفته خواب ز کو وانصورتی لحظه هر نماید عدم مسیر تااندر در بشتابند خیالیان این

کنم خمش خمشمن گفت چو کنم امیر فرمان آن روز یک بگوید این شرح خود

1123دار پرده آن پس کز بود آن خوش نگار پرده نماید سایه آفتاب چون رخ با

قرار بی شود ذره خورشیدوار مدار آید پرده پس از بهار همچون رخ کانماست دلفروز روز ماست روز این که پرشرار خیز چنین عشق ماست سوز جهت از

ما شکستیم بند ما رستیم که خمار خیز بی ابد به تا ما مستیم که خیزاست آمده جهان و جان آمدست جان که برآر خیز دستی دل ای آمدست زنان دست

آمدست نجات روز آمدست حیات قندبار آب صنم ای آمدست نبات و قندام کرده گران گوش ام پرده آن دار بنده پرده آن آرد دهان گوشم به که تا

پزید او دگر مکر بدید چون مرا عیار مکر ای هال گفت گزید گوشم و آمداوست جنگ سبب کان نکوست هم ادبی بار بی و کار چنین بهر دوست ز من نکشم سر

ثبات ندارد زانک حیات این است تو خوشچون جنگ تو زینهار جنگ خود تو صلح نبات

1124وار مست جهان گشت آفتاب رخ یار تاخت پیش کنان رقص ها ذره مثل بر

رخت کرده گرو عشق تخت به نشسته چنار شاه هر زنان دست درخت هر کنان رقصکی و کو شده مست وی جام قدح نار از جان شده سرد دی جام شده گرم

بردرید جان پرده شنید بشارت زار روح زار بشد کفر رسید احمد رایتشما از هست که کی هر هما آن زده دلفکار بانگ نشوی تا ما عشق از شو دور

تندخو صنم کای بدو من دل شکار گفته زخمت به گشت او که آن برهد چونآن بر و این بر ریخت گران ابر چو زار عشق الله طرفی شد زعفران طرفی شد

یسیر زمانی بعد شیر همچو منی قار آب همچو دگری وان قیر همچو یکی زادباد کور و خبر بی زاد کور شه افتخار منکر تبریز در دین شمس ما شه از

1125مبر دل مکن فتنه نیستت کس سر در چون ز مرانش باز دلی ببردی چونک

نما ره را زده ره رهزند چون تو هندو چشم عشوه کشد سر اگر مخر زلفتستان وی از پرورش گلستان بود پرثمر عشق درون باغ شد فقر شجره ازشود شیرین و پخته آفتاب ز ثمر خور جمله نزد برسم تا ببر را خورم و خواب

دوز کهنه او عاشق دان کهنه جهان تر طبع تازه او طالب عشق ترست و تازههو دریای لب تا جوبجو برد بگو عشق را خران ور کهنه کمده ببج اسکی

پرید دلبر سوی دل گزید یاری کس قمر هر قرین شمس زحل قرین نحسنیست آرام کسش با نیست عام این از خود بشر دل قلندر نیست قلندردلی تو گر

رود پستی به آب منیست آب ز چو زبر تن جز نرود او آتشست از دل اصلگوهری را تو هست تن غیر و دل خبر غیر بی نشوی تا گهر زان خبری بی

Page 44: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1126چارپر توام تیر من که زه مکن دوسر سست نی ام دله یک من که مگردان روی

رضا صد جان و دل وز تیز تیغ زدن تو مگر از نی اگرم نی قضا چون سخنم یکپایدار و ثابتم ذوالفقار بکشی شرر گر چون بمرم نی باد چو بگریزم نی

دریغ نگویم هیچ تیغ به بسپارم سپر جان چون حقم ساخت تیغ زخم جهت ازتاب به را شب گردن آفتاب ای زن کدر تیغ خاک کوره چیست ز ها شب ظلمت

دل است شکر معدن تن صبرست جگر معدن رحمت معدن شش ست خنده معدنتختگاه شها ساز کاله چون من سر بر بر به بگیرم تنگ قبا چون خود بر در

کسی کجا گفت از دست و صورت را صور عشق در بود عشق پا و دست هر منبتباخت عشق ای دمه یک مادرت و پدر سر نی کرد کسی تو چون شدند یگانه چونک

ساخت دست را تو دست او دست بی که کن عشق دگر شکل مبین دستش و سر بینظر

ها جوی همه آب ها روی همه ور رنگ دیده ای شمسحق دان تبریز مفخر

1127الحجر مثل قلبک القمر مثل البصر وجهک نور حسنک البقا روح روحک

خر دم مثل به شد هنر در تو شمر دشمن کم فزون نیست بپیماییش چندبالموریات احلف بالعادیات کالمدر اقسم نظری فی الصالت ذا یا غیرک

الیقست ترشی در عاشقست بجز که کبر هر سرکا الیق شکر حلوا الیقهواک فی زلزلنی فداک روحی غرر هجرک خداع فهو سواک کریم کل

مبر دل مکن فتنه نیستت کس سر در چون ز بازمرانش دلی ببردی چونکنما ره را زده ره رهزند چون تو مخر چشم هندو عشوه کشد سر چون تو زلف

دوستان پرورش دلستان بود را عشق تو جان کند شکفته و شجر سبز چونتر تازه او طالب رو تازه و خوش خر عشق کهنه او عاشق ای کهنه جهان شکل

هو دریای لب تا جو به جو خران ور عشق کمده ببج اسکی کو به کو خران کهنه

1128قمر چون تیزروان دیدمش ره سر تر بر آهسته دمه یک خدا بهر گفتم

بکش را عنان و اسب وش ماه ای دم مبر یک زو ما ز سایه خور و خورشید چو تو ایتاب تاب را تو نیست آفتاب منم اثر گفت نماند تو از من تاب یک ز زانک

خشک رخت ای داشته سردسیر در تو تر زانک و خشک از ای بوده تر چشم و لب خشکترست و خشک ز دور سوترست آن من شر برج و شور از پر نیک گوهرست عجب نیکجیب تو زدستی چاک حجاب چندین پس سر از و پا شده یاوه را تو پرده پس از

طراز شمع جانب تاز تبریز فر جانب و زیب شودت تا سرفراز شمسحق

1129مگیر حسابش هیچ رفت عشق بی که پذیر عمر جانش و دل در عشق حیاتست آب

دان آب بی ماهی عاشقان جز که چه هر گر است پژمرده و وزیر مرده او بوددرخت هر شود سبز رخت بگشاد چو پیر عشق شاخ از نفس هر بردمد جوان برگ

Page 45: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

مرگ صید او شود کی عشق صید شود که تیر هر زخم رسدش کی بود مه سپرش چونیافتی رهی هیچ تافتی خدا ز خیر سر خیر مرو یاوه بازگرد ره جانب

باش سرکه نخری ور بالش خر شکر بمیر تنگ رو نشوی ور شو میر این عاشقخاک اسیران گشته پاک های جان اسیر جمله برهاند تا زر فروریخت عشق

نریخت نان کسی هیچ تو زنبیل به که فقیر ای ای بطلب هم خود زنبیل بن درقماش صد دهدت باشحق مرد و شو شیر چست گشت سیه خون زر گشت سیه خاک

بیا دین و شمسحق تبریزیان قیر مفخر همچو گل و آب ز دل پای برهد تا

1130یار شهر طرف از رسول دم هر شهریار آید قدح با دوست وصل فرح با

کل و جزو کنان رقص کل عقل زنان زار دست سبزه طرف بر گل و سرو کنان سجدهپوش لعل این از کوه جوش به دم این از شرمسار بحر این از روح خروش در این از نوح

بین حور چون ساقی دوربین خرد قرار ای بی دلی و جان بین منصور بادهراست تو سعادت مژده راست و چپ از اختیار بشنو توی تو تا صفاست در صفا بخت

بخور جنت نعمت بدر گردون کنار پرده در بکش حور جگر بر بزن آبخیال اول باشد حال اصحاب بر چه نگار هر درآید چونک وصال آخر گردد

1131گهر گنج ارزد شکر چون لبم بخر گفت نداری گفت گهر ندارم آهکن وام نبود ور کن دام گهرم زر از و سیم بی عاشق ای کرده غلط خانهبیار پرزر کیسه قمار در ای ببر آمده زحمت و غصه کنار از برو نه ور

ما کنانیم جامه ما زنانیم خور راه کوزه بزن کاسه درآ مایی ز تو گرخوریم ما همه مال دریم ما همه کر دام و کور هر کوری خوشتریم ما همه از

دیگرند دران جامه دیگرند خران خر جامه جامه هر سبلت برکنند دران جامهبرکند جان موسی تن فرعون جانور سبلت مو سر هر شود جان تن همه تاشناس معصفر روی او عشاق ره جگر گوهردر اطلسخون دان اشک عشق

یار لعل بگو چیست زر چو روی نظر قیمت آن بگو چیست در چو اشک قیمتباقیم ابد به تا ساقیم آن برگذر بنده عالمیان برقرار ما عالم

سپرد موکل به جان بمرد او بزاد کی پدر هر ندارد عشق نزاد کس از عاشقنشین پس قفا همچو ای نه رو این از تو سپر گر چون درآ پیش نیستی قفا تو ور

ببین و درآ پیش خبر بی سپر خبر چون بی باخبران دوست زخم نظر از

1132مبر دل مکن فتنه نیستت کس سر مدر چون را او پرده دلی ببردی چونک

نما ره را زده ره رهزند چون تو مخر چشم هندو عشوه کشد سر چون تو زلفدوستان پرورش دلستان بود شجر عشق چون را تو باغ کند شکفته و سبز

الحجر مثل قلبک القمر وجه البصر وجهک نور حسنک البقا روح روحکهو دریای لب تا جو به جو خران کمدور عشق ببج اسکی کو به کو خران کهنه

Page 46: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

خر دنب مثل به شد هنر در ما شمر دشمن کم فزون نیست بپیماییش چندبالموریات احلف بالعادیات کالمدر اقسم نظری فی ذالصالت یا غیرک

الیقست ترشی در است عاشق بجز که کبر هر سرکا الیق شکر حلوا الیقهواک فی زلزلنی فداک روحی غرر هجرک خداع فهو سواک کریم کل

تر تازه او عاشق رو تازه و خوش تر عشق کهنه او عاشق ای کهنه جهان شکل

1133دلدار جفا در نه گذارد وفات در اقرار نه سر بر نه بگذارد منکرت نه

برکندت قهر به دل نهی که کجا هر مفشار به پا و دال دل منه جای هیچ بهبگرداند آن روز نهی قرار شب نهار به و لیل اختالف این از عبرت بگیر

غافل تند می سوگند و توبه جهل قهار ز کف در مقهور دارد حیله چهافتادست کی با تو کار و سر دوار برادرا گنبد گشته پا و سر بی اوست کز

دانی نمی ای خفته کجا تو بیدار برادرا افعی نشستست تو سر بر کهمغرور دل ای بینی می که هاست خواب سالر چه خوان پیر پختست تو بهر دیگ چه

سفر به شد سود بوی بر تاجر حق هزار حکم دمدمه قرار ببرد جانش زگنجید نمی شهرها در که کرد بحار چنانش سوی رفت و بیابان ز شد ملولجان بدهد ولیک مرجان گیرد که جرار رود رهش بر بنشستست کمین در که

سراب غیر نیافت و آب پی در نار دوید اال نیافت و نور پی در دویدبیا که کشان کشان گوشش دو گرفته حمار قضا گوش جوال سوی به کشند چنین

بینی نمی را چرخ کاین گاوی ز دوار بتر برای از ببستست تو گردن کهگرفتارند همه طبیبان دوار این بیمار در کله مست بود دوار این کز

کشدش می کوه به و دشت به و بحر و بر شکار به شیر پنجه به دراند کجاش تا کهشیر بردراند چو را حق عاشق مشمار ولیک دیگران چو را او دریدن هال

او تن درونه نیابد چو جگر و معمار دل شود همو دریدش که کسی همانعشق کف در گشت کشته او خود حیات در زار چو تموتوا ان قبل من موتوا امر به

یقین عاشقست جگرخون و دلست بی بار که دو شیر هیچ ندرانید را شکارحال در بدوزدش سهوش به درید کنار وگر به بگیردش و جان دم دمد او در

را عاشق لحم و شحم خدا کرد خوار حرام مردم فناش در نکند طمع تا کهفاروقیست خاک تریاق که نوش عشق ضرار تو ز زند دم که ندارد زهره زهر که

من دل جهد همی و عشق به رسید تار سخن محابا بی زخم چنین ز جهد کجافلک دور میان از نجهد می قطب پرگار چو چنین از نقطه بگو تو جهد کجا

قدرست کشاکش هم این که باش اشعار خموش سوی مرا اطلس به و شعر به را تو

1134بیدار شود نمی کس یک قافله ز طرار چرا برد می باز کی ز عمر رخت که

نیازاری می طرار ز و خواب ز آزار چرا کنی کند می خبر که او از چراتوست واعظ و شیخ بیازرد آنک هر را قرار تو آب نقش چو را جهان مهر نیست که

خانه با راز گفت همی همیشه اخبار یکی بکن مرا ناگه به خراب مشوآمد فرود او بر خانه ناگه به بسیار شبی وصیت شد کجا گفت گفت چه

Page 47: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

افتادن از پیش تو کن خبرم فرار نگفتمت به خود عیال با من سازم چاره کهصحبت حق کو خانه ای نکردی زار خبر زاری به مرا کشتی و فروفتادی

خانه آن فصیح را او مر گفت نهار جواب و لیل به کردمت خبر چند چند کهبشکاف گشادمی را دهان که طرف دار بدان هش شد وقت برسیدست قوتم که

گل مشتی حرص ز دهانم به زدی دیوار همی سراسر بستی همی ها شکاففروبستی دهان گشادم که کجا هر معمار ز ای گویم چه بگویم که نهشتیم

شکاف چو ها رنج و توست تن خانه که بیمار بدان ای گرفتی دارو به رنج شکافمعجون و مزوره آن گلست و کاه افشار مثال می شکاف اندر گل کاه تو هال

رفتم بگویدت تا تن گشاید گفتار دهان ره او بر بندد و آید طبیبشناس مرگ شراب از سرت درد انار خمار شراب بهل بنفشه شراب مدهروپوشست که دهش عادت به تو دهی االسرار وگر عالم کوست زان پوشی روی چهورع قرص بساز انابت شراب استغفار بخور ز غذا معجون تو ساز توبه زچونی ببین خود دین و دل نبض بار بگیر یک عمل قاروره به تو کن نگاه

دارد او حیات آب که گریز حق زنهار به نفس هر خواه او از زینهار تونیست فایده خواست که بگوید کیست کار اگر بی بود چون خاست او از خواست که بگو

خواهنده مرید تازی به چیست شکار مرید آن از صید و مرادست آن از مریدکرد خواهان چرام پس مرا نخواست رخسار اگر آن فراق را رخم کرد زرد که

مرا عشق تیغ به زد او غمزه نه خونبار وگر من چشم و خون من دل این چراستکنان آه و زرد بهارست مرید بهار خزان شیخ رسید او سر به عاقبت نه

نماند مرده و بهار مرید گشت زنده مردار چو ره میان ماند چه ز حق مریدببین فعل جزای و بیا باغ سوی اظهار به در پاک تخم هر الیق شکوفه

جان ای بهار خضرکسوه واعظان یار چو ای باش خموش و گشا حال زبان

1135دستار و سر فدا بادت ساقی آر بیار دست جان جام دست دهد که کجا هر ز

دست اندر ساغر و خرامان و مست هشیار درآی چنین ما و ساقی تو چو مبین رواآرزومندی ز جانم که جام قرار بیار و صبر جای چه برآمد نیز خویش ز

توست مزاج هم که حیاتی جام اسرار بیار محرم و ست خسته مونسدل کهبچکد او از ای جرعه گر که شراب آن گلزار از زمان همان بروید شوره خاک ز

جوش برآرد شب نیم گر که لعل انوار شراب او از شود پر زمین و چرخ میانساقی زهی و ساغر زهی و شراب نثار زهی باد نثار ها روان و ها جان که

پنهانست رازهای من دل در که مگذار بیا ای پرده و بگردان لعل شرابکن تماشا آنگهی کنی مست چو شکار مرا میان در چگونست شیرگیر که

آن الله مجلس تبارک شود پر که دلدار دم چنان رخ نور ز و جام بوی زشمع آن جانب پروانه چو مست بیار هزار و بگیر این که بر طبق به جان نهاده

مستان نعره و آواز خوش مطربان رفتار ز کند گم خمار رگ در شرابخوردند کان کهف جوانان حال به غار ببین اندر مست سال نه و سیصد خراب

درریخت ساحران به موسی که بود باده بیخودوار چه و مست بدادند پای و دست کهیوسف رخ بر دیدند چه مصر نگار زنان چو ساعد بریدند شرحه شرحه که

Page 48: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

جرجیس سر بر تقدیس ساقی ریخت کفار چه آتش ز نترسید و نخورد غم کهرفت می پیشتر و کشتند بارش از هزار نیست خبرم و مستم هزار که و یکیشدند تیغ پیش به برهنه که مختار صحابیان محمد از بدند مست و خراببود جامی نبود ساقی محمد ابرار غلط ساقی بود خدا و شراب از پر

ادهم پوره نوشید شربت بیزار کدام مملکت و ملک از شد وار مست کهسبحانی داد آواز که بود سکر دار چه سر بر رفت و اناالحق رمز گفت که

صافی و روشن آب شد می آن بوی بحار به سوی به رود می کنان سجده مست چوآمیز رنگ گشته خاکست می این عشق رخسار ز خوش فروخت آتش می این تف ز

غماز و همدم گشت چرا باد نه گفتار وگر دفتر و بستان و سبزه حیاتآمیزش ز اصل چار این دارند ذوق چار چه این نتیجه حیوان و مردم و نبات

زنگی شب این دارد میی هشانه بی کار چه از برد می جام یکی به را خلق کهگویم را کدام صانع صنعت و لطف کنار ز نیست پدید را او قدرت بحر که

کشیم عشق بار و بنوشیم عشق قطار شراب میان در سرمست اشتر چنانکآید عقل آرزوی را تو که مستیی بیدار نه را عقل و روح کند که مستی زکند شکوفه خدا غیر دارد چه هر خمار ز و صداع جز نیست خدا غیر آنک از

انگور می کجا و طهور شراب مردار کجا دگر آن و حیاتست آب طهورکندت بوزنه چو زمانی و خوک چو کار دمی آخر گردی روی سیه سرخ آب بهبگشا سرش خدا شراب خنب بدکردار دلست طبع بگرفتست گل به سرشخالی کنی گل ز را خم سر اندکی آثار چو هزار صد و بو خم سر از برآید

فروشمرم آن کآثار درآیم شمار اگر روز به تا کرد نتوان آن شمارآریم فرود احصیی بال عاجزیم بردار چو جان جام فروداشت وقت گشت چوتبریزی شمس مجلسعشاق به انوار درآ برد می شمس آن از آفتاب که

1136دلدار چهره گرد خدا االبصار نبشتست اولی یا منه فاعتبروا که خطی

باید مردمی خوارست مردم عشق خوار چو مردم پیشعشق کند لقمه خویش کهشوی هضم دیر دیر ترشی لقمه گوار تو نوش نوش شیرین لقمه ولیست

تنگست دهان آن زانک بشکن ای لقمه بار تو سه به مگر را تو مر نخورد هم پیل سهباشد ای لقمه پیل خود تو پیشحرص شکار به کرده پیل ابابیل مرغ چو تویی

دراز قحط ز آمده عدمی زاده مار تو و کژدم چه غذا مسمن مرغ چه را توسوزی دهان گهی رسیدی گرم دیگ دستار به و لب و جامه کنی سیاه گهی

دوزخ معده چو نگردی سیر هیچ جبار به خالق پای نهد تو بر که مگرخالق نهد قدم دوزخ سر بر بردار چنانک قدم هین سیر شدم که کند ندا

خواص و اولیا چشم سیرکن مردار خداست این حرص ز و خویش ز اند رسته کهبهشت حرص نه ماندشان هنر و علم حرص هست نه که اشتر و خر او نجوید

شیرسواربخششهاش و عطا من شمرم اگر شمار خموش روز خیره و گیج شود شمار آن از

حق به دین شمس تبریز مفخر تو دوار بیا گنبد شمس تو چاکر کمینه

Page 49: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1137هزار شاخ هزار محمد نور کنار شدست به تا کنار از جهان دو هر گرفتهشاخ یک از محمد بدرد حجاب زنار اگر بردرد قسیس و راهب هزار

مبر روزگار کارست سر اگر را شکار تو بگیر دمی و نفسی شو شکارشدیم دست ز ما که بادا سعادت را بار تو هر چون نیست بار این رفتن دست ز

بالست جهان کاین گفت مرا یار زنهار پریر بی تو چون نه ولیکن که بگفتمشتشنیع زنی چرا باری تو داد خمار جواب نیافت سرت و ندید خار پات که

مرا مگیر هم لیک بلی که اغیار بگفتمش نوحه وفق کنم که نیاحتیشیرین و بنهم ترش توام میرخوان کبار چو خوان ز خود بای بخورد کسی هر که

رمضان در بدوخت ها دهان که سوزنی گفتار به از سیرم که دهانم بدوز بیاکدام دهانم جمله چو دوزی ولی سوفار را یکی بود را کو سوزن چو نیم

تبریزند شمس محتاج امت خیار خیار و خیر جای چه غم زین خربزه شکافت

1138کار این تا یار ز کشیدم رنج مایه قرار چه گرفت جگر خون و دیده آب بر

نامشعشق و غمست و دود و آتش یار هزار نامش و بال و دریغ و درد هزارالله بسم خودست جان دشمن آنک زار هر کشتن صالی و جان دادن صالیارزد چنین صد به او مرا که نگر من دلدار به کشتن ز نگریزم و نترسم

عشق شکنجه این دارد رو دو نیل آب خوار چو خون او غیر به و آب چو خویش اهل بهباشد قیمتش چه نسوزد شمع و عود خار چو کنده و عود ز نماند فرق هیچ کهتیر و نیزه و جنگ به نباشد تیغ زخم جاندار چو و رستم ز مخنث و حیز فرق چه

شکرست از خوشتر تیغ آن رستم پیش نثار به ز لذیذتر او بر تیر نثارشیر این برد می ناز صد دو به را قطار شکار قطار دوان او هوس در شکارزارد همی اندرون خون به کشته دیگربار شکار تو بکش خدایم برای از کهنگرد همی بدان زنده به کشته چشم مخار دو گوش و بیا غافل فسرده ای که

معکوسست عشق اشارات که بسیار خمشخمش گفتن ز معانی شوند نهان

1139نگار میل غمست در چون شادی شکار مجوی عزیز ای تو شیری پنجه دو در که

تو سر بر گالبه ریزد دلبر چه تتار اگر مشک جای به را آن مر تو کن قبولپنهانی دشمنیست یکی چو تو سگسار درون آن دفع هیچ نبود جفا بجز

نمدست بر نه زد چوب نمدی بر که غبار کسی ز شود برون آن تا همه غرض ولیمنی حجاب از تو درون بار غبارهاست یک از غبار آن نشود برون همی

آن اندک اندک زخم هر به و جفا هر بیدار به گه و خواب به گه دل چهره ز روددربینی خواب به گریزی خواب به نکوکردار اگر آن های سقط و یار جفای

چوبست هالکت بهر نه چوب نجار تراش دل در راست مصلحتی برایخیرست حق طریق شر همه سبب این کار از آخر صفاش بنماید عاقبت که

به ها نگر پلیدی در دباغ که هزار پوست بار هزار را آن بمالد همیپنهان علت پوست از رود برون تا بسیار که و اندک ز نداند پوست چه اگر

Page 50: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

داری ها چاره تبریز مفخر شمس اسرار تو در قدرتیست را تو که کن شتاب

1140بهار نسیم چون دگربار استظهار بیامدیم صد با خورشید چو برآمدیم

عجوز فصل رغم تموزیم آفتاب گلزار چو میانه شادی و غلغل فکندهکوکو کو که ما جویان فاخته طیار هزار ما سوی به طوطی و بلبل هزاردریا در رسید ما خبر ماهیان دریابار به جوش برآورد موج هزار

دهد هوش و گوش که خدایی پاک ذات هشیار به خرد یک نگذاریم جهان در کهاو فاضل یار چار هر به و مصطفی اسرار به در زنند می ما نوبت پنج که

شکر قطار صد دو و مصر ز مفشار بیامدیم نیشکر که جز مکن کار هیچ توتبریزی شمس که حاجت چه مصر شکربار نبات لفظ ز بریزد نبات صد دو

1141یار دیدن کشست دشمن چه بامداد عمر ز ز نگار بشارتیست روی عزیز

بینی را یار روی و برجهی خواب بیدار ز دولت و اقبال و سعادت زهیشکر بگوید همو و کار گشاید خار همو قرینه بی رست گلی که بود چنان

برخیز گویدت و یار نهد تو بر دست االنهار چو تحتها و جنات و قیامت زهیدیده همه شد که عمران موسی به نعره بگو دیدار که دم از خیزد ارنیجست دیدنشمی و دید می مغلطه مدار برای آفتاب و تجلی مقام زهی

خوردیم او فضل افیون چو بامداد کار ز ز برآمدیم و عقل ز شدیم برونمپرس حال ز مرا و مرا حال تو بسیار ببین مگو برو داری اندک عقل چو

معقوالت کوره ز را جنون مگوی صد برو بار که یک ای گشته دیوانه که دریغمپرس طاق و جفت ز دولت شب این در کنار مرا جفت یار و دماغست جفت باده که

گردی می چند که عزیزا مپرس پرگار مرا گردش ز نپرسد نقطه هیچ کهیاری ره در مینگیز گرد و غبار غبار برآورید دریا ز حسن به او که

صوفی ای خود سر زانو سر بر تو بسیار منه فروروی گر نبری پی تو این کزبیخ و بن از برنیامد احد کوه هیچ کهسار چو کمرگه در ای درزده دست چه

لیسیم می فقر های عسل که زمان آن ساالر در سپه شود می مگسی ما چشم بهبها نعل و خراج از دهم ایمنست تیزشرار چه عشق آتشز در ماست نعل چو

1142پر به و پا به بدی متحرک اگر تبر درخت های زخمه نه کشیدی اره رنج نه

شب همه پا و پر به نرفتی آفتاب سحر ور بگاه شدی منور چگونه جهانافق سوی بحر ز نرفتی تلخ آب مطر ور و سیل به شدی گلستان حیات کجا

بازآمد و رفت خویش وطن از قطره یکی چو شد و گشت او صدف گوهر مصادفگریان پدر از رفت سفر به یوسفی ظفر نه و ملک و رسید سعادت به سفر در نه

یثرب جانب رفت سفر به مصطفی کشور نه صد شاه گشت و سلطنت بیافتخویش در گزین سفر نداری پای تو اثر وگر شعاع از شو پذیرا لعل کان چو

خواجه ای خویش به کن سفری خویشتن زر ز معدن خاک گشت سفری چنین از که

Page 51: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

شیرینی سوی به رو ترشی و تلخی ثمر ز گونه هزار تلخی ز رست چنانکشیرینی جوی تبریز مفخر شمس فر ز یابد شمس نور از ثمر هر آنک از

1143نگر یار روی به چرایی خشک شاخ نگر تو نوبهار به چرایی زرد برگ تو

اینست مصلحت که رندان حلقه به نگر درآ شمار بی ساقی و شاهد و شراباو در قرار بی است جهانی عشق نگر بدانک قرار بی و جان بی عاشق هزار

نبرم او نام که شه بدان تو دررسی نگر چو شاهوار که شه آن شاهی حق بهکن سو این از رو باز کشی سرمه دیده نگر چو پرغبار و دود از پر جهان بدین

فلکست این چیست که مرکب دود نگر هزار زار سبزه که برآرد رنگ غباردرتابد چونک خورشید به تو مکن نگر نگه شرمسار و زرد ورا شام گاه به

زنبیل کند پر دریوزه به نیز ماه نگر چو زار و خوار تو روزش پانزده بعد زوصال کان سوی به مالحت بحر به نگر بیا غار یار مخمور غمزه دو بدان

او مرکب نعل ببوسید قدس روح نگر چو کار و حال که برآمد نعره نعل زتبریزی شمس حلم کند عفو نه نگر اگر شرمسار یار چنین ز را روح تو

1144منصور خسرو ز ها جان به رسید دور ندا از کنید می چه مردان حلقه به نظر

خلق این اند خفته چه برآمد آفتاب روزست چو عاشق روح نور نه عاشق چشم وشد روشن روح خورشید ز چاه کور درون دیده نیز پذرفت خارش نور ز

شدست چاشتگاه که آخر خود بر مهجور بجنب شد خواب جنبید چو خفته آنک ازخدا صنع به ناظرم نیم خفته که منظور مگو چنان از حجابست صنع به نظر

خوابست در که داندی اگر خفته رنجور روان نی و خوششدی نی دیدی آنچ ازتاب گلخن رفت خواب در روزی شد چنانک و شدست سلطان که دید خواب به

مغرورراست و چپ وز ملک تخت بر را خود دستور بدید و حاجب ز و امیر ز صف هزار

پنداری که او تخت آن بر نشسته شهور چنان و سنین بد خداوند نهی و امر دردار و غلغله بردابرد میان و گیر شور و و شر و عزت و الملک لمن آن میان

حمامی خشم به گلخن در از گور درآمد در ای مرده نه برجه که پای به زدشملک نه و دید خزینه نی خود پهلوی و نفور بجست و دید سرد حمام خزینه ولی

فاذا صیحه که یاسین آخر ز خواب بخوان ز شوی حاضر بانگی به هم غرور توخفته تا خفته ز ولیکن ایم خفته مستور چه و ظاهر فرقست مرتبه هزار

غافل بود خود شاهی ز خفت که معذور شهی بود خود ادبیر ز خفت که خسیبازآیند خویش خواب این از باز دو هر مقهور چو آن تخته به و شاه آید تخت به

نیست فرمان گفت و بماندست قصه زبور لباب کوتهی و داوود دانش به نگرتبریزی شمس باز کند لطف که مقصور مگر چنین دهن در سخن ماند نه وگر

1145گور اندر تو مونس منم که نگر من عبور به خانه و دکان از کنی که شبی آن در

Page 52: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

شودت خبر لحد در شنوی من مستور سالم من چشم ز نبودی وقت هیچ کهتو پرده درون در خرد و عقل چو فتور منم و رنج گاه به شادی و لذت وقت به

شنوی آشنا آواز چو غریب مور شب وحشت ز جهی و مار ضربت ز رهیتحفه تو گور به درآرد عشق بخور خمار و نقل و کباب و شمع و شاهد و شراب

بگیرانیم خرد چراغ که زمان آن قبور در مردگان ز برآید هوی و های چههوی و های گورستان ز خاک خیره نشور شود طمطراق ز قیامت طبل بانگ ز

بیم از خود گوش دو گرفته دریده صور کفن نفخه پیش به باشد چه گوش و دماغبینی مرا صورت نگری طرف هر شور به و شر آن سوی به یا نگری خود به اگرکن نیکو چشم دو و بگریز احولی جمالم ز از روز آن بود بد چشم دور که

نکنی غلط هان و هان بشرم صورت غیور به سخت عشق لطیفست سخت روح کهصدتو شود نمد خود اگر صورت جای ظهور چه به زند علم جان آینه شعاع

تنید شهر مطربان سوی و زنید ظهور دهل روز راست عشق ره مراهقانجستی را خدای ار پول و لقمه جای ندیدیی به خندق لب بر کور نشسته یک

بگشادی غمازخانه چه تو ما شهر نور به همچون باش غماز تو بسته دهان

1146عقار کریم ساقی ای ده بگاه خمار مرا و تشنگی ز نخفتم هیچ دوش که

کن اشخوش باده به گوید تو نام که بخار لبم تو مستیش به دارد تو خمار سرماعراضم بر و اجسامم بر باده هشیار بریز رگی من ز نماند هیچ چنانک

باقی رگی بود من شوم خراب دیار وگر خراب این در بگردد که هل جغد چولعل باده به را دشت این کن زار الله بهار چو به داریم موقوف که مدار روادادستی تو اش خرقه و شجره این توست اشجار ز اند کرده اشکوفه تو شراب از که

کنی مست چو سر مرا برآرم شجر انار زین همچو خلق به بنمایم دل خنده بهکردستی خویش خرابات وقف چو معمار مرا باشیم تو هم کنی خراب توام

آن پی کنم خمش تا گران رطل مکثار بیار تو غالم باشد که الیقست نه

1147بیار بیار کشی می خوش چه که بکش قطار بکش قطار را عشق ره هزیمتان

مستی از عشق بازگشادست کنار کنار کنار گه را دلشدگان رسیددانی می که ساغری آن از خویش دست بیار ز بیار بیا خرابم نیک چه اگر

مپرس قرار از و خواه او دولت قرار قرار قرار دلم در او رخ از نیست کهعاشق رخ بر اشک چون کردن نگار نگار نگار زد که رو آن در حالوتیستچنگالش به ای درافتاده که کسی مدار ایا مدار طمع رهیدن دوست چنگ ز

جوشیدی شیر چو عشقش وز بدی خون گذار تو گذار این از تو نشود خون شیر چوآمیز دین شمس مخدوم باده به خمار برو خمار را تبریز باده نیست که

1148شر و نیکی اوست از یا ما ز بگفت نگر کسی خواجه ریش اینست در خواجه هنوز

بماند بود طفل که رنگی به خواجه که دگر عجب رنگ گشت و بود سیه خواجه ریش که

Page 53: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

گفت باال و زیر خواجه چرا که زبر بگویمت و زیر خواجه نگشتست که سبب بدانگشت عالم گرد خواجه پا دو و پا چار سر به به بحر قعر نرفتست هیچ ولیک

گشت بهتر خواجه که چنانست خواجه واپستر گمان دق بیمار چو هست ولیکگشت افزون ستیزه و لجاج به و حجت خبر به هیچ نبود ذوقش حجت و جان زدلیل و اعتراض و لجاجست بحث و طریق شهد و ذوق و ست دیده همه دل طریق

شکر

1149سفر بار نگار آن ببست که فغان سفر فغان یار نبود را او مر بنده که فغاندستم سخره نیست سفر کار که سفر فغان تار و پود جمله بدرم هم ز تا کهباشد سفر مه و خورشید طالع سفر ولیک سوار شد سایه گردششان تاز که

خواست می عذرها هجر وزان بیامد سفر سفر شرمسار بنده این شد که زبان بدانبگذر شانگی روباه ز که سفر بگفتمش مرغزار به شکارم کرد شیر که

جوی چون من و آب چو مسافر جان سفر مراست مدار شد که دریا جانب روانهدریا لب تا جوی این لب لب به سفر دود خار ز ها راه این در خست که دلی

آمد سفر از که بنگر آینه روی سفر به غبار آن از رویش به تو نگر صفاسفرست در غار یار چنان چو سفر سفر سفر کار کار و دان سفر بخت بخت تو

راه سر بر غنچه چو گشایم چشم سفر همیشه بهار در روانست روح سرو چوافتاد سفر در تبریز مفخر شمس سفر چو دوار در بگسترد که مملکت چه

1150شکر انتجاع به آمد لبت خدمت شکر به صاع دو یک بخش شکرین لب از که

آری گو نه مگو جو سخا به ارتقا شکر تو ارتفاع یافت نیی که مکن نظرروید او عین ز شکر که است تو شکر لب بقاع از نسیه رسید که منتظر نه

یافت نصیبی خوردنت شکر وقت به شکر شکر مطاع بود ها دهان مذاق بر کهترسم همی زان امروز لب دو ای شکر ببسته انتفاع ز بماند تو غم از که

شد وی کز تو لب دارد که نبات شکر زهی نزاع بی نباتات جمله امیرخایم همی شکر بسته و ببندم شکر دهان ابتالع به خوش برسد جان به تا که

1151مخمور من و نماند شرابم و شکست معمور قدح کند دین شمس مرا کار خراب

کشف عالم چراغ بینش عالم جان خدیو به هاش روح دور که از کنند می سجدهدستش برآورد تحیر بحر ز تا مغمور که غرقه های روان و جان هزار

کفر ظلمت ز شود پر زمین و آسمان نور گر همه آن بگیرد پرتو بتابد او چویابند همی او از مالیک که صفا آن حور از یک هر شوند شیاطین به رسد اگر

روزی را دیو نور آن نباشد مستور بهوگر کند را دیو کرم های پردهآغازد کردن بخش کو عیدی روز سور به نواحی هر به عروسی سویست هر به

درتابد آفتاب آن تبریز سوی صور ز نفخه مثال ذرایر زنده شوند

Page 54: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نمک و نان حق به و خدا به صبا مسرور ایا او از ایم گشته تو و من سحر هر کهکران نهایت به رسی چون غیب که رنجور عالم چون مباش کاهل و کن گذر آن از

پرواز بکن یافتی او از که پری آن دور از نباشد پرت اندر ره هزارسالهکن سجودی پرت آن شود خسته چو مهجور بپر دل و جان خسته من حال برای

فراق زمان از که بگویش چشم آب کافور به مو شدست و سیاه روز شدسترا عالم مجرمان همه که کسی آن مغفور تو کنی دهی غوطی رحمت بحر به

نرسد همی تو جان در بینا چشم معذور چو بود یقین ندارد چشم که کسیرا پایش خاک که البه به تو بکن ناسور چنان شود می درد کاین آری بدیده

بازآیی چو صبا سعادت به سفر شرور وزین و شرار عدم و وجود به درافکنینو رحمت هزار آری من به اش سرمه نامحصور چو های قرن تا بادا جانت به

1152سیر سپاری جان ز نگردد که دلی سیر ببین خواری و رنج ز نگردد عشق اسیر

دانند عاشقان که نهانی های زخم سیر ز کاری زخم ز نگردد و درست خون بهرا رندان جمله و خرابات به شد سیر مقیم باری شراب از نشد و کرد خراب

نفسی هر مقدسسپرد جان سیر هزار شکاری آن از جان نشد و شکار آن درپرشکرست کام یار لب ز نی سیر مثال زاری و فغان از نی چو نیست ولیک

تو جز از بگفتم سیری چه ز تو سیر بگفت داری آنچ از نگردم هیچ ولیکمسلمانان ای شناسیم یار و شهر سیر نه شهریاری جام از دل نیست آنک از

باغ چو توست ز دل و بهارست چو تو سیر هوای بهاری دم از نشود می باغ کهتبریزی شمس احسان از شرمسارم سیر چو شرمساری و شرم این از مباد جان که

1153مگیر یار تو او جز ندارد یار تو مگیر مه کنار او از ندارد کنار رخش

صیدی طرف هر ز دان شکارگهی مگیر جهان شکار نر شیر بجز شیر چو درآشتران چون خلق و مهارست نفس مگیر هوای مهار را مست شتر آن غیر بهماست مه از تابش غبارست جمله مگیر وجود غبار ره و میار پشت ماه بهتواست گنج مار که را جهان پیش ز مگیر بران مار و گیر طاووس چو حسن به تواشسیماب چون نهند دستت کف بر خلق مگیر چو قرار شو سیماب کف بر عشق ز

بستست تو چشم چه ار بدان حسدست مگیر به خار و بچین گل ازلی گلشن زیعقوب دیده بگشاد گل آن بوی مگیر به خوار کرته ز را ما یوسف نسیم

تبریزی شمس شاه جان یوسف مگیر کیست اعتبار تو را او حضرت غیر به

1154قمر چو دین شمس تبریز ز دررسید کمر چو بندگیش پیش قمر و شمس ببست

دیده دیده گشت او انور روی بشر چو های دیده یافت حق دیدن مقامچاوشان چو او پیش زنان نعره سر فرشته به و چشم به او پیش سجودکنان فلک

دیدن او ماه روی نشد نفس چشم نظر به شاه سوی به نگشاید نفسمی کهداشت زمرد خاصیت مه آن لعل صبر که به نفس اژدهای او از ببست آن از

Page 55: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نبرد جان کشید سر بدو که هر تبر درخت های زخمه ز و فنا های اره زهجران این ابر ز شد نهان ماه که مطر کنون فرودوید دیده دو ابرهای ز

سرسبز شدی زمین دیده دو های قطره جگر ز خون به برآمیختی قطره نه اگرخیزد او از رحم رحمست آلت چو مگر جگر بکرد ها دیده مدد سبب این از

باخبرند خانه اجزای جمله عشق مخبر ز شه جمال از بود کدخدای چوخبران بی به نشین کم خبری طالب مشمر تو سگ هیچ به را خبران بی گروه

مرده را تو مرده جفت گرداند که بتر شوی شوی مرده ز خود بود مرده شوی کهنگری اگر نگر عیسی به درد چشم منگر به خرش در و چشم بدان مپیچ سرکسرکه خم با انگور شود همنشین کبر چو اوست حریف شد ترشی او شراب

ترشی خم کن سوراخ تو حیله حیله شکر به و شهد بحر سوی بو و گریز برونحق به دین شمس خداوند بحر اکبر کدام خسرو اوست خدا پاک ذات به

1155گذر زود گشاد نبود که مقام آن زر از همچون خویش خریدار سوی به برو

جا به جای ز شدی متحرک اگر تبر درخت های زخمه نه کشیدی اره رنج نهتو معبر چو مکان و تست حاکم چو بنگر زمان نکو زمان و گزین نیک مکان

زمان اهل و زمان و مکان که شوی اثر چنان تو در فعل به کردن نتاند دگرگردون آینه چو شب از گردی تیره شجر تو چو هوا از گردی خزان زردروی نه

1156تار بجنبان عاشقان کفار مطرب و مومن به آتش بزن

خمشی را عشق نیست بردار مصلحت مصلحت روی از پردهبنگریست گهواره تا غمخوار طفل مادر شیر دهد کی

معشوقست خیال غیر چه گلزار هر بود اگر عشقست خاردلم شرح به رسی چون دار مطربا هش ای نهاده خون در پای

نجهد تا که نه آهسته دیوار پای هر به دل خون ای چکرهبین می دل های زخم دار مطربا خوش خویشتن ندانند تا

بر نام معشوقی مطربا قرار ز و صبر ببرد ما دل کزدلی بماند کجا گفتم چه کار من از رفت بود کوه دلم گر

کن کم من نام و گوی او نکوگفتار نام گویمت لقب تاگویم سخن او رفتار ز رفتار چون زهی رود می کجا دل

عهدی عیسی تبریز بیمار شمس چنین تو عهد در هست

1157خواهی تو دلدار گر از پر اغیار وطن از کن تهی رو را خانه

گیرا را سماع خواهی تو انکار ور دیده ز دارش دورنکرد مست سماع را او که اقرار هر کرد چه اگر دان منکرش

شناخت باده و کرد اقرار که خمار هر مگو نه نام عاقلشرا ها آن کن ره به بهانه برخوردار به سماع از شوی تا

Page 56: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

تیز کن برون را خویش میان کنار وز به را خویش تو بگیری تاخدای ذکر که به یار کبار سایه صدر گفتست چنین این

خارست از هم گل که نگویی بار تا نیارد گل خار هر زانکبرکن دل ز را بیگانه دار خار می دل و جان به را گل خار

دید آتش درخت اندر نار موسی از درخت آن شد می سبزتردل صاحب مرد حرص و پندار شهوت همچنین و دان همچنین

هست لیکن شهوتست پرانوار صورت خلیل نار همچوبینند بشر را تبریز کفار شمس ها دیده گشایند چون

1158یار هم کند کی یار بر بیمار رحم شنود کی بیمار آهکو مشفق بهار های خار اشک دامن کنند پر گل ز تا

اللذات هادم ذکر زنهار اکثروا بی خزان از بشنویداو در هست چو شود جنت الغار غار فی هما اذ اثنین ثانی

کند شکاف فلک عاشق آه خوار ز نباشد عاشقان نالهگردد عاشقان بهر از دوار فلک گنبد عشقست بهر

آهنگر و خباز برای عطار نی و دروگر برای نیگردد می عشق گرد دوار آسمان نیز کنیم ما تا خیز

گفت چه خلقت ما الک لو که مختار بین احمد است عشق کانگردیم عاشقی گرد مردار مدتی این گرد گردیم چند

بیند ها جان که تا کو دیوار چشم و در از کرده برون سرگویانند نکته دیوار و گزار در قصه آب و خاک و آتش

و ترازو محک چون چو و گز بازار چون قاضی و زبانند بیبگرد چرخ همچو تو رو گفتار عاشقا جملگی و گفت از خامش

1159جانتر تو عشق جانست درمانتر عشق تو وز درمان لطف

تو کافر زلف های ایمانتر کافری جمله ایمان ز گشتهآسانست عشق به سپردن آسانتر جان توست عشق پی وز

تواند لطف خوان مهمان مهمانتر همه زاده بنده این لیکسامان بی جمله هستند تو سامانتر بی و طریق بی من لیک

ابدست دولت کان تو کانتر عشق تو جمال وصل لیکبرانست هجر هندی برانتر تیغ عشق هندی لیک

توست پی در چارپره دلی پرانتر هر و صدپرست ما دلارزان جان چو صد به تو ارزانتر دیدن جانم نیم عوض

گردانست نیک چرخ این چه گردانتر گر عشق افالک چرخترسند در عشق افالک ز ترسانتر همه تو غم در فلک وان

دار می همتی تبریز دانتر شمس عجب من تو در شوم تا

Page 57: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1160مستور مکن ما به بنما مشهور روی مه چو آسمان هفت به ای

هوس ز عاشقان جمع یکی دور ما راهی ز سفر از آمدیمداری خود جان عین در که قصور ای و حور و بهشت هزاران صد

بنگر خوش و بام ز فروکن رنجور سر عاشقی جمع جانبده شرابی صوفیان انگور ساقی از نه بود خم از نه کان

او جوشش بوی که شرابی آن گور ز از کشد برون را مردگان

1161گیر سر از نوش و عیش گیر مطربا فروتر ابریشمک دو یک

بساز حریف با و بگذار گیر ننگ ساغر و جام بگذار جنگمبین خار جرم و بین گل گیر لطف عنبر و مشک و بگشا جعدزمین و آسمان توست از گیر فربه الغر تو را استاره یک این

تویی خلق فربهی برگیر داروی و خواهی چو فربهشکنشکرخنده یک به کن گیر خرمش کمتر مصر ز را شکری

تواند پای خاک اقبال و گیر بخت میسر بایدت می چه هرتواند غالم ظفر و سعد گیر چونک لشکر هزار را دشمنت

باید کوثرت آب ار دل گیر ای کوثر تو را آتشعشقباید قیصرت غالمی گیر گر قیصر و قباد را اش بنده

نجهد می نبضعشق را که گیر هر خر تواش بود فالطون گرنبود پر عشق ز کو سری گیر هر ماخر دم ز را سرش آن

تبریزی شمس راز مگو گیر هین احمر جام و اسپید مکن

1162گیر سر از عشقبازی گیر مطربا فروتر ابریشمک دو یک

باده آردت چرخ در گیر چونک اخضر چرخ بام بر خانهداری بیخودی و مستی گیر ملک سنجر ملک سودای ترک

را حریفان کن مست شو گیر مست احمر کمیت از گیر باردماغ بام راه ز آمد گیر مستی در ره و اندیشه برو

بسیارست راه خشک ره گیر از تر ره وین ساز کشتییبپریدم و برآوردم گیر پر پر هم تو بخور خوردم آنچ ز

مرکب از مرغ همچو گیر فارغم الغر و لنگ تو را مرکبمانگور هیچ خاک ز نروید گیر گر مقرر را عشق مستی

جام نسازد دگر گر گر گیر شیشه میسر را عشق می جامنقشی کند را روح گیر پاره مصور دلبر گویدت

گفت نخواهم دگر کردم گیر توبه مزور را مست توبهتوبه آنگهی و مست و گیر عاشق فسونگر آن سالوس ترک

1163

Page 58: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

عار را جهانیان بادا طرار عار ابله ماده سه دو ازدرون ز ولی زاهدان دیار شکلک سیدی الدار فی لیسیافت بتوان سیاه پول دو خروار به سه دو خربطان چنین زین

1164دوار گنبد زیر را بسیار خلق دیدنی و کور ها چشم

دل شورش آنک از کش او اولواالبصار جور یا چشمست نوردرد کاین غمت نهم دیده دو بار بر به خسرویست خاص داروی

بارانست سنگ ز خوش جان ببار باغ سنگ قطره نخواهیم ماعشقست گوهر تبریز مدار شمس خوار تو را عشق گوهر

1165نگار ای تویی خرابات قرار میر بی چنین خرابات تو وزتواند خراب خرابات آشکار جمله توست ز اسرار جملهعزیز عمر و خراباتی هوشیار جان چنین عمر بشد که هین

گیر دست مرا جان جهان و دار جان گوش مرا حرف جهان چشمتوتیاست مرا چشم کفت گوشوار خاک مرا گوش تو وعده

ریز عشاق سر بر کهن نگار خمر مستان دل در نو صورتببر فانی بازیچه بیار ساغر را ما مردانه ساغر

ریز پرهیز سر بر پرهیزکار آتشمی زاهد آن بر وایدردهد ازلی شراب چو مردوار حق حق باده خورد مرد

بود سقاهم به جان پروردگار پرورش ساغر از و می از

1166روزگار نو راه این از بیار چند قدیمی یار آن پرده

بحر آب ز بکش فرعون سپار آتش آتش به نمرود مفرشمگیر خدایی به را فلک اختیار چرخ مشناس را مه و انجم

شدست سرآخر که شموسی مستدار شمسو آن در لنگست خر چونشناخت را خود و شد راکع چو مدار باد بی خسان چو آخر در نیستنهادستخس باد آن در هر چشم جانب کشدش غار کو و دشت

سنگ بماندست آب آن در بار خیره سیل در بغلطاند کوشمگیر ما از تو نیکیم و بد تار گر چو ما دل و چنگیم همه مانواز می تر نغمه یکی آر گاه خشک رو و بگذر تر ز گاه

را چنگ این دل ننوازی برکنار گر نهی که اینش بود بسبنوازیش چو نور علی بهار نور فصل به خاصه و خوش باده

همه مهار عشقست کف بار در زیر این در مستیم اشترشود متمثل شیری چو شکار گاه چون او از خلق برمد تاشود متشکل آبی چو سپار گاه جان بدو تشنه رود خلق

Page 59: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1167کوکنار از نه و می از نه توام کنار مست گو بیا کنارست وقت

بگیر کناری مستانه بهار برجه وقت به باد و شجر چونیافت چو کناری باد از تر قرار شاخ بی من چو درآمد رقصغیب خوبان به افتاد خبر نگار این هزاران برسیدند تارسید که از افروخته رخ مرغزار الله از گل به پا سنبله

سپر با سمن و تیغ با سوار سوسن تر گل و پیادست سبزهخشخاش و آمده فندق دست جویبار به لب به حلبو و نعنع

جدا حویجی گونه هر یار جدول یار از یابد مددی تاحلواییان همه ها دکان کار کرده بهر از فستق و پرشکر

ها طبل با همه فروشان ثمار میوه فشانده پشته هر سر براوست همرنگ که گوی گل ز یار لیک پریست که گو بو ز جمله

و مرغ بلبل نوع صد دو و یزار قمری قادم آمده باغ جانبخموش نرگسچشمک زندم دار می گوش چمن مرغان خطبه

1168بهار عمر و خراباتی هوشیار جان چنین عمر بشد که هین

گیر دست مرا جان جهان و دار جان گوش مرا حرف جهان چشمنشست پیشم و آمد دل بیماروار صورت و خسته و سر بسته

نهاد می خود سر بر مرا یار دست دست مرا دوست غم به کایتب و صفرا ز نیست سرم پرخمار درد سرم عشقست می از

توی مرادش ست شیوه همه شکار این را دلم کرده شکرت ایشد طنبور چو ناله از من تار جان آواز از بشنو دلم حال

1169زیبانظر و صافی کسی نظر هست باال جانب بکند تا

گل و آب این از پاک کسی نظر هست دریا جانب بکند تاقاف کوه کمر بر بنهد نظر پا عنقا پر بر بزند تا

آفتاب ز شود مست نظر که نظر تا پا بی و سر بی بشود تاعشق نور از مدد را کسی نظر هست جا بدان جمله فتدش تا

شود مصفا آب از هم نظر آب بینا یابد نظر ز همحق درگاه به که شو نظر نظر جمله اال مگر نیابد راه

1170سر به سر شوم زخم ار کن ببر رحم رنجم و ده صبرم مرهم

ام غوطه دهی زهر در همه شکر ور اندر ده غوطه مرا زهرزهر همچو بود تلخ اگر گهر بحر جان عصمت صدف هست

شد انگیز غم که رو ترش مطر ابر و رزق ز دادیش تو مژدهرحمتست همه که چه اگر پدر مادر قهر ز تو بین حق رحمت

Page 60: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دل چشم در باید نو بصر سرمه سرمه ره داند چه نه ورخراب کو یکی به بصره به عمر بود عهد به درویش خانه

عیال صاحب و بد مسکین و بتر مفلس یک از یک خانه آن جملهبخواهندگی مشهور یک حذر هر بر شان کدیه بس ز خلق

ماهتاب شبشان لحاف در بود به در همشان طواف روزادبیرشان ز قصه بکنم سر گر درد با افزاید دل درد

شکار از برسید کریمی سفر شاه گرد ز خانه آن سوی شدخواست آب و تشنگی از بزد در در به یتیمی خانه آن از آمد

نیست کوزه ولی آب هست که تر گفت چشم از بود یتیمان آبرسید لشکر که بود این در قمر شاه گرد همه ستاره همچو

یکی هر من دل برای زر گفت ببخشید قوم این حق درشاه اقبال ز خانه آن شد زبر گنج و زیر آراسته و روشن

اوفتاد شهر به آوازه و دگر ولوله یک پی نظاره به شهرمفلسان ای کاخر یکی بر گفت به نیاید روز یک به کشت

اند دیده همگان دی شما ور حال بخت نشود کس فیکون کنچنین آخر ور بخت بشود مشتهر ور فلک همچو او شود کی

گذشت ما بر سوی کریمی نظر گفت رحمت به خانه این در کردبساست اشارت و درازست مختصر قصه سخن و دار فزون دیده

1171دگر خامی کآمد بگشا دگر در جامی سه دو کن پیشکشی

ده نزدیک به رسیدیم که دگر هین گامی سه دو شو ما همرهدراز راه ز تو چونی هله دگر هین دامی و غصه قدمی هر

عسل کان دارد کجا دگر غصه نامی سیصد را تو که ایسرا بام و در تو بدی دگر بسته بامی ز حکم آن آمدت

روی گردون سر سنام به دگر گر سنامی راست قضا تو بریافته دلم کام صد تو ز دگر ای کامی تو ز دل طلبد می

دگر رومی تو رخسار و رخ دگر ای شامی تو زلفین سر ایرو شام چنان و روم چنان دگر سوی می را دولت ببری تا

آفتاب چون آمد عام تو دگر لطف عامی تو نیز مرا گیرآفتاب نهدت سر سحری دگر هر غالمی بپذیر گوید

هست کسکه هر تو برگرد و تو دگر بر عرشسالمی از دم به دمرا تو راه رو ره سخنی دگر بی پیامی شادیست و غم در

دلند زمام چو شادی و غم دگر این زمانی راست حق ناقهدهن ببندم که زمانی دگر شاد کالمی روح از بشنوم

از کشم رخت سو بدان سوی دگر این نظامی سوی آن بنگرمحرام من بر گردد جهان دگر عیش حرامی بیت من بینمبشکند تنم خنب چون که دگر طرفه قوامی باده این یابدناتمام شدم که زین مکن دگر توبه تمامی هست شدن بعد

Page 61: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

گیر گفته خود تو دوست ای کنم دگر بس المی سه دو و میم سه دو یک

1172الخطر و الشتاء زال البطر و الربیع تغتفر جاء الخطایا کل عنده رب فضل من

مگر او زمهریرست یا دگر رویی ترش همچون آمد ساقی ای سرش بر جامی برریزشکر

ذنبکم غفرنا انا ربکم الیکم السیر اوحی خیر الرضا ان لکم یقضی بما ارضوا وهله راهشکن به خود یا بلبله از دهش می ای یا عفریت نیست خوش گلرخان میان زیرا

پسربره علمنا انا لی یقول قایل اشتهر و فیما تشتغل ال سره لدینا فاحک

خری در نماند خر تا بیغامبری می پر درده دو عیسی باده از زمان در بروید را خراتی فیما تلتمس ال فتی یا فیک ظهر السر مما ینتفع لم عنده لیسسر من

مهل آید اگر هشیار دل مجلسمستان و در خیر مستی حال در بود را مستان که دانیشر

الهدی نور عاینوا کم الردی اهل الی القمر انظر انشق ما بعد من استارهم ترتفع لممده ره ما مجلس در نشین در بر پاسبان جگر ای بوی او از کآید دلی آتش عاشقی جز

ربنا فمن یا ترحم لم انت ان المنن غرر رب اال ذا غیر ما الردی منک الهدی منکروشنی لطیفی مستی کنی عاشق عاشقی از جز را سرکله او خود مستی از نشناسد

کمربالقافیه اضطفر کی العافیه این شوق کدر یا نطقی جنبها فی صافیه صفات عندی

نهد سر خواهی پای ور نهد پا خواهی دست آرد گر بیل جای بر عاریت خواهی بیل ورتبر

مخرسی عشقی ظل قد مدرسی نطقی کان سلطان ان و فینا غالب قرن العشق والظفر

ام گشته دل بی و شرم بی ام آغشته من خواجه تیغم ای پیش در نیستم سالمت اسپرسپر چون

لحظه حسیم سیف لفظه کتیم سحر سر بسحار اال تختفی ال الضحی شمسای زنده خرابی مستی ای گوینده یکی تا خواهم گوید پرده وین اندرزند خواب به کآتش

سحراسحارنا فی بالغت ابصارنا ساحراء السفر یا فی حبسنا انا اودارنا بنا فارفق

بردرش یابی هشیار رگی گر من تن سگ اندر ره این در را او نشد او شیرگیر چونشمر

مثلکم تهنا التیه فی اننا موسی قوم الخبر یا عنا تکتموا ال فاخبروا اهتدیتم کیفشش و پنج غالم ها وین خوش و مست و خراب ها دگر آن ها آن جدا ها وین جدا ها آن

دگر ها وینلنا السلوی و فالمن ترحالنا عوقوا الحضر ان طاب السفر طاب بالنا ربی اصلحترنگ در و بوی در آورد جنگ همه با آورد گفتن را علی دم هر افکند جنگ رافضی چون

عمرترتخی تکثر طلت ان اخی تکثر ال و وزر اسکت ال کال فاحفظه الهوی ریح فی الحیل

Page 62: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کن ماه آن نظاره کن کوتاه و کن انشق خامش نورش از زد ماه بر چون که مه آنالقمر

سرنا قد ما بعد من غرنا قد الهوی ضرنا ان لطف به ضرر فاکشف ال النبی قالجوشکن عاشق جان ای کن روپوش مه میر هوش ای بی کن هوش بی خود چو را ما

نگر ما در خوشآذانکم لکم نفتح شانکم ندبر البشر قالوا مصابیح انتم ارکانکم لکم نرفع

ام کرده گم را کاندازه ام خورده بیرون اندازه من ز دواء هذا فمی شدوا یدی شدواسکر

البقا تداریج فیها اللقا معاریج مستقر هاکم من به اکرم مستقی من به انعمگوشکن را ما افغان کن نوش را ما نیش هوش هین بی کن هوش بی خود چو را ما

نگر ما سویموتکم حقا الموت و عیشکم حقا شکر العیش من جزاء هذا لکم الدنیا و الدین و

1173گفته از صادق خبر کالمزهر پیغامبر بشنو المومن مومن صفت اندر

المنظر ذا احسن ما االکبر الملک العنبر جاء و بالعبهر الدنیا مالء حتیزاری در و ناله در مومن شد بربط آور چون زخم زخمه بی نالد کجا ز بربط

االکبر الفرج جاء االعظم الفرج االقمر جاء القمر جاء االدوم الکرم جاءزخمه آن از نشکیبد بربط دل کرد سر خو و رو مالد می مطرب قدم اندر

عرشیه القهوه و عیشیه السکر الدوله مع باللوز منثور المجلس والخمسین مع الخمس دیگر غزلی االبتر اینک شانیک که برخوانم که پیش زان

باقی به العیش و الساقی هو تحذر الرب ال خایف یا الراقی هو السعد والکبری قهوتنا من اسکری غد االحمر الروح و باالخضر الدنیا ازینت و

دم هر جان می خور می محرم و ساغر خاموششو و لب و حلق بی ربانی مجلس در

1174عیار یار آن دوش گفت می هشیار مرا شیران از به عاشق سگگرفتست گوشت مگر شد پر غار جهان صاحب و کهف اصحاب سگ

کو قرین سگی آن باشد کفتار شاه و کبک جوید شاه برایهمت به را کو سگی آن مختار خصوصا شاه جز او صید نباشد

گردون پایششیر خاک مردار ببوسد به نیاالید که لب بداننوبت به گو می دمی خور می بار دمی یک به گو و گفت به را خود مده

نشیند مجلس در که مطرب آن مزمار نه به کوشد گهی نوشد گهیگرفتند جنبیدن باز ناچار ملوالن لنگند می و جنگند همی

را خود زنجیر گوشه بیفشار بجنبان را دیوانگیشان رگگردد تازه عالم جمله یار ملول بی یار اندرآید خندان چوباسکار ادرکنی السکر جار الفت ایا جاری ایا جاری ایا

صغار بکاسات تسق ال ایثار و و احسان یوم فهذابخال الجود سبیل فی قاتل آثار و و منهاج منک لیبقی

Page 63: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

صبا الماء صببنا انا نار فقل ال و ماء ال الماء نحن وبانی لی شهید سیمائی اوطار و العشق فی عندهم قضیت

فانی قومی اسکروا و طیبوا عصار و العصر کروم فی کریمجنون فی جنون فی اوزار جنون و اثقاال عنک تخفف

1175بهتر چه را برادر انجیرفروش ای انجیرفروشی

تذکر عشقنا ساقی ابتر یا نداک بال فالعیشنیست دکان و صنعت سر را ساغر ما کجاست جان ساقی ای

صحایا سدی تترکنا یوخر ال ال ینال الخیرکن کم عتاب وفا جوی مضطر کم هزار کن زنده ای

حنطه کان حیث بیدر الحنطه یوم کذاک کان اذشد زرگری مرد پیشه زرگر چون کیست رفت که شهر هر

خمرا یشربون المخیر ابرارک سخایک ظل فیبار برنهی که دهدت دل ریشالغر خود پشت مرکب بر

نصیب للثری کاسک اخضر من صار بذاک االرض وضعیفی چرد می که رحمتت بگذار روضه محرر در

تقصر ال هات ساقی المقصر یا حیاتنا طول یاجان بود چون دوست سایه کوثر در میان ماهی همچون

طیب و خطراتنا المطهر طهر مدامک کاس منبرانی وگر بمران را کبوتر ما چون تنیم تو بر هم

عشر لیال لذی الفجر المفرج و رحیقک نهر منهین دین شهاب عثمان مکرر آمد مرا غزل واگو

1176البصر و السمع منکم القمر و الشمس النظر انتم ینجلی بکم فیکم القلب نظر

انصبر ما العبد صبر اجمل الصبر غبر قلتم من الله رحم وقتنا ابناء نحنالخبر ما قوم یا قلت الهوی ساده الحذر قدموا الی اشاروا و بفتنه خوفونی

ضرر بال برکات الهوی فی القتل الفکر قلت امه بادروا سیفه العشق جرداحتکر و الوقت ضیع ذا بعد عاش من بالشرر ان الریح حمل شبابه فی نفخوایذر ال و یبقی لیس بالهوی النار السحر مزج نفخه یسکر بنفخه لی شببوا

خبر از هیچ مگو تو نظر خوش یار آن خبر بر بی باش او بر محرمش نیست خبر چونظر پرده نظرم دل حجاب شد من و دل جان هست اگرم تو غیر دوست ای گفتم

سرمخر مرا مر بجوی گردنم عشق از بشر بزن صورت این بجز دیگرم چیز من گفت

دگر آن چیست عجبا تویی خود روح در گفتمش پرده باد ای هله نوا خوش نای ای هلهمستتر کیست بنگر دل گوشسوی از گر برو کیسه کوری به تو ما های کیسه این بدر

زر همچو هست میی که بشد زرم ار غمست تو چه گو عجمی بود خوش چه گر عربیپسر ای

Page 64: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1177اسرار از برآمد وار آفتابی صوفی کنیم شویی جامه

پرتضریب ایست خرقه ما دار تن معنی صوفییست ما جانچند روزی بند ز پر کار خرقه بر ابد تا است عشق و جان

سوگند را شاه توست سر دستار به کنی می چه سر چنین باقبله را ماه توست رخ گلزار چون کنی می چه رخ چنین با

نادان ای بودی کرده بها بیزار تو عاشقی ز بودی گشتهبنمود خود جمال ناگه استغفار عشق و نکرد سودت توبهرنگارنگ موم همچو جهان شرار این عظیم آتشی چون عشق

همسایه گشت آتشچو و ناچار موم شود فنا رنگش و نقشگردی فنا دگر بگویم یار گر گذارد نمی نگویم ورخالقها عشق الروح االنهار جنه جمیعه تجری منهاالوراق خضره تصفر االشجار منه اغصن تخضر منهالمعشوق جنه و تحمر االحرار منه جنه و تصفر منهالمسرور صوره تهتز باالسحار منه الکایب یبکی منه

االرواح فسحه العشق فی االبصار ان عبره ذاک فی اناعاینه کی العشق فی باالثار ذبت اراه ان کفی ما

االثار تعجب االثار االسرار ان تستر االسرار انتحجبنی ال الحجب االستار کثره تخرق ذکراک ان

1178الخطر و الشتاء زال البطر و الربیع تغتفر جاء الخطایا کل عنده رب فضل من

ذنبکم غفرنا انا ربکم الیکم السیر اوحی خیر الرضا ان لکم یقضی بما فارضوابره علمنا انا الخفا فی قایلین اشتهر کم فیما تشتغل ال سره لدینا فاجرک

اتی ممن تلتمس ال فتی یا فیک ظهر السر مما ینتفع لم عنده لیسسر منالهدی نور عاینوا کم الردی اهل الی القمر انظر انشق ما بعد من استارهم ترتفع لمفمن ترحم لم انت ان المنن رب ربنا غرر یا اال ذا غیر ما الردی منک الهدی منک

بالقافیه اضطفر کی العافیه این شوق کدر یا نطقی جنبها فی صافیه صفات عندیمخرسی عشقی ظل قد مدرسی نطقی کان سلطان ان و فینا غالب قرن العشق و

الظفرلحظه جسیم سیف لفظه کتیم سحر سر بسحار اال تختفی ال الضحی شمساسحارنا فی بالغت ابصارنا ساحراء السفر یا فی حضرنا انا اودارنا بنا فارفق

مثلکم تهنا التیه فی اننا موسی قوم الخبر یا عنا تکتموا اال فاخبرو اهتدیتم کیفلنا السلوی و فالمن ترحالنا عوقوا الحضر ان طاب السفر طاب بالنا ربی اصلحت

سرنا قد ما بعد من غرنا قد الهوی ضرر ان ال النبی قال ضرنا لطف به فاکشفآذانکم لکم نفتح شانکم ندبر البشر قالوا مصابیح انتم ارکانکم لکم نرفع

البقا تداریج فیها اللقا معاریج مستقر هاکم من به اکرم مستقی من به انعمموتکم حقاء الموت و عیشکم حقاء شکر العیش من جزاء هذا لکم الدنیا و الدین و

Page 65: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

ترتخی تکثر طلت ان اخی تکثر فال وزر اسکت ال کال فاحفظه الهوی ریح فی الحیل

1179البشر جمیع قلب سلبت وجه کدر غره لیل باطن ظهرت اذ بها ضاء

تملکهم اوصفه امراه وجدت الفکر انی حجاب تحت محتجباء قمراء اوبارقه شارقه خارجه شرر داخله من خلقتها کالبشر صورتها

ترقصنی دنت حین تنقصنی نات البصر حین نور یذهب برقتها کادسناغالیه قیمتها عالیه سکر قامتها من ریقتها ساحره غمزتها

نب من اتحفنا سباء من کالخبر هدهدها غیبنی اخبرنی مندیهاعجبا لی قل هی ما القدس لروح الکبر قلت حدی ال تلک تعرفها اما قال

1180النهار زی فی انت کلیل انی الفرار سیدی این الفرار لیلی طول من اشتکی

الصباح ذیل امسکت یداها مدت القرار لیلتی دار دونها قرار دار لیلتینورنا التالقی یوم لنا اتمم الغفار ربنا ذاک اکسنا ثم لنا اغفر و ربنا

بیننا کسور حالت اجسامنا الجدار انما خلف جنه من ربنا یا حبذابیننا فیما قام جداراء فارفع اعتذار ربنا و حیاء فی فانا ارحم و ربنا

1181برانداز چشمی نگر ما سوی درانداز به بوسی بود فرصت وگر

مگردان نیکو نیت کردی انداز چو چاکر بر گلی گلشن آن ازکار بود روزافزون که خواهی انداز اگر افزونتر ما کار بر نظر

خودکام و انگیزی فتنه تو انداز وگر دیگر رسمی و داد کن رهابنفشه همچون را سرو کن انداز نگون نیلوفر بر غنچه گناه

باغ در امروز توست بوی و باد سرانداز ز و رقاص جمله درختانرقص کند افزون الغری شاخ انداز چو الغر شاخ سوی میوه توبخش اسپری را گل خار آمد انداز چو خنجر سوسن به آمد خصم چوبگشا سیم چون بری عاشق انداز بر زر مشتی یکی مفلس سویتبریز الدین شمس شاه ای بر برآ عجب نوری انداز یکی اختر

1182میاموز دیدن را شیخ چشم میاموز تو گردیدن راست را فلک

مپندار اجزا این جمع را کل میاموز تو خندیدن و لطف را گل توبینی مهتاب تا چشم بگشا میاموز تو بخشیدن نور را مه تو

نگهدار می از را خویش عقل میاموز تو دزدیدن عقل را می توآموز صیادی را عقل باز میاموز تو پریدن بیهوده چنین

بخندان را فراقش میاموز یتیمان نالیدن تو را یتیمانترس از کن ایمن را مظلوم میاموز دل لرزیدن تو را او دل

تاویل به رخصت مده را ظالم میاموز تو ستیزیدن را ستیزا

Page 66: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دل چون دار می پردگی را میاموز زبان بدریدن پرده را زبانرا سر چشم این گشا معنی در میاموز تو برچیدن گوششحرف چو

1183یاوز یوقسا فرینداش در کی قالوز اگر در بو یلداسنا اوزن

اکشدر تن قر دت برک قراقوز چپانی قراقوزیم بندن اشیتترک وگر رومین اگر ططسن بیاموز اگر را زبانان بی زبان

گرید گاه آن تری چوب سوز سر و تف دیگر سوی آن یابد کهعشق این در شو قربان اسماعیل روز چو در پیوسته شود قربان شب که

معنیست نور شیران شیر آن یوز خمش حاجت از حرف به شد پنیری

1184امروز کارست مرا تو با امروز بیا گلزارست سودای مرا

کن دلداریی من دلدار امروز بیا ایثارست و لطف روز کهدراند می را ها جامه من امروز دل دلدارست وصل روز که

جمالی از را ما جان امروز بخندان گلنارست و گلبرگ بر کهگشتند مست لب آن بر ها جان امروز چرا بسیارست نقل جا آن که

شد پر آفاق طوطیان امروز نوای خروارست به شکرها که

1185مستم چنان مستم امروز چنان امروز من من جستم برون چنبر از که

نیابد خاطر در که چیزی امروز چنان من چنانستم چنانستمرفتم عشق آسمان با جان امروز به من پستم این در گر صورت به

عقل ای گفتم و عقل گوش امروز گرفتم من وارستم تو کز رو برونمن از خویش دست عقل ای امروز بشوی من بپیوستم مجنون در که

ترنجی یوسف آن داد دستم امروز به من خستم خود دست دو هر کهپرمی ابریق آن کرد امروز چنانم من بشکستم خنب چندین که

فرخ لیک کجایم دانم امروز نمی من هستم و کاندر مقامینازان اقبال درم بر امروز بیامد من بستم او بر در مستی ز

دویدم می او پی او واگشت امروز چو من ننشستم پای از دمیآمد معلوم اقربم نحن امروز چو من بنپرستم را خود دگر

تبریز الدین شمس زلف آن امروز مبند من شستم این در ماهی چون که

1186امروز من مستم چنان مستم پیروز چنان ز دانم نمی پیروزه که

باید هشیار راهبر ره هر این به قالوز در مجنون جز نیست رهگو بیا مجنون آن ست زنده بیاموز اگر نادر مجنونی من ز

گردی دیوانه تو که خواهی بردوز اگر جامه بر من نقش مثالگفت آتشهمی با روز آن درسوز خلیل باقیست من ز مویی اگر

Page 67: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

شه ای که آتش آن گفت می برافروز بدو تو بمیرم من پیشت بهغالمت دو آمد دوزخ و محروز بهشت و محفوظ خدا غیر از تو

شرابی حق از ستان می پوز پیاپی آن اندر عاشق غیر نداردعالم بیماران به صحت مهموز بده نه معلومی نه صحت در که

پیداست روح پیش به ناگفته مرموز چو روح بر شود پوشیده چوتبریز شمس خصال از کن مکنوز خمش گنج باشد که بهتر همان

1187امروز داری ما سر سرما این امروز در داری تماشا و عیش دل

فردا به عشرت نوبت امروز میفکن داری مهیا آسایش چوخود سایه ما سر بر امروز بگستر داری سیما خورشیدانه که

کن میهمان را ما خمخانه این امروز در داری جا کان همسایه بدانفروکش او سرخ روی از امروز نقاب داری حمیرا پرده در که

را ها اندیشه کشتی امروز دراشکن داری دریا همچو کفی کهبرزن قاف و شین و عین از امروز سری داری مسما و اسم صد که

منطق نای در مدم و باش امروز خمش داری نیشکرها و مصر که

1188سوز می گرم گریان شمع ای روز اال شد نزدیکست خالصشمع

برآمد شمعی ها پیروز خالصشمع هاست ظلمت زنگی بر کهخورشید ز ها ظلمت و ظلم شد مهموز نهان گشت چون الف گردد نهان

تعبیر و تاویالت شمس از مرموز شنو تو بشنیدی خواب اندر چوناطق نور بیان باشد پدفوز چنین نه و آواز نه باشد لب نه

دوست ای رو بیرون تن ابر از مه آموز چو خورشید از اکسیر هزاردوانست این بهر خورشید یوز پی چون شام و صبح بدر و هالل

خورشید های سوزی پرده دیدی فرودوز چو دریدن پرده از دهانمعنیست نور شیران شیر آن یوز خمش حاجت از حرف به شد پنیری

1189امروز داری ما سر سرما این امروز در داری تماشا و عیش سر

ذره چو پیشت ما و خورشید امروز تویی داری پا و سر بی را ما کهخورشید پهلوی آسمان چارم امروز به داری مسیحا چون را ما تو

کن روان چشمه صد سنگ از امروز دال داری موفا احسان کهنردبانی رحمت ز امروز تراشیدی داری باال کوچ عزم که

زفت مهمانی زهی دعوت امروز زهی داری معال چرخ بر کهبریان ماهی کسی هر پیش امروز به داری دریا تو ماهی آن در

دیدست کی دریا ماهی امروز درون داری زیبا های عجایب

1190

Page 68: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

برخیز یار یاد به خفته برخیز ای غار یار آید میآمد خالیق برخیز زنهارده زینهار تو برخیز

آمد عیسی هزار بخش برخیز جان یار مرگ به مرده ایپرور بنده خوب ساقی برخیز ای خمار سه دو بهر ازخسته هزار صد داروی برخیز وی قرار بی خسته نکرنجور دستگیر تو لطف برخیز ای خار بخلید پایم

پاکان جان دام تو حسن برخیز ای شکار یکی درماندآمد جوش به خون و دل شد برخیز خون مدار روا جمله این

بگفتم اگر دار برخیز معذورم اضطرار حالت درخفته مست نرگسمست برخیز ای عذار خوش دلبر ویتو و داند بنده که چیز برخیز زان بیار و قدح کن پر

گردد شکسته دل که پیش برخیز زان وار شکسته دوست ای

1191جانباز فداییان پرداز ماییم جسم و دلیر و گستاخ

را ما پاک جان که انباز حیفست خاکسار تن باشدآیند آخر به همه آغاز آغاز ز به ما برویم آخر زیاران جمله پرید باز شهباز هین طبل بکوفت باز شه

سو آن از بپر مپر آواز ششسوی رسید تو دل کاندررا ما نقل خسته دل ای دو هان ساز روزی می ماندست سه

جا این عزیزی وگر خواری اعزاز گر و ملک و بقا سوست زانسو آن کز سخن پر پرواز مگشای همیشه باشد پر بی

گفتم اینچ سخنست راز پوست آن مغز یافت کی پوست از

1192برانگیز را صبوح و مستیز برخیز و را زمانه بخش جان

حریفان با باش میامیز آمیخته را شراب آب باآب ما یاد و شراب تو پالیز یاد همچو تو سرخر چون ما

ست قنینه این در اجلت غم مگریز ای آرزوست مردنت گرتجلی در است نفس عبربیز مرگ در جعلست مرگ

شکفته گل و برخیز مجلسچمنیست سرو همچو ساقی ایشرم آنگهی مشعشع جام پرهیز این خطاست تویی چو ساقی

برافروز خوشت رخ چو را درآویز ما خود عدوی چو را غمتوست نوبت که غزل سرتیز هشتیم و چست و درآ مردانه

1193مهرانگیز سخنان از برخیز من خواب ز دارم پر دل

آتش همچو تو رخ آنک مپرهیز ای آتشم ز لحظه یکشد خون و کرد جوش تو ز درآمیز شیرم من خون به شیر ای

Page 69: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

پنهان بساز خود یارک مستیز با که تو جان به مستیزازیرا شدم قضا تیز تسلیم و تندی تو قضا مانند

گرفتست دل خون چه که فراویز بنگر چون قبام گرد بررا خود چشم تو مکن خشم مینگیز در را خفته فتنه وان

نخفتست و نماید خفته ریز خود خون پرخمار نرگس آن

1194ساز دیوانه را خویش مر رو دیوانه ای نه بباز گر دیگر مهره گشتی مات ره صد چه گربزن دیگر زخمه زخمش ز تاری چون چه باز گر چنگ از ای خسته چه گر مرغ ای بازگرد

شهر گرد گردی یاوه و کنی گم خانه بساز چند قالوزی با یاوه نیز شهری ز ورمنست اسب این که برتراشیدی چوبین بتاز اسب منزل یک خواجه اسبت چوبینست نه گر

کنی می دعاها آنگه نشنوی حق نماز دعوت بی دعای زین برادر ای بادت شرمحق تیغ از بری سر که ای نه راضی سر به و سر سیری چونک عنبر همچو بو دهد کی

پیازلطف ز تبریزی شمس پذیرد را نیازت ناز گر بهر چاربالش تو نه عرش بر آن از بعد

1195نواز عاشق آن عشق آمد خویش خانه گداز سوی صورت صورتی تصور در دارد عشق

آمدی شاد اندرآ خوش آمدی خویش بتاز خانه جان پیشگاه تا اندرآ دل در ازتوست خورشید عاشق وجودم از ذره دراز ذره کار ها ذره دارد خورشید با که هین

زنند می معلق خوش بین ها ذره روزن نماز پیش باشد چنین قبله شد خورشید را که هرصوفیان چون ها ذره این آفتاب سماع چه در بر ضربی چه بر قولی چه بر نداند کس

سازدگر ضربی و نغمه خود دلی هر راز اندرون چو پنهان مطربان و آشکار کوبان پای

اندرون در بود ما سماع جمله از و برتر عز گون صد به رقصان او در ما جزوهایناز

جان سلطانان سلطان تویی تبریزی ایاز شمس دیگر من همچو نیامد محمودی تو چون

1196روز به تا نشستن شب مسلم شد را دلفروز عاشقان هوای اندر نی خواب و خوردنی

باش شمع این ماننده عاشقی یارا تو شب گر جمله و گداز می شب خوشمی جملهبسوز

خزان اندر بود سرما چون که دان عاشق تموز غیر عاشق دل باشد خزان آن میان دررا اعالم پی از جان ای داری عشقی تو فوز گر فوز عاشقانه زن ای نعره عاشقانه

مکن عشاقی دعوی شهوتی بند تو بسوز ور را خود شهوت و خالء اندر ببند دردل ساده تو ای آید جمع کجا شهوت و پوز عاشق دارند کجا آخر یکی در خر و عیسی

رمزها زین بشنوی بویی که خواهی همی بدوز گر تبریزی الدین شمس غیر از را چشمدین شمس آمد برتر عالم دو کز نبینی هنوز ور تو ریگی مرده غفلت دریای تک بر

گرد فقه علم گرد تعلم کتاب به الیجوز رو و یجوز اندر شوی سرافرازی تا

Page 70: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

شد دور طفلی ز الدین شمس عشق از من و جان جوز و مویز با نماند پس زین او عشقکوز

بماند ناقص من شعر و رفت دست از من نقش عقل لباس از عریان هست کمانم زانتوز و

بگو امال کن ترک و بخسپ الدین جالل یوز ای هیچ اندرنیابد را شیر آن تک که

1197سوز همی او در برو تو یارت است آتش روز اگر تا باش شمع چو تو سوزان فراق شب بهکن همی موافقت تو کش همی مخالفت دوز تو می وصل لباس تو درانند تو لباس چو

جانی سماع جان و تن بیابد موافقت درآموز به مطربان ز و سرنا و دف و رباب زمخالف زند یکی چو مطرب بیست میان قالوز به شد ستیزه چو را ره کننده گم همه

آید چه من صلح ز و جنگند به همه مگو برافروز تو خود چراغ تو هزاری ای نه یکی توبهتر مرده هزار ز روشن چراغ یکی کوز که قامت هزار ز خوش قد یک است به که

1198باز گرفت رسیدن قاف کوه باز سیمرغ گرفت پریدن سینه ز دلم مرغ

بود مست دانه پی ز کنون تا که باز مرغی گرفت طپیدن و را دانه درسوختفراق شب در خون به بود غرقه که باز چشمی گرفت دیدن به صبح روی چشم آن

غار درون حریفی به مصطفی و باز صدیق گرفت تنیدن عنکبوت غار برروی ترش هجر از شد کند عیش گزیدن دندان وصل قند باز امروز گرفت

فصل روز پوشید که سیاه باز پیراهن گرفت دریدن ناف جایگاه تایوسفی دیدار ز مصر باز مستورگان گرفت بریدن دست و ترنج یک هر

مزاد در زلیخاش که یوسفی ز باز افغان گرفت خریدن لعل های تنگ بایوسفان شیر آن خونی چشم باز آهوی گرفت بچریدن عاشقان خون در

تن سرای از نشین خانه روح باز خاتون گرفت دویدن عشق ز چادرکشانپز خام دالرام عشق خیال باز دیگ گرفت پزیدن دماغ پایه سه

شیر و شهد که آخر کن خلیل باز نظاره گرفت مزیدن خویش اصبعین ازشد عشقشستیز ز کرد توبه که دل باز آن گرفت شنیدن دوست مکر و افسون

بام ما بر عشق به دل ستان خفته باز فکر گرفت شمریدن را ستاره یک یککار سیاه دزد لولی عشق باز سودای گرفت بخزیدن رسن چون زلف بر

عشق ضمیر نقد ناقد ناز باز صراف گرفت بگزیدن ها قراضه کف براو و شمسحقست کرامت را باز تبریز گرفت خویشکشیدن به مرا گوش

1199بالنشوز الخلق علی الدالل مکثر یفوز یا لمن طوبی لقایک فی الفوز

شمع چو تو عشق از زبانم آتشین بسوز من قدم تا سر و شو زبان همه گوییباش مرده شمع چون بینی روز برفروز غوغای شمع چون آمد شب خلوت چون

توست سوی به سازشچشمم و بسوز یوز گفتم همچو شیر ای دم هر مدوز چشممما ز درمکش رو درکشیدی چو را مدوز ما را پرده آن دریدی را پرده این

Page 71: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کسی آن بر بخشا زندگانی آب پوز ای کرد آب آن در فراق این از پیش کوگداز چنین آخر در و نواز چنان الیجوز اول امروز و آمد یجوز اول

بخند ما روی در خندان بخت و جان عجوز ای موسم در بخندد گل و سرو تاروی جان باغ در چو عجوز موسم تموز در صد گوشه هر ز عجوز آن بنمایدکجاست ره که گویم رو جان باغ به هنوز گوید نیاموختی باغ راه که گوید

رسد جان چو رموز و ها نکته که سو رموز آن و نکته در تو داده باد عمر ایمباش رمزگو خود کن طلب ما غمز آن تو توز با درمپیچ کو دولت کمان

تر و است تازه جان و دل شد پیر نفس گوز گر پشت روی خوش تر بنفشه همچونغنی ذاته فی لقلبک یکن لم الکنوز ان و المال و المناصب تغنه لم

مکتم غناک و غنی ذا کنت البروز ان ترصد مکتمه حبه کمالحصی و الدر و الجواهر طالب تحوز یا ما تدر فهل الظالم فی مثالن

بحر نشیب زین در و ریزه سنگ تو چین روز می به شود پیدا که قلب تو مزن شب درصادق میزان به النقود یعوز استمحن لما مدا یضرک لما ردا

1200خیز خیز شدم روح روحانیان رستخیز ساقی دبدبه خلق ببینند که تا

راند حکم من سر بر خواند شاه مرا بریز دوش رز دل خون نماند خون من تن درزیم می جان و دل بی یاغیم جان و دل گریز با در من ظاهر شاه صید من باطن

غمست بای و باده رو اندیشه و غم بمیز ای خون فرس چو رو شیر بغرید چونکوار جرجیس تو پیش دمی هر شوم تیز کشته تیغ زدن تو وز من ز بنهادن سردیگ و گیر سبو ترک ریگ ز من ترم ستیز تشنه در جان ساقی ریگ مرده جگر باام کرده جگر ترک ام خورده دل می جهیز تا کن قدحم زان لحد در روم چونک

نگار ای زفت ساغر بیار کن قدح کفجلیز ترک کنم چه من سبوست خردم ساغرتبریزیان و من بر بتاب دین و حجیز شمسحق پرده سوزد تموز تف ز که تا

1201دراز و فراخ شب دزدست و عاشق بساز برای دو هر کار و لولی شب بیا هال

دزدم در و عقیق سلطان خزینه از بزاز من قماشه دزدم که خسیس نیمدزدانند لطیف ها شب پرده راز درون خانه بام به حیلت به برند ره کهعیاری و روی شب از ندارم ناز طمع شه آن عقیق و شاه خزینه بجز

جهان به شب نماند فرش و کر از که ساز رخی مه و سوزی خورشید که چراغ زهیقدر شب در خلق حاجات همه شود اعزاز روا آن بیافت بدری تو چو از قدر که

بود چه دگر همه ورای و تویی انباز همه را تو کسی درآید خیال تا کهها گوش پهن این از کن گذر آغاز بگشا هال کنم همه نادر حکایت من کهبشنو او فسون ندیدی چو را باز مسیح طبلک سوی به سفیدی باز چو بپر

بپذیر شه مهر تو سرخی زر نقده گاز چو چندین چراست سرخی زر تو نه اگرندانستی این گنج شدی که زمان آن غماز تو کند سر گنج بود که کجا هر که

رست نخواهی که حیله مکن و گنج نماز بیار و زهد و ذکر و مصال به و تف تف بهمسجد گوشه به بنشینی و نیاز بدزدی ابایزید زمانم جنید من که

Page 72: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کن می خود زهد گاه آن بازده آواز قماش فرومکش و ضعف بهانه مکننخرند ای حبه که بهانه ز کن طناز خموش حیله و تزویر ز مقام این در

تبریزی شمس اقبال دامن آستینشطراز بگیر ز یابد تو کمال تا که

1202ناز این مکن هین گفت شهم آفتاب باز به رو ما کنیم بپوشی روی تو گر که

درتابد جمال این شعشعه که مجاز دمی و سیاه زمان آن شود آفتاب صدندید دوست روی که غره تو به شود را کسی تو کند کی مرا دید که اعزاز کسی

مرو ابر زیر به و مگریز گازران نیاز ز به درآورم من را تو و را ابر کهجهان توست به خوش جهانی و جان چه آغاز اگر کند دلبری رخم چو شوی نگون

نعیم و نور ز پر جهانست هزار خباز مرا کمین ای من با رسدت می ناز چهنانبا از و نان ز برهانم را دراز عباد عمر و حیات بدهدشان من حیاتناهید ای خیز گذشتیم آفتاب بنواز ز نی و نبات و نقل و باده بیار

کن سازوارش تو نسازد تو با ساز زمانه ده را چنگ و سغراق ده ما چنگ بهمستند تو ز همه حیوان و جامد و پرداز نبات نوا بی مخمور سه دو بدین دمی

خوشست تو با ممات و خوشست تو با بگداز حیات گهی بفسران شکر همچو گهیمحضرست مرا سفر شد من همره ماه فراز چو و نشیب روم می او سایه زیر بهمحمود عاقبت که من شنوم آسمان ایاز ز کار گشت محمود که باش خموش

1203عارآمیز عشق ز نفورم که برو خارآمیز برو ولیک سرخی گل برو برو

به داشت آدم مقام حق صفی مارآمیز جنت بود که جنت ز فتاد جداپرنورست هوای بس زمین و چرخ غبارآمیز میان شود چون شود تیره ولیک

بگریز او از نشست تو عدو با دوست نارآمیز چو گرم آب دهد احتراق کهموی چون را خویش تو خمیر ز کشم خمارآمیز برون ام دیده را تو خمر ذوق که

غمت تو بر آردم کشان موی شرارآمیز ولیک دم با غمت اژدهاست کهبازآیم و تیر چو گریزم بار شکارآمیز هزار غمزه بدان و کمان بدان

بازآرد خانه به سحرم گردنامه اختیارآمیز به اکراه به یار خیالخندد می زیر زیر سفرم بر تو زینهارآمیز غم عشق این از واقفست که

ایست مسخره چو ام توبه پیشسلطنت اعتبارآمیز به صبر نبود را عشق کهمگوی توبه و صبر ز گویی چو مگوی فشارآمیز سخن بود مجنون توبه حدیث

1204مترس و ران می کوکبه او در و عشق گزین و عشق خوان کژ مصحف حق آیت تو دل ای

مترسلرزی می جان فرقت از الجرم مترس جانوری و جان همگی شو بهل واو و بهل رییقین روز از خایفی ابدا گمانی تو و چون دان یقین عین سر به تو را گمان عین

مترس

Page 73: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

خود دیدن از غایبی زری نقد کان دل و در کار این از برجه زنان شعله کنان رقصمترس

تویی نه برهان سایه طلبد برهان تو ز مترس دل و برهان به باز برو سایه مثل بربقا خورشید کندشطلعت فانی که مترس سایه و ماکان عبرت دگر تو مخوانش سایه

1205بس که مگو و مکن بس من جان نگشت کس سیر هیچ ز نزنی کم ای گشته ملول چه گر

ترش شد و ملول گشت قنق از رسول عبس چونک در عتاب کرد ورا ایزدی ناصحبگیردت دلی درد موافقت نکنی یک گر مگریز هین خوش است خوش همنفسی

نفسخود جنس میان پخت او چه هر گرفت عدس ذوق از کمیم نه ما هم به هم بپزیم ما

شکرکشان این از خاصه سرخوشان ز نبرم بود من را که مرگ فراقشان بود مرگهوس

من دست به سبو داد من مست حریف مرتبس دوش نفس سر بر را سبوی آن بشکنمخود نفس حریف نکنم من را معده مگس ضعیف این از مرا خوان شود می خدوک زانک

بردرم شرم پرده ننگرم پیش و پس پس من پیشو ز کشدم می می سکر کمند زانکما آفتاب باشد او روی که عسس خوشسحری دل کوی سر بر او باشد که شبی شادپیشمن طبیب شکل چاشتی عشق مجس آمد شد ضعیف گفت رگم بر نهاد دست

بگفتمش دل قوت پی خور کباب فرس گفت ران شراب سوی شد کباب همگی دلمخور خسی هر کف از خوری اگر شراب خاک گفت ز شده صاف گزین دهم منت باده

خس ورا شراب کنم چه من بیابمت اگر ارس گفتم بر و نیل لب بر تیممی روا نیست

تو الحیات فرس کاین سقا ای باش جرس خامش او از بازگشا کشد می حیات آبخلف هر به نرسد خود شرف از حیات غلس آب در حیات آب مختفی سببست زین

1206پس پیشو ز خورد زخم شد آنک هر لبش مگس سوی بود زنان نیش عسل حوالی زانک

نهان او در بود مار گلستان ویست هر روی و دزد مجمع شب همچو ویست جعدعسس

برکنی مار دیده مها زمردی غلس کان از نخوریم غم شها ای دوهفته ماهزند تن چگونه تو بی زند فن چه جهان تو بس بی و تویی جهان و جان تو غالم جهان و جانتویی ظفررسان و فتح تویی رستمان فرس نصرت وگر ست زره گر حمایتت اثر هست

منطوی که نه آن بود معنوی تو مقتبس بود شمس توست نور را آفتاب و مه صدزند همی دوران بر تو آب میان مجس چرخ کند همی عرضه طبیبیت بر عقل

تو خوان پیش زده صف ها طمع ذره به نفس ذره هر امید بهر زنان دم و کنان سجدهدهم چنان من که لطف کند چنین چنین خس دست و خار به خود دم از دهد می بهار آنچ

او نبات زر و نقره خورد می نور که عدس خاک یا ماششدست خورد می آب که خاکموسوی عصای عشق سحرها چو جهان نفس رنگ یک به درکشدش خود دهان کند باز

خود خیال و خود نقش از دل ای بترسی کس چند نیست که بازنگر کنی می گریز چند

Page 74: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نیستی سقای اسب از کمتر که بس و کن او بس از کند باز مشتری بیافت چونکجرس

1207خروس گوید می چه دانی تا عشق از شب روشن نیم روز و دار زنده را شب خیز

نستکوسام خواجه دریغا یعنی زند هم بر آنموس پرها بر دهد می را نازنین روزگار

خوش خواب در همی تو و خروس آن است خروش را در خود نام خوانی طیر را او ناماثربوس

خدا سوی کند دعوت را تو که خروسی انگلوس آن حقیقات در باشد مرغ صورت به اودهد پندی چنین کو خروسم آن غالم واسیلیوس من سر از آید به او پای خاک

ساز سرمه را مصطفی پای خاک کفش کالویروس گرد جمله از حشر روز نباشی تادار پاس را حق امر و گزین را شریعت سراکنوس رو وگر ترک وگر باشی عرب گر

1208مپرس زیبا مه آن بی ما مپرس حال ما بر او عشق از رفت آنچ

بین پرنور رخش از باال و مپرس زیر باال و قد آن اهتزاز زعشق رشک از نگر اشکم مپرس گوهر دریا آن موج و صفا وز

درمنه پا ما خون میان و در صفرا از مپرس هیچم سودا ازمزن دم کس با و بین می دل مپرس خون سرغوغا شنگ نگار وز

بین پرکنده دل مرغ هزاران مپرس صد عنقا از و قاف کوه ز تواوست عشق بالی در قیامت مپرس صد فردا از و امروز درنگر

دور سخت دوری اندیش خیال مپرس ای کارافزا طبع از او سربود کی تبریزی شمس پرسی مپرس چند دریا از و بین جیحون چشم

1209ترس بهرام از بهره بی دل ترس ای اکرام ساعت در شهان وز

شاه اکرام بود شیرین ترس دانه دام از زمان آن دیدی دانهترس برق از نعمتست باران چه ترس گر ایام از تو ایامی شادکند گستاخت چه گر شاهان ترس لطف ناهنگام گستاخی ز تو

مباش ایمن تو شیر بخندد ترس چون آشام خون زخم از زمان آنمپیچ شکر لب با دل مگس ترس ای بادام از بادامست چشم

1210فریادرس آخرزمان در بس نیست و الدین صالح الدین صالح جز

ای دانسته او سر سر ز کس گر هیچ نداند تا فروکش دمآبیست یکی عاشق خس خوش سینه و خاشاک او آب بر ها جان

مزن دم را او روی ببینی نفس چون باشد زیان آیینه کاندرآفتاب برآید عاشق دل پس از پیشو از عالمی گیرد نور

Page 75: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1211پس مرا ای گفته بد پیشم به روترش کرکس ای دهان دایم دارد بوی مردار

پدیدت شدت روی در پلیدت گفته بود آن ناکس پیدا رنگ و روی در خبیثیخور می جسک و مرگ تو دلبر و یار راست منجس ما نشد دریا سگ هر دهان کز هین

خوکان از پر افرنگ ز شد اگر القدس مقدس بیت مسجد آن آخر شد کی بدنامبتابد او در یوسف این ست آینه روی مقرنس این شد چند هر باشد پشت بیگانه

ندارد غم خورشید سگالد اگر منکس خفاش شد سایه گر نقصان چه را خورشیدیحیی بود عباس عیسی بود معبس ضحاک آن خوف وز خندان اعتماد ز این

بهتر کیست تو پیش رب یا دو این از موسس گفتند منهج در بهتر چیست دو هر زیننکوتر من به کشظن آنست افضل گفت مدنس حق نگذاردش مجرم ظن حسن کهدینی طمع و خوف از نه گینی عبوس خود اطلس تو شماتت از یا زعفرانی رشک از

نشاید ناروا جز ناید کار به دو مغرس این حسد باشد وی در که آن وای ایرا او است بس تبت را او دست ز بس واهل ورا مر ظلمات شد مه عدوی کو هر

خفاشند یقین دان می آفتابا عسعس اعدات لیل حبس هم مرغان جمله ننگ همنماند منصبش وان عدوش بود خس ابتر او در درفتد گر بماند کی دیده در

1212مپرس دلبر غم از دلم بر بنه مپرس دست ساغر و می از اندرنگر من چشم

مومنان جگر از ببین را خون مپرس جوشش کافر طره آن ظلم و ستم وززرم همچون رخ در ببین شاهی مپرس سکه زرگر ز تو پس بخوان تمامی نقش

گرفت را جان عالم کشید لشکر چو مپرس عشق مضطر من از پرس عشق از من حالاو از مرغ دل همچو عاشقان دل مپرس هست دیگر نکته عاشقی سخن جز

پرد روزن ز آنک چیست مرغ مپرس خاصیت در از و برپر بیا مرغی چو تو گراوست عشق هم عاشق مادر و پدر مپرس چون مادر ز بیش پدر از مگو بیش

تاب به تنوری همچو عاشقان دل مپرس هست آذر ز که جز آمدی تنور به چونآتشست این عاشق اگر تو دل مپرس مرغ پر از تو هیچ خوشتری پر سوخته

ایت کرده یکی دو هر سر دلدار و تو مپرس گر سر این از خواجه منه کژ دگر پایپرگلست همه که دان بشر گوش و مپرس دیده منظر گوهر پروحل بصر از

دل خون مدد از بصر بشستی مپرس چونک احمر می جز راست تو مجلسشاهیرا شکر این پی از زود تبریز به تو مپرس رو شکر و می از شمسحق لطف با

1213بلیس خوش مرا خون هجر قصاب سگ لکیس ای یک رهی خون کنون نیرزد زانک

جوست یک پیشرخش کون دو نهان مکیس گنج این بود سرد دال لکیسی بهرترسکسی وانگه صنم آن پیس عاشقی گاه آن و عاشق باش رنگ یک و دم یک

کن نمکششور از شکرستان دل بلیس ای او در خاک بخور کوثر ز آبنون و کاف این ابجد ز را لوح بشو نقطه زود برو دل ای نویس آنگه خالش

آمدی سیاه بحر زن موج حسد بخیس ای جهنم آب ز ای تیره گل خشت

Page 76: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نیام از برون تیغ کشید دین و بریس شمسحق خیالی تار سار دوک خرد ای

1214مترس دام ز رو لطیفست دانه که مترس بیا وام ننگ ز و درآ قمارخانه

تواند گوش به همه حریفان که بیا مترس بیا غالم را تو حریفان که بیا بیامپرس که ساقیی و شرابی به بیا مترس بیا خوشسالم شاه آن بر درآ درآ

است سر و جان بیم راه این در که ای مترس شنیده پیام این از حیاتست آب یار چوجوید می مرده و وقتست عیسی عشق مترس چو تمام من جمالشچو پیش بمیر

او گرانست رطل چه روحست اگر مترس سبک جام هزار فروکش دوست دست زمانی کی کباب بی شدی شیر مترس غالم خام هیچ ز نباشی خوار پخته چو

داری غم چه عسس از شدی ماه مترس حریف شام و صبح ز دیدی چو روح صبوحجامی من سوی بیاورد دوست مترس خیال عام و خاص ز و خاص باده گیر که

خموش گفت روز و ست روزه مه مترس بگفتمش صیام و روزه جان می نشکند کهحریف بایزید و خلیلست مقام این مترس در مقام این در و مقیم جام بگیر

1215خوش گردون و استاره تو روی ماه مست دیگرت ای آن و خوش مویت و خوش رویت

خوش بیرونجهان در نبوده هرگز آسمان ندیدست تو هرگز خوش مانند مجنون من مانند جان لیلیگلی و آب ظلمت در عاقلی خود کند خوش باور هارون من مانند دلی موسی تو مانند

کیمیا هم زر کان هم آسیا هفت این قطب افسون ای بخوان ما بر بیا دوران عیسی ایخوش

ام پخته و خام ز فارغ ام ناسفته گوهری سرمست چون ام خفته خوش ات سایه آن در ازخوش افیون

عجب چه آرد رقص گر ها ذره تو نغمه هامون از آن در رقصان وله از موسی طور نکخوش

کشی می چون هنر و زر دلخوشی برای دل یک ای خسف بی هنر و زر از تو دیدیخوش قارون

شده بسته خوشی راه نما خوش صورت به معجون باشد در بنهفته کوهیی مار زهر چونخوش

گران زخم و پرمحنت کافران گور همچو اکسون یا و اطلس در را گور بیرون پیچیدهخوش

تو صاد همچو چشم زان تو جیم همچون گوش ابروی زان زان الف همچون قامت زانخوش نون چون

شدم خوان خط ها حرف زین شدم جان لوح اندر شاگرد شدم بان کشتی و کشتیخوش جیحون چنین

کبریا منجنیق با مرا ماند کجا موزون ایوان ای عشقت در مرا ماند کجا میزانخوش

Page 77: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

سرکشی طریق از دی هشی بی صد مایه چون ای بی حیرت در خوشی چونی مرا گفتیخوش

بزد گردن رخت عدل قود در را ناخوشی خون هر تو غیبت در بد خورده ها ناخوشی کانخوش

صدتویی جاللت کاندر تویی تبریزی شمس ذاالنون ای تو چو وی در ماهیی آن منست جانخوش

1216کش یار جفای و جور دل و جان از عاشقی می گر سخره رو ای نه عاشق تو زانک ور

کش خار کندلبری در برد ره تا گوهری بباید دار جانی بر و کن بیرون خود ز را ها جان ننگ این

کشخیرگی در بود گاهی تیرگی در بود کش گاهی بیزار خط وی بر هله جان زین شو بیزار

اثر بی شدستم جان کز نگر من در مبین را گلزار خود بر رخت زو شو مست بلبل مانندکش

کشد می سر تو روح از فلک تند کره کش این کار در را کره این حضرتی سوار چابککنی کی تا خربندگی فارسی شهسوار کش چون خروار را تو گوید خر که آید نمی ننگت

متهم و خوار و ترسان زیی می جهودان بر همچون عصابه نشان کن جهودان چون پسکش دستار

مصطفی پای خاک از کن توبه جهودی از کش یا افکار دیده در را دیده گشاد بهر

1217بودش نشانی کی هر حذر عشق از زندش الحذر برهم تو عشق برود بستیزد گرکندش منبل و لولی برکندش جان و دل بردش از می طرفی هر گیا چو درآید سیل

تو گردن در تو خون تو رهزن یقین و اوست نیک از شو دور شرش و خیر از شو دوربدش

شوی دست بی و دل بی شوی مست خوری درکشدشخوش باده بودش سالمت بیستخوردش

نرهی قیامت به تا نهی جوی این در کشدش هرپای دریا لب تا فتد موج این در کهشود معزول همه وز شود هول شود خردش گول ندارد هنرشسود نگیرد دست

بمکش را گنهان بی خمش دام تو دم ابدش ای تا کند هشمست باده تو رخ ای

1218حبش ساالر و مهتر تویی که رو خوش شب وقت ای خوش تو وقت همه شادیم تو ز ما

خوش تو

ما بر اندر تو شوق ما اندرخور تو مکش عشق مکشدست دست ما سر بر بنه دستبجهی گر بجهد جان بهی و خوبی شب گردد ای شش گردد نهی سه بر عدد سه گر

شش

Page 78: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

تو فرخ نظر وز تو رخ از جهتم کش شش و کشخوبی و خوبی بدهد را فلک هفت

1219ترش و غمخوار و بدخو بود که نخواهم و یار افشار دل و تنگ مغان گور و لحد چون

ترشبود لوزینه چو دوست بود آیینه چو ترش یار و فرار و خایف نبود یاری ساعت

بد دارد نشان پنج خود عاشق بود کی و هر کار بی و کاهل قدم سست و دل سختترش

کند بیش ترشی هم بود بیش چشمش ترش ور بسیار سرکه او بیشی مثل داننشان بهر قدری این ترشان شرح ترش بسکن شکربار طبع جان و دل در طلبد کی

1220بگیرمش مگر که تا ام نهاده دگر بگیرمش دام دگر بار کفم از بجست آنک

پذیرمش جان و دل در اسیرمش دل به بگیرمش آنک سر ز باز من عمر گذشت چه گرجگر چون بازفسرد شکر چون بگداخت بگیرمش دل نظر به تا بصر از شد روان بازاو روی چراغ به شب او سوی به برم بگیرمش راه در حلقه او کوی به برسم چون

شده زر چو من چهره شده بتر دلم بگیرمش درد زر سر بر برد زر چو رخم ز تاشد چه شدم بتر چه هر شد چه شدم کمر چه زبر گر و زیر شد چه شدم زبر و زیر

بگیرمشبخایمش شکر بپایمشهمچو سحر به بگیرمش تا کمر بند گشایمش قبا بند

پسش از درآیم زود نرگسش شدست بگیرمش خواب سفر راه خوش خواب به سفر کرد

1221جوییدش دلدار آن از دل بی این گردد گم جوییدش اگر یار کوی به عاشق اندررمد وگر

تن از ناگهان بپرد جانم بلبل این جوییدش وگر گلزار آن در مپرسیدش خاری زهرمجلس این از یاوه شود او عشق بیمار جوییدش اگر عیار آن بیمار نرگس پیش به

شیشه آن سنگ بر زند روزی دل سرمست خمار وگر آن از دم آن روید میخانه بهجوییدش

گویم می زنهار هال گردد گم که عاشق آن جوییدش هر زنهار بی انداز برق خورشید بررا عاشق رخت بدزدد نقبی زند دزدی جوییدش وگر طرار آن مشکین طره میان

اوست بخت ز بیداری که را پرفن بیدار جوییدش بت بیدار مگر نیابیدش خفته چنیندلبر آن از من پیری ز دل کوی به جوییدش بپرسیدم اسرار در که پیرم آن کرد اشارت

آری گفت اسرار تویی بالله را پیر جوییدش بگفتم دریابار به پرگوهر دریای منمدارد پر خویش نور به را دریا که گوهر جوییدش زهی انوار آن در مسلمانان مسلمانانآمد صفا بازار به تبریزی شمس یوسف جوییدش چو بازار آن در گو را صفا اخوان مر

1222رخسارش ز تابد می که خواجه آن دل در دارد دو چه پیچد می که او خوردست چه

خمارش نرگسدان

Page 79: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

گویا گوهر غیر به دریا چنان در باشد دربارش چه بحر عکس ز گردون آن باتابست چهناگه خود درویشی به رفتم می خویش کار دستارش به پیچ بدیدم خواجه آن آمد پیش مرا

افتادم خواجه دام به استادم مرغ چه و اگر مست شدم دادم بدو دیده و دلسبکسارش

تیری یکی چشمش بزد تکبیری ابروش گرفتارش بگفت لحظه آن شد تقدیری تیر از دلمدیدم می شوریده من که دوشینه خواب آن روز مگر دیدم که تعبیرش بودست چنین

بیدارشدیدم من که خوابی همان دیدی اگر تیره انوارش شب فر و شعاع بگذشتی روز نور ز

بنامیزد بنامیزد این خواجست چه این خواجست بند چه و اسیر زیبد می خواجه هزاراندیدارش

باشد جان بند کو کسی باشد جهان خواجه خواجگی کجا نباشد باشد جهان بنده او چویارش

1223دلکش ای چشمت دو آن و مریخند دو مه به قرین را لجوجان ماروتت و هاروت بدان

کش بابلخوبانی جمله ختم که خاتم بدان سالسل سلیمانا اندر قهر به را پریان و دیوان همه

کشرا احسان گنج گشادی را انسان و جن کش برای سائل محروم بر اعطیناک نحن مثال

برکن بن و بیخ را حسد روشن جان به کن را مسائل جسد در را خرد زن مشارق بر را نظرکش

حد بی می و نقل دهش برخواند الحمد لب در چو را او تو الضالین ال و برخواند چوکش دالیل

یابد ره که دهششمعی بشتابد چو جان تو در سوی ماهش چو جوید را تو خورشید چوکش منازل

را عاشق مخمور ده کیکاووس کاس کش شراب عاقل فکر پیش به را فن و دانی دقیقهقابل و را جان بکش عنایاتت اقبال قابل کن به نفس سوی به را خود خلعت و قبول

کشالتاسوا پیغام بده را حسرت و درد قاتل اسیر به مقتل این از را حسنت عشق قتول

کشوی بر کن عرضه شهادت تن این کافردلست باشد اگر چه جان این حاصلست بی وگر

کش حاصل به توشکن نایب تو را مسیحا نکنی وگر زنده وصلش کنش فضلشسوی تو به ندهی وگر ده

کش فاضلپاکی آن و قدس آن دید چو خاکی ای لرزید زالزل زمین در را نظر برخوان زلزلت ما اذا

کشقالی و حالی شاه که حالی هال کن قایل تمامش و قول بر خطی آرد پیش قول که کسی

کش

Page 80: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1224پریشانش زلف از دل پیوسته باد گریبانش پریشان از خویش سر فردا برناورم وگر

گوهر بسی تو لعل ز خوبی شحنه ای برنجانش اال برنجانش من جان بدزدیدستزلفت کافر غیر به جانی آورد ایمان ایمانش گر و کفر اندر تو آتششوقت از بزن

رویش شود پنهان تا که او زلف باد پنهانش پریشان ز پریشانی باشد مرا تنها تا کهاو عشق باغ اندر که برگی بی عشق در گلستانش منم سودای ز جامه کنم پاره گل چو

دل روزی غلطید همی رخسارش های گل آن در در غلطم همی گفتا این چیست بگفتماحسانش

عارض آن بر خود حال ز من نویسم خطی استادست یکی که عارض آن برخواند تا کهخوانش خط

کاوش سیه زلف آن از ترسم می سخت ز ولیکن هندو آن بستست رسن در دل بس کهبهتانش

افتادن ز دل ای مترس بنگر ذقن آن چاه چاهست به چنان بیند رسن کان دل هر کهزندانش

1225بخشایش و لطفست همه ما پیش نیست عیش ریاضت همه دلداری و مهرست همه

آسایش و استآید بار به جان باغ به آید کار فقر از آنچ آرایش هر جمله باقی و آید شهریار از ما بهدرگاهش صدرست همه راهش در دیدست تو همه را جان ببین کاهش در هست تن وگر

افزایشرا سهمناکی امیر را پاکی لطف تو المکان ببین در کند را خاکی مشت یک او که

جایشبینان ره گشتند او از شینان ره و کوران شد بسی طوطی چو غمگینان های جان بسی

شکرخایشنه شش وز چار و پنج ز دشنه بی زخمست نیست بسی خون جز که تشنه آتش عشق ز

سقایشبرافروزم شمعش از چو سوزم می که شیرین های زهی دولت ز امروزم شادی زهی

فردایشمستم و عاشق ازیرا پستم و خاکی من جسم چرا عشق ز جانستم جمله من چرا

فرسایشکف حاجب به برآورده صف صف عاشقان پیش از به دهان دف چون دل اوست زخم ز

سرنایش نالهخون ره ره غرقست او کز چون دل این چونست او ناله از و گردون در غوغاست او وز

هیهایش ز جانتبریزی شمس تو بگو پرهیزی چند تا پایش دال بر فخر برای سرتیزی ز تو سر بنه

1226کشانیدش سوی این را رو ترش یار بچشانیدش آن جامی رو خندان ساغر زین

Page 81: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

او سردست و بارد زان او نخوردست باده بپزانیدش زین جامی بدهیدش همه این باافشارد چه ز غوره آرد چرا سرکه بدانیدش او جمله تا بارد همی زهر زان

کوری جز نفزاید انگوری باده منشانیدش آن بالله باده چنین پهلویکرد نباید گور در بودشسکته چکانیدش باشد حلق در کف یک خضر آب زین

1227جعدینش طره وان مویشخوش و بر رویشخوش و جانش بر ساعت هر رحمت صد

دینشآرد نو شیوه یک ساعت هر و لحظه پیشینش هر شیوه زان نادرتر و شیرینتر

بشوراند باد چون را پرچین طره چینش آن در گردد گم ماچین صد دو و چین صداو حسن زده سیلی مه قفای و روی مسکینش بر زده تسخر قارون دبدبه بر

گنجد نمی شرح در خندد می که ماه بینش آن می و درکش دم من چراغ و چشم ایاو حیات آب بر گردد همی چرخ تمکینش صد خدمت در بندد کمر کوه صد

لولی ای مگر لولی گولی می چه به جا شاهینش این شاهی در کن تماشا و صید رولنگان برود پیشش جان ندارد اسب زینش گر سپس را جان فارس آن بنشاندبنهد سر و بندد سر هم ندارد پای بالینش ور به شاه آن آید طبیب مانند

صورت صد به دررفته جانی یکی آیینش عشقست و فن در من باری شدم دیوانهآمد عشق صورت در نادر نمک و تسکینش حسن پی از جان یابد سکون و حسن تااو بست عجب تقویم خود ماه طالع والتینش بر سوره در کن می طلب تقویم

جان ای کشد که را آن خود تیغ به تکفینش خورشید و تجهیزش سازد تابشخود ازکندن که به رفتست او هوای میتینش فرهاد ضربت از مرمر شود لعل تا

را این بگو پرده بر مطرب ای کنم بس تحسینش من فر و کر پرده پس ز بشنولوزینه و جوزینه آمد پیش به که آمینش خامش کند حلوا گوید دعا لوزینه

1228خوش جمالت و جاه ای رویان مه یوسف خیالت ای و نقش ای شیرین ای و خسرو ای

خوشآتش او در و آبست وش مه تو چهره خوش ای زاللت آب هم نادر تو آتش هم

الحق خوشست تو نقش حق لطف صورت جاللت ای نور وی روحانی تو نقش ایخوش

آخر بجوش مهر در آخر هوش مستی خوش ای وصالت صبح ای آخر بکوش وصل درتو موی سایه شب تو روی ز روز خوش ای فالت و طالع ای امشب برآ ماه چون

آری محال و جور ور آری وصال و لطف خوش گر محالت و جور ای جان با ای آمیختهمه زان گذرد سالی روزی مرا گفت سالت دل و مه دل کای دل گوش به گفت جان

خوشالدین شمس غمزه با آخر بگو خوش تبریز حاللت سحر ای جادویان فتنه کای

1229بشوریدش تار هر ارزد جان به که بشوریدش زلفی زنهار دارد نهان بسمشک

Page 82: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بیشست نهان صبح صد او زلف دو شام بشوریدش در بار صد ساعت هر و لحظه هررا خرم جنت وان را عالم دولت بشوریدش آن گلزار جان در شکفد وی کز

پوشد همی خلق وز جوشد همی باده بشوریدش آن خمار وی از شود روی تاخرما آن از روشن شد مریم دل و بشوریدش چشم پربار خرما آن از نخلیست

او زلف خم اندر مسکین دل گشت بشوریدش گم بسیار آید بدید که باشدآمد مسیح عشق در تبریزی الحق بشوریدش شمس زنار دارد او از که کس هر

1230آمیزش به یار ای آرامد چه به آمیزش جانم به بیمار دریابد چه به صحت

سیری هر نبود را او گیری بر به آمیزش چند به بار این بنشیند چه به دانیکوزه از شود به کی روزه ده تشنه آمیزش آن به خوار آبشخوش کند که اال

گوید نمی شرم وز جوید می تو وصل آمیزش در به پار چون خواهد طرب کامسالخنده زند تقدیر بنده کند که آمیزش کاری به کار این آخر بجو خفته کای

قصری شود خشت یک آمیزش به که آمیزش زیرا به تار یک جامه شود که زیراتبریزی الحق شمس عشقت چمن آمیزش اندر به خار یک گردد گل و گلشن صد

1231شکرکش و حلوایی خوش وقتت خوش مفرش وقتت را تو خورشید چاکر را تو جمشید

گنجد نمی که والله دم کاین بیا وش بخرام مه و مه و چرخ نی شیوه نی و میوه نینامی خوش کف دریا جامی و تو و ما درکش جز بیا ریگ چون غم از مجوش دیگ چون

زنشگشتم پنج شش بگذشتم چو سوی شش زان و پنج جانب زان دارد ها چه که رب یادم خوش ای تو دام در افتادم آتش ناساخته در آتش ای باده در باده ای

اخرسکن همه را خود بسکن نی و بسکن کند نی فهم کش قرائاتی نیست کایناخفش

1232سحرخوانش مرغ ای آمد صبوح مستانش هنگام حلقه در گویان درآ زهره با

دم آن کنش بیدار محرم بود که جان بخسبانش هر حشر تا محرم نبود کو وانآهسته دل گوش در بسته سخنش گو ایمانش می گوهر صد آرد پیش به کفر تا

ناگه زند چرخ بر شه عشق ز برق ارکانش یک زند برهم مه اندر فتد آتشها والیت بخشید ها عنایت که جا دانش آن بود چه جا آن کوشش زند چه جا آن

باشد زر چو کار هر باشد نظر که جا میدانش آن ز گوی هر چوگان برد دست بیرا دل بی دل هر کو تبریزی الحق سلطانش شمس حضرت تا آرد می و آرد می

1233صفاتش جو می ظلمتی ذاتش درون محو ظلمت و نور باشد که

حیوان آب در رسی ظلمت آن حیاتش در آب ظلمتست هر در نهبرقی چو جا آن رسد ها دل ثباتش بسی جا آن بود مشکل ولی

را رخی فرخ بیدق آن ماتش خنک به شه رساند می دم هر که

Page 83: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

شکسته شد شکر چو ها دل نباتش بسی نابسته و صاف نگشتهفقرش تشریف خود ز زکاتش بپوشیده داده خود یاقوت از همنبینی می قبله به رویش صالتش اگر جای شد کعبه درون

را او دریاب او قدرست براتش شب برخوانی چو یابی امانتبریز شمس خداوند هجران مماتش ز از حیاتش ناالن شده

1234نفیرش طبل شنو آمد تیرش قضا زخم یا تلختر نفیرش

کرد سیه پستان جهان این دایه شیرش چو شهد چون آمدت گلوگیریافت خرد دندان که طفلی زحیرش خنک و شیر و دایه زین رهد

غذااش شد غیبی های بشیرش بشارت از وارهانید شیرش زعشقش چو تلقین رسد می دم نکیرش هر یا منکر ز دارد غم چه

انداخت سایه وی بر خورشید آن زمهریرش چو و ایمنست دوزخ زجانی واگشت جوان اقبال پیرش به چرخ این نزد دین راه که

رفت خود اصل و داراالمان گیرش بدان و دار و دامگاه از رهیدآزی و حرص شحنه بند از حقیرش رهید و بیچاره بود کرده کهجستی کهنه رباط کز جان ای حصیرش رو و حجره و آجر غصه ز

جنت رضوان از آید منیرش نثارش بدر آن گیرد کنارشعفیفش چشم آن یافت فقیرش تماشا نفس آن یافت سعادتخلدش باغستان باد المصیرش خجسته نعم آن باد مبارک

1235جویم می که را جانش نگاری حاضرانش به میان بینم نمی

نیست حاضران میان او رفت نشانش کجا بینم نمی مجلس این درجا هر و سو هر افکنم می گلستانش نظر از اثر بینم نمی

نامداری شد کجا میانش مسلمانان اندر شمع چو دیدم می کهگفت او نام کی هر که نامش استخوانش بگو نپوسد اندر گور به

ببوسید او دست که را آن دهانش خنک شد شیرین مرگ وقت بهخویش ز یا گویم رویششکر جهانش ز بیند نمی او کفو کهچیست او شکل نیابد گر آسمانش زمینی عشق این در گردد می کهتبریز الدین شمس القاب نهانش بگو مشتاقان گوش از مدار

1236پرجوش پیششسخت به دی خاموش برفتم بنشست مرا او نپرسید

واپرس که یعنی او بر کردم دوش نظر بدی چون ماهم چو روی بی کهیارم کرد می زمین اندر هوش نظر بی و پست شو زمین چون یعنی که

کردم سجده را زمین مدهوش ببوسیدم و مست زمینم چون یعنی که

1237

Page 84: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کیش خوش یار ای من ز پندی درویش شنو کار برآید دل خون بهمستجابست و مجیب دان می ریش یقین دل درویش سوخته دعای

بدیدی را چون بی سلطان آن بیش چو و کم از رهیدی گشتی غنیعشق این در شو قربان اسماعیل میش چو نیستی گر شو بنده را ولی

تبریز شمس هوای در پختی میندیش چو بیهوده خامان این از

1238دوش امروز تو که دل است نوش خوش ای بخورده ما دل خون

ماه چون روی نموده دوش روپوش ای و شکل هزار امروز وچشم آن پیش به کنان سجده گوش دل آن پیش به شده حلقه جاندار هش که اشارتی لحظه هوش هر بی مرد ز خواهی می هش

گویی تو مرا توام مخروش سرنای تو فرودمم تو در من

گربه شیر گشته تو بیم موش از چون صبر خزیده خاک درگشاید اگر کنار ذره آغوش هر اندر نگنجد خورشید

خریدار را تو شد چو بفروش خورشید نسیه نقد به ذره ایحیفست که مگو غزل خاموش باقی دوست و گفتار در ما

ست کهنه رسم که کنم چه جوش لیکن در موج و خاموش دریا

1239باش می عاقالنه تو خواجه اوباش ای شور ز خبری بی چونفقرست فخر رشک که چهره خویشمخراش آن زشت ناخن با

درنگنجد خیال به بت متراش آن خانه خیال به ها بتاوست چون پرست بت و بت الش جمله جز چیست جمله و کل غیر

را این خلق کنند فهم فاش نی زنم دم که دستوری نیاحوالنست برنج ماش ماش این نی و هست برنج نه نی ورشناسند کجا را ها روهاش پایان رشک پوشیدست چون

دزد زندگان ز دزدی می نباش گر چو شب به کفن دزد ایمات من مات قضاست ز عاش اما من عاش قضاست حکم هم

ندارد خبر شب ز که خشخاش خامش خورد روز به که کس آن

1240چنگش و خوشست ما مطرب ترنگش آن از دل شود دیوانه

بنگر تو یکی زند چنگ رنگش چون گشت چگونه لطف کززندگانی ز آیی تنگ تنگش گر گیر کنار به برجه

1241خاموش و زنیم شب به نعره گوش ما هر درون درنرود تا

خام هر دماغ نبرد بو سرپوش تا نهیم وفا دیگ بر

Page 85: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نشاید ولی نبود موش بخلی خانه و گالب شهره اینبنشست خلق جوش و آمد سرجوش شب ماست آن کز برخیز

عزت و یافت قدر تو ز دوش امشب زند می کبر ز دوش برکردیم گوش سماع چند هوش یک بی جان سماع بردار

شد شکر از پر دهنت تن مخروش ای هیچ نیست گله پیشتگسستی رسن دف چنبر کوش ای کم چاه و دلو و چرخه با

جانی شیر شکار گشت خرگوش چون شکار از شد بیزارجان بی صورتند که منقوش خرگوش نگار از پر گرمابهگوی کم روح نفسحدیث دوش با کم شیر مرده ناقه وزباش شب یار بگریز شر پوش از شب نهند شب سر کاندر

دررسیدن وصال صبح آغوش درکشتا در را تیره شبخواب بی یار لقای یاد فراموش از شدستمان خواب از

وی با و دان سیاه چتر چاووش شب بانک و دهلست نعرهفزونست دمی هر به فتنه دوش این از عشق بترست امشب

مقصود روی نقاب چیست روش شب آن بر آفرین و رحمت کایفروکوب روان شب طبلک سیاووش هین شد سوار که زیرا

1242قالش راه نمود الش الش گر آن غالم جهان دو هر ای

ندیده جان و جهان دیده باش ای نفس یک تو جهان جانستگرد این اندر و جهان فراش گردیست و شدست نهان جاروب

بینی کجاست از مشعله خشخاش این چو بشکنی که روز آنآشکارست و نهان که اوباش عشقی و ستمگرست و ریز خون

بمانی او در شوی کشته عاش چون فقد الهوی من مات مننماند نهان زر نه فاش عشقست سره کل العاشق

عشق ال حیث یلد حسن شاباش ال جمال زهی شاباش

1243باش شاد شادمانی اصل اصل ای باش اندرآ شاد زندگانی آب آب ای اندرآ

شود باقی ابد تا زندگانی بیند باش گرت شاد جانی که داند هم مرده بیند ورترسان می باقی جام آن دم به دم تو شاد همچنین دانی تو باقی آن و دست از شویم تا

باشتو زخم نشان اینک ما خاک نشانه باش بر شاد نشانی ای و زی شاد نشانه ای

نیز قاف کوه یافت پر ات سایه کز هما باش ای شاد جهانی آن لقای خوش همای ایشراب هم چراغی هم حریفی هم ظریفی باش هم شاد عیانی هم نهانی هم جهانی همدم به دم رسانی می جهانی آن های رسانی تحفه می خوش رسان می و رسان می

باش شادتو سوی مستان جان کشاند می را ها کشانی رخت می خوش کشان می و چشان می

باش شاد

Page 86: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

گنج جمله را زمین وی کرده شاد را جهان باش ای شاد آسمانی کای را تو گوید زمین تاتو عهد در دلبری بخارد خوبی سر باش گر شاد ارمغانی پیشت آرند پرچمشتویی تبریزی شمس عالم به آدم باش گوهر شاد معانی بحر شده حیران تو ز ای

1244باش خویش یار یار نیابی گر سنایی باش درای خویش کار مرد کاری و مرد هر جهان

رهزنند را خود رخت مر کاروان زین یکی خویش هر بار پیش و نشان پس را خویشتنباش

خرند می فانی عشق و دهند می فانی باش حس خویش جویبار بگذر خشک جوی دو زیننیستی تا دوستان این دست دست کشندت خویش می دستیار و دستشان از دزد دست

باشدلند نگاران آن پرده نقش نگاران باش این خویش نگار با دررو و بردار را پرده

باش اندیش خوب خوب و باش خویش نگار باش با خویش دیار در و باش بیش عالم دو ازغرور زاید او کز خمری آن از مستی مکن باش رو خویش هوشیار و بین روی آن غره

1245آوردمش جهان در بد جهان از بیرون آوردمش آنک میان در کرانه او کرد می آنک وبنمودمش ای عشوه بد او کار عشوه آوردمش آنک کشکشان کشیدی سر من از آنک و

من ز را جان کند می تقاضا صبحی هر آوردمش آنک جان به من تقاضا بر تقاضا ازفراق بیابان در شد گم که سرگردان ها جان بیابان آوردمش از داراالمان سوی

نشان بننمایی تا نیایم می من جان آوردمش گفت نشان من سلطان مهر کو نشان کودزد دست بستم که باشد این کردن آوردمش مهربانی مهربان میر پیش بسته دست

دست به آمد مصطفی ردای گوشه یک آوردمش چونک جنان در دوزخ قعر در بد آنک

1246خویش مجلسسلطان میان در رفتم خویش دوش جان صراحی در بدیدم ساقی کف بر

خدا بهر ساقیان جان جان ای خویش گفتمش پیمان نشکنی و پیمانه کنی پرکنم خدمت ذوالکرم ای بگفت و بخندید ایمان خوش حرمت و حق به دارم حرمتت

خویشکفم بر او نهاد و بوسید و آورد خویش ساغری رخشان چهره همچون رخشنده پرمی

را جام درکشیدم و او پیش کردم خویش سجده آتشدان ز می من در افکند آتشیچند جام سان زان ریخت من بر و کرد پیاپی کان چون اندر برد سرخم زر چون می آن

خویشخویش باغ دیدم سرسبز او رخسار گل خویش از نان دیدم پخته او سنبل چون ابروی ز

روزی و روید بخت خراباتی اندر کسی خویش هر آن من یافتم را غمخوارگی کیم منسخت خایید می دست جا آن دیدم را خویش بولهب انبان دل در کرده دست بوهریرهپشت هیچ نبیند رو و بود پشت چون خویش بولهب کیوان و مه در کرده روی بوهریره

طلب برهان و حجت رفته فکر در برهان بولهب هم و است خویش حجت بوهریرهخویش

Page 87: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

ببند را خم سر هین می الیق خم هر خویش نیست خمدان از ساقی دیگر خم برآرد تاشما با بازگوید مجلس میر تا کنم خویش بس پنهان مجلس هزاران صد داستان

1247خویش بیرون از نیست شاهد و شمع را هم عارفان شان باده نخورده انگوری خون

خویش خونشدند لیلی مجنون جهان اندر کسی مجنون هر دم به دم و خویش لیلی عارفان

خویشاین موزون ساعتی آنی میزان موزون ساعتی شوی تا شو خود میزان این از بعد

خویشکنی بیرون تن مصر از منی فرعون تو خویش گر هارون و موسی ببینی حالی درون درجان پای بر ای بسته مادون گنج از خویش لنگری قارون با روز هر روی می فروتر تا

عشق دریای لب بر نشسته دیدم خویش یونسی قانون بر داد جوابم چونی گفتمشماهیی غذای دریا این اندر بودم ذاالنون گفت شدم تا خمیدم نون حرف چو پس

خویشدرگذر چون از و چونی مگو را ما سپس چون زین بی شد که کس آن زند دم چونی ز چون

خویشدلتریم خوش می ز ما و خورند غمگینان خویش باده افیون ساقیا ده غم محبوسان به روحالل ما بر غم خون و حرام غم بر ما خویش خون خون در شد گردید ما گرد کو غمی هرغم بیماران رخسار بر ست گلگونه گلگون باده چهره و خودیم رنگ از خوش ما

خویشمردگان همچون صور نفخ موقوف نیم افسون من ز دهد می جانی عشق زمانم هر

خویشحریر و خلخال و سبزست استبرق بهشت اکسون در و اطلس از دهد می نقدم عشق

خویشسعد تو داری طالعی دیدم گفت منجم خویش دی روزافزون ماه از ولیک آری گفتمش

طالعش و جمال کز ما مه با باشد کی خویش مه گردون بر گشت اکبر سعد اکبر نحس

1248باش مردانه بده می رسیدی گه بی باش ساقیا دیوانه می همچو دیوانگانی ساقی

مده گنجا را موی را قدح کن پر سر به باش سر خانه در برو گو بترسد میدان این کز وانمطلقی یگانه رو گشتی بیگانه خود ز باش چون بیگانه رو خواه کن وفا خواهی آن از بعد

نیست راه دریا سوی را باصدف باش درهای دردانه صدف بی باید دریات چنان گرکش خیره نباشد او تا بزن طوفان بر باش بانگ پروانه چون شمع کای کن تهدید را شمع

بگو سر با وانگهی کن تهی را سر باش کاسه پیمانه را عشق سر کاسه مبارک کایالیزال همای ای بودست عشق تو باش النه النه این ساکن و بگیر محکم را عشق

1249آتش میان وطنم حسنت سپند ام آتش شده کمان بکشد بنده تست تیر ز چو

Page 88: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

برآرد سر حبیب ز عاشق جان بسوخت آتش چو جان نگشت که آتش اندر بسوخت چهداغم به آتشت ز که را دلم جز آتش بمسوز سنان اثر من سینه به بنگر

گراید سوخته آتشسوی های ستاره آتش که نشان شررش بیابد سوخته ز کهخشکم کرد درخت چو آتشینت عشق آتش غم آن جز نبود گردد خشک درخت چو

بروید گلشن و سمن تو آتش ز آنک آتش خنک زبان صفا به داند عشق خلیل کهسواره بود دخان آتشچو بر او خلیل آتش که عنان کفش به آمد مالک خلیل که

جانم گوش بشنید عشقت صالی آتش سحری جهان از بجه ما آتش در درآ کهگوید چند سوز ز که شد پر تنور چون آتش دل دهان از سخن پرآتشمن دهن

1250رسدش جان ببرد می اگر شکرخنده رسدش به ایمان برد جادو غمزه از وگر

ویند فرمان به جمله پری و دیو رسدش لشکر سلیمان ملک شرف و عز چنین بابدوست زنده حزین یعقوب دل هزاران رسدش صد کنعان یوسف شرف فر و کر

کند زنده دم به مرده صفتش عیسی رسدش لب کیوان جانب جان پر با پرد گراوست کشتی ابدی عشق که وقتیست رسدش نوح طوفان به کرد زبر و زیر جهان گر

عدم دریای ز برانگیخت گرد او رسدش عشق ثعبان شده عصایی و بیضا یدیابند می او از قوت دالن تشنه رسدش جملگی لقمان شهرت دهی لقمه چنین با

1251رسدش می شکر نرخ شکند او لب رسدش گر می تر گل بر زند رخشطعنه ور

سزدش می او در بر برد سجده فلک رسدش گر می قمر قرص از گرو ستاند وراوست چاکر همگی عالم که عقل شه رسدش ور می کمر بست او خدمت جهت

کشید تیغ شب زنگی بر که خورشید رسدش شاه می سپر افکند هیبتش پی گراو نقطه و دایره پی ز عطارد رسدش گر می سر به دوانست پرگار همچو

او محرم نبود فرشته که جمالی سر آن ندارد رسدش گر می بشر دیدارشدند زبردست که ملکانی بار و رسدش کار می زبر و زیر بکند ور نکند

فلک ز شنودم نوع این از من شمردم رسدش می می دگر چیز بگذر ها این از که

1252کشدش غالمان چو زین غاشیه مه که کشدش آن بستان جانب ما همت این بوک

این قوت نبود را جان چه کشدش گستاخی گر جانان رحمت مدد از جان آنکلیسد می خود لب جان لبش یاد از دم کشدش هر دندان بن از شنود می سقط ور

مهان کشیدند رخت فنا و محو کشدش جانب ایشان جانب کند لطف بقا تاچشد زهر همی یعقوب چو که جان بسا کشدش ای شکرستان در جان یوسف آن که تا

کند فخر خرد وی از بتر کو کسی کشدش هر میزان به چرخ بود ماه چون چه گرمردمکی شود عشاق دیده در که کشدش هر انسان گوهر سوی زود نظر آن

ببرد راهش ز که را آن وی زلف کشدش کافر ایمان جانب او بر آید کفرکند سرمست تو عشق مرا تبریز کشدش شمس سان بدین باده کشد باده او کی هر

Page 89: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1253بدش و نیک و دل حال نهان نیست ملک می بر کشان گوش بکشد سر اگر نفس

کشدشدلست فصل دلت اصل و دل اصل دل مددش جان باشد کی ز جان ندهد او وگرش

دارد ها طرب و ها خوشی چه دردش ز عددش دل بی دهش وان کرم آن مگیر توطمع روز آن دلم از برید الموت ابدش ملک حیات طوق از شدم مشرف کهزبان به نیاید آنچ و جهان دو سود زدش برد راه خدا عشق غم که کاروانی

زبان یافت او کز کرد او استایش قدش سوسن بخشید که کرد او آزادی سروآموخت زبانش که بستاید را آن خدش بلبل برافروخت که دراند جامه او از گل

بکاشت خاک این در اومید دانه کو صدش کیست بازنبخشید کرمش بهار کهولی بود طمع خام ترش و تلخ پزدش میوه می کرم به تو کرم آفتاب

کند شام هر که سجده آن پی از جسدش آفتاب شد جان که شاه آن از کرد زیان چهسحر وقت و رود می کنان سجده شب حسدش همه از چرخ مه بمیرد که بخشد روش

گور در را خود شهوت کند امروز که الحدش هر و گور مونس شود حور یکی هرگمراهی سوی به دواند اسب او کی لگدش هر از نکال لگدکوب اسب آن کند

باش حیران ازل به را غزل تو ابتر صمدش بهل هم دهد شرح و کند تمامش که

1254خویش بر از مرو دوست ای منی تو توام خویش من در از مران و مینگار غیر را خویش

پایانت بی فتنه از مکن گم پا و خویش سر سر بر جفا پای بزنم حیران چو تامنم نیست جدا تو شخص ز سایه چون که خنجر آن خود سایه بر تو دوست ای مکش

خویشست سایه هزاران سوت هر به که درختی خویش ای گوهر از مبر و بنواز را ها سایه

نور در فانی و کن پنهان همه را ها خویش سایه انور خورشیدرخ طلعت برگشاگشتست مخبط تو دودلی از دل خویش ملک منبر از مکش پا برآ تخت سر بر

علی تثمیل به گفت چنین تاجست خویش عقل گوهر از تو بخش نو گوهر را تاج

1255زرش و سیم زد راه اندک سرش اندک اندر فتاد نو جسک و مرگ

پوستین او با گردانید شرش عشق و شور از خواجه گریزد میشد زرد سرخش روی اندک ترش اندک چشم شد خشک اندک اندک

گشاد در وی بر اندیشه و درش وسوسه از الابالی عشق راندگشت برگشخشک و شاخ اندک آورش اندک بیخ رگ شد بریده چون

گو الحول شد دیو اندک پرش اندک و بال عاشقی در شد سستدوز خرقه صوفی گشت اندک درش اندک خرقه حالت و وجد رفت

نهاد عالم این بر دل و داد دلبرش عشق نیاید پس زین برش درسستسست او سر جنباند همی اکثرش زان افتاد و پا اندر کآمد

ساغری من کنم می پر او ساغرش بهر برجهاند بنوشد گر

Page 90: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

برآرد سان زان ها اکبرش کآسمان دست الله آواز بشنودملول و گفت این از سیرست ما دیگرش میر حدیث اندر درکشان

امیر از نترسم عشقم خنجرش کشته از خوف چه کشته شد کی هراست عشقی بی ها مرگ گوهرش بترین بر صدف لرزد می چه بر

اند خشکی بیم ز لرزان ها اخضرش برگ شاخ خشک نگردد تاتک صدف در هر گریزد برش دریا از گوهر بنربایند تا

گهر دانه صدف از ربودند آذرش چون چه خوش آب چه آن از بعدشاد است گوش بی و چشم بی صدف منظرش آن درگشاده باطن به در

کاروان از عاشقی بماند رهبرش گر آید خضر ره سر برقافله از ماند که گرید می خر خواجه خندد می آخرش لیک اندرگرفت خر دم و بگذاشت را عنبرش عشق شد خر سرگین الجرم

نشست سرگین بر و بگذاشت را خرمگسسرلشکرش ملک شد الجرمخیال آن و ست وسوسه آن گرش خرمگس همچون دهد خارش همی که

این از واناید و شرم ندارد دیگرش گر های شاخ وانمایمخری اندر مرد چو شاخش مکن محشرش تو از شاخ سه با خیزد گاو

1256مکش را آن ای داده جانش مکش آنک را جان بی نقش ندادی وربگو را خود کافر زلف دو مکش آن را ایمان اهل یگانه کای

مکن جلوه خود روی مکش آفتابا را تابان ماه روزی چندذوالجالل قاف به سیمرغی تو مکش چون را مرغان جمله و بازگردمرو مسکین هر خون میان مکش در را خاقان شاه و قباد جزداد بار عشقت دربان مرا مکش گر را دربان تو غیرت سر ازتوام مهمان که من فضولم مکش گر را مهمان هیچ نبود شرطخراب دانم می ز میدانم مکش مست را میدان مست مشکن شیشه

من سلطان تویی تبریزی مکش بازگشتمشمس را سلطان باز

1257باش غمخوار گو بنده شادی تو باش چون خوار گو ما چو صد عزیزی تو

مراد بر باشد که باید تو باش کار زار گو عاشقان کارهایتوست آن ملکت و منصوری باش شاه دار بر گو منصور چون بنده

نسترن نجویم مستم باش اشتر خار گو رهت در نوشخوارماو پیغام جز هیچ من باش نشنوم اسرار گو گفت خواهی چه هر

ویست که باری تو جایی آن دل باش ای برخوردار یار جمال ازرود بیماران به و طبیبست باش او بیمار تو وامانده تن ای

خلوتی غار یار امید باش بر غار در برو اثنین ثانیبهار ایثار و داد امید و بر کار می باش مهرها ایثار در

بانمک ماه طمع بر باش خرمنا انبار آن در و دزد از شو گمخویش گفتار خوش یار نطق باش بهر گفتار کم و گفت از ببند لب

Page 91: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1258باش دلشاد ما همچو مایی باش آن آزاد سرو همچو گلستان در

ظریف ای عشقی شاگردان ز باش چون استاد عشق چو دل گشاد دربگیر او گلوی آید غمی باش گر امیرداد بستان او از داد

احد بزم در مستست تو باش جان آحاد گو خلق میان تنبخند خوش خسرو چو شیرین با باش گاه فرهاد کن کوه هجرش ز گه

گلشنش همچون انگیز نشاط باش گه فریاد خوش و نال بلبل چو گهباش خاک خرامد چون باش پیشسروش باد فشاند عنبر گلش چون

فلک چون برادر ای اینست باش حاصل نوبنیاد کهنه جهان درخارپشت چون خارها میان باش در راد و شادمان و درون سر

1259بپوش را خود عاشقا آمد هوش عقل و عقل از ما وای ای ما وای

عقل و چشم ای ما جمع از برو گوش یا و چشم بی تو ننگ از شوم یاشو تو دور ما آتش ز آبی بجوش چو ما با ما دیگ در درآ یا

بشکند خردت که خواهی نمی مکوش گر دریا با و موج با شو مردهامتحان هست عاشقم بگویی بنوش گر را مردان رطل و مپیچ سر

عشق مستی از لیکن خروشم خروش می از من خبر بی چنگم همچوخراب کردی مرا تبریزی تو شمس فروش هم می هم می تو هم ساقی

1260ترش شیرینان شاه ترش اندرآمد آن فدای شیرینم جان

مبین کژ بگفتم را کژبین ترش چشم خندان گل باور کند کسرخش درتابد که زندان آن هر ترش در زندان همه در نماند کسنبود والله و باغشگشتم ترش گرد بستان همه اندر ای میوه

ولیک سلطان بود خندان حرم ترش در دیوان در خویش نماید میمکن باور مومنی مرد تو ترش گر ایمان و شکر و انگبین

عجب نبود ترش باشد ار ترش منکر بادنجان به دارد نسبتی

1261مدارش نهان جان از جانست جان تو درآرش روی جهان اندر فزونست جهان از آنچ

در ها آسمان قطب ها ای جان قرارش آسمان بی دار می گردان توست گرد جاندندان نمود عالم خندان انار برآرش همچون خویشتن از نگنجد می خویش در

اختیارم ذره یک آفتابش اختیارش نگذارد باشم کی دارم اختیار تاعشقم باد برداشت غباری چون خاک غبارش از بود جا آن جنبد باد که جا آن

خاک آمد در جنبش به رو زان دانه بهارش تیره کشد می بر را خاکیان عشق کزجمالش هم و حور هاللشهم هم و بدر انتظارش هم در من نهالشچون هم و باغ هم

نعوذبالله دامش نعوذبالله یارش جامش نیست که والله نعوذبالله نامش

Page 92: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

باغبانم همچو او گلبنانم همچو بر من جانم شکفت وی نثارش از بود ویآیم پستی به رقصان باال ز من برگ کنارش چون در که اال نیفتم تا که لرزان

کارش بریست مهره کارش گریست کارش حیله سرسریست نی کارش دریست پردهنگویم عجب گویم گلویم این خارد مخارش می محرمی بی بخارد تا بگذار

1262برکنیمش خویش از خواهد تو بجز جان زنیمش گر همدگر بر آید سرکش چرخ ور

دهیمش او رخت ما خواهد خویش رخت کنیمش گر ها ویرانه درآید ها قلعه ورجانیم جان جان ما جانست چو جهان این روشنیمش گر چشم ما آمد سر فلک این وربرگش و شاخ چرخ وین خاکست درخت روغنیمش بیخ همچو ما زیتون درخت عالم

عشق باشد چون ربای آهن تبریز آهنیمش شمس مانند خدمت طریق بر ما

1263نرگسانش به بنگر نگارم شد زبانش سرمست شد پیچیده حدیثش شد مستانه

سو آن از فتد می گه سو این از فتد می نشانش گه بود این خود گردد مست که کس آنمترسان او از را ما مستان بالی شحنگانش چشمش چوب از نترسم و مستم منشهنشه شد سرمست الله الله عشق میانش ای این در درکش زلفش بگیر برجه

گوید یار ز دل در آید که ای دهانش اندیشه کنم پرزر فشانم سرش بر جانبیانش بلبل وان گلستانش روی آنش آن کیست با تا رب یا هاش شیوه وان

آسمانست نور او ست بهانه صورتش جانشخوشست این صورت نقشو ز بگذرجانش

بخشد نهار را شب بخشد بهار را جهانش دی آن از ست زنده مرده جهان این پس

1264سیاهش طره با شوخش چشم گفت کالهش می درربا تو را فالن دهم دم منچاهست قعر به یوسف بگویم را چاهش یعقوب به درفکن تو آید چه سر بر چون

رهزنانیم و جاسوس حاجیانیم شکل راهش ما زنیم خود ما آید ره در چو حاجینماییم می و آب در ارغوانیم شاخ سپاهش ما چون و ماه چون بازگونه نعل با

گفت می و زار سبزه در دنبه دید گیاهش روباه در دام بی دنبه دید کی هرگزشد نمک چون دنبه در حریصی از گرگ تباهش وان خاطر آن بد خبر بی دام از

گناهم بی که گوید اندرافتد چو گناهش ابله ابلهی آن برادر ای نیست بسباری تو گزین عشقی عشقست کننده جاهش ابله و جمال و حسن بیرزد شدن کابله

خوان او بر جان افسون گیرد درد تو کاهش پای اوست کافسون باشد گاو پای آنپذیرد دم همراه گیرد درد تو کاهش حلق غصه آه بی گشاید کی حلق خود

باشد چه و باشد چون عشقش پیشگاه جاهش تا گاه پای از رفتیم دست ز ما چونمطرز نادره آن دارد جمال چه کارگاهش تا نقش آن را ما جان سوخت که

سازم حیله چه خود تا گذارم می اندیشه الهش ز کند تلقین حیله و مکر که او باگم که کس بازگردد آن عقل با ره پناهش کند بود کی از شد گم عقل که را وان

نخواهیم جان و عقل ما شاهیم آن از ما آهش نی آه و جان چه پندش و بند و عقل چه

Page 93: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نرانی ای نکته تا خامش فزود نیکخواهش مستی خون در الابالی رفته ای

1265قرارش بی و گردان گردون هست که مه جان آن عقل وان وین جان این هست که

مستعارشها جان به دهد نو نو اختیاری لحظه اختیارش هر بشکسته را اختیارها وینندانم آن و این من ندانم جان و جسم پرخمارش من چشم جز ندانم جهان در من

دلفروزش رنگ وان روزش همچو روی چون آن خلق وان سوزش توبه لطف وانبهارش

توبه سزای داده توبه بالی خوارش عشقش توبه عشق با توبه جای چه آخراو رهزن هستند او دشمن و دوست استوارش چون بگرفته او دامن و ماییم

جورش کشید شاید دورش و جام عشق بوس از می داری دوست گوش چونگوشوارش

شمارم می عشق از زلفش های حلقه شمارش من در و حد در کس رسد کجا نه ورشمرده دم با دل شمارم زارش لطفشهمی زار کشته ای آخر بخش جانیش

1266نشانش در غرقه ما و نشان بی مکانش روحیست قدم تا سر و مکان بی روحیستمجویش ای لحظه یک بیابی تا که مدانش خواهی ای لحظه یک بدانی تا که خواهی

آشکارش ز دوری جویی نهانش در نهانش چون از محجوبی جویی آشکار چونبرهان به شدی بیرون پنهان و آشکار ز امانش چون در خسب می خوش کن دراز پاها

گردد روانه جانی بمانی ره ز تو روانش چون از و جان از آید رحمت چه وانگهرا عنان کشی کی تا را جان کرده حبس جهانش ای در نه اما درجهانش درتاز

را حسد کوری از پایی کوب حرص ترجمانش بی حرص از نگوید حسد زیرادونان چو دوی کی تا نان دو بهر ز سنانش آخر خوری کی تا نان سه بهر ز آخر و

1267آتش نخورده آتش آتشینش عشق ناخوش در هزار خوش در او خوش چهره بی

خور می کباب بنشین شرحه شرحه تو از می دل شراب بنشین جوشان میست چون خونچش

وی کشد دگر گوشی می مرا کشد می گوشی باده و بنشین کشاکش این در دل ایکش

ولیکن ششجهت در عامل اخترند شش هفت آن از را هفت این بردریدی عشق ایمه بخشصد سرمایه آفتابم چو وش گاهی مه یار عشق در گذاران مهم چون گه

نادر نیست عشق از گریزد منکری اعمش گر چشم پرهیز دارد آفتاب کزمشوش فقدکم من حقاء الوفاء منقش صدغ عبرتی من حقاء الوالء وجهیصبر کیف نادیک یلقی لیس ینعش القلب کیف حادیک یلقن لیس االذن

1268

Page 94: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

پیش به بتا نایی و گریزی اگر سال خویش صد کار همچو را تو کار زنیم برهمگذشتنیست چرخت چنبر ز که گاومیش مگریز سفله ور باشی شرزه شیر گر

برآمده جان کتف بر دنبلیست نیش تن زخم ز آخر شود تهی شود پر چونباطلی ز گریزد که باطلی شاد سریش ای بی و صمغ بی بچفسد حق عشق بر

شب و روز به عمرت جامه کنند می شبیش گز یا روز یا را او آرد آخر همرا عشق زبونست که آدمی ریش بیچاره پشت اسب این بر سوار این آمد زفت

وجود از شو گم خمشی در و باش کیش خاموش و دین عشاق کشتن راست عشق کان

1269ماهش چو روی بدیدم که تا من ام آینه من ام بدیدم آینه که تا جهانم چشم جهانم چشم

سیاهش چشمها جان راحت ماوی جنت شد زمین چرخ شد زمین که چرخ بر برآمد که تا برآمد که تا

سپاهش و خیل جودیعنایت و عدل دولت اختر شد قوی پشت شد قوی شه پشت نشود چون شه نشود چون

پناهش و پشت باشی تو آنکبهاری آب او کشد تو کز زمینی شوره زمینی جاها شوره همه از آمد سبزتر آمد سبزتر

گیاهش و کشتماهت چو روی ماهت چو اختر روی و مه با دی گرو گشت بست گروگان گشت

سیاهش زلف را سما و ماه گروگانمجنون دل این برادر گشت جنبان سلسله جنبان آن سلسله بنشورد چون بنشورد چون

ماهش سر کششد مجنونمبارک روز کآمد برخور جان ای مزن دم جان ای مزن مبارک دم کیست مبارک کیست

پگاهش ز هم ببیند که آن

1270دوش مستی چو نیست من امروز بنوش مستی و بگیر کاسه باورم نکنی میآب برد مرا عقل شراب در شدم هوش غرق به بازنیایم الوداع خرد گفت

برون دنیا ز رفت جنون در خرد و رفت عقل حد ز چونک دیگ رفت سر ز چونکجوش

جست و بدرید بند مست مجنون دل خموش این رو مگو هیچ مپیچ سرمستان باپاسبان مرا گفت نردبان از خروش صبحدم شنیدم دوش فلک هفتم سوی کز

زن آهسته زخمه را زهره زحل بدوش گفت و بگیر شاخ را ثور آن اسد ویثور پستان به شیر نهیب از بین شده موش خون چو هیبت ز گشته نگر را فلک شیر

چو گریزی چند تک شیر ای کن پوش سگ گرم روی کنی چند رو ماه ای کن جلوهبین نور شعشعه ششجهت گشا تو چشم چشم شده ای چرخ سوی گشا گوش

گوشکالم از برهی تا سالم جان از نقوش بشنو از برهی تا گر نقش در بنگر

بشو گو شود چه هر رو خواجه ای فروش گفتمش دردی بنده نو آزاد و صافمعقل به حواله هست را تو امید و وحوش ترس شکاری هست را تو دام و دانه

Page 95: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

گرفت حمایت به چون مرا دردش بکوش دردی آن توست کار مگو ها این از من با

1271خویش رنجور در از طبیب درآمد خویش باز مهجور سر بر نهاد عنایت دستغریب آن بر رفت حبیب آن دگر خویش بار موفور شربت کشید او جگر تا

وجود از فنا گشت ربود چون او خویش شربت منظور و ناظر بماند وحدت ساقیراضیم بودش ور نیست نیش ورا خویش نوش زنبور ز چاره را خواره عسل نیست

چراست بگویم تو با دراز هجران شب خویش این مستور رخ بر آفتاب آن شد فتنهرحمتست خود رخ از دلبری هر ببستی غفلت نه خویش ور مشهور رخ بر نقاب

خود ز پنهان تو لیک خودی حسن خویش عاشق عور این تن بر بپوش وصلت خلعتحمل برج به رفت عشق خورشید که خویش شکر نور پرورش فکند ها جان و دل در

فرعونیان همه از برست موسی که خویش شکر طور بر آمد وصل میقات به بازدمید عازر سر بر دررسید جان خویش عیسی گور از شد حشر او افسون از عازرشد جمع پری و دیو رسید سلیمان منشور باز و خاتم کرد عرضه شان همه بر

خویشتمام را این کنم تا بایدت اگر خویش ساقی مخمور لب بر بنه گویا باده

1272خویش سلطان در بر آمدیم فرود خویش باز جان پر و بال خوش بازگشادیمکشید را ما دامن رسید سعادت خویش باز ایوان و خیمه زدیم گردون سر بر

سروری ما ز دید پری و دیو خویش دیده سلیمان سوی بازگشت جان هدهدما شکرستان شد ما مستان خویش ساقی پریشان جعد برگشاد جان یوسفروزگار این از چونی یار گفت مرا خویش دوش خندان دولت دید که کس آن بود چون

خواب به ندیدش مصر هیچ که را شکری خویش آن دندان بن در یافتم من که شکرمهتریم حشمی بی سروریم سر و زر خویش بی شکرستان در خوریم می شکر و قند

مشتری کست نیست نادری بس زر خویش تو کان سوی به رو زرگری آن صنعتبود کوته و ناقص عمرها قمر خویش دور دوران به یار نهاد درازی عمر

دین هوسشمس در رفت تبریز سوی خویش دل حرمدان به زر بجو دل ای رو رو

1273مباش گو پری و دیو خوشیم سلیمان به مباش ما گو گری شیوه گذشت حد از تو حسن

حاصلم ای تو مهر دلم درست مباش هست گو زری مهر است بس زرینم جانآتش کدام دلکشاست عشق را همه کو گو است سری و ملک است خوش او چاکری

مباشتو بار یک به دست تو کار از مباش برکن گو تری هیچ تو دار لبم خشک

عشق کان همگی شد عشق جان از من مباش جان گو نری ماده عشق مردان همرهدسترس مرا جان پس و پیش تو مباش سایه گو باروری بس نخل آن سایه

چین چو تبریزی از دین شمس صفا مباش جان گو دری پرده این غیر مرا تو از

Page 96: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1274ترش ما بر تو روی ای کرده چرا ترش خواجه جا این کس هست برو شکرستان زین

خجل هم بود قند دل شکرستان ترش در سیما و ابرو آمدی کجا ز توخورند می شکر جمله طوطیان آن فلک ترش بر باال منگر فلک بر نپری گر

بکر پیشعروسان فکر میدان ترش رستم تماشا وقت وصال در بود هیچشیرگیر بود روز صبوح می خورد کی ترش هر فردا و امشب هست دوغ خورد کی هر

بود حالوت و ذوق دین و ایمان و ترش مومن حلوا طبله ای دیده کجا به توشد جمع زان تو پیش همه ها ترشی ترش این با رود ترش جنس سوی رود جنس

آفتاب ز نپزد کو ای میوه هر ترش والله اال نبود نیشکر بود چه گرکن صبر بود صبر عشق خورشید ترش سوزش با تو مذهب به صبر سه دو روز

گریخت آتش ز دانک بینیش ترش کی ترش هر پا و سر هست ماند سایه در که غورهمباش کن وفا وعده ای کرده دل ترش دعوه تقاضا وقت شیر چو دعوی صف در

دمی ترششد چونک مصطفی در ترش بنگر را او مر خواند عتابشعبس کردهلیک نیست ترش خواجه منه تهمت و ترش خامش دانا مردم کند قاصد گه گه

ولیک پر شکر ز دل است بوده شکر چو ترش او الال باشد کودکان ادب در

1275گردنش کند سجده گردنم بزند خوردنش چون از من ذوق من خون خورد شیر

برمدار من ز پنجه شکار شیر هله منش هین بر آن منت هزار هزاران که هینیار عشق خورد خام خوار پخته خورد پختنش پخته نتوان که نگار ای منم خام

دهل چون را تو بنده قل به دهلزن تو زنش ای می دهل همچو درآویخته تو درکشکشان کشد عشق سرخوشان همه آهنش گوش شده موم توست داوود تو عشق

قمار در کند خرج عقار و مال همه مخزنش دل دهد چرخ شود برهنه چونکبال و پر زدن خواست مال مال سخن ز الکنش دل چنین کرد کمال نور پرتو

1276دوش سرمست و بیخود راه ز درآمد دوش باز ببردست سیل را توبه کنان توبهرا عقل سر کوفت عشق برآورد دوش گرز پست فلک چرخ عشق بلندی ز شد

درید را جهان دام پدید شد نو دوش دولت وارست که قفصشکر از ظریف مرغنیافت و فرشته جست آسمان هفت به جست آنچ برون سهل خاک گاه زمین به نک

دوشبود خسته او کف از جبرئیل دل دوش آنک خست او سینه ای پراشکسته مرغشکست شیران گردن او که کمالی دوش عقل بست او گردن پا و دست بی عاشق

نکفت گردون شیشه آفتاب شرر دوش از دراشکست دید ای سایه بی سایهبود خورشید پی در عاشقان چون که دوش ماه بپیوست خفیه دراز فراق بعد

عقل او در قصور آنک از نرسد می وهم دست و او بر کوفت عشق که تا عیان گشتدوش

وصال روزی گردد خیال آن بود چه دوش هر هست در آمد عدم خیال چندگفتنست خامشیت دلیل ای باش دوش خامش پست سخن از بلند گوشت و سر شد

Page 97: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1277خویش یار صفت در ای کرده غلط خویش خواجه کار عاقبت ای بوده گمان سست

ای گشته زنخ سست گلرخان هوس خویش در گلنار چو روی دیدیی اگر هایاند کرده لقب مرگ را عشق زنان خویش راه رفتار و ره از بیم ز بلنگی تو تاکنم گوشت به حلقه من که تا بنه خویش گوش گفتار ز سیر من حلقه آن از هستم

درکشم برت به تا خوشم که آ من خویش پیش دلدار تحفه رسد می توام ز چون

1278دوش سرمست و بیخود باغ ز درآمد دوش یار ببردست سیل را توبه کنان توبه

کجا من کجا توبه ام صدساله دوش عاشق دراشکست یار را صدساله توبهشد مست خم دل در نشین خلوت جست باده برون مست شکست توبه و خلوت

دوشداد که درآمد عقل فتاد کو در دوش ولوله فروبست دست را عقل محتسب

1279خویش ایوب در از طبیب درآمد خویش باز یعقوب جانب رسید کنعان یوسف

دل برانداخت خانه یار سوی سفر خویش بهر محبوب خانه دل بود خود که دیدشد کشف او وی ماند او در شد فنا چو خویش دل مطلوب و طالب منم او بگفت آنچ

شد زنده ما عازر رسید عیسی که خویش شکر خوب معجزه نمود موسی که شکرفرعونیان همه از برست موسی که خویش شکر خوب کنف در رسید عاشق که شکر

بتافت مشرق سوی از عشق خورشید که آشوب شکر و آتش فکند ها جان و دل درخویش

عیب جمله می به شست غیب ساقی که دلکوب شکرشکر غم از رهید طالب کهخویش

1280مزنیدش هی او منست مبریدش جان هی او منست آن

او منست نان او منست امیدش آب باغ ندارد مثلروانش آب جنانش و بیدش باغ سیبشسبزی سرخی

او معتدلست او پیشکشیدش متصلست او دلست شمعسودا سر وز غوغا ز که جا هر این کشد ببریدش سر سر

صفرا آرد صهبا ز که نهیدش هر پیش سکبا کاسهکنیدش خاص بیاید بپزیدش عام هم بیاید خام

وادی سوی زان هادی شه نویدش نک داد شادی جانبحیاتی آب زکاتی مزیدش داد به تا نباتی شاخ

او کرد خامش او خورد چو طلبیدش باده تا او برد زحمت

1281

Page 98: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نشانش دررسید چو تفکر هدهدان عیانش ز گشت نقد چو سلیمان ملک مراستبلندش تختگاه ز نداند دیو و جهانش پری بصیرتست و نظرست او تخت که

بصیرت به او بداند مرغان جمله زبانش زبان خویش وهم به نداند مرغ هیچ کهنقدست که درست هر به بین او سکه کانش نشان سوی بری بو که نیابی نقد ولیک

ببینی تو نشان بی رندان حلقه که میانش مگر به درآورد درآید پیش عشق کهسو آن از برپرید که دل آن بود او تیر کمانش ز کشید او که مردان ز کیست نه وگر

عشقش ساقی دست شرابشز خورد که و کسی کن پر تو مقدم شراب همانبرسانش

ننشاند او خمار شرابی هیچ آنک آنش از از و این از مده ساقی تو میار دغلوظیفه گشت باده تبریز مفخر شمس جانش ز و دل دمی هر به نباشد بنده چگونه

1282آثارش شدست فانی که اوست کارش تمام شد تمام اول دوستگانی به

عشق ره در خراب خراب دلیست بارش مرا یک به خراباتیی کرده خرابخواهی می فتاده گر بیا عشق به بردارش بگو و بیا خواهی که فتاد چنان

ترسم می که ببین درش ز پیش به اسرارش میا سوز ز بسوزی که ها شعله زآ من چشم سوی به آتش بگیردت دربارش وگر اشک روانست سیل سیل که

آب چشمه و عصا و سنگ و موسی رفتارش حدیث وقت به ببینی بنده اشک زبیماریست که کجا هر بگو و بانگ بیمارش برآر چشم ز دولت و صحت صالی

دلیست خفته که کجا هر بگو و کوه به بیدارش برآ بخت ز دانش و بینش صالیشمعیست صدره الله شرح من نور انوارش که فروغ نگنجد کون دو در که

1283رازش عالم ز عاشق به رسید تازش ندا می خدای براق هست عشق که

افتاد باد چه خاکیان در الله نازش تبارک آتش ز بجوشید لطف آب چوماهی تا ماه ز کبوتر شکل بازش گرفت چنگل به درآید آنک عشق ز

زر سکه و رنگ عشاق چهره گازش گرفت لذت ز و ما زرگر عشق زخیزد او از هوس و هوا که هوا آن پروازش در چیست ز ما از دل مرغ دید چه

پرواز گهی از بماند ما دل مرغ انگازش که برد کی را او شهپر بست کهخاید می دست لحظه هر غیرت که طنازش مگو عشق ز و یار ز دار شرم کهمرا گفت خنده به کردم گله غیرتش براندازش ز را تو او کند بند چه هر که

1284عیش سر بر رویم ما تا که برآر عیش سری بر در رویم مجرد جان چو دمی

ابد عیش پیام خویششنیدم مرگ عیش ز پیمبر را مرگ کند که خدا زهیما هستی ناف بریدند عیش نام عیش به مادر ز ما بزادیم عید روز به

عیش زین شدن برون باشد چه عیش در بپرس بر ایست حلقه چون عیشصورت کهعیش

Page 99: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

هاست عیشصورت ارواح ز پرده عیش درون مصور شد پرده این ایشان عکس زغم به نه ده عیش به را خود زر چون عیش وجود درخور نیست که زر آن سر بر خاک که

گردون زند می چرخ چرا که عیش بگویمت اختر تاب درآورد چرخ به کیشموجست در موج بحر چرا که عیش بگویمت گوهر نور درآورد رقص به کیش

زاد ولدان و حور خاک چرا که عیش بگویمت عنبر نسیم بهشتش بوی داد کهشدست حرف حرف باد چرا که عیش بگویمت دفتر ز سبک آیی ورق ورق تا که

فروآویخت تتق شب چرا که عیش بگویمت در جا بگیرد عروسی و کست گرد کهولیک هفت و چهار و پنج سر عیش بگفتمی در شش به ام فرومانده لعب دو یک به

1285ترش روی به بتم را شکر نرخ ترش شکست کدوی آن در را بتم هاست باده چه

شیرینش جان به و ترشست او قاصد ترش به موی تای اجزاش همه در نیست کهاو از شدست عسل سرکه خمره ترش هزار خوی دوای شیرین دلبر هست کهگرفت خنده ماش های ترش هوی و ترش زهای هوی و های یافت عجبی حالوت

شنید چو لب زیر به نخندد چگونه ترش ترش سوی به روان شد شکر و شیر جوی کهزنان نعره خلق و دوش ویم سیل ترش ربود سبوی آن چیست عسل جوی میانکو رو ترش کان جست مرا یار ترش پریر آرزوی بودش چرا نیست خمار

من پی کو به کو رفت همی تیز و شکرقند شتاب کند ترش چرا جوی و جستجویان را بنده و حلوا طبله ترش گرفته گلوی کند شیرین جایزه ز تا که

منست فنای او قصد اگر نباشد ترش عجب عدوی یقین باشد شیرین همیشهتوست دفع برای نی ترشی مکن ترش غلط بوی و رنگ شکاریست تو چون رشک زدربان روترش امیرست جاه رشک ترش ز شوی روی است عروس روی رشک ز

داری پرعسل زنبور چو خانه ترش هزار گوی و گفت ز کن گذر که تو جان به

1286آوازش ترنگاترنگ سینه ز آغازش شنو از گرفت طپیدن خراب دل

کله نهاد سر ز و رباب گرفت بر بازش به سر دید چو من دل رفت دست زگردانست کالبه چون او بریشم از قزازش دل چشم ز پنهان و ظاهر کالبه

گیرد فروتر ارغنون این از بریشم سه پردازش دو عقل آواز رسد می تند کهباد چون او در جان و غبارست چو تن غمازش بدانک تنست غبار فعل ولیک

جانی دگر رسد می و بود جان آوازش غبار از آمدست رقص به ذره ذره کهرنگارنگ های نان آن در و تنور خبازش جهان دید آنک کند چه نان و تنور

نیست بیرون ز و دل سماع نیست سینه بنوازش ز هست که جا هر جانم فداتبنگر مه به دال بگفتم طنز به پروازش شبی لطف ز چیزی را مه هست کهبنهند او جای به شد نهان آفتاب شراراندازش چو شب بود که چراغکی

بگرفت خود چشم ماه از دل دست دو هر نازش به از و واقفست شه غیرت ز دل که

1287دشنامش و ثنا دیگر کس با خامش مباد و پخته حیاتست آب دو هر که

Page 100: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

مستی یا خوشترست او باده جامش خمار ما های جان ابد به تا باد کهستمش مستی ز ندانم عدل ز انعامش ستم و لطف ز و عدل ز مپرس مرامرا گریزپای روان که او دامش جفای و دانه کرد وفا مرغ حریف

نرود تا نمود روانم بهانه ناکامش بسی و کام اقبال جانب کشیدبشناخت او درد که کس آن نخواهد نامش طرب بشنود که را او نماند نشان

1288دلدارش وصل منصور به نمود رو دارش چو دل اصل به رساند که بود روا

از کلهواری من یکی ربودم کلهوارش قباش از پایم و سر و عقل بسوختخاری او باغ دیوار سر از خارش شکستم آن از دلست در طلب و خارخار چه

میش ز سحر یکی دل این شد شیرگیر سگسارش چو فراق از کشد زخم که سزدنمود تند و حرون گردون کره چه افسارش اگر و شکال آمد وی عشق دست به

دانا بس و عقل صدرست صاحب چه دستارش اگر و ردا شد گرو عشق جام بهعشقش از آمد زنهار به که دال زنهارش بسا نداد بکشیدش کشان کشان

جو اندر بد پوستین یکی سرد روز آرش به برون جو به درجه گفتم عور بهجو اندر بود خرس آن بود پوستین جوبارش نه آب برد همی بود فتاده

رسید خرس پوست به تا طمع به او گرفتارش درآمد طمع آن بکرد خرس دست بهبازآ پوستین تو کن رها که پیکارش بگفتمش و رنج به بماندی دیر و دور چهبگرفت چنان پوستین مرا که رو جبارش بگفت چنگ ز رهایی امید نیست کهساعت هر به دهد می مرا غوطه افشارش هزار عاشق چنگ آن از نیست خالص

بسکن اشارتی حکایت است بس طومارش خمش طول عقل بر حاجتست چه

1289دوایش باشد چه سوزد تو کز سقایش دلی باشد که باشد تو تشنه چو

گردد بازار به گردد بیمار قندخایش چو لب جوید تو دکانروشن روز تویی گلشن و باغ لقایش تویی از مران آهن چو دل مکنخواری و اندوه به زاری به و درد سرایش به برون داری چند عجب

بردی سایه تو چو او سر از همایش مها سایه ز راحت چه و سود چهجاللت و جمال نبیند دم یک جایش چو ز و جان ز ماللی بگیرد

گردد فردوس چو بهارش از ثنایش جهان بگوید زبانی بی چمنکف بخشد که خویش جواهر فزایش بحر جان رخ بخشد که فزایش

دارد تو از روش توست سایه فنایش جهان و بقا باشد تو نور زدستت ز فتاده تو مهره درربایش منم بیا غربت طاس این از

را لب دو ببندم را ادب دلگشایش بگیرم لب گوید راز تا که

1290دشنامش ذوق ز گشتم جامش مست یا بهست می آن رب یاباده از افزاترست آشامش طرب تلخ های سقط آن

دام سوی روم نمی دانه دامش بهر محنت عشق از بلک

Page 101: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

غربیست و شرقی نه که مهی ایامش آن چو شبش بخشد نورچراست عقیق از پر آدم ناکامش خاک به کشد معدن به تا

حقست رسول دل و چشم پیغامش گوهر ساز گوش حلقهنوشد جان جام چو سر آن از سرانجامش تن بود سر آن از هم

دل بر جهان نعمت شد انعامش سرد ولی پیشحسنآمد خانقاه به هندو بامش شیخ از درافکن ترکی تو نی

هندوستان جمله و گیر او عامش کم بر بریز را او خاصآمد زحل خود هند نامش طالع نحسشد باالست چه گر

نرست باال نحسی رفت جامش از از سود چه را بد میام آینه نمودم هندو اعالمش بد نیست کینه و حسد

من دل خانقه و هندوست آرامش نفس و جنگ نیست برون ازدارد رو دو سخن اصل که فامش بس سیه دگر و سپید یک

1291خموش نیست درست من مفروش توبه کس به را توبه بی من

بمران را ناک عیب بمپوش بنده او از را خویش رحمتما و فکری و ضمیر سمیع خروش تو زنیم همی ببسته لب

بست صورت که شادیی و غم کوش هر خدمت توست تصویر پیشقلم پیش گشته تسلیم موش نقش گاهی و کنی پلنگش گه

چیزم هر فسرده نماید جوش می در یکی هر دیگند همچوپنهانی های نعره زند مرزنگوش می مرغ چو ذره ذره

اسرار بشنوید که آمد گوش وقت را شما خدا گشاید مینیز سبزپوشان که آمد پوش وقت ازرق رواق از رسند در

1292سیماترش خواجه آن ترش آمد سرکا چو گشته شکرش وان

عجب ای است روترش همگان ترش با ما با و خوش بیرون به که یااین نیست روا خواجه کرم ترش از تنها من با خوش همه باحیف و دریغست بگذشتیم ترش زین زیبا خوشطلعت رخ آن

حزین جا هر شده خندان تو ز ترش ای جا هر شده شیرین تو ز ویلب زیر نهان که زمانی ترش شاد الال و خندد همی یار

بنه شرطی دم این ترشی ترش گر فردا تو روی نبود کهمنه نو قاعده خدا ترش بهر حلوا قاعده بود هیچ

بود زندان و چه در ترشی ترش این تماشا و باغ کسی دیدبماند زندان به چو خوبان ترش یوسف رعنا گل آن نگشت هیچ

در و دیوار آمد سخن به ترش تا موال و شه ای ای نه چه کزشوم سرکا غرقه اگر ترش گفت باال رحمت هلدم کی

کند ندیمی و عشق دهم ترش می صهبا و می در شود غرقهتا مست رود روح فشان ترش دست جا بدان نیست که میمنه

Page 102: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

خور غوطه شکر و شهد در و کن ترش بس موفا فضل نهلد کت

1293پرآتش هجران آن از مسلمانان ای الله اغطش علی قد الحب فراق من ظالم فی ظالم

حیله در افتاد بحر ز جان ماهی افتاد دور الفالینبش چو ارض فی الیوم الشقی حوت کماهجران این در جان بی شود عاشق اگر نبود بان عجب تعجب ال الماء زال الحوت ما اذا

تعطشسوزان عاشق سوز ز مردی شود منکر اعمش اگر له عین الشمسمن عین یمتاز متیعاشق منزل از شفا بردارد وصل فرش یفرش چو الفتی تحت من النار لهیب من فراش

آید عشق یعقوب بدین یوسف آن پیغام تا یستنعش که الفردوس و البستان و ذاک یبردالدین شمس وصل حرص ز گوید من گوش در تبریز دلم فی و یستسعی تبریز الی

یستفتش

1294مدهش بوصلکم عقل مخدش کل ببینکم خد کل

الفش و طعنه ز گشتم صافش مست یا است دردیشخوشترجاللتکم من العقل اخفش بصر عینه الترک مثل

گوید بلندتر تا شوم اوصافش کر ز زند دم او که هریسکر ال کیف الخمر ینعش شارب ال کیف الحشر صاحبعالم در دمید کو دمی قافش زان تا قاف ز پرگل گشت

عزته حول الروح یستوحش مسکن فیه لیس مسکنزانو تا سپهر نافش اندرآید از مشک بوی کشد چو

اتی الخلود الی اتاه المرعش من مکانه من انتهی واین عذرش و جهان از برید ایالفش جان ز یافتم کالفتی

1295سماع جان جان تویی که بیا سماع بیا بوستان به روانی سرو که بیا

بود نخواهد هم و نبودست تو چون که سماع بیا دیدگان ندیدست تو چون که بیاتست سایه زیر خورشید چشمه که سماع بیا آسمان بر داری تو زهره هزارفصیح زبان صد به گوید تو شکر سماع سماع زبان از من بگویم نکته دو یکی

آیی سماع در چو جهانی دو هر ز سماع برون جهان این جهانست دو هر ز برونچرخ هفتم بام بلندست بام چه سماع اگر نردبان بام این از است گذشتهویست غیر چه هر بکوبید پای زیر سماع به آن از شما و شما آن از سماع

کنم چه گردنم به درآرد دست عشق سماع چو میان همچنین درکشمش کنارخورشید پرتو ز شد پر چو ذره سماع کنار فغان بی درآیند رقص به همه

که تبریزی بیا شمس عشقست سماع صورت دهان لبش عشق ز ماند باز که

1296سماع جان جان جان تویی که بیا سماع بیا خاندان به منور شمع هزار

Page 103: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دل روشن تست ز ستاره هزار صد سماع چو آسمان در تمامی ماه که بیاحیرانست تو رخ در جهان و جان که جهان بیا در نیک بوالعجبی که سماع بیا

نیست نقدی عشق بازار به تو بی که سماع بیا کان ندید را زری تو چون که بیامشتاقان اند شسته تو در بر که سماع بیا نردبان تو فروکن خویش بام ز

تست لب از عشق بازار رونق که سماع بیا دکان این در نهانی شاهدیست کهتبریزی شمس ز معانی قند سماع بیار دهان لبش عشق ز ماند باز که

1297فارغ کار از زمان یک فارغ مدارم غمخوار آدمی گردد که

گیرد سخره را او غم شد فارغ فارغ چو یار ای کس هیچ مبادانماید می فارغ چه گر فارغ قلندر اسرار در نیست ولیکنبسیار خار او کشد می اول فارغ ز خار از گشت و گشت گل همه

موری کرد چو می انبار ها فارغ دانه انبار از شد شد سلیمانکار بی و پرکار او دریاییست فارغ چو ایثار ز او و گیرند او از

نشسته کشتی در هست فارغ قلندر رفتار از و را در روانراه این در بینی بسی حیرت این فارغ در دریابار ز و کشتی ز

کشتی وهم از مست بحر یاد فارغ به بسیار احمقی نشسته

1298الغ سال امسال و شادی روز باغ امروز حال باد نکو که ما حال نیکوست

گل خنده به نرگس به گفت و بهار زاغ آمد زشت روی بی روشن تو و من چشمطوطیان نقل شکر و بلبالن نقل کالغ گل کوری چمن و زار الله و ست سبزه

بده شفتالویی که گفت انار سیب راغ با منبالن همه پزند هوس این گفتخرید توان می جان به مسیح دماغ شفتالوی از نه ترقیش دلست کز نه جانی

غیب بهشت رسول هست بهار و بالغ باغ بجز نباشد رسول بر که بشنونو بال و پر گشا فضل آفتاب ماغ در و میغ برفتست آفتاب پیش کز

ساقی کنون ریخت شراب کاغ ربیع چندان کرده فیض این از خاک مستسقیانجان بهار در حمل مقیم ما مساغ خورشید زهی کانون ز و بهمنست ز فارغمرا سر یعنی بجنبان همچنین فراغ سر بدو ندارم آرزوست خاریدن

ساقیی برپاست که پایدار چراغ امروز صد دو را فلک و را خاک کآبستاو کز آتشی گه و نماید می آب داغ گه ز شد رهانیده و بود داغ داغ دل

موش گربه چنگ در چو کرد چیغ چیغ چاغ غم چاغ چاغ گو و کن می چیغ چیغ گومریس دگر پنبه و چرخه به بزن پناغ آتش چون حرف این گشت دوک چو گردن

1299دروغ وفا ندارد عشق شاه دروغ گویند را تو شام نبود صبح گویند

کشی می چه را خود تو عشق بهر دروغ گویند بقا نباشد جسم فنای از بعدست بیهده عشق در تو چشم اشک دروغ گویند لقا نباشد گشت بسته چشم چون

شدیم برون زمانه دور ز چون دروغ گویند ما جان این نباشد روان سو زان

Page 104: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

خیال از نرستند که کسان آن دروغ گویند انبیا قصص بد خیال جملهراست راه نرفتند که کسان آن دروغ گویند خدا جناب به را بنده نیست رهغیب راز و اسرار دل رازدان دروغ گویند را بنده مر نگوید واسطه بی

دل راز نگشایند را بنده دروغ گویند سماع بر نبرد را بنده لطف وزخاک سرشت در بود که کسی آن دروغ گویند آشنا نشود آسمان اهل با

خاک آشیان این از پاک جان دروغ گویند هوا بر برنپرد عشق پر بارا خلق نیک و بد ذره ذره دروغ گویند جزا نرساند حق آفتاب آن

کسی گویدت وگر گفت ز کن دروغ خاموش ادا را سخن نیست صوت و حرف جز

1300زاغ چو ست گرسنه روح کاغ عیسی کنجد ز کند می او خر

خر را چونک کنجد جمله چراغ خورد بهر کشیم روغن چه ازرفت عقرب سوی خورشید ماغ چونک ز و میغ ز رو تیره جهان شد

محل به کن رجوع داغ آفتابا نه دی و خزان جبین برجانی حمل در تو باغ آفتابا خندان و خاک سرسبز تو از

دی دل بشکنی چو دماغ آفتابا گرم بهار گردد تو ازاست تو نور زکات ابالغ آفتابا کرد آفتاب این آنچ

احمد دید آفتاب هزار مازاغ صد او بود دیده را تو چونحوض پایه بگرد او نگشت اسباغ زان دید حیات بحر ز کو

خوانم همی آن از مساغ آفتابت تنگ تست ز عبارت کهبهار درفکند چو تو الغ مژده و مجلس و بزم برداشت باغ

اشکوفه باغ مستان استفراغ کرده خاک سیران کردهبافند می غیب بافان پناغ حله نیست پدید و ها حلهفارغ را تو خدا گذارد فراغ کی نیست کار ز را خدا چونبنا یک و بنا هزاران صباغ صد یک و هزار جامه رنگ

مایه او مزاج را دباغ نغزها او عالج را ها پوستصیقل او درخش را ها کفایتشصواغ لعل را زر و سیم

دگرند خود ضمیر کالغ بلبالن بانگ چو پیششان حس نطقنبود بلبالن همراز که راغ بس ز و باغ ز بود بیرون آنک

1301طرف این شدیم جمع عشرتی رند سه دو علف ما در نهاده پوز رو به رو شتران چون

اشتری هر طمع مست رسد می راست و چپ و از مست لب فکنده شتران چونکف برآوریده

اغل بدین نبرد ره شتر هر مخورید شرف غم بر کوه سر بر ما و اند پستی به زانکرسد کی کوه سر بر درازگردنی به عف کس ز ما نخوریم غم عفی عف کنند چه ور

اندرآ نوح کشتی جهان شود اگر تلف بحر و غرقه سخره بود کی نوح کشتیاژدها چشم آفت ما زمردیم وااسف کان اوست حصه بود غم لدیغ آنک

Page 105: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

درم و منصب پی در غم پرست جهان در جمله طرب مست محترم و نوش و خوش ماکنف این

بیا معرفت مطرب عارفان شدند دف مست بگیر درآ پیش رباعیی بگو زودزن بید و سرو سر در درفکن بیشه به سرفشان باد شوند که صف تا به صف چنار و بیدثمر و ندارد برگ بود کل و خشک چو التخف بید باد و دم از سرش کند کی جنبش

بود ایزدی نفخه مدد بی و خشک و چاره ضعیف نیست یک به یک فعل به کوستمستخف

مریمی به ثمر داد حق امر ز خشک موتنف نخله حیات مرده ایزدی نفخ ز یافتمکن گم عشق ره تو زند زنخ اگر حرف ابله دگر شمر هرزه برگزین عشق پیشه

بگو دین شمس مدحت بری سر به غزلی ناخلف چون خصم کوری کن یاد تبریز وز

1302طرف این شدیم جمع خلوتی مست سه دو علف ما در نهاده پوز رو به رو شتران چون

جوق جوق خراب و مست رسد همی طرفی فکنده هر سست لب مست شتران چونکف کرده

ما سوی نبرند ره کاشتران بخورید شرف خوش بر کوه سر ما اندرند بوادی زانکرسند کی کوه سر تا اند درازگردن چه ز گر ما نخوریم غم کنند عفی عف که چه ور

عفاندریم نوح کشتی جهان شود اگر تلف بحر و آفت سخره بود کی نوح کشتی

درم و منصب پی در غم پرست جهان در جمله خرف مست محترم و نوش و خوش ماکنف این

غم مار چشم آفت ما زمردیم وااسف کان اوست حصه بود غم اسیر آنکعارفان شدند مست بیا عارفان دف مطرب بگیر درآ پیش رباعیی بگو زود

زن درخت هر سر بر درفکن بیشه به به باد صف درخت شاخ سرفشان شوند که تاصف

مکن گم عشق ره تو زند زنخ اگر حرف ابله دگر بود مرده بود جان حیات عشقبگو دین شمس مدحت بری سر به غزلی ناخلف چون خصم کوری کن یاد تبریز از

1303حریف ای رو برون زوتر ما ز آیی تنگ تو ظریف گر دالرام رنجد همی رویی ترش کزتو روی بر کنی پنهان خود انکار همی لیف گر لیف تو رخ بر ها دشمنی نماید می

نشان باشد می داماد رخ بر گردک نیف روز نیف رومی کرد نامش که او جمال ازکجاست یارش زند چوگان دین شمس خداوند دارد چون کجا بنشیند فضل اسب بر ور

ردیفدین شمس بزم نزد عالم دو هر بزم و رغیف خوان یک او سر بر و پرآش کاسه یکی چون

دان تبریز صدقه کاسه و آش و رغیف شریف وان شهنشاه شهر حرمت و کمال از

1304صاف و درد از فارغم بایدم نمی مصاف باده وقت آمد خودم خون تشنه

Page 106: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بریز حسودان خون تیز طواف برکششمشیر خود تن گرد کند تن بی سر تاما خون از کن بحر ها کله از کن گزاف کوه از خون جرعه ریگ و خاک بخورد تا

مگیر را دهنم رو خبیر من دل ز شکاف ای از بجهد خون دلم شکافد نه ورمکن محابا هیچ مکن غوغا به باف گوش دست چنین نیست قهرمان و سلطنت

آتششوم لقمه روم آتش دل ناف در بریدند چه بر را کبریت چو جانماست دربند و تشنه ماست فرزند اختالف آتش نبود تا شویم می یکی دو هر

جاست به دورنگی زانک چراست دودش و چک الف چک ز نبود چک چک او هیزم شود چونکهنوز او بود فحم سوز نیم بجهد زفاف ور و وصل طالب سیه رو و دل تشنه

سپید من سیهی تو برو گوید معاف آتش من ای سوخته تو که گوید هیزمنی روی طرفش وان نی روی طرفش اعتکاف این سیهی در یار دو میان کردهخلقشرهی سوی نی غریب مسلمان سجاف همچو چون طرفی بر شاهنشهی سوی نی

فزود مرغان همه از او که عنقا چو قاف بلک کوه آن بر ماند نبود ره فلکش برای مانده نان غم در تو که گویم چه تو دلی با تنگ الم همچو خمی کاف پشت همچوسبو آن سنگ سر بر جو فتنه ای بزن اغتراف هین نکنم تا جو آب نکشم تا

شوم دریا غرقه کنم سقایی اعتراف ترک از خبر بی خالف و جنگ ز دورخاک زیر در خامش پاک های روان لحاف همچو چون او بر خاک عروس چون قالبشان

1305طواف آرم تو گرد تویی ها جان طواف کعبه ندارم هیچ خراب بر نیم جغد

این جز ندارم کار این جز ندارم طواف پیشه کارم و پیشه شب و روز فلکم چونچیست کار این از خوشتر کیست یار این از طواف بهتر نگارم گرد سجود من بت پیش

قرار جا آن کنم تا حج به کشیدم طواف رخت قرارم برد من رخت عرب بردسبو و حوض و چشمه خواب به بیند چه طواف تشنه بگذارم کی توام وصل تشنه

وجود از بازرهم سجود برآرم طواف چونک گزارم چونک شود شفیعم کعبههفت هفت کند چند طواف عاقل طواف حاجی نشمارم من ام دیوانه حاجی

بران پیشش ز کیست خار که را گل طواف گفتم عذارم گرد او کرد بسی گفتتوست درخورد نه دود هوا آتش به طواف گفت شرارم گرد کند تا بهل گفت

ماه همچو شب همه کو ستود می مرا طواف عشق غبارم گرد کند می رو و سر برسجود خاکم سر بر کند می فلک طواف همچو خمارم گرد کند می قدح همچو

پیشصید بدوم من اینک نیست عجب طواف خواجه شکارم کرد من گرد بر که طرفهدان حمال گردن چار چو طبیعت طواف چار چارم سر بر مبا جنازه همچو

دیار این دمن در یار اثرهای طواف هست دیارم تیره این بر نبودی نه ورمن رخت ببرد تا ویم مات طواف عاشق قمارم گرد چنین نبودی نه ور

خزان در خوشم و سبز من که بلندم طواف سرو بهارم گرد بود حشیشم چو نیرسد می قضا تیر ما رشک سپه طواف از حصارم گرد سپر بی نکنی تا

گرد چو غم ای کن خرد مرا وجود طواف خشت سوارم گرد گرد همچو کنم که تاآب اندر خموش باش ماهیان چون و کن طواف بس نارم سر بر شود تابه چو نه تا

1306

Page 107: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

مصاف شیر شیر شیر تویی که بیا بشکاف بیا ها صف و آ برون مرغزار زدروغ هیچ نیست بگویند آنچ مدحت الف به نه صادقست بالفند تو از چه هر ز

چشمم این ببیند دیگر کرت که اطراف عجب بر ملوک نشسته تو سلطنت بهبیش گفتم آنچ وز خویشی مقامه بر صاف تو نه روشنست نه هجرت ز دیده ولیک

گردد نمی نهان خود او چهره باف شعاع می ها پرده بافنده غیرت تو بروآری دلفریب های صفت دلفریب اوصاف تو کند رها کی آتشمن ولیک

کردند فدا ها جان جهان به عاشقان مصاف چو به جان جان و جانی بکردم فداباشد من جان اقبال کعبه چه طواف اگر تست بگرد را جان کعبه هزار

غمم جنین چون راز از ام ببسته ناف دهان از خورند غذا در شکم به کودکان کهتوام پرخطای مست من و عقلی عقل معاف تو عقل پیشعقل بود مست خطای

خواهد می بحرهای من حد بی کفاف خمار جره و ها رطل را تو مست نیست کهگنجم نمی دگر جایی تو عشق به قاف بجز که جز عشق سیمرغ موضع نیست کهتست بوی ولیک خویشم دم عاشق آالف نه از و مآت از غمت ز زنم دم چو

دوست تو غیر به من اجزای گیرد الف ایالف نه سوره بخوانند هزار اگررخت عشق به ام بسته سلف دیده نور اسالف به قصه به نگشاید من گوش که

تبریزی شمس نداف کمانچه نداف منم این دکان در او آتش فتاده

1307عاشق غمگسار و مونس عاشق ای یار و چراغ و چشم وی

صحت و فربهی داروی عاشق ای نزار تن بهر ازتو پادشاهی و رحمت عاشق ای قرار و دل بربوده

رسولی را خیال کرده عاشق ای یادگار واسطه درندهی بار خویش به که را عاشق آن بار و کار بیند کی

باشد تو کشیدن و جذب عاشق از زار زار ناله آنباشد تو اشارت و عاشق تعلیم کار و گری حیله آن

باشد تو نمودن راه عاشق از راهوار رفتن آنعاشق دلگشای تو بند عاشق ای گوشوار تو پند وی

است نمانده شب خواب که عاشق دیرست شرمسار دیده دربرفتست اشتها که عاشق دیرست خوار لقمه معده از

برستست زعفران که عاشق دیرست زار الله چهره ازدیده های آب کز عاشق دیرست کنار کردی دریا

باشی تو چون زیانش چه ها عاشق زین غمگسار و گر چارهدانگی به فروشیش گنج عاشق صد نثار کنی دانگ وان

ربی عند ابیت الف عاشق ای افتخار و آرایشاالفالک خلقت لما الک عاشق لو اختیار به چرخ نه

است بسنده عنایتش که کن عاشق بس گزار سخن و برهان

1308عشق سودای سر بر صداعی آرد خمار عشق گر صهبای ساقی از مدد حین در دررسد

Page 108: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

را عشاق لشکر شادی طبل بدرد عشق ور سرنای دردمد انافتحنا مژدهزمان در گردد شهد عاشق کام اندر های زهر نی از دم هر روید که شکرهایی زان

عشقرا ماه بپوشد تا بیاید ابری زمان عشق یک افزای جان برق بسوزد حین در را ابر

بادیه طریق در سوزان ریگ میان عشق در سقای زند می بینی رعد های بانگریز خلق بر ساغری جانت بهر از و ساقیا قامت سوی به درده صال عشق یا باالیحق رشک قباب از بتاند ار تبریز عشق شمس دریای از دم آن خیزد موج های قبه

1309عشق اقبال دلگشا را جهان عشق ای اقبال یشا ما الله یفعلعشق جور در وفا ای و صفا عشق ای اقبال خوشا ای و خوشا ایعشق دیدار جان ز جانتر بده عشق ای اقبال جا و جان از فزون وی

شدم بیرون ریا و اخالص ز عشق تا اقبال ریا و اخالص جاننیست ضعف از آفتاب بگردد عشق گر اقبال جا به جا از کرد نقلباد محمود عاقبت گوید عشق خلق اقبال ما به آمد عاقبت

پر بگشادست که بستم دهان عشق من اقبال خدا خلق دل درخلیل دولت این و زنبیل دعا عشق بد اقبال دعا در نگنجد می

دو نیست جا این عشقست عشق وحدت اقبال یا عشق یا تویی یا

1310حقایق دیده ای و الهی ناطق خالیق ای چاره ای پرآتش قلزم زین

نظیری بی بسشاه پیری قدیم بس عالیق تو آفت از دستگیری تو را جانشکاری را تو ها جان سپاری جان راه الیق در کیست جان تا شکاران این کز آوخ

بالفد تو عشق کز باشد کی خود خالق مخلوق جالل نور جمالت عاشق ایشکارم را عشق کان دارم چاره چه حاذق گویی طبیب تو ای زارم عشق بیمار

رو پس گفت تو قهر آ پیش گفت تو صادق لطف کیست دو هر کز کن خبر یکی را ماها جان آفتاب تبریز ای شمسحق ناطق ای لطیف جان شعاعت از ذره هر

1311عشق عنقای آمد قاف کوه آن از عشق باز هیهای و نعره جان ز برآمد بازنهنگ مثال به سر عشق برآورد عشق باز دریای به عقل زورق شکند تا

پاک های دل جانب فقر گشادست عشق سینه سینای سینه بین طور شکم درگشاد نو پر باز عاشقان دل عشق مرغ پهنای عالم یافت سینه قفص کز

کار یاران سر بر نثار آید نفس عشق هر افزای دل و جان اوست که جانان بر ازنشست سو یک به و رفت بود عقل نشان عشق فتنه دروای فتنه ببین اکنون طرف هرنی و عشقست که گفت آتشی بدید عشق عقل بینای دیده مگر ببیند عشق

پست آواز به کرد بلند ندای عشق عشق باالی بنگر بپر باال دل کایتبریزیان خسرو دین شمس در عشق بنگر های دل دیده پاک های جان شادی

Page 109: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1312طریق به مرا من شکربار یار عتیق فریفت جام بگیر و بگو تازه شعر که

کردن ببایدم بگوید آنچ چاره عقیق چه و کان حیات با شوم عاق چگونهاو عشوه شکار خویشم ساقی رفیق غالم نعم باده و است عیش لذت سکر کهخورشید چون روز و چراغند مثال شب فریق به گزیده زهی مستی ز و عاشقی ز

نیک و بد از شماست مراد چه هر و رحیق شما های جام و ساقی منازل و منروح معادن در که لعلی باده حریق بیار و جوش هزار شررشصد درافکند

سایه زمین در و خورشید تو چو بود مفیق روا زمانه در و ساقی تو چو بود رواعقول عقال بدر اشتر زانوی رقیق گشای های جرعه به جهانی رق ز بجه

عقال ز شد گشاده تو شتر زانوی تحقیق چو در طایرست بود خفته چه اگردشت و که به دود روان همی بحر و بر تعمیق و کنم نمی گفتم تو عقل قدر به

آیید پیش آمیزشست در عشق سویق کمال چو و روغن چو مخلد اختالط بهپاک حقایق با خاک کند اختالط توقیق چو آن شکر به مخلد سجود کند

1313نفاق بی بگو که تو سر و طاق جان تو چرایی حسن و کرم در

خورشید چو کند روی بخشش فراق تو ندارد که وصالی روزتو بهر از برکنم همه ز نطاق دل ببندم تو وفای بهر

کن صبر رو گویی مرا تو الیطاق گر بما تکلیف باشدحبیب ای فراق و هجر بود اعتناق سخت پی ز فراقی خاصهروح و عقلست مادر و پدر عاق چون دوست ای شوم چون تویی دو هر

چو کنند روم آهی تو مهر عراق در و شام جانب رسد دودتو عشاق سینه تتق ساق در سیم قندلبان رخان ماه

تو لطف خضر در کنان وفاق رقص و صدق ساغر کنان نوشبالغ گویان و جمله زنان طاق دست و طرنبین و طرنبین و طاق

برد دزد زرش که را کسی طالق مژده زن دهد که را کسی مژدههمه را جهان که را کسی شقاق خاصه بی شود فرد کند ترک

پیشکش کشد براق الجرمشعشق سحرگه به محمد همچودلش براق زود طباق بربردش رفاع سماوات فوق

باقیش بگو که تو سر و اشتیاق جان از شد بسته دهنم کهکن راست مژ و کژ بگفتم چه مشاق هر من و تویی مهندس چونک

1314پنهانک یار درآمد دلداری و دلجویی پنهانک به خوار خون شه تابان مه چون آمد شب

خامش مزن دم یعنی دست او نهاد می بر پنهانک دهان کار در درآ او چشم فرمود می وبشکستم گلزار در مستم او لطف آن کرد پنهانک چو گلزار آن از ها گل آن دزدیدم همیعیاری و مکرانگیز چه دلبر ای که گفتم پنهانک بدو عیار ای خوش مکری یکی برانگیزان

شب و خلوتست چه اگر لب آن من گوش بر پنهانک بنه اسرار آن بر بادی برزند تا مهلخامش مها امشب کشمشو عاشق اسرار آن پنهانک از تار بجنبان را عشرت چنگ نوای

Page 110: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

پنهان صدقه رسم به خندان دلبر ای پنهانک بده شکربار افزای جان لعل دو آن ازآری گفت خواب اندر مستند همه غمازان هشیار که یکی مستان این از هست ولیکن

پنهانکتیزی چنین تندی چنین تبریزی شمس ای پنهانک مکن دیگربار شاه ای را تو یابم کجا

1315اینک دیدگان راه ز یاقوتی اشک شد اینک روان نشان بی نشان آمد نشان بی عشق زمشتاقان رنگ در نگر معشوقان رنگ در جان ببین رنگ بی آن از خوش رنگ دو این آمد که

اینکبخشد می رنگ هزاران دم هر را خاک مر آسمان فلک رنگ نه دارد زمین رنگ نی که

اینکنقشست بی نقش اصل و رنگست بی رنگ اصل چو چو حرفست بی حرف اصل چو

کان نقد اینک اصلدو هر این جویان تویی معشوق تویی عاشق آن تویی و این رشک ز تویی بر توی تو ولی

اینکبندد دهان رشکت ولی حیوانی آب مشک امان تو بی عشق ز ناالن جان و خاموش دهان

اینکخموشانست از رسولی مرغان ناله اینک سحرگه دهان در نشانش ناالن خامش جهان

نالیدی هجر از چرا ببالیدی گر ذوقش اینک ز ترجمان هزاران لیکن شوی می منکر توتو قراری بی چون بگو تو یاری صید نه اینک اگر روان آب بدان گردان آسیا دیدی چو

مرنجانم که خامش که جانم کند می اینک اشارت بیان کردم رها فرمانم بنده خموشم

1316خالک ای و زلفک ای عاشق ای نه که رو خلخالک رو به پابسته خشمک ای و نازک ای

پیچک آن و زلفک آن پیچد کجا مرگ بالک با آن و پرک آن پرد کجا چرخ برماند دلت که جو دل دل نازک نازک مالک ای از و زرک از مانی جدا که روزی

گردی چرا دلتنگ باشی چرا دالک اشکسته قد همچو قد میمک دل همچو دلترسی می چه زال از دستانی رستم زالک تو چنین ننگ از را او برهان رب یا

باشد چنان و خواب در دیدم را تو دوش خوش من و سرمستک گشتی همی چرخ برحالک

بنگر من به زهره ای گفتی می و گشتی اقبالک می و ادبارک ز آزادم و سرمستمکم نبیذی مست از غم وانگه کن درویشی مه آن خدمت سالک رو یکی مردانه

مشنو زحل افسون بگذر فلک هفت فالک بر در و اختر در را منجم بگذاردارم گهر و لعل چون دارم خور ز خرقه شالک من از و صوفک از پوشم کجا خرقه من

بنگر ترم چشم در گفتم عرب یار والک با تخدعنی ال لب زیر به گفت میحیلت صد دو سینه در پختم می و گفتم احوالک می تکتم کم خندان مرا گفت می

تو سپیدی باز چون بین را شه و کن قالک خامش این در درمانده قوالی بلبل نی

1317

Page 111: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

زینک با و اسپک با بین دروغین میر زرینک آن به سربسته منگینک و شنگینککو کو اجل که گوید او مرگست منکر منم چون که گوید ششسو از آیدش اینک مرگ

فر و کر همه آن کو خر کای اجلش کینک گوید آن و کبرک وان بینی آن و سبلت واندادی کیان به مفرش شادی کو و شاهد نهالینک کو خاکست بالین را تو خشتستجو حقیقی دین رو گو خفتن و خور آیینک ترک و رسمک بی باشی ابد میر تا

را نان این مکن سرگین را جان این مکن جان سرگینک بی تک در در تو فکندی آنک ایجان ای دریم بهر از دان سرگین بسته خودبینک ما سرکش ای جو در و شو بشکسته

کن خدمت و کن مردی خدابینی مرد چینک چون مفکن رخ در بینی بال و رنج چونمن هم منم میر وان تن ای منست هجو شینک این از و سینک از گفتن سخن چند تا

تو حیاتی آب خود تبریزی الحق نمگینک شمس دیده جز یابد کجا آب وان

1318علیک سالم بار صد جان ای روز اول علیک هر سالم یار ای خاموشی و گفتن در

سالوسی همه تن وز قدوسی همه جان علیک از سالم خار وز جباری همه گل وزبستم سلح ترکانه سرمستم و ترکم علیک من سالم ساالر گفتم و شدم ده در

گفتا و من کف بر صهبا یکی علیک بنهاد سالم هشدار را امانت شهره اینخلیالنه پیوسته دیوانه من علیک گفتم سالم نار در گویم خود مالک بر

پر سالمم ز عالم بیرونم که لحظه علیک آن سالم یار با غارم در که لحظه وانها صورت همه دارد او نشان و صنع علیک چون سالم مار ای باد خوش شبت مور ای

فدیناکم تخت بر گوید را تو علیک داوود سالم دار بر گوید را تو منصورجان از سالم طمع بی گوید را تو علیک مشتاق سالم ناچار گوید همت محتاج

گویند علم و طبل با تو سالم چو علیک شاهان سالم بیمار گوید زبان زیر در

کردم گرو ایزار خوردم جان باده علیک چون سالم زار ای گوید مرا مست تاشد خرم و خوش چندان تو ماه ز علیک امسال سالم پار بر گوید نمی کبر کز

بیخود فلک چنگ این تو زخمه لذت علیک از سالم تار کای دم هر کند زیر سرپرکنده و سررفته هم خلیلی علیک مرغان سالم چار هر عالم آن از آورده

برخواندم قارعه بس راندم سخن علیک بسسیل سالم کار ای فروماندم کار از

1319دردک دوست ای را عشق زردک بباید رخساران و پردرد دلسینه سوز بی و دل درد بی سردک ای مشتاقیت دعوی بودجهانست حد بی بس عشق خردک جهان نیک دیدگان داری توشاه مخزن روستایی داند کردک چه جان داند دوغ و کماج

نصیبی نبود دفت بانگ گردک بجز روز در خصی چون هستی چوگردی کار مرد که خواهی فردک اگر زود شو خود بار و کار ز

مفروش تو را خود یافتی چیزی قردک چو مانند دکان هر پیش بهمردان جان بی مردیت دعوی که که آرد مردک بدان که گویندت

Page 112: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

افتد پیش مردی ناگاه نبردک اگر کاری دری خود خون بهباش می زهد در ای بسته دیده وردک تو چند ذکر به و تسبیح به

مریدان بر دروغی شیخی فسردک مکن ای کرشمه و ناز آن ارببازی کژ تو ار شطرنجی نردک شه تو تبریزی الدین شمس به

1320ما با راستک اندرآ ده راستک نشان نه میان در را ماجرا

آ پیش آخر من با کمانی راستک چون زه از کآید تیری همچومجه چندین سو به سو فضولی راستک ای جه برون باری جهی ور

کس هیچ تو جز نیست خدایی راستک ده ده این حال بگوید کوآمدن نخواهی آدینه تو راستک چون شنبه روز ده مان وعده

لیک هست ذوقی مکر و دروغ راستک در به همان ارزد نمی آنبگو تبریزی شمس بدیدی راستک گر که کهترین با نشان یک

1321علیک سالم ها جان در تو هوای علیک ایا سالم بها ارزان خری می غالم

روان و جان هزار هزاران که کسی علیک ایا سالم را تو سو هر ز کشند همی

آلود خون های نامه آن خواندن وقت علیک به سالم آشنا این جانب ز بخوانتو پی در ماه و خورشید و خرامی می علیک تو سالم لقا خوش ای که دوند همی

پیغام کنند همی دم هر تو پای خاک علیک به سالم توتیا ای که چشم هزارنفست هر که همه از تری تیزگوش علیک تو سالم انبیا از رسد می غیب زشاهان از خصوص نباشد خشک علیک سالم سالم با ست هدیه و خلعت هزار

معراج شب در خداوند کرد علیک چنانک سالم مصطفی بر مطلق نور بهدراز دنب نور ز دارد که سالم علیک زهی سالم کبریا کند چو بود چنین

بشنو ماجرا دوست ای همه این علیک گذشت سالم ماجرا از پیشتر ولیک

1322علیک سالم جهان ظریف علیک ای سالم زمان غریب ای

درنگنجیده تو سالم علیک ای سالم آسمان خم درکرد واپس روی بگذشت که علیک دی سالم فغان هجرت ز کای

گوید تو عشق ز فردا علیک روز سالم دررسان زوترمشنود تا کجاست پنهان علیک گوش سالم نهان جهان ازشنوی جهان در که سالمی علیک هر سالم زان صداییست چون

کوه برابر درگذر صدا علیک زین سالم عیان ببینی تاپوشم تو سالم غیرت ز علیک من سالم دهان نداند تا

شد سالمت دهان ببستم علیک چون سالم گلستان جانبالدین صالح جهان صالح علیک ای سالم جاودان تا تو بر

Page 113: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1323علیک سالم جهان ظریف بیدیک ای صحتی و دائی ان

بگو چیست بنده درد شفتیک داروی من رزقت لو قبلهنفیر به هم تو بر آیم تو الیک از منک المستغاث آه

بدن به رسم نمی خدمت به لدیک گر الفواد و الروح انماحرف بی رسد نمی خطابی لبیک گر از شد چرا پر جهان پس

بدلنی که را تو گوید سعدیک نحس یا که را تو گوید سعد

1324چنگ کن ساز و خواب ز گلرنگ برخیز عذار مه فتنه کان

صبر نی خواجه گذاشت خواب ننگ نی نی خواجه گذاشت نام نیخرقه هزار خرد فرسنگ بدرید هزار ادب بگریخت

هم با خشم به دل و جنگ اندیشه در رشک ز مه و استارهفراقش کز جنگ به تنگ استاره شد تنگ چرخ عرصه این

آفتابش ز بی گوید آونگ مه چرخ ز باشم کی تاعقیقش بی وجود سنگ بازار بر سنگ خراب باش گو

جام خوش هزارنام عشق فرهنگ ای هزار ده فرهنگصورت هزار با صورت زنگ بی و رومی و ترک ده صورت

ز جام درده یک خویش بنگ رحیق کفی یک خویش رز از یادگربار را خنب سر سرهنگ بگشا هزار بنهد سر تا

گردون مطربان حلقه آهنگ تا برآورند مستانهقال از و قیل ز رهد دنگ مخمور بود حشریان چو حشر تا

1325چنگ چنگ های نکته یا تر خامشطرفه رنگ عشق رنگ من رخ یا عجبتر آتشساده

زرد زرد رخان با نسبت چه را رخ آن تنگ برق تنگ بس دل با نسبت چه را شکر تنگدل تخت بر دل تخت بر مشتری برای دنگ مه دنگ تختش گرد حیران جان هزاران صد

او سودای او سودای ها جان طور سنگ کوه جان جهد لعلشمی بهر که آن اندرسنگ

ت آینه از تا که بگزین ورا عشق زنگ صیقل زنگ او خویشتن لطف به بزداید زود

1326ننگ و نام آنگهانی و سنگ عاشقی سنگ ده را عشق نشاید او

شو دور بلنگی چیزی هر ز لنگ گر لنگ و سنگالخ و دور راهپیشمن آید است مرد اگر تنگ مرگ تنگ کنارش در خوش کشم تابو و رنگ بی برم جانی او از رنگ اومن رنگ ستاند دلقی من زبنه جان بر را دوست ظلم و جنگ جور جنگ پسصالی نخواهی ور

تراشصیقلش خواهی نمی زنگ گر پرزنگ آیینه چون باشچشم به گو نه خود چشم بر را دنگ دست دنگ منگر خیره بگشا چشم

Page 114: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1327جنگ به کرد خراب را جهان چه اگر دلتنگ تتار شود چرا دارد تو گنج خرابباشی شکستگان یار تو و شکست ننگ جهان خرابی چنین از را تو مست کجاست

چرخ در شب و روز تو امر مستی ز دنگ فلک و مانده خیره تو گنج شادی ز زمیندر ز راه نیافت و رسید تو آونگ وظیفه بکردیش روزن ز که کرم زهیبستانند جنگ به شاهان که ایم جنگ شنیده به دهند عطا شاهان که ایم ندیده

گویی می و ای کرده روان چشمه سنگ سنگ ز چو فسرده دل ای بستان عطا بیاباید می رخانت رومی بوسه و زنگ کنار بزدا عشق به دل آینه روی ز

رومی بدین را زنگ عجب پلنگ تعلقیست و موش میان نهانی تعلقیستبگشاید دهانه دل تا که ببند نهنگ دهان چو زمان یک به را جهان دو فروخوردفرسنگست هزار دل ره رویم ما فرسنگ چو بود کجا آمد دل خطوتین چو

جویاست دین شمس تبریز مفخر نه سرهنگ اگر و موکل عشقش غم شود چرا

1328جنگ در درآ هم تو گزیند جنگ سنگ حریف برآور مزن تن دهد صداع سگ چو

مکن خالوه را خویش چنین و آی خویش دنگ به گوید آنت و گولست گوید اینت کهراند نداند مگس رو کز باشد دست پلنگ چه چو نمایدش کرمی طبعی سست ز

1329سنگ نیرو به مرا سر بر تو فراق زد سنگ چو سو هر ز آن از بعد من سر بر رسید

آید سرم بر آفاق ز سنگ سنگ هزار خو خوش یار دست کز نباشد چنانبود بویی تو خوش عشق مطبخ ز سنگ مرا بو آن بر من بخت از زند می فراقدانم می لعل سنگ آن شود تو دست سنگ ز تو خود دست به آور کف به امتحان بهسنگ به و کوه به تو لطف نظر فتد سنگ اگر کو جهان در گویند و زر همه شوددهد کوه به چربشی گر تو کف چربوسنگ سخای همیشه دماغان خشک به دهد

دم یک کنی نظر در جهان به گر لطف سنگ ز جو صد و فرات صد عرق ز کند روانگردد تر سنگ تو حیات آب ز سنگ اگر آهو چو آکند مشک و گیرد حیات

لطف سر از کن نظر دل این آبگینه سنگ به او جان به تو وصل از کند طلب می کهگویی تو هجر بود عصای موسی سنگ عصای دو هر و آب کرد روان چشم دو هر ز

آهن از سدیست تو دل ز من بخت سنگ ز شو و زن از فرزند آید آهن کهلیکن دلم بر سنگ زنم هجر ز سنگ کنون زو من نزد تبریز ز بیاورید

تبریز در سنگ به نهادم روی که بس سنگ ز رو نشانه خود دهدت طرف هر بهاز خشم نگردم سر از ببارد گر سنگ هوسش مو هر درشمار دلم و جان سوی به

الدین شمس نظیر بی کرم از سنگ ولیک مرجو و امید را رهش خاک کجاستباد تو فدای جان که اینست جانم سنگ دعای دعاگو سر بر همه زنند وگر

1330درنگ بی صنم ای شراب ترنگاترنگ بگردان و چنگ و بزمست که

Page 115: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

غیب ساقی و روحست بزم رنگ ولی نبینید و بوی ببوییدخون قطره آن در بین دل صحرای تنگ تو کنج آن در حد بی دشت زهی

مست ابدال قدسند بزم آن فرنگ در دست به افتد که قدسی نهدین اصل بود که عقلی افرنگ دنگ چه و کوی آن در در بر ست حلقه چو

آن دریاست و عقل این خشکیست نهنگ ز بیم ز بیرون است بماندهحق مستان به گزافه می جنگ بده نه جا آن بینی عربده نی که

الست در بنمودشان جام ننگ یکی دارند خورشید جام از کهدید که شیشه و دست بی که گویی بنگ تو و بکنی و دالرام شراب

مست جمله را خلق شب نیم زنگ ببین ساقی ز و خواب سغراق زمست گشتند که بین شتر پالهنگ قطار از افسار ندانندباخودند همه اغلب که کن بلنگ خمش هم تو لنگند شهر همهگیر تبریز شمس سیرت پلنگ ره حمله به و شیر چو جرات به

1331رنگ عشق این از نیست او در کی سنگ هر و چوب بجز نیست خدا نزد

آب سنگ هر ز برآورد زنگ عشق آیینه ز تراشید عشقصلح به ایمان و آمد جنگ به جنگ کفر و صلح در آتش بزد عشق

دل بحر از دهن گشاید نهنگ عشق چون بخورد را جهان دو هرریو نه و مکر نه شیرست چو پلنگ عشق گاهی و روبه گهی نیست

عشق ز آید مدد بر مدد تنگ چونک و تاریک تن از برهد جانحیرتست همه آغاز ز دنگ عشق گشته جان و خیره او در عقل

صبا ای دلم تبریزست درنگ در بی برسان را ما خدمت

1332لنگ پای با گیرد سفر تنگ توبه چاه در فروافتد صبر

کسی بنماند ساقی و من ترنگاترنگ جز چنگ آن کند چونرفت و جست برون دید این چو جنگ عقل کردست که دیوانه دل با

بود را کسی خرابات ننگ صدر ز و نام ز و صدر از رهد کوساخت دالرام اندیشه ز کی نهنگ هر پشت ز برساخت کشتی

است زر جو یک اندیشه در آنک پالهنگ و و بود پاالن خر اوخر ز فروجه زود منی درنگ یار بی برهان و بفروش خر

رو و گیر خری دنب خری کلیدی کون که مدنگ رو در نبودمسیح ای خران پیش مگو شنگ راز ساقی کف از ستان باده

1333دل دام رویت حسن ای دل احسان ولی تو پرسشت ای وی دل پرسان کرم از ای

دل آرامتو رام عالم دو هر ای تو اکرام از زنده دل ما نام گرفته جانی تو نام حیات از وی

Page 116: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

با تن شد حلقه دل تن گرد شد بر همخرقه ولی دلم تو ای شد غرقه تو در دو هر ویندل انعام

دامنت گرفته دل وی دل پای گرفته تن دل ای بام بر رسد تن تا اندرمکش دل ز دامندل جای چه جان جای چه دل دریای گوهر دل ای ایام تو ز خرم دل های شب تو ز روشن

بزن آتش عشق غیر در من معشوق و عاشق روشنی چونای چون تن جیم در ای نقطهدل جام بر

دهل بانگ همی آید کل عقل بارگاه دل از اعالم رسد می نک آسمان سپاه کآمدشه خصمان کشتن در سپه آن تیغ زخم آشام از خون گشته ره ره و صحرا شده پرخون

دلتن دیوان سرکوفته شکن صف های حمله از زان پر دیوان شده شه نام به خطبه

دل احکامشکر چون گوشمالت وی شکر چون قالت و قیل خواری ای کنی خوارم ادب زین گر

دل اکرام منستگفتمی ها گفتنی من ننهفتمی تو سر دل گر عام و خاص امروز شدی واقف دلم از تا

1334حمل اندر آفتاب شد خزان کاندر بوالعجب تن این جوی در کند آمد جوش به خونم

الجمل رقصنگر مجنون از پر صحرا نگر خون موج رقص ز این ایمن نگر چون بی عشرت وین

اجل شمشیرشود می جوانی پیری شود می جانی البدل مردار نعم ما شهر در شود می کانی زر مس

قدح مستی هر دست بر فرح و عشق از پر جوی شهری این صح سوی آن نوش سوی اینعسل آن و شیر

عجب پرسلطان شهر وین بود سلطان یک شهر چرخ در وین بس ماهست یک چرخ برزحل و پرماه

نیست کار را شما جا کان بگو را طبیبان رو کس رو نبیند جا وان علتی نباشد جا کانخلل

محتسب و شهر میر نی ای شحنه نی قاضیی و نی خصمی و دعوی رود کی دریا آب برجدل

1335شبان نیم زدم دل بانگ خانه این در خجل کیست خورشید و مه شد من رخ کز منم گفت

چرا نقشست همه پر دل خانه این که رشک گفت تو رخ ای است تو عکس این گفتمچگل

جگر خون از پر چیست دگر نقش این که به گفت پای و دل خسته نقشمن این گفتمگل

نشان به پیشش بردم جان گردن من تو بستم را خود مجرم مکن است عشق مجرمبحل

فن و پرفتنه رشته من به رشته سر مگسل داد هم و بکش هم بکشم تا بکش گفت

Page 117: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

آن از به ترکم صورت جان خرگه آن از بهل تافت که زد مرا دست او سوی ببردم دستبدان گفت ترششدی فالن همچو تو غل گفتم و کینه ترش نی مصلحتم ترش منبزنم شاخش سر بر منم که درآید کی اغل هر نیست حیوان ای بود عشق حرم کاین

یقین ترک آن صورت دین و دل صالح دل هست صورت دل صورت ببین و فرومال چشم

1336دل هوسسالم در شبی زدم دل دل حلقه غالم من گفتم آن کیست رسید بانگدر شکاف از زد می قمر آن نور دل شعله نام نیک بر از رهگذر چشم و دل بر

دل کوی بود شده پر دل روی نور ز دل موج جام کمینه گشته مه و آفتاب کوزهکند چاکری دل با کند سری ار کل دل عقل دام بند به بسته او چو صد و عقل گردن

مشغله گرفته کون ولوله چرخ به دل رفته پیام طرف از سلسله گسسته خلقاکبرش عرش و کرسی برش از گرفته دل نور بام به نگرد می درش بر نشسته روحمختصر گفت تو به نک بشر از قلندر دل نیست کالم خمشی در نظر بود نظر جمله

دل دست به زبون گشته دل مست کون گام جمله دو یقین هست فلک نه های مرحلهدل

1337مدخل مرا نبود تا که کرده ترش رو ای خود اال روی گرد الخل نبشته االدام نعم صال

جوشی عسل آیی حلم به کین و حرص ز ار گام سه آیی دو نمی شیرین کنی ها عالم کهکاهل زهی

جفتم غلط با همیشه گفتم غلط دیدم من غلط چشم نماندی رویت دیدمی من گر کهاحول

هرآیینه بینی کژ چو آیینه در را خود اول دال کن راست را خود تو آیینه نه باشی کژ توماهی او دید چه در چو چاهی در رفت می سویم یکی این من کردش ندا گردون از مه

التعجل توهستی عدم در نبود که پستی این در را مه آدمی مجو کارد چو هرگز نیشکر نروید

حنظلجویی می اثبات در تو جان ای تست نفی در نگردد خوشی آید می که جو جا آن از

حل جا این مشکلآبی در جست ستاره اشتابی کز بطی آن اکحل تو رگ او زد همی پا برای کز آنی تو

هشیاران گشتند گم چو ساران این در پایان این مستم در چنان ره در من که من سازم چهالتسال که

مقصد این در نی ار بگیر خود مست دست مستی خدایا در که خود با کند آن مستی زمنبل کند

کردی نزدیکتر خود به کردی زبر و زیر دنبل گرم شود افشرده چو دردی از آید صحت کهکردستی تو من کار چو مستی و می این بعد تنبل ز کاهالن ای صال تو بر ام کرده توکل

مغرب زین نه مشرق زین نه تبریزی شمس ای کسوف تویی باری هر که شمسی آن نهمختل شود آید

Page 118: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1338دل بقا ای زنان کم طریق باشد بقا دل اندر ای گمان بی قلندر آمد یقین اندر یقین

میری رود اقلیمی به تدبیری ز لحظه هر دل به ای دان غیب باشد که پیری قوت و جاه زمنزل یکی اندر روز دو دل صاحب باشید جهان کجا سوی آن از حاصل شد سیر را او چو

دل ایگردون تو بگذشتی را چو پرخون بحر بدیدی المکان را شهر به را چون بی ماه تو ببین

دل ایباشد خوشش ره کان کسی باشد کشش آن و زبون جان زهی باشد پرچشش روانش

دل ای روانرا شریعت دادی دهد را طبیعت نوری دل دهد ای جان سرحد بدان را ودیعت بسپارد چوچیزی او از بردی گمان تبریزی شمس ای شنودی عیان آمد را تو آمیزی دل سری یکی

دل

1339دل ای قرار بی آنم از لطفست در لطف را ای مهم زار الله در تنم حیوان پرچشمه دلم

دلشه روی بهر نشسته بین درختی هر زیر دل به ای گلعذار لطیفی رو مه یوسفی ملیحی

جسمانی و روحانی خوبان دل در و فکنده روح عشق ای ز شرار سوداها ز خود جسمدل

خود چاکران درون ها شادی ز دل درآکنده ای انار در باشد که در های دانه مثالباشد ها لطف و کنار را مستان چو او بزم دل به ای کنار هم عشقش آتشز با آب بگیردبنوازد خاص جام به را خوبان که خلوت آن ای در دار پرده خضرش و حارس االمین روح بود

دلچاکرشسکران کمینه آید برون بزمش از عار چو و ننگ دارد بخت و تخت و ملک و ملک ز

دل ایدان غاری چو عالم این و دان را او بستان غار جهان تاریک این از لطفش را تو آرد برون

دل ایگوناگون های شقایق ها ریحان و ها دل گلستان ای ناز و آب و باد و خاک بر زارها بنفشه

روید همی آن عکس ز هم خاکی های گل این جا که آن را تو جا این خوری می خاکی تودل ای کار چه

خداوندان آن عشق ز کن رقصی و دستی کنار بزن آفت کند یابی او از بوسی چون کهدل ای

خداوندان خداوند الدین شمس پاک جان دل به ای فرار خواهی اگر یابی او از هم پرها کهاو خاک اکسیرست که تبریزی پای خاک ای به نثار جانی کنی وی بر ار یابی ها جان که

دلآتش از بندیست چنین پایم بر هجر از ای کنون نزار چندم اگر مخمورم و یادشمست ز

دلدارد ها نغمه هزاران باشم می چنگ دل مثال ای زار نالید وگر انگیزش عشق لحن به

Page 119: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دستی سر از معشوق که بختی چنان سودای مهار به دنبال لطف از بود داده دستم بهدل ای

شاه آن سایه زیر به بودی مرکبم قطار بگرد در ها صف به خدمت در شاه هزاراندل ای

دانی تا روح جهان سوی آن از نه سو این پار از سالست آن و امسالست نه که جا آن کهدل ای

الدین شمس غیب صدر ز ها عنایت من دیدم مجنون چو و مست خاصه مغرور شدمدل ای خمار

خداوندی صبر چنان تمکینی و حلمی دل چنان ای یار بود نتاند ایوبش صبر اندر کهجا آن وهم که شد جایی برتافت چنان من از غبار عنان چشمش نی و راه نیابد او جسم به

دل ایرا آفتابی سایه که نالم خدا درگاه ای به تار و پود او بی نیست را دل که آرد ما به

دلاو درآید ناگاهان که غمگین دل ای ای امیدست داردار کن همی حیله صد به را جان این تو

دل

1340منزل این در ها شهوت ز دل ای کرد صبر کو آن جان هر به حاصل او دیدست عوض

گل و آب سوی زانزن دو کو شخصی دارد چو شکن دل را یکی خوشتر دارد او که دارد وطن دیگر بدان

دل در بدشایوبی وی صبر زهی خوبی بدین کاین گویی کاریست تو این که آشوبی اندر غبن وزین

طایل بیبدیدستی تو را آن که سرمستی ز گوید او آن و و نقصی تو که پستی تو و علوست آن که

کاملکارد دوستی تخم و آرد رو باز گر محمل بدو او راند سو این کز دارد دگر آن حجابی

درسازد شخص این با و نازد کم خوب آن باز دل چو رخت سون این از نپردازد او دگربارحاصل

را کوری بگذار ببین را صبوری رشته مشکل سر نبودت صبوری را حوری حسن تو ببینرکعت و وقفه و سجده به حضرت این از کدیه شود همه شهوت او کز لذت این دید برای

حاملرا داران حرص پندی به را یاران صبر حرص بفرما دست از مباش را زاران نفس بمشنو

آکلبندی را تو حرص شود پندی دهی چون را این کسی در آجل پی قندی گرددت صبوری

عاجلشد ها سون که بین سون بی ز شد ها چون که بین چون بی شد زز ها خون که بین حلمی

باطل گون چند حقی زخوانی می تاویل بدین کانی تخته عامل حروف شو تاویل آن بر دانی می صبر خالصه

Page 120: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

تبریزی الدین شمس ز تیزی مکن کن بس صبوری شاهیست او که خیزی ملک خسپی بشرمفضل

1341دل این بترست دی از بحمدالله سودا امروز این در دل امروز این دگرست رنگی

او خورد همی باده دی گل درخت زیر دل در این زبرست و زیر باده آن خوردن ازپرده این در نالید عشقت نی که بس دل از این شکرست همچون عشقت نی ذوق از

من قبای شهره ای گشتم کمرت دل بند این کمرست همچون تو بگرد بسته تاها حالوت بحر ای آبت پرورش گهرست از همچون تن این صدفست همچون

دل اینشد ویران تو عشق از مومن هر خانه این چون درست و بام بر شورش این در لحظه هر

دلخورشیدست چو تابنده تبریزی الحق این شمس سحرست همچون خورشیدش تابش وز

دل

1342دل این اندر داری که کارستان دل چه این اندر نگاری می ها بت چه

آمد کشت زمان آمد دل بهار این اندر کاری چه تا داند کیبیرون ز بستی ار عزت دل حجاب این اندر آشکاری غایت بهطالب پای فروشد گل و آب دل در این اندر بخاری می را سرشنبودی افزون اگر افالک از دل دل این اندر سواری مه نکردی

معظم شهر نیستی دل دل اگر این اندر شهریاری نکردیجان ای دل آمد ای بیشه دل عجایب این اندر شکاری میر تو که

خیزد موج هزاران دل بحر دل ز این اندر بیاری جوهرها چونگنجد فکرت در که کردم دل خمش این اندر شماری دل وصف چو

1343دل دریای این در غرقه ما همچو هزاران دل صد وای ای دل وای عاقبتشان باشد چه تا

امان بی آن ندهدت امانی خواهی امان دل گر سرباالی به تا گل این از را جان کشد میای پشته یا گوی اندر فوج فوج نواحی دل هر غوغای از چیست از گو گاه پشته گاهدل نوحست کشتی یا دل روحست دل قلزم گرمای و جوشش فراز خون موج موج

نگر خاموشان نور وان نگر نوشان می دل شور پای اندر مرد کو آن گشت سر جملگیمشتری و ماه رشک ای پری می در ما دل گرد عنقای ای و قاف ای بری دل تا آمدیجان پر با جهان در بگشتی کالیوه که دل ای سودای الیق تو ای شیوه دیدی هیچ

1344رقصجمل ببین شدستند مست اشتر شتران عمل ز و علم و ادب جوید که مست

او جاده ما ره و او داده ما حمل علم خورشید ز نه گرمش دم ما گرمیبپذیر نفخت روز دهدت جان او علل دم موقوف نه ست فیکون کن او کار

Page 121: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کوبیم قرنفل و نسرین همه ره این در وحل ما کوبیم که عامیم اشتر زان نه ماو آب این بسته وحلی محل گلند شتران چه را گلی و آب ما دل و جان پیش

صالح دعای به بزاده الله جبل ناقه کمرگاه ز دین معجزه جهتمکنید تعرض حقیم ناقه هان و اجل هان شمشیر سر را سرتان نبرد تا

نرویم مغرب سوی و نرویم مشرق ازل سوی خورشید جانب زنان گام ابد تابلی گوی می و سر بجنبان تو بنشین غزل هله اسرار تو به نماید تبریز شمس

1345بهل و بخوابان مست و بده می مرا خجل تو هیچ نشوم خدمت نوبت رسد چون

دانم می من آید شه خدمت گه گل چو به پای نیم دوست ای گلم و آب ز گرشناس وقت و سبک خروسم چو نمازش گسل در وصل او نعره بود که زاغم چو نه

گفت خواهم سخن دو یک او خوش راز ز غل من و غش بی تو دل ای دمی دار من دلمطلب زحیران ز را بتان عشق مضل لذت سخت را قافله این بود کاذب صبح

خونم بریزی که جان ای کردم بحل بحل من نه داری مظلمه مرا تو نریزی ورگفتم ابرو به و چشم با و کردم سجل پسخمش به و زبان به نیاید که سخنانی

شدی گرم ولی تو نکردی فهم آن چه مقل گر جهد کنی چه بیفزا تو گرمی هلهگرم و روشن بود شمس بود سایه از ظل سردی چو سرد ای شمسشو آن طلعت فانی

مست صومعه در ز خوبم بت درآمد چگل تا شمع آن پی شکستم قندیل چندحقت ندانست ماه مگر تبریز سل شمس علت چنین به او شدست گرفتار که

1346دل سودای سر در عمرم دل رفت پروای نیستم دل غم وز

برخاسته من جان قصد به دل دل رای باشد چه تا نشسته منهست زانک گریزد دین حلقه ز دل دل جای خوبان زلفین حلقهکرد گرد را دل که گردم او دل گرد غوغای از فریادم رسد کو

حرام کردم خود چشم بر شب دل خواب سیمای صبحدم ببینم تارکوع از شد کمان همچون من دل قد باالی و قامت ببینم تا

دل خورشید از تابش یک جهان دل آن دریای از قطره یک جهان وینرسد می گردون به ایرا ببند دل لب هیهای دل هیهای زبان بی

1347الرحیل خوبان سلطان آن الرحیل سوی جانان خورشید آن سویکرد آهنگ گران بس الرحیل کاروان گرانان ای سبکتر هینبقا و مردی دریای آن الرحیل سوی هان مردمان ای مردوار

گرفت عالم شه روی الرحیل آفتاب پاسبانان ای شد صبحسر سوی خلیلی مرغان الرحیل همچو سامان نیست سر بی زانک

جان بحر یعنی خویش اصل الرحیل سوی باران همچو یاران جمعغیب ملک بگلربگان شده الرحیل ای قان عاشق کمترینه

کن ترک بستر و فرزند و الرحیل خانه پاالن و زین استر و اسپ

Page 122: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

شاه تبریزی الدین الرحیل پیششمس جان با گشته جان بی خاک

1348گل سال امسال و شادی روز گل امروز حال باد نکو که ما حال نیکوست

دوست روی گلزار ز رسید مدد را گل گل زوال دیگر نبیند ما چشم تاباغ دهان خندان و نرگس چشم گل مستست کمال و لطف و رونق و فر و کر ازگوشسرو به گفته و گشاده زبان گل سوسن خصال حسن و بلبل عشق اسرار

ما داد بهر از گل رسید دران گل جامه وصال بوی به جامه دریم می زانجهان این در نگنجد جهانیست آن گل گل خیال گنجد چه خیال عالم در

جان و عقل بستان ز قاصدیست کیست گل گل جمال و جاه ز ایست رقعه چیست گلشویم گل همراه و گل دامن گل گیریم نهال و اصل به رویم همی رقصانمصطفاست لطف عرق گل نهال و گل اصل هالل جا آن گردد بدر صدر زاندهند نو بال و پر باز و کنند گل زنده بال و پر شما برکنید چند هرفنا پی از خلیل مرغ چار گل مانند امتثال ببین بهار دعوت در

وار غنچه خواجه مگشا لب و باش گل خاموش ظالل زیر به تو لب زیر خند می

1349جالل نور خیمه آفتاب نزند بال تا و پر بزند کی روز مرغان حلقه

زار الله زمین گشت آفتاب نظر وبال از وبال هست کنون نشستن خانهبریخت را شفق خون آفتاب کشید حالل تیغ را او طلعت شفق هزاران خونببین جان فلک بر عاشقا گشا هالل چشم چون من قامت قمر چون او صورتبقا جام ساغر دمی هر کند مال عرضه مال او ساغر لطف ز من شده شیشه

شبست شاها گفتم بود خواب از پر محال چشم اینک بود شب من روی با که گفتگمان در بود روز صبح است کبود که قال تا و قیل دگر نیست روز نیم بشد چونک

جان خورشید رخ در نیز تو کن نظر جمال تیز ببینی تو تا نگر من نظر وزدین شمس شه صورت او قرص لمع فال در به مبارک سعد کوست تبریز زینت

1350قال و قیل بی دم هر من چشم با تو سوال چشم و جواب و بحث درسعشق در دارد

ساغرم لب همچو الغرم کند جوال گاه در نروم تا فربهم کند گاهشیر گوش بکشم من طوی سوی کشدم کرد چون نهان شغال چونک از کنم ناله روی

پرست بت ای گوید نقش سوی نگرم گوشمال چون دهدم او مال سوی نهم چشمبتاب ها دل همه بر آفتاب ای عیال گویمش را خوشت نور ها ذره جهان جمله

سحاب کوه پس از آفتاب ای بزن حال سر شرح سخنی بی نما را نظری هرخاک شوره جگر از پاک آب جالل بازمگیر نور پرتو جالل از مکن منع

نورها ملک آن ما نور شد چو عقال جلوه بی شود عقل روح جمله شود نورای پژمرده تو چه از ای خورده میش که بال ای و پر گشا باز ای دیده رخش باغ

دست دست مگو هیچ مست گشت سرم تعال باز فردا و شب رو بایدت این باقی

Page 123: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1351ذوالجالل حرم در لولیان این پی حالل شد دزدی و شوخی مقام سبزه و چشمه

رهی نشناسد کو کند کس آن جمال رهزنی نشناسد کو بود او دغل خانهخرمگس همه صید عنکبوت جهان مالل اهل نگیرد تام مگو ایشان از هیچ

کیست غماز و شاهد را خانه نهان زالل دزد آب چو اشک زعفران چون چهرهآتشی بکشد تا دود می چرا حال اشک وصف بکند تا شود می چرا زرد

بیا که کشدت می عاشقان رخ و نعال اشک صف ز خیز رو عشق پیشگهرا معشوق سرخی ست آینه رخ خال زردی و خط صحف بر کشد می رقم اشک

حبش خاک رخ بر کش و خوبی همه کمال این نور پرتو غیب ماه از تافتهیک این کن فروز صبر و فر همه با روز اتصال دو بازکند اصل سوی بازرود

1352ببال و پرست عشق قال و قیل این از زوال چند بی جهان دو در عشق چو بمانی تو تا

هجر تیمار و غصه هجر بار کشی بال چند و پر را تو کند هجر منقار که خاصهعقول ضعف ز آه نفسفضول ز مالل آه نماید چند ملول یار ز آه

دانمش نمی خوانمشعجز همی که وبال آن از و ستم از بترسانمش که تارباب چون منم زوست جواب و سوال بنال جمله یعنی که زخمه شتاب او زندم می

مات آواز دم یک نجات بانگ دم وصف یک بر و من بر خوشصفات آن زند میحال

الحاننا تحسن میزاننا المحال تصلح شدید انت احزاننا تذهب

1353جالل جناب از چو جان برنپرد تعال چگونه که رسد جان به شکر چو لطف خطابخشکی از ماهی زود نجهد چون آب زالل در بحر ز گوششرسد به موج بانگ چو

باز سلطان سوی به نپرد صید ز دوال چرا و طبل ز ارجعی خبر بشنود چوصوفی هر رقص به نیاید ذره چو زوال چرا ز رهاندش تا بقا آفتاب در

بخشی جان و حسن و خوبی و لطافت ضالل چنان و شقا زهی بشکیبد او از کسیخویش معدن سوی مرغ ای هله بپر بال بپر و پر شد باز و برهید قفص از که

حیات آب سوی به کن سفر شور آب نعال ز صف ز جان صدر سوی به کن رجوعجان ای رسیم می نیز ما که تو برو وصال برو جهان بدان جدایی جهان این ازخاک عالم به ما چند تا هله کودکان سفال چو و سنگ و خاک ز پر خود دامن کنیم

پریم سما بر و بداریم دست خاک رجال ز بزم سوی بگریزیم کودکی زکرد جوالت در چه خاکی قالب که سر مبین برآر و بشکاف را جوال جوال زنامه این تو هوا از بگیر راست دست شمال به ز خود یمین ندانی که کودکی نه

بردار پا که خدا را خرد پیک بمال بگفت حرص گوش که را اجل دست بگفتغیب اندر شو روان را روان رسید منال ندا رنج ز دگر و بگیر گنج و منال

سلطانی که ده آواز تو و ندا کن سوال تو علم راست تو و جواب لطف راست تو

1354

Page 124: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

جالل و جمال آن در بادا سعادت را حالل تو مات خون مرد اگر عاشق هزاربکشی دمم یک به بفروزی دمم یک خصال به لطیف ای تو پیش به آتشیم چو

کوزه بر خوف و ست کوزه قالب و آب سفال دل گیر اصلششکسته به رفت آب چوکنم جوال در چه فریبم چگونه را محتال تو هر چراغ و تویی مکر اصل که

بدری را دام و نگنجی جوال در جوال تو درون رود شیری که است دیده کهشوی بسته و جوال در روی که ای گربه دنبال نه زند می ریگ بر تو پیش شیر که

جان و دل از بروید زیبا صورت امثال هزار بی در بارید تو عشق ابر چوباران آسمان ز ببارد آنک زالل مثال آب و حوض و جوی شود قبه قبه چو

آیند برون ها قبه آن کز قبه قبه هالل چه چو سنبل و نسرین و بنفشه و گلآیند برون کیان ها این از که خلخال بگویمت ژغرغ بانگ تکشان از شنودم

عاشق ای بگیر مرسل احمد دم ردای هر شنو عشق بالل صالی روان ازعشق ای عجایبت بگوییم که مرا مقال بهل ز را خلق غیب در گشایم دری

پیشت تهی دل طبلیم چو و کوس چو دوال همه زخم تو زنی چون فغان برآوریمکرمنا بپر نپرد طبل طبال چگونه و زننده سلطان تو چو باشدش که

تبریزی شمس تو جهانی آفتاب زوال خود به رسد کو شمس آن نه مدام ولی

1355وصال آفتاب به بگشادی اگر چشم خیال دو ز مگو دگر حقایق چرخ به برآ

نور و ظلمت ورای از بنگر ها جالل ستاره نور شعاع در کنان رقص ذره چودرنرسد آفتاب آن در ذره چه خصال اگر نور شعاعششوند تاب ز ولی

ابرو چون خمید خدمت به که دلی آن کمال هر چشم هزار نظرشصد از گشاددوست لب با که دلم حال ز ببند حال دهان چه و ست واقعه چه را کو داند خدای

نیست آن دل که دلم سوی اشارت بال مکن و پر بدان شه همایان سوی به مپرفریاد بود نمک از را همه وبال جراحت وبال هاششد نمک فراق مرا

تبریزی شمس ز وصالت گشت ملک قال چو به التفات نه و حال حیله نماند

1356اقبال زهی صنم ناگه درآید اقبال اگر زهی بتم آتش زند بتان در چو

شکست توبه هزار جمالش ز دی اقبال چنانک زهی هم امروز عجب رسد اگرقطار قطار او اومید در اند اقبال نشسته زهی کرم نماید لطف ز اگرتیغست در تیغ که هجران لشکر اقبال میان زهی علم برآرد وصل سپاهشود مست خار که بنماید گل اقبال هزار زهی غم ز برآرد خنده هزار

دل با نهد خوان خوار حرصشکم رغم اقبال به زهی شکم بی کشد کاسه هزارقالب شود سبک برآرد دست عشق اقبال چو زهی قدم بی فلک بگرد دود

تبریزی شمس شاه برسد صبحدم اقبال چو زهی حشم بی جهان آفتاب چو

1357عسل بحر بامداد مرا کرد غزل پیام خلق چشم به بین عسل موج موج که

بانگی جز آب ز نیاید دار روزه عمل به به رسد هم بانگ آن عاقبت ولیک

Page 125: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

رقص در تشنگان و آبست شرفه اقل سماع اقل آب بانگ این از یابی حیاتآیی من به ای رسته من ز آب اول بگوید ای بوده که آیی جا آن آخر به

ریزد ار سر بر آب این از که سر و جان کل به سر بر مشک ز بروید طره هزارآب این شراب با نامیخت که خوار التعجل شراب باش تو پیاپی خمار کشد

1358کل رحمت بگفت پنهانی دل گوش مسکل به ما ز ولی کن می خواهی چه هر کهروز و دیده همچو تو آن من و ما آن عتل تو و غلیظ هر به من بر ز روی چرابود چگونه تو ز سکستن که دل دهل بگفت غریو کند دهلزن ز بی چگونهبس و دهلزن تویی و دهلند جهان سبل همه است بسته چونک تو ز روند کجا

شناس دهل را خود که داد مباش جواب ذل و آرد که دهل گاهی و دهلزن گهیجان نجنبد تا بیچاره تن این جل نجنبد نجنبد او بر بنجنبد فرس تا که

است فرس تو نفس و خدایست شیر تو دلدل دل شد خدای شیر مرکب که چنانعقل عرصه نبود دلدل تک درخور قل چو عرصه سوی تاخت خرد تنگنای ز

چراست خارخار و عشق را تو عقل و را گل تو آن تو خار ز بروید که شد وقت کهبشنو ها مژده روست ترش چه ار غم این مل از خماری وگر آمد سحر شبی گر که

اله فضل بحر جوشید تو آه آه آمل ز تا رسید تو امل مسافرمشوق به رسد او از شوق هر که رسید غل دمی هر شود می طوق او کز رسید شهی

تبدیل حطام دایه جیفه این از غلغل داد حق ظل ست فکنده آفتاب درحبیب آمدست گه بی بگذر همه این طل از للیلی قل قدرست شب یقین شبم

باش سر آن گوش غیب از کند سر وحی رسل چو صدر گفت الراس من اذن آنک ازشد توانی می لیک چمنی بلبل بلبل تو صد دو با باغ و چمن حق فضل به

عالم سیاست در بنگر را انمل خدای صناعت در بنگر را عقولخمشی مکن طمع عاشق باشد مست التاکل چو که مگو گرسنه به رسد نان چومپذیر ها نقش آب چون و بگذر حرف پل ز دنیا هست و دنیاست ز صوت و حرف که

1359دل ای صفا از پر جمال ز شدم خود دل ز ای خدا خوبی زهی که بگفتمشچراغ و چشم و آفتاب هزار تست دل غالم ای ها جان ظاللست تو پرتو ز

نکند گذر آن از خوبی که دل نهایتیست ای منتها و حد از تو حسن گذشتکمر اند بسته تو پیش به دیو و دل پری ای سما و اختر و کند سجود ملک

نیست تو بندگی داغ او بر که دل دل کدام ای دوا ای نه کش غمی داغ کدامیزلی لم های گنج همه تست حکم دل به ای فنا در تو نداری که ها گنج چه

نظرت کز وامگیر سوختگان ز دل نظر ای را سوز دفع دوا و کوثرست چهتبریزی شمس به ماند مه این دل بگفتم ای کجا تا کجایست که دل بگفت

1360دغل و درد بی باده جان ساقی ای ده اجل باده به تا بزیم گر این از جز ندارم کار

Page 126: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کسل و بفتور ال سکرا حبیبی فشل هات و مالل کل شاربه عن یقطعنرم که ده پر ساغر زرم که ده زر چو عمل باده و علم کنی چه تا شدی مقصود غرقه

مفتخرا سکر من سهرا قلبی عدل اصبح الیوم ظلم ان صدق الیوم کذب انقدح بیا ای طرنبیست و طاق را تو جل امروز و عز حق داده ملکی خنب باده

مفتخرا به فزت معتمرا به حصل طفت دام ما جمله کذی الیوم سقی منمن که مست چنان نی نی حسن خواجه خوشی و چون مست نه لیک کند مست زر کیسه

ازل جاممجتمع شملنا و مرتفع نا دول لواء و درجات فی تری کما روحنا و

جو ز ماهیست توبه عمو جان ما اجل توبه شیخ ای تن هیچ کند توبه جان و دل ازجادلنا عدا ثم جادلنا قد دخل عشقک حیث شاربه مفتضح سکر من

بود شور بود تلخ بود مسجور که عسل بحر و قند از بود به روشش ماهی دل درلنا سن ما فنعم لنا عن اسدا حببنا یا قد زلل حبک کل لنا فاعف

خمش رست بدن ز جان خمش مست ای بود و بس دارند عربده دگران که ستان بادهجدل

عفا الله عفا واعف کفی صاح یا وصل اسکت الوصل وصل قد صفا به رحیقا هات

1361الکمال درجات فی واحدا یا تعال عمرک قم سندی یا بی الهم نزل قد

ببال و پرست عشق قال و قیل این از زوال چند بی جهان دو در عشق چو بمانی تو تاالمجلس قمر یا مونسی فرجی حالل یا خمر ریقک تمام بدر وجهک

هجر تیمار و غصه هجر بار کشی بال چند و پر را تو کند هجر منقار که خاصهالصفا لمع لونک الوفا بحر الجالل روحک ذا ایا قلت التقی ال لو عمرک

عقول ضعف ز آه نفسفضول ز مالل آه نماید چند ملول یار ز آهبالهوی تسکرهم الوری قلب الخیال تطرب لطیف انت یری ال ما تدرک

دانمش نمی خوانمشعجز همی وبال آنک از و ستم از بترسانمش که تااشباحهم تسکر ارواحهم ثقال تدخل کووس فیه مجلسا تجلسهم

رباب چون منم و زوست جواب و سوال بنال جمله یعنی که زخمه شتاب او زندم میالحاننا تحسن میزاننا المحال تصلح شدید انت احزاننا تذهب

نجات بانگ دم یک مات آواز دم وصف یک بر و من بر خوشصفات آن زند میحال

1362کلکل بزه هی اغلن کلکل لجکنن کزه هی دغدا دغدن

سنسن بکی کن سنسن بکی کلکل آی بامزه کلمه مزه بیحرکاتی من لحبی للصدقات لذ کنزا ارسل

هفواتی من روحی شبکاتی خلص من قلبی اعتقلنگان لنگان جا آن پنگان رفتم پنگان خوردم شربتشنگان قومی جا آن دنگان دیدم و خیره ساغر ز گشته

مخزن صاحب عشقی رهزن صورت و رندی جهانی شوخ

Page 127: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

آهن و سنگی را جان برکن آتش ریشش عاشق نه که هرصبونا منه رحمونا علینا یا عز رهبونا یا

الینا جاء صدور لدینا صدر بات بدور بدرملعون خر ای تو خری افزون دنب شوی نی گردی کم نی

تو کژی از جانم و دل پرخون ای و خسته مکرت و فن وزحالی طیب صباحی شمالی الح هب ربیعی جاءزاللی ماء غصنی وصال خصب خمر قلبی اسکر

1363کلکل اودیا اغلن کل کجکنن کز دغدغ بلمسک یوک

مقبل شه ای مستان سر دل ای بی و پردل مشفق و مکرمبلدک یازده کم ججکی کل اول ور خصمنا ورما کمیه

بکشندت گر بنگر مقبل سلسله کردت الهی جذبمعنی و سر بی هم این محول نبود ز بی متحول هر

1364تعال الفواد فی النور تعال ایها المراد و الجد غایه

بیدیک حیاتنا تدری تعال انت العباد علی تضیق الالمعشوق ایها العشق تعال ایها العناد و الصد عن حل

لک الهداهد ذی سلیمان تعال یا باالفتقاد فتفقدسبقت الذی السابق تعال ایها الوداد مصدوقه منک

االرواح ضجت الهجر تعال فمن معاد یا العود انجرالمعروف ابذل و العیب تعال استر الجواد عاده هکذا

بیا تعال پارسی بود تعال چه داد تو بده یا بیا یامراد و گشاد زهی بیایی تعال چون کساد زهی نیایی چون

عجم قباد عرب گشاد تعال ای یاد به دلم گشایی توتو گویان تعال درونم تعال ای باد و بود تو بود ز وی

قمرا یا البالد فیک تعال طفت بالبالد و محیطا بینات و دنت اذ کالشمس تعال انت العباد علی قریبا یا

1365بال بالبلبال اوضحت قد البدر منیر زال یا الزلزال فی العقل و زلزلتنی بالهوی

نورکم من نقتبس و انظر انادی الجالل کم انوار طور من جانبا رجعنا قدهوی الدنیا یمال انیسا نورا رآی مالل من منه للعدی جمال منه للسری

نافذ مستحق حق منه امر الکالل کل منه ینجلی طرا االمراض ینفعمفتاحه فلینل باب مغالق شکا الزالل من الماء فلیستقی الظما ضر شکا منسمیته باطل صفر اسماء ذا محال لیس الدنیا خدعه حال التحقیق دعوه

ارباجها ربت اشواق اسواق کالهالل حبذا فیه الشمس یکون نور حبذاالهوی الف لیله سهرتم لو علیکم الرحال ما لیل تعرفوا ضیفا تلقون ربما

Page 128: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

ینام ال فالمحب تنادم قم محبا الحجال یا ربات حسن تفرج قم نعوسا یاشو مژده را همسایگان شد همسایه بال دولتش و پر فرش و کر ببخشد را ها جان مرغ

1366بال بالبلبال اوضحت قد الحسن بدیع زال یا الزلزال فی العقل و زلزلتنی بالهوی

طورکم من جانبا رجعنا قد رجعنا الزالل قد الماء نستقی انظرونا انظروناطیب لذیذ عندی منکم ء شی حالل کل سحر ذا ان ارض کل طابت منک

1367مضل و لشرود حبیبی العشق یصل رشاء الصبر وجد لهواه قلب کل

معتجل عجل قصیر الوصل ممل سنه و مدید و طویل الهجر سنهتذر و طبیبی و حبیبی الکاس فعل یمالء و فعالتن او مفتعلن فعلن

قحا و جهارا و نهارا الکاس قتل ناول محیاک به من رهقا یخاف ال

1368الکمال درجات فی واحدا یا تعال عمرک قم سندی یا بی الهم نزل قد

المجلس قمر یا مونسی فرحی حالل یا خمر ریقک تمام بدر وجهکالصفا لمع لونک الوفا بحر الجالل روحک ذا ایا قلت التقی ال لو عمرک

بالهوی تسکرهم الوری قلب الخیال تسکن لطیف انت یری ال ما تدرکاشباحهم تسکر ارواحهم ثقال تسکن کووس فیه مجلسا تجلسهم

1369تعال السرور و العیش مدد یا االقفال تعال فاتح الهم فرج یا تعال

االصباح فالق الهم فی وجهک االقبال لقاء منتهی الفقر فی جودک سقاموتانا فاحی عیسی انک الدجال تعال خدیعه عنا ادفع و تعالزردا فاتخذ داوود انک االنصال تعال اصابه من مهجتنا تصون

ردی بحر تشق موسی انک االفعال تعال ء سیی فرعون تغرق لکیالطوفان فی نحن و نوح انک لالهوال تعال تعد نوح سفینه اما

بشرا تصورت لکن صفاتک امثال فهم بال امثالهم لفضلک فکماالعلی وجودک دنیا طالب محال یحیل و باطل دنیاه وجودک فی و

1370کنیم بستان سوی منزل دوستان ای بهار کنیم آمد جوالن تا خیزید چمن غریبان گرد

گل به گل از شویم پران زنبورها چون آبادان امروز گوشه شش جهان خانه عسل در تاکنیم

مزن پنهان را طبل کاین چمن از رسولی کنیم آمد ویران ها نعره از را عشق خانه طبل مادیوانگان ای خیزید آسمان سماع کنیم بشنو افشان جان امروز عاشقان فدای جانمآهنگریم یکی هر ما بردریم را کنیم زنجیرها آتشدان آهنگ کلبتین چون گزان آهن

Page 129: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دمیم می دل آتش در آهنگران کوره فرمان چون مستعمل نفس زین را دالن کآهنکنیم

زنیم برهم را چرخ وین زنیم عالم این در خویش آتش چون را پابرجای عقل وینکنیم سرگردان

سر گاه میدان پای گه سر و پا بی ما کنیم کوبیم آن و کنیم این تا خودیم فرمان به کی ماشده گردان شه دست در ما چوگانیم چو نی پای نی در را گوی هزاران صد شه تا

کنیم غلطاندیوانگیست مایه هم خامشی و کنیم کنیم خامش پنهان پنبه در کآتشی باشد عقل این

1371ام کرده گم را پیمانه عاشقان ای عاشقان ام ای خورده اندرنگنجد ها پیمانه در که می زانکن غمز را محتسب رو لدن من خمر ز ام مستم آورده چاشنی هم را تو و را محتسب مرای دیده منافق من چون صادقان پادشاه ام ای مرده مردگانت با ام زنده زندگانت باام بشکفته گلبنان چون گلرخان و دلبران افسرده با خزان همچون صفت دی منکران با

امخبر بی مستم که والله نگر من در طلب نان شیره ای من ام گشته خنبی گرد من

ام افشردهاو جوی در ولی غرقم او روی از ولی ام مستم پرورده گلشکر چون او گلزار از و قند ازفتد من زرد روی بر او روی عکس که ام روزی نوبرده زنگی گر رخی رومی شوم ماهی

ریختم خون را اندیشه آویختم می جام ام در پرده درون زیرا آمیختم خود یار باکند هشیاری کاندیشه را اندیشه ام آویختم پژمرده ها اندیشه ز کنم بیزاری اندیشه ز

من حیران کنون گردون من دوران کنون قان دوران ز فرمان من سیران المکان درام آورده

دگر قانی من جان در دگر جانی من جسم ام در برده پی آن به زیرا دگر آنی من آن باشد راه وقت که رو رو شد گاه بی گویدم حق گر به جان من گو زنده با این که گویم

ام بسپردهای کرده خامش چه گفتا را باز بلبل که شه خامش صید در مبین را خموشی گفتا

ام صدمرده

1372ام پیچیده عاشقی در بارگی یک من بار ام این ببریده عافیت از بارگی یک من بار اینام زنده دیگر چیز با ام برکنده خود ز را سوزیده دل بن و بیخ از را اندیشه و دل و عقل

اممردمی نیاید من از مردمان ای مردمان ام ای اندیشیده دل کاندر آن نندیشد هم دیوانه

بگریخته من شور از ریخته کوکب ام دیوانه پریده نیستی در آمیخته اجل با منشد بیزار بارگی یک من ز من عقل ام امروز نادیده من پنداشت مرا ترساند که خواهد

او بهر بکردم شکلی او از ترسم کجا خود ام من گیجیده چنین قاصد ولی باشم کی گیج منفارغم گردون خون وز استارگان کاسه ام از لیسیده ها کاسه من بسی گدارویان بهر

ام مانده دنیا حبس در مصلحت برای از ام من دزدیده را که مال کجا از من کجا از حبس

Page 130: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

حرون هر چشم اشک وز خون به غرقم تن حبس می در خاک در را آلود خون دامانام مالیده

خون ز دارم پرورش من شکم در طفلی ام مانند زاییده بارها من آدمی زاید بار یکمرا نشناسی که من در درنگر خواهی گردیده چندانک صدصفت من ای دیده کم آن از زیرا

اممرا بنگر من چشم وز اندرآ من دیده ام در بگزیده منزلگهی ها دیده از برون زیرا

سرخوشم سر بی مست من سرخوشی مست مست دهان تو بی من لبی خندان عاشق توام خندیده

خویشتن اشتهای با چمن کز مرغم طرفه ام من خیزیده قفص اندر ای گیرنده بی و دام بیبوستان و باغ ز خوشتر دوستان با قفص ام زیرا آرامیده چاه در یوسفان رضای بهرمکن بیماری دعوی مکن زاری او زخم ام در بخریده بال این تا ام داده شیرین جان صد

روی می خز و اطلس در بال در پیله کرم ام چون پوسیده قبا کاندر هم پیله کرم ز بشنومن اسرافیل پیش رو تن گور در ای کز پوسیده دم صور در من بهر ام کز ریزیده تن گور

خویشتن از چشم بردوز ممتحن باز چو نی پوشیده نی ها دیبه من نکو طاووسی مانندام

ده تریاق مرا یعنی بنه ام پیشطبیبشسر نوشیده زهرها من نزه دام این در زیراشوی جان شیرین و شیرین جان حلوایی پیش نیشکر تو چون جان حلوای از من زیرا

ام بالیدهدهد حلوا صد زانک به کند حلوا را تو ام عین نشنیده لبش از جز جان حلوای لذت من

دهن از بیفتد حلوا سخن کاندر کن بوییده خاموش من که سان زان برد بو مردم گفت بیام

بیا تبریزی شمس کای شده ناالن ای غوره خویشتن هر در لذتی بی و خامی کزام چغزیده

1373برم بر فروکش دستی عاشقان طبیب ای و هان عرش بر خود تخت و رخت و بخت تا

برم بر کرسیرا زنجیر آن بربند من دست بر و گردن دیوانه بر روز هر تو افسون ز مخوان افسون

ترمبود دل گواه آن تا زر گنج بدهم که زرم خواهم همچون رخساره دهد می گواهی چه گر

می رد مرا گواهان تو پرجفا ور ای فروخوان کنی باری قضا شیرین قاضی ایمحضرم

دلم لرزد می چه رب یا تو دلداری و لطف گردد بی می چه رب یا تو پای خاک شوق درسرم

جان جان جان جان ای نشان پیشم نشین لنگرم پیشم گر ببر بیخم کشتیم گر دلم کن پرآتشم شکاف در گه آتشم طواف در آهنگرم گه دمگه از رو سرخ دل آهن باد

دهد آرامی و تسکین دهد جامی نو روز پیغامبرم هر چون عشق این دهد پیغامی روز هرفلک بر آفتابم چون آمدم تا ات سایه سلطان در و خاقان شدم بنده را عشق تا

سنجرم

Page 131: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دهن بی گویم تو وصف من چند آخر عشق گه ای و خضرم گه گلبنم گه بلبلم گهاخضرم

1374کنم گوهر را خاک من عاشقان ای عاشقان پرزر ای شما دف مطربان ای مطربان وی

کنمکنم سقایی امروز تشنگان ای تشنگان کنم ای کوثر کنم جنت را خشک خاکدان وین

الفرج جاء الفرج جاء کسان بی ای کسان بی سنجر ای کنم سلطان را غمدیده خسته هرکنم

من که زیرا نگر من در کیمیا ای کیمیا کنم ای منبر را دار صد کنم مسجد را دیر صدکنم وا را شما قفل کافران ای کافران کنم ای کافر کنم مومن حاکمم مطلق که زیرا

ما کف اندر تو مومی بوالعال ای بوالعال کنم ای خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجرشدی موزون چنین وانگه شدی خون بودی نطفه کنم تو نیکوتر زینت تا آدمی ای آ من سوی

کنم هادی را گمراه کنم شادی را غصه کنم من شکر را زهر من کنم یوسف را گرگ مندهان سر زان ام بگشاده سردهان ای سردهان ساغر ای لب جفت را خشک دهان هر تا

کنمستان گل گلستانم از گلستان ای گلستان را ای هات ریحان که دم کنم آن نیلوفر جفت من

نرگسشوی از حیرانتر آسمان ای آسمان کنم ای عبهر را خار چون کنم عنبر را خاک چونصادقی گفتی چه هر تو کل عقل ای کل عقل گو ای و گفت من تویی حاتم تویی حاکم

کنم کمتر

1375بشکنم زندان قفل تا نو عید چون چنگال بازآمدم را خوار مردم چرخ دندان وین و

بشکنمخورند می را خاکیان کاین را آب بی اختر هاشان هفت باده هم زنم آتش بر آب هم

بشکنممن باز چون شدم پران من آغاز بی شاه بشکنم از ویران دیر در را خوار طوطی جغد تا

کنم شه فدای جان کاین ام کرده عهدی آغاز و ز عهد گر جان پشت بادا بشکستهبشکنم پیمان

کفم در فرمان و شمشیر آصفم همچون پیشسلطان امروز در کشان گردن گردن تابشکنم

مخور غم بینی سبز گر طاغیان باغ دو بشکنم روزی پنهان راه از بیخشان های اصل چونرا بدغور ظالم یا را جور جز نشکنم بشکنم من آن اگر گیرم نمک دارد ای ذره گر

برد وی وحدت چوگان بود گویی یکی جا بشکنم هر چوگان زخم در نسپرد میدان که گوییاو عزم دیدم لطف چون او بزم مقیم بشکنم گشتم شیطان ساق تا او راه حقیر گشتم

شدم کان بودم حبه یک شدم سلطان کف در میزان چون که دان می نهی ترازویم در گربشکنم

دهی ره خود خانه در را مست و خراب من آن چون بشکنم کاین قدر این ندانی تو پسبشکنم

Page 132: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

می جام بریزم وی بر هی که گوید پاسبان دربان گر دست من کشد دستم اگر دربانبشکنم

برکنم اصلش و بیخ از دل گرد نگردد ار بشکنم چرخ گردان گردون کند دونی اگر گردونای برده خویشم مهمان ای گسترده کرم اگر خوان مالی چرا نان گوشم گوشه من

بشکنمتو مهمانان سرخیل تو سرخوان منم نی مهمان نی شرم تا کنم مهمان بر دو جامی

بشکنمکنی می شعرم تلقین من جان میان که فرمان ای که ترسم کنم خامش زنم تن گر

بشکنمکند مستم رسد باده اگر تبریزی شمس بشکنم از کیوان استون خود وار الابالی من

1376کنم کاری گل چند تا جهان این ندارد کنم کاری یاری منش که تا من یار ندارد حاجت

دهد بادم بر باد تا نیستم تیره خاک کنم من زنگاری خرقه تا نیستم ازرق چرخ منبود دکانم و بازار او چو گیرم چرا جانداری دکان بنده چون چرا پس جانم سلطان

کنماو سودای من دکان کنم ویران خود کنم دکان دکانداری چون من یافتم لعلی کان چون

بگو بندم چرا را سر نیستم سرشکسته کنم چون بیماری چه بهر عالمم طبیب من چونکنم جغدی اگر ننگست دل باغ در بلبلم خاری چون اگر حیفست گلشنش در گلبنم چون

کنمکنم دوری ناکسان از شه نزدیک ام گشته خویش چون از شدم او خویشعشق چون

کنم بیزارینهم کاری بر دست گر نهد دستم بر کنم زنجیر هشیاری قصد گر کند غرقم می خنب در

کنم غمگین را سینه چون میم جام من خواجه تاری ای را خانه چون ام خانه چراغ و شمعکنم

کشم پیشت مه قرص تا آ من مهمان به شب دلداری یک و لطف تا بنه من پیش به را دلکنم

بسم من جهانت و جان شوی جان بی اگر عشق دستاری در رسم من برد دستارت دزد گرکنم

گوهری نیابی من چون دیگری بر منه را کنم دل غمخواری منت تا مخور غم و درآ آسانفشل عن روحی طهرت کسل عن نفسی کنم اخرجت ساالری مرگ بر باالجل اال موت ال

آفاتها علی صبری لذاتها علی کنم شکری خماری و عیش تا هاتها قم ساقیی یاباشرته ما العیش و خمرته ما کنم الخمر افشاری غوره من چرا انگورم ست پخته

سحر تا زن می پرده این نظر صاحب مطرب مرداری ای چند تا سر زنده باشم زنده تاکنم

دلبری کنار در یا پری شب کامشب داری پندار پری من تا پری همچون شو خواب بیکنم

برهاننا استوضحوا و ارکاننا شیدوا کنم قد کفتاری چه شیرم سلطاننا علی حمداالمنن الوهاب شکر الحزن زال الصفا کنم جاء خریداری من تا بزن زانو مشتری ای

Page 133: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کنم می عروسی زیرا زنم می دف بگه از کنم زان ستاری چند تا تتق اندر زنم آتشافق چون گیرم گوشه من تتق چون آسمان جباری زین ملک بر قنق گردم را ذوالعرش

کنمله مال ال من المال و له دار ال من کنم الدار گفتاری تو بهر کنی خامش اگر خامش

ام استاره هم و همخو اگر تبریزی شمس انواری با که باید ششجهت اندر شمس چونکنم

1377کنم می سالمت دل از دل چو پنهان و من با می ای مقامت قصد روم جا هر ای کعبه تو

کنمناظری ما در دور از حاضری هستی که جا می هر نامت یاد چون شود می روشن خانه شب

کنمزنم می پر تو دست بر آشنا باز همچو کنم گه می بامت آهنگ پرزنان کبوتر چون گه

زنم می دل بر آسیب چرا دم هر غایبی می گر دامت سینه در چرا پسمن حاضری ورکنم

روزنیست تو دل اندر دلم از لیک تن به می دوری پیامت مه چون من دزدیده روزن زانکنم

تو نور فرستی ما بر تو دور از آفتاب کنم ای می غالمت را جان تو مهجور هر جان ایدهم می صقالی جا این تو ز را دل آینه کنم من می کالمت لطف دفتر را خود گوش من

تو پرجوش دل اندر و تو هوش در تو گوش می در عامت وصف وین منی تو باشد چه ها اینکنم

را تو دلبر آن گفت می ماجرا اندر نه دل کنم ای می تمامت خود از شود کم تو از چند هرگر نظاره و شو حیران گر چاره من در چاره کدامت ای دم این صور جمله این کز بنگر

کنم میمختلف حرف چو کژ گه الف مانند راست خامت گه لحظه یک شوی می پخته لحظه یک

کنم میمن دست در ای مهره چون روی می ره ها سال چیز گر زان کنی رامشمی که چیزی

کنم می رامتمن که جانان با گوی می حسن الدین حسام شه بهر ای معرفت غالف را جان

کنم می حسامت

1378آموختم رو ماه زان من چرخ این آسمان آموختم ای او از رقص این ام ذره را او خورشید

او جوی در جان آب ای او روی نقاب مه آموختم ای جو آب زان او سوی دویدن رو برای دزدیده چون نافه کاین مرا گوید همی هو گلشن آهوی ز بری نافه و شیری من

آموختماو میگون طره وز او عرجون از و باغ آموختم از کدو همچون خوش بازی رسن اینک

دهان هم بستم چشم هم جهان این های نقش بو از و رنگ بی عجب بندی نقش تاآموختم

Page 134: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

او ایجاد آن و جود وان او داد گشاد آموختم دیدم دادخو زان دم به دم جان دادن منمی سو بی خواب روی در می کو بی کوی در غیر روی چون مگو سو وز مرو ششسو

آموختم سو

1379آمدم یار گلشن از من که خوش خیال آمدم آمد خمار کوی کز نگر من مست چشم درمنم هستی دایه هم منم مستی آمدم سرمایه دوار چرخ چون منم پستی منم باال

آمدم دمساز روح با آمدم آغاز کز آمدم آنم پرگار نقطه بر بازآمدم و برگشتمآمدی داد بده دادم آمدی شاد بیا آمدم گفتم کار این بهر کز من داد و بدید گفتا

تو آب هم و گلشن هم تو مهتاب و مه من دستار هم و کفش بی تو اشتاب از ره چندینآمدم

پسر ای خامی که چه گر پسر ای نامی از فرخنده من که زیرا مکن بسیار تلخی لطفآمدم

خوش تلخی ای بکششاباش تلخی درآ خار خندان همه اول من که چه گر دهم ها گلآمدم

الفرج مفتاح کالصبر درج از کرد برون سر آمدم گل دربار صبر کز الحرج گوید شاخ هر

1380دلبرم آن است بنهاده زری تاج سرم بر سرم دی از نیفتد می آن زنی می سیلی چندانکخود فرق از من فرق بر ابد دوز کله الجرم شاه باشد پاینده نهد خود پوشعشق شب

مه چو جمله شوم سر من کله با نماند سر گوهرم ور آید رخشانتر صدف و حقه بی که زیراامتحان برای زن می گران گرز و سر جان اینک و عقل از استخوان این بشکند ور

مغزینترمبود بگزیده پوست کو بود مغزی بی جوز پیغامبرم آن لوزی از بود دیده کی ذوق او

او پرلوز و پرشکر او پرجوز منظرم لوزینه در نهد نوری لبم و حلق کند شیریننظر برداری پوست از پسر ای یابی مغز خرم چون کو نگویی دیگر آمدی عیسی کوی در

گله از گیر کم تو خر یک گله کی تا من جان الغرم ای بارگیر نی نگر فارس زفتی دراو معشوق زفتی از بدان را عاشق اکبرم زفتی الله ز خیزد عاشقان کبر که زیرا

گو الله مگو اه اه گو آه دردهای پرورم ای جان یوسف ای گو جان از مگو چه از

1381درم بر افتد که مستی راندن ندانم نهم هرگز پیشش باشدم می گر خانه وی در با

خورممن آن و منست جان من مهمان شد که بر مستی برنشیند تا من سلطان و من تاج

سرمپیشمن بیاور مستی خویشمن وی من یار عمر ای از کنم کم مستی که روزی

نشمرم خویششزر همچو های باده بر پدر کردستم وقف نگذرم چون ساقی امر وز ننگرم ساقی غیر در

Page 135: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

را اندیش عقل جان وین را خویش آزمایم عاقل چند که روزی کشتیم مستم که روزیلنگرم

ریسمان کو آسمان کو جان خمر کو تن خمر حوض کو مست من ابتری جام مست توکوثرم

کند طی را زمین مستی کند قی بیاید بر مستی آسمان وان زمین اندر زار و خوار اینمحترم

ساربان ای مخسب امشب روان روشن و مستی باده گر زین کن خاموش کن خاموشبوالکرم ای نوش

1382کرم سغراق بردار دالن روشن ساقی عدم ای صحرای ز را ما ای آورده این بهر کز

بردرد را ها پرده وین بگذرد فکرت ز جان هر تا کند را جان خورد جان فکرت که زیراکم لحظه

او احوال ز ای نه واقف او قال از خموش دل ای ای مهی چون گر او خال نداری رخ برعم جان

عارفان حال حال وان عالمان جمال و خوبی بوی کو گلستان کو بگو دانش کو دیده کوشم

رود کی رویی ترش زو شود سرکه او که می کو زان غم جام کو بجو می آن مجو می اینجم جام

بود حکمت اش کاشکوفه خوبرو ای بیار می زو آن شد در درج تا مدد دارد جان بحر کزشکم

منکران سرد آه بر گران رطل آن ریز الشان بر همه گردد شود سوزان سردشان تانعم

بدی عالی من گفتار بدی خالی مجسم ستم گر چندین مکن ما بر شو دور یا شو نور یاای برچفسیده دیده بر ای دیده درد من مانند شکستم نه ور ورق برگردان خواجه ای

قلمکند می جایی ز آخر کند می هایی که کس علم هر آن نباشد تنها لشکری یا بود شاهی

من ز را تن این کن خالی وطن گردد نمی که خالی ترسم گل و آب در جان مستستقدم درلغزد

المعین نعم این تو را ما ببین تبریزی شمس در ای جان صحت وی روش در پا قوت ایسقم

1383روشنم شمع و ماه ای تو روی بدیدم من گلشنم تا در روم جا هر خرمم نشینم جا هربود تماشاگه و باغ بود شه خیال جا تنم هر می بر عشرتی بر روم که مقامی هر در

دری شش خانقاه زین شود بسته اگر روزنم درها در درکند سر المکان از رو ماه آنمی و نقل صد آوردمت هی علیک سالم زنم گوید می سپاهان پرده شاهنشهم و شاهم من

بردرم را ها پرده خوش انورم آفتاب برکنم من را خارها تا آمدم نوبهارم من

Page 136: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

طرب و تماشا و عیش شب و روز خواهد که کس را هر ها بادام لذتم را قندها منروغنم

گو آغاز ز کرم مردی بازگو را سخن و گویم کند سخت من کن شرح ملولی بی هینکودنم

دیگران هوش ز بهتر گران گوش آن که جا گوید این هوا جا کان آن بر این دارد فضل صدمنم

عشرتی و حیات جان دولتی صاحب که رو دامنم رو گرفتی زیرا جنتی و حور و رضوانتویی الوثقی عروه هم تویی عنقا هم و کوه و هم سرو و باغ هم تویی سقا هم و آب هم

سوسنمنهد پر پیشت امالک نهد سر پیشت آهنم افالک چون دیگران با را تو مومم گویدت دل

1384صنم همچون کاشکستیم برم قاضی را تو نی عشقا شاهدم که گوا کس نخواهد من از

ضامنمتویی ماضی و مستقبل تویی قاضی تویی چون مقضی تا تویی راضی تویی خشمین

دم به دم نماییمنی تو هم توام من هم منی زیبای عشق و ای درد هم شادیی هم خرمنی هم و سیلی هم

غمتویی تنها آن و وزین تویی ها وین تویی ها صحرای آن و کوه وان تویی باپهنا دشت وان

کرمتویی ایشان سرمستی تویی خویشان و شیرینی پرزر های کان تویی درافشان دریای

درم

تویی خاموشی سودای تویی کوشی سخن هدی عشق و کفر تویی هوشی بی و ادراکستم و عدل

جان و عقل تختگاهت ای شاهنشهان خسرو مخزنت ای ای نشان صد با نشان بی ایعدم بحر

لعبتان پیشسوزن چون بتان و خوبان تو مرگ پیش از بردری کنی نغزش کنی زشتشسقم و

شکر و بودی شیر چون دگر نقشی با نقش یک هر از آمدند که ها نقش واقفندی گرقلم

تو کوی در دهد جان تا تو سوی آمد که کس که آن خواند تو لطف برو که گوید تو رشکنعم

شود می عاشق جذاب شود می سابق تو روشنایی لطف چون شود می سابق قهر برظلم بر

سو به سو خیالی وهم کشد می را ای زنده و هر لشکرکش کفت را خیالی کردهعلم صاحب

سروری رباید اول ز آوری خیالی حشم دیگر و الملک مالک ای کنی این اسیر را آنجسد اندر جان سوی از رسد نو خیالی دم القسم هر قسام ز گوید بزم قلعه کودکان چون

Page 137: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

جهان این برنشورد تا دهان بندم کنم و خامش بیش نگویم دیگر بیان در نگنجی می چونکم

1385شوم نیکی آیینه من که کردم می جهد سیکی بس خمخانه من که کردی می حکم تو

شومشدم غواصان دریای شدم خاصان تشکیکی خمخانه طب تا شدم نقصان بی خورشید

شومافراختی گل و آب بر ساختی مالیک شوم نقش نزدیکی کاکسیر انداختی بدان دورم

آموختی هاروتیی جادویش پس شوم افروختی تاریکی شمع تا سوختی می چنین آنم زکند تاجیکی تاجیک کند ترکی همه تاجیکی ترکی لحظه یک شوم ترکی ساعتی من

شومشوم شیطانان مکر گه شوم سلطانان تاج شوم گه چالیکی طفل گه شوم چاالکی عقل گه

آمیختم یوسفی با ریختم را روی روی خون باریکی در موش در شوم سرخی اوشوم

1386کنیم سروستان به منزل دوستان ای بهار سرواستان آمد بخت چون را خفته رو در بخت تا

کنیمفن به گشته روان پا بی چمن غریبان کنیم همچون غریبستان عزم زن گام هم پا بسته هم

روان آمد روان نامش خاکدان از رست که ایشان جانی منزل هم را زانوبسته جان ماکنیم

بشکافتی را شاخ تا یافتی قوت برگ حبس ای این در ما تا بگو زندان از رستی چونکنیم آن

ورزدی سر زمین از تا زدی سرور بر سرو سیران ای آن در ما تا آموختت سیر چه در سرکنیم

آمدی بیرون خویش وز آمدی گلگون غنچه کنیم ای خیزان خود ز ما تا آمدی چون بگو ما باکجا از عنبر بوی وان کجا از عبهر رنگ کنیم آن دربان خدمت تا کجا از در را خانه وین

تو فریاد بنده من تو داد آمد بلبل احسان ای این شکر کی تو شاد ما گل شاد توکنیم

سر به گویان ها غیب ای خضر چون سبزپوشان پرمرجان ای و پردر شما از گوش حلقه تاکنیم

آوازها بی و حرف بی رازها گلشن ز کنیم بشنو دستان آن فهم گر سازها بلبل برساختشکر بر طوطی و بررفت قمر تا قمری کنیم آواز الحان آن مست جان تر الحان آورد می

1387صفراییم رخ اندر نگر می خیره خیره بطحاییم هین من که داند بود مکی او که کس هر

زعفران رویم ز روید دلستان روی الله بیشاست زان فزا شادی زان لحظه هرکارافزاییم

Page 138: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دلم کاهد می لحظه هر دلم آمد برف جاییم مانند آن من که زیرا دلم خواهد همی جا آنخویشتر بی او در مردم بیشتر حیاتی جا شیداییم هر جان شید کز نگر من در بیا خواهی

شوم سیلی و بگذارم دم به دم گوید برف دریاییم آن و بحری من روم دریا سوی غلطانشدم جامد و بفسردم شدم راکد شدم خاییم تنها می یخ و برف چون بال دندان زیر تا

بجه ها دندان زخم از گره بی و باش آب ساییم چون می و کوبی می یقین دارم گره تا منبین خاص های فقاع هین بگذار را آب غوغاییم برف و تیزم که جهد می بر و جوشد می

جوشانترم و برجسته بخروشانترم لحظه باالییم هر جان چو زیرا پرم می پر بی عقل چونقدر این دانی که دانم پدر ای گفتم ناییم بسیار آن پنجه در سر و پا بی نیم چون که

زمن شاه آن در بنگر من ز ملولستی تو حلواییم گر دلبر آن کند شیرینت و گرم تادوا را ملوالن جان نوا را نوایان بی عنقاییم ای و قافم از من که جان کننده پران

این از کرد نخواهد بس او حنین از بس کنم بس هست من عشقششکر طوطیم منگویاییم شکر از

1388قلم بشکن کل عقل وی مکن صورت نفسکل نقش ای جو آب بر طلب کم طالب مرد ای

قدمروان آب چون صاف رو روان صافی عاشق فزاید ای می جان گره بی صافی آب کاین

دم به دمزره پوشد ساعتی گر گره بی آب باد نه از و است ترس نه را کو منه تهمت جو آب بر

غمبو و رنگ صد را نقش هر ببین نقشی بی نقش باغ در را شاخ هر نگر برگی بی برگ در

ارمدل و است جان منبع کو گسل صورت صورت در زان جان بگریخته او شرم از ریخته تن

حرماو آزاد و بنده بس او باد از و باده شکم از برآورده که نفسچون فروبر کان چون

مر حکم نفاذ از یا در ز یا گویم بحر علم از پای تا تاز می ببر هم مقالت از نیدر را راه این دان راست را چپ چاه این دان بود چاه خون در روی خون موج سوی چون

کرم خوانتعبیه آتش آب در تعبیه آبی آتش ندم در در دل او آب در طرب در جان آتشش در

اقدامنا لنا ثبت انعامنا ولی من ها یا صحت تو بی ای عنا ها راحت تو بی ایسقم

1389متهم مه آن عشق وز جم جام چون رو پاک کم ای را تو پاکی کند پیدا خود مرگ این

غم تو خورخون بحر در در جویای تو جان با من جان عم ای جان ای شود پیدا شود پیدا را که در تا

گهر بحر آن عشق در نظر کوته شوم چون به من دم بشارت آید جان دریای ساحل کزدم

Page 139: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کاهلی از عشق به کردم فاضلی و فضل ترک عشق من عشق کز وز است بیشی کم شهکم است بیشی شه

رخ به زردی زد خورد می او صفرای از دل رخم بیخ بر زد رخم بر عشقش دیده چونرقم شه آن

شهی تلوین بی عشق در بین رخسار این از تلوین گاه زعفران چون غمش از گاهبقم چون خجالت

شدم حق ترجمان تا شدم مطلق فانی خود من نشنود کس من ز هشیارم و مست گرکم و بیش

شدم مهتر جانب تا اندرشدم مصر ذابکم بازار غفلت به گفتم رخی یوسف یکی دیدمبخشیدمت عاشقی تو گر مصر عزیز کرم گفتا من او جوده من او االحسان غایه من

پنداشتم هوس را آن نشناختم آن قدر الندم من ذا یا غبنتی یا هجره من حسرتی یاحال ای عین حقیقت گشته قوتش از محال مثل صد الله و قط الدارین فی کان ما

ذالقدمای آورده الست از تو را تعظیم این القلم تبریز جف اول از دین شمس من مفخر از

1390آمدم یار آن پیش از بازآمدم آمدم بازآمدم غمخوار تو بهر نگر من در نگر من در

آمدم آزاد جمله از آمدم شاد آمدم آمدم شاد گفتار به من تا شد سال هزاران چندینروم باال بدم باال روم جا آن روم جا آمدم آن زنهار به جا کاین رهان بازم رهان بازم

شدم ناسوتی که دیدی بدم الهوتی مرغ آمدم من گرفتار وی در ناگهان ندیدم دامشمختصر خاکم مشت نه پسر ای پاکم نور آمدم من شهوار در من نیستم من صدف آخر

ببین سر چشم به را ما مبین سر چشم به را آمدم ما سبکبار جا کان ببین را ما بیا جا آنهم نیز آبا هفت وز برترم مادر چار آمدم از دیدار به جا کاین بدم کانی گوهر من

ست آمده هشیار و چاالک ست آمده بازار به طلبکار یارم را وی کار چه بازارم به نه ورآمدم

کنی کی عالم کل در نظر تبریزی شمس آمدم ای افگار دل و جان فنا بیابان کاندر

1391کنم زندانی خویش من جهان این حبس به کی میدانی تا میر تا را پاک جان است وقت

کنمپالودگی قوت با آلودگی ز شدم کنم بیرون سبحانی مقرون این از بعد را خود اوراد

کنم ها بازی نیزه تا شه داد دستم به چوگانی نیزه رسم من خسی هر دست به کی تاکنم

خلل بی ملک ست داده یزل لم پادشاه کنم آن دربانی یاد گر کافری از بتر باشدشد خنده هامان گریه آن شد برکنده بنا این کنم چون دربانی آهنگ نظر بستم بنا در چون

خبر دانایی ز دادی شب نیم در مرا دل کنم ای دانی می آنچ تا خلوتم در تو به اکنونروا باشد را عقل بی کاشتن تخمی چاه کنم در بیابانی کشت کل عقل داد به جا این

زبر و زیر شد سد هر نظر از رفت کنم دشوارها آسانی به دوران پر رست چون پا جای برعدد سوی رود کی دل صمد فرد حضرت کنم در سرخوانی غیر چون ابد سلطان خوان در

Page 140: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کنم پس و پیش یاد کم کنم بس گویم چند کنم تا خوانی خط چند تا جان شاه حضور اندر

1392شدم یار تو غم با شدم یار شدم شدم یار بیزار همه از تو بر رسیدم که تا

تو گردش از عاجزم فلک چرخ مرا شدم گفت پرگار که کرد مرا نقطه این گفتمدل قبه از شب و روز شنوم می ای شدم غلغله دوار گنبد دل قبه روش از

غمت چنگ در ناگه صدا چو فتادم که شدم تا تار یکی ز کم تو زخمه هوس ازمن سیلی حذر از خود گردن غم شدم دزدد کرار حیدر جان بیشه از من زانکمنم اوباش قدحشسرده بدیدم که شدم تا دستار و دل بی کلهش بدیدم که تامن مذهل می داد من قلندردل که شدم تا خمار جانب کشان دلق کنان رقص

حرج ز رهاند صبر فرج خواجه مرا شدم گفت گرفتار اینک است فرج کز مگو هیچزدم چرخ چنین که تا بسی بگردید شدم چرخ غار این در که تا بسی بنالید یار

ره سوی نهادم روی مه همره شبی شدم نیم گلزار جانب او خوبی هوس درشدم مداح و شاعر گل پی سوسن چو شدم گاه تکرار سخره سحر به بلبل چو گاهشدم صدپیشه و صدفن شدم اندیشه شدم زوبع کار از عاقبت دلم دید را تو کار

1393شدم خنده بدم گریه شدم زنده بدم دولت مرده من و آمد عشق شدم دولت پایندهمرا است دلیر جان مرا است سیر شدم دیده تابنده زهره مرا است شیر زهره

ای نه خانه این الیق ای نه دیوانه که شدم گفت بندنده سلسله شدم دیوانه رفتمای نه دست این از که رو ای نه سرمست که آکنده گفت طرب وز شدم سرمست و رفتم

شدمای نه آغشته طرب در ای نه کشته تو که افکنده گفت و کشته کنش زنده رخ پیش

شدمشکی و خیالی مست زیرککی تو که شدم گفت برکنده همه وز شدم هول شدم گول

شدی جمع این قبله شدی شمع تو که شدم گفت پراکنده دود نیم شمع نیم جمعراهبری و رو پیش سری و شیخی که شدم گفت بنده را تو امر نیم پیش نیم شیخ

ندهم بالت و پر من پری و بال با که شدم گفت پرکنده و پر بی پرش و بال هوس درمشو رنجه مرو راه نو دولت مرا شدم گفت آینده تو سوی کرم و لطف از من زانک

مکن نقل ما بر از کهن عشق مرا شدم گفت باشنده و ساکن نکنم آری گفتممنم بید گه سایه تویی خورشید شدم چشمه گدازنده و پست من سر بر زدی چونک

دلم بشکافت و شد وا دلم یافت جان شدم تابش ژنده این دشمن دلم بافت نو اطلسبطر ز زد همی الف سحر وقت جان شدم صورت خداونده و شاه بدم خربنده و بنده

تو حد بی شکر از تو کاغذ کند شدم شکر ماننده وی با من بر در او کآمدخم شکر به چرخ و فلک از دژم خاک شدم کند نورپذیرنده او وگردش نظر کز

ملک و ملک و ملک از فلک چرخ کند شدم شکر بخشنده روشن او بخشش و کرم کزسبق بردیم همه کز حق عارف کند شدم شکر رخشنده اختر طبق هفت زبر بر

شدم تاه صد دو چرخ شدم ماه بدم شدم زهره زاینده یوسف کنون ز بودم یوسفبنگر خود در و من در قمر شهره ای توام شدم از خندنده گلشن تو خنده اثر کز

Page 141: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

زبان جمله خود و خامش روان شطرنج چو فرخنده باش و فرخ جهان شاه آن رخ کزشدم

1394نخورم تا نروم من مده دفع مده نخرم دفع مستان عشوه مده عشوه مده عشوه

نیم وعده مشتری مکن وعده مکن ببرم وعده گروگان تو دکان ز یا بدهی یاکنی دفع مرا که تا بنهی بهایی تو خبرم گر بی چنین چه گر نبری حق بجز که رو

مرو پرده سپس در مدر پرده مکن حرم پرده ز آ برون تو یا بده راه بده راهتو شکرخنده بند تو بنده جان و دل کرم ای دریای جوشش بگو چیست تو خنده

بجو مریخ و مه از مرا استیز گرم طالع استیزه و خیره فلک قضاهای همچوشود سرگشته و خیره من استیزه ز مختصرم چرخ چنین چه گر ویم که چندان دو زانک

برم صرفه صد تو ز من بری صرفه من ز تو همچو گر دورو زانک برم کاسه برم کیسهزرم

مهر زرم همچو دورو چه نظرم گر دارد ترم تو افالک و تر مه فلک مهر از و مه ازمرا الف کنی راست تو که الف زنم معتبرم الف نظرت در من که ناز کنم ناز

خبرم کردی تو چونک خبرم خوش ار عجب تویی چه چونک نظرم خوش ار عجب چهنظرم در

شب همه ببارد زهر فلک ز گر همگان شکرم بر اندر شکر اندر شکر اندر شکر منهوسی را جگری هر کسکی را کسکی دگرم هر هوایی ز من کجا به تا کجا لیکطربی اندر طرب تو طلبم اندر طلب سرم من برگشت و زد پا طلبم در طربت آن

منم تراشنده دوک تویی تراشنده برم تیر تیره شب چو من تویی درخشنده ماهمن دل در بزن تیر فلکی شکار سپرم میر پی زمین همچو جفا تیر بزنی ور

بود زخم از باخلل جهان سپرهای سپرم جمله زخمت پی کز بوم گاه آن خطر بیمن سرگشته سر این من سر تو از شد پدرم گیج یا پسرم که پسرا ندانم که تا

بازرسد سفر ز گر من آواره دل اثرم آن نبیند هیچ او یابد تهی خانهبکشی را ما کآتش کنی چه فشانی افزون سرکه شود افزون ات سرکه از کآتشم

شررمبود روز آن من عید کندم قربان چو غرم عشق بلک نیم مرد آن من عید نبود ورمنم الحجه ذی غره تویی عید و عرفه نبرم چون هم تو پی وز درنرسم تو به هیچ

را تو طبل شنوم چون توام باز توام پرم باز و بال شود باز من شاهنشه و شه ایخوشم نیز ندهی ور بچشم می بدهی نگرم گر می پا و سر بی بکشم پا بنهم سر

1395بزنم عشرت زخمه ابدم عشق بکنم مطرب را غم سبلت کنم شانه ریشطرب

شود ساز طرب چونک شود ناز جان همه کنم تا دور سرش ز گل شود باز خم سر تاام آتشکده عاشق ام بده خلیلی وثنم چونک نقش دشمن خردم و جان عاشق

حمل و خورشید جفتی عمل و بهارست تنم وقت برف شود آب دلم خون کند جوشای شده گدازان چه از ای شده تابان مه حسنم ای روی عاشق دلم گرفتار گفت

Page 142: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بردم می کشان گوش کشدم می کسی چون عشق تن همه زان رسدم می بال تیرمجنمشکرم گر بحر غرقه شرم و شور این در وطنم چه بوی به تازه سفرم اسیر چه گر

ام بده جمالی جفت ام بده وصالی فنم یار به جدایی داد قضا برخواند فلسفهوطن سوی من جنبد من تن در رگی که ذقنم تا شیرین شه ای دوان و پران باشم

گوشکشش طلب وان خوشش بوی آن دم به سمنم دم و سرو ساقی مرا کرد روان آبشدم خوب آن فتنه شدم یعقوب پیرهنم همره جان یوسف کرم به فرستد هدیه

کشی تو را وفا قوس خوشی چه جانا صنم الحق تو چون کسی هیچ بود دیده جهان دو درنزنم برابر چه گر بربزنم او بر شکنم بر شیشه بنده زنم سنگ آن بر شیشه

جفا خرطوم به است پیل شده کعبه کرگدنم قاصد هر یاور حقم ابابیل چو منام میمنه هر رستم ام آینه هر انجمنم صیقل هر انجم ام گرسنه هر قوت

احدم لطف سایه خدم و قد هر چمنم معنی و باغ دایه بدم و نیک هر کعبهبود کوی هر سوزش بود بدخوی ختنم آتش خوب باشد بود نکوروی چونک

خوری کوزه زنی کاسه نگری کژ بدین تو نتنم گر مناسب که جز صمدم عدل سایهجهان خوبان سرور شهان شاه ای شد دهنم وقت نگوید آنک کنی شرح کرم به که

1396روم یار آن جانب روم اسرار در روم باز گلزار و گل در شنوم بلبل نعره

بیا و بسوزان شرم حیا و شرم این از کی روم تا دلدار جانب خوش گردم دل همرهبرم نسیه گوشسوی من که ست نمانده هنجار صبر به راه من که ست نمانده عقل

رومتن تنتن این بر که تا من زهره ای زن روم چنگ دیدار به دیده نهم بانگ این بر گوشدلم است بام و در بر دلم است دام روم خسته خریدار سوی بکشم را دل شاهد

نکنی می چرا کار فنی چه در مرا روم گفت کار پس که تا بنما دکانم راهاثرش بر دلم رفت خبرش بد خود ز که روم تا آثار بر که تا من دل از اثری کو

درنرسد بدی چشم حسد حریفان ز روم تا غار کنف در دهم یار کف به کفخمشی و است هشی بی خوشی رئیسان تکرار درس سر بر مرا است خام چو درس

روم

1397منم چه من عجبا ای ما و من هزاران دو دهنم زین بر منه دست را عربده بنه گوش

منه شیشه من ره در شدم دست از من شکنم چونک بیابم چه هر بنهم پا بنهی وربود تو خیال دنگ نفسی هر دلم حزنم زانک در حزنی گر طربم در طربی گر

شوم لطف کنی لطف شوم تلخ کنی خوش تلخ شکر لب صنم ای است خوش تو باذقنم

تو کف در ای آینه کسم چه من تویی ممتحنم اصل آینه بشوم نمایی چه هرتو سایه صفت به من چمن سرو صفت به زنم تو خیمه گل پهلوی گل سایه شدم چونک

من کف در شود خار شکنم گل اگر تو یاسمنم بی و گل جمله من تو ز خارم همه ورکشم خونابه ساغر جگر خون از دم به شکنم دم ساقی در بر خود کوزه نفسی هر

Page 143: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بتی گریبان سوی نفسی هر برم پیرهنم دست بدرد تا من رخ بخراشد تامن دل میان تافت دین و دل صالح لگنم لطف را او کیم من جهان به او است دل شمع

1398هیچ این از پس دیدم تو نشوم جمع نشوم پریشان ایشان همره این از پس دیدم تو راه

منی چو صد سیرکن چمنی شاه تو که نشوم ای خوان این سخره کنی سیر دلم و چشمنروم کعبه جانب من سوی آمد چو نشوم کعبه کیوان قاصد زمین به آمد من ماه

توام شاد و خوش و مست توام پرباد و نشوم فربه شیطان بنده توام آزاد و بندهنهان و فاش خرد همچو زمان و زمینی نشوم شاه جان چرا جمله جهان و جان ای تو پیش

1399بپرم روزن سر کز ترم تازه نفسی ترم هر شاخ توام باغ شهی تو بهارم چونک

مرا گیر خود بر در مرا میر تویی کمرم چونک بادا تو دست کلهم بادا تو خاکای داشته ما سر بر شفقت دست تو سرم چونک چرخ از بگذرد شرف ز گر عجب نیست

1400برسم سواران به تا دوم تیز دوم برسم تیز جانان بر تا شوم نیست شوم نیست

ام آتششده پاره ام خوششده ام برسم خوششده بیابان به تا بروم بسوزم خانهشوم سرسبز تو ز تا شوم خاک شوم برسم خاک گلستان به تا کنان سجده شوم آب

لرزانم صفت ذره فلک ز فتادم برسم چونک پایان به چونک شوم لرز بی و ایمنتلف جای بود خاک شرف جای بود برسم چرخ سلطان بر چون خطر دو زین بازرهم

فنا و است کفر گوهر هوا و خاک این برسم عالم ایمان به که تا ام آمده کفر دل درطلبد موزون عاشق جهان موزون شه برسم آن میزان به که تا زر سکه من رخ شدنرود پستی به که جز بود آب حق برسم رحمت رحمان بر تا شوم مرحوم و خاکیدوا و حب مرضی بی ندهد طبیبی برسم هیچ درمان به که تا شوم درد همگی من

1401نشوم گدازان چونک نیم سنگ نیم تو کوه جمعیت نشوم دیدم پریشان چونک

بشود سنگی ز سنگ برود کوهی ز نشوم کوه ایشان از کمتر آدمیم اگر من پسشود موم تو کف در حجر و پوالد نشوم آهن سان بدین چونک توام موم همه که من

1402شکرم همچو بت ای بگو ای خورده چه آن دوش از روز و شب من این از بعد عمر همه تا

خورمربکم عند شب هر ای گفته ابیت که پیمبرم ای ای بیشتر ابا آن از بده شرح

تو جمال شعشعه کنی نهان من ز تو مصورم گر قمر ای زند می ملک نوبتتو های پیام ذوق تو های نامه برم لذت در ست شده سخت لبم سوی نرود می

الصال بانگ درده بیا هی که کنم خوشترم البه درونه به که کند چنین این کتف اومیسرش و دل میل سری هر فضای میسرم گشت و دل میل همه شد عشق که شکر

Page 144: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کیستی تو بگو راست شبی را عشق مکررم گفتم خوش عمر باقیم حیات گفتگفت کجاست تو خانه جا ز برون ای ترم گفتمش دیده پهلوی دلم آتش همره

زعفرانیی رخ هر بود من ز الغرم رنگرزم اسب عاشق ولی و االقم چستمنم ها کاله قیمت منم ها الله مسترم غازه هر کاشف منم ها ناله لذت

برد ره ز مرا چو صد ای شیوه کمینه به برم او رهش از چه به من نما ره تو مرا خواجهگردشم توست پی کز کند می نداش منورم چرخ تو رخ کز کند می نداش ماه

دهد می خراج روح جهد می جای ز مدورم عقل تو پی کز رود می سجود به سرفربهم خویش فن وز دهم این فضول که اکثرم من ست شده آب او آفتاب آتش ز

گو و گفت ز شدم سیر گو فسانه ای کن او بس از ست شده مست آنک درآید سخن به تاسرم

1403برم سر به را تو عشق نهم سر که ام برم آمده شکر شکنم نی نی که بگوییم تو ورنهان ها دیده همه از جان و عقل چو ام برم آمده نظر مشعله دیدگان و جان سوی تا

زنم شه گنج سر بر رهزنم که برم آمده خبر نبرم زر برم زر که ام آمدهشکن دل به بدهم جان مرا دل شکند برم گر کمر میان ز من برد کله سرم ز گر

کنم نظر کجا به من نظر در نشسته برم اوست سفر کجا به من دل شهر گرفته اوستکند می شکاف کوه او تیر زخم ز برم آنک سپر اگر وای او پیشگشادتیر

خود تاب تو ببری گر را آفتاب برم گفتم اگر بلی گفت کند تب چو را تو تابکشد دل به صفا نور او روی تاب ز برم آنک جگر سوی آب او حسن جوی ز آنک و

ام گشته خیال همچو او خیال هوس برم در قمر رخ نام او نام رشک سر وزپیشمن داشت که باده آن جواب غزلم برم این دگر پیشکسی خوری نمی بخور گفت

1404کنم چرا دگر کار کند او چو مرا کنم کار چرا شکر یاد لبش از چشیدم چونک

شوم چون خار جانب روم چون گلزار کنم از چرا سحر ترک شب مرغ چو شب پی ازسرم از نرفت عقل خورم می چه اگر کنم باده چرا زبر و زیر را بهشت مجلسچون

قمررخی چنان بهر ام ببسته کمر کنم چونک چرا قمر ترک گو ستاره هر پی ازبرم چرا زمین نام هفتمین چرخ سر کنم بر چرا بشر ذکر ام فرشته هر غیرت

1405زنم می بقاش طال کنم می هواش زنم میل می وفاش طبل عاشقم و گوش به حلقه

ام نشسته ره سر بر ام شکسته جان و دل زنم از می لقاش بهر را خیال قافلهمرهمش یلواج یا غمش طواشی زنم غیر می پاش و سر بر کند برون سری چه هر

را دنگ خراب مست را چنگ همچو دل تاشمی این سه همچو ام گرفته کف به زخمهزنم

کوثری حوض تک از جوهری خرید که زنم دل می بهاش بهر دهد نمی بها و خفتکشم کشانشمی گوش رود می خواب به چو دعاشمی شب وقت کند دعا سحر به چون

زنم

Page 145: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

اش الشه به برسد کی ام تازیانه زنم لذت می فناش بهر من که برد گمان که چونبود ملک و خرد ور بود فلک و قمر زنم گر می قفاش زود شود دل حجاب چونکزنی می سنگ سر بر مرا شیشه زنم گفتم می بالش تیغ زد عشق الف چو گفت

نو نوای نو ناله را رباب این رگ زنم هر می کجاش که دل برد پی نواش ز تاام سرشته چاشنی او فغان هر دل زنم در می خطاش و سهو من که گمان نبری تا

زند می گرز و خنجر عطا گه شهان عطاشمی خشم به من کشم می سخاش به منزنم

رسد نمی بدان دیده زنم می لطیف زنم سخت می هواش همچو کند ما هوای که دلاین نیست راست پرده حنین زین باش پیششماشمی خامش نوا این شماست راه

زنم

1406هر و شب بخواستم هر دعا به من را تو بخواستم سحر خدا ز من را تو ها شیوه چه به تا

من وجود این مونس من سجود از شوی را تا تو که چون من وجود این بشد خودبخواستم

ضیاطلب بدم سایه تو آفتاب پی بخواستم در ضیا که چون خوردیم سایه چو پاکآینه نور خواسته تو عشق ز بخواستم آهنیم صفا چونک خورم می زخم و آتش

نیافتم قدم جای شتافتم چون تو بخواستم سوی جا تو ز چون ببردیم جا ز پاک

1407شکرم همچو بت ای بگو ای خورده چه آن دوش از عمر باقی شب و روز سال همه تا

خورمکند می غمز تو رنگ مرا دهی غلط تو سرم گر این ست شده دنگ ام بدیده تا تو رنگپیشمن ز مرو تیز بکش عنان نفسی بنگرم یک سیر تو به تا دلم این بفروزد تاکن قرار نفسی یک طپد همی دلم منظرم سخت ز مرو تیز چکد می دیده دو ز خون

ام تیره خاک عبرت شوم می دور تو ز اخضرم چون چرخ رونق دمی ببینمت چونکزمین دیده ز دور شد آفتاب رخ الجرم چون فراق ز شب کند می سیاه جامه

کند می سپید جامه زند سر صبح به چو محضرم خور ز مشو دور جان آفتاب رخت ایمن خون مریز خیره بتا مکن کشی گوهرم خیره تو درمشکن بتا مکن دلی تنگ

دی نهاد من کف بر تو خیال می ساغرم ساغر به نشد میل او در بندیدمت تاآسمان و زمین یافت تو ز فربهی الغرم داروی که خود بر از مرا نما تربیتی

شکر ات ستیزه مست گر ستیزه صنم اخترم ای توست اختر من جان است تو جانکن خموش و بخور خون ام بگفته دل به کرم چند من خموش تو که زند همی کتفک دل

1408کنم فغان جان و دل بی تن چو شکر ای کی به کنم تا خزان شوم زرد غم ریز برگ ز چند

من جان درون سوخت من اندهان و غم کنم از نهان کیش به تا آتشین فروغ جملهزنی تن و شکنی جان دشمنی دوست ز کنم چند جان به تن نوحه دل شکسته من چندزنم می عشق نعره صنم ای عشقم کنم مومن االمان کی به تا غم ز اسیرکان همچو

Page 146: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

قمر ای آید من سوی سحر تو خیال فشان چونک خون که خاصه خون موج ز گذرد چونکنم

آهنم و سنگ نه آه غمم از آب شد کنم سنگ آن حدیث چونک تنم از روید کآتشقرین چون و قرین تو با دین شمس تبریز کنم ای قران یکی تو با هله اگر قمر دور

1409ام باده خویش کف از سحر در بداده تو ام ای داده که بگو راست صنم ای کن رها ناز

سرم از بنرفت آن برم از برفتی چه ام گر فتاده ره سر بر ببین بیا ره سر برشد حجاب در تو حسن مرا بد که بدی ام چشم گشاده دگر چشم را چشم دو آن دوختم

دوست عهد امید به جز دلم این بگشاید سر چون بر را دوست عهد ام نامه نهاده دلنفس این عشقم زاده بشد اولم ام زاده زاده بار دو زانک زیادتم خودم ز من

برد اسیر مرا عشق کافری بالد ز ساده چون و لطیف و صاف عاشقان روان همچوام

ام کشیده خوشش زلف ام رسیده شهی به ام من پیاده چنین چه گر ام گرفته شه خانهببین مرا بازبیا دین شمس تبریز ام از زیاده او از لیک تو عشق ز شدم مات

1410شدم جان چو صنم آن عاشق و اسیر که شدم تا نهان چون همه از نیم پری نیم دیو

بخورد زمین مرا که تا گداختم بدم شدم برف آسمان سوی تا شدم دل دود همه تاها جان ز حذرم بر ها روان از جان نیستم چو حذر چیست جان ز حذر نکند جان

شدمبدو من گمان رفت نبرد گمان کسی شدم آنک گمان آن سر بر عاقبت به چنین که تا

دست به گواهیی داد دلم بیخودی سر شدم از آن بگفت آنچ و شد دست ز من دل ایناوست از همه من ز نیست من های ناله همه زبان این بی و دل بی لبش می مدد کز

شدمعاشقی چو مرا عشق کنی نهان چرا شدم گفت عاشقان شهره سخن این برای ز من

من کار دست ز رفت تو عشق ز جهان و جهان جان این از چونک کنم می چه جهان به منشدم

1411صنم ای بیار باده مده دم و درآ صنم گرم ای مخار گوش کن گوش بنده البه

تو روان روان و جان تو مکان فلک صنم فوق ای خمار بیخ برکند که طربی هلدوستان قرین باد دلستان حریف دو صنم این ای عقار جام تو خوب جمال جیمرا جبرئیل شهپر را علیل دل صنم مرغ ای مطار نیست تو روی بهشت غیر

جهان در نظیر نیست را روح عصیر صنم خمر ای کنار نیست را دوست کنار ذوقروی غم بحر سوی چون تویی موسوی صنم معجز ای غبار و گرد برجهد بحر تک از

کن سوار مرا جان کن عقار از پر صنم جام ای سوار گشته ببین را پیاده زودبود ء شی عدمیم هر بود می چو من صنم مرکب ای قمار وام بود کی حبس موجب

من زبور بخوان تو هم من شور فزود که صنم هین ای شکار ترک من شکور دل کرد

Page 147: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1412بندم گرو وی با تا که خواهد می که کس هر خداوندم بیا بپیوند گیرد جان خاره سنگ که

قالوزی خندان زهی روزی گل به گفتم می همی چه کز باری تو دانی می گفت گل مراخندم

رویم در کرد تبسم خویم خوش شاه فرزندم خیال فرزند چنین نسلم بر نسل شد چنینعمرم من نیست عمرش که مسکین هر گفت من از شه امید مسکین من وعده بدین

برکندم عمرخود عمری قدر باشد چه زد من بر بانگ من و دل چندی خود تو من بر نهی می منت چه

چندم منشاید نهد منت اگر آید می لطف کز درآگندم شهی زر از منت بودی پرحدث چاهی که

او داد خرد تاج مرا خدمت در نابسته گر کمر بخشد چه خود با کن اندیشه خود توبپیوندم

برا اغتنم و تنافس سرا لی العشق تندم یقول تبتاس اال و تهجر ال و تفجر ال وگفته ثنا خرسندی به را غالمان شاهان خرسندم همه که این من بر خداوندی خشم همه

قومی فی السکر فاض و یومی صحوتی فی تشبه مضی حمیرا خمرا اسقنی و فاسرعالعندم

آرامی و شادی از پر جامی یکی درده بپرسندم بیا مخموران چو سرانجامی بنمایم کهگویم می بسیار من که خویم از قندم میازارید شد بسیار اگر دارم طوطیان جهانی

1413یارم آن کوی سوی به گریبانم دل این و کشید کفش شد گرو خوردم می که کویی آن در

دستارممن گرفتم زلفش سر من رفتم چو خود عقل گرفتارم ز گرفتارم زلفش حلقه در کنون

باشد چون که حالم ببین باشد فزون می دم هر که چو عقلی چنین صدساله های می چناندارم من

رستی من ز سر کن نهان مستی چنان در پنهان بگوید چه حالت آن در ماند مسلماناناسرارم

خوشتر فنا عاشق از که دلبر آن گوید می کارم مرا این اندر آخر نه بشتابی چند نگاراخندانم و گریان خوش چه من نوبهاری ابر هوش چو بی خوش چه من کاری های می آن از

هشیارمعشقش از بینی پران تو را قافی کوه عنقا عیارم چو یار لعل ز یابد خبر که آن اگرتبریزی شمس عشق ز دوتو آسمان چو تارم منم برنسکلد تا که آهسته زخمه تو بزن

1414جانانم که آمد ندا دیدم آتشی و عمرانم درخت موسی مگر آتش آن خواند می مرا

السلوی و المن ذقت و بالبلوی التیه این دخلت گرد به موسی چون است سال چهلبیابانم

Page 148: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دریا و کشتی از ها مپرس عجایب بنگر خشکی بیا این در کشتی من سال چندین کهرانم همی

تو عصای قالب وین موسی تویی جان ای ثعبانم بیا افکندیم چو گردم عصا برگیری چوگل از ساختی مرغی تو مرغت من و عیسی پرانم تویی اوج در چنان من در دردمی چنانک

پیغامبر ساخت مسند که مسجد آن استون ناالنم منم هجر درد ز سازد دگر مسند او چوصورت بی ساز صورت و خداوندان نمی خداوند من دانی تو من بر کشی می صورت چه

دانمجمله آتشم زمانی آهن گهی سنگم میزانم گهی و سنگ هم گهی سنگم بی میزان گهی

من از چرند می زمانی جا این چرم می شکل زمانی خود گهی میشم گهی گرگم گهیچوپانم

ماند کجا دایم نشان آمد نشان آنم هیوالیی من آن بداند ماند آن نه ماند این نه

1415شهماتم چه شهماتم چه من رخ آن بند فرزین شه ز ای مکن مکافاتم شه ای مکن

مکافاتممهری او از چشمت بر که مهری از گشت پر خراباتم دلم کنج وگر محرابم پیش در اگر

آواره شد رحمت مگر پاره دل این لخت آفاتم به دریای در که آخر رس فریاد مراآمد حرام من بر او جز آمد خرام خوش شاه و چو باغ در اگر هجرانش ز برگم بی چه

جناتمپروینم و ماه از سود چه باید او رخسار و مرا شام از سود چه خواهم او زلف شام چو

شاماتمخورم دستش از آزاده چو و آزاد منم سماواتم باده باالی به بوسم زمین او پیش چو

تبریزی الدین شمس ز دارم من که ها این سعادت پیش به آرد سجود ها سعادتسعاداتم

1416ندیدستم شیرین چنین خشمینی و رویی هاش ترش افسان ز مجنونم هاش افسون ز

سرمستمزیبا چنین نی ولیکن جانا ام دیده بس خویش بتان در کنون خویشم و پیوندم تویی

درجستمدانی می که بودم چنان پریشانی از شب دستم همه دگر از کریما حیرانی ز دم این ولیک

را او برجهان و بگیر دارد دل که حالت این برجستم از خاک روی ز تو سعی ز خاکی من که

1417ندیدستم رویی چنین من که تو روی حق مردم به از که صورت بدان تو مانی چه

شنیدستمهم نروید و ست نرسته عالم این در باغی میوه چنین چنین بیداری نه و خواب در نه

نچیدستم

Page 149: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

باشد نبی صد دعای نبود پدر یک دولت دعای بدین گشتم دولتی سان این کزرسیدستم

سوزی غمت از دارم که روزی آسمان ز گردش شنیدم این در او سوز های رفعت زخمیدستم

پیشه آموختم عشق ز اندیشه گوید می کلیدستم مرا او لطف ز قفلستم دوست عدل زرو پیش آیینه یکی ذره یکی هر خریدستم گرفته جان نرخ به را این گر آیینه آن کز

بویی او از اوها همه اویی یکی او است بایزیدستم کدام قربش ز یزیدستم بعدش از که

گشتی پرشکر کی از که من را نیشکر انفاسشچشیدستم بگفتم کز تو سوی کرد اشارتکردی نهان چهره چرا غنچه چون که گفتم جان اندر به جسم به او روی شرم از بگفت

خزیدستمپندی هم و بندی هم که گفتم را پیر مریدستم جهان را او ولیک من پیرم چه گر بگفتا

آزادی و شکر در جهان دارد زبان صد سوسن اندر چو مزید خورش جهان و جان آن کزمزیدستم

پرش بر رنگ هزاران طاووسی چو آمد پریدستم بهار جانب بدین او حسن باغ از من کهها ریحان و راح کشیدم ها جان عشرت بهر کشیدستم ز عقاقیری رنجوران رنج برای

بنده جانب بیامد فریبنده عشق پزیدستم شبی تو برای تتماجی که الله بسم کهرشته سر کردم گم که او آورد تتماج ها یکی گریبان ساعت آن سوزن شکستم

دریدستمسیرم چون فروکوبید تتماجش ز نوشیدم شیرین چو آن کز کردم ترش رو طزلق چو

بریدستمنامد او تتماج آن از سیخی بجز من دست مستفیدستم به آنچ در سرتیزم سیخ چون ولی

گل نوعی ست بشکفته تتماج آن از برگی هر من به چون که باغی هر کرد شکوفهبشکفیدستم

خیزد می میوه عقیبش ریزد همی چون از شکوفه بدید من که دان نفی در بقانابدیدستم

آید پالودنی پی عاشق بالیدن پروریدستم همه آنچ هر تو دان همی قربان پیچیزی فایده کاهیدن ندارد هنگام کاهش بجز غم ز من که این نیست گزافهگزیدستم

نالد ما بهر سرنا که سرنا چون یار ای دمیدستم بنال سرنا در که پرآتش ها دم آن ازاخضر روضه در برو دیگر سخن من از من مجو که بجو منظر آن از و حسن آن از

خریدستم

1418و عاشق و غریب دیدارم مشتاق بربستم مستم دال رخت اینک من دارم لقا عزم کنون

نگردانم رو قبله ز عالم همه قبله هستم تویی من که وادی هر به آرم نماز قبله بدینمذهب توم جز وانگه قالب این در جانی برون مرا تو عشق به جانا نیستی از من که

جستمدارم سر سزاوار دارم سری تو جز دستم اگر این باد بریده گیرم دامنت جز وگر

Page 150: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

معنی بی حرفیم یکی تو بی روم که جا هر عشق به در شین چو بگشادم چشم دو هی چوبنشستم

را هش ام کرده گم چرا شینم من چو ام هی من از چو من خواهد می ترکیب هش کهبگسستم ترکیب

خود هوای وسواس ز مرتد و گمره رستم جهانی خویشتن شر ز عشقی چنین اقبال بهشد صافی که آمد آن از دل این عشق سرباالی این به در دل بی من گل و آب دردی از که

پستمافتادم پاش در چون که او خیال لطف خستم زهی لب دو آسیب به را خیالش های قدم

منطق از کردم طهارت گفتن از دست توبه بشستم وضوی شد پیاپی چون حوادثبشکستم

1419دانستم که نوعی آن از گویم دل حال نتانستم بگفتم دل خون و چشم آب موج برآمد

چیزی دل شرح از پریر گفتم می بسته خرد شکسته شیشه چو من و فکر جام شد تنکبشکستم

طوفان این در ها کشتی بشکستند تخته تخته و چو پا بی من که خود من زورق باشد چهدستم بی

زشتی نه و ماند خوبی نه کشتی این موج از من شکست را خود و خویش بی شدمبستم ای تخته بر سبک

آمد پست حرف این ولیک اما پست نه باالیم اوج نه زان گهی اوجم بر موج زین گه کهپستم در

دانم می مایه این ولیک هستم نیستم دانم نیستم چه چون ولی جان ای نیستم هستم چوهستم

محشر این در ره صد چون حشر در مرا ماند شک چون چه و زار بمردم اندیشه چوبرجستم اندیشه

وادی این در باری مرا صیادی ز شد خون صید جگر من شدم شادی نبد چون صیدم زوارستم و

میشه یک و گرگ صد او در بیشه چون اندیشه اندیشه بود ز من که پیشه کنم اندیشه چهمستم ده

درافتادم من اول ز برکندم که چاهی هر پیوستم به دام اندر من بنهادم که دامی هر بهآمد ریش خام خیال آمد مشتریش که کردستم خسی کار من رو که مالد می کبر از سبال

گلخن این در گل نشاندی کودن ای آخر کردی تو چه خار از ولیک برگی گلشنت از نرستخستم

تن از گل چو آیم برون من که کند واجب و مرا سین چو من و شصت به شد عمرم کهشستم این در شین

1420هستم من چو غمگینی چه سرمایه و سود شد التاسوا اگر که من جود ز سر برآور

نمودستم

Page 151: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

شبنم بود دریایی ز عالم شود فانی از اگر ست نیفتاده خود از او ست افتاده گردستم

غوغا این ماهی درون دریا عدم ماهی بی جهان صیاد من که شد گم اگر صیدش کنمشستم

1421گردم چرا اسبت پس و پیش من که بشنو گردم بیا چرا هنگام به را اسبت نعل ازیرا

دادی دم نه الفیدی نه دادی ندم از دم امانی بافر و باکر زهی فردم دم عیسی زهیبیدادی ز آمد پاک که دادی لبی از دخلم هر چو ست گشته کجا خرجم وسعت داند کی

خرجمتو وجود محو شدم تو جود و داد دیدم وردم چو را باغ گویی که برآوردم رنگی یکی

قدرالسردی امام جوانمردی داوود از تو و گرم از برون سردم آن محصون من چوسردم

نقشم بر آورد طراد تو عکسجیشحسن نه چو عکسم در نه من فکرت ز جستم در برونطردم

جاویدی بود شرابی وادی این کاندر کن بود خمش دو هر که خوردم او درد و رواقدرخوردم

1422گردم می یار بگرد دارم حاجیان گردم طواف می مردار بر نه دارم سگان اخالق نه

گردن بر بیل نهاده باغبانانم گردم مثال می خار گرد به خرما خوشه برایصفرا کند بلغم شود خوردی چون که خرما آن می نه طیار چون که برویاند پر ولیکن

گردمپنهان بس است گنجی یکی او زیر و مارست می جهان مار دم چو وی بر و گنجستم سر

گردمخانه این گرد چه اگر دانه غصه گردم ندارم می بوتیمار چو اندیشه به فرورفتهگله و گاو نه ده در ای خانه گردم فربه نخواهم می ساالر پی ساالرم مست ولیکن

جویان را خضر قدوم دم هر و خضرم می رفیق پرگار چون که سرگردان و برجا قدمگردم

جویم می جالینوس که رنجورم که دانی گردم نمی می خمار بر که مخمورم که بینی نمیپرم می قاف گرد که سیمرغم که دانی گردم نمی می گلزار بر که بردم بو که دانی نمی

گردد می که دان خیالی مشمر مردمان زین اسرار مرا بر چه جان ای نیستم ار خیالگردم می

گویم همی آن و این بر گردم نمی ساکن گردم چرا می ناهموار کرد مستم و برد عقلم کهدارد زیان را حرمت که شپشپ مرو گویی عار مرا بر آن از دارم می عار حرمت می ز

گردمخبازم مست ولیکن را نان ام کرده گردم بهانه می دیدار بر که گردم می دینار بر نه

بینم می نقاش او در آید پیش که نقشی آن می هر وار مجنون که دان لیلی عشق برایگردم

Page 152: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

گنجد نمی در هم سر که سربازان ایوان این می در دستار بی که معذورم سرگشته منگردم

سوزم خود بال و پر که آتش پروانه گردم نیم می انوار بر که سلطان پروانه منمگوی کمتر و باش خامش که پنهان گزی می را لب که چه هم این توست مکر و فعل نه

گردم می گفتار بربگریزی چه ار وار شفق تبریزی شمس ای می بیا اقطار این بر شمست پی از وار شفق

گردم

1423گردم همی جان بی چنین جانا من ز دوری تا زان تو گردت به درآوردی چرخم در چو

گردم همیجویم در صاف آب چو بویم خوش وصل باغ این چو در سویم هر است احسان چو

گردم همی احسانخوش شکار و کار زهی خوش کار افتاد گردم مرا همی بستان این در خوش نوبهار باد چو

جانش صد به نفروشم که بستانش و باغ جای میدان چه این در میدانش گوی من شدمگردم همی

جان ای قبول نبود او که جان ای ملول باشد پسسلطان کسی جان ای رسول آل منمگردم همی

بردستم بوی لعلش ز مستم چرا گویم را گردم تو همی کان گرد به دستم در عشق کلنددل جای چه جان کیمیای از جان منم جای گردم چه همی نان گرد که نان آسیای تو چون نه

مستان حلقه میان دوران این در وارم همی قدح دستان بدین آن دست به این دست زگردم

1424ترسیدم و بود گه بی که دلبر با عذر دیدم بگفتم هم نیز بگاهت زیرک کای داد جوابم

نادیده گیر دیدی چو پسندیده ای پسندیدم بگفتم خود لطف به را ناپسندت او بگفتست نگردیده هرگز دل تقصیر شد چه گر از بگفتم من که دان من از هم را آن بگفت

نگردیدم دلمهجوران آه بشنو خورد خونم هجر پیچیدم بگفتم پات کاندر ماست لطف دام آن بگفت

بستد دشمنان از مکر به را یامین کابن یوسف هم چو را پیمانه تو من و کردند متهمدزدیدم

رو گفتا دور ره بس و است گاه بی روز را بگفتم ره من که منگر ره به بنگر من بهنوردیدم

قدرت این پیش باشد چه عالم گه بی و گاه اسباب به این بر را پنهان اسرار من کهنبریدم

بندی همدگر بر همه را خالیق عقل مگر اگر ما لطف سر بگزیدم نیابد که جان آن

1425دارم نطق تا بگویم من کار است گویی دارم دعا حق چه باری آن بر را دعاها تو قبول

Page 153: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

گردد همی دعاهاام تو سمع شمع گرد دارم به محترق دعای پروانه پر چون آن ازاصغایت بهر که درآ حاجاتم دارالکتب دارم به ورق زیر ورق دارم صحف فوق صحف

است فضل بخشیده سر که گنجد کی چرخ در رب سرم غم گوید می و است شاد دلمدارم الفلق

پیچد اگر بادی هر ز اندیشه بید شاخ دارم چو متفق اصول خضرا سدره بیخ چو

1426دارم همنشین شاهی چه باطن در که تو دانی دارم چه آهنین پای که منگر من زرین رخ

آوردم روی کلی آورد مرا که شه دارم بدان آفرین هزاران آفریدستم کو وزانرا گوهر دریای گهی مانم را خورشید دارم گهی زمین ذل برون دارم فلک عز درون

گردم همی زنبوری چو عالم خمره دارم درون انگبین خانه که تنها ام ناله تو مبینخضرایی چرخ بر برآ مایی طالب گر من دال حصن است قصری الومنین چنان امن که

دارمگردان او از است چرخ این که آبی آن است باهول شیرین چه چنین آبم آن دوالب من چو

دارم حنینفرمانم به بینی همی جن و آدمی و دیو دارم چو نگین خاتم در که سلیمانم دانی نمی

جزوم هر ست بشکفته که من باشم پژمرده زین چرا زیر براقی من باشم خربنده چرادارم

پایم بر کوفت عقرب نه وامانم ماه از دارم چرا متین حبل من چون برنایم چاه زین چرارا ها جان کبوترهای کردم ای حصین کبوترخانه برج صد که سو این جان مرغ ای بپر

دارمگردم ها خانه در اگر من آفتابم دارم شعاع طین و آب ز والدت یاقوتم و زر و عقیق

روی در دگر دری بجو بینی می که گوهر هر دفین تو باطن در که گوید همی ذره هر کهدارم

من حسن به قانع مشو گوید گوهری هر را جبین تو در نوری که آن است ضمیر شمع از کهدارم

تو نداری دریابد که هوشی آن که کردم هوش خمش چشمی که مفریبان و گوش مجنباندارم بین

1427دارم نمی عالم سر باالیم اقلیم از دارم من نمی عالم سر خاکم از نه آبم از نهپرگوهر دریاست وگر پراختر باالست دارم اگر نمی هم آن سر پرعبهر صحراست وگر

کن حریفی ما با دمی کن ظریفی گویی دارم مرا نمی همدم را تو التسکن ست گفته مراست پرورده لطف شیر به فضلش دایه چون نمی مرا زمزم سر شیرم آن مخمور من چو

دارمبازد جان مشتاق دل سازد جان که شربت آن نمی در محرم منش دریازد که خواهد خرد

دارمدارم کجا از غم سر بیزارم چو ها شادی دارم ز نمی خرم و خوش دلدارم یار غیر به

Page 154: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بندم می روزه بر شکم عندم چون خمر آن نمی پی غم برگ که آزادم سرو آن من کهدارم

بو و رنگ ز شسته شدم جو آب در دارم درافتادم نمی مرهم سر او زخم ذوق عشق زادهم یکی اشهب یکی دان مرکب دو شب و روز نمی تو ادهم سر شینم نمی بر اشهب بر

دارممذهب را عشاق بود شب و روز منهاج این طارم جز کهن این زیر به مسلک بر که

دارم نمیپران سویی بی سوی مرغانند عشق باغ دارم به نمی خاتم ولی سلیمانم را ایشان من

زنده من به عالم شد که خنده خوش عیسی مریم منم از من دارم حق ز نسبت ولیدارم نمی

دیدم خود راه خموشی بشنیدم حرف این عشق نمی ز لم و ال دوست با من که عشقا بگودارم

1428پروازم آهنگ در ماندند عجب بازان بازم همه جستن در من که دیدی من همچو کبوتر

پرد همی پری هر به مرغی هر هنگام هر آغازم به پرواز در که پوالدم سنگ من مگرمن زبان از ترس می و هنگام بی مگشای من دهان که درکش زبان زرین بود گر زبانت

گازمباطن در است نیشی مرا گوید می دنبه دنبل بنوازم به آغاز از گر دنبل ای بشکافم را تو

ایمن شوی تا نرمی به را خود من تو بر سازم بمالم فن چه دانی تا که بشکافم ناگاهانت بهخامی دنبل ازیرا ساعت این مگشای بپردازم دهان تو کار به پخته شوی آید وقت چو

کردستی شوخ دیده که ما از برد شوخ فرداش کدامین پس که را پیهی دیده خوانی چهبگدازم

پرد می قهر تیر که بستان من نطق اندازم کمان خویش سوی تیر مبادا مستی از کهتبریزی شمس عتاب سازنده است سوزی سوز یکی این با چو ناری عالم از رهم

درسازم

1429بگریزم دلدار از که دلدارم بهره بی آن بگریزم نه پیکار این کز دارم کف به خنجر آن نه

دارد کارها دروگر من با که تخته آن بگریزم منم مسمار از نه گردم زبون تیشه از نهنندیشم تیشه خالف خویشم بی تخته بگریزم مثال نجار از گر را آتش که جز نشایم

سازم سفر کم لعلی به من ار سرد و خوار سنگم غار چو یار ز گر تاری و تنگ غارم چوبگریزم

برگی بی ز بگریزم چو شفتالو بوس بگریزم نیابم تاتار از گر تاتاری مشک نبویمگنجم نمی در منهم که رنجم همی خود از آن دستار از از گر گنجد نمی سر چون سزد

بگریزمآید پیش به دولت این که باید می قرن بگریزم هزاران بار این اگر دگربارش یابم کجا

بپرهیزم خوبان از که نامردم نه رنجورم بگریزم نه خمار از که دارم ای معده فاسد نهمانم سپس میدان در که پاالنی پشت بر بگریزم نیم ساالر از که من ده این فالح نیم

Page 155: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

من جواب گوید دلم کن بس دال گویم بگریزم همی ایثار ز چرا غرقم زر کان در من که

1430باشم سر عشاق بر که عشق در پای باشم نهادم پدر از پیش ولی جان عشق فرزند منم

زاید می بادام از بادام روغن چه شجر اگر از بیش من که داند جان که گوید همیباشم

شد مالیک مسجود چو گوید همی ظاهربین باشم به مختصر جسم که داری روا ابله ای کهلرزم همی سیمابی چو عشقش کف بر زر زمانی همچو دل همه معدن بر در زمانی

باشمقالب در عشق و جان چو ناپیدا و پیدا باشم منم کمر شهره گهی پنهان میان اندر گهی

دارم من که سوداها چه یارم آن زلفین آن باشم در شمر حلقه گهی آیم می حلقه در گهیرفته من و قرن هزاران یابد بقا عالم عاشقان اگر سمر میان باشم سمر شب هر

باشمخواهد همی پنهان خود چو پنهانی معشوق همچون مرا عیان کوران شب رغم نی وگر

باشم قمردارم سرت بر مه چون که گوید همی گردون اگر مرا من از بپرس گویی می نیک بگفتم

باشمنیارامد ماهی او در جنت شود ساحل باشم اگر شکر در آنگه پس گویم او شهد حدیثبشناسی دلدار آن از را ما اگر وصل روز باشم به دگر دل بی من باشد دگر دلبر آن پس

برافروزم آتش هر ز من گر تنم این باشم بسوزا تر سیالب هر ز من خود اگر آب مبادمپاالید تبریزیم الدین شمس که محوی آن بشر در چون جا آن من ریزد می بال را ملک

باشم

1431باشم دل تنگ و حزین غم فرستی کم چون غم مرا لطف ز فروریزی من بر غم چو

باشم خجلدم یک شوم غمگین تا نگذاشت مرا تو باشم غمان گل و آب من تا نگذاشت مرا تو هوای

دارد می زنده تو غم را عالم اجزای مستقل همه وی در که خواهم غمی تو کز منمباشم

گردد دوا را دردم که برانگیزی دردی باشم عجب مکتحل وی از که برانگیزی گردی عجبکردن فدا جان ارزد که کو کفیلی را باشم فدایی مشتمل را آن که کو کسایی را کساییآید من به رنجوری که نگذارد تو رنج باشم مرا مقل و درویش که نگذارد تو گنج مرا

برافروزم شمعی تا نگذاشت مرا تو باشم صباح مستدل من تا نگذاشت مرا تو عیانبپوشاند را خیالت آید پیش به کان باشم خیالی بحل او خون ز من بریزم خونش اگر

را عالم دو هر خیال تو عشق ز چگل بسوزانم شمع من چو پروانه دو این بسوزندباشم

خود قال به خود حال ز کن کمتر نقل کن من خمش چرا دارم من که نقلی منتقل چنانباشم

Page 156: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1432باشم عدم باشم عدم تو بی من که دانی خود هم تو آن از است هست قابل خود عدم

باشم کم نیزاحزانم بیت در یقین مانم جدا یوسف زان باشم چو ندم هر ندیم باشم بد ظن حریف

باشم مه چو گردم عسس باشم شه شهر شحنه هر چو سقام باشم غم دزد شکنجهباشم سقم

جا هر کشم می اشتر چو را غم گردن باشم ببندم ارم باغ در چو ننوشانم خارش بجزروزی کند اشتر مرا آرد قصاص گر باشم قضایش حرم آن حمول گردم او حج جمازهاشتر گه و اشتربان گه مر امر محکوم علم منم شقه گهی طبلم چون خواره لت گهی

باشمفضلم آن لشکرگاه به طبلم اگر طبال را اگر سلطان چو دارم غم چه تلوین این از

باشم حشمبیاموزم رقصش ره را فکرت خرس باشم بگیرم مغتنم رقصش ز آرم بتان هنگامه به

چیزی هر نقش نمایم گفتن بی که ام شمعی باشم چو رقم غماز که کژمژ اندیشه مکنراحی اغتنم و تساکر صاحی یا العشق یا یقول اخشم فاشبعناک یا داویناک و طاوی

اولی به موالنا و المولی نعمه یهشم شکرنا ال الکاس هذا و یفنی ال العیش فهذاکاالسو تا لزمونو میراسوذ کالی باشم افندی محتشم من تا که خارس کنا نازس اذی

جانی بکی عیسی ورر روحانی یار ای باشم یزک متهم من اگر قانی ایلکل اول سنکاو بگوید تا قاصد به باشم ترش باشم صنم خمش من چون را تو چونی ترش چونی خمش

باشم

1433باشم وثن تراشنده خیاالتش کز آنم باشم من شکن بت را بتان آمد وصال هنگام چو

باشم بوعلی سخره چه باشد ولی او چون بند مرا چه بنماید خویش حسن چوباشم بوالحسن

آرد می پیش صورت شاهد دو گه و است شمع را گهی نخستین آیینه چو من را دومباشم لگن

جان عشقش به بسپارم که گردن در است وامی ممتحن مرا تقاضا از تا نگزارمش ولیباشم

یوسف بود قعرش در که چاهی بود زندانم شدن چو زندان در که روزی آن من جان خنکباشم

چاهیان دست که باشد رسن او دست پابست گیرد چو که دم آن زنم ها دستک چهباشم رسن

زد راهت که تا عشقی ز نالی می چه گوید راه مرا ره این در من کش کاروان آن خنکباشم زن

من ساز وقت دانی که خواهی اگر لیک چنگم تنن چو تن تن در که را دم آن دار غنیمتباشم

من جنون پرده زند من ذوفنون یار فن چو چه در دم آن که نی کس دگر داند خداباشم

Page 157: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

کوبم می پای او با که دارم غم چه غم کوب باشم ز ذقن شیرین بر من چون آیدم تلخی چهباشم جهان یک در چرا دارم جهان صد از بیش بابزن چو در چرا من کباب شد پخته چو

باشممن جان بود کبوتر را عشقش باشم کبوترباز بدن اندر چرا دیدم را خویش برج چو

دنگم و خویشم بی گهی جنگم در خویش با فن گهی سه این با چرا گلرنگم یار آمد چوباشم

را ها جان نیست حجابی عشقش گرمابه در کن چو جامه در چرا گرمابه نقش من نیمباشم

شد خواهم آواره من که گویا دل ای کن وطن خمش در چگونه تو از گرفت آتش وطنباشم

باشم تن ز بیرون وگر باشم وطن در من باشم اگر یمن اندر سهیل تبریزی شمس تاب ز

1434باشم من که من باشم که رویم مه روی آمد من چو چرا شد گل او از خاری هر چو

باشم یاسمنمومی کند مومی چرا گردد عسل سنگی هر استیزه چو چرا شد جان چون اجسام همه

باشم تنآمد روان آب آن چو گردد جو چشم هر بوالحسن یقین بند چه او حسن ست جلوه در چو

باشماکنون تا شمع مثال بودم لگن در چه لگن اگر اندر چرا آتش گشت جمله شمعم چو

باشمباشم آسمان زیر چه رستم نحسزحل از ممتحن چو چه از گشت دولت جمله محنت چو

باشمبر مرا دارد حسد من بر باشد حسد حسد باشم کی لبن تشنه چرا مستم چون خمر جوی ز

1435دانم می کرد خواهی چه گردی همی دل گرد زرد به را رخ و خون را دل کرد خواهی چه

دانم میبردی همه دل رخت که برآوردی بازی دانم یکی می آورد دگر بازی این از بعد خواهی چه

اندر آتش پس خستی جگر غمزه یک بستی به خورد او بخواهی بینم می پخت بخواهیدانم می

من سرد آه حق به من گرم اشک حق می به سرد از گرم که بینی چون پرس گرمم کهدانم

است فرق ولی دامن را تو سینه و سوزد دل از مرا درد و دود از دود و سوز از سوز کهدانم می درد

دلم کن صبوری مردان چون که گویم دل مرد گوید به تا زن ز غم از ار زن نی مردم نهدانم می

گفتی نمی بادی هر ز برخیزی گرد چون دانم دال می گرد دریا ز برآوردن مردی از که

Page 158: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بازد می طاق و جفت چو مه کان دل داد فرد جوابم و جفت ز گر گویم جفت ترسا چودانم می

پنجی شش نرد بریزد قایم شد شطرنج در می بگویمچو نرد این اگر باشم غم ماتدانم

1436دانم نمی ماهی یا و زهره یا و خورشیدی نمی تو خواهی می چه مجنون سرگشته وزین

دانمموزونی و است لطف همه چونی بی درگاه این درگاهی در چه خضرایی چه صحرایی چه

دانم نمیدارد کهکشان راه که گردونی خرمنگاه گرد به ترکان دانم چو نمی خرگاهی چه اختر تو

سوسن نرگسو و بنفشه گلشن ما جان رویت نمی ز همراهی چه روشن ما ماه ماهت زدانم

دل درون ماهی از پر ساحل بی دریای دانم زهی نمی ماهی چنین ندیدستم دریا چنیندانه شه همچو محقر افسانه خلق دانم شهی نمی شهنشاهی را باقی شاه آن بجز

گویان سخن ذراتت که پایان بی خورشید دانم زهی نمی اللهی تو اللهی ذات نور توخوبی این از سوزد همی یعقوبی جان دانم هزاران نمی چاهی این در خوبان یوسف ای چراتلوینی غرق همیشه چینی سخن کز کن نمی خمش آهی دمی هایی دمی هویی دمی

دانمخوردستم که افسون آن از سرمستم که کردم ز خمش را مستی و خویشی بی که

دانم نمی آگاهی

1437خوانم می حمد و ثنا خندد می برق و رعد گردانم چو ماه گرد به پرنورم صاف چرخ چو

فرعونان ز من موسی چو دارد ای عقده برهانم زبانم ز یابد خبر فرعونی آنک رشک زرا هستم دریابید چو را دستم جاسوس فروبندید من که فرعونی لشکرگاه به

سلطانمقدوسم اسرار از من ناموسم نه جاسوسم بپرانم نه الفی تا که سرمستم چونک کن رها

انگیزد باد باده که خیزد می باد باده پریشانم ز وی از من که باده چنین این خصوصامی زین رسد بویی اگر را عالم زهاد دانم همه نمی من گویم چه آید پدید ویرانی چهانفاسسرمستان آن از بویی گر که می جای کآب چه بالفد مرمر در و سنگ در رسد

حیوانمجمعند او در مستان آن و ست عزبخانه من من وجود خود یا عجب ایشانم کز حیران دلم

ایشانمایشانم غیر من وگر ایشانم جنس من ریحانم اگر و روح در من که دانم همین دانم نمی

1438پایم بی و دست بی دل او عشق پای می ندارد زنجیر سر مجنونم چو شب و روز که

خایم

Page 159: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

او خیال آید گر که ترسم و خونم بیاالیم میان خویشی بی ز را خیالش دل خون بهداند آشنا چه اگر عالم همه بگشایم خیاالت راه این اگر والله شود غرقه خون به

لیلی آن مجنون اگر سیلی در افتاده بنمایم منم هاش نشانی خواهد نشان یک گر من زاستاره همچو شب همه پاره دل گردد خودرایم همه یار سحر ز آواره من خواب شده

پریان لشکر از بپرس گریان من های شب سایم ز می پای را پری آمدشد ز ظلمت در کهنیاساید من روان بیاسایم دم یک نیاسایم اگر لحظه یک که بیاسایم لحظه آن من

آتش از پوشم قبایی خورشیدی چو تا کن بیارایم رها را جهانی خورشیدی آتشچو آن درسوزد همی او عشق ز گردون بر خورشید آن را که سوزش که گوید می شکر دم هر و

شایم همیباشم غمش گدازان ماهی چون که تا کن پس رها زان مه چو من نکاهم مه چون تا که

نیفزایم

1439دانم نمی دانم نمی را تو نه ایوان این دانم من نمی دانم نمی را جادو نقاش این من

سو این بیا استادی تو سو هر مرو گوید نمی مرا دانم نمی را سو بی سوی آن من کهدانم

پریشانم دارد همی گریبانم گیرد نمی همی دانم نمی را بدخو خوی خوش این مندانم

نیارامد مطرب بی که ست پیشه طرب جان نمی مرا دانم نمی را جو طرب جان این مندانم

آهو گله پیشش جهان بینم همی شیری دانم یکی نمی دانم نمی را آهو و شیر این من کهکرده جو جویای مرا بربوده سیالب نمی مرا دانم نمی را جو این و سیالب این که

دانمبازاری و کوی میان من شدستم گم طفلی نمی چو دانم نمی را کو این و بازار این که

دانمبدگویان گویند بدت مشفق یکی گوید دانم مرا نمی دانم نمی را بدگو و را نکوگو

گربه چون فرزند خورد شو چو فلک زن چون دانم زمین نمی را شو این و را زن این مندانم نمی

غیبی صورت آن گوید مرا می نکته ابرو دانم به نمی دانم نمی را ابرو و چشم غمزه کهبویش از روشن چشمم که یوسف او و یعقوب نمی منم دانم نمی را بو این اصل چه اگر

دانمخندد من روی در مه چو دارد ترش رو گر نمی جهان دانم نمی را رو مه میر جز من که

دانمدم هر به قدرت بازوی و دست پرد ز می دانم تیر نمی دانم نمی را بازو و دست آن من که

آمد کباب دل و جان که درافتادم مطبخ آن دانم در نمی دانم نمی را طزغو گندیده این منآمد ماه قرصشقرص که دیدم نانبا دانم دکان نمی دانم نمی را ترازو و نان این من

من بازرستم طفلی به من شکستم صف مردان دانم چو نمی را لولو الالی این کهدانم نمی

Page 160: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

برپر سوی بی سوی به منگر ششجهت گویی نمی تو دانم نمی را سو آن من سو این بیادانم

جویی می قال و قیل چه گویی می چند کن نمی خمش دانم نمی را قالو و قال و قیل کهدانم

قانان همه قان آن از آمد یرلغی دستم چو به با من دانم که نمی دانم نمی را تو با وپنهانی جالینوس ز من آخر دارم دانم دوایی نمی دانم نمی را پهلو درد این من که

گوید می جالینوس که دارویی و است دردی نمی مرا دانم نمی را دارو و درد این من کهدانم

را گیسو و زلف مپیچان من پیش ز شب ای را برو گیسو و جعد آن جز دانم که نمیدانم نمی

است گلگون چه خورشیدت که گلچهره روز ای نمی برو دانم نمی را یاهو نور جز من کهدانم

شیرت با شیره ای برو نقلت با باغ ای دانم برو نمی دانم نمی را طزغو و نقل آن جز کهمن بر آسمان برج ز آید منجنیق صد دانم اگر نمی دانم نمی را بارو و برج آن بجز

دارم نهان ترکان چه دارم چهرگان رومی دانم چه نمی دانم نمی را هالوو ار است عیب چهکن حیران ترکان آن از آخر بپرس را دانم هالوو نمی دانم نمی را او هال حیرت آن کز

غرد همی تن کمان پرد می تیر چون دانم دلم نمی دانم نمی را بازو و دست آن اگررا معنی ترکان ببین را هندو حرف کن دانم رها نمی دانم نمی را هندو که ترکم آن من

من با دلی سنگین مکن تبریزی شمس ای دانم بیا نمی دانم نمی را لولو و سنگ تو با که

1440سم ها آسمان فراز من خنگ سبز ای شکر بنه تنگ صد چو زیبا مه آن بنشست که

پیشمشکر از پر و شیر از پر کوثر ما سوی شد و روان سنگی بزن را سقا مشک بدران

خم بشکنبیابانی از برآمد پرور جان آهوی دم یکی سوزان ریگ بر زند او بیم ز نر شیر که

ماند می عید روز به خواجه ای مستیم زند همه می بیخود و مست دهلزن و مست دهللم لم

دندان در انگشت سر میدان در عقل که درآمد من گفتم چه حیران با و سرمست با کهالهاکم

یابد نمی هم دارو به ما میان عاقل شود یکی می مجنون چه مجنونان زنجیر این درمردم

پرزر خانه صد از به ساغر یکی من نزد قمقم به یکی باده آن از الغر تن بر بریزمکش می در عید خوششراب داران روزه خلق میان ترس ز آیی شب که مستی آن نه

کزدم چونروزه بشکند کو میی کوزه بی و رطل بی طزغو بخور از نی شیره نی و انگورست ز نه

گندم از نیبرخیزی مخمور سحر درریزی که نی دم شرابی کوته افتاده آن از باده آن است دروغین

Page 161: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

رو می خامشان کعبه به شو محرم و بربند نی دهان و جو اشتر نی مستی این اندر پیاپیجم جم

1441سم ها آسمان فراز من خنگ سبز ای ای بنه نامه دعوت کیف بی مه آن بنوشت که

پیشماندر ظرف نیست گنجا که کوثر ما سوی شد و روان سنگی بزن را سقا مشک بدران

خم بشکنبیابانی از برآمد جانی چون آهوی دم یکی سوزان ریگ بر زند او بیم ز نر شیر که

ماند می عید روز به خواجه ای مستیم زند همه می بیخود و مست دهلزن و مست دهللم لم

دندان در انگشت سر میدان در عقل برخوانیم درآمد چه حیران با و سرمست بر کهالهاکم

یابند نمی وهم دار به ما میان عاقل شود یکی می مجنون چه مجنونان زنجیر این درمردم

پرزر خانه صد از به ساغر یک مخمور قمقم بر یکی باده آن از الغر تن بر بریزمکش می در عشق خوششراب داران روزه خلق میان شرم ز آیی شب که مستی آن نه

کزدم چونروزه نشکند کو میی کوزه بی و رطل بی از بخور نه شیره از نه و است انگور ز نه

گندم از نه بکنیدرریزی که نی برخیزی شرابی مخمور دم سر کوته افتاد آن از باده آن است دروغین

اشتر می مشک زیر به پر خانه باده از قم رسید زد بانگ قمقم که خراخر خواب کن رهاقم

رو می خامشان کعبه به شو محرم و بربند نی دهان و جو اشتر نه مستی این اندر پیاپیجم جم

1442دارم من که سامان و سر عالم در سرگشته من زهی که بریان دل تو عشق راه در زهی

دارمخریدارم عشقت غم بازار راه در من وگر آنچ عشقت ز بنفروشم ها جان صد به

دارم

1443دارم نمی عالم سر هستی تخته دارم بشستم نمی هم آن سر چون بی پرده دریدم

ست پرورده لطف شیر به قدسی دایه چون غم مرا برگ که من در رسد کی مالمتدارم نمی

گوید همی معشوقم که غرقم نیستی در دارم چنان نمی هم آن سر بنشین دمی من با بیالحظه یک به را آدم آورد وجود کاندر دارم دمی نمی هم آن سر بیزارم نیز دم آن از

Page 162: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

نبود خود آن دم یک که را بوالفضولی گویی سر چه گوید می بار نمی هزاران هم آندارم

1444خوابم زبر و زیر تو کردستی که عشق خوابم ای جگر خون در تو از ست شده غرقه تا

آبستن شب اندر جستن شکر کان خوابم از شکر مانند اندیشه در بگداختاو هالل چو گشتم او وصال لطف خوابم بی قمر دور در هرگز نبرد شب تابیداری همه این با تاری بشود شب خوابم چون ببر عشق کای گویم همی عشق با

بنشیند و بگریزد بیند مرا خواب خوابم چون دگر شخص در آید برود من ازمگذاریدم تنها یاریدم چه که بشر یاران چشم از ست برده ملک عشق چون

خوابمصادق صبحدم تا عاشق اگری خوابم بنشین سحر و صبح تا آید نمی که من با

1445خراباتم عریان کردم گرو دلق خراباتم من مهمان خود رخت همه خوردم

برگو و بزن دستی زیبارو مطرب خراباتم ای آن من مناجاتی آن توتن نقش بسته ای بینی مرا که خراباتم خواهی جان من دیدن نتوان را جاندارم شکم درد نی خوارم شکم مرد خراباتم نی خوان بر بیزارم مایده زین

سلیمانم که حقا سلطانم همدم خراباتم من ایمان ایمانم همه کلیمستی و طرب کردم پستی این در عشق خراباتم با سلطان گفتا کسی چه گفتم

اوباشم همکاسه باشم همی که جا خراباتم هر گردان گردم می که گوشه هردعوی چنین برهان معنی بنما خراباتم گویی برهان برهان این از روشنترسیمینم سینه با سیمم و زر رفت خراباتم گر سامان سامانم و سر بی ور

ویرانی دل شمع جانی جان ساقی خراباتم ای ویران بین را دلم ویرانویران این در افکند شیطان را تو که خراباتم گویی شیطان دارد ملک خوبی

خراباتم خم من باشم خمش که گه گه هر خراباتم هر دربان گویم سخن که

1446پابستم تو عشق وز دستم بی و دل بی سرمستم گر که آهسته بشکستم که بند بسجانی مرا است جانی حیرانی مجلس سرمستم در که آهسته دانی می تو که شد زان

مرنجانم بیش زین جانم دمی آی سرمستم پیش که آهسته خندانم دلبر ایجانان گران ز بگذر جانان می سرمستم ساقی که آهسته رهبانان ز دزدیدهقالشی ملت بر فاشی من چو و سرمستم رندی که آهسته باشی چرا پرده در

تو از ترم باده من تو از بترم می سرمستم ای که آهسته تو از ترم پرجوشفروشانم خرقه وز جوشانم باده سرمستم از که آهسته پوشانم چه یار از

بگزیدم تو عشق من ببریدم خود از سرمستم تا که آهسته دیدم فنا چو را خودقسیسم صورت در تلبیسم به چند سرمستم هر که آهسته ادریسم دل نور

خویشان بیگانگی کیشان بی مذهب سرمستم در که آهسته ایشان بر دست بامستان از شد گاه بی دستان صد صاحب سرمستم ای که آهسته بستان گرو و احداث

Page 163: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1447دستم ببین که گفتم جان طبیب به سرمستم رفتم و عاشق هم بیمارم و دل بی همبودی یکی کاش ای دارم خلل گونه پیوستم صد شنقصه در ها علت همه این بااما بلی که گفتم مردی تو نه که جستم گفتا برون گور از آمد توام بوی چون

یزدانی مشرق وان روحانی صورت خستم آن خود کف وی کز کنعانی یوسف وانبرزد دلم به دستی آمد من این خوشخوشسوی از که گفتم تو دستی چه ز گفتا

دستمخوردم و می درداد کردم می عربده وارستم چون عربده وز زردم رخ افروخت

کردم جنون مستانه کردم برون جامه بنشستم پس میمنه در مستان آن حلقه دربجوشیدم گونه صد بنوشیدم جام دراشکستم صد کوزه صد بریزیدم کاسه صد

پرستیده قوم آن را زرین بنپرستم گوساله عشق گر گرگینم گوسالهپنهانی خواند می روحانی شه پستم بازم این از شاهانه باال کشدم می بر

جانا توام سرمست جانا توام شستم پابست وگر تیرم گر جانا توام دست درمستم ار توام مست چستم ار توام هستم چست ار توام هست پستم ار توام پستکردی خودم مست چون درآوردی چرخ بستم در دهان نیز من بستی خم سر تو چون

1448بنشستم عربده در رستم آن مجلس سرمستم در که آهسته بشکستم ساغر صدخنده و زنی خنبک زنده هر منکر سرمستم ای که آهسته خربنده و خر هم ای

آهنگر چو روت ای لنگر چون عاقل سرمستم ای که آهسته بنگر ما دلبر درشینی پیشترک گر چوبینی شخصک سرمستم تو که آهسته بینی خون دجله صد

باقی ما ز است باقی ساقی ای مشو سرمستم کاهل که آهسته راواقی می ده پرملوالنند که ها گوالنند آن چه راه سرمستم زین که آهسته فضوالنند بسسرد

ساده می و تبریز آزاده الحق سرمستم شمس که آهسته افتاده من حشر تا

1449سرمستم و شوریده او بوی ز که می چنینستم زان که والله ساقی مرا دریاب

من شکست به بنگر من مست ساقی دستم ای آن کز دریاب من دست ز جسته ایجامت من بشکستم دامت مرا بشکستم بشکست و بشکستی من مستی و تو مستی

بستان سخنم بستان مستان دل و جان هستم ای خدا به هستم محرم ای نه که گوییبنشین من بر بنشین پیشین می ز کن جستم پر همی خواب در وقتی چنین که بنشین

را ما بزن نقد بر یارا تو سر و بفرستم جان و بردارم فردا مگو و مفریبدارم چرا تو از دست بنگذارم که وارستم والله عربده کز گویی زنی الف تا

بفروزانی آتش می باد ز که پستم خواهم کنی خاک چون خود آب ز که خواهم

1450مستم من که مست ای دستم از قدح وارستم بستان ساعت این هشیاران حلقه کز

ضدی و بود ضدی رندی بر پستم هشیار اگر فوقم گر خواجه ای شو همرنگ

Page 164: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دورم آن از جنگ از اندیشی که چیز آنستم هر من مهر از اندیشی که چیز هرپذرفتم تو سودای بگرفتم تو عشق همدستم تا تو صلح با یکتاام تو جنگ با

شیرین و پز ترش با دان خویشم با اسپانخ تا پخته شدم چه هر بپیوستم با تونازش نبود سازشسازش بود کار جستم بی برون مست من من از غلط جست گر

دامن هم به بربسته من مستی و تو یکی مستی و هست دو هاون چون و دسته چونهستم

1451خفتم من که تو بنشین خسپی بنمی تو گفتم گر خود قصه من گو می خود قصه تو

زیرا دستان از کردم مستان بس افتم مثل می و جنبم می سویی هر به خواب ازبیدارم و خفته گر یارم آن تشنه جفتم من هم و همراهم او خیال نقش با

رویم آن تابع من آیینه صورت بنهفتم چون و بنمودم را او صفت رو زانبخندیدم نیز من او بخندید که دم برآشفتم آن نیز من او برآشفت که دم وان

توست بحر ز که زیرا هم تو بگو سفتم باقیش دم رشته در که معانی درهای

1452خوردم دگران از بیش بد من شه چو کردم ساقی خطا و تخلیط مستی از سر برگشت

سرمستم که دید چون بایستم ساقی زردم آن رخ بوسید دستم سر بگرفتجانی صد دو و جانی سلطانی تو که آوردم گفتم دگر شوری نمکستانی خود تو

مجلس شد پرعربده خالص می جام پروردم از عربده من ترسم کی عربده ازمخمورم و تشنه گر عشرت نکنم او فردم بی وگر جفتم گر باشم نظرش جفت

رقصم کجا باد بی اما ترم شاخ گردم من کجا سرو بی سروم آن سایه منابرم اگر ماه آن آمد ابر دل مردم نور اگر شاه آن است مردان همه شاه

بنشین نفسی گفتم شیرین شه رفت دردم می هر داروی ای جزوم هر مستی ایحد بی تو گرمی ای بود کی حمل سردم خورشید هم و گرمم هم تو در شده محو ای

شادم تو باده کز افتادم تو کاس نردم در آن مهره چون افتادم تو طاس درنشوراند اوم گر گفتن از شوم گردم ساکن قدمش در من او است سوار که زیرا

1453آرم گفت به تو نقش بینم چون آینه گفتارم در ز وای ای دم نخواهد آیینه

دستی زنم آب در بینم را تو آب کارم در شود تیره هم آبم شود تیره همگنجد نمی دوست ای ما میان دوست یارم ای نمی یار ای گویم اگر یار ای

ره آن رود باز تا آمد آه که راه آرم زان نمی ناله من بستم دهان راه منآمد ماه پرده زان آمد آه و ناله چارم گر و ده ماه ای خوشتر مه نظاره

1454دارم طرب گونه صد تو کز مهی به دارم گفتم عجب چیز صد آن غیر به که گفتا

سازی سببی را ما بازی این در که دارم گفتم سبب بیرون بازی این من که گفتادارند نسب و خویشی قومی با طایفه دارم هر نسب و خویشی تو عشق غم با من

Page 165: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

پسندیده نور ای دیده از مشو دارم بیرون طلب مطلوب تو نور دولت کزآتش زنم چرخ در آهش هر ز که دارم آنم لهب عشق از آتش بر آتش وز

1455دارم سفر عزم من علیک سالم خواجه دارم ای گذر راه من پنهان فلک بام وزخود اصل و معدن تا دارد سفر عزم دارم جان نظر سوی آن بخشد نظر که سو زانمیلم بد که سوی آن سیلم کشدم می دارم نک جگر گرم بس دریا آن فرقت کز

خاقانی حضرت تا ترکانه تازم دارم می کمر بند صد خرگه مثل وی کزتابشخورشیدی در گردم فنا سایه دارم چون قمر سیر من دایم او پی کاندر

تابش جز و گرمی جز خورشیدش ز لعل دارم چون دگر عشق من گیرم دگر فر مننغزم هم و مغزم هم جوزم این بشکند دارم گر شکر قند صد نی چون بشکندم ور

آزادم هم بسته هم سوسن چون و سروم شرر چون سینه در آهن چون و سنگم چوندارم

یسبی ادبی یسبی قلبی فی هو من دارم یا بر به تو از آنچ حسبی ابدا حسبیصدری من تخرج ال صبری فنی دارم موالی ضرر هجر کز نستبری تبعد ال

الله بسم آیم می گفتی صال عشق دارم ای حذر تو از گر آرامم چه به آخرقوتم بود تو مهر تابوتم دل در دارم گر بشر شکل گر دارم ملکی قوت

کیتیشی کالیسو کلیتیشی دارم آفندی زبر و زیر دل نسندیشی شیلیسوبویسی کلیمو بویسی مناخوسی دارم افندی سمر تو یاد نتیلوسی خو تینما

دریاخو خسرو ای تو بفرما دارم باقیش گهر که یعنی لب من صدف چو بستم

1456دارم من که جرم زین هرگز نکنم بیزارم توبه واقعه زین توبه کند که کس زان

جان ای نکرد توبه چون لیلی غم ز اسرارم مجنون در درجست مجنون صد و لیلی صدمعشوقم و عاشق که عشقی پا و سر بی بیمارم بس صحت هم بیمارم و زارم هم

گشته پر سوخته زین پرنده تنگم اندیشه قفص من طیارم که جعفر که

1457بیدارم و آگه بس اما وشم خفته هشیارم من تو کار در هوشم بی که چند هرچرشعشقم اندر فشارانت شیره افشارم با تو کانگور کوبم آن پی از پایبینی نمی انگور و بینی همی پای عصارم تو که دریاب شیره قدحی بستانکوبی همی پای گر آ جان چرش بسیارم اندر شیره در دم یک خورم غوطه تا

دل نشورد شیره زین سر نگردد باده دارم زین من که باده زین بستان چاشنیی هینتو خماری پیوسته تو داری که باده آرم زین نمی روت در تو داری چه که دانم

افکن دام سوی بنگر درافتادی که گرفتارم دامی مرغ ای باشی حق ناظر تاحقش کند فردوس باشد چه تک ار گلزارم دام سازد حق باشد خسک خار ور

آمد خبرش یوسف آمد چاه به که دم بیمارم آن خسته ای سازد می تو کار کهروبم می تو خرگاه کوبم می تو قهارم داروی و قادر من انگیزم ضدش ضد از

Page 166: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

شو ء شی عدم به گویم شو حی حجر به عجب گویم داری شو دی چمن به گویماقرارم

روزی روشنی تو تبریزی الحق سیارم شمس شب چون من تو روز پی اندر و

1458دارم نمی تو از دست ساعت یک و لحظه بارم یک تویی که زیرا کارم تویی که زیرا

کوشم می تو پند با نوشم می تو قند جگرخوارم از شیر تو جگرخسته صید منست بوده یکی که گویی تو جان و من بیزارم جان تو غیر کز جان یک بدین سوگند

من گیاهم بند یک تو جمال باغ کلهوارم از پاره یک تو وصل خلعت وزاست دیوار سر خار عالم این تو گرد خارم بر می که است خاری وصلت گل بوی بر

باشد چون تو گلزار باشد چنین خار اسرارم چون تو اسرار برده ای و خورده ایجان ای حریف چرخ بر را مه بود اغیارم خورشید مجلس در بنگذاری که دانم

یارت خدا که گفتا درویشی بر یارم رفتم شهی تو چون شد او دعای به گوییگرمابه در نقش را عالم همه آرم دیدم دست تو سوی هم دستارم تو برده ای

درد همی زنجیر جنسش جنسسوی گرفتارم هر دام در جا کاین کیم جنس منگردی همی دزدیده جانا من دل عیارم گرد دلبر ای جویی می چه که دانمداری پنهان شمعی جانا قبا زیر انبارم در و خرمن در آتش زنی که خواهی

بیمارم صحت وی گلزارم و گلشن بازارم ای رونق وی دیدارم یوسف ایگردان درت گرد من گردان دلم گرد پرگارم درتو چو گردشسرگشته در تو دست

گویم غم قصه گر تو روی شادی سزاوارم در که والله خونم بخورد غم گررقصند همی خلق این حکمت دف ضرب نپندارم بر پرده یک رقصد تو پرده بی

پیدا جهان رقص وین پنهان دفت خارم آواز می که جای هر خارش این بود پنهانتو نبات ز زیرا غیرت از کنم بارم خامش نمی قند جز شکرافشانم ابر

بادم در و آتش در خاکم در و آبم چارم در این از نه اما من بگرد چار اینزنگی گه و رومی گه هندو گه و ترکم انکارم گه و اقرارم جان ای است تو نقش از

جا این است شمسحق با جانم و دل آرم تبریز نمی تصدیع اکنون تن به چند هر

1459کارم بر و کارم بی یارم آن عاشق پرگارم تا ماننده پابرجا و سرگشته

خشمم فلک و ماه با مریخی عارم ماننده در و ننگم در زرین کله چرخ وزخویشم بی چه که بین می یارا منی خویش و گر شهره چون پرسی می چه اسرار ز

اظهارمنیاشامد شیر آن عاشق دل خون خوارم جز خون و دلجویم شیرم آن زاده من

خوانی می فاتحه هم دانی می و بیمارم رنجورم فاتحه کز بینی نمی دوست ایآمد دار به خلق از گو اشارت دارم حالج زند حالج اسرارم تندی وز

گویم نمی تو با من خواجه مکن خارم اقرار نمی خاره من شویم نمی مرده منمخدومی منکر تبریزی ای الحق بیزارم شمس و بیزارم کوری تو چو اقرار ز

1460

Page 167: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

رنجورم که بسته سر خلقی سر عورم بشکسته من که آورده خرقه فلک ز بردهرنگینش عشوه وز سنگینش دل از شورم وای همی فتنه کاین سنگین منم نیست او

مستم خون خوردن وز خونستم تک در انگورم من شیره در خون در نیم که گوییگنجی نمی چرخ در زفتی از که عشق مستورم ای دل اندر گنجی می که است چون

بستی درون ز را در جستی دل خانه نورم در علی نور یا من زجاجم و مشکاترومی شکمش در دل زنگی حامله کافورم تن ز نیم یک من مشکم ز نیم پس

جویم دگران از دل قاصد من و دل کورم بردی چنین نه اما آرم همی نادیدهروزی رود خاک در من زرد چهره گورم گر سر خاک از جان ای زرد گل رویدموری غم بشنید هم سلیمان نه مورم آخر من که انگار سلیمانی تو آخر

داری عسل خانه صد نالی می چه که زنبورم گفتی خرقه هم نالم می و مالم میدولت صد دو به اما علت این از نالم ناسورم می علت زین ذره یک نفروشم

گلزارم بلبل چون زارم همی چنگ گنجورم چون سر بر چون پیچم همی مار چونجفتی منی و کبر با گفتی انا که آن گویی از من اما جان ای است تو عکس آن

دورمگریانم و خندنده بریانم و خامم مهجورم من و وصلم در حیرانم و کن حیران

1461گیرم سر ز عیش تا درنه میان به گیرم پایی شکر تنگ تا من با مشو تلخ تو

دلبر ای تو عشق در فرورفتم رنگ گیرم بی دگر رنگ تا خنبم این از تو برکشبیمم و طمع در چون میمم از گیرم دلتنگتر قمر شکل چون نیمم دو به قرص منسلطان را بیذق صد جان شاه رخ از برگیرم ای غاشیه تا جان ای نشین اسب بربد و نیک غصه وز خود لجاج باد گیرم وز بتر که والله خود در بدم چند هر

رو مه ای تویی امنم تو از مرا است گیرم امنی خطر راه یا سو زین دهم امن یامن از چرید گلزار من از خمید سرو گیرم چون کفر که ترسم من از رمید چو ایمان

سازی سپر تیر از غمازی غمزه گیرم تو سپر چه پسمن اندازی تو تیر چوناست تبریز الحق شمس عشقم زبر و گیرم زیر زبر و زیر من عشقش پی ز را جان

1462سازم بتی لحظه هر نقاشم بگدازم صورتگر تو پیش در را ها بت همه وانگه

درآمیزم روح با برانگیزم نقش اندازم صد آتشش در بینم را تو نقش چونهشیاری دشمن یا خماری ساقی سازم تو می که خانه هر ویران کنی آنک یا

تو با شد آمیخته تو بر شد ریخته بنوازم جان هله را جان جان دارد تو بوی چونگوید می تو خاک با روید من ز که خون هنبازم هر تو عشق با همرنگم تو مهر با

آب خانه دل در این خراب توست بی گل بپردازم و خانه یا جانا درآ خانه یا

1463کژپوزم و کودن گر باشم می تو بیاموزم شاگرد خنده یک خندانت لب زان تا

خواهی نمی شاگرد آگاهی چشمه دردوزم ای تو به را خود من تا کنم حیله چهبینم تو رخ برق در شکاف ز صد باری دهلیزی آتش برافروزم زان شمع

Page 168: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

عشارم که راه در رختم بری لحظه قالوزم یک که یعنی پیشم روی لحظه یکپشیمانی سوی گه رانی گنهم در مهموزم گه همزه من را دنبم و سر کن کژ

تابه بر ماهی چون توبه در و حوبه سوزم در همی تابه بر پهلو آن و پهلو اینپهلو آن و پهلو این گردان توام تابه روزم بر از براقتر تو با شب ظلمت در

اندیشه و پیشه در تلوینم همه کن پیروزم بس چو لحظه یک پیروزه چو لحظه یک

1464گم نگردد راه تا هستی از برمزن جم سر جم را تو محوست مردان بادیه در

اندرکش سر محو در پرآتش عالم قاقم در چون سر نیلین بین هستی عالم دربیداری حلقه در ناری فلک دم زیر نی هلدت سر نه داری سر که چند هر

او شدیدست رنج در او ست دیده که رنج لم هر لم و دهل باقی او است عید که است محوقالم از کن فهم تو حالم منکم سرگشتگی ان و که برخوان آتش آن از هیزم کایپرصفرا لقمه جز صحرا این از روید سم کی پشمین مرکب این باال بر تازد کی

واپس بکشد خاکش کرکس چون پرد دانم ور می بازآید خود اصل به چیز هرپنهانی جوهر در انسانی گر آر خم رو همچون قالب در آمد حیات آب کو

تو مرغ بیضه ما تبریزی الحق قم شمس وقت آید تا جوشان پرت زیر در

1465پیش در مهمانم تو کرده جانم ای دانم درآ نمی خانه من حیرانم که روی زان

ده اهل هم و شهر هم واله تو ز گشته دانم ای نمی خانه من ده نشانم خانه کودانش مطلب کس زان جانش شدی کسکه دانم زان نمی خانه من مرنجانش و آ پیش

معذورش تو دار می شورش بود تو کز دانم وان نمی خانه من دورش مکن خانه وزآفاقم شهره من مشتاقم و عاشق دانم من نمی خانه من طاقم مکن و آر رحم

کف زخم به تو زن می صف صاحب مطرب دانم ای نمی خانه من دف این دلم راه برنیامیزم تو با جز تبریزم الحق دانم شمس نمی خانه من خیزم می و افتم می

1466مرغانم همدم من سلیمانی عشق خوانم در پری مرد هم دارم پری عشق هم

زودتر کنم شیشه در خوتر پری که کس بجنبانم هر حراقه افسونش برخوانمهوشم بی و باهوشم مدهوشم واقعه خموشانم زین لوح هم خاموشم و ناطق هم

دم این است دگر رنگی مریم آن که دانم فریاد نمی فریاد حالت این کز فریادآونگم چو طره زان رنگم بی چه رنگ پریشانم زان چه رب یا پروانه چو شمع زان

سانی دگر امروز جانی مها که انسانم گفتم دیده از منگر او بر که گفتاآوردی چه تشویش مردی اگر خواجه جانم ای شود پردود تو آتشحرص کز

واشو ما بر از یا شو شیدا عاشق نگردانم یا پرده تا خود با میا پرده درپیرم هم و طفلم هم شیرم هم و خونم آنم هم هم و اینم هم میرم هم و چاکر هم

تبریزم خطه هم شمسشکرریزم پنهانم هم و شهره هم مستم هم و ساقی هم

1467

Page 169: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

مانم را که خواجه ای دارم من که شکل خوانم این پری لحظه یک شکلم پری لحظه یکشمعم هم و جمعم هم آتشمشتاقی پریشانم در و جمع هم نورم هم و دودم هم

من نمالم خشم از دل رباب گوش نرنجانم جز زخمه از را سعادت چنگ جزگیرم و زنم خود با شیرم چون و شکر بجنبانم چون زنجیر آرد جنون چو طبعم

بازم نی و کبکم نی من مرغم چه خواجه آنم ای نی و اینم نی زشتم نی و خوبم نیگلزارم بلبل نی بازارم خواجه خوانم نی بدان خویش تا نه نامم تو خواجه ای

پوالدم نه موم نی آزادم نی بنده ایشانم نی دلبر نی دادم کسی به دل نیغیرم از ام نه خود از خیرم و شرم در رانم گر چنان ناچار کس آن کشد که سو آن

1468هم فردا و تو جان تو با خوشم هم امروز جا آن و هم جا این شکرافشانم تو از

کرده سفر خانه وز خورده تو باده هم دل ما بی و هم ما با تو با دل و دل بی ماتو دانی که سوی آن تو روانی که دل هم ای موصی و جا آن ما از برسان خدمت

دایم تو ناظر دل و وقت منتظر هم ما غوغا و شورش در آرامش حالت درو باده دل از این شده موج چون تو هم باد باال و رفعت در خوش پستی و مستی در

ما روان و جان با تو لطف خوش هم ابر خارا و صخره در کرده اثر خاک درآدم بنی نقش بی عالم این از پس تو هم با ها جان آمیزش باشد جان خلوت خوش

جادوخو و جادو زان تو مست غمزه هم زان دانا و هم نادان دیده هر شده خیرهدانی می و مجنونم دارم نمی ننگ هم من سودا و مایه از دارم جنون عرق همبنگر نشان جسته ای او آب و آتش هم از سیما زردی در ما چشم دو آب دردل و جان پرده در گل و آب عالم هم در غوغا و فتنه وین عشقت از ایمنی هم

جانی سلسله زان روحانی طره هم زان ترسا و مومن هم بربسته تو زنار

1469خواهم این از بیخودتر لیکن ام شده خواهم بیخود چنین مست من گویم می تو چشم باخواهم نمی تخت من خواهم نمی تاج خواهم من زمین روی بر افتاده خدمتت در

من گلوی بگرفت من نکوی یار همین آن که گفتم خواهی می چه که خواهم گفتالیکن بزنم دم تا خواهم صبا باد خواهم با مهین همراز دارم خود دم من چون

آفاتم ز شده ایمن میقاتم حلقه خواهم در نگین نقش زان ختمت پی ز موممپنهان مه دل اندر جان ای است دگر خواهم ماهی یقین عین آن یقینستم علم زین

1470گویم نمی که را آن بادا فدا به جویم جانم بنمی را کو بادا سیه روز آن

فردا اگر شهر در رسوا شوم باره کویم یک در آید او باشم دل در بر منجو می مرا گاه گه رو مه صنم شویم گفتم همی رخساره دل خون به درد کز

تو نبودی خانه در جستم را تو که رویم گفتا در گوید می بهتان چنین که رب یاجان سپارم والله گویان غزل روز مویم یک همی که بس از جان شد مو چو که زیرا

1471

Page 170: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

دانم نمی اندازه پرخواره دانم مخمورم نمی غمازه غمزه آن شیوه جزرفتند برون دروازه بودند خبر به دانم یاران نمی دروازه سرمستم و ره بی من

شد پر جهان مشک چون یاران آن دانم آوازه نمی آوازه عقلم بشد آواز زتازه گل همچو من دیدم را تو روی دانم تا نمی تازه ار کهنه و خرف گشتم

بد تنگی کازه یک را لقمان که دانم گویند نمی کازه کان خوردم میی کوزه زین

1472بجستم زنجیر ز دگربار بجستم دگربار گیر زبون دام این از و بند این از

دوتایی پیر دغایی فلک و سحر از بجستم پر پیر این از تو جوان اقبال بهبریدم روز و شب ز دویدم روز و بجستم شب تیر چون که بپرسید چرخ زین و

حریفم مرگ با چو ترسم چه غصه از بجستم من میر از چو ترسم چه سرهنگ زسال چهل عقل مرا فروبرد اندیشه بجستم به تدبیر ز و صید شدم دو و شصت به

شدستند کور و کر خلق همه تقدیر بجستم ز تقدیر ز و تقدیر فر و کر زگرفتار میوه بود دانه درون پوست بجستم برون انجیر چو دانه وزان پوست ازان

شیطان ز تعجیل و آفت بود تاخیر بجستم ز تاخیر ز و رست دلم تعجیل زشیر خون شد آخر و اول غذا بود خون بجستم ز شیر آن از رست خرد دندان چو

تزویر به چند یکی بدویدم نان بجستم پی تزویر ز که غذایی داد خدابیش مگو تفصیل به باش باشخمش بجستم خمش سیر تف ز بگویم تفسیر ز

1473بگردیم گلزار به بیایید بگردیم بیایید پرگار چو اقبال نقطه این بر

به و اقبال به امروز که بگردیم پیروز بیایید یار آن بر نوآموز عشاق چوبگشتیم شوره این بر بکشتیم تخم بگردیم بسی انبار در نگنجید که حب آن بر

است زشت همه آخر به است پشت که روی آن بگردیم هر وفادار نکوروی یار آن برپنجیم و شش زبون برنجیم خویش از بگردیم چو خمار خمخانه جانب یکی

شکاریم دام آن در نزاریم چو غم این بگردیم در کار این در نداریم کار دگرهواییم ذرات چو پاییم و سر بی ما بگردیم چو قمروار خورشید نادره آن بر

افغان و ناله از پر گردیم چه دوالب بگردیم چو گفتار و شکوت بی اندیشه چو

1474رسیدیم بغداد ز طبیبیم بازخریدیم حکیمیم غم ز را علتیان بسی

را بن و سر بی غم را کهن های کشیدیم سبل چنگاله به هاش پی و هاش رگ زمسیحیم شاگرد که فصیحیم دمیدیم طبیبان روح او در گرفتیم مرده بسی

ها نشان دیدند که ها آن از رهیدیم بپرسید چه از ما که بگویند شکر تا کهغریبان دور ره ز طبیبان ندیدیم رسیدند که دواها نمودند غریبانه

بروبیم خانه از غم بکوبیم غصه عیدیم سر مه چون همه خوبیم و شاهد همهنخواهیم مزد کس ز الهیم پلیدیم طبیبان و طماع نه روانیم پاک ما که

ست بلیله و ست هلیله نیز این که کشیدیم مپندار فردوس ز عقاقیر شهره این کهنگیریم قاروره که خبیریم دویدیم حکیمان اندیشه چو رنجور تن در ما که

Page 171: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

جغدند همه اغلب که هیچ مکن باز بازپریدیم دهان ما که مپران الف دگر

1475شعاریم اهل ما که بجوشید نداریم بجوشید کار دگر عشق بجز عشق بجز

پاک مزرعه این در خاک این در خاک این نکاریم در تخم دگر عشق بجز مهر بجزهستیم که شاه آن از مستیم چه مستیم برآریم چه دست تا که بیایید بیایید

خوردیم چه دوش ما که دانیم چه دانیم خماریم چه و خمیریم روز همه امروز کهحقیقت احوال ز مپرسید شماریم مپرسید پیمانه نه پرستیم باده ما که

نخوردید باده وزان نگشتید مست دانید شما شکاریم چه چه در ما که دانید چهحصیریم نه ما ستان خاک این بر حصاریم نیفتیم مرد ما که چرخ این بر برآییم

1476قدیمیم طبیبان حکیمیم ادیمیم طبیبیم و سهیلیم و کبابیم و شرابیم

نجاحیم معجون چو آید تن رنجور ندیمیم چو و نگاریم آید دل بیمار چوبمیرد رنجور چو بگریزند کریمیم طبیبان یار ما که نگریزیم ما ولی

راهیم سر بر ما که شتابید نعیمیم شتابید و ناز ما که نیست ما درخور جهانماییم نه نقش این که رفت غلط رفت نسیمیم غلط باد ما و است درختی شاخ تن که

است نسیم فعل از هم شاخ این جنبش اینیم ولی هم و آنیم هم باش باشخمش خمش

1477مستیم و آشفته چو امروز اول شدستیم از آشفته که بگوییم آشفته

درآمد امروز که بدمست ساقی نرستیم آن مست زان و بگفتیم عذر صدراست ما که عقل این و تو دادی که باده شکستیم آن جام اگر دار همی معذور

گرفتیم مستانه تو زلف سر ببستیم امروز بار صد گشادیمشو بار صدبرفتند و بخوردند خرابات نشستیم رندان و بخوردیم جاوید که ماییم

درآیند رقص در همه خوبان که است بجستیم وقت پرده از که گشته زنان انگشتقدیمیم عشق ره بالنوش لحظه الستیم یک مناجات گوی بلی لحظه یک

ازیرا نداریم صبر بلی گفت الستیم از سغراق رسته بر و بسرشتهگنج همگی پستی و آمد باغ همه پستیم باال نه و باال نه بوالعجبانیم ما

تجلی کرد او هستی تا که هستیم خاموش که ندانیم که سان بدان هستیمحکیما خواجه ما رگ بر بنه دست دستیم تو چه ز تا ببین شدستیم دست کز

است کفر مایه بت پرستیدن چند نپرستیم ماهر بت این گر عشقیم کافرمگویید تبریز شمسحق قصه خورشیدپرستیم جز که مگویید ماه از

1478رهیدیم پیکار ز که لله رهیدیم المنه پرخار خم در خم وادی زین

گذشتیم کژاندیشه وهم از پر جان رهیدیم زین جگرخوار مکر از پر چرخ زینبرد همه رخت دغل به حریصان رهیدیم دکان کار آن از و بشکستیم دکان

بخفتیم اقبال گلشن آن سایه رهیدیم در زخار قلزم آن غرقه وز

Page 172: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

مستیم همه می بی و فارس همه اسب رهیدیم بی خمار منت از و ساغر ازبار صد دو ببستیم و شکستیم توبه رهیدیم ما بار یک به توبه مه دیدیم

مسیحش افسون ز و عشاق عیسی رهیدیم زان بیمار و قاروره و علت ازرا جهان بیاراست مشهور شاهد رهیدیم چون بلغار برده از و شاهد از

خوبت طالع از که تو سالی چه سال رهیدیم ای پیرار غم و پار افسانه زگذشتیم چله وز روزه سه ز عشق رهیدیم در اذکار از آمد پیش چو مذکور

لدنیش علم این از و عشق این کز رهیدیم خاموش تکرار و کاغذ و مدرسه ازالهی گنج این از و کان این کز رهیدیم خاموش بازار و کیسه و مکسبه از

برآمد خورشید چو که کن این بر ختم رهیدیم هین تار شب و دزد از و حارس از

1479خوردیم مایده او در بار صد که خانه بگردیم آن خانه آن گه حوالی گرد بر

دولت خانه آن گه حوالی و نکردیم ماییم فراموش خانه آن نعمت ماشیردالنند او در و است مردی خانه مردیم آن چه بگریزیم مردی خانه از

است خمار جمله برون و است مستی همه جا دردیم آن همه جا دگر و لطفیم همه جا آنلعلیم باده از انگیزتر طرب جا زردیم آن شیشه از زردتر رخ و بد جا وین

تموزیم خورشید همه گرمی به جای سردیم آن بهمن چون همه سردی به جای وینشیریم و شکر چون آمیخته همه جا نبردیم آن و جنگ در آویخته همه جا وین

جهانیم دو بساط شطرنج شه جا نردیم آن مهره از تر سرگشته همه جا وینیک چو چرخ آن کز است بتابد چرخی بنوردیم برق را زمین و برآییم چرخ بر

1480رسیدیم نزدیک که مخسپید شنیدیم خیزید کوی آن سگ و خروس آواز

یارست ده قروی های نشان که چریدیم والله که قرنفل و نسرین و نرگس آنچریدن اشتاب ز و چراگاه ذوق گزیدیم از پدفوز و لب و زبان حرص وز

گرفتیم صید بسی و پریدیم تیر خمیدیم چون احکام زه از کمان چو چه گرنگردیم تیغ صد به مستیم عاشق چشیدیم ما فغفور دل خون که شیریم

ننوشیم باده بجز الستیم ثریدیم مستان و آش پی ز نی جهان خوان برکشاکش وقت در که دید حق و داند کشیدیم حق چه ایشان وز کشیدید چه ما ازاست صبوح هنگام که مخسپید بدیدیم خیزید آثار و آمد روز استارهرباطی محبوس قافله همه و بود رهیدیم شب حبس آن و ظلمت آن کز خیزیدآفاق در بفرستاد رسوالن عتیدیم خورشید جیش ما و مشرق یزک کاینکروزی طایر اگر آر شفق به رو دمیدیم هین نفسصبح چون شفق سوی کزبشناسد را شفق رسولی که کس پدیدیم هر و فاش او بر اظهار در نیز ما

نپذیرد را شفق رسولی که کس تنیدیم وان پرده او بر نیست ما محرم همچشم او از فرودوخت نپذرفت بدریدیم خفاش هم را دوخته آن پرده ما

است زهر که برد گمان و دید جهان خریدیم تریاق پندار ز که را دلی مژده ایبگوید خورشید واعظ تا کن مریدیم خامش جمله ما و شد منبر سر بر کو

Page 173: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1481رسیدیم موم در که آتشعشقیم رسیدیم ما مظلوم پروانه به شمع چون

بکردیم مستانه مردانه حمله رسیدیم یک معلوم به و بدادیم علم تاهستی فرسنگی دو به اول منزل رسیدیم در مرحوم امت قافله در

بتابید است پست نه باالست نه که مه رسیدیم آن مذموم نه و محمود نه که جا واننگنجد کون در که لعل آن حضرت رسیدیم تا شوم دل سنگ هر کوری برپریدیم عرش سوی به کرسی آیت رسیدیم با قیوم به و بدیدیم حی تا

نواییم و بابرگ چه باغ آن از رسیدیم امروز محروم که خواجه نبری ظن تابازان چو بگذاریم بومان به رسیدیم ویرانه بوم این در چه ار ایم نه بوم ما

رومی قیصر بر گسستیم رسیدیم زنار روم در که قصه ببر تبریز

1482برآریم یار از سر و آییم عدم در برآریم چون اقرار نعره سیه سنگ از

نشینیم کار بر چو دوست کارگه برآریم بر کار از همه را جهان جمله مرببینیم پرده بی چو دوست رخ برآریم گلزار گلزار گل از عشق ز شعله صد

زین ما دولت فکند چون دل دلدل برآریم بر اسرار ره از ما که گرد بسبنوشیم تبریز الحق شمس می از برآریم چون خمار و خم از جوشعجب صد

1483ندانیم بیگانه ز خویش مها ندانیم امروز خانه ره که حد بدان مستیمبرستیم عقل عاقله از تو عشق ندانیم در دیوانه شوریده حالت جز

نبینیم دوست رخ عکس بجز باغ ندانیم در مستانه حالت بجز شاخ وزست نهاده دانه یکی دام این در ندانیم گفتند دانه ما که چنانیم دام در

مخوانید افسانه و نکته این از ندانیم امروز افسانه و دل نپذیرد کافسونما دل رفت چنان زلف آن در شانه ندانیم چون شانه تا تو زلف از بیخودی کز

این است قدح چندم که پرس کم و ده ندانیم باده پیمانه ز باده ما تو یاد کز

1484چنانیم امروز که باده قدح شکنانیم بشکن توبه سر شکستن توبه کز

بس ما باده فنا گشت فنا باده ندانیم گر رنگ این گر بدانیم نیک مادارد که چیز آن دارد فنا ز نمانیم باده چیز آن از بمانیم باده گر

ناچیز به چیز ای بگذر خود چیزی درانیم از پرده ما نه ست پرده نه چیز کایناسیریم و میریم تو سرمست غمزه عشق با جوانیم با و پیریم تو بخت جوان

است سود چه پند زین و پند دهی چه همانیم گفتی کرد ازل نقاش که نقش کاننیست جدا هیچ ازل نقش از من پند ندانیم این فرق ازل نقش بدان نقش زین

معشوق بر از ای مانده جدا که امانیم گفتی در انده ز معشوق بر در ماما که است درختی اوییم معشوق بر نمانیم از هیچ شود دور او بر ما از

نپیچیم هیچ غم ز نمانیم هیچ آنیم چون هم و اینیم هم نمانیم هیچ چونخوش شکر خوریمشچو که غم آن شود غمانیم شادی اکسیر که آی ما بر غم ای

Page 174: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بریشم برگ شود پیله خورد برگ جهانیم چون برگ بی که عشقیم پیله مانمانیم هیچ ما که وقت آن در دوانیم ماییم پای شود نیست پا که وقت آن

را غزل باقی و خود دهان دهانیم بستیم بسته ما که بگوییم وقت آن

1485برآییم بام این بر است صبوح و است آییم صبح قمر برج به و گریزیم ثور از

نگوییم اغیار ز و نجوییم آییم پیکار خوشصور بدان است وصال هنگامشکرستان تو لب و گلستان تو آییم روی گلشکر همه دو هر این سایه در

ست کشیده تیغ چون تو خوب رخ آییم خورشید سپر شب مه چو تو پیش به که شایدنوروز همه تو رخ و قدر شب تو آییم زلف سحر شبشچون و روز واسطه ما

نمودی شکل آن که ندانیم شکل آییم این دگر نمایی دگرگونه زانک ورپنهان ذره ما و تو جهانی آییم خورشید نظر در تا روزن این در درتاب

ست خیره و سرگشته تو روی از چو آییم خورشید نگر خیره که نیست عجب ذره مابگشایید در صد دو بیایید چو آییم گفتم اگر ولیکن هست این که گفتند

نیاید جوی سوی به دریا چو که آییم گفتم سفر در او جانب روان آب چونما تا که برگوی تو غیب ناطقه آییم ای خبر خوش خوشت اخبار و مخبر از

1486جانم باشد رازنما آینه ندانم چون که نتوانم نگویم که تانم

بپرهیز روح از شدم گریزان جسم آنم از از نه اینم از نه ندانم سوگندمردن به است شرط بردن بو طالب چنانم ای نه زیرا من در منگر زندهبین سخن راست وین منگر کژیم کمانم اندر همچو من و من حدیث است تیر

من تن دلق وین سر بر کدو چو سر مانم این کی به مانم کی به در جهان بازارشرابی ز پر من سر بر کدو گاه نچکانم وان من او از نگوسار دارمش

را حق قدرت ببین تو چکانم که زان بستانم ور جواهر قطره بدان بحر کزبحر آن جوهر بستد چشمم دو ابر روانم چون ابر این آید وفا چرخ بر

ببارم تبریز الحق شمس حضرت زبانم در شکل بر روید ها سوسن تا

1487ندانم بار از خر که چنانم ندانم امروز خار از گل که چنانم امروز

برد سر ز حال بدان یار مرا ندانم امروز یار از خود که چنانم یار بایار در به مستی ز برد مرا باده ندانم دی دار از در که چاره چه امروز

من دل داشت پر دو پار رجا و خوف ندانم از پار از پر که شد چنان امروزشکایت بود زرم چو زار چهره ندانم از زار از زر چو شکایت ز رستم

عاشق مردم بود کور جهان کار ندانم از کار از کر که خود من چو نه امابدرید تار ما تردامن ندانم جوالهه تار از تر که مستی ز گفت می

نیست خبرم خود زمزمه از چنگم ندانم چون اسرار و گویم همی اسراربازار به که من گزم و ترازو بازار مانند و سازم همی ندانم بازار

مضطر و بیخود قلم چو عشقم اصبع ندانم در طومار و من نویسم طومار

Page 175: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1488مانم کی به مانم کی به بفرما خواجه جهانم ای شهر این از نه غریبم مرد من

نجنبد خلق حسد تا نزنم دم ندانم گر که نتوانم نگویم که دانمکرد نهان خویش کل و یافت کلهی کل نهانم آن دانای که است خشم به بنده با

بسازیم کلیش داروی کند صلح بازرهانم گر کلهش و کلی ننگ از

1489روانم است روان عشق پی ز زبانم ساقی است کند تو ملولی ز لیکن

نوشت و عشرت سوی تیر چون پرم کمانم می جفاهات به بمشکن دوست ایبپایم تو پیش به پای یک به خیمه بنشانم چون و درآر دوست ای خرگهت در

خشکم لب اندر بنه ساغر لب آن دهانم هین ز محقق سحر بشنو وانگهوایل افسانه و بابل خبر جهانم بشنو سیاح فکرت ره ز زیرا

شد حد ز شور اگر دار همی امانم معذور لحظه یکی عشق ندهد می چونملولم ملولیت ز ملولی که دم ز آن بشویی دست گزانم چون انگشت من

سحرگاه به تا مه چو نور دهی که شب دوانم آن سیاره چو تو ماه پی در منخورشید چو شرق از برزنی سر که روز جانم وان همه سراسر خورشید ماننده

نهانی چشم از شوی جان چون که روز طپانم وان اندیشه ز مرغ دل همچو منبتابد که روزی تو نور من روزن کنانم در رقص طرب به ذره چو خانه در

رو نهان اندیشه چو و خاموش ناطقه نشانم این اندیش سبب بازنیابد تا

1490ندیدیم سیر را تو رفتیم تو شهر فتیدیم از خام چنین تو درخت شاخ از

نخفتیم سیر مها تو سرو سایه نچریدیم در نگهبان بیم از تو باغ وزماهی چو گشتیم تو سودای تابه نپزیدیم بر ولیکن گشتیم سوخته تا

گنج تو چو سودای به ویرانه به خزیدیم گشتیم خاک تک به آخر به مار چونناپاک و پاکی هر به گذشتیم سایه پلیدیم چون نه و پاک نه محویم تو به اکنون

بجویید دوست بر بجویید چو را پدیدیم ما دوست بر و فناییم پوست کززدستیم انگشت تو نان و نمک بر گزیدیم تا انگشت بس شور در و فرقت در

ها جرس آواز و آمد رحیل طبل کشیدیم چون افالک بر قماشات و رخت ماچه اگر ماست با تو تریاق که است چشیدیدم شکر چشیدند خلق همه که زهری

آب جهان جوی این از شد بریده که دم طپیدیم آن خاک این بر آب بی ماهی چونجوی آن آبی بی ز چشم این شد جوی رسیدیم چون سرچشمه به االمر عاقبت تا

بود حرج صبر بی و آمد فرج صبر گزیدیم چون صبر ما که ناله مکن خاموش

1491گزیدیم که تن این جز نیکند همه گزیدیم خلقان انگشت سفهشبسسر از کهخویش هوس از بگریز گریزی هیچ دیدیم گر بیهده هوس از رنج همه زیرا

نیست رخش فر از بجز مفری که نگریدیم والله می او گلشن و خضر کاندر

Page 176: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

بشویی پاک رو برخیزی که روز دویدیم هر درد گه که دل ای دو سوی آنخلق دل دشوار ساعت در که سوی مریدیم آن و محتاج همه خدایا که آید

بود بال دام هله چیدیم که دانه پریدیم هر خسته تن و پراشکسته تو سوی

1492رسیدیم چاه سوی راه از دگر رسیدیم بار بالله اجسام غربت وز

ست نرسیده چون کسی شاه بدان اسب رسیدیم با شاه بدان و بدادیم اسب مافشاندیم خاک این در اشک بسی ابر رسیدیم چون ماه بدان و گذشتیم ابر وز

بکوبید گشت ما نوبت زنان طبل رسیدیم ای خرگاه به که آ برون ترک وینشستیم چاه بن به یوسف چو چند رسیدیم یک چاه سر به آمد رسن سر زان

بشکستیم محمد پیش صنم چند رسیدیم ما دلخواه دلبر صنم در تارسیدیم دور از که آیید رسیدیم نزدیکتر راه از که بپرسید احوال و

1493دمشقیم شیدای و سرگشته و عاشق دمشقیم ما سودای بسته دل و داده جان

سو آن از بتابید که سعادت صبح دمشقیم زان سحرهای مست سحر و شام هربریدیم یار از که بریدیم باب دمشقیم بر خضرای به عشاق جامع زان

نخوردی آب مگر بونواس چشمه دمشقیم از سقای ساعد آن عاشق ماسوگند به دست بنهم عثمان مصحف دمشقیم بر الالی دلبر آن لولوی کز

فرادیس باب از و دوری فرج باب دمشقیم از تماشای چه کاندر داند کیمسیحیم مهد در چو برآییم ربوه دمشقیم بر حمرای ز سرمست راهب چون

درختی بدیدیم شاهانه نیرب دمشقیم در دروای و شسته آن سایه درگویی چو بغلطیم و میدان شده دمشقیم اخضر صحرای به که چوگان چو زلف از

درآییم مزه در چو مانیم مزه بی دمشقیم کی سویدای شرقی دروازهگوهر ز است کانی صالح جبل دمشقیم اندر دریای غرقه ما گوهر زان

دیدار پی از دمشق دنیاست جنت دمشقیم چون حسنای رایت منتظر مابتازیم روم شام از سوی بار دمشقیم سوم مطرای شام چون طره کز

جاست آن گر تبریز الحق شمس دمشقیم مخدومی موالی چه و دمشقیم موالی

1494افتادم آبی در افتادم دلشادم افتادم دلشادم من خوردم آبی گر

بیگارم لحظه یک نی نی بر نی دف بنیادم بر پیوسته نی می بر نی خم برگلزاری مانند دلداری عشق دادم در دل دادم دل دیدم جان دیدم جان

گردم می شهرت در خوردم می خوردم پربادم می پربادم سرتیزم سرتیزمپیروزم پیروزم جوشن گر خودم آزادم گر آزادم سوسن گر سروم گر

موجی بر بحری بر اوجی از چرخی بنهادم از بنهادم تختی خوش تختی خوشدریایم حکم در موالیم منقادم موالیم منقادم موجش در اوجش در

لب بگشا لب بگشا کوکب ای کوکب میعادم ای وفق بر کن شرحی کن شرحیگوید می جوید می پره هر ذره استادم هر استادم ارشادش ز ارشادش ز

Page 177: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

1495خام عاشقی در نیستی تو بدنام اگر یاران از مگریز بیاداری دانه میل که مرغی آن دام تو بی دانه یک جهان در نباشد

بنشین قالش با و ناموس عام مکن چه و خاص چه پیشعاشقان کهبگیرد تو راه ناموس بیاشام اگر را خونش و را او بکش

دارد ناز هزاران سودا این بیارام که و ناز بکش و ناز مکنکن می آتشصبر اندر ایام حریفا به گردد می آب آتش کهمستم که خمخانه راه ده جام نشان یک به را جهانی من دادم کهاست کدام قالشان کوی بام برادر از رفتم باشد بسته در اگر

بمیرم میخانه پیر پیش سرانجام به و برگ زهی و مرگ زهی

1496مستم کامروز شب خواب دیدم جستم چه عقل بند ز مجنونان چو

بینم خواب من مگر بیداری هستم به درد این تا نیست خوابم کهحقیقی عشق صورت من پرستم مگر می را کو خواب بدیدم

جانی چو تن کاندر عشق ای برستم بیا تن حبس ز اقبالت بهدریدم پرده بدر گفتی شکستم مرا بشکن قدح گفتی مرا

یاران جمله از ببر گفتی بستم مرا تو در دل همه از بکندمبود مرا این جرمم کردی خسته بجستم دل را خیالت مژگان از که

پناهت در تا مرا جان بسستم ببر جان کز زنم می دستک دومویت تار هر در هاست عالم گسستم چه عالم کز زلف بیفشان

بلندم تو با زمین هفتم در پستم که روت بی فلک هفتم در که

1497مستم که مستان جمله جان دستم به عیار دلبر ای بگیر

جانم که جانبازان جمله جان رستم به که رستگارانش جان بهبودم دفترباره نشستم عطاردوار می ادیبان زبردست

ساقی پیشانی لوح دیدم شکستم چو را ها قلم و مست شدمنمازم قبله شد یار آبدستم جمال شد او رشک اشک ز

بودم سرمست یوسفی حسن الستم ز گوید دمی هر حسنش کهبریدم می ترنجی مستی آن خستم در دست و درست اینک ترنج

هست سرم تو جز اگر سر هستم مبادم تو بی گر هستیم بسوزاکنشتم و کعبه در معبود پستم تویی و باال از مقصود تویییونس و ماهی بود من شستم شکار شصت جعدت ز شد حاصل چو

تو خوان دیدم سیرم چو جستم بسچشم جوی زین تو آب ز خوردم چورفتم لنگ لنگان طبع بستم برای نیز سر بد چشم بیم ز

پرستد کشمی کسی ارزد پرستم همان می را او مر که من زهیببرد کآخر کسی از استم ببرد ز بگریزید عدل سوی به

Page 178: Shams3 - | RumiSite.com – تقدیم به جناب مولانا جلال الدین ...rumisite.com/Books/Shams3.doc · Web viewبگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار

پیوست میم و تی و سین با ری رستم چو بنمود رو پیوند بدینآمد رحمت جماعت که شد چاکرستم یقین من جان به را جماعت

باشم شیر شکار کردم مفترستم خمش شکار گوید تا که

1498گشتم بیزار تو غیر کز گشتم بیا بیدار بدم خفته وگر

قیامت روز تا که جان ای گشتم بیا خمار خانه مقیمفشاند را گل خود بال و پر گشتم ز طیار خود قاف کوه به

ترس از من را جهانی دیدم گشتم ترش آچار چون دوشاب آن درشیرین سازید چنین این گشتم عقیده شکربار خمره زین من که

اغیار از من بریدم چندی گشتم یکی اغیار خویشتن با کنونگرفتم عبرت دیگران حال گشتم ز االبصار عبره من کنون

عالم اسرار طالب ای گشتم بیا اسرار من که بنگر من بهمن سر این پیچید بسیار گشتم بدان دستار و جبه گرد که

نقطه همچو بودم محبوس آن گشتم از پرگار چون نقطه گرد که

1499گشتم دیوانه تو عشق کز گشتم بیا ویرانه بدم شهری وگر

بریدم مان و خان ز تو عشق گشتم ز همخانه تو عشق درد بهنگویم را کان بدم کاهل گشتم چیان مردانه تو روی دیدم چو

دیدم تو جان خود جان خویش گشتم چو بیگانه تو بهر خویشان زروز و شب خواندم عاشقان گشتم فسانه افسانه تو عشق در کنون

1500آدم جان دم آن از است مست آدم چنان جان دم آن از نشناسد که

دریا جوش چندین اوست شور عالم ز است مست او سرمستی زرا اجل زد گردن که سرده ماتم زهی هیچ نبیند دنیا تا که

است حالل اندر حالل حق محرم شراب نبود خدا خنب میبودی خورده گر جوان باده این خم از را چرخ پیر پشت نبودی

فارغستی بودی خورده ار نم زمین او بر بارد تر ابر آنک ازبگفتی این بیان محرم محرم دل نیم عالم به بودی اگر

را شما بردی برون گل و آب محکم ز پای را شما بودی اگررا شما پای تا عشق این مسلم رسید سستی هر ز محکم کند

تبریز الدین شمس تو باقی اعلم بگو والله شد ختم تو بر که--------------------------------------------------------